دنیا از دیدگاه مولوی در مثنوی
با استناد به آیات قرآنی چکیده دنیا از نظر مولوی تعلق قلب است به هر چیزی که انسان را از خدا غافل سازد. مولانا معتقد است: اصل باغ و گلزار جهان در جان و روح است که انعکاس آن بر آب و گل دنیا افتاده است. او دنیا را زن جادوگر می داند که با سحر و افسون همه را فریب می دهد. در نظر او تمام موجودات و ممکنات دنیا در حال تغییر و تحولند. علاوه بر اینها در موارد متعددی از داستانهای پیامبران نیز برداشتهای لطیف و تمثیلی خاص از دنیا ارائه می دهد. مولوی با آن که از دنیا با تغییراتی نظیر: چاه، زندان با بیان یاد می کند که هر چیز زودتر باید از آن رهایی یافت اما در عین حال کل عالم را چون سبویی می داند که از علم و جمال سرشار است. «دنیا نزد محققان صوفیه هر چیزی است که انسان را از خدا مشغول دارد و حظ نفس در آن باشد و بدین معنی حالتی است از احوال قلب و آن توجه به دل است به لذت عاجل؛ و هر چه مانع سالک از راه حق و حجاب او از وصول به کمال انسانیت باشد»(1). مولوی نیز چنین برداشتی از دنیا دارد و معتقد است که دنیا صورت عالم ماده و مال و زن و فرزند و زر و سیم نیست، بلکه تعلق قلب است به هر چیزی که سالک را از خدا غافل سازد(2):
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن نی قماش و نقره و میزان و زن (3)
البته نظیر این مضمون در دیگر آثار عرفانی نیز آمده است، از جمله صاحب تفسیر کشف الاسرار می نویسد: «این زر وسیم و انواع اموال نه عین دنیاست که این ظروف و اوعیه دنیاست.... قارون آن همه زر و سیم و انواع اموال که داشت مکروه نبود، باز چون از او حقوق حق تعالی طلب کردند امتناع کردند؛ حقوق حق بنگزارد، آن کشش دل او به جانب زور و سیم و اموال دنیا مکروه بود» (4). چنان که می دانیم خداوند در قر آن کریم دنیا را «متاع الغرور» خوانده است: و ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور (حدید20/57). مولوی در دفتر چهارم توجیهی لطیف از این آیه دارد و با استناد به آیه: فانظر الی آثار رحمه الله کیف یحیی الارض بعد موتها (روم50/30) می گوید: منظور از آثار رحمت، آثار رحمت الهی در دل است و آنچه در بیرون دل است بازتاب آن آثار است و باغ و گلزاری هم که در جهان می بینیم، اصل آن در چشمه سار جان و روح است که انعکاس آن بر این آب و گل دنیا افتاده است؛ و سپس نتیجه می گیرد که خداوند به همین دلیل دنیا را سرای غرور خوانده است، زیرا مغروران وقتی گلزار و باغ جهان را می بینند فریب می خورند و آن را بهشت و گلزار حقیقی تصور می کنند:
امر حق بشنو که گفته است انظروا سوی این آثار رحمت آر رو گفت آثارش دل است ای بوالهوس آن برون آثار آثار است و بس باغ ها و سبزه ها در عین جان بر برون عکسش چو در آب روان آن خیال باغ باشد اندر آب که کند از لطف آب آن اضطراب باغ ها و میوه ها اندر دل است عکس لطف آن برین آب وگل است گر نبودی عکس آن سرو سرور پس نخواندی ایزدش دار الغرور این غرور آن است یعنی این خیال هست از عکس و دل جان رجال جمله مغروران برین عکس آمده بر گمانی کاین بود جنتکده می گریزند از اصول باغ ها بر خیالی می کنند آن لاغ ها چون که خواب غفلت آیدشان به سر راست بینند و چه سود است آن نظر پس به گورستان غریو افتاد و آه تا قیامت زین غلط واحسرتاه ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد یعنی او از اصل این رز بوی برد (6) در جایی دیگر با اشاره به سوی فلق دنیا را زن جادوگری می داند (7) که با سحر و جادو همه را فریب می دهد و باید از شر او به خدا پناه برد:
کابلی جادوی این دنیاست کو کرد مردان را اسیر رنگ و بو چون در افکندت در ین آلوده رود دم به دم می خوان و می دم قل اعوذ تا رهی زین جادوی و زین قلق استعاذت خواه از رب الفلق(8)
و سپس با استناد به گفته ی پیامبر (ص) که دنیا را جادوگر خوانده است (9)، به آیه: من شر النفاثات فی العقد (فلق 4/113) اشاره می کند و می گوید: منظور از این پیرزن جادوگر، دنیاست که با سحر و جادوی خود، در کارها عقده و گره ایجاد می کند (10):
