رمان عشق و خرافات 11

شب هنگام وقتی خسته از افکار مغشوش و پرسه زدن میان حال و گذشته از پای در آمدم در اندیشه ام این خط نقش گرفته بود که آیا تو معنی گذشت را میفهمی؟و صبح هنگامیکه خورشید طلوع کرد در قلبم شادی مالامال بود.تو هنوز هم به من تکیه داری و به وجودم وابسته ای که این وابستگی در احساسم جا خوش کرده بود به شکل دیگری در تعبیر دیگران نشسته بود و فکر میکنم که فقط خودمان دو نفر به معنی و مفهمومش واقف بودیم.حسی درک شده اما بر زبان نیامده.حقیقتی آشکار تنها برای خودمان که ترجیح دادیم از دیگران پوشیده بداریم مثل یک راز مخفی در گوشه کوری از قلبمان.این همان پل باقی مانده بود که هنوز خراب نشده بود چرا که سازنده آن من و تو نبودیم که آسان ویرانش کنیم.یک نگاه روشن اما بدون رویت و خواندن بود به تعبیر و قولی عرق فامیلی اما من خوب میدانم که ریشه این احساس ماورای عرق فامیلی است.بهرحال روز را خوشحال آغاز کردم و اجازه ندادم افکار منفی خوشی ام را زائل کند و به پرسشهای مادر و عسل خوشبینانه پاسخ دادم تا از درجه بدگمانی شان کاسته شود.در ذهنم داشتم خانه را برای ورودت آماده میکردم و برای آنکه دیگران مشکوک نشوند برای تغییراتی که بوجود آوردم نام مصلحت گذاشتم و در دل از اینکه مادر را از مصاحبت با تو منع کرده بودم پشیمان شدم.اما وقتی مادر اشاره به مرگ پدرم کرد با او هم آواز و هم داستان شدم و خشم و نفرت که در سینه ام کمین کرده بود به آنی در خانه قلبم را گشود و ساکن شد.تحمل اینکه میان دو احساس در نوسان باشی مشکل است.واقعیت موجود بی مهری و خشم را میطلبید و روی غذای مهر را انتخاب کرده بود.ناچار شدم ماسک برداشته و بر چهره بزنم شاید که بتواند میان این دو سازشی ریاکارانه بوجود آورم.کلامم سرشار از شک و ظن شد اما رفتارم راه اسایش و راحتی تو را طی کرد.وقتی تو وارد شدی ما همه از پشت شیشه ساختمان همه چیز را زیر نظر داشتیم.اسباب از خانه بیرون نرفته بار دیگر بجای خود بازگشتند و در اینکار هیچ یک از نزدیکان یارت نبود.دو مرد کارگر کمکت کردند و چون آنها رفتند به تنهایی مشغول شدی ظهر از راه رسید و همه ما بگرد میز غذا نشسته بودیم و بظاهر از طعم و مزه غذا لذت میبردیم اما مادر آشکارا با غذایش بازی بازی میکرد و به پرسش من که پرسیدم پس چرا غذا نمیخورید؟گفت:وقتی میدانم کسی در آنسوی باغ گرسنه است غذا از گلویم پایین نمیرود.به آوای خشم گفتم:اولین قدم در راه دلسوزی !اگر بتوانید این را ندیده بگیرید برای بقیه ایام راحت خواهید بود بگذارید خودش مسئولیت کارها را بر عهده بگیرد و بفهمد در اینجا از پشتوانه ای برخودار نیست!
کلامم مادر را مجبور به تسلیم کرد.شاهد بودم که عسل هم حالی بهتر از او ندارد و برای آنکه جو را آرام کنم لب فرو بسته و ساکت مانده بود.زودتر از آنها از پشت میز بلند شدم و راهی اتاقم شدم تا اگر بخواهند برایت غذا بیاورند آزاد باشند من به اخلاق و روحیه مادر آگاه بودم و میدانستم که اگر راه شقاوت را درپیش بگیرم او کار خود را خواهد کرد.در اتاقم چون دزدان از پشت پرده بطور مخفیانه کارهایت را زیر نظر داشتم و برای اطمینان یافتن از رفتار مادر کنجکاوانه همه چیز را زیر نظر گرفته بودم.صدای پانیذ به گوشم رسید که داشت میگفت من میخواهم بروم پیش مامان محبوبه.
صدای عسل آمد که گفت:حالا وقت خوابیدن است اما وقتی عصر شد با مادرجون و داریوش اجازه دارید که بروید ان حیاط البته اول باید از بابا کامیاب اجازه بگیرید.
پانیذ گفت:تو هم بیا آخه مادرجون ما رو دعوا میکنه.
صدای خنده عسل بلند شد و گفت:باشه منم میام حالا برو بخواب تا عصری.
داشتم از مادر مایوس میشدم و باور میکردم که او به آنچه گفته ام عمل کرده و ترا در ساختمان روبرو ندیده انگاشته که دیدم او پاورچین پاورچین وارد محوطه باغ شد و با قامت خمیده که بخوبی مشخص بود چیزی را در بغل خود مخفی کرده به آنسوی باغ براه افتاد.با اسودگی از اینکه تو گرسنه نمیمانی و مادر وادارت میکند غذا بخوری از مقابل پنجره دور شدم.پنهان کاری مادر و عسل ترغیبم کرد که به روش خود ادامه دهم چه با اینکار هم بنوعی خواسته خود را عملی کرده بودیم.صبح انشب وقتی پشت میز نشست تا صبحانه بخورد رو بمن کرد و گفت نانهایی که نانوا بتو میدهد سر خمیر است از امروز خودم خرید میکنم.به عسل نگاه کردم تا واکنش او را شاهد باشم که دیدم با پایین آوردن سر حرف او را تایید میکند.در دل به تبانی آنها خندیدم ولی با خشم ظاهری گفتم:آردها کیفیت گذشته را ندارند و نانها یا خمیر هستند یا سوخته.
مادر گفت:با اینحال من خودم خرید میکنم.
با قبول درخواست او کار خرید خانه به مادر محول شد و او پس از خرید روزانه اول به ساختمان تو وارد میشد و بعد مایحتاج ما را به ساختمان نو می آورد.هرگز در تصورم نمیگنجید که تبای و ساخت و پاخت شما با هم مرا فلج کند و نتوانم ایرادی بر کارتان بگیرم.بچه ها همانطور که خواسته بودم با مادرم پیش تو می آمدند و با او هم برمیگشتند.در رفتار هر دو کودک تغییری بوجود نیامده بود و گاهی تصور میکردم که شما آن دو کودک را با خود همراه و همگام کردید.هفته ها را به ماه کشاندیم و باید بگویم از روند کار نه تنها ناراضی نبودم بلکه قبلا احساس رضایت میکردم.شبها بهنگام صرف شام اخبار روزانه بازگو میشد و این اخبار بیشتر شامل کارهایی بود که تو انجام داده بودی.مادر به خانه داری ات اشاره میکرد و عسل به رفتار با بچه ها و اینکه پانیذ اگر درخواستی از تو داشته باشد به او میگویی باید از مامان عسل اجازه بگیری و خود بتنهایی اقدام نمیکردی .رفتارت و اینکه نخواسته بودی پانیذ را فقط از آن خود کنی و عسل را کنار بگذاری موجب جلب اعتماد عسل شده بود.هنگامیکه از تو صحبت میکرد در کلامش رضایت خاطر مشهود بود گفته های آنها بجای آنکه اندوهگینم کند به نشاطم می اورد و از اینکه مهمان موقتی نخواهی بود خوشحال بودم.دیگران خود را بوجودت در آن ساختمان وفق داده بودند اما من هنوز با گذشت یک ماه و اندی روز با تو روبرو نشده بودم و گریزم از تو دیگر رنگ دشمنی نداشت و واژه مصلحت و دور اندیشی برازنده تر بود.از میان صبحتهای آنها چنین میفهمیدم که تو نیز همچون من طالب گریزی و به آن معنای پایم را از گلیمم دراز تر نمیکنم داده بودی.خط ممنوع ما دیدار و ملاقات کردن یکدیگر شده بود و برای مادر و عسل شکل و فرم یک تعهد اخلاقی را بخود گرفته بود.هیچکس از ما تعهدی نخواسته بود اما گریزمان از هم چنین تعهدی را پایدار ساخته بود.برای فرار از ملاقاتی ناخواسته خانه را د راختیاران گذاشتم و خود به سراغ دوستانی رفتم که ترکشان کرده بودم.تو دوست مشترک و من برادرت یاشار را بخوبی میشناسی.

