رمان تبسم (2)

فصل5:
خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد!
تو دلم هر چي فحش داشتم به اين استاده و آبا اجدادش دادم....نه من نبايد وا بدم...
داشتم ميرفتم که مانتوم گير کرد به صندلي يکي از بچه ها...نفشم رو با حرص دادم بيرون...بدبياري پشت بدبياري...
برگشتم مانتوم رو ازاد کنم کهچشم خورد به دو تا جشم سبز...اولالا اين کيه ديگه...يکي از پسراي کلاسمون بود که خيلي هم مغرور به نظر ميومد...اسمش سعيد بود...سعيد آريا..با يه نيشخند مانتومو جدا کرد...من هم از قصد بدون اينکه ازش تشکر کنم راه افتادم...
با هر جون کندني بود يه چيزايي بلغور کردم استاد هم انگار حواسش پرت بود گفت عالي بود بفرماييد بشينيد...
***
تهمينه-تبسم اين سعيد چش سبزه چقد جيگره...!
زدم پس کله ش..
-خاک بر سرت با اين سليقه ت
خداييش خوشگل بود ولي چون من افتاده بودم رو دنده لج باهاش واسه همين ديگه خوشگل نبود..
تهمين-ديوااانه اينهمه جذابيتو نديدي؟کوري ديگه...
-آقا اصلا من کور!بيخيال ميشي حالا!؟


انگار برق2200 ولت به من وصل کردن!!!!
آب دهنمو قورت دادم...
يه پيرهن مردونه ي مشکي با شلوار کتون سفيد تنش بوددد....همون عطر گس هميشگيش رو زده بود...با يه لبخند داشت منو نگاه ميکرد....
منم که شوکه...
انگار مغزم قفل کرده...
-سلام!
دستهاشو از هم باز کرد و به سمتم اومد...
تازه از بهت درومدم...
چقد دلم واسش تنگ شده بود..و اون الان اينجاست!!!
با يه حرکت سريع رفتم سمتش و پريدم توي بغلش...
چقد دلم واسه اين آغوش تنگ شده بود...
دستهامو دور کمرش حلقه کردم...
اونم منو بيشتر به خودش چسبوند...
بعد هم پيشونيمو بوسيد...
نميدونم براي چند دقيقه تو بغلش بودم...
فقط ميدونم ديگه دوست نداشتم بيام بيرون...
***


فصل6:
تيام-تبسم از بس خوشحالي زبونت بند اومده؟!
من-ها؟چي؟!...نه ...نه در اون حد!(آره جون خودت)
شروين-گفتم سورپرايزتون کنم!!!دلم واستون تنگ شده بود.
مامان-خوب کاري کردي پسرم!!ما هم دلمون واست تنگ شده بود مخصوصا تبسم!
واي مامان چرا اين حرفو زدي؟!الان پررو ميشه!!
شروين رو به من-آره؟
الان همچين بزنم تو پرت...
-پس چي!!!مکث کردم و ادامه دادم...مگه ميشه دلم واسه داداشم تنگ نشه؟!
ااااه عجب حرفي زدما..ولي حقشه...آخي ناراحت شدي؟!...به جهندم...
***
-تبي خانوم نميخواي بيدارشي؟!
-تيام برو بيرووون!!
تيام-نه پاشو.پاشو که کلي کار روي سرمون ريخته!!!
چشمهامو با دستم ماليدم:
-چي؟!چه کاري؟!
-مامان جونمون ميخواد مهموني بده...
واي نه دوباره..
-اه حالا واس چي؟!
تيام-برگشتن آقا شروين!
با ناله:
-حالا کي هست؟
تيام-فرداشب.
با جيغ:
-نههههههههههه؟دروغ ميگي؟!
-ا چته تبسم چرايهو رم ميکني!!!
بالشتو زدم تو سر خودم...
-آخه من چي بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
-تو که اينهمه لباس داري باز ميگي چي بپوشم؟!
-نه اونا همه تکراري شدن!!!
تيام-از دست شما خانوما!خب حالا که وقت داري برو بخر.
-با کي برم؟؟
-من چبدنم!
خودمو لوس کردم:
-تيامي؟!
-ها؟!
-ميشه تو منو ببري؟!
تيام-تبسم!!!
-خواهج؟؟
تيام-باشه بابا دلم واست سوخت...بعظهر ميبرمت!!!
-آخ جووووووووووون!
***
-جان من فقط2تا پاساژ ديگه؟!
تيام-تو آدمو به غلط کردن ميندازي!!
بالآخره بعد از کلي گشتن يه لباس چشم مبارک ما رو گرفت..
يه پيراهن دکلته ي کرم که بلنديش تا روي زانو بود و تا کمر چسبون بود و از کمر به پايين آزاد تر ميشد..ساده هم بود از لباساي عجق وجق بدم مياد...زيبايي تو سادگي..
***


