رمان در آغوش مهربانی 16
ماکان با صدای بلندتر میخنده و میگه: چه قدر بانمک حرص میخوری
با جیغ میگم: ماکان
ماکان همونجور که میخنده میگه: چیه خانمه جیغ جیغو
با حرص نگاش میکنم که میگه: باشه بابا... چرا اینجوری نگاه میکنی؟
با عصبانیت میگم: نکنه انتظار داری برات بندری برقصم و بشکن بزنم
با شیطنت میگه: هوم... بد هم نیست... حالا میتونی هم بشکن بزنی و هم بندری برقصی؟
همینجور که باهاش بحث میکنم تقلا هم میکنم تا ولم کنه اما اون عینه کنه لهم چسبیده ول کن ماجرا نمیشه
با لبخند میگه: الکی من و خودت رو خسته نکن... تا من نخوام تو هیچ جا نمیری
با عصبانیت میگم: مگه تو کار و زندگی نداری... همش دنبال من راه میفتی
ماکان با خنده میگه: فعلا تو کار و زندگیه منی... تا وقتی خیالم از بابته تو راحت نشه و چند تا بچه ی خوشکل مثه خودم بهم ندی باید دنبالت باشم
از بس جیغ کشیدم گلوم میسوزه... با چشمای گرد شده بهش نگاه میکنمو میگم: چـــــــــی؟
ماکان که قیافه ی منو میبینه به زور جلوی خندش رو میگیره و میگه: الان که نمیخوام، هر وقت زنم شدی
زیرلب زمزمه میکنم: نه تو رو خدا الان بخواه
ماکان با شیطنت میگه: چی گفتی؟
با اخم نگاش میکنمو میگم: اصلا فکرش هم نکن که زنت بشم
من رو که روی پاش نشستم محکم فشار میده و به خودش میچسبونه... خودم هم دیگه خسته شدم... بیخیال تقلا و رهایی میشم... وقتی زورم بهش نمیرسه چه غلطی کنم... معلوم نیست این همه زور رو از کجا میاره... بوسه ای به گردنم میزنه و میگه: به موقعش زنم که هیچی مادر بچه هام هم میشی
با غرغر میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه
ماکان با لبخند میگه: شتر رو نمیدونم ولی من که توی خواب فقط تو رو میبینم
با کنجکاوی میگم: ماکان واقعا چرا همیشه تو روستایی... مگه نباید تو کارخونه کار کنی
ماکان: کار اصلی من تو روستاست... چند تا آدم معتمد دارم که اونا رو واسه کار گذاشتم فقط گاهی من یا ماهان به کارخونه سر میزنیم... البته چون ماهان کارای روستا رو انجام نمیده وقتش آزادتره... راستی خود تو چی؟ تو و رزا هم که خیلی وقتا شرکت رو رها میکنیدو به اینجا میاین
با لحن بامزه ای میگم: واقعا فکر کردی من و رزا شرکت رو اداره میکنیم؟
با تعجب میگه: مگه غیر از اینه
با لبخند میگم: اگه اینطور بود که تا حالا هزار بار اون شرکت ورشکست شده بود... اکثر کارا رو عمو کیوان انجام میده... البته یکی از دوستای مشترک بابا و عمو کیوان هم هست که در نبود من و رزا هوای شرکت رو داره...
صدای قدمهایی رو میشنوم... با نگرانی به ماکان نگاه میکنم... ماکان دستش رو به نشونه ی اینکه ساکت باشم جلوی بینیش میگیره... من رو از روی پاش بلند میکنه و خودش هم بلند میشه از ترس به بازوی سالم ماکان چنگ میزنم... نگاهی بهم میندازه و آهسته میگه: آروم باش... چیزی نیست
هر دو به طرف منبع صدا میریم و با دیدن ماهان که با نگرانی به سمتمون میاد نفسی از سر آسودگی میکشیم
ماهان با دیدن ماکان با نگرانی میگه: ماکان دستت چی شده؟
ماکان با خونسردی میگه: چیزی نیست... واست تعریف میکنم... فعلا ما رو به ویلا برسون... ماشین بنزین تموم کرده
ماهان: وقتی ماشین رو توی جاده دیدم اولین جایی که اومدم اینجا بود اما نبودین... فکر کردم برشتین روستا اما وقتی به اونجا رسیدم فهمیدم اونجا هم نیستین الان با ناامیدی میخواستم به ویلا برگردم که با خودم گفتم یه سر دیگه هم بزنم شاید اینجا باشن... که خدا رو شکر این بار همین جا بودین
ماکان: از اول هم قرار بود اینجا بیایم اما یه اتفاقایی افتاد که دیر رسیدیم... بریم تو ماشین برات تعریف میکنم
ماهان سری تکون میده و همه به سمت جاده حرکت میکنیم... ماهان و ماکان جلوتر از من حرکت میکنند و من پشت سرشون میرم... وقتی سوار ماشین میشیم ماکان همه چیز رو برای ماهان تعریف میکنه البته با سانسور زورگوییهاش به من بدبخت و از ماهان میخواد اون دو نفر رو هم یه تنبیه حسابی کنه... ماهان با لبخند نگاهی به من میندازه و میگه: روژان با اون همه اتفاق حالت خوبه؟
با شیطنت میگم: چه عجب یادت اومد من هم اینجا هستم؟
