اشک عشق (2) قسمت 8


سوار ماشین شدم.
اشکامو پاک کردم و رو به اکان تقریبا فریاد زدم:
_دِ لعنتی چرا نمیگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خب دل و رودم یکی شد.
بعد زار زدم و گفتم:
_اکان تروخدا بهم بگو چی شه دیگه نمیتونم نفس بکشم.
ماشینو روشن کرد و بازم به سکوت خودش ادامه داد.
خدایا نمیدونم چرا هرکی به من میرسه میخواد عذابم بده.
نتونستم ساکت باشم گفتم:
_تروخدای بالاسرت بگو چی شده.
سرشو به سمتم برگردوند.رو گونه هاش پر از اشک بود
هق هق گریم بیشتر شد.
تنم از فشار گریه تکون میخورد.
اروم گفت:
_بمیرم برای دلت.
با این حرفش داغ دلم تازه شد صدام با درد از گلوم خارج شد.
گوشه خیابونی نگه داشت و گفت:
_گریه نکن حنانه دلم اتیش میگیره.
سرمو گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
_بگو چی شده؟؟؟؟؟؟
بینیشو کشید بالا و گفت:
_اخه چه جوری بگم؟؟؟؟؟؟؟
قلبم دیگه داشت وایمیستاد
سرمو بلند کردم.قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
_هیچی نشده...
بعد سرشو انداخت پایین.
با جیغ گفتم:
_پس اگه چیزی نشده چرا سرتو میندازی پایین؟؟؟؟؟؟؟
_اکااااااااااااااااااااان تروخدا بگو.تروخدا.
دستاشو گذاشت رو شونه هامو گفت:
_باشه اروم باش اروم باش بهت میگم.
دستموگذاشتم رو دهنم و همونطور که از هق هق گریه تنم میلرزید محکم کوبوندم رو دهنم و گفتم:
_باشه خفه میشم تو بگو.
سرشو انداخت پایین و گفت:
_متاسفم که اینو میگم.
نفسم از زور درد بالا نمیومد.
گفت:
_موقعی که تو سالن نبودی مادر علی یه چیزی رو گفت که همه چی برای تو تموم شد.
با ترس بهش زل زدم.چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟
اروم گفتم:
_چی...چی میگی؟؟؟؟؟؟؟
گفت:
_اخر این ماه میخوان یه عروسی ساده بگیرن.
نمیدونستم باید چکار کنم.....چند لحظه خشک بودم.
چه سریع.
فکرشو هم نمیکردم که شمیم اینقدر اماده به حرف من باشه.چه سرعتی.چه تلاشی.
یعنی فقط منتظر بود تا من بگم؟؟؟؟؟؟؟
جیگرم داشت اتیش میگرفت
میون گریه خندیدم.
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادمو با ناراحتی گفتم:
_مبارکت باشه عشقم
و بعد دستمو گذاشتم رو لبم و شروع کردم به کل کشیدن.
اینقدر کل کشیدم که گوشم سوت میکشید.خسته شدم.اکان سرش رو فرمون بود.
با بغض گفتم:
_بریم

فصل بیست و یکم........


تنم داغ داغ بود.احساس میکردم تب دارم.
عینک دودیم و به چشمم زدم و از اژانس پیمایی بیرون اومدم.
تصمیم نهایی بود.دیگه کسی نمیتونست جلومو بگیره.
برای بامداد پرواز داشتم.
میخواستم به سرعت برم.درسته که شمیم با خودش فکر میکرد که جا زدم ولی دیگه بیشتر ازاین نمیتونستم خورد و حقیر شم.
سرمو انداخته بودم پایین.به دستم خیره شدم.
کیف دستیم و در کنارش بلیط هواپیمایی.
نفسی از درد کشیدم.دستمو طوری گرفتم که بلیط معلوم نباشه تا اه بکشم تا یاد اوردن رفتن غریبونم ازارم بده.
نگاهم به مانتوم افتاد.
مانتوی مش
کی رنگ ساده با شلوار لی مشکی لوله تفنگی و یه روسری سیاه.انگار داشتم میرفتم سر مزارم.
با نارحتی سعی کردم این افکار و از خ
ودم دور کنم.
کنار خیابون ایستادم.
تاکسی زرد رنگی جلوم وایستاد.بعد از گفتن مسیر سوار شدم.شیشه پایین بود و باد به اشکای من میخورد که از سر دلتنگی در اومده بود.

