رمان ایدا4
قسمت از زبان بهراد
واسه سیزده به در خونواده ها رو پیچوندیم و با هم رفتیم خیابون گردی.کلاً از این که تو ماشین بشینیم و کل شهر رو بگردیم خوشمون میومد.
ارمین-بچه ها هانی می گفت یه بار بدون گواهینامه پشت ماشین نشسته.
حامد-مرگ من؟تنهایی؟
ارمین-نه بابا. با ایدا و مهسا.
با شنیدن اسم ایدا حواسم به حرفاشون جمع شد.با اینکه بعد از اون اتفاق یه جورایی ازش متنفر شدم ولی هنوز با دیدن قیافه ی معصومش دست و پام شل می شه و باشنیدن اسمش گوشام تیز.
سامان-خوب بعد چی شد؟
ارمین-ها؟اهان چیز شد...می گفت تصادف کردن!
بی اختیار گفتم:
-چی؟؟؟تصادف؟چیزیشون نشد؟
ارمین نگاهی شیطنت بار بهم انداخت و گفت:
-چیه؟نگران شدی؟
با بی تفاوتی گفتم:
-نه.اصلاً به من چه؟
حامد سوالی که من دوست داشتم جوابشو بدونم پرسید:
-خوب بعدش چی شد؟
ارمین-هیچی دیگه.ماشینو داغون کردن.هیچکس هیچیش نشد جز ایدای بیچاره.
وبه من نگاه کرد.
-چی شد؟
ارمین-هیچی پیشونیش یه خورده اوخ شد!!!ماجرا مال 3 سال پیشه!!!
حسابی حرصم گرفت.اونموقع من حتی ایدا رو نمی شناختم.من فکر می کردم مال تازگیاست.برگشتم که یه دونه بزنم تو سرش که حامد داد زد:
-بهراد مواظب باش.
محکم به یه جسمی برخوردیم.شوکه شدم.خیلی سریع اتفاق افتاد.از ماشین پیاده شدم.چند تا دختر وایساده بودن داد می زدن و گریه می کردن.رفتم جلوتر.نه.خدای من.چی میبینم.این ایدا؟؟اره دوستاش دارن داد می زن ایدا.خدایا این ایدای منه.وای!با داد یکی از دخترا به خودم اومدم .
-ببرش بیمارستان دیگه.
بلندش کردم.چه قدر سبکه.از سرش خون میومد.حسابی ترسیدم.هممون ریختیم تو ماشین.دوستاشم قرار شد با تاکسی بیان.با سرعت می روندم که سامان گفت:
-بهراد جون مادرت اروم برو.نمی خوای یکی دیگرو زیر کنی که؟
حامد که مثله من ترسیده بود گفت:
-خدا کنه طوریش نشه.بچه ها به ایدین زنگ زدین؟
ارمین که از ترس رنگش پریده بود گفت:
-اره.بچه ها.خیلی خون ازش می ره.می ترسم...
-هیسسس.چیزی نمی شه.
درحالی که خودمم به این حرفم اعتقادی نداشتم.بالاخره رسیدیم بیمارستان.بغلش کردمو به سمت پرستار رفتم.گذاشتنش روی برانکارد.صورت معصومش غرق خون بود.بردنش اتاق عمل. هیچکدوممون اروم و قرار نداشتیم. دوست داشتم گریه کنم.واسه اولین بار. حتی وقتی پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن هم گریه نکردم. ولی الان عجیب دلم هوای گریه کرده بود. فرشته کوچولوم روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و مقصر من بودم.در حالی که یکی دیگه از دوستای ایدا که اسمش سنا بود همش می گفت:
-تقصیر من بود.من کیفشو کشیدم.
بعد از نیم ساعت بالاخره ایدین رسید.رنگش پریده بود.اومد سمت من و گفت:
-چی شده بهراد؟ایدا کجاست؟
نتونستم هیچ جوابی بهش بدم.حامد جای من گفت:
-بردنش اتاق عمل.اصلاً نفهمیدیم چی شد.همه چیز یهویی شد.
نشستم رو صندلی و درحالی که سرمو بین دستام قرار می دادم گفتم:
-تقصیر من بود.تقصیر من بود.
ایدین درحالی که از ریزش اشکاش جلوگیری می کرد کنارم نشست و گفت:
-این حرفا چیه میزنی پسر؟ اتفاقه میفته. تقصیر تو یا سنا یا هیچ کس دیگه ای هم نیست. ایشالله حالش خوب می شه.
دوستای ایدا رو با هزار بدبختی راهی خونه کردیم.ایندفعه امیر هم باهامون بود.ایدین از ماجرای امیر خبر داشت پس لازم به قایم کردن چیزی نبود.این وسط فقط ایدا بود که چیزی از امیر نمی دونست.می خواستم بهش زنگ بزنم و بگم.ولی اینجوری شد.
ارمین-ایدین به مامان بابات گفتی؟
ایدین-نه. بابا قلبش ضعیفه.حالش بد می شه.می ترسم اینم بیفته رو تخت بیمارستان. واای. ایدا همیشه از بیمارستان می ترسید.از دکترا میترسید.حتی وقتی اسم اتاق عمل میومد رنگش می پرید اونوقت خودش....