ماهان میخواد چیزی بگه که یهو یاد خواهرم میفتمو میگم: راستی از رزا چه خبر؟
ماهان با مهربونی میگه: اولش خیلی بی تابی میکرد... اما الان بهتر شده... کیارش و مریم خیلی بهش کمک کردن
-نگران من نشد؟
ماهان: به دروغ بهشون گفتیم ماکان مجبور بود بره شهر حتما روژان رو هم با خودش برده
-رزا نگفت چرا شب برنگشتیم؟
ماهان: بهش گفتیم اگه هوا تاریک بشه ماکان تو شهر میمونه
با لبخند میگم: خیالم راحت شد
ماکان: با این قیافه که نمیشه خونه بریم... اینجوری همه نگران میشن
منم سری به نشونه ی موافقت تکون میدم که ماهان میگه: نگران نباشین کیارش و مریم، رزا رو به زور بیرون بردن... الان هم لابد دارن دور و بر جنگل قدم میزنند
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم: وقتی رسیدیم لطفا یکیتون اون چمدونمو توی ویلا بیاره... لباسی داخل ویلا ندارم
ماکان و ماهان با هم میگن: من میارم
بعد بهم نگاهی میکنند و زیر خنده میزنند... من هم لبخندی میزنمو بیرون رو تماشا میکنم... بعد از مدتی به ویلا میرسیمو ماکان چمدونم رو بالا میاره.. به اتاقم میرم... لباسامو از چمدونم در میارمو به حموم میرم... بالاخره بعد از چند روز یه دوش درست و حیسابی میگیرمو از حموم بیرون میام... خیلی گرسنمه ولی خوابم هم میاد... خواب رو به هر چیزی ترجیح میدم خودم رو روی تخت میندازمو بدون فکر به اتفاقای اخیر خیلی زود خوابم میبره
--------------------------
چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... حدود یک ساعتی خوابیدم... رو تخت میشینمو خمیازه ای میکشم... با دست چشمامو میمالمو به زحمت از تخت پایین میام... خیلی گرسنمه... از اتاق خارج میشم... از پله ها پایین میرم و به سمت آشپزخونه میرم ماهان پشت میز نشسته
لبخندی میزنمو میگم:چرا تنها نشستی؟
ماهان با ناراحتی میگه: بازوی ماکان رو بخیه زدمو یه مسکن دادم تا بخوابه
ته دلم خالی شد... از بس هیچ اعتراضی نکرد من هم دردش رو فراموش کردم.. یه حس بدی بهم دست میده... احساس عذاب وجدان... یه چیزی تو ذهنم میگه مطمئنی عذاب وجدانه؟... اون صدای مزاحم رو پس میزنمو با ناراحتی میگم: خیلی درد داره؟
ماهان: با مسکنی که بهش دادم دردش کمتر میشه... حالا باید خوابیده باشه
آهی میکشمو پشت میز میشینم... ماهان از جاش بلند میشه و یه خورده شیرینی و شربت برام میاره و میگه: بخور... رنگ تو صورتت نمونده
شیرینی رو برمیدارمو یه گاز بهش میزنم... با اینکه خیلی گرسنمه اصلا از گلوم پایین نمیره... چرا اینقدر احساسه بی تابی میکنم... بعد از اینکه دو گاز به شیرینی میزنم از رو صندلی بلند میشمو میخوام از آشپزخونه خارج بشم که ماهان با تعجب میگه: کجا؟... تو که چیزی نخوردی؟
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم چندتایی شکلات خورده بودم
ماهان میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم یکم استراحت میکنم بعد میام یه چیز بخورم
دیگه منتظر حرفی از جانب ماهان نمیمونمو به سمت پله ها حرکت میکنم... نمیدونم چه مرگم شده... بی اراده به سمت اتاق ماکان میرمو خیلی آهسته در اتاقش رو باز میکنم... با دیدن ماکان اشک تو چشمام جمع میشه... به داخل اتاق میرمو خیلی آهسته در رو میبندم... نمیدونم چرا وقتی ماکان رو اینطور روی تخت میبینم تو دلم یه احساسه بدی میکنم... واقعا دلیل این تغییرات رو نمیتونم درک کنم... به امروز فکر میکنم که ماکان مثله فرشته ی نجات بدادم رسید... دلم میخواد مثله همیشه مغرور باشه نمیتونم ضعیف ببینمش... سرمو تکون میدمو با خودم میگم: روژان چه مرگت شده؟... آروم به سمتش میرمو پتو رو که از روش کنار رفته مرتب میکنم... نمیدونم این احساسهای ضد ونقیض چیه؟... سریع رومو برمیگردونمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم به سرعت از اتاقش خارج میشم... خودمو به اتاقم میرسونمو خودمو روی تخت پرت میکنم... دستم رو روی قلبم میذارم... این تپش قلب برای چیه؟... برای یه نگرانیه ساده؟.... پس چرا حس میکنم اینبار هیچی مثله نگرانیهای دیگه نیست؟...
زیرلب میگم: نکنه.....
