رمان آسانسور
بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...
بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..
بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...
بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..
كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..
به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...
در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..
بهزاد دكمه رو فشار داد ...
دختر از خر شيطون بيا پايين ...
بهش خيره شدم ...
خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..
كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم
- سلام
فرزاد- سلام كجايي ؟
-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..
فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟
-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..
فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت
-نه خودم ميام ماشين دارم ..
فرزاد- مياي بيمارستان؟
-نه
فرزاد- پس كي ببينمت...؟
بهزاد بهم خيره شده بود ...
-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...
فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟
به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...
كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد
فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه
- كسي اونجاست ..؟
فرزاد- نه ..
-نه ؟
فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..
-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟
فرزاد- اسم منو؟
-اره
فرزاد- اشتباه مي كني عزيزم
...
-اما
فرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم
و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردم
به بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينه
بهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..
بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..
ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :
داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا
بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته
-ساكت شو...
بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟
چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم
بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم نداره
بهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ..
..
و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..
با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش
بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسن
در حالي كه عصبي شده بودمو دستام كمي مي لرزيد ...به طرف در رفتم و چند ين بار دكمه رو فشار دادم ...
از رفتم به پيش دايش پشيمون شدم
بهزاد- منا
گوش نكردم و همچنان با حالت عصبي دكمه رو فشار دادم كه بازومو كشيد ...
و منو برگردوند طرف خودش ...
زودي خودمو ازش جدا كردم و توي اون فضاي كوچيك به گوشه اتاق تكيه دادم ...
بهم خيلي نزديك بود...
بهزاد- من حاضرم براي اثبات حرفم ...هر كاري كنم ..مي خواي بهت نشون بدم كه فكرام درست بوده؟
-تو يه بيمار رواني هستي
بهزاد- درست قبول.. من رواني ....من بيمار ..
ولي اونيم كه پشت خط قربون صدقه ات مي رفت ..البته اگه رفته باشه ...چندان نسبت به من تعريفي نيست..امتحانش كه ضرري نداره دختر
-من اشتباه شنيدم
بهزاد- چرا خودتو گول مي زني ؟..چاره اش فقط يه زنگه .....
..با چونه اي كه به زور لرزششو نگه اش داشته بودم ..
-نمي خوام
بهزاد- مي ترسي؟
-نه
بهزاد- چرا مي ترسي كه بهت ثابت كنم... كه حرفام درست بوده
-نه
بهزاد- اگه اينطور نيست شماره اشو بده ........
وبه گوشي تو دستم كه فشار مي دادم اشاره كرد ..
دستشو به طرفم دراز كرد ...
سعي كردم كمي افكارمو متمركز كنم و خودمو نبازم
-براي اينكه بهت ثابت كنم سخت در اشتباهي قبول مي كنم
لبخندي زد .:
بهزاد-.باشه ..
بهزاد- پس باشو.. خوب ببين..من هم جنسامو بهتر از تو مي شناسم...
گوشي رو از دستم كشيد و گوشي خودشو در اورد ....و بعد از وارد كردن شماره
بهزاد- اسمش فرزاد؟
سرمو با نارحتي و خشم تكوني دادم ...
بهزاد- بيا اول تو باهاش تماس بگير و بپرس كه كجاست ؟و دقيقا داره چيكار مي كنه ؟
-گفت بيمارستانه
بهزاد- مي خوام دقيق بپرسي
-اگر تمام حدسيات اشتباه بود؟
بهزاد- انوقت من يه معذرت خواهي بزرگ بهت بدهكار مي شم ..و حاضرم هر كاري كه گفتي رو انجام بدم ....
در اسانسور باز شد ...
بهزاد جلوتر از من خارج شد ..و برگشت طرفم
بهزاد- دايي يكم سرش شلوغه ...فعلا بيا اتاق من...بعد مي ريم پيشش
تو جام وايستادم..
بهزاد- نترس ...هنوز يكم مخم سر جاشه
و راه افتاد .....
با قدمهاي نا مطمن به دنبالش وارد اتاقش شد
بهزاد- تماس بگير...و بذارش رو ايفون ..