زان نبی دنیات را سحاره خواند کو به افسون خلق را در چه نشاند هین فسون گرم دارد گنده پیر کرده شاهان را دم گرمش اسیر در درون سینه نفاثات اوست عقده های سحر را اثبات اوست ساحره ی دنیا قوی دانا زنی است حل سحر او به پای عامه نیست (11) نکته دیگر این که مولوی نیز مانند حکما و دیگر عرفا معتقد است به قاعده تجدد امثال و حرکت جوهری (12) است و آن را در سراسر جهان هستی ساری و جاری می داند؛ بدین معنی که همه ی موجودات و ممکنات در دنیا همواره در حال تغییر و تحولند:
صورت از بی صورتی آمد برون باز شد انا الیه راجعون پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است مصطفی فرمود دنیا ساعتی است(13)
فکر ما تیری است از هو در هوا در هوا کی پاید؟ آید تا خدا هر نفس نو می شود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوی نو نو می رسد مستمری می نماید در جسد آن ز تیری مستمر شکل آمده است چو ن شرر کش تیز جنبانی به دست(14)
به نظر شادروان فروزانفر، گفته ی مولوی هم با عقیده ی صو فیه و هم بر مبنای حرکت جوهری قابل توجیه است، بدین صو رت که به عقیده ی صو فیه «آفرینش، ظهور حق است و صور مراتب ظهور و تجلی خدا هستند و چون تجلی تکرار نمی پذیرد، آفرینش همیشه در تغییر و تبدل است و آنچه با دوام و ثبات متصف می شود، ذات حق است که بدین جوهر و اساس آفرینش است. این تغیر و تبدل را به خلق جدید تعبیر می کنند که مأخوذ است از آیه شریفه ی: بل هم فی لیس من خلق جدید (15) (ق15/50). علاوه بر آنچه گذشت، مولوی در پاره ای موارد از داستان های پیامبران نیز دریافت های خاصی ارائه می دهد که جنبه ی تمثیلی دارد، از جمله در دفتر دوم با تلمیح به داستان یوسف و انداختن او در چاه (16)، دنیا را مانند چاهی می داند که فقط با ریسمان «صبر» می توان از آن نجات یافت:
یوسف حسنی و این عالم چو چاه وین رسن صبر است بر امر اله یوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو بیگه شدست حمدلله کاین رسن آویختند فضل و رحمت را به هم آمیختند تا ببینی عالم جان جدید عالم بس آشکار ناپدید (17)
در جایی دیگر با اشاره به سرگردانی قوم بنی اسرائیل در «تیه»، دنیا را مانند بیابانی تلقی می کند که انسان ها چون قوم بنی اسرائیل به واسطه ی گناه در آن سرگردان شده اند:
این جهان تیه است و تو موسی و ما از گنه در تیه مانده مبتلا سال ها ره می رویم و در اخیر همچنان در منزل اول اسیر گر دل موسی ز ما راضی بدی تیه را راه و کران پیدا شدی (18) و در همان دفتر با تلمیح به داستان یونس (19) «دریا» را تمثیلی از «جهان»، «ماهی» را رمزی از «جسم» و «یونس» را تمثیلی از «روح» معرفی می کند: این جهان دریاست و تن ماهی و روح یونس محجوب از نور صبوح (20)
در دفتر پنجم نیز با اشاره به داستان یوسف و زلیخا (21) - که زن عزیز مصر همه ی درها را به روی یوسف می بندد تا با او درآمیزد، اما دری باز می شود و یوسف می گریزد - دنیا را خانه ی بی رخنه و روزنی می داند که انسان در سایه ی تلاش و توکل می تواند از این تنگنای مادی رهایی یابد، یعنی یوسف را تمثیلی از «روح» و زلیخا را رمزی از «اسبا ب و عوامل دنیوی» می داند و معتقد است همان طوری که یوسف با سعی و توکل از دست زلیخا نجات پیدا کرد، روح نیز می تواند با تلاش و توکل از این خانه ی بی روزن نجات یابد:
گر زلیخا بست درها هر طرف یافت یوسف ز حبسش منصرف باز شد قفل در و شد ره پدید چون توکل کرد یوسف بر جهید گرچه رخنه نیست عالم را پدید خیره یوسف وار می باید دوید تا گشاید قفل و در پیدا شود سوی بی جایی شما را جا شود (22)
نکته دیگر این که مولوی «عشق» را در تمام ذرات جهان و هستی ساری و جاری می داند و با استناد به آیاتی نظیر: سبح لله ما فی السموات و الارض و هو العزیز الحکیم (حدید1/75) همه ذرات عالم را غرق در تسبیح الهی می داند و تسبیح آنها را شتاب و حرکت آن ها به سوی کمال معنوی تلقی می کند:
عشق بحری آسمان بر وی کفی چون زلیخا در هوای یوسفی دور گردون ها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان ذره ذره عاشقان آن کمال می شتایبد در علو همچون نهال سبح لله هست اشتابشان تنقیه ی تن می کنند از بهر جان (23) همچنین در جایی دیگر تسبیح کاینات را همان زمزمه ی عشق می داند و معتقد است که تنها انسان کاملی چون رسول اکرم (ص) می تواند این تسیح را درک کند:
همچنان که این جهان پیش نبی غرق تسبیح است و پیش ما غبی پیش چشمش این جهان پر عشق و داد پیش چشم دیگران مرده و جماد(24) و اگر کسی بخواهد این زمزمه را بشنود، باید از عالم جمادی به عالم جانها عروج کند: ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نامحرمان ما خامشیم چون شما سوی جمادی می روید محرم جان جمادان چون شوید از جمادی عالم جان ها روید غلغل اجزای عالم بشنوید (25) در دفتر سوم نیز با اشاره به آیه: و من کل شیء خلقنا زوجین لعلکم تذکرون (ذاریات 49/51) می گوید: همه ی اجزای جهان مانند کهربا و برگ کاه، جفت خواه و عاشق یکدیگرند:
حکمت حق در قضا و در قدر کرد ما را عاشقان همدگر جمله اجزای جهان ز آن حکم پیش جفت جفت و عاشقان جفت خویش هست هر جزوی ز عالم جفت خواه راست همچون کهربا و برگ کاه (76) البته این جهان هر چند پیش انسان ها بزرگ و بی انتها به نظر می رسد، اما در برابر قدرت خدا به قدر ذره ای اهمیت و اعتبار ندارد، لذا مولوی ما را به رفتن به صحرای غیب و عالم جان تشویق می کند که نامحدود و نامنتهاست و توجه به عالم مادی مانع رسیدن به آن است:
گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است پیش قدرت ذره ای می دان که نیست این جهان خود جنس جانهای شماست هین روید آن سو که صحرای شماست این جهان محدود و آن خود بی حد است نقش و صورت پیش آن معنی سد است (27)
در دفتر دوم نیز مولوی با توجه به حدیث معروف: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر (28) - که دنیا را زندان مومن و بهشت کافر تلقی می کند - با تلمیح به داستان نافرمانی ابلیس معتقد است که: شیطان به این جهت از خداوند تا قیامت مهلت خواست و گفت: «انظرنی الی یوم یبعثون» (اعراف 14/7) که دنیا برای او چون بهشت بود و می توانست دشمن زادگانش - یعنی بنی آ دم - را در این عالم گمراه کند و از بین ببرد:
همچو ابلیس که می گفت ای سلام رب انظرنی الی یوم القیام کاندرین زندان دنیا من خوشم تا که دشمن زادگان را می کشم هر که او را قوت ایمانی بود و ز برای زاد ره نانی بود می ستانم گه به مکر و گه به ریو تا برآرند از پشیمانی غریو گه به درویشی کنم تهدیدشان (29) گه به زلف و خال بندم دیدشان (30) نکته ی آخر این که هر چند مولوی در جای جای مثنوی تغییرات مختلفی از دنیا دارد و از آن به عنوان چاه زندان یا بیابانی تعبیر می کند که هر چه زودتر باید از آن رهایی یافت و به عالم حقیقی و ملکوت پیوست، اما در عین حال کل عالم را به سبویی تشبیه می کند که از حسن و جمال سرشار است و می گوید:
کل عامل را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا به سر (31) و این مضمونی است که دیگر شاعران و عارفان ما نیز به آن اشاره کرده اند، از جمله خواجه شیراز می گوید:
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر چنین خوشش آراست (32) به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست (3 ------------------------------------ نویسنده:دکتر محمد بهنام فر* گردآورنده: عبدالجبار "عظیمی" |
مطالب مشابه :
دریافت کتاب مثنوی معنوی
حرفهای معلَّم درباره معلِّم - دریافت کتاب مثنوی معنوی - و علّم آدم الاسماء کلها
حرفهای زیبا وشنیدنی
حرفهای دلتنگی - حرفهای زیبا وشنیدنی - حرفهای نا گفته دل
متنهای قشنگ و همرا عکس
حرفهای تکان دهنده - متنهای قشنگ و همرا عکس - حرفهای تکان دهنده مینویسم که با خواندش تحولی در
دنیا از دیدگاه مولوی در مثنوی
حرفهای دل - دنیا از در تسبیح الهی می داند و تسبیح آنها را شتاب و حرکت آن ها به سوی کمال
سرمایه معنوی
سرمایه معنوی. تلاش کرده ام در وبلاگ حرفهای جامعه شناسانه در مورد ایران بزنم.
حرفهای جالب (01)
کلبه سبز - حرفهای جالب (01) - برای روزهای تنهایی - کلبه معنوی. سفيد كننده زير
جملات معنوی زیبا
امام نقی علیه السلام - جملات معنوی زیبا - مذهبی , meloodiuos.ir
186-حرفهای شنیدنی (3)
186-حرفهای شنیدنی (3) ۳-بیشتر رشدهای مادی و معنوی نشات گرفته از نداری و درماندگی و بدبختی هاست .
برچسب :
حرفهای معنوی