رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1
تو حال و هوای خودم بودم، دراز کشیده بودم رو تختم و چشمامو بسته بودم و داشتم با هد ستم آهنگ علیرضا افتخاری رو که عاشقش بودم پشت سر هم دور می کردم:
نی و نای چوپون /سحر خروس خون/ابرای بیابون/می گن تو قصه بودی
همه رودخونه ها/دشت گل پونه ها/حتی کوه و صحرا/همه می دونن که تو بودی که غزلهای شب جدایی رو سرودی
دیگه از شهر تو/سر شب یا سحر/تا خبر دار بشی/رفته ام بی خبر
نمی خوام قصمون دوباره آفتابی شه/آسمون نگات برای من آبی شه
اشکامم از زیر پلکای بستم کم کم به طرف پشت سرم راه پیدا کرده بود،تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه انگار غرق شدم تو یه دریا آب.یه جیغ بلند کشیدم و از جام پریدم و هدستمو پرت کردم و بلند شدم نشستم. امیر علی بود و داشت با صدای بلند قهقهه می زد. هوا سرد بود و اون آب یخ که از پارچ تو دست امیر علی می شد حدس زد حجمشم همچین خیلی کم نبوده لرز انداخته بود به جونم.با صدای بلند جیغ زدم:_خیلی بی شعوری…گمشو بیرون از اتاق من.
با امیر علی از این حرفا نداشتیم، خیلی راحت فحشو می کشیدیم به هیکل هم ، عین یه خواهر و برادر واقعی بودیم با هم، فقظ تفاوتش همون لچک یک وجبی رو کلم بود، حالا امیرحسین چون یه خورده ازم یزرگتر بود یه جورایی یه کم بیشتر مراعاتشو می کردم.
همینطور داشت به لرز من می خندید،گفتم:_گفتم گورتو گم کن می خوام برم دوش بگیرم
و با یه لگد پرتش کردم از اتاق بیرون
امیر علی و امیرحسین پسرای نرگس جونن،همسر بابام، مامانم چند سال پیش فوت کرد و لیلا، خانم آرمین داداش بزرگم نرگس جونو به بابام معرفی کرد و ما هم هممون روشنفکرانه این قضیه رو پذیرفتیم.
زندگی خوبی داشتیم دور هم، شلوغ و پر ماجرا،چهار تا بچه ما بودیم و سه تا اونا، که البته دو تا از ما ازدواج کرده بودن و یکی از اونا خارج بود. رو هم رفته فعلاً چهار تا تو خونه بودیم:من،آراد،امیر علی و امیر حسین.یه جورایی تو خونه شده بودم تک دختر و حسابی همه هوامو داشتن ، هر جا هم که می خواستم برم سه تا بادیگارد داشتم که معمولاً حداقل یکیشون دنبالم بود.
حولمو برداشتم و رفتم تو حموم سر اتاقم،چون همه تو خونه ی ما پسر بودن اتاقی رو که سرش سرویس داشت داده بودن به من، اینم از مزیتش، اگه بادیگارد داشتن ایرادش بود،راحتیه زیادم مزیتش بود دیگه.
بعد از دوش گرفتن موهامو حسابی با حوله خشک کردم و یکی از تونیک و شلوارای راحتی تو خونمو با شال سفید پوشیدم و از اتاقم رفتم بیرون، چون اکثر اوقات باید تو خونه روسری می پوشیدم اکثراً رنگ روسریامو روشن و هماهنگ با لباسای راحتیم انتخاب می کردم.طبق معمول صدای تلویزیون که داشت فوتبال پخش می کرد تا آسمون رفته بود و بچه ها هم با بالشایی که زیر آرنجاشون بود کج و کوله ولو شده بودن جلوی تلویزیون ، روی زمین، دورشونم طبق معمول پر از پوست تخمه بود.از وسط کثیفیا با احتیاط گذشتم و رفتم سمت آشپزخونه،نرگس جون یه ظرف بزرگ گذاشته بود جلوشو داشت مواد سالاد الویه رو با هم مخلوط می کرد، رفتم سمتشو گفتم:
_بدین به من
_نه مادر ، تموم شد برو فوتبالتو ببین
خندیدم:_برم قاطیه اون سه تا دیوونه ، دیدین خونه رو چه شکلی کردن؟!
خندید:_جوونن دیگه، بذار سرشون همین تو خونه گرم باشه،من راضیم، کار ش یه جارواِ
یه ناخنک به خیارشورای تو ظرف زدم و گفتم:
_حوصلم سر رفته، چیکار کنم؟!
_می خوای با هم بریم بیرون؟
_کجا بریم؟
_کجا دوست داری؟
بی حوصله شونه هامو انداختم بالا.
نرگس جون:_بریم خرید……هفته ی دیگه عروسی الهامه ، لباس داری؟
الهام دختر خواهر نرگس جونه، تقریباً هم سن و سال خودمه و تو این چند سال با هم صمیمی شدیم.
_نه، امروز حوصله ی خرید ندارم
_چرا انقدر کسلی؟!
_نمی دونم
می دونستم، ولی دردم گفتنی نبود، چی می گفتم به نرگس جون؟، می گفتم امروز باز تو دانشگاه دیدمش؟، می گفتم باز داغ دلم تازه شده؟!،اصلاً مگه می شد بگم.