ايندفعه هم خودم بايد دست به کار ميشدم...
نشستم جلوي آينه و شروع کردم..
سايه دودي مشکي زدم به همراه مخلفات...رژگونه آجري با يه رژمات!!!موهامو هم باباليز فر لوله اي کردم...جيگري شده بودما...يکم خودمو تحويل بگيرم...
امشبو ميخوام بترکونم...خوبه لباسم کت ندارهه...هههه...قيافه شروين ديدني...
رفتم تو پذيرايي نشستم و يه پامو انداختم رو اون يکي پام...
به آقا شروين...چه تيپي هم زده حتما امشب کلي خواستگار پيدا ميکنه!!!
اولش که منو ديد يکم بد نگاه کرد ولي بعدش خودش رو زد به بيخيالي...
حالا اين گير نميده تيام داره مياد...اوه اوه چه بدم نگاه ميکنه...جمع کن بابا...
تيام-تبسم!ببينم اين همون لباسيه که با هم خريديم؟!
پــ نـ پـ...
-آره ديگه!خوشگله نه؟!
تيام چيني به پيشونيش داد و گفت:
-آره اما ...فکر نميکني زيادي بازه؟!
حالا خوبه خودش باهام بودا...
-نه داداشيييييييييييي...يکم تن صدامو جيغ جيغي کرده بودم!
تيام ديگه چيزي نگفت ولي من فهميدم که غيرتي شده...آقربون غيرتتتتتتتت!!
-سلاااااااااااااام عشققققققققققم!!!
من-سلاممممممممم آرامممممممممممممممممممممم ممممم!!!
باز منو آرامه به هم افتاديم...خدا به خير کنه...
چه خوشگلم شده ...بيچاره داداش من...
-سلام خانوم خودشيفته!!!
ا پدرام!!!
رفتم به سمتش:
-سلام پدي!!!
بغلش کردم...واا امشب يه چيزيم ميشه ها...البته براي در آوردن حرص شروين خوبه...
پدرام-خوبي تبسم؟پيدا ميدا نيستي؟!
-حالا که پيدا شدم!!!من برم...تا خواستم بقيه حرفمو بزنم چشمم افتاد به شروين که داشت با دختر آقاي طالبي که يکي از دوستاي قديمي بابام بود خوش و بش ميکرد!!!من چرا ناراحت شدم؟!اصن به جهندم...
نوبت رقصيدنه...يوهو من که هميشه پايه م..
دنبال آرامه گشتم!!!اااا پرو داره با داداش من ميرقصه!!!خوبه ديگه تيام هم که بدش نمياد...
اونور عليرضا پسرعموم بود که با نامزدش اومده بود...
دوباره ديد زدم...
آها خدشه!!!آقا چه اخمي هم کرده...يه ليوان هم دستشه و داره قلپ قلپ کوفت ميکنه...نه نه ببخشيد نوش جان ميکنه...
همينجوري داشتم اطرلفو ديد ميزدم که ديدم بله آقا شروين با همون دختره رفتن وسط...عصباني شدم...حرصم گرفت!!!!!!!!الان حاليت ميکنم!!!
توي همين فکرا بودم که دست يه نفر روي پهلوم قرار گرفت...دو متر پريدم هوا...
افشين-تنهايي تبسم!!!
-ترسيدما...
-ببخشيييي...!
چند ثانيه بعد...
افشين-مياي بريم برقصيم؟!!
آفرييييين حرف دلمو زدي ا...يا سر قبول کردم...اين بهترين فرصته...
تا آخر مهموني تا تونستم رقصيدم!!!پاهام داشت از درد ميترکيد...
...رفتم روي کاناپه پذيرايي ولو شدم...الان همه رفتن بالا بخوابن...منم کم کم پاشم برم ديگه..
به سقف خيره شدم...
-بــــــــيداري؟!
واي ترسييدم!!!شروينه که...
-ميبيني که!!
شروين-اينهمه با بقيه رقصيدي نميخواي يه دور هم با داداشت برقصي؟!
اه اينم حالا داره اذيت ميکنه...من غلط کردم گفتم داداشي!!!
-چرا که نـــــه!
يه موزيک ملايم گذاشت و دستشو به سمت من دراز کرد..منو جوري کشيد که افتادم تو بغلش...دستاشو پايين کمرم قفل کرد..شروع کرديم با ريتم آهنگ چپ و راست رفتن...
نفس هاش به صورتم ميخورد...چشم افتاد به گره کرلولتش...شل شده بود...
دستمو بردم سمت کراواتش و کشيدم جلو که سرشم اومد جلو...گره شو محکم کردم..(منم مرض دارما!)...يه لبخند نشست گوشه ي لبش..
آهنگ که تموم شد ..ما هم وايستاديم...چند ثانيه توي چشمام خيره شد و بعد گفت:
-مرسي...
قبل ازينکه دستاشو از دور کمرم باز کنه سرشونه ي لختمو يه بوسه کوچيک زد و رفت...