****************

سر خیابون کنار پارک از ماشین پیاده شدم و از تو خیابون به سمت خونه حرکت کردم.
که صدای اکان از کنارم اومد.
_سلام خانوم.چطوری؟؟؟؟؟؟؟
سرمو برگردوندم و لبخندی زدم و گفتم:
_سلام بر دوست عزیز.تو کار و زندگی نداری تو
کوچه پلاسی اینقدر؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
_مرسی از احول پرسیتون.
و بعد دوباره با خنده گفت:
فکر کنم اگه عینکتو از رو صورتت برداری تیپ نایسمو ببینی که دارم میرم بیمارستان.
خدایی راست میگفت.
یه کت مشکی تک پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای.کیف سامسونت مشکی رنگی تو دستش بود و عینک دودی خوشگلشو رو موهاش گذاشته بود.
زدم زیر خنده و گفتم:
_چه قدر خودتو تحویل میگیری.زنگ بزنم کامیون بیاد؟؟؟؟؟؟
با تعجب گفت:
_این کامیونم قضیه ای شده برای خودش.حالا واسه چی؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:
_واسه بردن این همه هندونه که خودت
تو بغلت گذاشتی.
خندید و با انگشت اشارش اروم زد رو بینیم.
با حرص گفتم:
_ده بار بهت گفتم از اینکار بدم میاد!!!!!!!
ادامو در اورد و گفت:
_از کجا میای؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_از بیرون.
با لحن جا خورده ای گفت:
_وای حنانه مرسی که گفتی!!!!!!!باور کن کمک بزرگی بهم کردی.اصلا اگه نمیگفتی من چه فکرایی که نمیکردم
و بعد زد زیر خنده

خوش به حالش که همیشه شاد بود
با لبخند گفتم:
_رفته بودم بیرون یه دوری بزنم.
خواست حرفی بزنه که از دور یه موتور با سرعت به سمتمون اومد.ترسیده بودم.اکان دستمو محکم گرفت و منو تو بغلش گرفت و از وسط خیابون کنار کشید و بعد به سمت پیاده رو ولم کرد و خودش وسط خیابون موند.
اما موتور دقیق جلوی پای اکان ایستاد.
داشتم سکته میکردم.شوکه شده بودم
جفتمون نفس نفس میزدیم.تو شک بودم.اکان زودتر از من خودشو جمع کرد و گفت:
_مرتیکه الدنگ این چه وضعه موتور سواریه.داشتی منو خانوم و میکشتی.
مرد موتور سوار از موتور پیاده شد,سوار یه موتور اپاچی مشکی رنگ بود.لباس بادی مشکی که ترسناکش کرده بود به تن داشت.کلاه کاسکتی با شیشه ی رفلکس رو سرش داشت که چهره ی من و اکان رو شیشه اش به صورت رنگین کمونی معلوم بود.
اکان دوباره گفت:
_گوشات کر روانی؟؟؟؟؟موندم کی بهت گواهینامه داده.
مرد وایستاده بود.نمیدونستم داره چکار میکنه و به کی نگاه میکنه.کلاهو از سرش در نمیاورد تا بدونم چه شکلیه.پشت اکان ایستادم و اروم گفتم:
_اکان بیا بریم به نظر میاد دیوونه باشه.
اکان خواست حرفی بزنه که مرد به سمت اکان حرکت کرد و یقشو گرفت.
با ترس جلو رفتم و گفتم:
_چی میخوای دیوونه ولش کن.
اکان دست یارو رو از رو کتش گرفت و پسش زد.و خودش یقه ی مرد موتور سوار و چسبید و گفت:
_راتو بکش برو پی کارت
مرده موتور سوار هم دستش به کلاهش برد و از رو سرش برداشت.
با بهت به مرد موتور سوار خیره شدم.مردی که با صورتی پر از مو که بلنداش تا گردنش میرسید و چشمای به خون نشسته داشت من و اکان رو نگاه میکرد علی عطا بود
با ناله گفتم:
_ع..ل..ی.........
علی با صدای من به سمتم برگشت و به چشمام زل زد.چشماش پر از رگه های خونی بود.
فکش منقبض بود و صورتش قرمز.با فریاد گفت:
_با این پسره ی بی همه چیز وسط خیابون چیکارمیکنی؟؟؟؟؟؟؟
میخواستم جوابشو بدم که اکان نزاشت و از فرصت است
فاد کرد و یه مشت خوابوند تو صورت علی و گفت:
_به تو چه

