در قفس هم میتوان پرواز کرد!
محمدجواد تندگویان، متولد 1329 خانیآباد تهران است و بزرگشدة یک خانواده ساده و مذهبی. به کتاب خواندن خیلی علاقه داشت. به همین خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبتنام کرد. آن ئا نمرات دانشآموزان چندان بالا نبود و وقتی محمدجواد با معدل 20 وارد دبیرستان شد، سر و صدای زیادی راه افتاد. سال 47 هم که کنکور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شیراز، تهران و آبادان. مادرش راضی به رفتن محمدجواد به شیراز نشد. سهمیه بانک ملی را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزیده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه کننده وقتی فهمید جواد مذهبی است او را رد کرد، به همین راحتی! جواد دانشکده نفت آبادان را انتخاب کرد. در آن شرایط حساس که از دربان خوابگاه دانشجویی تا رئیس دانشگاه، یا ساواکی بودند و یا خبرچین رژیم، جواد فعالیتهای انقلابیاش را در انجمن اسلامی ادامه داد. سخنران دعوت میکرد، جلسات بحث برگزار میکرد و کتاب¬های داغ میآورد. بیش از چند ماه از فارغالتحصیل شدنش نمیگذشت که خود را به نظام وظیفه معرفی کرد و سرباز شد. بعد از دوره 24 هفتهای، به استخدام پالایشگاه نفت آبادان درآمد و در واقع شروع فعالیتهای اجرایی او همین نقطه بود. گهگاه هم دلش برای بچههای انجمن اسلامی تنگ میشد. آن روزها فضای دانشگاه متشنج بود. رئیس دانشگاه خبردار شد که محمدجواد آمده به دوستانش سر بزند. او را به دروغ، رابط سازمان مجاهدین تهران با آبادان معرفی میکند و ساواک محمدجواد را به قصد اغتشاش دستگیر میکند. محمدجواد با چشمان بسته در حالی به دست شکنجهگران سپرده شد که بیش از چهار ماه از ازدواجش نگذشته بود. هیچ کس از او خبری نداشت. او در کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک زندانی شده بود. مادرش میگوید: از وقتی جواد برای خودش مردی شد، همیشه نگرانش بودم. انگار در این عالم هستی لحظهای آرامش نصیب پسرم نشده بود. جواد تنها پسرم بود. آدم بامعرفتی بود. اگر به کسی قول میداد تا سر حد جان پای قولش میایستاد. لبخند از لبش نمیافتاد. جواد با اینکه بدن نحیفی داشت، زیر شکنجه ساواک، هشت ماه تحمل کرد و اطلاعات را لو نداد. گر چه او را لو داده بودند. جواد آدم خونگرمی بود. با مارکسیستها بر خلاف بعضی از بچهمسلمان¬ها که اصلاً با آنها حرف نمیزدند، اهل گفتوگو و بحث بود. به شدت اهل نظم بود و بعد از نماز صبح همیشه یا قرآن و نهج¬البلاغه میخواند یا ورزش میکرد. در زندان برای استفاده از وقت خودش هنرمندانه عمل میکرد و حتی برای عدهای از زندانیها کلاس آموزش انگلیسی گذاشته بود. از زندان که آزاد شد، فهمید از پالایشگاه اخراجش کردهاند. مجبور بود به سربازی برود و با اینکه زن و بچه داشت، با درجه سرباز معمولی باقی مانده خدمتش را گذراند. در شرکت بوتان کار پیدا کرده بود، اما ساواک اجازه حضور و استخدام در مشاغل دولتی را برایش ممنوع کرده بود و به همین خاطر مدتی بیکار بود تا در شرکت توشیبا به عنوان مدیر تولید کارخانه مشغول به کار شد. برایش کار، عار نبود، حتی در دوره بیکاری، مسافرکشی میکرد. بعدها فوقلیسانس مدیریت صنعتیاش