رمان محیا
رمان محیا
خودشو کشت ... چقدر اطلاعات ارزشمندی داشتن اینا ... میخواستم بپرسم به چه امیدی نفوذ کردید توی سازمان ... با این اطلاعات جزیی ... ولی خودمو نگه داشتم که چیزی نگم ...
سرگرد _ بقیه اطلاعاتو بعد از انجام دادن قسمت اول نقشه بهتون میگم ...
خنده ام گرفته بود ... انگار فهمیده بود که میخواستم بهش تیکه بندازم ...
سرگرد _ تا یک ماه دیگه باید بریم توی سازمان ... امشب که گذشت فردا شب خدمت میرسیم ...
معمولا خدمت میرسیم رو واسه خواستگاری میگن ... این مگه میخواست چیکار کنه ؟! گیج نگاش کردم ... فهمید که توی این موضوعو نفهمیدم ...
سرگرد _ بابت خواستگاری دیگه ...
با خونسردی گفتم : بله میدونم ...
یه لحظه خشکش زد ... ولی زود خودشو جمع کرد ... انگار باورش نمیشد اینهمه عادی برخورد کنم ...
گوشیشو دراورد و گفت : شماره منزلتون رو لطف کنید ...
_ فکر کنم توی اون پرونده ای که راجب من خوندید شماره خونمونم نوشته ...
چون دیروز منو برده بود خونمون بدون اینکه از من ادرس بپرسه فهمیدم صددرصد پرونده مو خونده ...
بدبخت ضایع شد ... چند لحظه به گوشی توی دستش نگاه کرد و گذاشت روی میز
_ اگه دیگه نکته ای نمونده که بهم بگید من برم ...
سرگرد _ فقط یه نکته کسی نباید بدونه که واسه چی ازدواج میکنید ... یه ازدواج معمولی باید باشه ...
_ لازم به یاد آوری نبود ... میدونستم ...
بلند شدم و رفتم طرف در ... سرگرد هم پشت سرم اومد ... خداحافظی کردم و رفتم طرف آسانسور ... بدون توجه به سرگرد که کنار در ورودی ایستاده بود رفتم داخل آسانسور و دکمه ی همکف رو زدم ... با بسته شدن در به خودم توی آینه نگاه کردم ... از کاری که کرده بودم راضی بودم ؟! نمیدونم ... دیگه نباید بهش فکر میکردم ... در باز شد ... اومدم بیرون و رفتم طرف ماشین ... سوارش شدم ... با خیال راحت مسیره خونه رو پیش گرفتم ... جلوی خونه ایستادم ... پیاده شدمو درو بازکردمو ماشینو بردم داخل ... با خیال راحت رفتم طرف اتاقم ... لباسمو دراوردم و لباس راحتی پوشیدم ... نشستم روی تخت و لپ تاپمو روشن کردم ... نمیدونستم چیکار کنم ... آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ...
I see you, I feel you,
That is how I know you go on
Far across the distance
and spaces between us
you have come to show you go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
Love can touch us one time
and last for a lifetime
and never let go till we're one
Love was when I loved you
one true time I hold to
in my life we'll always go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
There is some love that will not go away
You're here, there's nothing I fear,
And I know that my heart will go on
We'll stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on
همیشه این آهنگو دوست داشتم و بهم آرامش میداد ... همونجا خوابم برد ... با ویبره گوشیم که زیر بالشتم بود بیدار شدم ... با حرص دوتا فحش نثار اون کسی کردم که بیدارم کرده بود ... با عصبانیت جواب دادم ...
_ بله ؟
_ سلام خانم کرامت ... مودت هستم ...
_ سلام سرگرد ... حالتون خوبه ؟
سرگرد _ ممنون ... میخواستم بهتون زنگ بزنم که قرار شد فردا شب خدمت برسیم ...
_ اینو که میدونستم ...
سرگرد _ خواستم بهتون گفته باشم که حواستون باشه ...
_ ممنون از یادآوریتون ... امر دیگه ای نیست ؟
سرگرد _ نه خداحافظ ...
_ خداحافظ ...
*****
دوباره روی تخت افتادم و خوابم برد ... با صدای مهلا بیدار شدم ... داشت با مهیار بحث میکرد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت ده بود ... کشو قوسی به بدنم دادمو از روی تخت بلند شدم ... نمیدونستم چیکار کنم ... هوس کرده بودم برم بیرون و یکم خوش بگذرونم ... امروز جمعه بود ... رفتم بیرون ...