همين كارو كردم ولي جوابي نداد
-جواب نمي ده
سرشو تكوني داد
بهزاد- دوباره بزن .....
-پيجش كردن.... حتما رفت سر مريض
بهزاد- منا....
بهش خيره شدم
بهزاد- دوباره بزن
با نگراني يه بار ديگه زدم ..
به بوق ششم رسيد..داشتم خوشحال مي شدم كه رفته سر مريض كه بلاخره جواب داد..
فرزاد- چيه منا جان ..؟
سكوت كردم ..كه بهزاد با حركت دست ازم خواست ادامه بدم
-تو الان كجايي؟
فرزاد- مي خواي كجا باشم... بيمارستان
...
بهزاد روي كاغذ نوشت ..
بهش بگو از اتاقش باهات تماس بگيره چون گوشي به گوشيه صدا قطع وصل مي شه و منم همينو گفتم
فرزاد- منا عزيزم ....كار مهمي داري؟
...
بهزاد سرشو تكون داد كه يعني بگو اره
-اره
فرزاد- عزيزم من الان تو اتاقم نيستم ..
-پس كجايي؟
فرزاد- تو اورژانس ..
-خوب از اورژانس زنگ بزن ....
فرزاد- منا چه گيري دادي ...اگه حرفي مهم داري ...شب كه مي ريم بيرون بهم بگو..من بايد برم..
-ولي
فرزاد- ببخش بايد قطع كنم
و قطع كرد..
به بهزاد خيره شدم
ابروهاشو چند باري انداخت بالا و با خنده بهم خيره شد
اين كه دليل نميشه ..شايد واقعا اونجا بوده و نمي تونسته حرف بزنه
بهزاد- خيلي ساده اي ..........حالا داشته باش
جراح عمومي ديگه ...؟
- اره ...
با تلفن خودش شماره اشو گرفت وبا يه جهش روي ميزش نشست و گوشيشو كه روي ايفون گذاشته بودو به طرفم گرفت
فرزاد- بله
بهزاد- اقاي دكتر فرزاد جلالي
فرزاد- بله خودم هستم
بهزاد- خوب هستيد دكتر....؟
ممنون..
بهزاد- يكي از دوستان شماره شما رو به من دادن
امرتون ..؟
بهزاد- بايد حضورن شما رو ببينم..
مريض داريد ؟
بهزاد- بله ..اما مورد خاصه و نياز به عمل داره ..حاضرم نيست پيش هر دكتري بره ..تعريف شما رو هم زياد شنيدم..
اگه وقتي بديدن كه امروز ببينمتون..خيلي ممنون مي شم ..
هر چقدرم كه هزينه اش بشه تقديم مي كنم
بهزاد بهم چشمكي زد ...
فرزاد- شما الان كجا هستيد ...؟
بهزاد- من بيرونم ....هر جايي كه بگيد خدمت مي رسم
فرزاد- ماشين داريد؟
بهزاد- بله بله
فرزاد- پس بيايد ..سالن تئاتر()
وقتي رسيديد بهم زنگ بزنيد .... خودم ميام..
بهزاد- بله حتما .....پس من تا نيم ساعت ديگه ميام ...
.بخشيد شما اقاي ؟
بهزاد- افشار
بله اقاي افشار.... پس منتظرتون هستم
بهزاد با خنده اي كه نمي تونست كنترلش كنه تماسو قطع كرد
بهزاد- چه اورژانسي ......واقعا مريضا چطور اين دكترو مي تونن فراموش كنن
..اشك داشت تو چشمام جمع مي شد.
بهزاد- الانم شرط مي بندم تو سالن تئاترم با كسي قراره داره
...
بهزاد- بازم شك داري
-تا خودم نبينم باور نمي كنم
از روي ميزش امد پايين و بهم نزديك شد
بهزاد- اينم هزينه اش فقط ميشه رفتن تا به اونجا
بهزاد- مي ري پيش داييم يا با من مياي ..؟
با ناراحتي به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم ..
حتي نمي دونستم مي خوام كجا برم ..اول خواستم برم سراغ داييش كه وسط راه پشيمون شدم ...و چشمامو محكم بستم ..
اشكم در امد و برگشتم به طرف اسانسور ..
