شجاعتِ نوشتن
کسی، بدون این که نام و نشانی ازخودش بگذارد، در وبلاگم کامنتی گذاشته و گفته که شرکت در کارگاههای من فاجعه بوده و نوشتنش را کور کرده. کاری ندارم که چنین کسی که در کارگاهِ من شرکت کرده و آن را فاجعه یافته، اصلا وجود خارجی دارد یا نه، اما من فرض را بر حقیقیبودن او میگیرم؛ گرفتم و در جوابش نوشتم که اگر شجاعت نوشتن نامش در بالای کامنتش را داشت، حتم کارگاهِ من براش فاجعهبار نمیشد. این را نه به طعنه و خشم و چیزی دیگر، که با اعتقاد به این که شجاعت بخشی ضروری از نوشتن است، گفتم. این جا میخواهم کمی این شجاعت نوشتن را بازتر کنم.
من میدانم که داستاننویسی احتیاجی به دانش خودآگاه این کار ندارد. یعنی ما از فرهنگ شفاهی و بهخصوص همینطور از داستانهایی که خواندهایم، مقدار زیادی دانش داستاننویسی را یاد میگیریم؛ دانشی مبهم و سیال. کافی است به دلایل تربیتی و ذوقی و هر چیز دیگری که من خبری ازش ندارم، تصمیم به نوشتن داستان هم بگیریم، و بنویسیم. به نظرم به سادهگی میتوانیم بنویسیم. این که نتیجهی نوشتهمان داستان میشود یا شبه داستان، خوب میشود یا بد، بستهگی به عوامل متعددی دارد، اما چیزی که به نظرِ من قطعی است، خودِ نوشتن است که میتواند به سادهگی اتفاق بیفتد (طبعا با آن پیشزمینههایی که گفتم). اما کافی است که مدتی همین کار را ادامه بدهیم. کمکم میبینیم که نوشتن سختتر و سختتر میشود، و گمانم آن راحتی و شیرینی اولیه را ذرهذره از دست میدهد. چرا؟ چون کم کم به کاری جدی تبدیل میشود برامان. کمکم ظرافتها و چندوچونش برامان مهم میشود و از جایی به بعد میرویم که بیشتر و بیشتر از کتابها، آدمها و کارگاهها احیانا استفاده کنیم. چون این دری که رومان باز شده را کمکم متوجه میشویم به باغی پیچدرپیچ و ناشناخته و زیبا میبردمان. میفهمیم که دیگر نمیشود بقیهی راه را همینطور کورمال رفت. آن وقت است که احتیاج به دانش خودآگاه نوشتن پیدا میکنیم.
به نظرم بعضی آنقدر خوشبختاند که پیچیدهگیها و غریبیهای این باغ را نمیبینند و همچنان کورمال و با قدرت تخیل صرف در آن راه میروند و داستانهایی هم مینویسند. شاید پاورقی، شاید هم کموبیش جدی و بهتر از پاورقی، اما گمان نمیکنم هیچ کدام اینها پیچدرپیچی و زیباییهای شگرف این باغ را ببیند. چرا؟ چون چشمبسته میروند و دست بر هر کجاش میکشند و چیزهاییاش را پیدا میکنند و بخش اعظماش را نه. این دسته اگر چشم باز کنند و غرابتها و بزرگی و ناشناختهگیهای این باغ را ببیند، ممکن است چنان بترسند که همانجا از رفتن بمانند. این جا است که رفتن از مسیرهای تودرتوی این باغ شجاعت میخواهد؛ انواع داستانها، انواع دورهها، نگاهها، و بهخصوص شگردهای بیشمار هر کدام از اینها، که هر کدام هم به گوشههایی از این باغ تعلق دارد، و بعد امکانات بیشمار ترکیب این شگردها، که حاصلش میشود زندهگیهای بیشمار متنوع و جهانهای بسیار متنوعِ آدمها، دیدنش شجاعت میخواهد. خودت را در مقابل این همه ببینی و باز بخواهی باهاش سروکله بزنی، کار آسانی نیست؛ یا شجاعت بسیار میخواهد و یا حماقت کامل (که خودت را به ندیدن این همه بزنی).