_ مهلا ؟
مهلا سرشو از توی اتاقش بیرون اورد و گفت : ها ؟
_ مرض ... میای بریم بیرون ؟
مهلا _ نه قراره دوستم بیاد ...
_ آها باشه ...
لباسمو پوشیدم ... میخواستم کمی هم پیاده روی کنم ... اومدم بیرون ... دستمو توی جیبم مانتوم فرو کرده بودم ... چشم به کفش آل استارم دوخته بودم ... امشب واسم خواستگار میومد ... واقعا خنده دار بود ... کسی که توی فامیل به ضد ازدواج معروف بود الان میخواست ازدواج کنه اونم با کسی که اصلا نمیشناختش ... مسخره بود بخدا ...
سرمو تکون دادم ... روز آخر آزادیم میخواستم خوش بگذرونم ... دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ... اولش رفتم ستاره فارس ... بعد از اون رفتم سینما سعدی ... از خجالت خودم دراومدم ... چند تا مانتو و شلوار لی و شال گرفتم ... نهار هم بیرون خوردم ... خودم تنها ... سینما هم رفتم ... فیلم جالبی نبود ولی هرکس منو میدید میگفت خیلی ذوق هنری داره ... یه بسته پاپ کورن دستم بود ... و چنان روی حرکات بازیگرا زوم کرده بودم که انگار میخواستم ازشون سوتی بگیریم ...
با صدای راننده به طرفش نگاه کردم ...
راننده _ خانم همینجاست دیگه ؟
نگاه کردم ... جلوی خونمون بودیم ...کرایه شو دادمو پیاده شدم ... درو با کلید باز کردم ... هنوز پامو داخل نذاشته بودم که با دیدن خونه خشکم زد ... تقریبا بیشتر دکوراسیون خونه رو تغییر داده بودن ... جای مبلا رو عوض کرده بودن ... تلوزیون هم رفته بود ته سالن ... همونجور خشک شده بودم و داشتم اطرافو نگاه میکردم ... مهلا که داشت از پله ها پایین میومد با دیدن ما گفت : کجایی تو ؟! مردم ازبس حمالی کردم ...
صدای مامان از توی آشپزخونه اومد : مهلا زنگ زدی به محیا ؟
رفتم طرف آشپزخونه ... مامان داشت میوه ها رو میچید ... خودمو زدم به کوچه علی چپ ...
_ مامان چیزی شده ؟
برگشت طرفم ... خوشحالی رو میشد از صورتش خوند ...
مامان _ بدو برو حموم ...
_ مامان خب به منم بگید چی شده !
مامان _ برو حموم اول ...
بیچاره میترسید اگه بفهمم صدام بلند شه ... میترسید از خونه بزنم بیرون ... رفتم از پله ها بالا ... لبخند تلخی زدم .... نمیدونستن خودمم میدونم ... میخواستم بگم ایندفعه دیگه راضی ام ... لباسامو از توی کمد برداشتم و رفتم طرف حموم ... با لباس رفتم زیر آب سرد ... دلم میخواست تا آخرش اونجا بمونم ... نمیدونم چقدر زیرش بودم ... دیگه لرزم گرفته بود ... زود حموم کردمو اومدم بیرون ... عادت نداشتم هیچوقت موهامو خشک کنم ... همونجور خیس ریخته بودم دورم ... مهلا طبق معمول بدون در زدن اومد داخل ...
_ کلا این درو الکی ساختن نه ؟!
یه نگاه به در کرد و یه نگاه به من کرد ... شونه هاشو انداخت بالا ... یه لباس دستش بود ... گذاشت روی تخت و گفت : اینو میپوشی صداتم درنمیاد ...
_ به منم بگید چی شده هیچی نمیشه بخدا ... نکنه باز واسم خواب دیدید ؟
مهلا _ آره مامان ظهر خوابیده بود واست یه خواب خوب دیده از نوع ارتشیش ... مورد قبول واقع میشه ...
_ نگو که ...