رفتم کتاب فروشی اش و او را در حال فروش کارت پستال دیدم با آغوش باز پذیرایم شد و با گفتن چه عجب یاد ما کردی مرا روی صندلی خود نشاند و پس از آنکه مشتریش را روانه کرد روبرویم نشست و به چهره ام دقیق شد و پرسید سرحالی؟
گفتم:اگر سرحال نبودم سراغت نمی آمدم.
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:از بهراد شنیدم که در بد مخمصه ای گیر افتاده ای؟
سر فرود آوردم و گفتم:درست شنیده ای.گفت:به بهراد گفتم چاره کار تو این است که صبح از خانه خارج شوی و شب برگردی و بگذاری آنها خود با هم یکجوری کنار بیایند.وجودت د رخانه میتواند تنش بوجود بیاورد.
گفتم:خودم هم به این نتیجه رسیده ام ولی بی برنامه ام و نمیدانم از خانه که بیرون آمدم کجا بروم و چه کاری انجام بدهم.
خندید و گفت:چه جایی بهتر از اینجا من دربدر بدنبال ویراستار میگردم و اگر مایل باشی از همین امروز با هم کار میکنیم.
فکر کردم بهتر از این نمیشود دستش را که بسویم دراز کرده بود فشردم و گفتم:مرد خوش شانسی هستم و خودم خبر نداشتم.
به چهره ام خیره شد و گفت:از بچگی هم خوش شانس بودی و خبر نداشتی.
بعد لحنش را به شوخی تغییر داد و گفت:شانس از این بالاتر که زن مطلقه آدم با پای خودش برگردد و هیچ ادعایی هم نداشته باشد؟!مردم یا توانایی زن گرفتن ندارند یا زیر مخارج یکی هم مانده اند اما جنابعالی دو تا در خانه دارید و بر سر بدست آوردنت با هم رقابت میکنند.
-برای خاطر من نیست برای تصاحب ملک است که تو خوب میدانی چه غل و زنجیری به پا میبندد.
با همان لحن شوخ گفت:من حاضرم اجدادم از همی غل و زنجیر بپایم ببندند اما بدبختانه آنها وقتی رفتند فقط یک طایفه آدم گدا و محتاج بجای گذاشتند و یکی نیست که در وقت ضرورت دستمان را بگیرد.خدا جمیع امواتت را رحمت کند که لااقل به فکر نسلهای آینده بودند و باغ را میراث گذاشته اند تا هر کس که به تنگنا افتاد به آنجا پناه برد و سرپناهی داشته باشد.
گفتم:اینکار هم مشکلات مخصوص خود را دارد میدانم که در مورد زنها شوخی کردی اما فکر کن اگر چنین باغ و وصیتی نبود محبوبه جرات نزدیک شدن به خانه ام را داشت؟
یاشار خندید و گفت:میتوانم قانعت کنم که در اینکار نفعی است اما ولش کن و برگردیم به موضوع کار و همکاری خودمان!
شروع کارم با یاشار از همان ساعت شروع شد وبه وقت غذا هر دو کتابفروشی را تعطیل کردیم و با هم رفتیم به قهوه خانه سنتی و با هم دیزی خوردیم و اینبار یاشار بود که از خود و خانواده پنج نفری اش صحبت کرد.از تک تک فرزندانش و استعداد دختر بزرگش در زمینه موسیقی و درس برایم گفت و از بی توجهی پسر بزرگش به درس و کتاب اظهار تاسف و نگرانی کرد و در آخر با گفتن اما کوچیکه مهرنوش با اینکه خیلی وروجکه اما بخوبی مسئولیت پذیره و نگران او نیستم لبخند زد.احساس کردم تعریف او از مهرنوش مرا بیاد پانیذ انداخت حس کردم دلم برایش تنگ شده و گویی چند روزی است که از او دورمانده ام وقتی سفره خانه را ترک کردیم گفتم تمام تلاشها و تحمل مصائب فقط برای فراهم کردن زندگی بهتر برای بچه هاست حقیقتی که کمتر بچه ها به آن توجه میکنند و قدر میدانند.
شب وقتی بخانه برگشتم از برقی که از چشم عسل میدرخشید فهمیدم که باید موضوع جالبی اتفاق افتاده باشد.عسل صبر کرد تا حمام کردم و هنگامیکه فنجان چای مقابلم گذاشت گفت:اگر گفتی امروز چه اتفاقی رخ داد؟نگاهش کردم و گفتم:باید خیلی جالب و خوشحال کننده باشد که ترا مثل بچه ها به نشاط آورده.
سر فرود آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت:پانیذ امروز کودک دختری بدنیا آورد و خیالم را راحت کرد.با صدای بلند خندیدم و پرسیدم:تو چرا خوشحالی؟اخم کرد و گفت:چرا متوجه نیستی با تولد نوزاد دختر این ملک در انحصار تو باقی میماند.
گفتم معلوم هم نیست شاید کودک ما هم دختر باشد و باز هم ...حرفم را قطع کرد :نه مطمئنم چون همین امروز رفتم سونوگرافی و فهمیدم که بچه ما پسر است.آه کامیاب نمیدانی چقدر خوشحالم باور کن بخاطر خودم نیست فقط جون پسر تو جانشینت میشود خوشحال میشوم و میدانم که بعد از من و تو بچه مان میتواند این میراث را حفظ و نگهداری کند.
دستش را گرفتم و گفتم:اما باور من که من خوشحال نیستم چون میدانم پسرم چه زجری را باید تحمل کند و از زندگی خود هیچ لذتی نخواهد برد.