علی که از این ضربه بیخبر بود صورتش به عقب کشیده شد.سرشو که اورد شروع کرد به دعوا با اکان.وسط کوچه داشتن همدیگرو میکشتن.
میخواستم برم از هم جداشون کنم ولی میترسیدم.مدام گریه میکردم و ازشون خواهش میکردم همو ول کنن.
اما هیچ کدوم همو ول نمیکردن.میون دعوا بهم دیگه فحش هم میدادن.
رو زمین افتادن و تا میتونستن همو زدن.اخر سر جیغ زدم و گفتم:
_جون من تمومش کنین.
انگار اب یخ ریختم روشون.جفتشون دست از زدن هم برداشتن.
صورت اکان خونی شده بود.ولی علی عطا فقط رو پیشونیش خراش افتاده بود.از بس ریشاش بلند شده بود نمیتونستم تشخیص بدم که بابت مشت اول گوشه لبش چطور شده.
با گریه گفتم:
_چرا دیوونه شدین؟؟؟؟؟چرا این بچه بازیا رو در میارین؟؟؟؟؟؟؟
نفس نفس میزدن.
علی از سرجاش بلند شد و خیلی محکم گفت:
_بسه دیگه گریه نکن.
با خشم زل زدم بهش و گفتم:
_چرا الان فکر میکنی من باید بگم چشم؟هان؟؟؟؟؟؟
اکان هم از رو زمین بلند شد و گفت:
_حنانه بیا برو تو خونه زشته تو خیابون.
با داد میون گریه گفتم:
_برا چی اینجا اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟
با دندون قروچه گفت:
_چون کارت دارم
با حرص به
ش زل زم.
دلم برای خودم سوخت
اخ که دل برات تنگ شده بود زندگیم.اخه علی چرا دلشون اومد منو تو رو که زمین و اسمونم میدونست مال همیم از هم جدا کنن.
همه اینارو تو دلم گفتم
اما نتونستم اروم باشم.
با خشم گفتم:
_ولی من با تو کاری ندارم.برو خونه.مگه شمیم منتظرت نیست؟؟؟؟؟؟؟
خیره نگاهم کرد و گفت:
_منو به اون نچسبون.
اکان پوزخندی زد و گفت:
_حنانه جان درک کن اقا چی میگن.
علی با عصبانیت اول نگاهی پر از نفرت به اکان انداخت و گفت:
_دهنتو ببند تا نبستمش
و بعد دستی تو موهاش کشید و گفت:
_بیا سوار شو.باید باهات صحبت کنم
با عصبانیت رو به علی گفتم:
_زودتر از اینجا برو علی.شمیم ناراحت میشه بدونه تو اینجایی
اینارو با بغض گفتم.کاش نمیرفت ولی با حرص سوار موتورش شد و گفت:
_به درک که ناراحت میشه.بهت میگم بیا سوار شو
اکان با داد گفت:
_حنانه با تو هیچ جا نمیاد
با نارحتی بهش خیره بودم که علی با عصبانیت داد زد:
_تو یکی خفه شو.
اکان عصبی شد و خواست حرفی بزنه که گفتم:
_من با تو هیچ جا نمیام.
در ضمن با اکان درست صحبت کن علی.
انگار اتیشش زده باشم.
از رو موتور اومد پایین و با شدت دستمو گرفت و کشید و به سمت موتور برد.
اکان خواست دستمو بگیره که علی منو برد پشت خودشو جلوی اکان ایستاد و با انگشت اشاره تهدیدش کرد و گفت:
_هیس ساکت شو.