بهزاد كه كنار در اتاقش ايستاده بود با حركت من سريع در اتاقشو بست و به طرفم امد
و با نگاه خيره اش به من... دكمه اسانسورو فشار داد ...
در باز شد.اينبار وايستاد كه اول من برم تو و خودش اروم پشت سرم وارد شد .
بهزاد- اگرم چيزي ديدي بهت پيشنهاد مي كنم زياد به خودت فشار نياري ..
بهزاد- مردا ارزش ناراحت شدنو ندارن ...
بهزاد- همونطور كه زنا هم ارزششو ندارن
قطره اشكي از گوشه چشمم افتاد..
بهم نزديك شد ...دستي به زير بينيم كه قطره اشك اونجا رفته بود كشيدم ...و اب دهنمو قورت دادم
بهزاد- اي بابا هنوز نديده... داري با خودت اين كارارو مي كني ...؟
...
بهزاد- منا ..
سرم پايين بود.... گريه ام گرفت
بهزاد- منا يه لحظه گريه نكن ..منونگا كن
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم...
بهزاد- خيلي دوسش داري ...؟
-نه
بهزاد- دوسش نداري و باهاشي ؟
-فكر مي كردم دوسش دارم
بهزاد- خوبه كه فكر مي كردي ..كه حالا داري اينطوري براش خون گريه مي كني ...
- تو جز مسخره كردن كار ديگه اي بلد نيستي؟
بهزاد- عزيزم شايد رفتيم و اصلا اين چيزا نبود..شايد دليلي براي دروغش داشته باشه
..
-نمي دونم
بهزاد- نگران نباش.........راستي يه شرطي
بهش خيره شدم
بهزاد- اگه من شرطو باختم هر چي تو بگي انجام مي دم ...ولي اگه تو با ختي ..انوقت چي ؟
هنوز بهش خيره بودم
بهزاد- اونوقت تو چيكار مي كني ؟
بينيمو كشيدم بالا ...
- نمي دونم ..خودت بگو چي مي خواي
بهزاد- اگه شرطو باختي بايد به مهموني بياي
بهش با سر درگمي نگاهي كردم...
بهزاد- باشه ؟
كمي سكوت كردم
و در حالي كه از حركات و اداهاش كه براي خنده من استفاده مي كرد به خنده افتاده بودم
- باشه ولي اگرم تو باختي بايد
بهزاد- بايد چي ؟
- ..موهاتو از ته بزني
خنده بلندي سر داد
بهزادهمونطور كه مي خنديد و صداش به خاطر خنده كمي مي لرزيد :
ترسيدم ...فكر كردم الان مي گي بايد خودمو از اينجا پرت كنم پايين..تا كلا نسل مردا منقرض بشه
..
به زور خنده امو كنترل كردم ...اما شيطنت و خنده هاش نذاشت زياد خودمو نگه دارم و منم همراهش اروم به خنده افتادم و سرمو گرفتم پايين
بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور.... طي شد ...و چي به من
گذشت ...بالاخره رسيديم ...
بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار... ديد داشته باشيم
و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .
بهزاد- .دكتر كجاييد ؟
فرزاد- من داشتم مي رفتم ... شما كي ميايد ...؟
بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام ...؟
فرزاد- چقدر طول ميكشه؟
بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم
فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم ...
وتماسو قطع كردن
برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد ...
-پس چرا نرفتي ؟
بهزاد- صبر داشته باش
حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.
.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم ...كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم ...
كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش .... از در ورودي خارج شد .....
و از پشت سرش
واي باورم نميشد ...
دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت ...
باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ....
و خنده كنون سوار ماشين شدن ...
دهنم باز موند...با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد ...
حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..
دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .
...خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد
بهزاد- بشين سرجات
شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد... گند مي زنيد به همه كارا.... صبر داشته باشو ببين
با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و
اروم تو جام بشينم
وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم... دستشو از دستم جدا كرد .
.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت
فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد
..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه
فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش ... به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده
و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه .....
يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد...
...و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده ...دم گوشش گفت .
كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد ...
داشتم اتيش مي گرفتم ...كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ....
نفسم ديگه بالا نمي امد ...