میدانم درستتر این است که هر کس آرام آرام با این جهان آشنا شود. ابتدا کلیات را ببیند،و ابزارهای اولیهی رفتن را به دست بگیرد یا باهاشان آشنا شود (کاری که من در کارگاههام نمیکنم و از همه میخواهم که قبلتر این چیزها را یاد گرفته باشند). آن وقت باید بخشهای بزرگتری از این باغ را نشان داد و پیچیدهگیهایی که میتوانند ترسناک باشند برای روندهی این راه. این جاها است به نظرم که تفاوتهای نویسندهیی که میداند به چه کاری آمده و خودش را برای چه کاری آماده کرده، با کسی که به قصد تفریح آمده و یا دستکم کار را سهل گرفته، معلوم میشود، چون آن که آمادهگیاش را ندارد ممکن است جا بزند و همان جا به اصطلاح "کُپ" کند. اتفاقا برای این آدمها است که کارگاهها نه مفید که مُضر هم هستند، چون آنها بدون این کلاسها میتوانستهاند در همان گوشهی باغ که بهاش وارد شده بودند بمانند و بنویسند و اصلا نبینند جاهای دیگر و چیزهای دیگر را، و به وحشت هم نیفتند، اما وقتی دیدند دیگر ندیدن بزرگی این باغ و تودرتوییهاش ممکن نیست. این است که خیلیها نوشتن غریزی و بدون کلاس و کتابهای آموزشی و مانند اینها را توصیه میکنند، و دربارهی اینطور آدمها درست هم توصیه هم میکنند. میدانم که این بههر حال امکانپذیر است که چنین کسانی را هم بشود گام به گام و آهسته به این باغ برد تا نترسند و کمکم این بزرگی را ببینند و نترسند، اما حقیقت این است که دستهبندی آدمهای واردشده به این باغ و یا به کلاسها به این سادهگی نیست و ما هم مراکز آموزشی کارآزموده و امکانات سنجش سطح داستاننویسی و از آن مهمتر سطح شجاعت این دوستان را نداریم، یا دستکم من چنین کاری بلد نیستم و فقط همان توصیههای قبل از ثبتنام را میتوانم بکنم.
گمان کلی من این است که بعضی از دوستان نویسنده دوست دارند در همان محیط آشناشان قدم بزنند و همیشه باشند (مثلا بگیریم انگار حیاط آشنای خانهشان). اینها علاقهیی به جستوجو و کشف جهانهای تازه ندارند. میخواهند از همان محیطهای آشنا لذت ببرند و همه کارشان را هم در همان محدوده بکنند. اینها اگر در همان محدودهی مثلا گوشهی همین باغ اگر باشند و خوب هم با چندوچونش آشنا باشند و انگیزهی کافی هم داشته باشند، اتفاقا داستانهای خوبی هم به مرور در همان حوزه مینویسند. البته همینها هم روزی از آن گوشهی کوچک خسته میشوند و میخواهند به جاهای دیگر سرک بکشند، اما اگر دیگر توشوتوان رفتن به جاهای تازه را نداشته باشند و عادتهای نوشتن بیشازحد دستوپاگیرشان شده باشد، بعید است که اولا به جاهای خیلی دوری بروند و بعد هم بعید است که در گوشههای تازه بتوانند زیباییهای تازه ببینند یا بیافرینند. شاید شنیده باشید که زمانی فاکنر حتا همینگوی را ترسو خوانده بود، و همینگوی هم خواسته بود کسی به فاکنر بگوید که او در چه جنگ هایی بوده، و باز فاکنر جواب داده بود که این طور شجاعتهای همینگوی را خوب میشناسد، اما منظورش این بوده که چرا هیچ تعبیرو جملهی غریبی در کارهای همینگوی نیست که خواننده برای فهمیدنش اندکی به دردسر بیفتد و این را ملاک شجاعت او در نوشتن دانسته بود.میبینید که این قضیه شجاعت تا کجاها و برای چه نویسندههایی هم ممکن است مسئلهساز و شبههناک بشود. البته همه میدانند که همینگوی در سالهای آخر نوشتنش سراغ داستانهای سمبلیک رفت و بعد از چند تجربهی ناموفق بالاخره "پیرمرد و دریا" را نوشت، که فاکنر دربارهاش چیزی با این مضمون گفت،که شاید زمان نشان بدهد که این بهترین کاری است که نسل ما نوشته است.
خب اینها که حرف از دو تا از غولهای داستاننویسی است، پس تکلیف ما هم معلوم است و لازم نیست خیلی یقهی خودمان یا دیگری را جر بدهیم. بحث شجاعت در نوشتن بحثی به نظرم اساسی است و مربوط به تازهکار و کهنهکار و معلم و شاگرد هم نیست.
من میدانم که داستانی که اغلبمان شروع به نوشتنش میکنیم مختصات و شگردها و جهان خاص خودش را دارد و اغلبمان هم اینها را با دانشی ناخودآگاه و برآمده از خواندههایی که ممکن است ملکهی ذهنمان شده باشند یا نه، اجرا میکنیم؛درست یا غلط و ناقص یا کامل. اما کارگاه درست به همین خاطر است، که ادارهکنندهی کارگاه بتواند بگوید در هر کاری که کسی مینویسد و نوشته، چهقدر این جهان و مختصاتش کامل درآمده و چه قدر نه، احیانا چه کارها میشود کرد و چه راهها میشود رفت تا جهانی که نویسنده قصد شکلدادنش را دارد، شکیلتر و کاملتر ساخته شود. اما (به فرض اینکه معلم توانسته باشد اینها را بگوید) گاهی نویسنده نمیتواند تمام جهان نشانداده شده را ببیند و در نتیجه از ساختنش ناتوان میماند. یا میتواند آن جهان را ببیند، ابزار را هم دیده، اما توانایی به کاربردن آن ابزار را در خود نمیبیند. اینها هر دو باعث میشوند از نوشتن باز بماند، و یا برود و همان را که میتواند انجام بدهد، ناقص یا اصلا کجومعوج. البته باز به نظرم این که نویسنده کار خودش را بکند، خیلی بهتر از این است که بترسد از بد نوشتن و ننویسد اصلا. این جا هم ترس دیگری هست که بدجور گریبان نویسنده را (به خصوص نویسندهی کمالطلب را) میگیرد: ترس از بد نوشتن.