یه خیارشور دیگه از تو ظرف برداشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون، بچه ها هنوز همشون درگیر فوتبالشون بودن، لم دادم رو مبل، باید یه فکر اساسی واسه جواب حالگیری امیرعلی می کردم ، ولی هنوز نمی دونستم چی می تونه جبران کارش باشه.
یه نگاه به سه تاشون انداختم، صدای داد بیدادشون فکر کنم تا چند تا خونه اونورتر هم می رفت، کلید تو در چرخید، بابا بود، خوشحال بلند شدم و رفتم دم در، یه عالمه کیسه ی خرید دستش بود، سلام کردم ، با لبخند جوابمو داد و پیشونیمو بوسید، نرگس جونم پشت سرم اومد دم در، با تأسف و صدای بلند که پسرا بشنون گفت:
_خیر سرمون سه تا پسر تو خونه داریم ، بعد شما باید خسته و کوفته برید دنبال خرید خونه
امیر حسین انگار یه خورده به غیرتش بر خورد، بلند شد و اومد سمتمون، ولی اون دوتای دیگه که اصلاً انگار نه انگار!
امیر حسین سلام کرد و کیسه های خریدو و از دست من و مامانش گرفت و گفت:
_خب مامان جان تقصیر خودته که صبح به صبح لیست خریدتو می دی دست حاجی
بابا خندید.امیر حسین یکم مبادی آدابتر بود وگرنه سه تاییشون عین هم بودن ، تو دلم گفتم"مارو سیا نکن"
بابا دستشو انداخت دور شونم:_خب خانم کوچیکه خونه چه طوره؟
خودمو لوس کردم:_حوصلم سر رفته
صدای امیر علی و آراد همزمان بلند شد:_عققق…..
نرگس جون:_خجالت بکشید
آراد رو به دو تا کله پوک دیگه گفت:_اینو که می بینم از هر چی دختره نا امید می شم……یعنی همشون همینجورین؟
بابا خندید:_نبینم کسی دردونه ی منو اذیت کنه
آراد:_دردونه ی خل و دیوونه
تا وقتی بابا پیشم بود هیچی جوابشونو نمی دادم، هم اینکه خودش اجازه نمی داد زیاد سر به سرم بذارن، هم اینکه ته دلم می خواستم یه خورده خودمو شیرین کنم، چیکار کنم خب ته تغاری خونه بودم دیگه!
بابا دست و صورتشو شست و لباس عوض کرد و برگشت تو نشیمن، بچه ها به احترامش یه کم جمع و جور شدن و یه خورده مرتب تر به ادامه ی فوتبالشون رسیدن.همینطور که ظرف میوه ای رو که واسه بابا پوست گرفته بودم می ذاشتم جلوش گفتم:
_ بابا جون؟!
آ راد کنار گوش امیرعلی یه چیزی گفت و هردوشون زدن زیر خنده، می دونستم در مورد من صحبت می کنن یه چشم غره بهشون رفتم و رو به بابا گفتم:
_باباجون …دانشگاه اردو گذاشته
بابا جدی شد:_خب؟
_بابا جون…..همین یه بار …..ترو خدا
اخماشو کشید تو هم:_قسم نده
_خب مگه چی می شه ؟……همه ی بچه ها هستن
آراد سوسه اومد:_همه ی بچه ها که می گه یعنی هم دخترا هم پسرا….حواستون جمع باشه حاج بابا
با حرص گفتم:
_من با پسرا چیکار دارم؟
بابا گفت:_ نه بابا جون…..دخترای تنها هم که باشن فرقی نداره…..من اجازه نمی دم دخترم تنها از شهر خارج بشه
_منکه دیگه بچه نیستم بابا جون
بابا از جاش بلند شد و گفت:
_بحث نکن….گفتم نه
دمغ ولو شدم رو مبل، هر دفعه همین بساط بود من پیله می کردم و بابا قاطع می گفت نه، نمی دونم چرا بازم از رو نمی رفتم.نرگس جون گفت:
_حالا همین یه بارو اجازشو می دادین
بابا هیچ وقت جلوی ما رو حرف نرگس جون حرف نمی زد واسه همین یه جوری وانمود کرد انگار نشنیده، رو به پسرا گفت:
_پاشین پسرا وقت نمازه
پوفی کشیدم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم. همیشه دوست داشتم با بچه های دانشگاه برم اردو و اینور اونور ، ولی ایندفعه مسئله برام حیاتی بود، دوست داشتم برم و نوع رابطه ی محمد و با ترانه ببینم، هنوز تو برزخ بودم و نمی دونستم حرفای کدوم یکی درسته، شاید تو برخوردای نزدیکتر می تونستم به یه نتیجه ای برسم ولی متأسفانه نتونستم بابا رو راضی کنم.تلفنو برداشتم و شماره ی الهام و گرفتم، با صدای خوابالود جواب داد:
_بله؟
_تو هنوز خوابی؟
_اگه قرار باشه صبح زود حرکت کنیم باید خوب بخوابم دیگه……چی شد؟….تونستی باباتو راضی کنی؟
_نه بابا…..می دونستم فایده نداره
_یعنی نمیای؟
_نه دیگه وقتی رضایت نمی ده چه جوری بیام؟
_نمی شد بگی کلاس داری؟!