فصل7:
-پاشو....پاشو...د ميگم پاشو ديگهه!!نه مث اينکه خودتو زدي به کوچه ي رضا چپ!تبسسسسسسسسسسسم!!!
-د شروين تو نميخواي بزاري من يه روز بخوابم نه؟!!!
-نه ميگم پاشو!
جواب ندادم..
شروين-پا ميشي يا نه؟!
من-نـــــه!
شروين-باشه..پس..
5ثانيه بيشتر نگذشته بود که از تخت کنده شدم..اما بازم چشمامو باز نکردم...
اوا چشه؟؟داره هرکول بازي در مياره مثلا...انقدر گيج خواب بودم که واسم مهم نباشه منو بلند کرده يا ميخواد چيکار کنه..
به خيال خودم راحت خواب بودم..اما!!!زهي خيلا باطل!!
شروين-الان يه کاري ميکنم که هرچي خوابه از سرت بپره...
برو دادا...هرکار ميخواي بکن فقط بزار ما بخوابيم..
باد خنک و نوري که به صورتم خورد رو حس کردم...اما انقدر کله خرم که چشامو باز نکردم...
شروين-پرنسس حالا هم نميخوان چشاشونو باز کنن؟
من-نچ!
شروين-تبسم تو مگه حس نداري؟الان کجايي؟
من-توي بغل تو
خنديد..زهر انار...
شروين-نه باهوش منظورم اينه که تو الان نفهميدي ما تو بالکنيم؟!
چييييييييييي؟توي بالکن چيکار دارهه!!!چه نقشه اي کشييييده؟؟؟؟؟؟
ريلکس گفتم:
-خب باشيم..که چي؟!
ديگه مطمئنم داشت حرص ميخورد..حقته!
خب الانم احساس نکردي از من دور شدي؟!
وااااا...خل شده ها..
-خب که چي!!
اي زهرمارو خب که چي...
شروين-ميشه يدقيقه چشاتو باز کنييييي؟منظره قشنگيو ميبينيا!!!
-خب ولي فقط يه چشممو...
يه چشمو باز کردم...يدفعه ديدم رو هوام...آنچنان جيغي زدم که خونه لرزيد!!
-ششششششششششششروين چه غلطي داري ميکنيييي؟؟؟؟؟؟؟
توي بالکن بوديم لبه ي بالکن واستاده بود و منو رو هوا نگه داشته بود...يذره تکون ميخوردم افتاده بودم...
يعني سقوط آزاد!!!
هر چي خودمو بهش نزديک تر ميکردم اون بدتر دور ميشد!!!!
شروين-خب بگو ببينم بازم برام بلبل زبوني ميکني؟!آره؟!
در اين شرايط هم نبايد التماس کنم:
-آرر..ررره!
يکم تکونم داد که جيغ زدم...
شروين-که بازم کاراتو تکرار ميکني آره؟
-آره!
شروين-آررررررررره؟!
با تکوني که بهم داد ديگه واقعا فک کردم ميوفتم...چون خودشم تعادلشو از دست داد..اما در تحظه ي آخر منو گرفت و کشيد تو بغلش...بعدش هم شروع کرد به التماس کردن:
-تبسم غلط کردم...ببخشيد عزيزم!!!فک نميکردم که..
