قسمت 1 رمان ماه من
مقدمه
این روزها مهتایی نیستم که باید باشم
از صداها گریزون، در پیِ خلوتی از کنجِ اتاق
گم شده ام پشتِ بغضهایِ خویش
این روزها آهِ صدایم شنیده می شود
از زیرِ آوارِ بغض های فروریخته ام
این روزها
می رنجم حتی از دستی که با محبتی خالص پشتم را لمس می کند
این روزها مجنونی دارم که معشوقم نیست
این روزها دگر حسی نیست
دگر شوقی برای بندگی نیست
این روزها تنهایی با من آشناتر از آشناست
این روزها چشمهایِ غمگینم را در نگاهِ شادت میبینم
من به آروزی پوچم نرسیدم
اما تو چه راحت رسیدی به آرزوی بی من بودنَت
این روزها دلم پر است از آه هایی از جنس پاییز
این روزها بازخواست می کنم خدایم را
چرا ظریف؟ چرا او بی تفاوت و من پر از احساس؟
قلبِ کوچکم دگر طاقت ندارد
این روزها چه خودخواه می نگرم
به دستانِ گرمی که تحمل می کند سردیِ مرا
این روزها چشمانِ همه می بیند
دختری از جنس باد
با جامه ای همجنسِ برگ
این روزها دگر من نیستم
اما دلِ داغدارم چقدر تنگ است
برای اصلِ خودم...
ستاره چشمک زن
فصل اول ( قسمت یکم)
از شدت دویدن به نفس نفس افتادم. دست از دویدن کشیدم عینک آفتابیم و بالا زدم. سوئی شرت مشکی رنگ آدیداسم و دور کمرم بستم و بازدم محکمی و نثار هوای زمستونی کردم. حسابی عرق کرده بودم و وقتی نسیم زمستونی روی پوستِ صورتم قدم می زد لذتِ غیر قابل وصفی می بردم.
شروع کردم به کمی نرمش کردن و انجام حرکات کششی. عادتم بودم بیشترِ روزا صبح برای ورزش بیام پارک اینجوری روحم و آزاد می کردم. کمی جلوتر یه صندلی بود نشستم تا کمی به خودم استراحت بدم و بعدم برم به کارام برسم. چشمام و بستم و سرم و سمت آسمون گرفتم.
با این کارم ذهنم پر کشید به گذشته. شش سالِ پیش درست وقتی یه دختر دبیرستانیِ هفده ساله بودم. همینجوری چشمام بسته بود و سرم رو به آسمون بود، که یهو با صدای فحش و دعوا چشام و باز کردم. نفهمیدم قضیه چیه، وقتی دعوا تموم شد یه پسر خوش قیافه نشست کنارم. در حالی که نفس نفس میزد و موهای بلندش تو صورتش ریخته بود گوشیم و گذاشت تو دستم و گفت:
ـ مواظب باش دختر نزدیک بود گوشیت و ببره!
از یادآوریش لبخند محوی رو لبام نقش بست. یه حسی تو ذهنم گفت همینجوری چشمات و ببند تا الانم یه چیز دیگه ات رو بدزدن! باز کن اون لا مصب و دخترۀ سر به هوا! خندیدم و چشمام و باز کردم و صاف نشستم. اطراف رو از نظر گذروندم، نگاهم رو پیرزنی که داشت با دستگاه های پارک کُشتی می گرفت ثابت موند. ابروهام از تعجب پرید بالا! مــرررســی انعطاف!
همیشه این خانوما اولِ صبحی روحِ من وشاد می کنن، اصلا یه وضعی! پاهاش و گذاشته بود دو طرفِ دستگاه، حاظرم شرط ببندم دستگاه انقدر تند میرفت که هر دفعه یه صد و هشتاد درجه کامل باز می کرد! دستی تکون دادم و سرم و با گوشیم گرم کردم دکمۀ لاکِ گوشیم و زدم تا قفلش باز شه. عکس مازیار بک گراند گوشیم بود و با دیدنش انرژی می گرفتم.
بلند شدم و رفتم سمتِ خیابون باید زودتر برم خونه تا دوش بگیرم و آماده شم دیرم میشه. امروز باید زودتر برم دفتر که به چند نفر تا ظهر نشده زنگ بزنم و قرار دادگاهشون رو یادآور بشم.
تا رسیدم خونه سریع آماده شدم و رفتم یه چیزی بخورم. امروز حسابی سرم شلوغِ. مامان تا من و حاضر و آماده سر میز دید شروع کرد به سفارش کردن در مورد خونه. دوباره می خواست بره و نگرانیای بی جا شروع شده بود:
ـ مامان: مواظب خونه باش. من امروز میرم مأموریت. نمی دونم شاید یه ماهی نباشم. می دونی که رفتن با خودمِ اما برگشتن نه. ممکنِ دیگه همدیگه...
حرفش و قطع کردم و کلافه گفتم: « خواهش می کنم مامان ادامه نده. برگشتنت با خداست و مطمئنا اون دلش نمی خواد خانوادۀ من که تو باشی و بگیره. برو به سلامت مراقب خودتم باش. امیدوارم به زودی بگی بازنشست شدی. اصلا دلم نمی خواد بری تو اون اداره و سازمانِ کوفتی. چه عشقی به کار داری؟ وقتی پدرم و داداشم اونجوری رفتن؟ اونا قدر می دونن اینهمه زحمت رو؟ پس چرا ما داریم اینجوری زندگی می کنیم؟ چرا کمکمون نمی کنن؟ خسته شدم از بس همه گفتن با سهمیه رفته دانشگاه. با سهمیه رفته قبرستون. کو سهمیه؟ تو که یادته من چه شب زنده داریایی که نکردم؟ چرا هوامونو ندارن که حداقل حرف مردم برام زور نداشته باشه؟»
مامان می دونست که اگه دوباره گلگیم شروع شه تمومی نداره و از هر دری صحبت می کنم از سر میز بلند شد و من و بوسید.
ـ مامان: محدثه اونروز می گفت یکی با ماشین دخترت از پارکینگ اومده بیرون! می دونم که اشتباه دیده! اما مادر بیشتر مراقب باش مردم منتظرن تا چرت و پرت ببافن. یه وقت کسی و نیاری خونه ها. ما دو تا زنیم. در دهنِ مردم و نمیشه بست.
نکتار پرتقال و گذاشتم تو یخچال. تکیم و دادم به یخچال و دستمم گذاشتم رو درِش در حالی که با چشم دنبال قرص ویتامین سی می گشتم گفتم:
ـ ای بابا مامان شما هم که داری برای مردم زندگی می کنی. مهم نیست هر چی که می گن. منم بچه نیستم که بخوای این حرف و بزنی . حواسم به خودم هست.