زد زیر گریه.بچه ها دلداریش می دادن. اخ... راست می گفت.ایدا به منم گفته بود که چه قدر از اتاق عمل می ترسه.یادمه اونروز چه قدر اذیتش کردم.چه قدر مسخره اش کردم. خدایا چی می شد اون روزا دوباره برگرده؟ همش تقصیر ایدا بود...خوب اون خیانت کرد. اون با پسر دیگه ای دوست بود و به من نگفت. با این که قیافه ی اون پسره رو تو پارک ندیدم ولی بهش می خورد از من بزرگتر باشه. هرچی بود ایدا حق نداشت به من خیانت کنه. هیچوقت نمی بخشمش ولی دوسش دارم. نمی تونم به خودم دروغ بگم دوسش دارم ولی نمی بخشمش. می خوام مال خودم باشه ولی نمی بخشمش. اره.اون باید مال من بشه.باید. ای بابا. منو نگاه کن.فعلاً باید حالش خوب بشه.باید! تو همین افکار بودم که دکتره از در اتاق عمل بیرون اومد و ما شیرجه زدیم سر دکتر بدبخت.
دکتر-خداروشکر خطر رفع شده ولی به خاطر ضربه شدیدی که به سرش وارد شده در حالت اغما به سر میبره. باید براش دعا کنین.
وااای! کما؟ خدایا اخه چرا؟ تا کی باید صبر کنیم تا بهوش بیاد؟
*****
تو این یه هفته کارمون رفتن به بیمارستان بود. پدر و مادر ایدا حال خوبی نداشتن. ادمای خیلی خوبیَن. مثله پدر و مادر خودم دوسشون دارم. هیچکس منو مقصر نمی دونه حتی هیچ حرفی در این مورد نمی زنن. بالاخره اجازه شو گرفتم که برم داخل اتاق و باهاش حرف بزنم. مطمئنم صدامو می شنوه.بالای سرش نشستم و به صورت سفید خوشگلش که یه ماسک اکسیژن روش بود نگاه کردم. مثله بچه ها معصوم شده بود.
-ایدا....خانومی نمی خوای پاشی؟ خیلی ازت دلخورم. همش داری منو اذیت می کنی. نامرد اینه رسمش؟ اول که می ری با یه پسره دیگه بعدشم که تا یه سال ازت خبری نمیشه حالا هم که گرفتی اینجا خوابیدی پاشو دیگه ایدا. می دونی چه قدر حال بابات بده. تو که دوست نداری اونو از دست بدی؟ تو پاشو من قول می دم واسه همیشه از زندگیت برم بیرون. همش تقصیر منه. پاشو ایدا.
**********
ایدا
هیچی نمی فهمیدم. همه جا سیاهی بود. رفتم جلو تر.بازم سیاه بود. همه چیز سیاه بود. صداها نامفهوم بود.خیلی ها بالای سرم بودن و باهام حرف می زدند و می خواستن چشمامو باز کنم. ولی چرا اونا نمی فهمیدن نمی تونم چشمامو باز کنم؟ صدای هیچکدومشون رو نمی شناختم. به غیر از یکی. فکر کنم صدای یه پسر بود. به نظرم اشنا اومد. می گفت ازم دلخوره. می گفت از زندگیم میره بیرون. حس کردم از روی صندلی بلند شد. تمام سعیمو کردم تا دستمو تکون بدم. فکر کنم موفق شدم بعدش دوباره صدای همهمه همه جا پیچید و هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمامو باز کردم کسی بالای سرم نبود. نور شدیدی خورد تو چشمم.خواستم دستمو بذارم روی چشمم ولی نشد. دستم درد گرفت.خیلی درد گرفت. چشمم به نور عادت کرد. بدنم خشک شده بود. تشنه ام بود. صدای در اومد. برگشتم سمتش. یه لشکر ادم ریختن تو که هیچکدومشونو نمی شناختم. فقط یکیشون واسم اشنا بود. فکر کنم همون پسره بود. اسمش یادم نمیومد ولی قیافش اشنا بود. با گیجی به اون همه ادم نگاه کردم. خدایا چرا یادم نمیومد اینا کیَن؟
مامان – ایدا جان مادر. ببینمت. منو نگاه کن.
نگاهش کردم. می گفت مامانمه. پس چرا من یادم نمیاد؟به سختی گفتم:
-اگه راست می گی.... چرا من یادم نمیاد؟
همشون شکه شدن و به من نگاه کردن ولی من درحالی که اخم کوچیکی روی پیشونیم بود به اون پسر نگاه می کردم. اسمش.... چرا یادم نمیاد؟همون موقع دکتر اومد تو. همه رفتن سمت دکتره. ولی من با خودم درگیری داشتم که اسم اون پسره که از بین این همه ادم می شناختم چیه؟ اصلاً نفهمیدم دکتر بهشون چی گفت. اومد بالای سر من وایساد و گفت:
-ببینم خانوم کوچولو. از بین خونواده ات هیچکدومو نمی شناسی؟
از این که به من گفت خانوم کوچولو حرصم دراومد.ولی احترام موی سفیدشو نگه داشتم و چیزی نگفتم.
-اینا خونواده ی من نیستن.
دُکی-چرا اینا خونواده اتن.خوب نگاشون کن.کدومشون به نظرت قیافش اشناست؟
نگاشون کردم....فقط اون پسره اشنا میزد.فقط...با دست بهش اشره کردم و گفتم:
-اون پسره. اشنا میزنه همین.
دُکی-اسمشو یادت نیست.
-نه. چندبار می پرسی اخه؟
از پسره پرسید:
-شما چه نسبتی باهاش دارین؟
یه نگاه به پسرای کنار دستش انداخت و گفت:
-یه دوست ساده.