حرفشو قطع کردم و گفتم:
اگه ميوفتادم چيکار ميکردي؟هااااااان؟!
سرشو انداخت پايين..از تو بغلش بيرون اومدم و شوک زده به دستشويي رفتم!!!!!
دو روز بود که با شروين حرف نميزدم...اونم سراغم نيومده بود..خيلي پرووو...
باشه پس بچرخ تا بچرخيييييييم!!!
1 اسمس اومد...حسش نبود که برم ببينم کيه...يا تهمينه ست يا فاميله..ما که کس ديگه اي رو نداريم بهمون اس بده!!!والا...
چند ثانيه بعد يه اس ديگه اومد...پاشم ببينم کدوم بدبختيه...
با ديدن اسم شيرين بانو(شروين خودمون)پقي زدم زير خنده...!
واستا ببينم شيرين جون چيکارم داره...
نوشته بود:تبسم پاشو بيا اتاق من يه دقيقه.
اي چه دستورم ميده!!!
دومي رو باز کردم:
ميشه بياي؟
چيکار کنم؟برم نرم؟!نميدونم حس کنجکاوي بود يا هرچيز ديگه اي ولي عدا مدا رو کنار گذاشتمو به سمت اتاقش راه افتادم.
بدون اينکه در بزنم رفتم تو...انگار منتظر بوده...رفتم نشستم رو کاناپه و گفتم:
-خب!فکر کنم با من کاري داشتي؟!
-آره!بزار رک ازت بپرسم..از دستم ناراحتي؟!!!باهام قهري؟
آقارو باش...تازه فهميده!!
-فکر کنم بايد زودتر ميپرسيدي!!!
-آره..ميدونم!!اما فکر نميکردم انقدر شيدي باشه!!
خب خاک بر..ا اين هي دهن منو وا ميکنه ها...
-خب که چي؟!!!!!!!
شروين-بگم اشتباه کردم حله؟!
من از خودش پرروتر گفتم:
-نــــچ!
سروين-بگم خيلي خيلي اشتباه کردم چي؟!
خب لال ميشي بگي ببخشيد عزيزم غلط کردم چيز خوردم؟!
من-نچ!
شروين-...خب..اروم گفت:بگم غلط کردم خوبه؟؟؟؟؟؟؟
حالا بزار يکم کوتاه بيام...
-اوووم...به شرطي که ديگه تکرار نشه!!!
-چشششششم چشششششم!!!مگه مرض دارم؟!
اونو که داري...پسره ي چشم عسلي!!!
شروين-راستي يه چيزي هنوز مونده!!!
بلند شد و يک جعبه ي صورتي برداشت و آورد داد دستم...
حالا چيه؟دارم از کنجکاوي ميميرم!!!بازش کنم؟
شروين-نميخواي بازش کني؟
آفرين بابا خوب ميگيريا..
باز کردم...يه زنجير طلا...البته طلا سفيد!!!خوبه سفيد خريد من از زرد بدم مياد!!!
خيلي ظريف بود ...خوشم اومد...خودش برام بس...تو گردنم خيلي خوشکل بووود!خلاصه کيفور شده بودم..خيلي خودمو کنترل کردم که بغلش نکنم...پررو ميشه...البته پررو که هست پررو تر ميشه!!!
خلاصه اينکه من با شروين آشتي کردم!!!
***