حتی جرات ندارم با خودم اون جمله رو تکرار کنم....همینجور که دارم با خودم فکر میکنم در اتاق به شدت باز میشه... سرمو بالا میارمو با دیدن رزا لبخندی رو لبام میشینه... از جام بلند میشمو به سمتش میرم... تو همین یه روز کلی لاغر شده... بغلش میکنمو با مهربونی میگم: خوبی آجی جونم
حس میکنم داره گریه میکنه... رزا رو از خودم جدا میکنم که با چشمای اشکیش مواجه میشم
با نگرانی میگم: چی شده آجی؟
رزا با هق هق میگه: خیلی چیزا شده روژان... خیلی چیزا
با ناراحتی رزا رو به سمت تخت هدایت میکنمو سعی میکنم آروم باشم... با ملایمت میگم: رزا آروم باش... سرش رو تو بغلم میگیرمو نوازشش میکنم
رزا با گریه میگه: روژان بدجور تو دو راهی گیر کردم... مرگ سولماز... مرگ مامان... حرفای کیارش... برگشت کیارش... دیه دارم کم میارم
با بهت زمزمه میکنم: برگشت کیارش؟
سری تکون میده و میگه: به کمکت احتیاج دارم روژان... از دیشب منتظرت بودم ولی ماهان گفت که ماکان باید به کارخونه میرفت و چون تو هم باهاش بودی حتما تو رو هم با خودت برده
-آره همینطوره... رزا مگه چی شده
رزا با لحن غمگینی میگه: روژان دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم خودمو به اون راه بزنم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: رزا مگه از مر مادرت گریه نمیکنی؟
رزا با هق هق میگه: چرا اون هم یکی از دلایلشه ولی.......
دیگه هیچی نمیگه گریش شدت میگیره... کلافه شدم...
-----------------------------
با ناراحتی میگم: رزا تو رو خدا درست حرف بزن...بفهمم چی میگی؟
رزا اشکاشو پاک میکنه و با لحنی غمگین میگه: دیروز وقتی بهوش میام خودم رو روی تخت خونه میبینم... از تو خبری نبود... کیارش کنار تخت نشسته بودو با نرانی نگام میکرد... وقتی میبینه بهوش اومدم با نگرانی میپرسه حالم چطوره؟... اما من اون موقع اونقدر حالم بد بود که با جیغ و داد میگم... روژان کجاست؟اینبار چه بلایی سرش آوردین... من اون لحظه اونقدر اینجا احساس غریبی میکردم که حالیم نبود چی میگم... بچه ها هم هیچکدوم نبودن... با داد به کیارش میگم که اون باعث مرگ مادرم شدن... بهش میگم ازش متنفرم... ازش متنفرم که همه چیز رو خراب کرد... بهش میگم اگه تو نبودی هیچوقت قاسم اونقدر من و روژان رو آزار نمیداد
رزا همونجور که اشک میریزه ادامه میده: بهش میگم اگه اون ماجرای ازدواج اجباری رو راه نمینداخت هیچکدوم از این بلاها سرمون نمیومد... بهش میگم الان که مادرمو ازم گرفتین میخواین خواهرم رو هم ازم بگیرین... کیارش هیچی نمیگفت و من فقط و فقط خودمو خالی میکردم... اونقدر گفتم که آروم شدم وقتی سرمو بالا گرفتم کیارش دیگه اون کیارش سابق نبود... غم تو چشماش بیداد میکرد دقیقا مثله اون روزی که تو اومدی دنبالمو مراسم بهم خورد اما با این تفاوت که انگار اون عشق تو نگاش مرده بود... منتظر بودم تلافی کنه... بهم سیلی بزنه... یه چیزی بگه... یا خداقل التماس کنه... اما اون نه بهم بد و بیراه گفت نه بهم التماس کرد... بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... شبش منتظر تو بودم که برگردی تا ازت کمک بگیرم وقتی نیومدی نگرانت شدم... مریم و ماهان و بچه ها وقتی به ویلا برمیگردن با دیدن حال و روز من تعجب میکنند... مریم با دیدن حالم ماجرا رو ازم جویا میشه... وقتی همه چیز رو براش تعریف میکنم... اونم پا به پام برای از دست دادن مادرم اشک میریزه... موقع شام میشه ولی هر چی منتظر شدیم تو و ماکان برنگشتین... ماهان هم میره توی اتاق پیش کیارش و از حال شما میپرسه و ما میفهمیم که شماها به شهر رفتین... روژان من اون لحظه خیلی عصبی بودم نمیدونستم اینجوری میشه... کیارسش دیگه شب برای شام سر میز حاضر نمیشه... صبحونه رو هم با بی میلی میخوره و بهم توجهی نمیکنه... بعد از خوردن صبحونه با کمال خونسردی میره رو مبل سالن میشینه...