ـ مامان: برای مردم زندگی نمی کنم اما با مردم که زندگی می کنم. تو هر چقدر سنم که داشته باشی بازم برای من بچه ای. اگه این سفارشا هم نباشه که دلم آروم نمی گیره دختر. من همیشه آزادت گذاشتم. دوست شدی تجربه خواستی یا هر چیزی! می گن می خوای دزدی کنی دو تا کوچه بالاتر از خونه خودت برو!
ـ من: من هر کاریم کنم صد در صد به محدثه و اکرم و اقدس مربوط نمیشه! والا! به اونا چه!
مامان نفس عمیقی کشید و گفت: در هر صورت مراقب خودت باش. پول خواستی کمی تو کِشوم هست بیشترش و برای خونه خرج کردم دیگه وسیله و چیزی برای خونه نمی خواییم همه چی خریدم.
ـ من: صبر کن منم دارم میرم تا یه جایی می رسونمت. انقدر سفارش کردی تا صبحونم تموم شه پولِ تاکسی ندی؟ خندیدم و زدم پشتش: « مطمئن باش ازت می گیرم خانومِ پویش!»
کنار مامان راه افتادم. هیچ کس باورش نمیشه ما مادر و دختر باشیم. مطمئنم تا حالا هزار بار مامورای زن و دیدید چادر مقنعه مانتو. حتی دستکش. هیچوقت نفهمیدم مامان چجوری می تونه اینهمه چیز رو با هم تحمل کنه مخصوصا تابستونا. تحسینش می کنم که به عقایدش در هر شرایطی پایبندِ. من نقطۀ مقابلشم همیشه باز بودم. باز فکر می کردم. مسلمونم اما مسلمونی که اعتقادات خاصِ خودش و داره. مسلمونی که زور تو بساطش جایی نداره. اعتقادی به چادر ندارم. ترجیح میدم هر چه در باطن دارم با ظاهر نشون بدم. و همینطور وقتی به چادر اعتقاد ندارم اسمِ این پوشش رو خراب نکنم. خدا هر کسی و یه جوری ساخته و من برای آدما با هر طرز فکری احترام قائلم برای همین نخواستم با گذاشتنِ چادر و پیش گرفتنِ راهِ مامان وقتی نمی تونم پایبند باشم، نه به چادر، نه به شخصِ چادری و نه به خودم بی احترامی کنم.
گوشه پارک کردم تا مامان پیاده شه دستش رو دستگیره بود که صداش زدم:
ـ من: مامانِ خوبم. یه بوس مهمونم می کنی؟
با لبخند برگشت سمتم. عاشق صورت گرد کوچولو و سفیدش که حالا کمی چین و چروک روش جا خوش کرده، بودم صورت مامان تو چادر واقعا خواستنی بود. مامان از اون دسته زناییِ که میشه گفت یه حوریِ. گاهی بهش حسودیم میشه با وجودِ چهل و پنج سال سن فکر می کنم یه زن سی و پنج ساله کنارمِ.
ـ من :دوستت دارم مامانی. یادت نره من فقط تو رو دارما. پس خیلی مراقب خودت باش.
چشایِ مهتابیش و که کمی غم داشت دوخت بهم:
ـ فدای تو دخترم ما خدا رو داریم. مراقب خودت باش زودی بر می گردم.
فصل اول (قسمت دوم)
با احساس سردی روی بازوهام سرم و کج کردم و به زور لای یکی از چشمام و باز کردم. با دیدنِ ساعت نیشم خیلی شیک باز شد. هر روز افتضاح تر از دیروز! مامان که نباشه، مریمم که جیم بزنه، مازیار چتر فولادیش رو اینجا پهن می کنه اونم که اینجا باشه همیشه همینه من خواب می مونم! خدا رو شکر تختم کنار پنجره بود و امروز این سرما زحمت بیدار کردنِ من و کشیده بود!
همش تقصیر مازیار بود! خدا نکنه قرار باشه شبی و اینجا صبح کنه مگه میزاره بخوابم؟! عمرا!! خواب؟ یادمِ شش صبح خوابم برد. با یادآوریِ اینکه دیشب پیشم موند نگاهی به کنارم انداختم. اما نبود. شونه ای بالا انداختم. این روزا یه چیزش میشه.
مطمئنم می خواد چیزی بگه اما دو دلِ. هر چند که دیشب تا وقتی که حالم بد نشده بود یه چیزایی بهم گفت ولی نه صریح و مستقیم. من کاملا منظورش و گرفتم اما نمی دونم چرا دلم می خواد خودم و بزنم به نفهمی. بلند شدم باید زودتر می رفتم. تو دستشویی نگاهی به چهره ام انداختم. ریملم پخش شده بود دور چشمام و شباهت فاحشی به جنگلیا داشتم. یادم اومد که چند روزی میشه شیر پاکنی که سمیرا برای تولدم خرید تموم شده. برای همین با مایع دستشویی افتادم به جونِ صورتم. معدم حسابی خالی بود. به خاطر دیشبم هست حالم بد شد و بعد از اون چیزی نخوردم.
ساپورتِ زخیمِ زمستونیم و با پالتوی خزم و شال و کلاه مشکیم آماده کردم و مشغول آماده شدن شدم. یه آدامس تریدنت تمشک انداختم بالا. مزش و بوی قلیونی که می داد و دوست داشتم. ذهنم هر جا یه سری میزد و بر می گشت. مازیار، کارم، دانشگاه و درس. اما اول باید به زندگیِ شخصیم یه سر و سامونی بدم. باید یه قراری با مازیار بزارم و جدی راجع به مسائل اخیر باهاش صحبت کنم. بنظرم یکم داریم از هم دور میشیم.
کلافه برس که تو گرۀ موهام گیر کرده بود و کشیدم. شاید از یکم بیشتر. نمی دونم تقصیر کدوممون بود. خواسته های گاهاً بیجای مازیار یا شاید غر زدنای من.
خوب حق با من بود. تو این چند سالی که با همیم همه جوره کنار اومدم با هر سازی که زده رقصیدم. بیشتر وقتا که مامان ماموریتِ شب و تو خونه من صبح می کنه. اگه واقعا با من بودن و می خواد باید دنبال یه کار باشه. سر انجامی به زندگیش بده تا بتونیم با هم برای همیشه زیر یه سقف زندگی کنیم. اون وقت منم خیالم راحت ترِ، اما مازیار...
اصلا بدجوری ذهنِ پر از مشکلم درگیرِ. چجوری درگیری هام رو از هم جدا کنم؟ وقتی مشکلاتم رو تنهایی به دوش می کشم؟ گاهی احساس می کنم دوست داشتنِ بی اندازم و احساسی که به مازیار دارم باعث شده واقع بین نباشم. باعث شده بدیای مازیار و کمرنگ ببینم. کاش زودتر به فکر افتاده بودم مازیار بیست و هفت سالشه اما هنوزم یه جوونِ آس و پاسِ که حتی یه کار هم نداره تا دلم و خوش کنم.
سوئیچ و برداشتم و رفتم پایین. تو پارکینگ از دور یه بوس واسه ماشینِ نوک مدادیم که تازه قالپاقای نو براش انداخته بودم و برده بودمش کارواش فرستادم.