اي تو روحت....تو روحت...!خدااا من چقد بد شانسم آخه؟!!!
بقيه فکرمو با حرف خالي کردم:
-اي تو روحت همتي!!!!!الهي بترکي بيوفتي رو دست ننه ت....آخه چرا؟؟
تهمينه-ببند دهنتو مگه اينجا چاله ميدونه؟!تو آبروي مارو آخر همه جا ميبري!!!
بعدشم چه دلت بخواد با سعيد جون همکار بشي!!!خاک بر سرت ميتوني مخشو بزنيا!!!
-تميييييييييييييييينه!!!من ازش ب د م مياد!!!
-نه که اون عاشقته؟!
-اون فقط ميخواد منو ضايع کنه...گربه ي چش سبز..چش سبز...بقيه حرفمو خوردم...ميگفتم تهمينه منو ميکشت!!!
از اينطرف من حرص ميخوردم از اونطرف اون پيشي چش سبزه با رفيقاش داشتن ميومدن..
صداشونو ميشنيدم:
-سعيد جون بايد کلاتو بندازي هوا استاد با چه جيگري...
يکي از دوستاش از پشت دهانشو گرفت و گفت:
-سيس ببند ديگه...حواست کجاس اسي خانوما اينجان!!!
اونيکه اسمش اسي بود برگشت سمت ما و گفت:
-بــــــــه...خانوما..خوبين؟
تهمينه که زياد خوشش نيومده بود گفت:
-بله اما مث اينکه شما بهترين!
اسي-بله شما رو ديدم عالي شدم..مگه ميشم دو تا خانوم خوشگل و ببينم و بد بشم؟!!!
ايندفعه سعيد گفت:
-مهراد اينو بگير دهنشو ببند!!!
اسي-باشه دادا سهيت(سعيد)ديگه زر بي زر!!
...ماهم راه افتاديم رفتيم..اين استادمون يه کار دو نفره ازمون ميخواست و خودشم اون ونفرو انتخاب ميکرد...منم از بس خوش شانسم افتادم با اين سعيد گربه...
***
گوشيم داره زنگ ميزنه...حوصله ندارم دستمو دراز کنم بردارم...ولش الان ميره رو انسرينگ:
سلام خانم اصلاني.آريا هستم.هر وقت تونستين با من يه تماس بگيرين.
ااا سعععيد جون توني!!!باشه حالا هر وقت حال داشتم ميزنگم...
اون روزو از قصد بهش زنگ نزدم...بجاش گذاشتم يه وقت مناسب...
صبح ساعت 7 بيدار شدم و تصميم به زنگ زدن به آريا گرفتم...بنظرم مناسب ترين وقته!!!(تو ديگه کي هستي!!!)
بيب...بيب...بيب...بيب...اه مردي؟بردار ديگه...بيب...بيب...
-الو؟!
اوه صدارو...آخي بيچاره رو از خواب بيدار کردم؟مادرت برات بميره...
-سلام آقاي آريا!اصلاني هستم.
چند ثانيه مکث کرد و بعد گفت:
بله شناختم!اين وقت صبح کاري داشتين؟!
-خب فکر ميکنم که شما قبلا با من کاري داشتين؟درسته؟
فک کنم خنده ش گرفت!
سعيد-بله داشتم اما اين ساعت...خودم بعدا باهاتون تماس بگيرم عيبي داره؟!
با صدايي که مثلا از کارم پشيمون شدم گفتم:
-اي واي شما خواب بودددددين؟
-بله !
-واي ببخشيد!!!باشه تا بعد!
بدون اينکه اجازه بدم حرف ديگه اي بزنه قطع کردم...
اونو بيخواب کردم اما خودم گوشيمو گذاشتم سايلنت و به خواب عزيزم ادامه دادم!!!
***