_دروغ؟!
_خب چه می دونم؟
_تو جای من چشماتو باز کن…..می خوام هر چی دیدی بی کم و کاست واسم تعریف کنی
_حالا نکه خیلی تحفه اس این پسره ی منگل….می خوای گروه تجسس تشکیل بدی ببینی چیکار می کنه
_ترو خدا حواستو جمع کن….می خوام تکلیفم روشن بشه دیگه……به خدا خسته شدم
_تو مشکلت اینه که نمی خوای باور کنی……از این پسره واسه خودت یه بت ساختی که حالا خودتم نمی تونی بشکنیش….به خدا آوا این پسره لیاقت تو رو نداره….من بهت می گم مطمئینم اینا با همن باز تو هی شک می کنی
یه قطره اشک چکید رو گونم:
_ باید مطئین بشم
_یعنی اگه من بعد اردو بگم مطمئینم این دوتا با همن تو باور می کنی؟
زدم زیر گریه:_نمی دونم
_دیوونه ای به خدا…….تو خودتم می دونی چه خبره فقط نمی خوای باور کنی…..بازم چشم من حواسم بهشون هست
گوشی رو قطع کردم و دوباره ولو شدم رو تخت، با چشمای گریون:
"نی و نای چوپون،سحر خروس خون، ابرای بیابون، می گن تو قصه بودی
همه گلخونه ها، دشت گل پونه ها، حتی کوه و صحرا می گن تو بودی که غزلهای شب جدایی رو سرودی"
***
سال اول ورود م به دانشگاه بود، یه دختر بچه ی خام هجده ساله که لای پر قو بزرگ شده بود، تا اون روز یه بارم تنها پامو از در خونه بیرون نذاشته بودم، بابا م خیلی سخت گیر بود، ورودم مصادف شد با یه درگیری احساسی عمیق که بعد از دو سال هنوز که هنوزه شاید حتی بیشتر از اول تو دلم پا برجا مونده بود…..اوایل دوستام بهم می خندیدن و فکر می کردن هنوز بچه ام و چشمم به اولین پسری که افتاده بهش دل بستم، ولی واقعیت این نبود، من فقط عاشق چشم و ابروی محمد نشده بودم، شیفته ی تک تک کاراشو صحبتاش شده بودم، به قول الهام واسم شده بود یه بت که می پرستیدمش.بهش ایمان داشتم، به هر کارو حرفش ایمان داشتم، به نظرم امکان نداشت حرکت اشتباهی از محمد سر بزنه.
همه ی حرفم یه جمله بود"خدا یکی ، عشقم یکی ، فقط محمد"
همه ی دوستای دور و برم به کارام می خندیدن، یه گروه پنج نفره بودیم:من، الهام، ترانه و الناز و سپیده
البته اینا فقط تو جمع پنج نفره ی خودمون بود، جلوی خودش مثل یه خانم متشخص و با کلاس هیچی از احساسم نشون نمی دادم، یعنی مطمئیناً اینجوری تربیت نشده بودم که بتونم احساساتم و راحت به یه پسر نشون بدم و شاید چادر روی سرم باعث می شد به خاطر حرمت اونم که شده احساساتم و کنترل کنم.
تو یکی دو ترم اول وضعم به همین روال پیش می رفت، من دور از چشمش قربون و صدقش می رفتم و جلوی روش کاملاً جدی باهاش برخورد می کردم و نمی ذاشتم چیزی از احساسم بفهمه، ولی تو برخوردای گاه و بیگاهمون احساس می کردم اونم نسبت به من بی توجه نیست و گاهی یه رفتارای کوچیکی نشون می ده که ممکنه دلیلش همین گوشه ی چشمش به من باشه.اون موقع می رفتم تو خیالات و انگار دیگه رو ابرا بودم. تو کارای کلاسی اون نماینده ی پسرا بود و من نماینده ی دخترا، یعنی یکی از استادا از روی معدل ترم اولمون ما دو تا رو به عنوان نماینده ی خودش انتخاب کرد و به خواست بچه ها تو ترمای بعدی هم همین روال ادامه پیدا کرد، ما باید برنامه ها رو هماهنگ می کردیم و به اطلاع بقیه ی بچه ها می رسوندیم.اویل هماهنگیای بینمون فقط محدود می شد به دیدارامون تو دانشگاه ، ولی بعد از یه مدت یه روز که با بچه ها روی یکی از نیمکتای محوطه ی دانشگاه نشسته بودیم محمد و دوست جدایی ناپذیرش اشکان اومدن سمتمون، با یکم فاصله ایستادن و محمد رو به من گفت:
_خانم ارغوان، ….یه لحظه تشریف میارید؟
بچه ها به ارتباطای گاه و بیگاه ما تو دانشگاه عادت کرده بودن و تفسیرش نمی کردن، چون می دونستن بحثمون فقط درسیه، ولی اینکه صدام کنه تا دورتر از دوستام باهام صحبت کنه ، یکم واسه هممون جای سوال داشت.بلند شدم و چادرمو جمع و جور کردم و رفتم سمتش:
_بفرمایید
اشکان شروع کرده بود با الناز سر به سر گذاشتن، النازم حسابی پایه ی شو خی بود و پر به پرش می داد و دوتایی حسابی شلوغ کرده بودن، محمد گفت:
_ دیروز استاد معارف تماس گرفته بود ، واسه تاریخ امتحان…….قرار شد یه هفته بیفته جلو
_باشه چشم ….به بچه ها اطلاع می دم
خواستم برگردم سمت بچه ها که گفت:
_در ضمن…..