بهم فرصت حرف زدن نداد ... رفت بیرون ... صدای چرخیدن کلید توی قفل باعث شد خنده ام بگیره ... چه کارا که نمیکردن من بمونم توی خونه ... به لباسم نگاه کردم ... یه کت و شلوار قهوه ای سوخته بود ... موهامو شونه کردمو با کلیپس بالا نگهشون داشتم ... لباسمو پوشیدم ... وایستادم جلوی آینه ... کسی که بیشتر اوقات لباسای پسرونه میپوشید یهو یه لباس دختروونه بپوشه یه جوریه ... انداممو بهتر نشون میداد ... باید اعتراف میکردم با لباس دخترونه خوشگل تر میشدم ... صدای زنگ بلند شد ... نشستم روی تختم ... الان باید مثل بقیه دخترا هول بشم ... یا برم طرف پنجره و یواشکی بیرونو نگاه کنم تا ببینم آقا دوماد چی پوشیده ... هرچی فکر میکردم حسش نبود برم طرف پنجره ... همونجا نشستم ... توی آینه زل زدم ... باید تمرین میکردم رنگ به رنگ شم ... هیچوقت بلد نبودم خجالت بکشم ... لعنتی سخت بود ... داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در باز شد ... مهلا با ذوق اومد داخل و کنارم نشستو گفت : وای چه جذابه ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم : چی ؟!
مهلا _ بابا این سرگرده رو میگم ... خداییش جیگره ...
از این لحن حرف زدنش بدم میومد ... گردنشو گرفتم و فشار دادمو گفتم : چند دفعه باید بهت بگم اینجوری حرف نزن ؟
مهلا _ ای ای ... شکوندی گردنمو ... ولم کن ...
ولش کردم و گفتم : شالمو از توی کمد بده ...
مهلا در حالیکه گردنشو میمالید رفت طرف کمدم ... شالمو داد دستم که گفتم : من چایی بیار نیستم اینو به مامان بگو ...
مهلا _ خودش از اخلاق گند دخترش خبر داره ... چایی رو خودش برد ...
رفتم طرف در .... مهلا هم پشت سرم اومد بیرون ... شدیدا خونسرد بودم ... وارد سالن پذیرایی شدیم ... سلام دادم ... همه برگشتن طرفم ... سرگرد و خانمی که حدس میزدم مادرش باشه و یه آقایی بلند شدن ...
_ بفرمایید بنشینید ...
نشستن ... رفتم طرف بابا و کنارش نشستم ... سرمو انداخته بودم پایین ... نه از خجالت ... از اینکه حوصله موندن توی این مجلس مسخره رو نداشتم ...
اقایی که همراهشون بود ... حدس زدم برادر سرگرد باشه ولی هیچ شباهتی باهاش نداشت رو به بابا کرد و گفت : والله ما تا به حال برای کسی نرفتیم خواستگاری که بدونیم باید اینجور مواقع چی بگیم ...
بابا _ آقای مودت در قید حیات نیستن ؟
مادر سرگرد _ نه عمرشونو دادن به شما ...
مامان و بابا همزمان گفتن خدا رحمتشون کنه ...
برادر سرگرد _ آقای کرامت شما بزرگترید هرجور صلاح میدونید مجلس رو اداره کنید ...
وای خدا چقدر این مجلس بی خود بود ... اعصابم خورد میشد دیگه ....
بابا رو به سرگرد کرد و گفت : یکم از خودت بگو پسرم ...
سرگرد _ ایمان مودت هستم ... 31 سالمه ...ارتشی هستم ... قسمت نیروی زمینی ...
به مامان نگاه کردم ... از نگاش میشد خوند از سرگرد خوشش اومده ... به مهلا نگاه کردم ... با اینکه سعی میکرد بروز نده ولی داشت توی دلش بندری میرقصید ... بدجور از سرگرد خوشش اومده بود ... محسن که کلا توی باغ نبود ... مهیار نبود ... تازه متوجه شده بودم ... کجا بود یعنی !؟ بازم درگیر اون شرکت مسخره اش بود ... یادم باشه وقتی اومد حسابشو برسم ...
با صدای بابا که به ما میگفت بلند شیم و بریم حرف بزنیم از فکرو خیال بیرون اومدم ... بلند شدم و رفتم طرف حیاط ... به هوای آزاد احتیاج داشتم ... از محیط خفه داخل خسته شده بودم ... کنار باغچه مورد علاقه ی بابا ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... سرگرد چند قدم اونطرف تر ایستاده بود و با گوشیش ور میرفت ... نشستم روی تاب و گفتم : هیچ شباهتی با خونوادتون ندارید ...
سرشو بلند کرد و گفت : چون خونواده ام نیستن ...