ـ من: بَه! مشتی PK ! صبحِ عالی، پرتقـــالی !! اوچـیکِـتم به جانِ تو!
بعد از مامان و مازیار عاشقش بودم هر چند دیشب که مازیار تا سر خیابون رفت تا غذا بگیره کلی غر زد و ازش ایراد گرفت. اما باز من دوستش دارم. نگاهی به جزوۀ رو صندلیِ شاگرد انداختم.
مثل همۀ جزوه هام. صفحه اول. بسمه تعالی بعدم، مهتا پویش!
من مهتا پویش. دختر دوم خانوادۀی پویش. خانوادۀ کم جمعیتی داشتم و کل خانوادمونم به همین چهار نفر خلاصه می شد. یعنی مامان، بابا، ماهان و من. مامان و بابا با هم همکار بودن...
با خیالِ صدایِ مامان تو ذهنم که انگار خودش نشسته و این خاطرات رو تعریف می کنه لبخندی رو لبام جون گرفت:
« تو یه ماموریت مامان ناخواسته پای بابا رو شکست و بعدم جیم زد! همون موقع مامان خانمی کار خودش و کرده بود! بــله بابا دل از کف داد و عاشق این آهویِ گریز پا شد و بلاخره تو افطاری بزرگی که تمومِ همکارا از قسمتا و مرکزای مختلف دعوت بودن دوباره مامان و دید... یکسال و نیم بعد سر زندگیشون بودن و مامان دو ماهه ماهان و باردار بود!»
جالبه تو یکسال عاشق شدن، ازدواج کردن، بچه دار شدن! و جالبتر اینکه واقعا عاشق بودن. اما الان... عشقای الان و نمیشه با قدیم مقایسه کرد.
مازیار بعد از تقریبا پنج سال تازه میگه باید بیشتر با هم باشیم تا من بیشتر بشناسمت! با اینکه دوسش دارم اما واسه این ایدۀ تازه متولد شدش تره هم خورد نمی کنم! واقعا با حرفای دیشبش نا امیدم کرد.
دنده و با غیظ عوض کردم. از یه طرف فکرِ بابا و کشته شدنِ داداشم دوباره بعد از چند وقت مثل خوره افتاده بود تو ذهنم و عصبیم کرده بود از یه طرف کارای اخیرِ مازیار.
« ماهان یکساله بود که یک روز مامان و بابا ناراحت رفتن سمتِ بیمارستان برای سونوگرافی! اونا وسطِ یه ماموریت مهم، وجود شخصِ چهارمی رو تو زندگیشون حس کرده بودن! بله مامان منو دو ماهه باردار بود. بابا وقتی شنید با وجود ناراحتی از موقعیت مامان که مجبور بود با وجودِ بارداری ماموریت رو به پایان برسونه، کلی اونروز برای مامان کادو خرید کلی خوشحالی کردن.
تو رستوران نشسته بودن که یه آدمِ بخیل که معلوم نیست الان کجایِ این دنیایِ بزرگ داره بی خیال و بی وجدان زندگی می کنه مغز بابا و بعدم کمر ماهان و هدف گرفت. اون لحظه مامان تو دستشویی بود. کاش مامانم بودش تا حداقل همه با هم می رفتیم. خدا خواست خانوادۀ 4 نفرۀ ما شد دو نفره. »
عصبی با کفِ دست کوبیدم رو فرمون لعنت به هر کی که نمی تونه خوشیِ مردم و ببینه. نیاز داشتم گوشیم و محکم بکوبم به دیوار بلکه حرصم خالی شه! چرا همش خاطره؟! خاطراتی که من ندیده بودم بلکه فقط شنیده بودم. همیشه دلم می خواست از قاتل پدرم و داداشم انتقام بگیرم. دلم می خواست بهش بگم وقتی داشت اینکار و می کرد چهرۀ معصومِ اون بچه جلوی چشاش جون نگرفت؟ بچه ئی که از زندگی نه معنیِ دشمن و درک می کرد نه دروغ و نیرنگ.
پشت چراغ قرمز ایستادم. مامان می دونست اما حرف نمیزد. راحت می تونست پیداشون کنه این و از حرفایی که یه روز با قاب عکس بابا می زد شنیدم می دونم که از ترس از دست دادنِ من اقدام نمی کنه.
با صدای بوق ماشینا به خودم اومدم. اه ماشین خاموش شد. اییییییی... بی آبرو شدم حالا چی کار کنم؟ برگشتم عقب و به ماکسیمای پشت سرم نگاه کردم؟ زهرمار. چرا دس از سرِ بوقِ ماشین بر نمی داره؟
با حرص از ماشینم پیاده شدم علیرغم خونسردی همیشگیم اما امروز حسابی کلافه بودم. انگار سر آورده، دلم می خواست ازش بپرسم مگه عروسیِ ننه جونتِ؟! اما حوصلۀ یه جر و بحث دیگه و نداشتم.
نگاهِ خمصانمو به ماکسیمای کثیفِ سفید رنگش دوختم. نمی شد بیخیال شم باید می فهمید مریض نیستم تو خیابون اونم پشت چراغی که سبزِ بایستم! هر چند شک داشتم تو زندگیش خیلی با فهم و شور آشنا باشه! با داد گفتم:
ـ « چتونه؟ چه خبره؟ مگه نمی بینید ماشین خاموش کرده؟ اینهمه خیابون لابد چاره نباشه می خوای از رو ماشین رد شی؟! رات و بکش از یه ورِ دیگه برو خوب، والا! »
شیشه و کشید پایین تا جوابم و بده اما با دیدنِ افسر که نزدیکمون میشد زیر لب شروع کرد به حرف زدن که خوشبختانه من نمی شنیدم.
اما بالاخره زهرش و ریخت وقتی داشت می رفت با گفتنِ: « بگو مجبوری با این لَـگَـنِـت بیای تو خیابون» و یه پوزخند یک بار دیگه حسابی حرصیم کرد. افسری هم که دیگه تقریبا نزدیکم شده بود کم نذاشت و مطمئنم با یاد داشت کردنِ شمارش یا جریمش کرده بود یا نقشه ای براش داشت.
نگاهش از بوتِ تا زانوم اومد بالا و رو شال و کلاهِ مشکی رنگم ثابت موند. لابد پیشِ خودش می گه این با این دک و پوزش چجوری سوار یه pk قراضه میشه؟ تو دلم از اینکه به ماشین نازنینم توهین کردم ناراحت شدم! مگه pk دل نداشت هر وقت این ماشین از دستم ناراحت می شد یه بلایی سرش میومد، والا! از بس دیشب مازیار از این ماشین بد گفت تا امروز دیگه وسط خیابون کم آورد!