عسل نفس عمیقی کشید و گفت:برای آنی فکر کردم از اینکه فرزندمان پسر است ناراحت شده ای؟
گفتم:هر مردی دوست دارد که نام و نشان خود را بیادگار بگذارد و منهم از این قاعده مستثنی نیستم.علت ناراحتی ام فقط بخاطر این است که بدنیا نیامده حفظ و حراست یک طایفه بدون آنکه بخواهد بر او محول شده و گرنه تو مرا به آرزوی بزرگم رسانده ای و خود را خوشبخت احساس میکنم.
و براستی هم نوعی غرور به وجودم راه یافته بود و حس میکردم دیگر تنها نیستم و پشتوانه ای پیدا کرده ام.کسی که حرفم را بفهمد و د رلحظه نیاز حمایتم کند.روزهای آخر بارداری عسل را من شاهد نبودم و برای سرکشی به مزارع چای به اتفاق بهراد راهی شمال شده بودم.سفری دو نفره که فکر میکنم بیش از سفرهای گذشته که برای که سرکشی رفته بودم بمن خوش گذشت.ما هر دو بی اختیار شور و شوق جوانی خود را پیدا کرده بودیم و آرزوی برآورده نشده خود را در مدت 15 روز برآورده کردیم و بدون هیچ نقشی کارها را سر و سامان دادیم وقتی قصد بازگشت کردیم بهراد گفت:چه زود گذشت گویی همین دیروز بود که روانه شدیم.
گفتم:خوشی ها ناپایدارند و ناخوشی ها عمری طولانی دارند.
گفت:اگر بدانم سفرهایمان بهمین شکل طی میشوند حاضرم هر هفته راهی شوم.
خندیدم و گفتم:و آنوقت تو همسرت را از دست میدهی و منهم به اضافه خانواده ام ایل و تبار را از دست میدهم.
بهراد برای تایید حرفم سر فرود آورد و گفت:من مرد بی فکری شده ام و پانیذ و دخترانم را فراموش کردم اما خدا شاهد است که فکر میکنم دیگر در عمرم چنین سفر بی دردسر و بی دغدغه نخواهم داشت.15 روز زندگی مجردی بدون هیاهویی داشتم نه کسی بود که امر و نهی کند و نه صدای جیغ و فریاد در گوشم بود.
گفتم:اگر جرات داری همین اقرار را در تهران و هنگامیکه همه جمعند بر زبان بیاور و اگر بار دیگر توانستی برای سرکشی بیای خبرم کن!گفت:مگر دیوانه ام که اقرار کنم این خوشی را خوابی خوش و رویایی تصور میکنم که فقط در ذهن وجود داشته.اما از شوخی گذشته دلم برای خانواده ام تنگ شده مخصوصا بهارمست و آن راپورت دادنهایش!
برادرت بهمراه من به باغ آمد تا تو را ببیند و سپس راهی خانه شود.بهنگام ورود صدای خنده بگوشمان رسید و بهراد گفت:گوش شیطان کرد مثل اینکه امنیت برقرار است!گفتم:با هم کنار آمده اند میانشان صلح برقرار است!جمعتان جمع بود و بهنگام ورود من و بهراد لحظه ای بهت زده بما نگریستید و با اینکه فکر که همه تان را گیر انداخته اید بما زل زدید و فقط داریوش و پانیذ بودند که با جیغ کشیدن شادی خود را ابراز کردند و از ما استقبال کردند.مادر زودتر از تو و عسل خود را بازیافت و گفت خوش آمدید پس چرا اطلاع ندادید که حرکت میکیند؟بهراد گفت به محض آنکه کارمان تمام شد حرکت کردیم.دیدم عسل بسختی از جای خود بلند شد و دست دو طفل را بدست گرفت و با گفتن من میروم تا غذای بچه ها را بدهم ما را ترک کرد.از روی که تو به باغ آمده بودی به هنگام ورودم ترا دیدم.نگاهی کوتاه به هنگام بهت زدگی تان و پس از آنکه بخود آمدید تو بطرف آشپزخانه رفتی تا این ملاقات کوتاه به گفتگو کشیده نشود.آیا اگر بگویم تمام خوشی من با این حرکت تو زایل شد و از میان رفت باور میکنی؟موج خشم در وجودم جوشید و دلم میخواست بر سرت داد بزنم و ترا از خانه بیرون بیندازم.حرکت تو خاطرات تلخ را پیش چشمم زنده کرد و محبوبه ای را بیاد آوردم که با بی اعتنایی خود کاسه صبرم را لبریز کرده بود.ساکم را برداشتم و خیلی کوتاه به بهراد گفتم با من می آیی؟گفت نه متشکرم باید بروم خانه.ساکم را برداشتم وبا او خداحافظی کردم و بدنبال عسل راهی شدم وقتی قدم به اتاق گذاشتم خشم خود را بر سر عسل خالی کردم و او را به نادیده گرفتن هشدار متهم کردم و بقیه عقده ام را در حمام با صدای بلند فرو نشاندم.ساعتی استحمام طول کشید و من آنجا را برای فکر کردن و آرام ساختن خود بهترین مکان دیدم.وقتی خشمم فرو نشست و بیرون آمدم مادر و عسل و دو تا بچه مثل گناهکاران آرام وبی صدا نشسته بودند و منتظر حکم من بودند.بدون اعتنا به آنها قدم به اشپزخانه گذاشتم و به سرکشی یخچال پرداختم.مادر بدنبالم آمد و گفت:اشتباه از من بود و من نمیتوانستم بچه ها را که خواب بودند بغل کنم و با خود بیاورم صبر کردم بچه بیدار شوند و عسل هم که نگران ما شده بود آمد تا ببیند ما چرا دیر کردیم وقتی نگذشته بود که شما رسیدید.