را هم گرفت. انقلاب پیروز شد، وزارت نفت، او را مسئول پاک¬سازی پالایشگاه¬های آبادان کرد و او نماینده قائم مقام وزیر نفت شد. کشور نیاز به توسعه صنایع نفت داشت. محمدجواد سخت کار میکرد و با کمترین امکانات توانست گاز یکی از چاه¬های نفت را مهار کند. اواخر شهریور 59 بود. سختکوش بودنش توجه شهید رجایی را به خود جلب کرد و او را به کابینه دعوت کرد. اول نپذیرفت. عقیدهاش این بود که افراد مناسبتری هم برای وزارت وجود دارند. بعد با 155 رأی موافق، 18 رأی ممتنع و 3 رأی مخالف به عنوان وزیر نفت به مجلس و مردم معرفی شد. چند روز بعد با مادرش رفته بود برای خرید. یکی از کاسبهای خانیآباد گفته بود: آقای مهندس، شما دیگر وزیر هستید، نباید خودتان بیایید خرید. جواد لبخندی زده بود و گفته بود: «من همان جواد تندگویان هستم حاج آقا! گیرم که وزیر هم شده باشم.» سیساله بود. جوان¬ترین وزیر کابینه شهید رجایی. گاهی دلش میگرفت و میخواست از آن فضای دیپلماتی حرفزدن و رسمی سخن گفتن فرار کند. به مسئول دفترش که رفاقت چندین ساله هم با هم داشتند گفت: «محسن! بیا به سبک خودمان اختلاط کنیم.» محسن گفت: «مگر چه خبر است؟!» جواد پاسخ داد: «اینجا در وزارت نفت، آن¬قدر میگویند آقای وزیر، آقای وزیر که میترسم یادم برود من همان محمدجواد بچه جنوب شهر هستم.» جنگ شروع شده بود و موقعیت به قدری دشوار بود که پالایشگاه¬های نفت در تیررس مستقیم عراقیها بود. جواد میگفت: که اگر عراقیها بخواهند با پاره آجر هم میتوانند تأسیسات ما را بزنند. اداره کردن وزارت نفت در این شرایط، کار هر کسی نبود. و جواد هم با تمام قوا وزارت نفت را بسیج کرده بود. جواد کسی نبود که در تهران و در وزارتخانه بماند. همیشه به جنوب میرفت و اصرار داشت که به پالایشگاه سر بزند. میگفت نمیشود که کنار گود بنشینیم و بگویم لنگش کن. اگر خطری هست برای همه هست. باید بروم و از نزدیک اوضاع را ببینم. از ماشین که پیاده شد، خود را در حلقة محاصرة بعثیهایی که جاده را به تصرف درآورده بودند دید، با اعتراض فریاد زد: در خاک ما چه میکنید؟! حقوق بشر، به سادگی زیر پا له شد. وزیر نفت کشور ایران را ربودند و هیچ نهاد بینالمللی درصدد برنیامد خبر سلامتی و بازگشت محمدجواد را برای خانواده و چهار فرزندش بیاورد. شهید چمران تا خبر اسارت او را شنید. دستور یک عملیات چریکی را برای آزادی محمدجواد داد، اما انگار دیر شده بود. محمدجواد را به عراق منتقل کرده بودند. صبح و شب شکنجه در یک اتاق 2 در 5/1 متری. صدای قرآنش تا بندهای دیگر میآمد. شبهای جمعه دعای کمیلش به راه بود. زیر شکنجه یا «اللهاکبر» میگفت و یا نام امام را فریاد میزد. اینها را زندانیهایی گفتهاند که آزاد شدند. بعد از این خبرها، دیگر هیچ کس از جواد خبری نیاورده است. همان روزهای ابتدای اسارت، شهید رجایی به خانه تندگویان رفت و گفت که عراقیها حاضرند محمدجواد را در قبال آزادی هشت نفر از خلبانهایشان آزاد کنند. خانواده گفتند: من اگر بپذیرم، مطمئنم خود آقای تندگویان نمیپذیرد که در قابل آزادیاش، کسانی آزاد شوند که بعد از مراجعت به کشور، باز بر سر مردم آتش بریزند. روز قبل از اسارت زنگ زد به مغازه تا با من خداحافظی