ادامه داد:
_الان اگه دارم باهات حرف میزنم فقط واسه خاطر اینکه حنانه ادم حسابت کرد.
و بعد هلم داد و سوار موتورم کرد.
با داد گفتم:
_علی این کارا یعنی چی.من دوست ندارم بیام.
دستمو گرفت و گفت:
_ترو به عشقمون نرو میخوام حرف بزنم.
خفه شدم.
خودشم نشست جلوم و رو به اکان گفت:
_لازم نیست به کسی خبر بدی.تا شب خونه میرسونمش.
به اکان نگاه کردم که با مظلومیت منو نگاه میکرد
زیر لبی گفتم:
_ببخشید.
اکان دستشو گذاشت رو قلبش و گفت:
_مواظب خودت باش.
علی کلاه و رو سرش گذاشت و همونطوری گفت:
_محکم منو بگیر.
و بعد دستای منو دور کمرش حلقه کرد.
بهت زده به این کارش نگاه کردم و اجازه دادم اشکام اواره شن.
**********************
تو یه خیابون کنار یه ماشین ۲۰۶ وایستا.
ماشین خودش بود.
کلاه و از رو سرش برداشت و گفت:
_برو پایین.
دستمو گذاشتم رو شونش و پیاده شدم.
کلاه و سوئیچ و برداشت و به سمت یکی از خونه های تو کوچه رفت.
زنگ و زد.داشتم به قد و بالاش نگاه میکردم.رد اشک رو گونم خشک شده بود.
دستی رو پوست صورتم کشیدم و منتظرشدم تا علی بیاد.
بعد چند لحظه مردی دم در اومد و بعد سلام و احوال پرسی کلید و کلاه و از علی گرفت.
از هم خدافظی کردند و علی به سمت من اومد و گفت:
_بشین تو ماشین.
با کلافگی از این مسخره بازیها سوار ماشین شدم.

به یه اتوبان رسیدیم.حرفی نمیزد فقط نفساش عصبی بود.
فکر کنم دیگه نتونست طاقت بیاره که صدای فریادش بلند شد:
_میخوام بدونم تو با اون پسره ی عوضی تو خیابون چه کار میکردی؟؟؟؟؟
خسته از این حرفای بیهوده داد زدم:
_فکرنمیکنم دیگه به تو ارتباطی داشته باشه.
تو دهنی که بهم زد انقدر برام درد اور بود که با بغض بهش خیره شدم و گفتم:
_راحت باش.بیا بزن.
صورتمو به سمتش بردم و بعد با ناراحتی گفتم:
_متاسفم میبینم که جای من و با خودت اشتباه گرفتی.
اونیکه باید بزنه منم نه تو.
دستمو به سمت دستگیره در بردم و داد زدم:
_نگه دار میخوام پیاده شم.
داد زد:
_حنا اروم باش سرجات حالم خوش نیست.
داد بلند تری زدم و گفتم:
_بهت میگم نگه دار.
دیدم گوش نمیده به حرفم.فرمون گرفتم و به سمت خودم کشیدم که ماشین تو اتوبان شروع کرد به تکون تکون خوردن
داد زد:
_حنا چکار میکنی.
بوق ماشینا پشت سرمون باعث شد تا علی عصبی شه و
در اخر ماشینو یه گوشه نگه داره.
در ماشینو خواستم باز کن
م که قفل در و زد و گفت:
_مگه با تو نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟میگم میخوام باهات حرف بزنم.
با فریاد گفتم:
_حرف؟؟؟؟؟؟؟
_تو حرفم بلدی بزنی؟؟؟؟؟؟؟یا نه بلدی مثل موش خودتو پشت چادر مادرت قایم کنی؟؟؟؟؟
حرف یا دست و بزن؟؟؟؟؟؟؟تو میفهمی کی هستی؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونی؟؟؟؟من بهت میگم
رذل و پست تر از تو توی این دنیای خاکی نیست.
میدونی اگه قسم نمیخوردی دلم نمیسوخت ولی مشکلم اینکه تو نگاه کردن به منو کفر به خدای بالا سرت میدونستی.
تو همونی هستی که اگه دستم بهت میخورد تا چند شب از راه توبه برنمیگشتی.
ولی پشت پا زدی به تمام مقدساتی که برای من به باور رسوندیشون
_میفهمی؟؟؟؟؟؟
سرشو تکون داد و خواست حرفی بزنه گه نزاشتم و گفتم:
_ساکت باش.نمیخوام تو چیزی بگی.اینی که حرف میزنه منم نه تو.
_تو اسم خدا تو دهنت بود.به من قول دادی که اگه پشت دروازه قلبت بمونم یه روزی برام دروش باز میکنی
پوزخندی زدم و گفتم:
_اما اشتباه این بود که من به تو اعت
ماد کردم.
داد زدم:
_من تو اون کشور پر از گرگ مثل برگ گل پاک موندم.اجازه ندادم یه پسر دستش به تنم بخوره.خودمو پیش هیچ احدی خورد نکردم.حتی به برادرم خوبی نکردم اما به تو اون زن بی همه چیزت خیلی خوبی کردم.
خبر که داری؟؟؟؟دیشب قرار ازدواجتون هم گذاشته شد.تا اخر هفته بعد همبستر کسی میشی که فکر میکردم ازش نفرت داری...