گفتم:صدای خنده تان گوش فلک را کر کرده بود و انقدر بخود مشغول بودید که حتی نفهمیدید ما وارد شدیم.اما من نه به شما و نه به عسل خرده نمیگیرم و آزادتان میگذارم که هر طور دوست دارید با هم کنار بیایید فقط این را میگویم که من مسئول هر اتفاقی که د راین خانه رخ دهد نخواهم بود چه بد و یا چه خوب مسئولیتش با خودتان خواهد بود.حالا اگر دوست دارید که از صبح تا هنگام شب با هم باشید و با هم زندگی کنید و یا د رکنار هم ناهار و یا شام بخورید مانعی سد راهتان نیست منکه صبح میروم و شب برمیگردم اما از همین حالا بگویم دیگر حاضر نیستم کوچکترین گله و شکایتی بشنوم.
مادر گفت:آرام صحبت کن بهراد هنوز نرفته و خوب نیست صدای فریادت را بشنود.
گفتم:من با او هیچ مسئله ای ندارم او رفیق من است نه فامیل و پسرعموی من لطفا مسائل را با هم قاطی نکنید.من اگر حد و مرزی مشخص کردم تنها بخاطر این بود که عسل راحتی خیال داشته باشد و بقول خودش حس زندانی بودن نداشته باشد حالا که اینطور احساس ارامش میکند منهم مخالفتی ندارم.آیا یاشار تماس گرفت؟
مادر که دید موضوع صحبت را عوض کردم گفت:دیشب تماس گرفت و عسل گفت هنوز نیامدی.حال زنت خوب نیست و از صبح احساس ناراحتی میکند و بگمانم امشب یا فردا وضع حمل میکند خود را کنترل کن و نگذار اعصاب او متشنج شود!
اخطار مادر مرا بخود آورد و وخامت وضع را حس کردم و گفتم:من عصبانی نیستم خواستم حرف آخر را بزنم که زدم.
این را گفتم و آشپزخانه را ترک کردم و به بچه ها که همچنان ساکت و آرام نشسته بودند روی کردم و گفتم:بچه ها اگر گفتید برایتان چه آوردم؟لحن مهربانم جانی تازه به بچه ها داد و وادار به تحریکشان کرد و پانیذ دوید و در بغلم جای گرفت و گفت بابا ما ترسیدیم!
خندیدم و گفتم:بچه ها هیچ وقت نباید از پدر خود بترسند مگه نه داریوش؟سوالم موجب شد تا داریوش هم بدود و در آغوشم جای بگیرد و بجای جواب پرسید:چی اوردی بابا؟به عسل رو کردم و گفتم:اخمهایت را باز کن چون اصلا بتو نمی اید لطف کن و ساک را بمن بده تا سوغاتی بچه را بدهم.
عسل بهنگام بلند شدن آخش بلند شد و کمرش خم شد بچه ها را از خود دور کردم و زیر بغل عسل را گرفتم و دیدم چهره اش از درد به رنگ کبود در آمده.فریادم مادر را از آشپزخانه بیرون کشید و او هم با دیدن عسل متوحش شد و گفت باید بریم بیمارستان بدو اتومبیل را روشن کن.در همان حال که لباس میپوشیدم گفتم بچه ها را چکار کنیم؟
مادر گفت:تا تو عسل را به اتوموبیل برسانی من بچه ها را به محبوبه میسپارم و به شما میرسم.کمک کردم تا عسل لباس بپوشد و آرام آرام او را از ساختمان خارج کردم که دیدم تو از پشت شیشه بمن و عسل توجه داری آنقدر صبر کردی تا من او را در اتوموبیل نشاندم و هنگامیکه برای باز کردن در باغ رفتم با شتاب ساختمان را ترک کردی و خودت را به مادر رساندی و زمانیکه پشت فرمان نشستم دیدم که دست هر دو بچه را گرفتی و داری به مادر اطمینان خاطر میدهی که مراقب بچه ها و خانه خواهی بود.مادر با عجله با ساک عسل سوار شد و فرمان حرکت داد.تمام وقایعی را که برای تو رخ داده بود برای عسل هم تکرار شد با این تو تفاوت که او چنگ در بازویم نینداخت و از من کمک نخواست.در کریدور بیمارستان آنقدر بالا و پایین رفتم که سرم به دوران افتاد و دلشوره پیدا کردم.از مادر پرسیدم:چقدر طولانی شد؟مادر گفت:دلم بحالش میسوزد روحیه اش را تو خراب کردی و زایمان راحتی نخواهد داشت.
عذاب وجدان چون کوهی سنگین بر روی سینه ام فشار آورد و تنسم را مشکل کرد.مادر را رها کردم و از اتاق خارج شدم تا شاید هوای تازه اعصاب تهییج شده ام را آرام سازد و د رهمان حال بای خدای خود استغاثه افتادم که گناهم را ببخشد و درد را بر عسل آسان کند وقتی استغاثه به پایان رسید و از سنگینی فشار قفسه سینه ام کاسته شد بدرون ساختمان بازگشتم و پرستار را دیدم که با مادر مشغول گفتگو بود.به حالت دو خودم را به آنها رساندم و از چهره بشاش مادر کمی ارامش یافتم و پرسیدم چی شد؟پرستار گفت:مبارک است مولود شما پسر تندرست و سالمی است.
پرسیدم:همسرم حالش خوب است؟اطمینان او از تندرست بودن عسل بیش از همه چیز مرا خوشحال کرد و هنگامیکه نوزاد را نشانم دادند بی اختیار اشک از گونه ام فرو غلطید و پایین افتاد.برای عسل هم همان کاری را کردم که برای تو کرده بودم.یادت هست؟اطاق او را با گل آراستم و برایش هدیه ای گرفتم که میدانستم دوست دارد.عسل مرا بخشیده بود و هنگامیکه با من روبرو شد برویم خندید و پرسید:تو هم بچه را دیدی؟
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:پهلوانکی بود زیبا و تندرست.
باور کن محبوبه من برای اولین بار مثل تمام پدرها مزه شیرین پدر شدن را چشیدم و خوشبختی را با تمام ابعادش حس کردم.آنشب مادر در بیمارستان ماند و من بتنهایی به خانه مراجعت کردم وقتی داخل شدم و در را بستم سایه تو را دیدم و بعد خودت را روی پله به انتظار ایستاده بودی.مجبور شدم بتو نزدیک شوم و بدون آنکه نگاهت کنم بایستم تا اگر سوالی داری بپرسی تو کمی تردید کردی اما بعد پرسیدی حالشان خوب است؟
گفتم:مادر و نوزاد هر دو خوبند.نفس بلند و اسوده ای کشیدی و گفتی چای آماده است اگر از من نمیترسی فنجانی چای برایت بریزم.این را گفتی و داخل ساختمان شدی و منهم بدنبالت وارد شدم و پرسیدم بچه ها کجا هستند؟
گفتی هر دو شام خورده و خوابیده اند نترس آنها را نکشته ام!
گفتم:اینکارها از تو ساخته نیست تو زمانی خیلی راحت میتوانستی بخاطر گرفتن انتقام از من پانیذ رانابود کنی اما نکردی.گفت اگر قبول داری که من نمیتوانم و قادر نیستم که بچه ها را شکنجه کنم پس چرا از اینکه بمن نزدیک شوند هراس داری و میترسی؟
گفتم:چون نمیخواهم دل بتو ببندند و بعد تو راحت ترکشان کنی و آسیب ببینند.فنجان چای را روبرویم گذاشتی و به تمسخر گفتی:آسان ترکشان کنم؟اگر این کار آسان بود الان اینجا نبودم.گفتم:تو هیچ دلیلی برای ترک نداشتی.به حالت عصبی سر تکان دادی و گفت:لطفا بس کن آنچنان صحبت میکنی که انگار در این خانه هیچ اتفاقی رخ نداده.