مرگ خودش!دوست ساده!هه هه.
دکتر-اسمتون؟
پسره-بهراد
-بهراد...بهراد... اوففف...یادم نمیاد.
یهو مغزم جرقه زد:
-اِ!اها!این همون...همون....
دکتر-چی؟بگو...سعی کن یادت بیاد.
-ببین دُکی جون.جفت پا پریدی وسط افکارم یادم رفت چی می خواستم بگم دیگه.
چندتاشون خندیدن.ولی اونی که می گفت مامانمه با یه مرده دیگه که احتمالاً باید بابام باشه گریه می کردن. دکتر که نگاه کلافه ام را روی اونا تشخیص داد ازشون خواست برن بیرون.تو اتاق فقط 2دختر و 5 تا پسر مونده بودن.
دکتر- هنوز یادت نیومده؟
با گیجی گفتم:
-چی؟
دکتر-هیچی.سعی کن یادت بیاد.
بعد رفت سمت اونا یه چیزایی بهشون گفت و از اتاق رفت بیرون.یه پسر اومد جلو و دستمو گرفت.دستمو کشیدم بیرون و گفتم:
-هوی...
پسره-ای بابا.ایدا منم یادت نمیاد.ایدینم دیگه.داداشت.یکم فکر کن.
با هیجان گفتم:
-اسمم ایداست؟ هوم...قشنگه ها.نه؟
بهش نگاه کردم تو چشمش اشک جمع شد و رفت بیرون.
-این چرا همچین کرد؟
یه دختر اومد سمتم و گفت:
-ای وای ایدا چرا اینجوری شدی؟منم هانیه اینم مهسا.یادت نمیاد؟
-نه.بی خیال.خوشبختم.
مهسا-تقصیر خودته دیگه.اونموقع ها همش می گفتی دوست دارم یه روزی فراموشی بگیرم ببینم چه حالی می ده حالا داری حال می کنی؟
-نمی دونم.
هانی-قربونت برم که هنوزم چلمنگی.
-اوهو....درست حرف بزنا.چلمنگ خودتی.
هانی-باشه چرا می زنی؟
وقتی مهسا اسم پسرا رو گفت بازم چیزی عوض نشد این وسط فقط اون پسره واسَم اشنا بود.
-می گم اقاهه.اسمت چی بود؟؟
پسره-بهراد.
-آها.همون تو کی بودی؟
خندید:یعنی چی؟
-ای بابا.یعنی کی من میشدی؟
بهراد-گفتم که دوست.
-منم باور کردم.نزدیکتری.اگه نبودی من تورو یادم نمیومد.
بهراد-باور کن.ما باهم دوست بودیم ولی بعدش بهم زدیم.
-اِ؟چرا؟
بهراد-واقعاً یادت نمیاد؟
-به نظرت کرم دارم بگم یادم نمیاد؟
بهراد-جنابعالی رفتی با یه پسره دیگه و منم تمومش کردم.
-اهان.چه باحال.
بهراد-اره دیگه. چه باحال!واسه تو حتماً خیلی باحال بوده نه؟
-من که یادم نمیاد ولی فکر کنم ادم خوبی بودم نبودم؟
بهراد-واسه من که نبودی.
-می گم تو مطمئنی من رفتم با یکی دیگه؟یعنی چیز نشده....چی می گن بهش؟ عدم تفاهم؟
خندید:
-عدم تفاهم چیه؟سوءتفاهم!نه خیر نبوده.
-ای بابا. حالا تو این ایداهه رو دوست داشتی؟
بهراد-می خوای از زیر زبونم حرف بکشی؟
-اوهوم.
بهراد-همیشه عاشق این صداقتت بودم.بالاخره تو که یه روزی خوب می شی بعد اونموقع از من اتو داری پس چیزی بهت نمی گم.
-به درک!
رومو برگردوندم دیدم همه شون رفتن بیرون!ای بابا.اینا کی رفتن؟دوباره به بهراد نگاه کردم داشت نگام می کرد.ازش پرسیدم:
-من چندسالمه؟
بهراد-17 سالته فکر کنم یه چند هفته دیگه بشی 18.
-ایول ایول!اونوقت اون پسره .که می گفت داداشمه چند سالشه؟
بهراد-ایدینو می گی؟اونم همسن تو دوقولویین.
با هیجان گفتم:
-واقعاً؟؟؟؟؟چه باحال.هه!اونوقت تو چند سالته؟
بهراد-ای بابا.گیر دادی به سن و سال چرا؟ من 20 سالمه.چند ماه دیگه میرم 21 سوال بعدی؟
-همین دیگه.... می دونی من یه حسی دارم.
بهراد-چی؟
-احساس می کنم اینا همینایی که می گن خونواده ی منن دروغ می گن. حس می کنم فقط تو خونواده ی منی.
خواست بخنده که زودتر گفتم:
-نخند.
لبخندشو جمع و جور کرد و گفت:
-چرا اینجوری فکر می کنی؟اونا دروغ نمی گن منم خونواده ی تو نیستم. بهش فکر نکن بالاخره همه چیز یادت میاد.
-اووووه. اهان یه سوال دیگه.
بهراد-خفم کردی از بس سوال پرسیدی.بپرس!
-من با کی تصادف کردم؟
بهراد-من.
-تو؟
-هیس.اره با من.با دوستات رفته بودی شهربازی خواستی از خیابون رد شی ولی دوستت کیفتو کشید مثله اینکه کارت داشت بعدم که ماشین خورد بهت نفهمیدیم چه جوری شد.