زل زد بهم.
فریاد بلند تری زدم.
انگار که میخواستم تمام سکوت این چند وقتمو با داد زدن پر کنم.
_تو میدونی قول یعنی چی؟؟؟؟؟؟
_میدونی انتظار یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
نه نمیدونی چون تا به حال کسی بهت نگفته وایسا تا یه روزی دوستت داشته باشم.
نتونستم خودمو کنترل کنم.
اشکام در اومد.با ناراحتی دستمو رو صورتم کشیدم که ناخنم باعث خراشیدگی پوستم شد.
با ناله گفتم:
_میدونی هر شب و هر روز برای یکی از ته دل زار بزنی یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_میدونی نتونی به کسی عشقتو ثابت کنی یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟
میدونی اینکه از نگاه یه دوست که برات حکم یه رقیب رو داره بخونی که بهت خیانت کرده یعنی چی؟؟؟؟
_میدونی تقلب یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
تقلب سر اینکه میدونستن تو برای منی اما راهشو به جایی که به من بگن به شمیم رسوندن و اون حالا صاحب تو شده
پا به پای من اشک میریخت.
ادامه دادم:
_اشک نریز.
کدومشو باور کنم؟؟؟
_اشکاتو یا حرفای شمیم؟؟؟؟نگرانی های مسخرشو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من نگران تو که میشم تا سر حد مرگ میرم. ولی اون فقط بلده بگه:
_خدا پشت و پناهش.
من هیچ وقت ادعا نداشتم که خدارو برای خودم دارم ولی تا پای جونم برای اینکه خدارو راضی کنم از تمام خواسته هام گذشتم
اما تو خاله و اون شمیم که ادعای خدا داشتن و میکنید و ادعا میکند که از داشتن خدایی که کنارتونه و شاهد اعمالتونه میترسید
دل یه ادم تنها رو شکوندید.با وعده های بیخود کاری کردید که تمام روزای جونیش با حسرت برای نداشتن اونی که دوستش داره تاریک و شب شه
_دل یه دختری که چیز زیادی تو این دنیا از کسی نمیخواست.
دستم و گذاشتم رو صورتم و های های گریه کردم و گفتم:
_به خدا دلم برای خودم میسوزه.باور نمیکنی که بگم که دلم میخواد برای خودم زار زار گریه کنم که اینطوری همه عذابم میدن.
سرمو اوردم بالا و گفتم:
_حالا هم بزار و برو.من نمیخوام که توضیح بدی.من خودمو قانع کردم که بدرد تو نمیخوردم.چرا که عقیده هامون زمین تا اسمون با هم فرق داره.
_برو و به فکر شمیم باش که منتظرته

با دستم اشکامو پاک کردم و گفتم:
_قفل در و بزن بزار که برم.
ماشین راه افتاد.علی ساکت بود.با حرص گفتم:
_علی ازت خواهش میکنم تمومش کن.
اما علی تو این دنیا نبود.قطره های اشک از گونش سر میخورد
و تو ریشش خودشو مخفی میکرد.
اشکای منم شروع به باریدن گرفت.
خدایا این اشکای من تمومی نداشت چرا؟؟؟؟؟؟

اینقدر اشک ریختم که تو ماشین از سوزش چشم بیهوش شدم.

