هوس وگرما13(قسمت آخر)
صبح زود از خواب بیدار شدم.خوشحال بودم چون پنجشنبه بود و زودتر کار رو تموم میکردیم.برای اینکه نشون بدم اصلا از آرتا حساب نبردم مثل دیروز خیلی به خودم رسیدم.حق نداشت سر من داد بزنه....سر راه رفتم پیش رها و گردنبندمو گرفتمو ازش کلی تشکر کردم که برام گردنبندرو نگه داشته بود...وارد ساختمون شدم و پشت میزم نشستم.داشتم با آرتا مدارا و سازش میکردم وگرنه بخاطر این رفتار مزخرفش توی این چند روز باید تاوان میداد.ولی دلم نمیخواست فکر کنه برام مهمه.هرچند از وقتی توی گوشم زده بود حس میکردم دیگه مثل روز اول نمیتونم در برابرش وایسم.آرتا در حالیکه داشت با تلفنش صحبت میکرد وارد ساختمون شد از جام بلند شدم.سری برام تکون داد.
_مهرداد در این مورد دوروزه داریم بحث میکنیم.گفتم نمیرم.نه تو نه آرشام دیگه نباید در موردش حرف بزنین.
رسید کنار در اتاقش ناگهان برگشت سمت من.در حال نشستن بودم که بخاطر واکنشش به همون حالت موندم.از سر تا پامو نگاه کرد.
_مهرداد الان کار دارم.بعدا در موردش حرف میزنیم
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و اومد سمت من.موشکافانه نگاهم کردو گفت:
_دیروز ازت چی خواستم وستا؟
سرجام نشستم و با خون سردی گفتم:
_یادم نمیاد.کاری قرار بود انجام بدم؟
_چرا دوست داری اذیتم کنی.فکر نکن به خاطر کار دیروزت که با اون پسره ی ....رفتی بیرون بخشیدمت..مگه نگفتم به عنوان منشیه من باید مانتو های ساده بپوشی.تو روز به روز داری بدترش میکنی؟
_مانتوی من هیچ مشکلی نداره آقای ارم.
میز رو دور زد و اومد پشت میز کنار من.دستمو گرفت و بلند کرد و چسبوند به دیوار.
_ولم کن.
سرشو آورد نزدیکم.خیلی نزدیک.لباش هم سطح با لبام بود.فقط چند میلی متر.چشمامو بستم.داشتم ضعف میرفتم.ولی برای نشون ندادنش به سختی چشمامو باز کردم.آروم گفت:
_مشکلش اینه که اگه یه بار دیگه اینطوری بری بیرون مجبور میشم به زور تورو زن خودم بکنم.میدونم که بدت هم نمیاد از این اتفاق.خوشم نمیاد هرکسی که میخواد بیاد توی این کارخونه سر تو با من معامله کنه.
سنگ کوب کردم.محکم فرستادمش عقب.منظورش چی بود؟یعنی.........یعنی اونایی که دیروز اومده بودن....وای خدای من.....
_منظورت از این حرف چی بود؟
_مطمئنم منظورمو گرفتی.
_بهت اجازه نمیدم در موردم همچین حرفایی بزنی.
_من این حرفا رو نزدم به بقیه اجازه نده در موردت این حرفا رو بزنن.
_تو منو از اون ساختمون آوردی اینجا.من اون سمت هیچ مشکلی نداشتم.
_آوردمت اینجا تا خودم مراقبت باشم.
با عصبانیت و تمسخر گفتم:
_تو کی باشی؟
اونم صداشو برد بالا و گفت:نمیدونی من کیم؟
_تو برای من مردی.
نیشخندی زدم وادامه دادم:خیلی وقته دیگه تو رو به یادم نمیارم.
دستشو انداخت دور گردنم و لباشو گذاشت روی لبام...........تمام انرژی این یه سالم خالی شد.همه ی مقاومتم دود شد رفت هوا.تلنگر پشت تلنگر.....من آرتا رو میخواستم..دوست داشتم همون جا زار بزنم.هلش دادم عقب..تکون نخورد...و با آرامش به کارش ادامه داد...چشممو برای لحظه ای باز کردم.اوه خدای من...آقا علی......با تمام توانم آرتا رو هل دادم عقب..آرتا تو حالت خماری رفته بود...خواست دوباره سرشو بیاره جلو ولی وقتی دید من انقدر مات دارم اون سمتو نگاه میکنم اون هم سرشو برگردوند...آقاعلی سرشو انداخت پایین و در حالیکه هل شده بود گفت:
_معذرت..می...می..میخوام آقای ارم...داش..داشتم...میرفتم تا چایی دم کنم....