-رزا تو زود قضاوت کردی... باید بهش فرصت حرف زدن میدادی
تصمیم میگیرم از زیر زبونش بکشم
با خونسردی تصنعی میگم: همه ی اینا به کنار اصلا تو چرا اینقدر حرص میخوری مگه نمیگفتی یه علاقه ی ساده بود
رزا با چشمای اشکیش بهم خیره میشه و بعدش هم خودش رو تو بغلم پرت میکنه و میگه: نبود روژان... نبود... من وقتی اون روز تو رو با اون قیافه ی کتک خورده دیدم نتونستم کیارش رو ببخشم... من تو همون سفر فهمیدم که کیارش رو دوست دارم... آخه کدوم دختری میتونه در برابر اون همه عشق مقاومت کنه... اما وقتی دیدم تنها خواهرم اونجور غریب بین این آدما گیر افتاده نتونستم از پنهون کاری کیارش بگذرم
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: رزا هنوز که دیر نشده
رزا با هق هق میگه: خیلی دیر شده... گفته آخر هفته برمیگرده
رزا رو از خودم جدا میکنمو میگم: کی گفته؟
-صبح بی توجه به کیارش میخواستم برم اتاقم که کیارش به مریم میگه مریم خانم بهتر نیست همگی با هم یکم بیرون قدم بزنیم با تو ویلا موندن بیشتر روحیه ی همه مون داغون میشه... مریم سریع موافقت میکنه ولی من قبول نمیکنم... میام تو اتاق که مریم هم پشت سرم میادو اونقدر اصرار میکنه که راضی میشم... وقتی با هم بیرون میریم کیارش بر خلاف همیشه نه تنها با من حرفی نمیزنه بلکه همه ی وقتش رو با هاله و حمید میگذرونه... هر وقت هم سعی میکردم بهش نزدیک بشم ازم دوری میکنه... شب وقتی برمیگردیم... مریم با هاله و حمید زودتر وارد سالن میشن... منم میخواستم داخل بشم که کیارش صدام میکنه... به طرفش برمیگردم باز اون غم شب قبل رو تو چشماش میبینم اما همه ی سعیشو میکنه خونسرد باشه... ولی لرزش صداش رو نمبتونه پنهون کنه اون بهم میگه که آخر هفته واسه همیشه از اینجا میره... میگه تموم این مدت بخاطر من اینجا بود... میگه واقعا دوستم داشتو هیچوقت قصد آزار دادنم رو نداشت... روژان اون میگه میره تا من راحت باشم... اون داره واسه همیشه میره... میگه هیچ.وقت فکر نمیکرد که ازش متنفر بشم... نتونستم بگم که ازش متنفر نیستم... نتونستم بگم که منم دوستش دارم... اون روزایی که بخاطر من به شرکت میومد خیلی خوشحال میشدم ولی غرورم اجازه نمیداد که قبولش کنم... اما الان دارم واسه همیشه از دستش میدم... روژان بهم کمک کن... منو ببخش که عاشقه کسی شدم که خونواد ش تمام مدت اذیتت میکردن
سعی میکنم آروم باشم... صورتشو بین دستام میگیرمو میگم: رزا آروم باش... آرومه آروم... این حرفا رو نزن... من اه میدونستم بخاطر من داری این بلا رو سر خودت و کیارش میاری محال بود این اجازه رو بهت بدم... پس آروم باش و بخاطر عشقه پاک خودت و کیارش بیخودی گریه نکن
ولی اون هر لحظه گریش بیشتر میشه
-رزا خواهش میکنم آروم باش... همه چیز درست میشه
رزا با ناراحتی میگه: اما.......
-هیس.... کمکت میکنم... و باید این هم بهت بگم که کیارش پسر خوبیه... من هم اصلا ازش دلخور نیستم... رزا خیلی اشتباه کردی که به خاطر من یا چه میدونم غرورت از عشقت گذشتی ولی با همه ی اینا من مطمئنم که کیارش هنوز عاشقته و فقط و فقط به خاطر خودت داره ازت میگذره... اینو همیشه یادت باشه داشتن غرور به ازای از دست دادن عشق تاوان سنگینی رو به همراه داره و اونم شکسته شدن دل طرفینه
رزا سرشو میندازه پایین و با انگشتاش بازی میکنه و میگه: نمیخواستم کوچیک بشم
با مهربونی میگم: مگه آدما با اعتراف به عشق کوچیک میشن... رزا من میگم اگه کسی واقعا عاشق باشه از غرور که هیچی از جونش هم میگذره
رزا با ناراحتی میگه: روژان اشتباه کردم الان چیکار کنم؟
با لبخند میگم: برو با کیارش صحبت کن
رزا با داد میگه: چـــــی؟
-نکنه انتظار داری من برم باهاش صحبت کنم... اون الان منتظر یه اشاره از طرف توهه... یعنی اونقدر برات عزیز نیست که برای یه بار هم شده از خودت بگذری... اون دوستت داره رزا... بیشتر از همیشه... عشق تو چشماش بیداد میکنه... همه ی دنیاش تویی... کسی که از آیندش زده و بخاطر تو حاضره همیشه اینجا بمونه لیاقتش بیشتر از اینهاست
لبخند رو لباش میشینه و اشکاشو پاک میکنه و میگه: حق با توهه... من باید همه ی سعیمو برای به دست آوردنش بکنم
با شیطنت میگم: آجی از این غذاهای مجانیه تو عروسی برای یه سالم کنار بذار
میخنده و میگه: دیوونه... یکم استراحت کن
موزیانه میگم: تو بری عشق و حال... منه بدبخت هم بتمرگم اینجا
با داد میگه: روژان
-کوفت... من هم شوهر میخوام
از رو تخت بلند میشه و یکی میزنه پس کلمو میگه: هاله رو میفرستم توی اتاق لباساشو عوض کن
باشه ای میگمو با لبخند بهش نگاه میکنم... اون هم با لبخند از اتاقم خارج میشه... مرگ ثریا هر چقدر برامون سخت بود ولی باعث شد رزا به خودش بیاد... میدونستم رزا به کیارش علاقه ای داره ولی تا این حدش رو نمیدونستم... دراز میکشمو با خوشحالی به رزا و کیارش فکر میکنم... مطمئنم زوج خوبی میشن
**************
&&ماکان&&
چشماشو باز میکنه... یه خورده گیجه... روی تخت میشینه و با گیجی به اطراف نگاه میکنه کم کم همه چیز یادش میاد... دستی روی بازوش میکشه و از شدت درد لبشو گاز میگیره... زیرلب زمزمه میکنه: لعنتی
از اینکه روژان رو توی اتاقش نمیبینه یه خورده دلش میگیره... نمیدونه چرا اما دلش میخواست وقتی چشماشو باز میکنه روژان کنارش باشه ولی غرورش اجازه نمیده اینو بروز بده... آهی میکشه و با خودش میگه: نکنه واقعا منو نمیخواد؟
زیر لب زمزمه میکنه: بیخود، اگه بخواد تنهام بذاره به زور ماله خودم میکنمش اصلا هم برام مهم نیست تا آخر عمر ازم متنفر باشه... مهم اینه که ماله من باشه
ولی باز بعد از مدتی از حرفش پشیمون میشه و میگه: لعنت به تو روژ....