-اها!
یه نگاه به خودم انداختم.سرم که باندپیچی شده بود پامم شکسته بود دست راستمم تو گچ بود. اوووه. حسابی داغون بودم.
-چه کردی پسر.داغون شدم که. الان دلت خنک شد انتقامم گرفتی دیگه.
حالت متعجبی به خودش گرفت و گفت:
-تو فکر می کنی...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-نه خیر منظورم این نبود منظورم اینه که....اممم.... نمی دونم!
و نفس راحتی کشیدم که باعث خنده اش شد.
-بهرادی من می خوام بخوام.
بهراد-قبلاً هم اینجوری صدام می کردی.هزار دفعه بهت گفتم اینجوری صدام نکن!
-اومد تو دهنم منم گفتم.شب به خیر!
بهراد-شبت به خیر.
اومد بره که دستشو گرفتم.برگشت با تعجب بهم نگاه کرد دستشو ول کردمو و گفتم:
-نرو. من تنها می ترسم.
بهراد-مامانت هست.من که نمی تونم بمونم.
-چرا می تونی.من که نمی دونم اون زنه کیه تو بمون باشه؟
و معصومانه تو چشماش خیره شدم.
بهراد-اِ. اونجوری نگام نکن.باشه میمونم بذار برم به بقیه بگم.
از اتاق رفت بیرون. خدایا چرا اینجوری شد؟چرا چیزی یادم نمیاد؟چرا احساس می کنم اونا خونواده ام نیستن؟ چرا نسبت به بهراد یه حسی دارم؟ اوففف.خیلی دوست دارم زودتر گذشته یادم بیاد.....
هرچی جلوتر میومد من عقب تر می رفتم عقب می رفتم و عقب می رفتم و گریه می کردم و می گفتم:
-نیما دست از سرم بردار.
ولی اون خندید من گریه کردم اون خندید بازم اومد جلو و جلوتر.منم رفتم عقب و عقب تر زیر پام خالی شد.میون اسمون و زمین بودم داد زدم"بهراد" یکی دستمو گرفت نگاهش کردم بهراد بود.بهم لبخند زد و کمکم کرد.نیما از پشت میومد من جیغ می زدم ولی بهراد لبخند می زد و نگاهم می کرد.نیما هلش داد افتاد ولی بازم لبخند روی لبش بود نیما اومد سمتم دستشو دراز کرد جیغ کشیدمو ........ از خواب پریدم.
بهراد کنارم روی تخت سرشو گذاشته بود و خوابیده بود. بیدار نشد.خیالم راحت شد که جیغ نکشیدم! ترسیدم میلرزیدم. نیما کیه؟ نیما...نیما....سعی کردم بخوابم....نه خیر اینجوری نمی شه من تا امشب نفهمم نیما کیه خوابم نمی بره.هنوز میلرزیدم.تکونش دادم بیدار نشد.ای بابا. عین خرس خوابیده.
-هووووی.بهراد. پاشو.
از جا پرید.
بهراد-چی شده؟
با صدای لرزانی گفتم:
-نیما کیه؟
اخم کرد و گفت:
-نصف شب منو بیدار کردی اینو بپرسی؟اَه!
درحالی که گریه می کردم جواب دادم:
-نیما...ادم بدیه...مگه نه؟اون منو...اذیت می کرد اره؟
بهراد-چی داری می گی؟چرا گریه میکنی؟اروم باش.
یکم که اروم شدم گفت:
-خواب دیدی؟
-اوهوم.مرگ من بگو نیما کیه؟
پوزخندی زد و گفت:
-پسردایی عزیزتون.
-پسردایی؟؟؟پسردایی که بد نمی شه.
بهراد-اینم همچین بد نبوده...خوب به هر حال خواسته یکم باهات حال کنه. مشکلی داری؟
-یعنی چی؟؟
بهراد-هیچی بابا.بگیر بخواب.
-خوابم نمیبره.
بهراد-ای خدا.خوب من چی کار کنم؟
-می گم این نیما چی کار کرده بود؟
بهراد-ای بابا.یادت نمیاد خونه مامان بزرگت تو اتاق بودی نیما هم اومد تو ؟؟
یکم به مغزم فشار اوردم و فکر کردم ولی نتیجه اش چیزی نشد جز سردرد.سرمو بین دستام فشار دادم.
بهراد-نخواستیم فکر کنی.بگیر بخواب.
گذشته رو که یادم نمیاد ولی فکر کنم اونشب بدترین خواب زندگیم بود!!
******
بالاخره مرخص شدم ولی هنوز چیزی یادم نمیومد.با هیچکدوم از اونایی که می گفتن خونواده ی منن احساس راحتی نمی کردم.این بین فقط بهراد بود که بهم ارامش میداد.وقتی بود احساس می کردم پشتم به یه چیزی گرمه ولی امان از وقتی که نبود. با هیچکس حرف نمی زدم . همش تو اتاقم بودم. اونی که می گفت مادرمه همش گریه می کرد. تو اتاقم بودم. مادرم اومد تو و طبق معمول تو دستش یه البوم بود.
-بیا عزیزم.بیا البومارو باهم ببینیم شاید ایندفعه یه چیزایی یادت بیاد.
-می گم من مگه مدرسه نمی رفتم؟
-چرا می رفتی ولی با این وضع که نمی تونی بری به مدرسه اطلاع دادم جای نگرانی نیست.