از یکه ای که خوردم نزدیک بود از روی تاب بخورم زمین ... خونوادتون نیستن ؟!
ایستاد کنار تاب و دوباره نگاهشو به گوشیش دوخت و گفت : بله ... لزومی ندیدم اطلاعی از این موضوع داشته باشن ...
حرصم گرفته بود ... خونواده من باید میدونستن بعد خونواده این ... انگار فهمید چرا حرص میخورم گفت : شما برای ازدواج به اجازه پدرتون احتیاج دارید ...
حرف حساب جواب نداشت ... بلند شدم تا بریم داخل که گفت : خانم کرامت رفتیم داخل باید سر اینکه عقد زودتر انجام شه صحبت کنیم ...
_ بله متوجهم ...
و رفتم طرف در ورودی ... اونم پشت سر من وارد شد ... همه با ورود ما به طرفمون برگشتن ...
مامان ظاهری سرگرد _ خب مبارکه ؟
سرگرد در حالی که میرفت بشینه سرجاش گفت : من قبلا با خانم کرامت صحبت کردم ... ایشون نظرشون مثبته ... مونده نظر شما آقای کرامت ...
بابا و مامان و مهلا هرسه برگشتن طرف من و داشتن با تعجب نگام میکردن ... من قبول کرده باشم ؟! لبخندی زدمو نشستم پیش بابا و آروم گفتم : البته هرچی بابا بگه ...
بابا _ ازدواج یه امریه که باید روش فکر کرد ... من نمیتونم همین الان بهتون جوابی بدم ...
سرگرد _ بله درست میفرمایید ولی من باید تا یه هفته دیگه به یه ماموریت برم میخواستم زودتر تکلیفمون مشخص شه ...
بدون هیچ خجالتی حرفشو زد ... بابا دیگه نمیدونست چی میتونه بگه .... از یه طرف هم میترسید من بزنم زیر همه چی ... مثل بقیه خواستگاری ها ... با صدای بابا به طرفش نگاه کردم ...
بابا _ نمیدونم چی بگم ...
مامان ظاهری سرگرد _ پسرم عجله داره وگرنه اینقدر پافشاری نمیکرد روی موضوع ...
بابا نفس عمیقی کشید و به مامان نگاه کرد و گفت : باید وقت بدید ...
دیگه کسی دنباله موضوعو نگرفت ... به نیم ساعت نکشیده سرگرد به اونا اشاره کرد و بلند شدن و رفتن ... حوصله حرفای مامان و بابا رو نداشتم رفتم توی اتاقم ... خودمو روی تخت انداختم ... نمیدونم چقدر به سقف زل زده بودم که بالاخره خوابم برد ...
***
غلتی زدم ... به پنجره نگاه کردم ... صبح شده بود ولی ساعت چند بود ... گوشیمو از زیر بالشتم برداشتم ... ساعت یازده بود ... دوتا اس و شیش تا میس کال داشتم ... بازشون کردم ... همشون یه شماره بودن ... اس ها رو باز کردم : سروان ساعت سه توی همون خونه منتظرتونم ...
دوتا اس هم همین بود ... گوشیمو انداختم روی تخت و بلند شدم ...
مامان با دیدن من با لبخند گفت : صبح بخیر ...
نشستم پشت میز ... مامان صبحونه رو چید جلوم و خودشم نشست روبروم ... داشت نگام میکرد ... با لبخند گفتم : چی میخواهید بگید قربونتون برم ؟
مامان طاقت نیورد و گفت : تو واقعا جواب مثبت دادی ؟
خنده ام گرفته بود ... حدس میزدم مامان میخواست راجب خواستگاری جالب دیشب بپرسه ... لقمه مو قورت دادم و گفتم : من نظر خودمو بهشون گفتم جواب اصلی رو باید بابا بده ... مامان لبخندی زد و گفت : بابات خیرو صلاح خودتو میخواد ... پسر خوبی بود ...
پس به دل همشون نشسته بود ... صبحونمو خوردم و رفتم توی اتاقم ... کتاب طرحی از یک زندگی از پوران شریعت رضوی رو برداشتم و مشغول خوندن شدم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که در زدند ...
_ بفرمایید ؟
در باز شدو محسن سرشو اورد داخل ...
محسن _ آباجی ؟
_ جانم ؟
محسن _ بابا کارت داره ...