گفتم:اتفاقی رخ داد خوب میدانی که مسبب آن من نبوده و نیستم اما تو صبر نکردی تا بیگناهی من اثبات شود و بخانه برگردم پانیذ را گذاشتی و رفتی.
گفتی:من هیچوقت تو را گناهکار ندانسته و نمیدانم آنقدر شهامت نداشتم که بتوانم صبر کنم و به صورتت نگاه کنم من از ترس نگاه تو از اینکه با نگاهت بمن بگویی دیدی پدرت با من و پدرم چه کرد گریختم و قصد هم نداشتم به این باغ برگردم اما دور بودن از پانیذ را سخت تر از نگاه شماتت بار تو بود و بخود گفتم شکنجه کامیاب را تحمل کن و برای دخترت مادر باقی بمان.من از اینکه زندگی جدیدی را شروع کرده ای و داری کنار زن دیگری زندگی میکنی ناراحت نیستم چون پذیرفته ام که اگر باز هم بهمان شیوه ادامه میدادیم هر دو جز زجر و محنت نصیبی نمیبردیم اما خوشحالم که دارم با دخترم زندگی میکنم و از او جدا نیستم.این را گفتم تا بدانی لطفی که در حق من کردی ارج میگذارم و ممنونم.چایت سرد شد میخواهی عوضش کنم؟
گفتم نه ممنون.چای را لاجرعه سر کشیدم و هنگامیکه بلند شدم تا ساختمان را ترک کنم گفتی:کامیاب تو اگر چه دیگر همسر من نیستی اما هنوز پسر عموی منی و من دوست دار م که فکر کنم میتوانم روی حمایتت حساب کنم گرچه میدانم که توقع بزرگ و شاید هم نادرستی است اما گاهی امیدهای کوچک هم میتوانند تسلی بخش باشند.گفتم:من بعنوان کسی که تعهد نگهداری از طایفه را بعهده دارم میبایست ترا حمایت کنم و اگر نیازی داشتی بر آورده کنم حالا اگر چیزی میخواهی یا بخودم بگو یا توسط مادر باخبر کن.هفته دیگر گردهمایی فامیل است و در آمدها حساب کتاب میشود ولی تا آن روز اگر به پول احتیاج داری میتوانم بپردازم.سر تکانی دادی و گفتی:بقدری دارم که تا ماه دیگر خود را اداره کنم منظورم حمایت مالی نبود.
پرسیدم:ایا در اینجا راحت نیستی؟
سرفرود اوردی و گفتی:هیچ کجا ارامشی را که د راینجا احساس میکنم نکرده ام.
گفتم:پس دیگر چه میخواهی؟
گفتی:همین که بدانم مرا دشمن خود و خانواده ات نمیدانی کافی است.
خندیدم و گفتم:تو هنوز با تصورات غلط زندگی میکنی اما من این حرف را برای اولین و آخرین بار تکرار میکنم که تو در چشم من هنوز همان محبوبه ای هستی که بودی.
این را گفتم و به انتظار سخن دیگری از تو نایستادم و به ساختمان برگشتم.
در شب گردهمایی میدانی عمه بجهت در گوشم چه نجوا کرد؟او گفت کامیاب مراقب باش و از ارامش قبل از طوفان بترس.در آن جمع کنجکاو هیچکس نبود که باور داشته باشد تو بدون ایجاد دردسر و بی هیچ برخورد تندی توانسته باشی با ما زندگی کنی.حتی مادرت که متوجه بودم چگونه مادرم را سوال پیچ کرده بود و ناباورانه از اطمینان دادنهای او باز هم با لحنی ناخشنود گفت:باور کن من هنوز راضی نیستم که محبوبه با شما باشد و خدا ناکرده زندگی شما را ناآرام کند اما خودش مثل اینکه با مشا و عسل راحت تر است تا من و پانیذ.مادرم گفت:محبوبه به قولی که داده پایبند است و هیچکدام از ما از بودن او ناراحت نیستیم پس نگران نباشید.
عمه گلرخ که دلسوزی مادرانه اش گل کرده بود گفت:عسل آنقدر صبور و بردبار است که تحمل بیش از اینها را دارد.اما با اینحال چون خودش انتخاب کرده مجبور است بسوزد و بسازد.
کلام عمه آتش به جانم زد و اختیار از کف دادم و گفتم:پس چرا شما رای به آمدن محبوبه دادید؟شما که میدانستید دخترتان زجر خواهد کشید و ناراحت زندگی خواهد کرد چرا موافقت کردید او به باغ برگردد؟
لحن خشمگینم عمه را هراسان کرد و گفت:چون مخالفت من و سیامک نمیتوانست مهم باشد و محبوبه حق داشت که به باغ برگردد!
-اما شما و اقای نوربخش فراموش کردید که رای مثبت و منفی میتوانست شرایط را تغییر دهد.
عسل گفت:این گردهمایی برای من و محبوبه تشکیل نشده و شما برای موضوع دیگری آمده اید.
بهراد گفت:بله بهتر است فرصت را غنیمت بدانیم و به موضوع اصلی بپردازیم.
در آن موقع بود که من و بهراد بحث را به حساب و کتاب برگرداندیم و سوژه تو تمام شد.هیچ نمیدانستم که تو نام کامیار را برای پسرمان انتخاب کرده ای و مادر و عسل با خرسندی آن را قبول کرده اند.این نام درست همان اسمی بود که برای پسرم انتخاب کرده بودم.کامیار پسری تپل بود که بقول مادر هیچ شباهتی به کودکی من ندارد چشمهایش عسلی روشن است که مادر میگوید تغییر خواهد کرد.نمیدانم چرا دارم مشخصات کامیار را برای تو بازگو میکنم در صورتی که تو بیش از من او را میبینی و بتو نزدیکتر است تا منکه فقط صبح و شب آنهم بده مدت کوتاهی میبینمش.در شب جمعه ای وقتی عسل لب به شکایت گشود که بچه ها احتیاج به گردش و تفریح دارند پذیرفتم که همگی را برای گردش به کنار رودخانه ببرم.فکر کردم که دراین سفر تو هم ما را همراهی میکنی اما وقتی همه سفر شدند و من هنوز ایستاده بودم مادر پرسید:چرا حرکت نمیکنی؟
به تمسخر گفتم:فکر کردم که شاید از محبوبه هم دعوت کرده باشید.مادر زمزمه کرد:او قبول نکرد!من قلبا اندوهگین شدم اما برای حفظ ظاهر گفتم چه عجب!که باعث رنجش شد.احتیاط کارهای تو مرا حساس کرده بود به اینکه تو نکته ای گرفته و آن را به رخ بکشم.شنیده بودم که تو مرا آدمی کودک صفت نامیده بودی از کلام تو تعبیرهای بسیار کرده بودم و گاه مطابق میل او رفتار نمیکردم و با گفتن محبوبه درست میگفت که تو مثل بچه ها میمانی و لجبازی میکنی یا آنکه محبوبه تو را بهتر از من شناخت که گفت کامیاب نه قهرش مشخص است نه اشتی اش!نقل قولهایی که از زبان تو بگوشم میرسید اشفته ام میکرد و گاه کوره خشم مرا می افروخت و لب به ناسزا میگشودم و عسل نگران از اینکه آتش این کوره دامان تو را بسوزاند و خاکستر کند دست از دمیدن برمیداشت و اتش را فرومینشاند آنوقت بود که هشدار عمه را بیاد می آوردم و از خود میپرسیدم آیا طوفان وزیدن آغاز کرده است؟