با سرعت از جلومون محو شد و رفت توی آبدار خونه...
داد زدم:ببین چیکار کردی لعنتی؟
دستشو کشید توی موهاش و گفت:اتفاق مهمی نیفتاد.
با همون صدای بلند ادامه دادم:آره برای تو که یه پسری هیچ مشکلی نداره ولی برای من خیلی مهمه.
اومد سمتم و خواست آرومم کنه.
_وستا...عزیزم...آروم باش...چیزی نشده که...همه تو این کاخونه دیگه میدونن من تورو میخوام...
پسش زدم:برو کنار نمیخوام ببینمت.
خجالت میکشیدم..باورم نمیشد آقا علی...وای....بخاطر این اشتباه آرتا من دیگه نمیتونستم سرمو بالا کنم....
کیفمو برداشتم...اومد جلوم..
_کجا میخوای بری وستا؟
_به تو هیچ ربطی نداره.حاضر نیستم حتی 1 دقیقه ی دیگه هم اینجا بمونم.
_بچه بازی در نیار.چیزی نشده که.
_برو کنار...
تو چشمام نگاه کرد و محکم گفت:این دفعه نمیزارم بری.
دستمو کشید و برد توی اتاق خودش.منو فرستاد توی اتاق و درو قفل کرد.کلید رو هم گذاشت توی جیبش.
_چرا در و قفل میکنی؟
کلافه داد زد:بسه وستا..دارم دیوونه میشم.تو این سال دوریت نابود شدم.دیگه طاقت ندارم.من اشتباه کردم قبول دارم.ولی یه بار بهم فرصت بده.فقط یه باروستا...
_آدمایی مثل تو هیچوقت درست نمیشن.
با ناامیدی گفت:یه بار بهم اعتماد کن....
با تمسخر خندیدم و گفتم:یه بار اعتماد کردم برای 7 پشتم بس بود.
با خشونت نگام کردو گفت:میدونی که همین الان میتونم به زور تورو برای همیشه مال خودم بکنم.
از حرفش جا خوردم.اومد نزدیکم.کنارم ایستاد.شونه هامو گرفت بین دستاش.تو چشماش نگاه کردم.پاک شده بودن.معصوم بودن.در عین حال شیطنت داشتن...تو چشماش دیدم که فقط منو میخواد..ولی غرور شکسته شدم دیگه نمیخواست به آرتا فرصت بده....میدونستم باهام کاری نمیکنه...فقط میخواستممنو بترسونه...سرشو آروم آروم داشت میاورد جلو....منم آروم تر از هر دفعه ای گفتم:
_تو با من هیچ کاری نمیکنی.
سرش متوقف شد....در حالیکه ی چشمش به لبم بود یه چشمش به چشمام ادامه دادم:
میدونم نمیخوای بهم آسیب برسه...بزار برم آرتا...
بوسه ی آروم و تندی روی لبام زد.ازم فاصله گرفت.پشتشو بهم کرد.کلیدرو به سمتم گرفت....
_من هیچوقت نمیتونم به تو آسیبی بزنم.....برو عزیزم.....
کلید رو از توی دستش گرفتم.......نیرویی منو کشید به سمتش تا از پشت بغلش کنم.....ولی وسز راه ایستادم....بهش نگاه کردم....یه شلوار پارچه ای مشکی شیک به همراه یه پیرهن اسپرت صورتی.....چقدر بهش میومد.....چه استیل جذابی داشت..چقدر خواستنی بود....ولی من داشتم ازش میگذشتم....رومو برگردوندم و با اراده ی کمی که برام مونده بود درو باز کردم...کیفمو برداشتم و از کارخونه زدم بیرون...............