فصل8:
ي هفته ديگه عروسي عليرضا پسر عموم بود و من بايد ميرفتم خريد...تصميم گرفتم اين کارو با آرامه انجام بدم..
يه پيراهن ديدم که واقعا خوشگل بووود تصميم گرفتم پروش کنم..!
يه پيراهن مشکي براق بود کهدنباله داشت و روي زمين کشيده ميشد دو بنده بود و تا روي کمر چسبون...يه چاک سمت چپش داشت که تا روي رونم بود...در کل خيلي خوشگل بود...همونم گرفتم..
آرامه هم تاييد کرد وگفت که خيلي خوشگله!!!
.....روز عروسي:
از بس موهامو کشيده بودن سردرد گرفته بودم...
-بابا کمتر اين موهارو بکشين سردرد گرفتم به خدا!!!
آرايشگر:گلم يکم تحمل کن ببين چي بسازم ازت.
-من قبلا ساخته شدم راضيم هستم..آي ..
آرامه-تبسم الان اينطئري ميکني بخواي عروس شي چيکار ميکني؟
0من...من آخ ...غلط بکنم...بخوام عروس بشم!(بعدا راجبش فکر ميکنم)
بلااخره بعد از کلي رنگ و لعاب....کارم تموم شد...
خودمو که ديدم واقعا خوشم اومد...موهامو شينيون جمع باز درست کرده بود...آرايشمم گفتم لايت انجام بده..سايه دودي طلايي کار کرده بود..خوب شده بودم..جيگررررررررر تو!(خودشيفته!)
ميخوام چشم شروين دراد...
عرويسيشون توي باغ بود..من از عروسي هاي تالار خوشم نمياد..
واقعا هم خيلي خرج کرده بودن...دکور که خيلي خوب بود...
همه ماشالا تا تونسته بودن خودشونو نقاشي کرده بودن..مثل ما...
...عروس دامادم رسيدن...خداييش عليرضا خوشتيپ بود...کلا پسرعمو هاي بنده خوشتيپن...
يادم رفت بگم مادر و پدر من نسبت فاميلي دارن...دختر دايي پسر عمه!!!پس خاله م اينا هم دعوت بودن..
ساعت 10 شده بود و ديگه کم کم ميخواستن شام بدن...
نميدونم چرا آرامه غيب شده...
تيام هم نميبينم...
وايستا ببينم اين دو تا کجا غيبشون زد؟؟؟؟؟؟؟؟
اروم از بقيه جدا شدم و به سمت قسمت خلوت باغ رفتم...حسم بهم ميگفت يه خبرايي..
يکم که رفتم صداي خش خش برگا به گوشم خورد...
بازم رفتم جلوتر...دو نفرو اونحا ديدو اما واضح نبود...پشت يکي از درختا قايم شدم و نگاه کردم...
اين که تيام خير نديده س..
اين دخي کيه؟؟؟؟داداشششششششششش؟
به به...چه رمانتيک اينم که آرامه خانومه...بله ديگه تنها تنها...
آرامه به درخت تکيه داده بود و تيام دستشو ستون کرده بود و داشت تو گوش آرامه يه چيزايي ميگفت....فک کنم نجواي عاشقانه باشهه..
بعد از چند لحظه آقا تيام ما صورتشو نزديک صورت آرامه کرد و...بلــــــه!
در حال ديد زدن بودم که يه دست نشست روي شونم و يه دست هم روي دهانمو گرفت و بنده رو کشيد عقب...
در گوشم آروم گفت:
-شيطون داري لحظات عاشقونه داداشت رو ديد ميزني...
شروين دوباره ضاحر ميشود...
دستشو از روي دهنم برداشت و منو به سمت خودش برگردوند..
چند ثانيه بعد صداي پا شنيديم که اين وحشي...نه نه ببخشيد هرکول خان...نو هول داد عقب که رفتيم پشت درخت و براي اينکه نيوفتم اون زير پاي چپمو گرفت که چاک داشت لباس که کنار رفت و بدن ما هم نمايان شد...منم براي اينکه نيوفتم دست راستمو انداختم گردن آقا زاده...
نفس زنان گفت:
-شيش...صدات در نياد...
از اينکه اينهمه بهم نزديک بود يجوري شدم...
بعد ازينکه تيام خان و آرامه جونش دور شدن...شروين پامو ول نکرد و گفت:
-اشتباهي پارچه شو بريدن آره؟!
ساکت شدم.
شروين-چرا پاهاتو انداختي بيرون؟
-مدلشه!
--مدلشه يا نه اما همه پايين تنه شما رو سيرت کردن ديگه..خوشت مياد؟
با کمک دستم که هنوز پشت گردنش بود سرمو بهش نزديک تر کردم و گفتم:
-نه تو فکرت خرابه!
سرشو فرو کرد تو موهام...
زير گوشمو يه بوسه کوچيک کرد و بعد هم سريع منو ول کرد و رفت..!