کند. گفت: «بابا حسودیت میشود؟!» گفتم: «به چی تو حسودی کنم؟!» گفت: «برای اینکه ممکن است شهید بشوم.» برای شناسایی جنازه که به عراق رفتند، محمدجواد سه جور مومیایی شده بود که زمان شهادت او به راحتی معلوم نشود. خودشان ادعا میکردند ده سال است که شهید شده، اما دروغ میگفتند. اول یک جنازه دیگر را تحویل دادند، اصرار هم میکردند که همین است. گروه ایرانی، تهدید کرده بود که اگر جنازه واقعی را ندهید برمیگردیم ایران و میگوییم تندگویان زنده است. همان تهدید کارگر شده بود. جنازه اصلی را که آوردند همه هاج و واج مانده بودند. محمدجواد شکسته شده بود، خیلی! از روی آثار شکنجه ساواک که پای راستش را با مته سوراخ کرده بودند، جنازه شناسایی شد. در تابوت را که باز کردند، انگار جواد خوابیده بود. انگار باید همه آرام گریه میکردند که نکند بیدار شود. بعد از یازده سال، جواد برگشت ایران. یک¬راست بردندش کنار رئیسجمهور دولت خدمتگزار، شهید رجایی، و نخستوزیر شهید و دیگر اعضای شهید کابینه. گاهی دلش میگرفت و میخواست از آن فضای دیپلماتی حرفزدن و رسمی سخن گفتن فرار کند. به مسئول دفترش که رفاقت چندین ساله هم با هم داشتند گفت: «محسن! بیا به سبک خودمان اختلاط کنیم. » محسن میگفت: «مگر چه خبر است؟!» جواد پاسخ میدهد: «اینجا در وزارت نفت، آن¬قدر میگویند آقای وزیر، آقای وزیر که میترسم یادم برود من همان محمدجواد بچه جنوب شهر هستم.» وقتی از ماشین پیاده شد و خود را در حلقة محاصرة بعثیهایی که جاده را به تصرف درآورده بودند با اعتراض به آنان که در خاک ما چه میکنید؟ روز قبل از اسارت زنگ زد به مغازه تا با من خداحافظی کند. گفت: «بابا حسودیت میشود؟!» گفتم: «به چی تو حسودی کنم؟!» گفت: «برای اینکه ممکن است شهید بشوم.»
|
مطالب مشابه :
زندگینامه شهید محمد تندگویان
زندگینامه شهید محمد تندگویان سایت پایداری توسط ساواك و اخراج از پالایشگاه نفت تهران
مهندس ناصر بابایی لولاکی به عنوان سرپرست جدید شرکت پالایش نفت شهیدتندگویان تهران منصوب شد.
ناصربابایی لولاکی به عنوان سرپرست جدید پالایشگاه شهید تندگویان تهران سایت رسمی
صادرات بنزین هواپیما
شازند، شهید تندگویان (تهران) هواپیما از پالایشگاه نفت تهران و امام سایت مملو
باز خوانی نحوه ی شهادت شهید تندگویان
باز خوانی نحوه ی شهادت شهید تندگویان وب سایت سردار شهید اخراج از پالایشگاه نفت تهران
/ناگفتههایی درباره شهید تندگویان/ از وزارت 40 روزه تا چشمانداز 40 ساله
/ناگفتههایی درباره شهید تندگویان پالایشگاه نفت تهران از پالایشگاه
لیست شرکتهای قابل واگذاری به بخش خصوصی
(سایت اصلی) پالایش نفت شهید تندگویان تهران. 60.00. 3. پالایشگاه پارسیان 1 و 2. 100. 40.
زندگی نامه شهید محمد جواد تند گویان
آموزش نظام وظیفه، جهت خدمت در پالایشگاه نفت تهران مشغول به تندگویان پس از پیروزی
اخبار جديد خودروئي
بزرگترین سایت خودرو و
در قفس هم میتوان پرواز کرد!
محمدجواد تندگویان پالایشگاه نفت آبادان مجاهدین تهران با آبادان معرفی
کارگران زحمتکش شرکت رادآهنگ شاهرود
در شرکت پالایش نفت شهید تندگویان تهران مشغول پالایشگاه تهران سایت مرجع متخصصان
برچسب :
سایت پالایشگاه تندگویان تهران