برگشتم سمتش:
_اِم……امکان داره من شماره تلفنتونو داشته باشم…..گاهی یه خبرای فوری ای استادا می دن که نمی شه صبر کرد تا تو دانشگاه به بچه ها اطلاع بدیم. یه خورده مکث کردم، می دونستم از طرف بابا این کار به کلی رده حالا به هر علتی می خواد باشه، ولی حرفش منطقی بود، من از طرف بچه ها به عنوان نمایندشون انتخاب شده بودم و موظف بودم درست بهشون اطلاع رسانی کنم.چاره ای نبود،آروم سرمو تکون دادم و گفتم:
_باشه….فقط لطف کنید هر خبری که قرار بود به بچه ها برسه رو با اس.ام.اس برام بفرستید
سرشو به علامت درک موضوع تکون داد:
_باشه حتماً ….خیالتون راحت باشه
موبایلشو از جیبش بیرون آورد و منتظر موند، شماره رو گفتم و تو گوشیش سیوش کرد.
واسش سری تکون دادم و رفتم سمت بچه ها، اشکان و ترانه هنوز کل کل بین دختر و پسرشون ادامه داشت.محمد از دور اشکان و صدا زد و اشکان بعد از یه خداحافطی سرسری رفت سمتش، بچه ها یه دفعه همه با هم هجوم آوردن سمتم.
الهام:_یالا بگو چیکارت داشت؟
_هیچی بابا….
هنوز حرفم تموم نشده بود که الناز گفت:
_غلط کردی……واسه هیچی کشیدت کنار تنها باهات صحبت کرد
سپیده:_زود، تند، سریع …..فکر نکن سریع بگو
من:_ای بابا ….مهلت بدید
ترانه فقط ساکت نشسته بود و نگامون می کرد، گفتم:
_اولاً اینکه خانمای محترم خوشحال باشید که امتحان معارف یه هفته افتاد جلو….
صدای جیغ چهارتاییشون همزمان بلند شد:
_وای….
_خب مورده بعدی هم خیالتون راحت هیچ اتفاق خاصی نبود…..فقط آقای علوی شماره ی منو می خواست
باز همشون با هم شروع کردن به جیغ جیغ، گفتم:
_صبر کنید حرفم تموم بشه……گفت وقتی استادا یه خبری بهش می دن سخته پیدا کردن من تو دانشگاه….قرار شد با اس.ام.اس خبرا رو بهم برسونه
همشون انگار بادشون خالی شد، ترانه خندید و گفت:
_قیافه هاشونو نگاه!
همون شب، تو اتاقم داشتم درس می خوندم که صدای زنگ اس.ام.اس گوشیم بلند شد، شماره ی محمد بود:
"سلام، ببخشید مزاحم می شم، می شه بپرسم چقدر واسه امتحان فردا درس خوندین؟…..جزوتون کامله؟"
تعجب کردم، قرار ما فقط مسائل مربوط به خبرای استادا بود، قرار نبود جور دیگه ای با هم ارتباط داشته باشیم، واسم سوال پیش اومده بود"یعنی داره از اعتمادم سواستفاده می کنه؟!"
درسته که ته دلم یه جورایی بدم نمی اومد گاهی یه جوری بهم توجه نشون بده و ته دلم از اینکه حس می کردم داره یه یواش یواش خودشو بهم نزدیک می کنه یه جوری خوشحال می شدم ولی دوست نداشتم از اعتماد بابام سو استفاده کنم، می دونستم اینجور مسائل تو خونواده ی ما یعنی فاجعه مخصوصاً واسه یه دختر.تو درگیری ذهنی بدی گیر افتاده بودم، نمی دونستم باید جوابشو بدم یا نه کار درستی نیست.دلم نمی خواست جلوی محمد بی ادب به نظر برسم، پس دل و زدم به دریا و جواب دادم:
"دارم می خونم…..تازه شروع کردم…..جزومم ،بله کامله"
"یعنی موافق نیستید یه برنامه ای با بچه ها پیاده کنیم استادو مجبور کنیم امتحانو کنسل کنه؟"
"برای من فرقی نمی کنه…اگه اکثریت موافق باشن منم مشکلی ندارم"
"پس با خانما هماهنگ می کنید یعد خبرشو به من بدید"
"باشه "
و این شد سرآغاز همه ی بدبختیای من.
اون روز با همه ی بچه ها هماهنگ کردم و نظر اکثریت موافق بود، با اس.ام.اس خبرشو به محمد دادم و اون یه تشکر پر آب و تاب کرد و خواست روز بعد جزومو واسش ببرم تا ازش کپی کنه.
منم با هر یه جمله ای که به وسیله ی اون تایپ میشد و رو صفحه ی گوشیم نقش می بست غرق میشدم تو رویاهای دخترونم.