بعد از شام داشتم با افشين ميرقصيدم..مث اينکه زياد تو باغ نيستوووباز بي جنبه بازي درآورده خودشو با اون کوفتي خفه کرده....
دستش روي بدنم حرکت ميکرد...چندشم ميشد...اما بيخيال بودم...يدفعه ديدم شروين سرو کلش پيدا شد مچ دستمو گرفت و رو به افشين گفت:
-چه غلطي داري ميکني؟!
جان من دعوا نکنيييد!!
افشين-هيچي داش...توهم زدي..
من-شروين ولش کن!
شروين-تو يکي ساکت شو بعدا حسابتو ميرسم...
شروينرو به افشين-اگه عروسي نبود ميدونستم چيکارت کنم!
بعد هم دست منو کشيد و با خودش برد...رفتيم پيش مامان اينا...
شروين به مامانم گفت:
-ما زودتر ميريم...من خسته م تبسم هم گفته که با من مياد...بعد هم آنچنان نگاهي به من انداخت که گرخيدم و هيچي نگفتم...
مامان-باشه پسرم!هرجور راحتيد!ما هم1ساعت ديگه ميايم!
مانتومو برداشتم و به سمت ماشين شروين رفتم...حالا نوبت منه!!
بلند گفتم:
-من نمياااااااااام!
سرجاش ميخکوب وايستاد!...چرا انقد بد نگاه ميکنه؟؟؟؟؟!در حاليکه داشت به سمتم ميومد گفت:
-که نمياي آره؟
-آره!
تبسم تکون نخور الان وقت فرار نيييست!سرجام وايستادم اما اون هي داشت نزديک تر ميشد...گفت:
-من ميگم ميريم...
هيچي نگفتم..
يه قدم رفتم عقب...هي اون ميومد جلو من ميرفتم عقب تا جاييکه خوردم به درختي...
چشماش از زور عصبانيت قرمز شده بود..دستاشو دو طرف بدنم روي درخت گذاشت و سرشو اورد جلو:
-ديگه حق نداري اين لباس مزخرفو بپوشي!
با لجبازي گفتم:
-ميپوشم!
شروين-گفتم نميپوشي.
-منم گفتم ميپوشم!
-من ميدونم ديگه نميپوشي...
-چرا اتفاقا ميپوشم خوبم ميپوشم!
دست راستشو برد پش لباسم...ميخواد چيکار کنه؟!با تمام قدرتش بند لباشمو کشيد که هم بندشو پاره کرد هم قسمتي از لباسم جر خورد...يعني باطل شد..من متعجب نگاش ميکردم...لبخند پيروز مندانه اي زد و گفت:
-حالا ديگه نميتوني بپوشي!
بعد هم يه دستشو انداخت زير کمرمو يه دستشم اناخت زير پاهام و منو بلند کرد و به زور سوار ماشين کرد...بعد هم گازشو داد و رفتيم....