نزدیک یک ساعت داشتیم البوم نگاه می کردیم. یکی از عکسا خیلی برام اشنا بود.
-مامان اینجا کجاست؟
-اینجا رشتِ عزیزم.خونه ی خودمون.یادت میاد؟ ما و مهساییناو هانیه اینا اونجا خونه گرفتیم؟ یادته چه قدر اونجا رو دوست داشتی؟
-مامان من می خوام برم اونجا. خیلی برام اشناست.دوست دارم اونجا رو ببینم.
-باشه ایشالله اونجا یه چیزیایی یادت میاد.ولی الان نمیتونیم که ایدین مدرسه داره بابات هم که سرکاره.
بی اختیار گفتم:
-بهراد.با بهراد برم؟
-خوب اونم دانشگاه داره.
-حالا شما بهش بگین شاید اومد.
-باشه.می گم یه سوالی ازت بپرسم راستشو می گی؟
با تردید گفتم:
-چی؟
-تو....با بهراد رابطه ای داری؟
جا خوردم ولی با خونسردی گفتم:
-چطور؟
-اخه ... هیچی ولش کن. به هر حال خواستم بگم بهراد پسر خوبیه.
-مامان منظورت چیه؟من با بهراد هیچ رابطه ای ندارم فقط چون یکم واسم اشنا بود باهاش راحت ترم.
-باشه مامان جان من که چیزی نگفتم!من برم بهش زنگ بزنم.
-مامان زیاد اصرار نکنی ها.اگه تونست بیاد بعدشم نگی من گفتما.
-الان میام جلوی خودت حرف میزنم تا خیالت راحت بشه.
رفت تلفنو اورد و شماره گرفت.با دقت به حرفاشون گوش دادم:
-سلام پسرم.خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
-....
-خوب خدارو شکر.
-.....
-اره.ایدا هم خوبه.
-....
-نه هنوز. اتفاقاً داشتم بهش البوما رو نشون می دادم یه عکسی رو که توی رشت گرفته بودیم واسش اشنا اومد.می خواد ببریمش اونجا.ولی...
-....
-دستت درد نکنه پسرم.اگه دانشگاه کلاس داری بگو مزاحمت نمی شیم.
-....
-مرسی عزیزم.پس من بهش می گم فردا ساعت 6 جلوی در باشه.
-....
-بازم دستت درد نکنه ایشالله جبران می کنم فقط...
رفت از اتاق بیرون.به خشکی شانس! نفهمیدم چی گفت بهش.به درک!حالا مهم اینه که فردا با بهراد می رم شمال.هورااا!
-چی چیو هورا هورا می کنی؟خوشی ورت نداره بابا. بهراد فقط دلش برات می سوزه اون دوستت نداره که هیچ ازت متنفرم هست با اون کاری که کردی؟
-اخ جون. وجدان!ببینم وجدان جان کجا بودی تو؟حالا مگه من چی کار کرده بودم در گذشته که بهراد ازم متنفر شده؟
هیچ جوابی از طرف وجدان نیومد.ای بابا.این وجدان هم فقط بلده با ادم درگیری کنه.
****
در ماشینو بستم و سوار شدم.دیدم حرکت نمی کنه برگشتم سمتش دیدم داره با لبخند نگاهم می کنه.
-چیه؟
بهراد-علیک سلام.
-اِ؟نگفتم؟خوب سلام.
دیدم بازم حرکت نمی کنه گفتم:
-خوب چته الان؟برو دیگه.
خندیدو گفت:
-خیلی پررویی.
-خوووووودتی.مگه چی گفتم؟
-خواهش می کنم اصلاً زحمتی نیست که از درس و دانشگاهم زدم دارم تو رو میبرم .
چشمامو ریز کردمو گفتم:
-منت میذاری؟
-منت؟؟؟؟؟؟؟؟نه. اصلاً خودم خواستم بیام ولی یه تشکر خشک و خالی هم بد نیست.
-همین که دارم باهات میام کلیه تشکر می خوای واسه چی؟
-اَی روتو برم.الان یه چیزی بهش بگم ناراحت می شه.
-پس نگو.
یکم نگاهم کرد بعد انگار یاد یه چیزی افتاده باشه اخم کرد و به روبه رو خیره شد.فکر کردم از دستم ناراحت شد و این تنها چیزی بود که نمی تونستم تحمل کنم.
-بهراد؟
-...
-بهراد با تواَم.
-چیه؟
-از دستم ناراحت شدی؟
-نه...
-چرا ناراحتی.من می دونم.
با عصبانیت گفت:
-اره ناراحتم که چی؟
-خوب چرا ناراحتی؟؟؟چت شد یهو؟
-وقتی حافظت برگشت خودت می فهمی.دیگه هم حرف نزن.
-ایش.به تو چه؟ من دلم می خواد حرف بزنم.
-برو با همون دوست پسرت حرف بزن.
-اها.پس واسه اینه.ببین منکه الان چیزی یادم نیست هروقت یادم اومد حتماً بهت می گم که اون پسره کی بود.چون مطمئنم رابطه ای با من نداشت.
-اصلاً واسم مهم نیست.مهم اینه که من خیلی وقته عشق تورو تو دلم کشتم.مهم اینه.
درحالی که از این حرفش ناراحت شدم شونه بالا انداختم و با حالت بامزه ای تکرار کردم:
-مهم اینه.مهم اینه.