دیگه ادامه نمیده و با خودش فکر میکنه حتی نمیتونه بهش لعنت بفرسته... خودش هم نمیدونه از کی به این حال و روز افتاده ولی اینو خوب میدونه که بدون روژان زندگی براش معنایی نداره.... یاد بوسه ی امروز میفته... بالاخره دوباره تونست طعم لبای عشقش رو بچشه... هر چند به زور بود ولی باز کلی بهش مزه داد... از یادآوری اینکه روژان نفس کم آورد خندش میگیره... معلوم بود تا حالا تجربه ای تو این زمینه نداشت... الان که با خودش فکر میکنه از خودش این سوال رو میپرسه چرا در مورد روژان اون طور فکر میکردم؟... چرا فکر میکردم که با پسرای زیادی دوسته... هر چی که مدت زمان بیشتری میگذره بیشتر حرفای روژان رو باور میکنه... بهتر روژان رو میشناسه... بیشتر از انتخابش مطمئن میشه... یاد اون دو تا پسره ی احمق میفته که نزدیک بود دستی دستی عشقش رو پرپر کنند... به ماهان گفت حسابشون رو برسه... ماهان هم دو تا از نوچه ها رو فرستاد تا خوب حالشون رو بگیرن... از روی تخت بلند میشه و به سمت پنجره میره... یکم ضعف داره... با اون هم درد و خونریزی خیلی براش سخت بود که خودشو خونسرد نشون بده ولی تحمل اشکهای روژان رو هم نداشت... هر چند وقتی روژان رو به روی پای خودش نشونده بود واقعا درد رو از یاد برده بود... حاضر بود همه ی عمرشو بده تا یه بار دیگه هم اون لحظه ها رو تجربه کنه... از رفتارای بچه گونه روژان خندش میگیره... یاد حرف روژان میفته... «ماکان بیا خانمت کنم»... زیر لب زمزمه میکنه: دختره ی دیوونه
امروز چقدر از دستش حرص خورد... بعضی موقع با خودش میگه چه جور میتونه با این همه شیطنتهای روژان کنار بیاد اما بعد خودش جوابه خودش رو میده که بهتر از اینه که دوریش رو تحمل کنم... از یادآوری اشکهای روژان دلش میگیره... زیر لب میگه: اون اشکاش فقط و فقط مال من بود... هر چند از اینکه اشک روژان در اومده ناراحته اما از طرفه دیگه به خاطر اینکه اون اشکا به خاطر نگرانی برای خودش بود خوشحاله... همین که روژان براش نگران بشه هم خوشحالش میکنه... با خودش میگه: ماکان داری با خودت چیکار میکنی؟
پس چی شد اون همه خشونت و ادعا
پوزخندی میزنه و زیر لب میگه: همه دود شد و رفت هوا
--------------------------------------------------------------------------------
همینجور که رو تخت دراز کشیدم در اتاق باز میشه رزا با ناراحتی و هاله و حمید با خوشحالی وارد میشن... رزا که الان داشت بیرون میرفت خوشحال بود پس این ناراحتیش واسه ی چیه؟... با وجود هاله و حمید نمیتونم چیزی ازش بپرسم
لبخندی میزنمو میگم: به به سلام به هاله جون خودم
با خنده به طرفم میادو خودش به بغلم پرت میکنه و میگه: خاله اینجا خیلی خوش میگذره... نمیشه همیشه همینجا بمونیم
با خوشحالی میگم: همیشه که فکر نکنم ولی زیاد زیاد میایم... سلام به داداش حمید گلم تو چطوری؟
لبخندی میزنه و میگه: خوبم آجی
میدونم از نبود مادرش غمگینه... باید بیشتر هواش رو داشته باشم...