************************

بوی سیگار باعث شد از خواب بیدار شم.
چشمامو که باز کردم دیدم تو ماشینم.هوا کاملا تاریک بود.روبروم یه ویلا بود که نور چراغای ماشین افتاه بود روش.
به علی نگاه
کردم که دیدم رو صندلیش دراز کشیده و داره با چشمای بسته سیگار میکشه.
دستمو خواستم به سمتش ببرم که پشیمون شدم و خواستم در ماشینو باز کنم که چشماشو باز کرد.
خیره بهم نگاه کرد.
صندلیشو به حالت اولیش برگردوند و گفت:
_خوب خوابیدی بانو؟؟؟؟؟؟؟
و بعد سیگارشو از پنجره انداخت بیرون
با تعجب گفتم:
_اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟
علی خیره نگاهم میکرد.نگاهش یه مدلی بود.علی هیچ وقت اینطور نبود.اون
هیچ وقت مستقیم به صورتم زل نمیزد.
لبخندی زد و گفت:
_خونمون.
چشمام اندازه نعلبکی شد.با بهت پرسیدم:
_خونمون؟؟؟؟؟؟علی حالت خوبه؟؟؟میگم اینجا کجاست؟؟
از ماشین پیاده شد.به سمت در سمت من اومد و بازش کرد.
سرشو خم کرد و گفت:
_به خونه خوش اومدی بانو!!!!!!
دیگه نمیتونستم اروم باشم با داد گفتم:
_علی چی میگی؟؟؟؟؟؟اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟
وقتی دید پیاده نمیشم سرشو خم کرد و دستمو گرفت و از ماشین منو کشوند بیرون.
همین که دستش بهم خورد انگار جریان برق از تنم رد شد.
دستمو خواستم از دستش بکشم بیرون که محکم تر از قبل گرفت و گفت:
_حنا عزیزم نمیخوای بیای؟؟؟؟؟؟؟؟

چشمامو گرد کردمو گفتم:
_علی چی میگی؟؟؟؟
_چرا اینطوری شدی؟؟؟؟؟؟
میدونستم که هیچ وقت علی رو با این حال ندیدم.میدونستم که یا دیوونه شده یا چیزی خورده.
وقت فکر کردن بهم نداد و خم شد و منو از تو ماشین بغل کرد و اورد بیرون.
دیگه داشتم از ترس میمردم.این علی من نبود.تقلبیش بود.
منو که تو بغلش بودم و نشوند رو کاپوت ماشین و گفت:
_خوشحالی؟؟؟؟؟؟؟؟
هنوز تو بهت بودم.دستشو جلوم تکون داد و گفت:
_حنا عشقم باتوام میگم خوشحالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشمامو باز و بسته کردم.
این علی نبود.عشق من؟؟؟؟
من شدم عشق علی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من درونم بلند شد و گفت:
حنانه تو همینو میخواستی.میخواستی که بهت بگه عشقم چرا نارحتی؟؟؟؟؟؟
به من درونم نهیب زدم که:
حنا چی میگی.قرار نبود که علی اینطوری به من بگه عشقم.قرار بود من برای اون باشم و بعد نه اینکه پای شمیم در میون باشه
صدای در ماشین باعث شد وحشت کنم.
سرمو با ترس برگردوندم ببینم صدای چی بود که چشمام از صورتم فاصله گرفت
دست علی یه شیشه ودکا بود.
خواستم
از رو کاپوت بیام پایین که گفت:
_نه همونجا بشین میخوام باهات حرف بزنم.
هوا سرد بود.اصلا نمیدونستم کجاییم.فقط تا چشم کار میکرد تاریکی بود و درختای خیلی خیلی بلند.
دستامو دور خودم حلقه کردمو به علی چشمم دوختم که داشت در ودکا رو باز میکرد.
نمیدونس
تم میخواد چکار کنه.واسه همین گفتم:
_این دست تو چکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟
بلند زد زیر خنده و گفت:
_این؟؟؟؟؟
دوباره خندید و گفت:
_اینو میگی؟؟؟؟؟؟
و بعد جدی شد و گفت:
_خب نمیدونم فکر کنم قراره بخوریمش دیگه
اشکام از رو گونم دوباره ولو شد.گفتم:
_علی حالت خوبه؟؟؟
و از رو کاپوت ماشین پریدم و به کنارش رفتم.