با تمام سعی و کوششی که عسل در راه تربیت هر دو بچه انجام میدهد اما رفتار پانیذ بطور وحشتناکی شبیه رفتار توست.همان غرور و تکبر ذاتی همان سکوت و خاموشی لب با نگاه استهزاء آمیز و همان حمایتهای کورکورانه که نسبت به داریوش دارد.پانیذ تمام همش را در راضی نگه داشتن داریوش و خوشحال کردن او صرف میکند و خیلی آسان گناه و خطای او را بخود نسبت میدهد و گاه حبس شدن در اتاق و تنبیه ندیدن کارتون را میپذیرد و برای عسل و من مشکل بوجود می آورد و نمیتوانیم بفهمیم که خطا کار اصلی کیست!آن دو هر چه بزرگتر شوند تفاوت تربیتی شان نموردار تر میشود.پانیذ در عین خوشحالی صدایش آرام و متین و گامهایش آهسته و شمرده شده اند و داریوش پسری ناآرام بی انضباط و خودسر که مهربانی پانیذ را نوعی انجام وظیفه میداند.در هنگام خرید لباس هیچگاه داریوش راضی بخانه برنگشت.اسباب بازیهای پانیذ و هدایایی که از دیگران دریافت کرده است همه منظم و مرتب هستند اما داریوش یک اسباب بازی سالم ندارد و آنچه که متعلق به اوست در همان روز خراب و از کار افتاده در گوشه ای افتاده است.داریوش به کامیار کوچک حسادت میکند و هر گاه فرصتی میابد و چشم مراقبین را دور میبیند به آزار کودک میپردازد.پانیذ برای آنکه داریوش تنبیه نشود ما را فریب میدهد و خطا را به گردن میگیرد.هر چه من و عسل به درجه محبت و توجه خود نسبت به داریوش می افزاییم او گستاخ تر میشود و اعمال زشت خود را تکرار میکند.عسل اندوهگین از کردار داریوش گاه گریان میشود و لب به شکوه و شکایت باز میکند.اما در این میان چیزی که بیش از رفتار خودسرانه داریوش مرا متعجب میکند فرمانبرداری او از توست و اینکه او در مقابل تو رفتاری آرام و با نزاکت دارد و بقول مادر اگر تو جانش را هم بطلبی بدون پرسش تقدیمت میکند.مادر رفتار داریوش را کینه جویی از عسل تعبیر میکند و خود عسل ترا مسبب لوس بار آمدن و یکدندگی داریوش میداند و گمان دارد رفتارت صرفا برای جلب داریوش بسوی خود است و قصد داری که با جلب توجه او پسرمان را بر علیه ما بشورانی.اما من متوجه شده ام که داریوش نه تنها با تو بلکه د رمقابل بهارمست هم رفتاری متین و آرام دارد و بهارمست به آسانی میتواند این موجود را رام کند.
توی سرداب داشتم حساب سالانه را انجام میدادم و اصلا متوجه حضور داریوش در سرداب نشدم.وقتی ورق کاغذ از دستم بزمین افتاد و خواستم از روی تخت خم شوم و کاغذ را بردارم تازه متوجه داریوش شدم که زودتر از من ورق را برداشت و بدستم داد.متعجب پرسیدم تو اینجایی؟کی آمدی که متوجه نشدم!
گفت:همانوقت که شما آمدید من هم پشت سرتان بودم.
و در نگاهش چیزی خواندم مثل اینکه نگاهش میگفت تو هرگز مرا نمیبینی.بی اختیار دستش را گرفتم و گفتم:بیا پیش بابا بشین کمی با هم حرف بزنیم.
از چشمش برق شادی جهید و چنان روی تخت پرید که گمان کردم از سوی دیگر تخت بزمین خواهد افتاد.ژست آدم بزرگی بخود گرفت و به پشتی تکیه زد و نشان داد که آماده شنیدن است.باور کن که در مقابل حرکت او خود را گم کردم و برای لحظاتی نمیدانستم که باید از چه مقوله ای صحبت کنم.برای این که متوجه استیصالم نشود گفتم اول اوراق را جمع میکنیم تا حساب و کتابها قاطی نشود و بعد با هم حرف میزنیم.داریوش به اطرافش نگاه کرد و من به جمع کردن ورقها مشغول شدم و در همان از خود پرسیدم خب چه میخواهی بپرسی؟بعد بخود جواب دادم بهتر است از روش محبوبه استفاده کنی و بگذاری که او حرف بزند و خودت شنونده باشی.با این فکر وفتی کار نظم دادن به اوراق را تمام کردم به صورتش نگاه کردم و گفتم:حالا خوب شد من سراپا آماده شنیدن هستم.
داریوش که گمان داشت من حرف خواهم زد و او شنونده خواهد بود تکانی خورد و اینبار خود را گم کرد.به کمکش رفتم و پرسیدم:فوتبال دوست داری؟لبش به خنده باز شد و گفت:خیلی اما اینجا همه زن هستند و فوتبال بلند نیستند!پانیذ هم آنقدر بچه ننه است که وقتی توپ به پایش میخورد گریه میکند.دخترها به درد بازی نمیخورن.
خندیدم و گفتم:دخترها باید عروسک بازی کنند!
داریوش که دید دارم در جهت میلش صحبت میکنم خوشحال شد و گفت:دخترها اصلا بدرد هیچکاری نمیخورن!
گفتم:اما بهار مست خیلی کارها بلد است.
سر فرود آورد و گفت:بهارمست مثل پانیذ نیست او همه کار بلد است.تازه میخواد بره اسب سواری یاد بگیره اما پانیذ از یک گربه هم میترسه.کامیار هم که آنقدر کوچیکه که فقط بلده شیر بخوره و مثل گربه راه بره.
با صدای بلند خندیدم و گفتم:خیلی مونده تا کامیار مثل داداشش قوی و بزرگ بشه.
پرسید:منم انقدی بودم؟
گفتم:آره!همه ما روزی مثل کامیار کوچیک بودیم بعد کم کم بزرگ شدیم.
اخم داریوش درهم رفت و گفت:پس مامان محبوبه میگه که شما از اول قوی و بزرگ بودین و هیچکس زورش به شما نمیرسید!
گفتم:منظور مامان محبوبه زور بازو نیست.ببین من اصلا چاق نیستم ولی خوب فکر میکنم بهمین خاطر مامان محبوبه بمن میگه قوی.
کنجکاو شد و پرسید:یعنی چه؟گفتم:به آدمی میگن قوی که بتونه خوب فکر کنه و بتونه دشمن رو شکست بده.
پرسید:شما چند تا دشمن رو شکست دادین؟
خندیدم و گفتم:وقتی بزرگ بشی مجبوری هر روز مبارزه کنی و برای اینکه پیروز بشی باید درس بخونی تا بفهمی که چطور باید دشمن رو شکست بدی.خیلی از دشمنها را آدم به چشم نمیبینه ولی وجود دارند و باید از بین برن.مثل حسودی کردن که یک دشمن خیلی بدیه که وقتی متوجه نیستی میاد و میره تو تنت و وادارت میکنه که مردمو اذیت کنی یا خواهر و برادرتو آزار بدی و اشک و گریه اونهارو در بیاری.آدم قوی زود میفهمه که دشمن رفته تو تنش و زود اونو شکست میده.
-چطوری؟
- به دشمن کلک میزنه و هر چی اون گفت برعکس میکنه.اگر گفت اذیت کن مهربونی میکنه.اگر گفت کتک بزن نوازش میکنه و اینطوری دشمن شکست میخوره.تازه خدا هم آدمو کمک میکنه که بتونه زودتر دشمنو شکست بده.اسم این دشمن شیطونه که دوست نداره آدمها خوب باشن و با هم مهربون باشن.
پرسید:پس وقتی مامان میگه بچه شیطون آروم بگیر یعنی اینکه دشمن رفته توی تنم؟
گفتم:وقتی که پانیذ و کامیارو اذیت میکنی و گریه اونها در میاد اونوقته که شیطون رفته تو تنت.
چشمهاشو تنگ گرد و پرسید:پس چرا مامان محبوبه میگه من از شیطونی هات خوشم میاد؟یعنی اون دشمنو دوست داره؟
خندیدم و گفتم:مامان محبوبه هیچوقت دشمنی را که بگه پانیذ و کامیارو اذیت کن دوست نداره!
داریوش سر تکان داد و گفته مرا رد کرد و گفت:باور کن بابا دوست داره!خودش بمن گفت که هر چی بیشتر شیطونی کنی من بیشتر دوستت دارم!