رزا با یه لبخند مصنوعی میگه: من میرم یه خورده تو حیاط قدم بزنم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... ولی خیلی نگرانش هستم... نکنه کیارش قبولش نکرد.... با صدای هاله به خودم میام
هاله: خاله برام قصه میگی؟
حمید: خواهری الان آجی روژان خسته ست بذار واسه ی بعد
-داداشی من حالم خوبه... بذار واسه هاله ای یه قصه خوشگل بگم
حمید با لبخند میگه: مرسی آجی
هاله رو تخت دراز میکشه و با چشمای خوشگلش بهم خیره میشه... منم براش قصه میگم... حمید هم کنار پنجره واستاده و به بیرون نگاه میکنه... با تموم شدن قصه متوجه میشم هاله به خواب رفته... ترجیح میدم موقع غذا بیدارش کنم... به طرف حمید میرمو دستم رو روی شونش میذارم... به طرفم برمیگرده و با چشمای خیسش نگام میکنه
حمید با ناراحتی میگه: آجی وقتی برای هاله قصه میگی مثله مامان میشی
-حمید درکت میکنم... من خودم هم این روزا رو گذروندم
حمید: آجی تحملش خیلی سخته... هر چند اگه داداش کیهان و آجی رزا و آجی مریم نبودن تحملش غیرممکن میشد
-حمید همه ی ما تو و هاله رو دوست داریم احساس غریبی نکن
حمید: آجی انقدر باهامون خوب برخورد کردین من فکر میکنم از اول همه یکی از خوده شماها بودم
با مهربونی میگم: حمید وجود تو و خواهرت برای من و رزا که همیشه تنها بودیم خیلی خوب و موثره
حمید: بالاخره که باید بریم
آهی میکشمو میگم: این حرفا چیه حمید؟... کجا باید برید... من همه چیز رو درست میکنم تو نگران نباش
حمید: آجی من میخوام کار کنم... خوشم نمیاد سربار کسی باشم... همین الان هم کلی بهت بدهکارم
-حمید اون پولا رو بعدا بهم برمیگردونی فعلا دوست دارم درس بخونی
حمید: ولی آجی.....
میپرم وسط حرفشو میگم: حمید تو وقتی درس بخونی میتونی کم کم در کنارش هم کار کنی... من الان ازت هیچ پولی نمیخوام بعد از اینکه درست تموم شد اون پول رو بهم برگردون
حمید: اینجوری که خیلی طول بکشه
-قرار بود بهم برگردونی ولی زمانش که معلوم نبود... حمید به فکر آینده ی خودت و هاله باش من به اون پول هیچ احتیاجی ندارم... دوست دارم تا قبل از اینکه بری دانشگاه فقط و فقط درس بخونی... وقتی هم رفتی دانشگاه تو شرکت کمک حالمون باش.. خودم یا رزا تو رو با کارای شرکت آشنا میکنیم
حمید با خجالت میگه: حتی اگه رشتم مرتبط به شرکت نباشه
-آره عزیزم... حتی اگه رشته ات متفاوت باشه باز کسایی هستن که راهنماییت کنند
حمید: آجی من باورم نمیشه همه چیز داره درست میشه
بعد با بغض میگه: هر چند بعد از مرگ مادرم
دلم میگیره اما سعی میکنم لبخند بزنم... با لبخند میگم: حمید مطمئن باش خدا هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیده...حکمتی توی رفتن پدر و مادرامون بود که ما ازش بیخبریم
حمید هم سری تکون میده و میگه: حق با توهه آجی... ولی آجی من و هاله از این به بعد کجا زندگی کنیم
با تعجب میگم: خوب معلومه با من
حمید با خجالت میگه: آجی روژان بالاخره تو هم یه روز ازدواج........
میپرم وسط حرفشو میگم: تو نگران اون ماجرا نباش... همه چیز رو به دست من بسپر... در هر شرایطی شماها باید با من بمونید... فقط من باید بتونم سرپرستی شما رو به عهده بگیرم که دست عموته
یکم نگران این ماجرا هستم یعنی به یه دختر مجرد سرپرستی دو تا به رو میسپرن... با خودم میگم: اگه به من نسپردن میگم عمو کیوان سرپرستیشون رو قبول کنه اونوقت باز هم میتونند با من زندگی کنند... با صدای حمید به خودم میام
با لبخند میگه: آجی پس خیالم راحت باشه؟
-آره گلم... برو با خیال راحت زندگی کن اصلا هم به این چیزا فکر نکن... در مورد مادرت هم کمتر غصه بخور... چون مادرت هم راضی به ناراحتیت نیست
با لبخند میگه: مرسی اجی... من خیلی خوشحالم که تو رو دارم
با مهربونی میگم: من هم خیلی خوشحالم که یه داداشه گل دارم... بهتره یه خورده استراحت کنی
حمید سری تکون میده و میگه: باشه آجی
با خارج شدن حمید از اتاق نگاهی به هاله میندازمو وقتی که از خوابیدنش مطمئن میشم از اتاق خارج میشم تا رزا رو پیدا کنم... به سمت سالن میرم که میبینم مریم و ماهان رو به روی هم نشستنو با هم حرف میزنند... خبری از ماکان و رزا و کیارش نیست
یه سلام به دو نفرشون میدم که هر دوتاشون دستپاچه میشن با تعجب نگاشون میکنمو میگم: چیزی شده؟
ماهان زودتر به خودش میادو سلامی میکنه و میگه: نه... بیا بشین
مریم هم جواب سلامم رو میده... متعجب از رفتارشون میپرسم: حالتون خوبه؟
هر دو سری تکون میدنو مریم میگه: کاری داشتی روژان