روز بعد با کلی خواهش و التماس بچه ها استاد امتحانو کنسل کرد،بعد کلاس محمد جزومو گرفت و ازم خواست منتظر بمونم تا تو انتشارات دانشگاه ازش کپی بگیره و برگرده، رو یکی از نیمکتای محوطه نشستم، بچه ها یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن، زمستون بود و هوا خیلی زود تاریک می شد ،فقط ترانه کنارم موند و گفت منتظر می مونه تا تنها نباشم.داشتیم صحبت می کردیم که گوشیم زنگ خورد، شماره ی امیرحسین بود، جواب دادم:
_بله؟
_سلام
_سلام، خوبی؟
_کجایی پس؟….چرا نمیای؟
_مگه تو کجایی؟
_دم در دانشگاه….مگه کلاس نداشتی؟
_چرا…..نگفتی میای؟
_زودتر کارم تموم شد …مامان گفت کلاس توام همین ساعت تموم می شه…..دم درم ….بیا
_می تونی یکم صبر کنی؟……جزوم دست یکی از بچه هاس…..بگیرم بیام
_خیلی خسته ام آوا….اگه ضروری نیست بذار بعد بگیرش
_باشه…..الان میام
ترانه گفت:
_می ری؟
_آره …..امیرحسین اومده دنبالم…….به علوی اس.ام.اس می دم فردا جزوه رو بیاره….پاشو بریم…..می رسونیمت
یه نگاه به ساعتش انداخت:
_بابام میاد دنبالم…..دیگه کم کم باید برسه…..مرسی…..تا برسه حتماً علوی هم جزوتو آورده….من می گیرم واست
_باشه ممنون…..پس فعلاً
_خداحافظ
سریع خودمو رسوندم به ماشین امیرحسین…..سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود…..دیشب تا صبح داشتن با بچه ها سریال می دیدن و معلوم بود حالا حسابی گیج خوابه،در ماشینو که باز کردم چشماشو باز کرد:
_سلام
_سلام
نشستم تو ماشینو گفتم:
_قیافت خیلی خسته اس……خودمم می تونستم بیام
_این وقت شب؟
_هنوز ساعت شیشه…..سرشبه هنوز….بعدم مگه آراد خونه نبود
خندید:
_نه….زودتر از من خودشو رسوند خونه گرفت خوابید
_خب مگه مجبورید تا صبح بیدار بمونید ؟
_اصلاً آدم وقتی می شینه پای این سریالا نمی فهمه زمان چه جوری می گذره
_تموم شد؟
_آره دیشب بالاخره تمومش کردیم
_خب حالا بده منم ببینم
اخماش رفت تو هم:
_به درد تو نمی خوره
یه لحظه بی فکر گفتم:
_مگه من بچه ام؟
راستش اصلاً به این فکر نکردم که چرا می گه به دردم نمی خوره، اولش با خودم فکر کردم موضوعش ترسناک یا جناییه که فکر می کنه به دردم نمی خوره، ولی وقتی با اخم برگشت و نگام کرد تازه متوجه شدم منظورش چیه،با حرص گفت:
_الان فکر می کنی خیلی بزرگ شدی؟
سرمو انداختم پایین، گند زده بودم، هرچی هم توضیح می دادم بدتر می شد واسه همین بدون اینکه سرمو بلند کنم خواستم طبیعیش کنم و گفتم:
_خوب اون زمان بچگیم بود که فیلمای ترسناک روم تأثیر می ذاشت….الان دیگه نمی ترسم
نمی دونم چرا این پسرای خونه ی ما فکر می کنن همه چی واسه خودشون آزاده ولی تا نوبت من می شه بد می شه،حالا منم شخصاً خیلی علاقه به دیدن فیلمای صحنه دار نداشتم ولی لجم می گرفت وقتی امیرحسین که خودش فیلمو دیده بود ، اونجوری با اخم و جذبه واسه من قدغنش می کرد.
خونه که رسیدم لباسامو عوض کردم و یه نگاه به گوشیم انداختم، اس.ام.اس داشتم از محمد"زود رفتین خانم ارغوان؟،جزوتونو دادم به خانم موسوی."
نفس عمیقی کشیدم،لزومی ندیدم جوابی به اس.ام.اسش بدم، گوشیمو انداختم تو جیبمو رفتم از اتاق بیرون.
داشتم تو حیاط قدم می زدم، کلافه بودم، هنوز هیچی از بقول مامان این حاج آقاشون نمی دونستم، هنوزم تمایلی به دیدنش نداشتم، اگه اصرارا و گریه زاریای مامان نبود هنوزم ترجیح می دادم همونجا با تنهایی خودم بسازم و برنگردم حد اقل تو این خونه.
استرس روبرو شدن با این حاجی ارغوان از یه طرف و کلافگی جای خالی سیگار بین انگشتام که مدتها بود حسابی با هم رفیق شده بودیم و حالا به خاطر مامان مجبور بودم مراعات کنم یه معجونی واسم ساخته بود که کمترین واکنشم نسبت بهش چروکای منظم رو پیشونیم بود و رژه رفتن دور یه وجب حوض وسط حیاط قدیمی.
اگه این دل مشغولیا نبود، تو این حیاط و کنار این حوض می تونستم خیلی لذت ببرم، نمای قدیمی خونه و حوض گرد وسطش که معلوم بود همین تازگی ها با یه رنگ آبی قشنگ رنگ خورده می تونست یه منبع آرامش اساسی واسم باشه،اگه….