کتابو بستم و رفتم پایین ... بابا و مامان کنار هم روبروی تلوزیون نشسته بودند ... به ساعت نگاه کردم ... یک بود ... رفتم کمی دورتر ازشون نشستم ...
بابا _ میخواستم باهات حرف بزنم ...
حوصله حرف زدن راجب خواستگاری و اینجور مسائلو نداشتم ... ولی میدونستم اونا میخوان راجب همین صحبت کنن ... آروم چشم دوختم به لب بابا ...
بابا _ راجب سرگرد تحقیق کردم ...
++رمان عشقولانه+++++
وای این سرگرده که فکر اینجاشو نکرده بود ... نکنه خرابکاری کرده باشه ... نه بابا ازش بعیده .... شایدم کرده ... نگاه نگرانمو به بابا دوختم تا ادامه حرفشو بزنه ...
بابا _ از فریبرز راجبش پرسیدم ...
خدارو شکر .... پس عمو هم ضایع نکرده ... خوب بود بابا خیلی به عمو اعتماد داشت ... لبخند محوی رو لبم نشست ...
بابا _ فریبرز همه جوره تاییدش کرد ...
نمیدونی بابا جان که بخاطر ماموریت گفتن بچه خوبیه ... وگرنه ... محیا مگه تو میشناسیش که میخوای به پسر مردم گیر بدی ... ؟! نمیشناسمش ولی ازش خوشم نیومد ... چه خوشت بیاد چه نه داره شوهرت میشه عزیزم ... داشتم توی دلم به خودم فحش میدادم که با صدای بابا بهش نگاه کردم ...
بابا _ نظر خودت چیه ؟
_ نظر شما مهمه ...
بابا _ نظر ما واست مهم نباشه ... حرف خودتو بزن ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : من جوابمو به سرگرد دادم ...
بابا لبخندی زد و گفت : پس مبارکه دخترم ...
مامان بلند شد و اومد طرفم و منو گرفت توی بغلش و با بغض گفت : مبارکه عزیزم ...
فقط یه لبخند زدم و گفتم : ممنون ...
دیگه موندنو جایز ندونستم و رفتم توی اتاقم ... لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون ... بابا که داشت چایی میخورد با دیدنم گفت : جایی میری دخترم ؟
_ بیرون کار دارم ... البته اگه اجازه میدید !
بابا _ برو دخترم ... فقط یادت باشه زود برگرد ...
_ چشم ...
مامان _ مراقب خودت باش ...
_ چشم مامان جان ...
اومدم بیرون ... سوار آژانس شدم ... آدرسو دادم ... باز دوباره اون خونه ... پیاده شدم ... زنگو فشار دادم ... چند لحظه گذشت ... دوباره فشار دادم ... بازم خبری نشد ... خواستم بهش زنگ بزنم ولی بیخیال شدم ... رفتم طرف خیابون ... هنوز چند متر بیشتر دور نشده بودم که یه ماشین کنارم ترمز زد ... صدای بلند سرگرد باعث شد نگاش کنم : بپر بالا ...
صدای یه ماشین که پیچید توی خیابون ... چون ظهر بود صداش وحشتناک تر شده بود ... باعث شد بپرم توی ماشین ... با بسته شدن در ماشین از جا کنده شد ... چشمم به کیلومتر شمار افتاد ... سرعتش داشت میرفت بالا ... صد تا ... صد و ده تا ...
_ سرگرد چی شده ؟ سرگرد _ از زیر صندلی کلت منو دربیار بده ...
کلتشو دراوردم ... دادم دستش ... به عقب نگاه کردم ... دوتا ماشین دنبالمون بودن ...
سرگرد _ بیا جای منو فرمونو داشته باش ...
با بدبختی فرمونو گرفتم ... باید چجوری از عقب میرفتم اونجا ...
سرگرد _ بپر اینور ...
نشستم جای کمک راننده ... سرگرد کلتشو بررسی کرد و بهم نگاه کردو گفت : همین راهو مستقیم میری ...
_ چشم ...
سرگرد _ بشین اینجا ...
رفتم کنارش نشستم ...
سرگرد _ با شماره من پاتو بزار روی گاز ... یک ... دو ... سه
سریع پامو گذاشتم روی گاز ... سرگرد دستاشو انداخت دور من و گفت : حالا چجوری برم اونور ...
نگاهی به ماشینها کردم ... یکیش عقبتر بود و یکیش سمت راستمون بود ...