یاد رزا میفتم و میگم: آره دنبال رزا میگردم میدونی کجاست؟
مریم: گفت میره تو حیاط یه هوایی تازه کنه
با خودم میگم مگه قرار نبود بره با کیارش صحبت کنه
با ناراحتی میگم: ماکان و کیارش کجان؟
ماهان: ماکان هنوز خوابه... کیارش هم رفته خونشون
با داد میگم: رفته خونشون
ماهان و میریم با تعجب نگام میکنند و ماهان میگه: آره.. مگه مشکلیه؟
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: نه... ولی بی معرفت یه خداحافظی هم نکرد
ماهان آهی میکشه و میگه: قراره چند روز دیه بیاد واسه همیشه خداحافظی کنه
کنار مریم میشینمو میگم: کیارش داره زود تسلیم میشه
ماهان با اخم مگه: کیارش همه چیز رو برام تعریف کرد.... تو که نمیدونی خواهرت چه بلایی سرش آورده؟
مریم: مگه چی شده؟
ماهان: بعدا واست تعریف میکنم
با تعجب بهشون نگاه میکنم این دو تا از کی اینقدر باهم صمیمی شدن... وقتی تعجب من رو میبینند خودشون رو به اون راه میزنند
به روی خودم نمیارمو با ناراحتی میگم: ماهان من همه چیز رو میدونم... رزا اون موقع تو شرابط روحیه خوبی نبود
ماهان با عصبانیت میگه: یعنی میخوای بگی این حق رو داشت که همه چیز رو سر اون کیارش بدبخت خالی کنه
با ناراحتی میگم: نه این حق رو نداشت ولی فکر نمیکنی کیارش یکم داره عجولانه تصمیم میگیره
ماهان با ناراحتی میگه: اگه من هم به جاش بودم میرفتم، وقتی فکر کنی دختر مورد علاقت ازت متنفره دیگه دلیلی واسه موندن نمیمونه
-ولی رزا از کیارش متنفر نیست
مریم با لبخند و ماهان با تعجب نگام میکنه
مریم: از اول هم از تو چشماش معلوم بود که کیارش رو دوست داره
ماهان: پس دلیل اون برخوردا... دلیل بهم زدن مراسم
-این علاقه از سفرهای بعدی به وجود میاد... از اول نبوده... دلیل برخورداش هم پنهون کاریهای کیارش در مورد مشکلاتی که من داشتم بود... نمیتونست راحت کیارش رو ببخشه
ماهان با اخم میگه: تمام این مدت میدونستی؟
-فکر میکردم یه علاقه ی سادست... خودم هم نمیدونستم تا این حده... امروز بهم ماجرا رو گفته
ماهان سری تکون میده و میگه: بیچاره کیارش... تمام این مدت فکر میکرد رزا به سختی تحملش میکنه
مریم نگاهی به ماهان میندازه و میگه: بهتره کیارش رو برگردونی
ماهان: اما اگه من برم اون حرفامو باور نمیکنه... فکر میکنه برای اینکه از ایران نره ما این نقشه رو کشیدیم... دلیل اینکه کیارش تا حالا هم مونده اصرارای من و ماکان بود که میگفتیم رزا بالاخره قبولت میکنه
آهی میکشمو میگم: بهتره رزا رو هم با خودت ببری
ماهان با تعجب میگه: یعنی میاد؟
-الان میخواست با کیارش حرف بزنه اما وقتی هاله و حمید رو بالا آورد دیدم ناراحته... حالا دلیله ناراحتیشو میفهمم
ماهان با ذوق از جاش بلند میشه و میگه: رزا رو صدا کن... میرم آماده شم.... باورم نمیشه بالاخره کیارش میتونه به آرزوش برسه
با گفتن این حرف به من و مریم مهلت حرف زدن نمیده و سریع ازمون دور میشه
-------------------------
نقد رمان: در آغوش مهربانی | arameeshgh20 کاربر انجمن
------------------
--------------------------------------------------------------------------------
با لبخند نگاش میکنم... به سمت مریم برمیگردمو میگم: مریمی من میرم رزا رو صدا کنم
با مهربونی لبخندی میزنه و میگه: باشه گلم
به سمت حیاط میرم تا رزا رو صدا کنم... وقتی به حیاط میرسم رزا رو گوشه ی حیاط با چشمای خیس میبینم... از دیدن رزا تو این وضع ناراحت میشمو با ناراحتی به سمت رزا میرم... همین که منو میبینه به سرعت به طرفم میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه و با گریه میگه: روژان، کیارش رفت
با اخم میگم: رزا چرا اینجوری میکنی؟
رزا: اون دیگه من رو نمیخشه... وگرنه اینطور نمیرفت
-رزا با ماهان صحبت کردم... قرار شد بری با کیارش صحبت کنی
رزا سریع از بغلم میاد بیرونو میگه: روژان من نمیتونم
با مهربونی میگم: آجی تو میتونی... مگه نمیگه دوستش داری پس از چی میترسی؟
رزا: اگه قبولم نکنه... اگه پسم بزنه
-قبولت میکنه... مطمئن باش قبولت میکنه... حتی رفتنش هم به خاطر خودته... اون فکر میکرد وجودش باعث آزارت میشه
رزا با ناراحتی مبگه: اوایل شاید ولی وقتی فهمیدم اون بلاها به دستور کیارش سرم نیومده نظرم عوض شد
-پس برو همه چیز رو بهش بگو... اون فکر میکنه ازش متنفری
با چشمای خیسش تو چشمام زل میزنه و میگه: تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ماهان بهم گفت
زیر لب زمزمه میکنه: بیچاره کیارش... خیلی آزارش دادم
با لبخند میگم: از این به بعد جبران کن