لبخند کمرنگی روی لبش اومد که اونم زود محو شد.دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همش تو دلم از خدا می خواستم زودتر حافظه ام برگرده چون واقعاً دلم می خواست بدونم چه جوری من تونستم از پسر به این ماهی بگذرم؟؟؟؟اینقدر فکر کردم و فکر کردم تاااا خوابم برد!
-ایدا پاشو.
سریع چشمامو باز کردمو نگاهش کردم:
-چیه؟
-چیه نه بله.بی ادب.رسیدیم.
بی توجه به حرفش سریع پیاده شدم.با کنجکاوی به اطرافم نگاه می کردم تا چیز اشنایی به چشمم بیاد ولی زهی خیال باطل!ویلای قشنگی بود خیلی قشنگ ولی من اول می خواستم برم سمت دریا.
-بهراد بریم دریا.
-الان نه.خستَم.
-خوب....باشه قبول.ولی بعدش باید بیایم.
-میایم.
زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.
-هرچی گفتی خودتی.
-چی گفتم؟
-زیرلب گفتی من که نفهمیدم.
- بهتر که نفهمیدی...
اینو گفت و به سمت ویلا راه افتاد.از تغییر رفتارش تعجب کردم.سعی کردم تا حد امکان جلوی کنجکاویمو بگیرم و درحال حاضر فقط یک ارزو دارم:حافظه ام برگرده!به سمت ویلا حرکت کردم داخلش قشنگ تر از بیرونش بود.به سمت یکی از اتاقا رفتم و با همون لباسا به خواب رفتم.وقتی از خواب پاشدم به این فکر کردم که امروز عین خرس فقط خوابیدم!!!بهراد هنوز خواب بود.به صورتش نگاه کردم. ادم دلش می خواست لپاشو بوس کنه.
-خجالت!!!یعنی چی؟
با این فکر به خودم نهیب زدم و رفتم سمت اشپزخونه تا دلی از غذا دربیارم.حدود 2 ساعتی خودمو مشغول کردم ولی دیگه داشت حوصله ام ته می کشید.رفتم بالا سر بهراد که روی تخت و توی یه اتاق دیگه خوابیده بود یه بالش توی بغلم گرفتم و مثله بچه ها نشستم کنارش و ذل زدم به صورت خوشگلش تا بیدار شه.10 دقیقه،15 دقیقه،نه خیرووونیم ساعت هم گذشت خوابش تمومی نداره.
-بهراد...بهراد....
با انگشت اشاره زدم به شونه اش و بازم صداش کردم:
-بهراد پاشو دیگه...
کم کم چشماشو باز کرد.نگاهش به من افتاد یه لبخند کوچولو زد که زود محو شد...
-ها؟چی می خوای؟
-حوصله ام سر رفته پس کی پا می شی؟
-می بینی که هنوز خوابم میاد.برو اونور بذار بخوابم.
لبامو جمع کردم و گفتم:
-اصلاً خودم تنهایی می رم.نیا.
خواستم پاشم که دستمو کشید تقریباً افتادم روش!
-اه!دختر جون یکم تعادل داشته باش با یه حرکت خودشو می ندازه رو من.
پاشدم و گفتم:
-من خودمو رو تو انداختم؟اولاً از خدات باشه دوماً می خواستی دستمو نکشی که بیفتم روت بچه پررو.سوماً تا 5 دقیقه دیگه اومدی که اومدی نیمودی هم خودم میرم.
بدون اینکه بهش مهلت جواب دادن بدم رفتم بیرون. درحال غر زدن با خودم بودم که اومد.
-لباس بپوش سردت می شه.
-نمی شه.
-لجباز.اصلاً به من چه.
-همینو بگو.
-یک کلمه دیگه بگی من می دونمو تو.
-وای ترسیدم.
-ایدا....ببینم مگه تو نمی خوای حافظه ات برگرده؟
-چرا.
-مگه من نیومدم که کمکت کنم حافظه ات برگرده؟
-چرا.
-پس دهنتو ببند.
-بی تربیت.
-همینه که هست.
-اصلاً من دیگه باهات حرف نمی زنم.
-بهتر!فسقلی.
همینجوری کنار دریا بدون حرف قدم میزدیم که چشمم به الاچیقا افتاد و احساس کردم یه اتفاقی اونجا برام افتاده قولم یادم رفت و باهاش حرف زدم.
-بهراد اونجا...تو اون الاچیق که از همه دورتره اتفاقی واسه من افتاده؟
با بی خیالی به سمتی که من می گفتم نگاه کرد و به وضوح رنگش پرید:
-ها؟نه...یعنی اتفاق خاصی نیفتاده.
-ولی من حس می کنم افتاده...
داشتم به اون سمت می رفتم که داد زد:
-مگه نمی گم اتفاقی نیفتاده برگرد سرجات.
درحالی که با تعجب بهش نگاه می کردم یه صحنه هایی جلوی چشمام رژه رفت:
-بگو غلط کردم.
-نمی گم.
-نمی گی؟الان که خیست کردم حالت جا میاد.
جیغ زدم:
-خیس شدم بهراد...ولم کن.
....
-بیا بریم الاچیغ.
....
-چرا بهم نگاه نمی کنی؟
-اخه خیلی ناز شدی می ترسم...
-واسه چی؟
-واسه این
و بوسه های داغش...
-بیا بریم بچه ها نگران می شن...نگاه های سامان به مهسا....ارمین به هانی....
-هووووی چته ایدا؟می گم اونور نرو اونجا اتفاقی برات نیفتاده.
زانوهام خم شد و روی شنا نشستم اونروز توی پارک...