کمالطلبی خودش نوعی ترس است و ندیدن طبیعت آدمی، که ناقص است و همیشه ناکامل و همیشه دچار ضعف. کسی که این واقعیتها را دربارهی طبیعت خودش نمیبیند و عادت کرده (درواقع عادتش دادهاند) که خود را در بهترین حالت و کامل ببیند، از دیدن نقصهای خودش و کارش به وحشت میافتد، آن را نمیپذیرد و چنین نوشتهیی را که تصویری ناکامل از تواناییهای او ارائه بدهد، پس میزند. پس در نیمهراه باز میماند. متاسفانه کارگاه آدمهایی مثلِ من، که نقص و ضعف داستانها را میبینند و ابایی از گفتنشان ندارند، برا ی آدمهای کمالطلب شاید حکم زهر را داشته باشد، مگر این که همین آدمهای کمالطلب دستکم آنقدر شجاعت داشته باشند که ضعفهاشان را ببینند و دوباره و دوباره روی داستانهاشان کار کنند. یا جایی دست از کمالطلب بودن بردارند و به عنوان نویسنده بد و خوب نوشتهشان را بپذیرند. برای من هم به عنوان نویسنده اغلب این اتفاق میافتد. بارها مکتوب و شفاهی گفتهام که خیلی وقتها عیبهای کارم را بعد از انتشار نوشتهام پیدا کردهام، اما باز این باعث نشده تا آن کار را (اغلب کارهام را) دوست نداشته باشم. دوستشان دارم بهرغم ضعفهاشان. گاهی هم بوده که ضعف نوشتهام را قبل از انتشار میدیدهام، اما واقعا نمیتوانستهام بهتر از آن بنویسم. این وقتها هم همان را که نوشتهام (هستم) پذیرفتهام و باهاش کنار آمدهام. گرچه میدانم از جهاتی کمالطلب هستم، اما اغلب اوقات با واقعیت خودم و نوشتههام کنار آمدهام و آنها را نه بزرگتر و نه کوچکتر از آن که بودهاند، فرض کردهام.
گمانم همهی حرفهام را دربارهی شجاعت نوشتن گفته باشم. اما آخر فقط میخواهم بگویم این باغ زیباتر از آن است که همهمان خیال می کنیم، برای همین هم همچنان مینویسیم و گوشههایی از آن را دستکم برای خودمان، و در بهترین حالت برای ادبیات، کشف میکنیم. و این زیبایی آسان به دست نمیآید و ارزش خطرکردن و شجاعبودن را دارد.
۸ خرداد ۹۲
مطالب مشابه :
شجاعت حضرت ابوالفضل (ع) ***** تركي
شجاعت حضرت درباره وبلاگ. با ونيز در سال 88 در كنگره شعر عاشورائي در اردبيل جزء شاعرين
شجاعت
عاشقانه های زندگی - شجاعت درباره وبلاگ. شعر «زندگی» از سهراب
نام نوحه : شجاعت حضرت ابوالفضل (ع)
گلچین نغمه های غم3 - نام نوحه : شجاعت حضرت ابوالفضل (ع) - مجموعه نوحه های ترکی درباره وب. عشاق
مظهر شجاعت و وفا
سقای تشنه لب - مظهر شجاعت و وفا - حضرت ابوالفضل عباس(ع)
شجاعت احمدلی
شجاعت محبت شاعیری دیر.اونون یازدیخلاری هچ کیمه ایندیسه بیر گوزه ل شعر شجاعت دن: درباره
شجاعتِ نوشتن
گمانم همهی حرفهام را دربارهی شجاعت نوشتن گفته باشم. شعر یادداشت گفت
شعر ژولیده نیشابوری برای امام هادی(ع)
شعر درباره امامان سامراء - شعر ژولیده نیشابوری برای امام در شجاعت بى قرينم، در سخاوت بى
شجاعت چيست و كدام است .
شجاعت خيزش بر ظالم و دست گيري از مظلوم است . درباره سايت شعر و موسيقي سنتي و كتاب و نقاشي
برچسب :
شعر درباره شجاعت