سعی می کردم با قدم رو و نفسای عمیق پی در پی یه خورده آرامش از دست رفتم و بدست بیارم ولی اشتباه می کنید اگه فکر کنید ذره ای تو این کار موفق بودم،حرصی دو تا چنگمو تو موهام فرو کردم و نشستم لب پله ی ایوون.صدای جیر جیر در بلند شد، حوصله نداشتم برگردم و پشت سرمو نگاه کنم، می دونستم مامانه، یعنی کسی غیر اون خونه نبود.دستم و محکم دور لبام گذاشته بودم و نمی دونم با فشار پی در پی فکم تو مشتم به کجا می خواستم برسم،ماما ن لخ لخ کنون با دمپاییاش اومد و نشست کنارم، مثل همیشه یه چادر گلریز رو سرش بود، دلم تنگ چادرش بود، یه لیوان شربت تو دستش بود و داشت همش می زد:
_چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟…..بابا به خدا این حاجی مرد خوبیه…..ببین این همه سال امیرحسین و امیرعلی کوچک ترین دلخوری ازش داشتن؟
لیوانو گرفت سمتم،گرفتمش، گلاب بیدمشک بود با یه عالمه تخم شربتی، دلم واسه شربتاشم تنگ بود:
_من از آدمای بی ملاحظه خوشم نمیاد
_آخه پسر من تو که برخوردی باهاش نداشتی…..از کجا فهمیدی بی ملاحظه اس
برگشتم و نگاش کردم، هم دلیل خلق تنگ منو می دونست و هم معنی حرفمو، مادر بود، خیلی مادر بود، از اون مادرایی که با یه نگاه تو چشم بچشون تا ته دلشو می خوندن، لزومی ندیدم واسش توضیح بدم چیزی رو که می دونه، فقط نگاش کردم سرشو انداخت پایین:
_تو از روز اول به من نگفتی مخالفی……گذاشتی کار که از کار گذشت پاشدی رفتی اون سر دنیا
نفسمو پر صدا دادم بیرون، یه جرعه از شربت مامان، حرف نداشت.
_بلند شو بریم تو مادر، سرما می خوری
_خوبه، اینجا بهتره……بچه ها کجان؟
_شرکتن، عصر یکی یکی می رسن
_می دونن اومدم؟
چشماش خندید:
_نه، نگفتم بهشون، بذار خودشون بیان ببینن اومدی…..علی خیلی واست دل تنگی می کنه
تو چشماش نگاه کردم:
_مامان
_جان مامان؟
_از وضعیتت راضی ای؟
_من تمام فکرم تویی
_بچه هاش باهات می سازن؟……اذیتت نمی کنن؟
_تو می دونی من چقدر آرزوی دختر داشتم؟
سرمو تکون دادم:
_آوا شده دخترم…..نمی دونی چقدر با محبته بچم……با اینکه سنش خیلی کم بود وقتی من وارد خونشون شدم ولی……با محبتاش منو اسیر خودش کرد….حالا اگه یه روز نباشه تو خونه انگار یه چیزیم کمه.
_بقیشون چی؟
_شکر بقیشونم خوبن…….ولی آوا اصلاً دختر خودمه
مامان مچ دستمو گرفت و گفت:
_بلند شو خسته ای……بیا بریم تو ناهارتو بخور بگیر بخواب تا بچه ها برسن
_گرسنه نیستم…..می رم هتل عصر بر می گردم
دلخور شد، یه نفس عمیق کشید و گفت:
_می ری هتل؟
_اینجوری راحت ترم
_راحتی ما برات مهم نیست…. امیر علی و امیر حسین می دونی چند وقته منتظرتن
_میام می بینمشون……دوست ندارم تو خونه ی حاج آقاتون بمونم
سرشو تکون داد و چیزی نگفت.می دونستم دارم ناراحتش می کنم ولی دست خودم نبود، دستمو انداختم دور شونشو گونشو بوسیدم و گفتم:
_درکم کن مامان، من نمی تونم کس دیگه ای رو جای بابام ببینم
_کی می گه جای بابات ببینیش؟…….بعدم مگه بابات چه گلی به سرت زد که انقدر سنگشو به سینه می زنی؟!
_گلی به سرم نزد، ولی بابام بود……تا وقتی بود و خوب بود که واسه من چیزی کم نذاشت……من نمی گم حق داشت شمارو ول کنه بره پی عشق و کیفش ولی بالاخره بابام بود…..امیر علی و امیر حسین اون موقع کوچیک بودن راحت همه چیزو پذیرفتن ولی من نتونستم مامان…..من اونموقع هجده سالم بود….تو اوج بلوغ و حساسیت……هنوزم نتونستم قبول کنم
اشکاشو که دیدم از کارای خودم شرمنده شدم، مامانم کم سختی نکشیده بود تو زندگیش، فقط به خاطر یه خورده آرامش حاضر شده بود با حاج آقا ازدواج کنه، فشارای زندگی و سختی های مسئولیت سه تا پسر باعث شده بود راضی به ازدواج بشه، ولی الان با گذشت ده سال من حاضر نشده بودم حتی یکبار با این به اصطلاح همسر مامانم روبرو بشم، غیرتم قبول نمی کرد،شایدم زیادی داشتم اذیتش می کردم.با پر چادرش آروم اشکشو گرفت، رو سرشو بوسیدم ، باید یه جوری جبران می کردم دل شکستشو:
_حالا ناهار چی درست کردی برام حاج خانم؟
_تو که گفتی سیرم
خندیدم:_حالا ما یه غلطی کردیم شما باید واقعاً گشنگیمون بدی؟
_قرمه سبزی درست کردم برات….همونطور که دوست داری ترش ترش.