-سلام نیما.اینجا چی کار می کنی؟
....
باهاش دست دادم.
....
-دیگه باید برم....
....
محکم زد تو صورتم:
-دختره ی هرزه ی عوضی.ایدا...ازت بدم میاد می فهمی؟یادت باشه یه روزی تلافی می کنم.
....
-ایدا من مریضم
-حالت خوبه نیما؟مریض؟
-من سرطان دارم...سرطان خون...
....
-ایدا به کسی نگو من سرطان دارم قول بده.
-قول می دم.قول می دم نیما.
-ایدا کمکم می کنی؟
-کمکت می کنم.
....
-نارو زدن به نیما یه تاوانی داره باید اونجا روی تخت پس بدی.
...
-ایدین ولش کن.ارزششو نداره.
....
-ایدا بهرادو ببخش.بالاخره اونم حق داشت.
-نه حامد اون هیچ حقی نداشت.ولی من می بخشمش.
-تو خیلی خوبی...
....
-ایدا نیما رو دیدی؟با یه دختره تو پارک بود.
-ولم کن به من چه سنا؟
-ایدا مواظب باش...
....
-ایدا...ایدا حالت خوبه چت شد؟
-بهراد یادم اومد داره یادم میاد.
درحالی که صدا ها هنوز تو گوشم میپیچید بیهوش شدمو هیچی نفهمیدم...
با صدای بهراد چشمامو باز کردم. اوف.بازم تو بیمارستان بودم. اینم از شانس گند ما. غش می کنیم بیمارستان،تصادف می کنیم بیمارستان،فشارمون میفته پایین بیمارستان!!اه.
-خوب اگه بیمارستان نیای که میمیری بدبخت.
-بدبخت تویی وجدان جان که جفت پا میپری وسط افکارم.
با صدای در به سمتش نگاه کردم و بهرادو دیدم. تازه یادم اومد که حافظه ام برگشته. با خوشحالی از جام پریدم و با ذوق گفتم:
-دیدی بهراد. دیدی همه چیز یادم اومد. یوهوووو!اگه اون الاچیقرو نمی دیدم که یادم نمیومد. وااای بهراد دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم. اخ جووون!!!!
با خوشحالی بالا و پایین می پریدم که بهراد اومد جلو و منو خوابوند و گفت:
-هیس.چته فسقل؟اروم باش دیگه.عین بچه ها بالا پایین می پره. بیمارستانو گذاشتی رو سرت. بگیر بخواب.
از خوشحالی که کرده بودم به نفس نفس افتادم!!با بی حالی گفتم:
-وای خیلی باحال بود.
وقتی یاد اون لحظه که همه چیز داشت یادم میومد افتادم دوباره با شوق نشستم و گفتم:
-وای بهراد نمی دونی چه قدر باحال بود. همه صدا ها تو مخم می پیچید!!! خیلی حال داد امیدوارم یه روز تجربه اش کنی.
بهراد که به حرف ها و حرکات من می خندید روی صندلی نشست و گفت:
-واسه دشمنت هم همچین دعایی نکن.دیوونه. حالا چه صداهایی میشنیدی؟
دست خودم نبود دوباره با ذوق و شوق تعریف کردم.اصلاً حواسم نبود که چی دارم می گم فقط دوست داشتم زودتر واسه یکی تعریف کنم.از بچگی ارزو داشتم یه روزی فراموشی بگیرم و یهو همه چیز یادم بیاد ... خوب به قول ایدین غیر ادمیزاد بودم!!!
-اوووه.یه عالمه صدا بود. تو هم بودی. نمی دونی چه حالی داشتم.هه.
وقتی یاد اون حرفاش افتادم تمام ذوقم کور شد و دوباره با بی حالی نشستم.
بهراد-چی شد باز بادت خالی شد.
-بهراد... تو.... اه...بی خی.
بهراد-بی خیو زهرمار. از این کلمه بدم میاد این صد بار.
-اِ؟ خودت که تا حالا هزار بار این کلمه رو گفتی.
بهراد-حتماً حواسم نبوده. حالا زود تند سریع بگو چی می خواستی بگی؟
-هی...هیچی.
بهراد-وقتی دهنتو باز می کنی باید تا اخرشو بگی.می دونی که از حرف نیمه کاره بدم میاد بدجور.
-بدت بیاد.به من چه.حالا انگار تحفه اس.
بهراد-اِ؟این جوریه؟ باشه.اشکالی نداره.
و از اتاق بیرون رفت.ای خاک دو عالم تو کله ام. این چی بود گفتم؟ الهی بمیرم حسابی ناراحت شد. خوب منم بودم ناراحت می شدم. حالا مگه به این سادگی از دلش درمیاد؟ باید برم منت کشی.از منت کشی متنفر بودم ولی خوب واسه بهراد هرکاری که لازم بود می کردم. هی.تازه فهمیدم که هنوزم دوسش دارم. حتی اگه دوسم نداشته باشه. که مطمئنم نداره. ولی اونموقع که تو کما بودم بهم گفت که قیافه ی اون پسری رو که توی پارک باهاش حرف میزدم یعنی نیما رو ندیده.خوب حتما وقتی می فهمید اون نیما بوده منو می بخشید. ولی نه.اونموقع که نیما به گوشیم زنگ زد و اونجوری حرف زد بهراد روش حساس شد حالا اگه بفهمه که اون نیما بوده دیگه بدتر. بدتر از اون این بود که بهراد می دونست نیما اونروز توی اتاق چی کار کرده. حتما ایدین بهش گفته. خدا جون از من بدشانس تر افریدی؟ خودمونیم راستشو بگو... منم دیوونه شدم رفت.