اعتراف داریوش مرا تکان داد و بخود گفتم تو موریانه ای هستی که آرام و بیصدا نابود میکنی.به داریوش گفتم:من و تو و کامیار مردهای این خانه هستیم مگه نه؟سر فرود آورد و ادامه دادم:کامیار هنوز خیلی کوچیکه و نمیتونه خوب فکر کنه پس من و تو باید بهم قول بدیم که با هم باشیم و با هم نقشه بکشیم.
دست پیش آورد و دست کوچکش را در دستم گذاشت و گفت:قول میدم که فقط حرف شما رو گوش کنم.حالا من قوی شدم؟
بغلش کردم و گفتم:آره عزیزم تو پسری قوی و مهربونی که همه دوستت دارند.حالا بیا برویم بالا تا با هم فوتبال بازی کنیم.
بار دیگر از سر شعف چنان از روی تخت پایین پرید که دلم را لرزاند.وقتی پله های حوضخانه را بالا رفتیم او لحظه ای ایستاد و بگمانم داشت آنچه راکه به او گفته بودم پیش خود مرور میکرد و بعد از خوشحال دوید تا توپ بیاورد بازی کنیم.همان شب تا سپیده صبح ذهن من پیش تو بود و از خود پرسیدم که چطور توانستی با فریب دادن ذهن پاک این کودک او را برای اجرای نقشه و یا نقشه هایت آماده کنی؟تو با به انحراف کشاندن ذهن او و جابجایی اعمال نیک و بد در باور او تصمیم داشتی که کودکی شریر و عصیان زده بپرورانی.براستی محبوبه آنگاه که داریوش پانیذ را می ازرد و شیون و فغان او را به آسمان بلند میکرد قلبت جریحه دار نشد؟آیا از اینکه دخترت آسیب ببیند وجودت نمیلرزید و از عمل خود پشیمان نمیشدی؟
تا هنگامیکه سپیده دمید و بانگ خروس سحری بلند شد یک لحظه هم دیده ام بر هم نرفت و میان باور افکار سرگردان بودم.وقتی خشم کوره ام را میگداخت تصمیم میگرفتم که همان شبانه راهی اتاقت شوم و تو را از خواب بیدار کنم و تمام خشمم را همان شبانه با فریاد بر سرت خالی کنم و بتو بگویم که این نقشه ات هم بر آب شد و چون بر خود نهیب میردم صورت و آندو چشم سیاه که همیشه مرا به سلابه کشیده اند پایم را از حرکت باز میداشتند و بخود میگفتم شاید اشتباه کرده باشم.شاید اعتراف داریوش حرفی بی پایه و بنیاد باشد شاید قصد و نیت تو براستی لذت بردن از شیطنت یک کودک شلوغ و پر تحرک باشد و همین شایدها مرا از انجام کار بازداشت.بر سر میز صبحانه داریوش صندلی اش را به کنار صندلی من نزدیک کرد و متوجه شدم که دارد از روی حرکات من الگو برمیدارد.بر خلاف هر روز صبح که به سختی و با شماتت دست و صورت میشست آنروز صبح بدون آنکه کسی به او گوشزد کرده باشد آراسته و مرتب پشت میز صبحانه نشست و موجب شگفتی دیگران شد با اشاره به مادر و عسل فهماندم که سکوت کنند و او را آزاد بگذارند.بر لب پانیذ تبسمی رضایت نقش بست چرا که داریوش ظرف نان را مقابل او گذاشت و چایش را شیرین کرد.من به جبران محبت او چای داریوش را شیرین کردم که از خوشحالی گونه هایش گلگون شد.بعد از صبحانه رو به مادر و عسل کردم و گفتم از امروز من و داریوش با هم سر کار میرویم و شب با هم برمیگردیم پسرم دیگر برای خودش مردی شده و باید مسئولیت کار را قبول کند.نگاه مادر و عسل درهم گره خورد و پانیذ پرسید از حالا داریوش بابات؟
خندیدم و گفتم:او پسر بزرگ و مرد خانه است.
ای کاش میبودی و میدیدی که وقتی هر دو از ساختمان خارج شدیم او چه هیبتی بخود گرفته بود و چگونه ادای مرا در می آورد هنگام خروج رو به پانیذ کرد و پرسید دوست داری شب چی برایت بیاورم؟و پانیذ خوشحال از پرسش او نام چند خوراکی را آورد که داریوش برایش بخرد.در کتابفروشی یاشار وقتی مرا بهمراه داریوش دید با گرمی از او استقبال کرد و من هنگام معرفی او گفتم با پسر بزرگم و مرد خانواده ام آشنا شو.یاشار از لحن کلامم فهمید که میبایستی برخوردی مردانه با او داشته باشد.پس از پشت میزش بلند شد و به داریوش دست داد و گفت:خیلی خوش آمدید لطفا بفرمایید بنشینید.
داریوش بمن نگاه کرد و من به صندلی کنار میزم اشاره کردم و او ارام نشست و به انبوه کتابهای قفسه ها نگاه گرداند.محیط ما ساکت و آرام بود و میدانستم که دقایقی دیگر حوصله اش سر خواهد رفت بهمین خاطر پرسیدم:کتاب دوست داری؟سر فرود آورد و من کتاب داستان مصوری بدستش دادم و رو به یاشار گفتم:پسرم امسال به کلاس دوم میرود و شاگرد باهوشی هم هست.
یاشار که نشان میداد دوست دارد با داریوش هم صحبت شود گفت:عمو جان دوست داری برایم کتاب بخوانی؟
داریوش بلند شد و روی صندلی کنار یاشار نشست و دقیقه ای بعد صدای خواندن متن کتاب که نثری شعرگونه داشت در فضای کتابخانه پیچید و من آسوده به کارم پرداختم.هنگام ظهر سه نفری به رستوران رفتیم و غذای انتخابی او را خوردیم و تا هنگام شب او با همکاران ما که کتابفروش بودند و در مجاورت ما مغازه داشتند آشنا شده بود و توانسته بود محبت آنها را بخود جلب کند.شب هنگام وقتی کتابفروشی را ترک کردیم همه از من خواستند که تا پایان تعطیلات تابستانی داریوش را هر روز با خود همراه کنم.به وقت مراجعت داریوش خوراکی های پانیذ را یادآوری کرد و من مقابل سوپر مارکتی نگهداشتم و با دادن پول به او گفتم خودت برو خرید کن و خودم پشت فرمان باقی ماندم تا او با استقلال و اتکا بخود خرید کند.پس از خرید وقتی کنارم نشست تا حرکت کنیم باقیمانده پول را بطرفم گرفت و لب به شکایت گرانی خوراکی ها باز کرد و هر دو خندیدیم.