از فکر اومدم بیرون و به افسرِ پیشِ روم که خیلی ریلکس اسکنم می کرد و انگار نه انگار وسطِ خیابونیم نگاه کردم. دستکشایِ چرم مشکیم و با حوصله درآوردم و با طمانینه گفتم:
« جناب یه کمک به می رسونی؟!! بدجوری مونده سرِ راه! »
همین حرفم کافی بود تا یه دستگاهی شبیهِ این کارت خوانای تو مغازه ها به همراه یه بسته کاغذ فاکتور مانند بهم بده و با گفتنِ : « اینارو داشته باش.» بره سمتِ ماشینم... رو چمنای وسط خیابون ایستادم. اول ماشین و خلاص کرد و بعدم که مشغول بود. تا ماشین و ببره یه گوشه.
با کنجکاوی و اشتیاق به بستۀ برگه های جریمه که اتفاقا گهگاهی زیرِ برف پاک کنِ ماشینم جا خوش می کنه نگاه می کردم. حواسش به من نبود. حدود پنج یا شایدم شش رسیدِ اول امضا شده و آماده بود. فکری خبیث به سرم زد. چه بد، مممم بیچاره استادِ نازنینم. استاد برزِگر تا تو باشی دیگه به من و دوستم گیر ندی، والا !
هر چی رسید امضا شده بود جدا کردم و گذاشتم تو جیب پالتوم. می دونستم جدا از این برگه های جریمه شده باید شماره رسیدا و مبلغا توسط دستگاه فرستاده بشه به مرکز تا این جریمه ها تو سازمان ثبت بشن! اما برای من ثبت شدنش مهم نبود. برای من حالگیری از برزگر خیلی مهم بود، حتی برای چند لحظه! حالا خوبه طفلی با من کاری نداره! شونه ای بالا انداختم، خوب گاهی بد نگاه می کنه! شاید یه وقت شاخش به شاخم گیر کنه!
داشت میومد سمتم. بیخیال دستگاهش رو از این دست به اون دست کردم و از جدولا رد شدم. با صدای بلندی گفت:
ـ افسر: یه نگاهی بهش انداختم. مشکلش الان حل شدنی نیست. می دونی چرا؟!
با سوال نگاش کردم. خوب از کجا باید می دونستم؟ موهای کجم و که کمی از زیر کلاه ریخته بودمش بیرون درست کردم و گفتم:
ـ متاسفانه فَنیم مشـکل داره. اما عملیم، عـــــالی!
ـ بنزین نداره دخترِ خوب! به فن نمی رسه!
ـ من: اِ؟! چه بد! اشکال نداره الان باید برم سرکار دیرم شده. بعداً یه کاریش می کنم. ممنون از کمکتون جناب!
وسیله هاش رو ازم گرفت و سوئیچم و داد.
ـ افسر: من شیفتِ شب امشبم بر میدارم! کی بر می گردی؟ تا اون موقع بنزین برات جور می کنم!
ـ اوه! نه ممنون. من تا ساعت ده بر می گردم اما سر راهم پمپ بنزین هست.
دیگه منتظر نشدم حرفی بزنه و راه افتادم. از بس ترافیک و جمعیت تو مغزش هست که من و یادش رفته. خوبه همین چند روز پیش بهم شماره داد. منم رفتم جلوتر خیلی شیک انداختمش دور! دوباره داشت فضا سازی می کرد برای شماره دادن! طفلـــــی دلم برای ذهنِ پرجمعیتش سوخت!
نگاهی به گوشیم انداختم. مازیار زنگ نزده بود؟! هر شبی و که پیشم بود بلا استثنا صبحش من یه ملکه ای بیش نبودم! البته با رفتارای مازیار این حس ملکه بودن به من دست میداد! کیف دستیِ کوچیکم و تو دستم جابه جا کردم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم، بیخیال منم جدیدا بد بین شدم حتما هنوز خوابِ همه که مثل من سحر خیز نیستن.
ای بابا این کار کوفتی نبود منم تا لنگِ ظهری بعد ازظهری چیزی می خوابیدم!
وقتی رسیدم دفتر هنوز نه دکتر خاکی پیداش شده بود نه مهندس محمودی! چای ساز رو زدم به برق. متاسفانه آبدارچیمون به دلیلِ نفوذی بودن متواری شده! و الان این وکیلِ ما همون آقای دکتر خاکی دربه در دنبالشِ چون یکی از پرونده های مهم مفقود شده.
نشستم پشت میزم و پی سی و روشن کردم. نگاهی به قرارای امروز انداختم. پــوفــ خدا رو شکر مثل هر روز قرارِ تا آخرِ وقت بمونم !
مشغول کامل کردنِ فرم تجدید نظری که دیروز خاکی بهم داده بود شدم که گوشیم زنگ خورد. لبخند و پشت سرشم یه حس مطبوع بهم دست داد. مازیار بلاخره زنگ زد! اما با دیدنِ شمارۀ سمیرا لبخند رو لبم ماسید.
سمیرا نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت:
ـ بنظرت این استاد فلسفه باف نمی گه چرا و به چه جرمی افسر تو پارکینگ دانشگاه من و جریمه کرده ؟!!
دستام و گذاشتم رو صندوق و با یه پرش پریدم رو ماشین نشستم.
ـ راست میگیا. چرا به ذهنِ خودم نرسیده بود؟
ـ سمیرا: همینه دیگه تو همیشه بی مغز بودی درست مثل پاتریک! حالام بپر پایین دلم نمی خواد بعد از اون برسیم سر کلاس و دو ساعت جلوی درِ کلاس نگاه مظلوممو بکوبم تو صورتش تا دلش رحم بیاد.
ـ من: نه عزیزم. بحث این حرفا نیست. یه فکر تازه به سرم زد. باید کاری کنیم که ماشینش و بیرون پارک کنه. سر کلاسم میرسیم، غمت نباشه.
سمیرا پوفی کشید و رفت سمت خروجی:
ـ سمیرا: ببین می تونی کاری کنی که همین دو وجب جایی که اینجا برای ماشینِ شیکِ هیچی ندارت بهت دادن و ازت بگیرن!
ـ گمجو. همین دیروز پشت چراغ قرمز بی آبروم کرد یه کار نکن دوباره قهرش برسه. جرأت داری یه کلمه دیگه بگو خودم می کشمت. دستی به PK نازم کشیدم و گفتم: روحیش خراب میشه بچۀ نازم. والا!
سمیرا خندید و گفت:
ـ خب داغونِ که خراب میشه دیگه. بیا بریم هر کی ندونه فکر می کنه داره راجع به معشوقش حرف می زنه.
ـ من: معشوقم حرف نداره آخه! دیگه چی بگم؟ آخی دلم براش تنگ شده.
سمیرا بهم دهن کجی کرد و با گفتنِ : « هنوزم بچه ای» از پیچ گذشت. دیگه تو دیدم نبود. نمی دونم چرا هیچ وقت از مازیار خوشش نمیومد.