_ سرگرد از این قسمت برید بیرون و از پشت بیایید داخل ...
و به شیشه ای که پایین فرستادم اشاره کردم ... سرگرد یه نگاه بهم کرد و گفت : ماشینو یکم بده اینور ...
کاری رو که گفته بود کردم ... کمی متمایل شدم به راست تا سرگرد راحت تر بره بیرون ... تموم حواسم به جاده بود ... سرگرد کاملا رفته بود بیرون که ماشین تکون شدیدی خورد ... ماشین سمت راستیمون زده بود بهمون ... انگار متوجه شدن میخواستیم یه کاری کنیم ... به سرگرد نگاهی کردم ... پاشو گذاشت توی ماشین ... نگاهی به راننده ماشین کردم و گفتم : حقته ...
فرمونو پیچوندم سمت راست ... خورد به ماشینه ... راننده اش که انتظار نداشت این کارو بکنم نتونست ماشینو کنترل کنه و خورد به درخت کنار جاده ... ماشینو به حالت عادی برگردوندم ... از آینه نگاهی به سرگرد انداختم ... داشت خودشو جمعو جور میکرد ... انگار از حرکت ناگهانی من هول شده بود و خورده بود به شیشه سمت راست ... اومد نشست جای شاگرد ... به جاده نگاه کردم ... یه جاده خالی از هر موجودی بود ... سرگرد شیشه رو داد پایین و گفت : برو کنارش ...
یه نیش ترمز زدم ... سرعتم کمتر شد ... سمت راستم قرار گرفت ... سرگرد لاستیک ماشینو نشونه گرفت و شلیک کرد ... به دقیقه نکشید ماشین از جاده منحرف شد ... دکمه ای که روی داشبورد بود رو زد ... یه مانیتور اومد بیرون ... سرگرد تایپ کرد شیراز ... بعد از چند لحظه به من گفت : دو کیلومتر جلوتر یه فرعی هست بپیچ سمت چپ ... کلتشو گذاشت روی پاش ...
_ اینا کیا بودن ... ؟
*
چشاشو بست و گفت : از آدمای ارتش بودن ...
ناخودآگاه پامو گذاشتم روی ترمز ... ماشین ایستاد ... سرگرد که از ایستادن ماشین شوکه شده بود و نتونسته بود خودشو کنترل کنه خورد به ایربگ ( کیسه هوا ) ماشین ...
_ اونا چی بودن ؟ اونا چی بودن ؟
سرگرد صاف نشست و گفت : این چه کاریه میکنی ... راه بیفت تا توضیح بدم ...
دوباره حرکت کردم ... سرگرد کلتشو که افتاده بود کف ماشین برداشت و گفت : از امروز ما جزو جاسوس های کشور شناخته میشیم ...
_ یعنی مارو فراری میدونن ؟
به نظرم سرگرد خیلی دلش میخواست یه پ ن پ بیاد ولی خودشو کنترل کرد و گفت : بله ...
گیج شده بودم منظورش چی بود ؟
_ یعنی چی ؟
سرگرد _ برای اینکه بری توی اون سازمان باید سوابقت از وزارت اطلاعات پاک شه ... تا شناساییت نکن ...
همین مونده بود دیگه ... جزو جاسوس ها هم شناخته بشم ... برم جونمو توی این راه بزارم بعد بشم جاسوس ... به خودم توپیدم : باز دوباره از این فکرا کردی ؟! تو داری بخاطر مردم و اون بچه ها و مادرا میری ...
_ کی قراره سوابقمون پاک بشه ؟
سرگرد _ خودم باید پاکش کنم ... بعد از عروسی ...
_ پس چرا اینا دنبالمون بودن ؟!
سرگرد _ نمیدونم ... یکی بهشون یه چیزایی گفته ... باید بفهمم چی شده ...
وای خدا این خودشم نمیدونست چرا اینا دنبالمون بودن ... من باید با این عقل کل میرفتم یه ماموریت به اون بزرگی رو انجام میدادم ؟!
سرگرد _ بپیچ سمت چپ ...
باز این پرید وسط افکارم ... ابروهامو توی هم گره کرده بودم ... پیچیدم سمت چپ ...
سرگرد _ نظر پدرتون چی بود ؟
یه لحظه دوم شخص مفردم یه لحظه هم جمعش ... تکلیفش با خودشم مشخص نیست ...
_ با سرهنگ حرف زدن ... نظرش مثبته ...