بهزاد- همينجا بشين.... تا من برگردم... باشه ؟
جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم
بهزاد-..منا جايي نريا ...
مسخ شده بودمو.. صدامم در نمي امد ...
درو باز كرد و خواست پياده بشه... كه پشيمون شد ...
بهزاد-..نه ...تورو الان ول كنم ....كار دست خودت مي دي
...
بهزاد- مي شناسيش؟
سرمو تكون دادم ....
-اصلا فكرشو نمي كردم ....
بهزاد- از حالا بهتره ...بهش فكر كني ...
و ماشينو روشن كرد.... زودي برگشتم طرفش..
با صداي دو رگه ای
-چرا نمي ري پيشش؟
بهزاد- براي چي بايد برم؟.................چيزيو رو كه نبايد... فهميديم
چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ....سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد .....
بهزاد حرفي نمي زد ...چند بار گوشيش زنگ خورد ...ولي جوابي نداد...
اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد...
چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..
اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت ...
پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم
از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم......
چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم ...
و اونم راحت به ريشم بخنده
ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو
- نگه دار مي خوام پياده شم
بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد
-مگه با تو نيستم ...مي گم نگه دار ....
سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..
با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش ...
كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو.... از جانب من نداشت
بهزاد- يه لحظه اروم شو ...بعد هر جايي كه خواستي برو..
هيچي دست خودم نبود
-اخه چرا؟... چرا؟
هنوز دستم تو دستش بود
با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش
-اون كه از من خوشگلتر نيست..
سرمو تكون دادم
- يعني هست ؟
بهم خيره شدو و حرفي نزد
-فقط... فقط خيلي ارايش مي كنه... تازه خليم چاقو خپله
دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد
بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق
-منظورت چيه؟
بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره
با صداي لرزون و پر از تاسفي
-پس چرا امد طرف من؟
بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..
اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم
-با هم خيلي راحت بوديد؟
-نمي فهم ...منظورت چيه؟
..يعني اينكه
سريع گرفتم
- نه... نه
بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه
اين دختره... تو بيمارستان شماست ؟
- همكارمه.....يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ......
...باورم نميشه اخه فائزه و اين
بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ....همه جور ادم پيدا مي شه ...از خوبش گرفته تا بدش ....
بهزاد- پس زياد تعجب نكن...
بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده.... اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه... مخ تو رو ...
زودي برگشتم طرفش...
ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفت
بهزاد-.ببخش...فكر كنم يكم .زياده روي كردم ...
- من هر چي باشم احمق نيستم ...اينو بفهم
...و با خشم تكيه دادم به صندلي
بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود ...به طرفم با لبخند برگشت
بهزاد-..باشه فهميدم ....حالا اجازه مي دي بريم؟
چهره فرزاد .... جلوي چشمام بود
با عصبانيت داد زدم :
- كجا..؟
سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب ...و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود
بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم
همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم
- نه
بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد
بهزاد- نه؟..چرا ؟
- گفتنش سخته.... ولي من شرطو باختم
بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد
بهزاد-اوه دختر تو معركه اي ... تو اين شرايط سخت روحي... چه خوب سر عهد و پيمونت موندي
...
داد زدم
-اذيت نكن ...
بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟
- نمي دونم
بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد ...و با داد :
حالا اونطوري اخم نكن ....اصلا بهت نمياد
با داد:
دلم مي خواد...
بهزاد كه به وضوح مي خنديد...:
خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن
با خنده
- دي
مطالب مشابه :
رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه
رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه نام کتاب : وسوسه حجم کتاب : ۲٫۴۸ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۱۵
رمان محیا
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان محیا,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان
رمان غزال
(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - رمان غزال - بهترین نوشته ها از بهترین نویسنده ها
رمان آسانسور
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان
رمان مرداب عشق
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان مرداب عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود
رمان ناشناس عاشق
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان ناشناس عاشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود
من...تو...او...دیگری
سلام دوستان عزیز من این وبلاگ رو برای عاشقان رمان درست کردم و سعی دارم همه نوع رمان ایرانی
برچسب :
رمان عاشقانه ایرانی