-تبسم به نظر من اين پسر عموت يه تختش کمه!
زدم پشت گردن تهمينه و گفتم:
-غللط کردي!هرچي باشه از تو که تخته ش کمتر نيست!!
-خررررررره!زده لباس 500تومني تو جر داده اونوقت ميگي کم نداره؟!
-حالا اگه هم داشته باشه به تو ربطي نداره گلم!
تهمينه-دست شما درد نکنه واقعا..
-نميکنه...راستي از پيشي کلاسمون چه خبر؟!
-کي؟!...ا خاک تو مخت سعيد جونو ميگي؟!
-آره همون پيشي وحشي ملوس...
-زهرمارو پيشي ملوس....اي بميري تو که هيچوقت آدم نميشي!!
-ايش زبونت لال...از جون خودت مايه بذار لطفا!!
-واقعا که خلي..همه ي دختراي کلاس واسش سرودست ميشکونن.
-همه ي دختراي کلاس منهاي من!
-چه دلتم بخواد....پسر به اين ماهي...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-اگه ماهه مخشوبزن...بعدشم انقدر پيش من از اون حرف نزن...حالت تهوع بهم دست ميده!!
-تو هنوزم ازش دلخوري؟!
-په چي؟جلوي همه آبروي منو برد...پسره ي عوضي رفته گفته استاد همه ي کارارو من انجام دادم...خانوم اصلاني بيشتر تماشاچي بودنو آدامسشونو باد ميکردن..استادرم که ديدي چه نگاهي انداخت به من؟!انگار مال باباشو خورده باشم...
-خب..
-تهمينه!!درسته که زياد حوصله نداشتم باهاش همکاري کنم اما پابه پاش بودم...به چه حقي رفت گفت اينارو...
تهمينه-تو هم که کم باهاش کل کل نکردي!!!
-حـــقش بووود!هر کاري کنم بازم کمه...
-باشه اصن ول کن!!بهتره که بريم سر کلاس!!!
....
استاد-خانوم اصلاني!لطف کنيد از کلاس برين بيرون!!!
وااا چشه؟؟؟؟؟؟؟!
-چ..چرا استاد؟!
استاد-وقتي يه لاستسک انداختيد دهنتونو ميجوييد چه انتظاري از بنده داريد...لطفا بريد بيرون..
-استاد باراولمه...ببخشيد!
-مگه باراول و آخر داره خانم محترم؟!...با صدايي بلندتر ادامه داد:خانم اصلاني ميريد بيرون يا نه؟!
دروغ نگم داشت اشکم درميومد...اون گربه هم داشت با تمسخر منو نگاه ميکرددد!!اي تو روحت!!!!!!
باحالي زار بلند شدم و وسايلامو جمع کردم...در آخرين لحظه برگشتم و با نگاهم تمام نفرتم رو پاشيدم تو صورت آريا...نميدونم چرا اما دلم يکم خنک شد!!!
اومدم بيرون...سوز سردي به صورتم ميخوره...ديگه واسم مهم نيست...بزار طبيعت کار خودشو انجام بده....
***
فک کنم سکته هرو زدم...نه دارم خواب ميبينم...تبسم بيدار شو....
ولي نه انگار بيدارم و چيزايي که دارم ميشنوم همش حقيقته...
مامان-شروين ميخواد زن بگيره!
جا خوردم...بدهم جا خوردم...
مامان-تبام که اصلا به فکر خودش نيست...حداقل اين پسرم يه سروساموني بگيره!
نه!!!!!!!!!!
مامان-تبسم!خوشحال نشدي عزيزم؟
نه نشدم...اصلا....ولي چرا ناراحت شدم؟؟؟چرا؟؟؟بالآخره که بايد زن ميگرفت؟نميگرفت؟اما چرا من انقد تعجب کردم؟
-حالا کي هست؟!
مامان-دختر آقاي طالبي رو يادته؟دنيـــا؟
با شنيدن اسم دنيا انگار دنيا رو سرم خراب شد...حالا چرا اون؟!
-آها...مبارکش باشه!
اين جمله رو به زور گفتم!!!
چرا داشتم وابسته ش ميشدم؟چرا حالا؟؟؟؟شايد يه ضربه بدي براي من بود..خيلي بد....اما چرا...نميدونم...
...
روز خواسگاري بود...هنوزم باورم نميشه!اما در کمال ناباوري رفتم صورت شروينو بوسيدم و بهش تيريک گفتم...يعني کار ديگه اي نميتونسم بکنم....چيکار ميتونسم؟!من چه انتظار ديگه اي بايد ازش ميداشتم؟!ديگه مهم نيست...همه چيو ميذارم کنار و زندگيمو ميکنم....آره همين کارو ميکنم...
موهامو اتو کشيدم و جلوشو کج ريختم تو صورتم...از پشت شال هم موهامو ريختم بيرون...الان موهام تا بالاي باسنم رسيده...مشکي مشکي...
آرايشم هم مات انجام دادم...درکل جذاب شدم...
يه مانتوي بلند برنگ دارچيني با شلوار کتون قهوه اي سوخته پوشيدم...شالمم هم قهوه اي سوخته گذاشتم...
رفتم پايين...شروين رو که ديدم هنگيدم...چه خوش استيل!!!واي نه ...فکرشو نکن...اون ديگه داره مال يکي ديگه ميشه!!!
اما ناکس عجب هيکلي داره...تبسسسسم بسه دختر!!
چرا احساس کردم شروين کلافه ست...شايدم هست..نميدونم..!
توي ماشين که بوديم چند باري سنگيني نگاهي رو روي خودم حس کردم اما توجهي نکردم...
رسيديم....دستمو دور بازوي تيام حلقه کرده بودم....دوس داشتم جاي شروين براي تيام ميرفتيم خواستگاري...اما....

 


مطالب مشابه :


شینیون باز و بسته مدل 2012

برچسب‌ها: مدا مو, مدل شینیون, شینیون باز و بسته




چند شينيون راحت و آسان براي شما در منزل !

چند شينيون راحت و را بعد از باز کردن بیگودی ها و زدن کمی دادن و جمع کردنشان




رمان تبسم (2)

موهامو شينيون جمع باز درست کرده بود باحالي زار بلند شدم و وسايلامو جمع کردم




رمان کوه پنهان(قسمت اخر)

موهاي هردو هم به صورت باز و جمع شينيون شده بود .




رمان کوه پنهان12

موهاي هردو هم به صورت باز و جمع شينيون شده بود .




برچسب :