نگاش نکردم ببینم عکس العملش چیه ...
سرگرد _ میاییم خونتون واسه تعیین موقع عقد ...
_ کدوم طرف ؟
پشت چراغ قرمز بودیم ...
سرگرد _ پیاده شو من رانندگی میکنم ...
پیاده شدم و رفت از اون طرف و سوار شدم ... چراغ سبز شد ... ماشین حرکت کرد ...
_ یعنی من دیگه نمیتونم برم توی وزارت خونه ؟
سرگرد _ بستگی به عملیات داره ...
_ اگه شکست بخوریم ؟
سرگرد _ کشته میشیم ...
چقدر راحت حرف میزد ... کشته میشیم ... میگم عقل سالمی نداره میگید نه ....سرگرد _ اما ما باید پیروز شیم ...
_ در این که شکی نیست ... ولی چجوری ؟
سرگرد _ شما با این روحیه تون میخوایید ماموریتو شروع کنید ؟
هیچی نگفتم ... دلم نمیخواست باهاش بحث کنم ... بعد از یک ساعت در سکوت کنار خونمون نگه داشت ... آروم تشکر کردم و پیاده شدم و رفتم داخل ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت شش بود ... آخرشم نفهمیدم چی میخواست بهم بگه که تا اونجا منو کشوند ... پله ها رو بالا رفتم ... جلوی در پر از کفش بود ... وای نه مهمون !
رفتم داخل ... خونواده دایی شهروز بودن با خونواده ی عمو محمود ... با صدای سلام کردن من همه ساکت شدن ... اول از همه عمو محمود جوابمو داد و بعدم بقیه ...
عمو _ چطوری عمو جوون ؟؟؟؟؟؟؟
_ ممنون ... ببخشید من برم لباسمو عوض کنم خدمتتون میرسم ...
به سرعت رفتم بالا ... لباسمو عوض کردم ... با اینکه حوصله شونو نداشتم ولی رفتم پایین ... کنار یغما نشستم ... همه داشتن گروهی باهم حرف میزدن ... به یغما ، دختر دایی ام ، نگاه کردم ... داشت به لادن ، دختر عموم ، حرف میزد ... بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه ... گشنه ام بود ... از توی یخچال کیکی که مهلا پخته بود رو اوردم بیرون و گذاشتم روی میز ... برگشتم تا یه پیش دستی بردارم که یاشار و محسن و غزل ظاهر جلوم ظاهر شدن ...
محسن _ آباجی منم از کیک میخوام ...
_ شما دوتا فسقلی هم میخواهید ؟
هر سه تاشون نشستن ... واسشون کیک گذاشتم و مشغول خوردن شدن ... تا خواستم تیکه آخر رو بخورم یکی برداشتش ... نگاه کردم ... یحیی بود ... هیچی نگفتم ... بلند شدمو از آشپزخونه اومدم بیرون ... بازم نشستم کنار یغما ...
هیچی از اون شب نمیگم چون فقط اونا حرف میزدنو من نگاشون میکردم ... بودن یا نبودنم فرقی نمیکرد ولی بخاطر احترام بهشون موندم اونجا ...
صبح با ویبره گوشیم بیدار شدم ... تا خواستم جواب بدم قطع شد ... دوباره چشامو رو هم گذاشتم ... دوباره ویبره ... ولی اینبار زود قطع شد ... فهمیدم پیامه ... از زیر بالشتم درش اوردم و نگاه کردم ... اسمشو سرگرد مودت ذخیره کرده بودم ... نوشته بود : دیشب با پدرتون حرف زدیم شب میاییم خونتون ...
وای خدا مثلا اس ندی چیت میشه ؟! خوب خودم میفهمم دیگه ... با حرص بلند شدم ... با دیدن ساعت خواستم دوتا فحش نثارش کنم ولی گناه داشت ... آخه ساعت هفت صبح هم وقت پیام دادنه ؟! دلم میخواست با سر برم توی دیوار ... دوباره رفتم طرف تخت و خوابیدم ... ولی اینبار گوشیمو خاموش کردم ...
تا عصر فقط جلوی تلوزیون نشسته بودم و به برنامه های بیخود تلوزیون نگاه میکردم ... عصر که شد مامان باز گیراش شروع شد ... البته به من زیاد گیر نمیداد چون فکر کنم هنوزم میترسید بزنم زیر همه چیز ...