میخواد چیزی بگه که یهو ساکت میشه
با نگرانی میپرسم: رزا چیزی شده؟
رزا: روژان نکنه کیارش دوباره اشتباهات گذشتش رو تکرار کنه
-خیالت راحت...من مطمئنم چنین چیزی اتاق نمیفته... فقط گذشته ها رو فراموش کن و به حال فکر کن
رزا با ناراحتی میگه: ای کاش از اول قبول میکردم... مادرم آرزو به دل از دنیا رفت
-رزا اشتباه نکن... اگه همون موقع قبول میکردی چون این ازدواجت اجباری بود از کیارش متنفر میشدی
رزا کمی فکر میکنه و میگه: حق با توهه... و.قتی به من آزادی داده شد و حق انتخاب پیدا کردم تازه تونستم خوبیهای کیارش رو ببینم... اما دلم برای مادرم خیلی میسوزه
-رزا اگه اون موقع ازدواج میکردی مادرت با عذاب وجدان زندگی میکرد... عذاب وجدان بخاطر اینکه نتونست کمکی بهت بکنه... خودت رو ناراحت نکن... مادرت هم از خوشحالیت خوشحاله
رزا: روژان تو این مدت کم خیلی بهش عادت کرده بودم... الان خیلی دلتنگشم
با ناراحتی ادامه میده: خیلی دیر رسیدم
آهی میکشمو میگم: رزا آروم باش... نمیگم بهش فکر نکن چون نمیشه ولی میگم قدر داشته هات رو بیشتر بدون... درسته مادرت دیگه کنارت نیست ولی تو عشقت رو داری... من و بقیه هم که هستیم... هر چند جای خالی مادرتو پر نمیکنیم اما حداقل تلاشمونو میکنیم تا راحت تر با نبود مادرت کنار بیای
رزا با لبخند میگه: مثله همیشه آرومم کردی... مرسی روژان
با مهربونی میگم: تو هم خیلی وقتا آرومم کردی
رزا میخواد چیزی بگه که ماهان میرسه و با لبخند میگه: رزا بالاخره قبول کردی؟
رزا با خجالت سرشو پایین میندازه میگه: شرمنده که اینطور شد
ماهان با مهربونی بهش خیره میشه و میگه: کیارش خوشبختت میکنه... مطمئن باش
بعد از یکم حرف زدن ماهان و رزا از ویلا خارج میشنو من هم به سمت سالن میرم... همینکه وارد سالن میشم چشمم به مریم رو میفته که متفکر به رو به رو خیره شده... با تعجب نگاش میکنمو به سمتش میرم
------------------------
چشمم به مریم رو میفته که متفکر به رو به رو خیره شده... با تعجب نگاش میکنمو به سمتش میرم
-مریم
متوجه نمیشه... دستمو میذارم رو شونشو میگم: مریم...
مریم به خودش میادو میگه: ها... چی شده؟
اخمام میره توهمو میگم: مریم انگار یه چیزت شده
مریم لبشو به نشونه ی لبخند کج میکنه که به هر چیزی شباهت داره به جز لبخند... بعد با شادیه ساختگی میگه: دیوونه شدیا
با جدیت نگاش میکنمو رو مبل رو به روییش میشینمو با اخم میگم: مریم منو احمق فرض کردی... من با یه نگاه میتونم بفهمم الان شادی یا ناراحت... بهم بگو چت شده؟
مریم با ناراحتی سرشو پایین میندازه و میگه: روژان نپرس... نپرس که نمیتونم بگم
-مریم آخه چی شده؟ من نگرانتم... تو این یه روزی که نبودم چی شده که تو اینقدر تغییر کردی؟
مریم با ناراحتی از جاش بلند میشه که باعث میشه من هم سریع بلند بشمو مچ دستشو بگیرمو بگم: موضوع ماهانه.. درسته؟
مریم رنگش میپره و اشک تو چشماش جمع میشه
با بهت نگاش میکنم... یعنی واقعا موضوع ماهانه؟... مچ دستش رو از دستام خارج میکنه و به سمت حیاط میدوه... خودم رو روی مبل پرت میکنمو سرمو بین دستام میگیرم... باورم نمیشه... یعنی مریم هم از ماهان خوشش اومده؟ آخه مگه میشه این دو نفر توی این مدت کم اینطور بشن... مگه مریم نامزد نداره... خدایا دارم از دست همه شون دیوونه میشم... اون از رزا... این هم از مریم.. خودم هم که اصلا بلاتکلیفم نمیدونم جدیدا چه
مطالب مشابه :
رمان در آغوش مهربانی 2
رمان در آغوش مهربانی 2 رمان قمار سرنوشت جلد (2) دانلود رمان برای
رمان در اغوش مهربانی(توجهههههههههههههههه)
رمان در اغوش مهربانی دانلود رمان. جلد اول نارنیا:
رمان در آغوش مهربانی 16
نقد رمان: در آغوش مهربانی رمان قمار سرنوشت جلد (2) دانلود رمان برای
رمان در آغوش مهربانی 19
رمان در آغوش مهربانی 19 رمان قمار سرنوشت جلد (2) دانلود رمان برای
رمان در آغوش مهربانی 12
رمان در آغوش مهربانی 12 رمان بمون کنارم (جلد دوم ) دانلود آهنگ
رمان:در حسرت اغوش تو
رمان:در حسرت اغوش تو رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس رمان در آغوش مهربانی.
رمان در آغوش مهربانی 14
رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 14 رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس
دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ
رمان رمان ♥ - دانلود اهنگ dance again رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم رمان در آغوش مهربانی.
برچسب :
دانلود رمان در آغوش مهربانی جلد 2