زیر بازوشو گرفتم و از رو پله بلندش کردم، باید به خاطر مامانم هم که شده رو دل خودم پا می ذاشتم،بعد از ده سال حق داشت دلش بخواد همه ی اعضای خونوادشو کنار هم داشته باشه.رفتیم داخل آشپزخونه، یه جورایی ته دلم خوشم میومد که مامانم خانم همچین خونه ای شده و همه اینجوری که خودش می گفت احترامشو داشتن ولی بازم این احساس خوب نمی تونست به حرص و خشمم از حاج آقا غلبه کنه.بعد از خوردن ناهارم مامان فرستادم تو اتاق امیرحسین تا استراحت کنم. خونه قدیمی بود و بزرگ و جالب بود که برخلاف ظاهر قدیمیش داخلش حسابی شیک و نو بود، انگار معماری سنتی و دکوراسیون اصیل ایرانی رو با جدیدترین و مجهزترین امکانات تلفیق کرده بودن، خونشون به نظرم خیلی جالب میومد،اینجوری که با خودم بررسی کردم معلوم بود یه بازسازی خیلی اساسی توش انجام شده ولی جالب بود که همون فرم و شکل قدیمیشو حفظ کرده بود. طبقه ی بالا یه راهرو بود با یه عالمه در که ظاهراً همشون اتاقای بچه ها بود، به گفته ی مامان در سوم از سمت راست اتاق امیر حسین بود، رفتم داخل، یه پنچره ی بزرگ و آفتابگیر داشت رو به حیاط ، منظره ی قشنگی داشت، ولی خستگی زیاد اجازه نمی داد زیاد به این چیزا فکر کنم، پرده رو کشیدم تا اتاق تاریک بشه و دراز کشیدم رو تخت، مامان در زد و اومد داخل، در کمد امیرحسینو باز کرد و یه تی شرت و شلوار گرم کن بیرون آوردو گذاشت رو تخت و گفت:
_لباساتو عوض کن که راحت بخوابی….حالا حالا ها کسی نمیاد خونه، راحت بگیر بخواب.
مامان که رفت لباسای امیرحسینو پوشیدم و خزیدم زیر پتو، آفتاب سر ظهر اتاقو گرم کرده بود و دراز کشیدن زیر پتویی که با یه ملافه ی تمیز روکش شده بود حس خیلی خوبی بهم داد، یه حس لذت بخش از دوره ی بچگی و خیلی زود مثل یه بچه پلکام رو ی هم افتاد و خوابیدم.
با صدای مامان چشمامو باز کردم ، نمی تونستم درک کنم کجام و چقدر خوابیدم، کش و قوسی به بدنم دادم، مامان گفت:
_پاشو مامان جان…….اینجوری بخوابی شب خوابت نمی بره……بلند شو
در حال خمیازه کشیدن گفتم:
_بچه ها اومدن؟
_نه ……امیر علی زنگ زد گفت جلسه دارن دیرتر می رسن
از جام بلند شدم و با مامان رفتیم پایین، صورتمو شستم، مامان یه چایی لیوانی خوشرنگ واسم ریخته بود، گرفتم از دستشو گفتم:
_برم تو حیاط؟
لبخند زد:
_فکر کنم از حیاط خیلی خوشت اومده
_یه جورایی با صفاس
_تازه بهارشو ندیدی…..حاجی و آوا هر دوشون عاشق گل و گیاهن ، هوا یه یکم که خوب می شه آوا همش تو باغچه اس، به گلا می رسه
پوفی کشیدم، حوصله ی شنیدن چیزی در مورد حاجی و دار و دستش نداشتم، تر جیح می دام خیلی زود از فکرم بیرونشون کنم ، واسه همین صحبتو با مامان ادامه ندادم و رفتم تو حیاط.لیوان چاییم و گذاشتم لب حوض و خودمم نشستم.یه دست کشیدم تو آب حوض ، یخِ یخ بود. دست یخ کردمو چند لحظه بین بازو و بدنم نگه داشتم تا خشک بشه و بعد گذاشتمش دور لیوان که گرمای از دست رفتشو دوباره به دست بیاره.سرمو که بلند کردم، نگام به سمت پنجره های کوچیک و در شیشه ای زیر زمین جمع شد، چراغای یه قسمتش روشن مونده بود.بدم نمیومد بدون خبر دادن به مامان یه سرو گوشی هم اونجاآب بدم،کلاً معماری خونه خیلی جذبم کرده بود و دوست داشتم به همه ی سوراخ ، سمبه هاش سر بکشم، ولی دوست نداشتم مامان چیزی متوجه بشه و بیخودی با خودش رویا پردازی کنه که من قراره برم و باهاشون همخونه بشم.آروم لیوانو دوباره گذاشتم لب حوض و رفتم سمت در کوچیک زیر زمین که ته یه دالون با یه عالمه پله قرار داشت. از شیشه های رنگیش نورای رنگیه قشنگی تو حیاط و روی پله ها پخش شده بود،فوق العاده بود.از پله ها رفتم پایین و سعی کردم خیلی آروم و بی سرو صدا درو باز کنم.