تازه وارد دانشگاه شده بودم. پسرا اذیت می کردن به خاطر اینکه ترم یکی بودیم. یه روز یکی به سمیرا می گفت چون ترم یکی هستی، هر چی ما می گیم و باید قبول کنی! یه جورایی ازین پسر لاتا بود. هر چند که حالا اخراج شده اما به یمنِ وجودش اون روز که از سمیرا دفاع کردم باهم دوست شدیم. اولا که براش از مازیار تعریف می کردم. گوش می داد، راهنماییم می کرد، اما بعد از اینکه تو مهمونیِ تولدم دیدش اصلا حاضر نیست اسمش رو به زبون بیاره. به منم که می گه کم عقلی اگه دورِ این پسر رو خط نکشی. آیندت با این یعنی تباه.
ـ سمیرا: کجا موندی مَهتا؟ مردی؟
ـ نخیر عزیزم! دارم واسه تو فاتحه می فرستم.
نگاهم زوم شد رو جنسیس مشکی رنگی که داشت می رفت سمتِ پارکینگ. تا حالا ندیده بودمش.
ـ سمیرا: نگاه کن تروخدا حرومت بشه. بیشرف. تو حلقومت گیر کنه. نگاه کن مهتا این ماشینِ منِ ها اونم رانندمِ گفتم ماشین و ببر کارواش زود بر گردون خونه برداشته باهاش اومده دانشگاه. ای حمّال!
ـ من: خجالت بکش سمیرا. از رویا بیا بیرون، فانتزیِ ذهنتم قدِ مغزِ گنجشکیته! خوب نمی شه چون تو جنسیس دوست داری دیگه کسی سوار نشه. حالا انگار چه ماشین شاخیِ! من که کلاسم این چیزا رو قبول نداره! اما نگاه کن حرومی عینکشم پلیسِ!
سمیرا نگام کرد و جفتمون غش غش زدیم زیر خنده.
ـ سمیرا: هی هی . عینکش و زده بالا نگامون می کنه. اصلا استاپ کرده. حرکتم نمی کنه. ووویـــــــی نَنَه قلب منم دارم استاپ می کنه.
ـ من: خیلی خوب نگاش نکن الان فکر می کنه ندید بدیدیم. نگاه نکن! با توام سمیـــــــــرا.
سمیرا دستاش و که اتفاقا یخم بود گذاشت تو دستم و گفت:
ـ نگاه کن. فشارم افتاد. عاشق شدم رفت. واییی خدا ازمون چشم بر نمی داره. کاش تو پارکینگ بودیم میومد. اونجا عشوه ای جادویی چیزی مهمونش می کردم حداقل.
دستشو فشار دادم و در حالی که از مسخره بازیاش می خندیدم گفتم:
ـ نگاش نکن دختر. الان جدی می گیره نمی دونه تو دوباره مسخره بازیت گل کرده که، فکر می کنه چه تحفه ایه. بیخیال بابا. مردشورِ خودش و ماشینش با هم!.
ـ من که می دونم از حرصت این حرف و زدی. چشم نداری ببینی سمیرا هم بالاخره دل داد. بلاخره چشمم به جمالِ یار لامپ ال ای دی شد!
زیر لب با حرص اسمش و صدا زدم و قدمام و تند تر کردم.
تقریبا دنبالم دوید و گفت:
ـ خیلی خب بابا ببخشید ناراحت نشو دیگه عاشق نمی شم. قول. تصمیم گرفتم جبران کنم. بگو عمو کَرَم!
ـ سمیــــــرا خجالت بکش بابا. می زنمتا. باز چه خوابی برام دیدی؟
ـ جانِ من بگو مهتا. خیلی باحالِ. به نفعتم هست بابا! باور کن این یکی خعـــلی با حالِ مثل اوندفعه نیس!
ـ من: خیلی خب! عَمو کَرَم!!
ـ سمیرا: نوکرم!!!
چشم غره ای بهش که داش غش غش می خندید رفتم و با گفتنِ: « باش تا اموراتت بگذره.» ازش رو گرفتم.
سعی داشتم تمرکز بیشتر رو این قسمت کلاس داشته باشم چون حسم می گفت استاد از وقتی بهش گفتم حالا که دارید با لهجه بریتیش حرف می زنید کمی از غلظت کلام و لهجتون کم کنید لج کرده و داره غلیظ تر از پیش حرف میزنه.
سمیرا با آرنجش زد به پهلوم و باعث شد اخمی که در اثر تمرکز زیاد رو صورتم شکل گرفته بود غلیظ تر شه.
ـ سمیرا: مهتا جون قررربونت برم باور کن کار واجب دارم. ببین من زودتر برم بیرون امروز امیر ستوده ازم خواسته ساعت دوزاده ببینمش.
ـ من: تو رو خدا سمیرا لال شو. ساعت پنج دقیقه به دوازده هست. الان کلاس تموم می شه. اگه پنج دقیقه دردی دوا می کنه زودتر از جلوی چشمام ناپدید شو. فقط نبینمت.
ـ سمیرا: بابا تا من برم دستشویی یه رژی تجدید کنم و ریملی بزنم خودش نیم ساعت کار داره. پس با اجازه، تو سلف میبینمت.
این و گفت و دستی برای استاد تکون داد و بعدم از کلاس رفت بیرون. استادم که دل خوشی از سمیرا نداره چشم غره ای بهش رفت و بعد از یه نگاه گذری به من رو به همه گفت خسته نباشید.
وسیله هام و جمع کردم و بیخیال از کلاس زدم بیرون. به من چه خوب ؟!
یادِ اونروز افتادم. چه ستمی بود. سمیرا رفته بود بالای منبر و داشت حسابی غیبت می کرد. استادم یهو اومد تو کلاس. هر چی به سمیرا ایما و اشاره! مگه متوجه میشد؟ آخرشم سمیرا یه مکثی کرد. استاد گفت: «خب! می گفتی؟!» سمیرا اول خیلی ریلکس گفت: « بین حرفم نپر!!» اما بعد از یکم تجزیه تحلیل یهو جیغ خفه ای کشید و همینجور سر جاش وا رفت.
خیلی مردونگی کرد که از این درس حذفش نکرد اما از اون به بعد خیلی با سمیرا کاری نداره. یه جورایی بود و نبودش تو کلاس مهم نیست.
تو این فکرا بودم که یکی تنۀ محکمی بهم زد و از کنارم رد شد. دستم و گذاشتم رو بازوم و کمی مالشش دادم. نگاهی به پسری که عین خیالشم نبود و داشت می رفت انداختم. اخم صورتم و پر کرد عجب آدمِ مزخرفی.
بلند جوری که بشنوه گفتم: « ببخشید و برای همین روزا گذاشتن.»
اما اون خیلی ریلکس تو پیچِ راهرو گم شد و رفت. لا مصب! چه کتی هم تنش بود. از این کت اسپرتا که من حسرت به دل موندم یه بار مازیار بپوشه. همیشه یه تیشرت نازک می پوشه تا اون هیکل عضله ایش رو به رخ بکشه. حتی وسطِ زمستون!