چشمای مخملیشو به چشمام دوخت و گفت:
_یواش میوفتی
بازوشو چسبیدم وخواستم ودکارو از دستش بیرون بکشم که با همون دستش که بازوش تو چنگالای من بود کنارم زد و گفت:
_چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟اجازه نمیدم ازم بگیرش.
_امشب کلی باهات کار دارم.
وحشت کرده بودم.نباید میزاشتم از اینا میخورد.علیه من پاک تر از این حرفا بود که بخواد دهنشو به نجستی بزنه.
دستشو پس زدم و خواستم شیشه رو ازش بگیرم که منو تو بغلش گرفت و گفت:
_حنانه امشب پیشم میمونی؟؟؟؟؟؟
لرز تو تنم افتاده بود.معنی حرفش چی بود؟؟؟؟؟؟؟خواستم ازش جدا شم تا تو چشماش نگاه کنم که منو محکم تراز قبل به خودش فشرد و گفت:
_میمونی؟؟؟؟؟؟
اشکام لباس بادیشو برق انداخت.
با بغض گفتم:
_علی میفهمی چی میگی؟؟؟؟؟؟
منو از خودش جدا کرد و شیشه مشروبو گذاشت دم دهنش و سر کشید.
همونطور که گریه میکردم دستمو به سمت شیشه بردم و محکم زدم زیرش.شیشه از دستش افتاد
و به هزار تیکه تبدیل شد.
علی بهم زل زد.
شیشه رو زمین و مابین سنگهای باغ خورد شده بود.دستم از ضربه محکمی که به زیر شیشه زده بودم درد گرفت.دستمو مشت کردم و همونطور که اروم گریه میکردم به کاپوت ماشین تکیه دادم و فریاد زدم:
_اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به سمتم اومد.از رو شیشه ها رد شد که زیر پاش دوباره شکستن.دستمو گرفت و مثل من داد زد و گفت:
_اره حنانه باهات موافقم.داد زدن تو این بیابون خیلی میچسبه.
و بعد داد زد:
_میخوای چی و بدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همونطور که گریه میکردم بهش نگاه کردم.فریاد زد:
_حرف بزن...
_بگو چی و میخوای بدونی که مدام اشکاتو حروم من کثافت میکنی
_هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تکونم داد و با داد پرسید:
_دِ بگو حنا؟؟؟؟؟؟؟؟چرا حالا که ازت میخوام نمیگی؟؟؟؟؟؟
بازوهامو همونطور گرفته بود.اشکامو
خواستم با دستم پاک کنم که نزاشت و خودش پاکشون کرد و با بغض گفت:
_من نباشم ببینم داری اینطور گریه میکنی عشق من

دیگه نتونستم.
با این حرف علی صدام از تو گلوم با درد خارج شد.چنان گریه میکردم که دل خودم برای خودم سوخت.
من بیچاره.............
دستاشو رو چشمام گذاشت و گفت:
_ترو به عشقمون گریه نکن.
دستشو پس زدم و گفت:
_به من دست نزن علی.منو تو نامحرمی
م.
بازوهامو بزور از تو دستاش بیرون کشیدم و ازش دور شدم و گفتم:
_کدوم عشقو قسم میدی؟؟؟؟؟؟مگه عشقی هم مونده؟؟؟؟؟؟
انگار اتیشش زده باشن.عصبی مشت محکمی رو کاپوت کوبید و با چشمای قرمز فریاد زد:
_نمونده؟؟؟؟؟؟؟
به سمت من اومد و گفت:
_باید میموند حنانه باید
سرجاش یه قدم نرسیده به من ایستاد و پشتش به من کرد و اروم گفت:
_همیشه این من بودم که باید به خاطر همه خواسته های قلبیم رو نَفسم پا بزارم
رو نفس شیطانیم.
_میگن شیطون سراغ ادمایی میره که ادعا میکن خدارو به اندازه تمام زندگیشن پرستش میکنن.
_خب منم یکی از همون ادما بودم.
و بعد به سمت م برگشت و داد زد:
_نبودم؟؟؟؟
چشماش بارونی باورنی بود.
با بغض بهش خیره شدم و گفتم:
_بودی
دستشو به دیواره ماشین گرفت و بهش تکیه داد و گفت:
_
نمیدونم تو این هیری ویری امتحانی سخت تر از این نبود که عاشق تو بشم.


مطالب مشابه :


اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 48




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )




اشک عشق (1) قسمت 7

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 7 اخر سر علی رو صدا زدم رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 4

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 4 دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو




اشک عشق (2) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 - میخوای رمان بخونی؟ (قسمت آخر) رمان طوفان ديگر 10. رمان طوفان




اشک عشق (1) قسمت 1

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 1 دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 8 رمان شراره عشق 14(قسمت آخر) رمان شراره عشق 13. رمان شراره عشق 12.




اشک عشق (1) قسمت 3

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 3. پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد




اشک عشق (1) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل رمان اشک عشق (1)




برچسب :