ساعت هفت بود که جناب سرگرد با خونواده ظاهری تشریفشون رو اوردن ... ایندفعه به سرگرد توجه میکردم ... یه کت اسپرت سیاه و شلوار لی سیاه و پیرهن زیرشم قهوه ای سوخته بود ... اصلا نمیتونستم حدس بزنم که سرگرد هم لباس اسپرت بپوشه ... نشستن ... منم نشستم کنار مهلا ...
مادر سرگرد _ وقتی شیدا خانوم زنگ زدن و خبرو بهمون گفتن نمیدونید چقدر خوشحال شدیم ... حالا که میبینید مزاحم شدیم فقط به خاطر عجله داشتن این پسره ...
بابا _ والله من دیشبم به سرگرد عرض کردم ... دلیل اینهمه عجله رو نمیفهمم ... خب یه نامزدی میکنن بعد از ماموریت سرگرد ازدواج میکنن و میرن سر خونه زندگیشون ...
سرگرد _ آقای کرامت ... این ماموریت من توی کرمانشاهه و تقریبا یه سال یا بیشتر طول میکشه بابا _ صحیح میفرمایید ... ولی خب واسه ازدواج باید چیزهایی رو آماده کنیم ...
سرمو بلند کردم تا ببینم سرگرد چی میگه که بهم اشاره کرد من حرف بزنم ... باید چی میگفتم ... سرگرد که دید چیزی نمیگم گفت : اگه منظورتون جهیزیه هستش ... جایی که قراره بریم تموم وسایل ها با خوده ارتشه ... اجازه بردن وسایل شخصی رو فقط داریم ...
از دورغش خنده ام گرفته بود ... آب نمیدید وگرنه شناگر ماهری میشد ....
بابا _ راجب عروسی ... چجوری میخوایید توی چند روز اماده کنید ؟
سرگرد _ اون با من ... شما فقط مهموناتون رو دعوت کنید ...
بابا _ نمیدونم ... شما دونفر عقایدتون عین همه ... هرجور خودتون صلاح میدونید ...
چه راحت بابا قبول کرد ... این بخاطر این بود که منو میشناخت و به کارایی که میکردم اطمینان داشت یا دلش نمیخواست روی حرفم حرف بزنه ؟
مادر سرگرد برای اینکه جمع رو از اون حالت دربیاره گفت : مونده بحث شیربها و مهریه ...
بابا نگاهشو ازم گرفت و به مادر سرگرد نگاه کرد ....
مامان _ من عروس بزرگم رو ... چقدر بود مادر ؟
سرگرد هول شد ... باید چی میگفت ... خنده ام گرفت ... هیچوقت هیچی با برنامه پیش نمیرفت ...
برادر سرگرد _ 1313 سکه مادر ...
مادر سرگرد _ بله ... حالا شما صلاح میدونید هرچی میخواهید بزارید ...
بابا _ من خودم به مهریه اعتقادی ندارم ... مهریه شیدا یه سکه هستش ... بعضی ها میگن مهریه زیاد بزنیم تا واسه دختر پشتوانه باشه ... ولی اگه اون بالایی نخواد باهم زندگی کنن با میلیون ها سکه هم زندگیشون بادوام نمیشه ... من مهریه دخترمو مهریه مادرش میذارم فقط به امید اینکه زندگیشم مثل زندگی مادرش با دوام باشه.....
مطالب مشابه :
نویسندگی در سایت رمان فا
دنیای رمان - نویسندگی در سایت رمان فا - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
رمان محیا
رمان محیا خودشو کشت چقدر اطلاعات ارزشمندی داشتن اینا میخواستم بپرسم به چه امیدی نفوذ
رمان طلا
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان طلا - میخوای رمان بخونی؟ رمان فا. بدو بیا
رمان تو از ستاره ها اومدی 33
رمــــان ♥ - رمان تو از ستاره ها اومدی 33 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو رمان فا. بدو بیا
7 به خاطر عشق
رمان خانه - 7 به خاطر عشق - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى ر دو سی لا سل فا می ر
رمان تو از ستاره ها اومدی 40(قسمت آخر)
رمــــان ♥ - رمان تو از ستاره ها اومدی 40(قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو رمان فا.
رمان تو از ستاره ها اومدی 6
رمــــان ♥ - رمان تو از ستاره ها اومدی 6 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو رمان فا. بدو بیا
برچسب :
رمان فا