گفتم مازیار. نگاهی به گوشیم انداختم. اس ام اس داده بود. از خوندنِ اس ام اسش ناراحت شدم. نوشته بود.
ـ « امروز جشن تولدِ نیماست. اگه می تونی شبم بمونی بیام دنبالت. نه که آخرِ شب میام پیشت.»
در جوابش زدم: « من کلا امروز خونه نیستم ببخشید. شبم خونه همون دوستت بمون.»
همیشه که نمیشه اون ناز کنه. خوبه والا جاهامونم عوض شده. این آخریا هم که دو راه بیشتر برام نمی زاره یا آره یا نه. یا برو یا بیا. یا بمون یا نمون. اه. چقدر اخلاقاش بد شده. ازشم ایراد می گیرم می گه من همینم. از اول همین بودم می خواستی باهام دوست نشی. این حرفاش گاهی من و تا مرزِ جنون می بره و دیوونم می کنه. انگار نمی فهمه با برخوردش دلم ازش می گیره. انگار دیگه مثل اولا براش ارزش ندارم و مهم نیستم.
تو سلف بعد از گرفتن نسکافه نشستم و منتظر سمیرا شدم. تا سه باید خودم و می رسوندم دفتر. آقایون ساعت چهار میومدن من باید یه ساعت زودتر می رفتم و به کارام می رسیدم و پرونده ها رو آماده و قرارها رو یاد آوری می کردم.
دستم و دور لیوانِ داغ حلقه کردم و به بخارایی که به هر طرف می رفتن خیره شدم.دوباره ذهنم پر کشید سمتِ مازیار.
مازیار اوایل احترام بیشتری بهم می ذاشت. مدل حرف زدنش قابلِ قبول تر بود. اون موقع که دوست شدیم من هفده ساله بودم و مازیار بیست و یک ساله. حالا بعد از شش سال. من دانشجو شدم. کار می کنم. برای خودم ماشین خریدم. اما مازیار هنوزم از باباش خرجی می گیره! یه دیپلم ردیِ بی کار. حتی گاهی من براش شارژ می خرم. آخه خطش دائمی نیست. خطش و باباش وقتی دید پولِ قبضاش سر به فلک می کشه ازش گرفت.
سمیرا میگه بی غیرتِ. از حرف سمیرا ناراحت میشم. گاهی هم حق و بهش میدم. مازیار هیچ تلاشی برای زندگیش نمی کنه. اما متاسفانه من تا یه حدی می تونم واقعیت و ببینم. عشق و عادتی که به مازیار دارم نمی زاره زیاد توجه کنم به اینکه آینده ای نیست. به اینکه فقط عشق نیست که مهمِ خیلی چیزای دیگه هم هست. اینارو می فهمم فقط نمی خوام قبول کنم! یه جورایی همش رو می بینم، اما انگار کورم! در مقابلش تا یه حدی می تونم حرف بزنم. همیشه از عشقی که بهش دارم استفاده می کنه و من محکوم میشم.
داشتم می گفتم،! یکسال اول همه چی عادی بود. کم کم مازیار که از بود و نبودِ مامانم آگاه شد به بهونه های مختلف میومد درِ خونمون. اوایل می ترسیدم. می گن قتل هم که بخوای انجام بدی اولش سخته قضیه من بود! اوایل رنگم مثل گچ میشد و تا مرز سکته می رفتم. اما کم کم عادی شد. کم کم وقتی حرفامون رنگِ دیگه گرفت وقتی دلم با بودنش یه حس دیگه داشت فهمیدم دل بستم و عاشق شدم.
با مرورِ زمان یه نیازایی بود. اون تو نگاهش داد می زد و خواسته هاش و می گفت و من از شرمِ دخترونه خواسته هامو پشتِ دلم پنهان می کردم. من مازیار و دوست داشتم. اونم می گفت عاشقمه! حالا از نظرِ ما و از دیدِ ما که با آدمای عادی خیلی فرق داشت دیگه هیچی نمی تونست قشنگتر از نزدیک به هم بودن باشه.
من میمردم برای وقتایی که سرم و میزاشتم رو شونه هاش. کم کم جلوی هم راحت تر شدیم. دیگه جلوش روسری نمیزاشتم. آخه اون عاشق موهای بلندم بود. سعی می کردم وقتی می خواد بیاد براش بهترین لباسم و بپوشم. ولی خیلی چیزای دیگه هم رعایت می کردم. دلم نمی خواست یه وقتی تا جاهایی پیش بریم که پشیمونی داشته باشه چون هر دو بی تجربه بودیم!
حالا دیگه بوس و در آغوش گرفتن و لمس کردن بینمون عادی شده بود. اون هیچوقت معذب نبود. منم کم کم دیگه گونه هام گل نمی نداخت. از روش خجالت نمی کشیدم. به قول معروف دیگه نه شرمی بود و نه حیایی. اما من فقط اینکه سرم رو شونه هاش باشه و دوست داشتمو دلم نمی خواست بیشتر از این پیش برم.
روز تولدم بود که مازیار خواست شب...
با دستی که خورد پشتم از فکر اومدم بیرون.
ـ سمیرا: نبینم غمت و رفیق.
ـ غم چیه؟ تو همیشه عادت داری جفت پا بپری تو فکرِ آدم. برو یه کیک بگیر یادم رفت. زودتر سمیرا باید برم دفتر دیرم میشه.
خمصانه نگاهم کرد :
ـ نوکر می خواستی می گفتی برزگر رو بفرستم. به من چه؟
جوابش و ندادم تا بره، خوبه این پشتِ سرِ برزگر حرف زده اما باز جوری رفتار می کنه هر کی ندونه انگار استادِ طفلی دشمن خونیشِ. نمی دونم از روز اولی که برزگر اومد تو کلاس چرا سمیرا شروع کرد به غر زدن و از اون وقت تا حالا میگه من یه روز حالی این و می کنم تو قوطی. مثل اینکه جلو درِ دانشگاه نزدیک بوده با سمیرا تصادف کنه.
با احساس اینکه یکی خیلی وقته روم زومِ برگشتم سمتِ بیرون. کسی نبود خیالاتی شدم. کمی از نسکافم و مزه کردم. طعمِ تلخِ تهش و دوست داشتم. درست مثل این روزای من. این روزام تهِش به تلخی میزنه.
فکرشم نمی کردم یعنی اصلا دلم نمی خواد فکر کنم من و مازیار ممکنه به بن بست برسیم. دردآورِ.
تند تند دویدم سمتِ میزم پاهام تو بوتم کج شد و پیچ خورد. و با زانو فرود اومدم زمین! قبل از اینکه ببینم پام چش شد نگاهی به درِ اتاقا انداختم خدارو شکر در بستس متوجه نشدن و گرنه بی آبرو می شدم! با شنیدنِ صدای دوبارۀ تلفن دست از مالش زانوم برداشتم و رفتم سمتش و از همون جلو خم شدم سمتِ جلوی میزم و تلفن و برداشتم:
ـ بفرمایید؟
ـ الو سلام. ببخشید می تونم با آقای خاکی صحبت کنم؟
ـ شما خانمِ؟
ـ مرادی هستم، خانم پویش.