****
-بهراد؟ بهراد؟ای بابا. خوب حداقل نیگام کن.
با عصبانیت به چشمام خیره شد.با خیره شدن به چشماش دلم زیر و رو شد ولی بازم خونسرد رفتار می کردم.
-چیه خوب؟چرا اینجوری نیگا می کنی؟
بهراد-ایدا با من حرف نزن اُکی؟ الانم برو وسایلتو جمع کن فردا میریم.
با خوشحالی گفتم:
-اخ جون. به مامانم بگم مثله من ذوق مرگ می شه.
بعد در حالی که به حرفم فکر می کردم لبمو گاز گرفتم و گفتم:
-خدا نکنه ذوق مرگ بشه.
پوزخندی زد و گفت:
-نچ نچ.با خودتم درگیری داری. نمی دونم من چه جوری عاشق تو شدم؟
-خیلیَم دلت بخواد.اصلا تقصیر منه که خواستم از دلت در بیارم.
درحالی که بغض کله گنده ای توی گلوم بود و اشکای مزاحم جلوی راهمو تار کرده بودن به اتاق رفتم و وسایلمو جمع کردم.
****
یک ماه از موقعی که منو بهراد باهم از اون سفر برگشتیم می گذره و اخرین حرفی که بهش زدم موقع خداحافظی توی ماشین بود:
-به خاطر همه چی مرسی.تو این مدت خیلی کمکم کردی.فکر کنم دیگه به ارزوت رسیدی. دیگه منو نمیبینی.راست می گی. هر ادم عاقلی عاشق من نمی شه.
ودر حالی که لحنمو عوض می کردم با شیطنت ولی با بغض گفتم:
-تو هم عاقل نبودی دیگه. می دونی چی بودی؟
با کنجکاوی به چشمام نگاه کرد و گفتم:
-خر بودی اقا بهراد.خر!!!!
واز ماشین پریدم بیرون!!تو این یک ماه دیگه ندیدمش.همش سرم با فامیل که میومدن عیادت گرم بود. مثلاً عیادت بود. چون من که مریض نبودم.تازه حالم خوب شده بود! خودشون هروقت میومدن می گفتن اومدیم عیادت ایدا جون! اینم از فامیلای ما!توی اتاقم نشسته بودم و داشتم مثلاً درس می خوندم که گوشیم رفت رو ویبره و تمام تنم هم لرزید!!
-بله؟
-...
-خوب حرفی چیزی؟
-سلام ایدا.
شاخ دراوردم .پسره ی لعنتی.با چه رویی زنگ زده؟
-چی میخوای؟چرا زنگ زدی؟
-چرا عصبانیی ایدا؟می خوام باهات حرف بزنم.خواهش می کنم. من... به کمکت احتیاج دارم.
-برو بابا.کمک؟پوف!نیما دیگه به من زنگ نزن.به هیچ وجه دیگه کمکت نمی کنم. یه بار خواستم خوب جوابمو دادی.دیگه نه.
باورم نمی شد که داشت گریه می کرد:
-ایدا ... من .... ایدا من دارم میمیرم.... دکترا گفتن هیچ امیدی نیست. ایدا خواهش می کنم باید ببینمت.... باید همه چیزو برات توضیح بدم... این اخرین خواستمه ایدا.... خواهش می کنم.
خدایا.چی می گفت.یعنی چی؟یعنی نیما میمیره؟ بازم اشکام جلوی چشمامو گرفت فقط گفتم باشه.محل و ساعت قرارو واسم اس کرد.فردا ساعت 7 توی پارک .... شب چشم روی هم نذاشتم.فکر اینکه نیما میمیره داشت دیوونه ام می کرد.این امکان نداشت. هنوز هیچکس از موضوع بیماریش خبر نداشت. نیما خونه مجردی اشت و کسی متوجه حال خرابش نمی شد.فکر اینکه توی خونه ی عزیزینا جای نیما واسه همیشه خلی بمونه گریه امو درمیاورد. با اینکه بد کرده بود ولی هنوز به عنوان یه پسردایی دوسش داشتم....
مطالب مشابه :
دانلود رمان سحر
بهترین رمان سحر . نویسنده : آیدا ماهه به اردو ببرن،که سحر هم جزء از آنهاست،توی این
رمان ایدا 7(قسمت اخر)
گرد شد.وای شانس از این بدتر؟حالا چه فکرایی در باره ما می کنه؟سریع از ایدا رمان باده |سحر
رمان عشق یوسف12
یک نخ می کشید جالب اینکه از ترس ایدا از دیروز تا حالا رمان باده |سحر. رمان رازی
رمان ایرانی و عاشقانه سحر
رمان ایرانی و عاشقانه سحر از پارس آباد مغان چه
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)
♥رمـان رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر ♥آیــدا -سلام صبحت بخیر،کله سحر
رمان ایدا4
رمــــان ♥ ایدا همیشه از بیمارستان می ترسید.از دکترا میترسید.حتی وقتی اسم رمان باده |سحر
منجلاب عشق 2
رمان رمــــان ♥ فرهنگ صمیمانه از آیدا تشکر کرد و رفت آیدا نفس عمیقی رمان باده |سحر
رمان راز نگاه (فصل اول)
رمان | مرجع رمان من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر بعداً از آیدا میگیرم.
برچسب :
رمان سحر از ایدا