از راه که رسیدم بدون اینکه برم بالا و حضورمو به نرگس جون اعلام کنم رفتم تو زیر زمین، می دونستم قیافم انقدر تابلو هست که نرگس جون به محض دیدنم بفهمه یه چیزی شده و پاپیم بشه که بدونه دلیل چشمای پف کردم چیه.
چادرو مانتو مقنعه مو پرت کردم رو جالباسی و نشستم پشت چرخ سفالگری، هدف خاصی نداشتم، یعنی تمرکزی نداشتم که بتونم واقعاً یه چیزی خلق کنم، انگیزه فقط به دست آوردن یه خورده آرامش بود، آرامشی که بازی با گل برام به ارمغان میاورد، فقط چرخ و می چرخوندم و گلا رو بی هدف شکل می دادم، دوباره به همش می زدم و دوباره شکل می دادم و دوباره و دوباره……
به آرامشم کمک می کرد ولی بعید می دونستم با اینکار بتونم خودمو واسه روبرو شدن با نرگس جون آماده کنم، چون لحظه به لحظه داشت شدت گریم زیاد می شد و مطمئیناً متعاقب اون پف و ورم صورتمو چشمامم زیاد می شد. اشکام می چکید رو گلای زیر دستم و بر اثر چرخش تو عمق گل محو می شد.نمی دونم چقدر او نجا نشستم ، نمی دونم چقدر چرخ جرخید و من اشک ریختم، آخر کارم یه چیزی رو چرخ ثابت برام موند، یه چیزی که نمی دونم چی بود، یه چیزی مثل کوزه ولی نه شبیه کوزه، یه چیزی که فرم نداشت ولی حس داشت، سعی کرده بودم با قطرات اشک کل احساسم و بیرون بریزم و دلم و از هرچی علاقه اس خالی کنم، قطرات اشکم چکیده بود رو گل و به ظرف کوزه مانند روبروم حس داده بود،ولی….
ولی نتونسته بودم حسه دلمو با این کارا خالی کنم.
اشکام مثل بارون بهاری می بارید و قطع نمی شد،دستامو گذاشتم رو صورتم، برام مهم نبود که پرگلن،برام مهم نبود که گلشون مالیده می شه رو صورتم، مستاصل بودم، نمی دونستم باید چیکار کنم، کم آورده بودم،جلوی یه دختر کم آورده بودم،دختری که با مکر و حیله خودشو تو دل محمد من جا کرده بود، انقدر خودشو به محمد نزدیک کرده بود که دیگه حجب و حیای من واسش رنگ نداشت، چشمای بی حیای اونو به نگاه زیر افتاده و صورت سرخ و سفید من ترجیح داده بود، بیرون رفتن و وقت گذروندن و خوش گذرونی با اونو ، به احساس پاک و قلب دست نخورده ی من ترجیح داده بود، دردمو به کی می تونستم بگم؟!
بدم میومد،از محجوب بودن خودم بدم اومده بود، از سر پایین افتاده و دل صاف خودم بدم اومده بود، از خجالتی بودنم و قیدو بندایی که واسه خودم داشتم بدم اومده بود، اگه منم مثل ترانه بی بند و بار بودم، اگه منم تو برخورد با محمد راحت بودم و پابه پاش همه جا بودم الان پسم نمی زد، الان منو با کسی مقایسه نمی کرد که بخواد اونو ترجیح بده و منو بذاره کنار.
گوشه ی دیوار کز کرده بودم و و سرمو تکیه داده بودم به دیوار و دستام رو صورتم بود که در زیر زمین باز شد،می دونستم نرگس جونه، ماشین بچه ها نبود پس هنوز نیومده بودن، بابا هم که این موقع خونه نمیومد، درسته که برخورد با نرگس جون راحت تر بود ولی بازم نمی دونستم چی باید بهش بگم.نمی دونستم چرا حرف نمی زنه،بدون اینکه دستامو بردارم،گفتم:
_نرگس جون بهتون می گم ولی الان نه……تروخدا الان نه
بازم چیزی نگفت،چرا انقدر سکوت.دستامو از روی صورتم برداشتم.
وای خدای من،یه مرد؟!
غریبه؟!
بی هوا فقط شروع کردم به جیغ زدن.
مطالب مشابه :
رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10
187 - رمان سایه تقدیر 188 برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان. پشتیبانی
رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر
رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت » 187 - رمان سایه تقدیر » 188 - رمان
رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16
- رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
رمان سایه ی تقدیر - 1
176 - رمان ارغوان ، برگ معتادان رمان, دانلود رمان سایه ی تقدیر برای گوشی و
رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4
مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان ارغوان،برگ پاییزی رمان سایه تقدیر
دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
- دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - - .
رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1
187 - رمان سایه تقدیر 188 رمان ارغوان, برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان.
دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
- دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .
برچسب :
رمان تقدیر ارغوان