ـ بله خانمِ مرادی خوب هستین؟ ایشون الان موکل دارن. یک ساعت دیگه تماس بگیرید.
بعد از اینکه تماس قطع شد نفس راحتی کشیدم برای یه لحظه همه جا سکوت شد. رفتم سمتِ صندلیم، آخیش داشتم سر سام می گرفتم. همون موقع دوباره زنگ به صدا در اومد. با قیافه زار خودم و انداختم رو صندلی . خدایا امروز چه خبره؟ یا زنگِ در یا تلفن دیگه خسته شدم.
هر دو تلفنا رو جواب دادم اما بازم صدا میومد. آرنجم و گذاشتم رو میز و انگشتام و گذاشتم رو شقیقم سرمم داره زنگ می زنه، محمودی از اتاق اومد بیرون و نگاهی عاقل اند سفیه بهم انداخت:
ـ محمودی: خانم پویش صدای زنگِ درِ، اونوقت به تلفن جواب میدی؟
این و گفت و خندید. پسرۀ پررو. بهش دهن کجی کردم که برگشت و غافلگیرم کرد. منم خیلی شیک به روی خودم نیاوردم و خودم و مشغول نشون دادم. بعد از اینکه همکارش آقای پناهنده رو به دفترش دعوت کرد اومد سرِ میزِ من کمی خم شد و به من که زل زده بودم به صفحۀ مانیتور خیره شد و گفت:
ـ معلومه حسابی خسته اید. می تونید برید. آقای خاکی هم با من.
داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. یعنی کم مونده بود بپرم بغلش و ماچش کنم. اما با گفتنِ خیلی ممنون نگاهم و ازش گرفتم و دفتر و باز کردم تا رسیدایی که امروز با کارت خوان پرداخت شده بود رو به دفتر بچسبونم.
دستش و گذاشت رو منگنه و یه جورایی با لمس دستم منگنه و از دستم گرفت.
ـ محمودی: گفتم که می تونید برید. خسته نباشید.
سعی کردم نگاهش نکنم. هیچوقت نتونستم تو این یکسالی که جای آقای مولایی اومده بپذیرمش شاید چون خیلی جوونِ. تو دلم بهش خندیدم، به قولِ خاکی جوجه مهندس.
ویندوزِ مربوط به خاکی و قفل کردم و با گفتنِ خسته نباشی کیفم و برداشتم که برم.
ـ محمودی: خانمِ پویش.
دستم رو دستگیره موند و بدون اینکه برگردم کلافه گفتم: بــله؟
ـ محمودی: خانمِ پویش.
پوفی کشیدم و برگشتم سمتش. سوئیچِ ماشینم و گرفت بالا و با ابرو بهش اشاره کرد. از خودم یکم خجالت کشیدم رفتم سمتش دستم و بردم بالا که کلید و بگیرم اما دستش و کشید عقب.
محمودی: خسته نباشید.
بعدم کلید و بهم داد. دیگه داشت از حدش می گذشت. پررو. حیف که می خواستم از اینجا برم. وگرنه بی آبروش می کردم.
من: بهتره رو کارتون تمرکز کنید اصلا دلم نمی خواد نه شما رو بی آبرو کنم. نه خودم بیکار شم.
با این حرف ازش جدا شدم و همونجوری مات گذاشتمش. فکر کرده چون با مازیار می گم می خندم می شه با اینم گرم بگیرم. از شانسم یه روز که مازیار اومده بود دفتر این دیدش و از اون روز یه مدلی شده شایدم منظوری نداره و من بد برداشت کردم.
دکمۀ آسانسور و زدم. طبقۀ یازدهم بود. این روزا کمی کند شده باید بیان چکش کنن. گوشیم زنگ می خورد. مامان بود. نگاهی به صفحۀ ال ای دی بالای آسانسور که شمارۀ طبقه ها رو به ترتیب نشون میداد انداختم، هنوز نرسیده بود. بیخیال دکمۀ اتصال و زدم و جواب دادم.
****
سر راه یه کم سرِ کیسه و شل کردم و برای خودم فلافل و دوغ خریدم! آخه خیلی خسته بودم و حوصله نداشتم حتی برای خودم تخم مرغ درست کنم. مازیار هنوزم بهم زنگ نزده بود. چقدر بی معرفت شده. عین خیالشم نی باهاش قهرم. قهر که نه، اصلا دلم نمی یاد باهاش قهر باشم اما ازش دلخورم. آهی کشیدم. خدایا این چه حسیِ دارم. وقتی حتی یکم ازش دلخورم احساس می کنم قلبم تو زندانِ.
تا رسیدم خزم و پرت کردم سر مبل و شال و کلاهمم نمی دونم کجا شوت شد. خودم و پهن کردم رو راحتی و مشغولی خوردن شدم .
با اولین گاز یادِ مازیار افتادم. اون عاشقِ فلافل بود. لقمه بهم زهرمار شد. به زور قورتش دادم. ذهنم رفت سمتِ اون روز که فلافل خریده بودیم. از فلافلای تو ساندویچ من بر می داشت می گفت که ساندویچ من چون دختر بودم سفارشی ترِ و در حقش اجحاف شده.
خندیدم و از گذشته اومدم بیرون. ای خدا. از دستِ مازیار. دیگه نشد تحمل کنم گوشیم و گرفتم مقابلم و تو مبارزه بین بزنم نزنم، بزنم پیروز شد!
بعد از دو بار زنگ زدن بلاخره جواب داد. صدای خنده پسر دخترا کاملا به گوشم می رسید.
ـ مازیار: بله ؟ بگو؟!
ـ من: سلام. خوبی؟
خنده ای کرد و به کسی گفت: « نکن دارم صحبت می کنم» و بعد گفت:
ـ ممنون خوبم.
ـ من: چی کار می کنی؟
ـ مازیار: هیچی دارم شام می خورم. جوجه چینی.
ـ نگاهی به فلافلِ تو دستم انداختم. حالا انگار ساندویچ منم کمی غمگین بود!
ـ پس مزاحمت نمیشم بخور.
ـ مازیار: ممکنِ صدای گوشیم و نشونم. ناراحت نشو. خودت خواستی نباشی. بای.