به باغ که رسیدیم گفت خدا کند کامیار نخوابیده باشد.این کلام داریوش آنقدر به دلم نشست که خستگی روز را فراموش کردم.بدبختانه تا شروع ماه مهر بیش از دو هفته ای باقی نمانده بود و افسوس خوردم که چرا او را از اول تابستان با خود همراه نکرده بودم.تحولی به یکباره در داریوش بوجود آمده بود برای مادر و عسل ناباورانه و با تردید همراه بود اما پانیذ زود این تحول را پذیرفت و به آن خو کرد.بازی فکری کودکانه که مورد علاقه پانیذ بود برای داریوش هم سرگرم کننده شد و کم کم خانه روی آرامش بخود دید.دوست داشتم که پانیذ را هم بگونه ای از خانه دور کنم تا مبادا که اینبار او را وسیله قرار دهی اما هم مادر و هم عسل مخالفت کردند و هم از سویی قولی که به جده داده بودم مانع از آن شد که او را روانه مهد کودک کنم.اما بگونه ای نامحسوس عسل را آگاه کردم که پانیذ را با محبوبه تنها نگذارد و خواب و خواب دیدن را بهانه کردم و خود را نگران نشان دادم.وقتی عسل قول داد که کاملا مراقب پانیذ خواهد بود آنوقت خیالم آسوده شد.میدونی محبوبه هرگز فکر نمیکردم که مصحلت اندیشی در مورد بچه ها موجب شود که علاقه و مهر شخصی ام سرکوب شود و یا به سرعت رنگ ببازد و بیرنگ شود.وقتی میگویم دیگر بخود فکر نمیکردم و تمام وجودم شده بود آینده بچه ها دروغ نگفته ام.وقتی بچه ها را در آغوش میفشارم حس میکنم دیگر مال خودم نیستم و جانی که در وجودم مرا زنده نگهداشته فقط و فقط مال بچه هاست.سفرهایم به شمال کوتاه و کوتاهتر شدند و میل به همنشینی با اعضا خانواده مرا از عزلت نشینی رهانید.در طول تابستان وزن اضافه کرده بودم که گرچه باعث ناخشنودی خودم بود اما عسل و مادر را راضی و خشنود کرده بود.
تو تنها کسی بودی که چاق شدنم را به حالت تمسخر یادآوری کردی و گفتی دیگر حتی باید سام هم نمیتواند تو را از زمین بلند کند و من بی هیچ واکنشی از نیش زبانت گذشتم و د راعماق وجودم حس خوبی نشست که شده ام آنچه که خلاف میل توست.
متقاعد کردن مادر و عسل به اینکه جشن تولد هر دو کودک را در یک شب برگزار کنیم آسان نبود اما وقتی هر دو بچه اظهار رضایت کردند آندو هم کوتاه آمدند و به مهمانها گفته شد که تولد داریوش و پانیذ را با هم جشن گرفته ایم.در شب جشن همه چیز خوب پیش میرفت و با وجود بی تفاوتی که در رفتار مادرت دیده میشد جشن بخوبی در حال برگزاری بود.بهراد و پانیذ بیش از سایر مهمانها محفل را گرم کردند و دلیل کار خود را تلافی برای جشن دخترشان بهشید عنوان کردند و گفتند که ما نیز چون آنان جشن تولد او را گرم کنیم.تو بیشتر سعی داشتی در آشپزخانه به امور غذا رسیدگی کنی و زمانیکه عمه زیبا لب به اعتراض باز کرد آشپزخانه را رها کردی و به جمع ملحق شدی.تولد در حقیقت متعلق به داریوش بود اما پانیذ هم از آن نصیب برد و هدایای خود را گرفت.
رفتار مودبانه داریوش همه را متعجب کرد مخصوصا سیامک که باور نمیکرد نوه شلوغ و بی نزاکتش به پسری با ادب و با نزاکت تبدیل شده باشد.داریوش وقتی هدایای خود را گرفت از همه تشکر کرد و از پانیذ خواست تا به اتفاق هم آنها را به اتاقشان ببرند.با رفتن آنها عمه گلرخ پرسید:با این بچه چه کردید که اینقدر مودب شده؟راستش من فکر نمیکردم که کسی بتواند او را ارام کند.
در این هنگام بود که تو گفتی:کامیاب از سحر زبانش استفاده کرد کاری که خوب بلد است انجام دهد!
نگاهت کردم و در عمق نگاهت آتشی مهار شده دیدم و بخود گفتم در آتشی که خود افروخته دارد میسوزد.د رجوابت لبخند زدم و به عمه گلرخ گفتم:دوران شیطنت بچه ها دوران با دوامی نیست و زود پایان میگیرد.
عمه گلرخ از حرف تو استفاده کرد و گفت:اما با اینحال من با محبوبه موافقم که زبان تو جادویی سحر کننده دارد و همه را رام میکند.
مادرت آه صداداری کشید که مفهموش را نفهمیدم.به وقت رفتن مهمانها بهراد بدنبال بهارمست رفت تا او را که دنبال پانیذ و داریوش رفته بود صدا کند و پانیذ در فرصت کوتاهی که بدست آورده بود گفت:من به دیگران کاری ندارم و عقیده خود را میگویم اگر کلام شما و نصایح شما نبود من حالا اینجا نبودم.تحت تاثیر حرفهای شما توانستم زندگی ام را نجات دهم و بهمین خاطر تا زنده ام حق شناس خواهم بود.
گفتم:البته من کاری نکرده ام اما از تعارفتان ممنونم!
نگاه شرربار تو هم من به وضوح دیدم و هم پانیذ متوجه شد و گفت:او هنوز هم از من بیشتر از عسل میترسد!
خندیدم و گفتم:او فقط یا ذهنیات خود سر سازگاری دارد و با دیگران نه!
گاه فراموش میکنم که تو را بخشیده ام و سعی کرده ام که گذشته را بدست فراموشی بسپارم.یک تلنگر کوچک باعث میشود که ذهن را گذشته را در پیش بگیرد و حوادث یکی یکی زنده شوند و تجسم پیدا کنند اما شگفت اینکه حرارت گذشته را دارا نیستند و وجود را به آتش نمیکشند شاید بهمین خاطر است که برای هر مجازاتی سریع عمل نمیکنند و گذشت زمان را در آن دخالت میدهد.

وقتی مهمانها رفتند من و عسل تنها شدیم به او گف


مطالب مشابه :


مترجمین زبان روسی

محبوبه حاتمی. فاطمه چت روم | مزون




برندگان جایزه نوبل فیزیک (1940-1950)

به جهت کشفياتش در ذرات هسته اي موسوم به مزون به او اعطا شد. موزن(پي مزون) محبوبه بابایی




رمان فرشته ی نجات من 3

محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه رمان مزون لباس




رمان تقاص قسمت 55

یه روز که یواشکی داشتم تعقیبتون می کردم شنیدم که به خواهرت گفتی محبوبه شب یه مزون جدید




رمان فرشته ی نجات من 8

محبوبه که کمی سرفه کردنش کمتر شده بود با سر اشاره کرد که لازم نیست و کمی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 5

محبوبه خیلی اصرار کرد که پیش او برم ولی دوست نداشتم تا یه مدتی خانواده ی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 1

محبوبه حال مادرت خيلي بده راستش الان بيمارستانه يك آن دلم فرو ريخت. رمان مزون لباس




رمان عشق و خرافات 11

حرف محبوبه را بیاد آوردم که گفته بود چای مسموم است و بی اختیار وجودم رمان مزون لباس




برچسب :