بغض راه گلوم و بسته بود. چقدر جدیدا بی عاطفه شده. بی تفاوت و راحت از من می گذره. یعنی حتما باید براش تنوع داشته باشم؟ یعنی مهتایِ خالی رو نمی خواد؟ یعنی این خودِ مهتا نیست که مهمِ؟ تن و بدنِ مهتا ارزشش بیشترِ؟ مگه نمی گه عاشقِ؟ حتما باید بهش باج بدم تا باهام باشه؟
خدایا این تقسیمِ عشقمِ؟ یا گدایی از عشقم؟ روکش و ساندویچ و کشیدم گذاشتمش رو عسلی. رو راحتیا دراز کشیدم، پاهام و تو بغلم جمع کردم و شروع کردم به نوشتنِ چیزای نا مفهموم با انگشت اشارم رو پوستۀ چرمیِ راحتی.
« از شبِ تولدم بود که گفت پیشم میمونه. گفت دلش نمیاد تنهام بزاره. اگه بره دلش پیشم می مونه. دلش تنگ می شه. نمی تونه ببینه شبِ تولدم تنهام.
با این حرفا تا آسمون می رفتم، یه دوری تو ابرا می زدم و بعد بر می گشتم رو زمین. عرشی که مازیار رو زمین برام ساخته بود و با هیچی نمی شد عوض کرد. من تو عشقم صادق بودم. اونم بود. یعنی شایدم نبود. اما بود. یاد حرفاش و کاراش که میفتم...
نمی دونم چی بگم. اون شب مازیار موند پیشم. بهش اعتماد داشتم اعتمادمم بیشتر شد. تا خود صبح من تو دستای گرمش و آغوشِ پر از محبتش آرامش و حس کردم. مازیار با اینکارش بهم ثابت کرده بود که خودم مهمم نه جسمم. اما راستش بعدش کمی عذاب وجدان داشتم نسبت به اعتمادی که مامان بهم کرده. سعی داشتم دیگه مازیار و نگه ندارم. تویِ این تقریبا شش ماه شایدم کمتر، حدودا چهار یا پنج ماه، بعضی اوقات که مامان ماموریت بود مازیار اصرار می کرد شبا پیشم بمونه.
کم کم حس کردم حسِ تو نگاش بیشتر رنگِ نیاز داره. اونجا بود که از مریم دوستِ دبیرستانی و همسایه بالایی کمک گرفتم. بعضی شبایی که مامان نبود اون میومد پیشم و مازیارم حرفی نمیزد کمی پیشمون می نشست و بعد می رفت. اما می فهمیدم عصبی و کلافست.
تا بلاخره دیشب. دیشب مریم یه مشکلی براش پیش اومد و خونه نبود مازیار پیشم موند. یه حرفایی می زد. حرفاش بو داشت:
ـ «عشق با هوس قشنگِ. این حرفِ مازیار بود. اما بنظرِ من عشق و هوس هیچوقت نمی تونن کنارِ هم باشن. »
«من می خوام بیشتر باهات باشم. من از تعهد خوشم نمیاد. ازدواج اون چیزی نیست که من بهش فکر می کنم.»
قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد و پاک کردم. دوباره حرفش یادم اومد:
« بیا با هم باشیم. اما جدا از هم. حتما لازم نیست ازدواج کنیم و پر از دغدغه شیم.»
با حرص نشستم و به تابلوی اِن یکادِ روبه روم چشم دوختم. چند بار خوندمش تا بلکه آرامش مهمونِ قلبِ خستم بشه. یه شُکِ بزرگ بود حرفایی که دیشب مازیار میزد. انگار داشت آمادم می کرد تا یهو یه تیری بزنه و خلاصم کنه. اما شانس اوردم. حالت تهوعی که از غروب داشتم بلاخره کار خودش و کرد و باعث شد مازیار دیگه به حرفاش ادامه نده.
هیچی به اندازۀ این برام زور نداشت که بهم گفت به ازدواج با من فکر نکن. در صورتی که خودش اوایل حتی اسم بچه هم برای آینده انتخاب کرده بود.
با این افکار چند تا فحش به خودم دادم. الحق که من هنوز بچه دبستانی بودم. الحق که احساساتم شده بود عین این دبیرستانیا که امروز عاشقن فردا فارغ. اما کو؟ چرا من فارغ نمی شم؟ شاید حق داره قلبم که انقدر بی قرار و بچه گانه فکر کنه.
سعی کردم بشم همون دختر لوسی که مامانش همیشه نازش و می کشید. چرا مازیار اینجوری نیست؟ چرا من خودم نیستم؟ چرا همش کوچیک شدن؟ اما یعنی من دارم خودم و کوچیک می کنم؟ نه من فقط دارم از عشقم می گم. از عشق. از عشق گفتن هیچوقت به معنیِ حقارت نبوده.
سرم و از شیشه آوردم بیرون و گفتم:
ـ یعنی چی آقای بهادری؟ من الان چی کار کنم؟
ـ متاسفم دخترم امروز آقای بَرزِگر مهمون داشتن و یه ماشین اضافه تو پارکینگِ. من دور از چشم بقیه اجازه دادم ماشینت و تو پارکینگ مخصوص بزاری اما امروز دیگه نمیشه کاری کرد. دیروزم مهمونشون اومده بود مجبور شد پشت ماشینای دیگه پارک کنه، که بعد کلی دردسر داشتیم.
سمیرا که حسابی قاطی کرده بود چند تا فحش زیر لب به برزگر داد، به غر غراش توجه نکردم و رو به بهادری گفتم:
ـ آقای بهادری اجازه بده برم. ماشینِ من کوچیکِ یه جوری میزارمش که مزاحم کسی نشه. یه ربع دیگه کلاسم شروع میشه دیر میشه برم خیابون پایین پارک کنم دیدید که اینجا دیگه جا نیست.
کلافه سری تکون داد و دستش و بین موهایِ جوگندمیش کشید و گفت:
ـ چه کنم که همتون دخترایِ من هستید؟ برو. برو ولی برای من دردسر نشه ها.
لبخندی به روش پاچیدم و گفتم:
ـ خیالتون راحت هر کی پرسید می گم شما نبودید که ما اومدیم داخ
مطالب مشابه :
این روزها...
کلوپ عشق - این روزها - متن و جملات عاشقانه. دانلود رمان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی
رمان های خوشگل موشگل(راهنما)
رمان این روزها. داستان مربوط میشه به یه دختر به اسم الهه که تو یه خانواده متوسط تو تهران به
قسمت 1 رمان ماه من
مقدمه این روزها مهتایی نیستم که باید باشم از صداها گریزون، در پیِ خلوتی از کنجِ اتاق
این روزها
کِلکِ شبانه - این روزها - امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
دانلود رمان آبرویم را پس بده
سخن نویسنده رمان این روزها همه چی عوض شده یادمه زمون ما حتی دوست پسر دوست دختر بودن هم ننگ
رمان آراس ( قسمت 18 )
روزها گذشت مهناز خیلی بیشتر از قبل بهم محبت می کرد و کم کم دل منو با سایر قسمت های این رمان
رمان نذار دنیارو دیوونه کنم 6
رمــــان ♥ این روزها کمی مهربانتر شده بود بی علت، بی دلیلی روشن در گنجایش ذهنش!
برچسب :
رمان این روزها