امروز شنبه بود...دوروز آرتا رو ندیدم....کارخونه هم
نرفتم.....دیگه پامو توی اون کارخونه نمیزاشتم...خیلی خجالت
میکشیدم....کلافه بودم....دوست داشتم دوباره آرتا بیاد دنبالم...ولی تا
الان که ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بودازش خبری نبود.تو خونه داشتم عصبی
میشدم...فکر و خیال امانم نمیداد..فکر اینکه کاشکی روز پنج شنبه
میبخشیدمش...کاشکی بهش یه فرصت دوباره میدادم....از جام بلند شدم.اینطوری
نمیشد...باید میرفتم بیرون تا عقلمو از دست نداده بودم..حاضر شدم...از
مامان خداحافظی کردم و گفتم میرم بازار.....خرید میکردم تا حواسم پرت
بشه...بعضی اوقات با مغازه داره سرو کله میزدم آخرشم میگفتم
نمیخوام....هه......خسته شدم..دوساعت گذشته بود که توی بازار بودم..یه کافی
شاپ خوب و شیک دیدم...رفتم داخلش تا یه بستنی بخورم...هوس بستنی کرده
بودم.....سفارش دادم..رفتم بالا.......
روی صندلیم نشستم و سرمو انداختم پایین و شروع کردم به کشیدم اشکال نامفهوم تا بستنی مو بیارن....با خوش رویی گارسون بستنی مو آورد...قیافه ی هوس انگیزی داشت.....با آرامش شروع کردم به خوردن..به اطرافم هم یه دید انداختم............اااا....این که ساسان بود....همون دوستم توی کلاس گیتار.....چشم ساسان هم به من افتاد...با تعجب نگام کرد...کنارش یه دختر نشسته بود..اون توی تهران چیکار میکرد....براش سر تکون دادم...از سر میزش بلند شد و از دختره معذرت خواهی کرد و اومد به سمتم...براش بلند شدم..با خوش رویی گفتم:
_سلام ساسان...
_سلام وستا جان...خوبی؟
بهش طارف کردم بشینه..اونم نشست...با چشم به اون دختره اشاره کردم و زیرکانه خندیدم و گفتم :
_دوست دخترته..
یکم خجالت کشید و گفت:دوست دخترم بود..ولی قراره با هم نامزد کنیم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چه جالب ....دعوتش کن بیاد اینجا یه وقت ناراحت نشه...
از جاش بلند شد و رفت سمت دختره...آب میوه هاشونو گرفتن و اومدن سمت میز من.به دختره دست دادم و با هیجان گفتم:بهتون تبریک میگم.
دختره همبه آرومی گفت:ممنون.
دختره محجبه و خوش برخوردی بود....حرف زدنش به آدم آرامش میداد.
ساسان برای معرفی کردنمون گفت:
_ایشون نامزم سارا
و به من اشاره کرد و گفت:
_ایشون هم خانم گرگانی هستند یکی از دوستان چند سال پیش.
با زیرکی بهش نگاه کردم که منو خانم گرگانی معرفی کرد...اینطوری خیلی بهتر بود...البته برای من سخت بود که بافامیل صداش کنم...برای اینکه اون جو آرومو خراب کنم گفتم:
_از بقیه چه خبر ساسان؟
_خبرای خاصی نیست.بیشتر بچه ها ازدواج کردن....شهریار که عاشق شد و هنوزم دنبال عشقشه تا ازش جواب بگیره...کامیار یه سال نامزد کرد به تازگی داره از همسرش جدا میشه..از همون اولم اهل زندگی نبود...سروش بچه ی اولش دوماه پیش به دنیا اومد..دوسه تا از دخترها هم ازدواج کردن...مرال رو هم که خبر داری ازدواجش با رهام نزدیکه...تصمیم گرفتنشون خیلی طول کشید..اتفاقا چند روز پیش با سارا رفته بودیم بیرون که مرال رو دیدیم.مثل همیشه شاد و شنگول بود...ازش پرسیدم چیشده گفت یکی از استادامون داره ازدواج میکنه...
با کنجکاوی گفتم:کدوم استاد؟
دستشو گذاشت روی پیشونیش و یکم فکر کردو گفت:فکر میکنم....آقای مرامی گفت....همین بود..
با خنده گفتم:نه بابا....نگفت با کی؟
_نه دیگه..من که استادتونو نمیشناختم..زیاد توجه نکردم...
رومو کردم به سمت سارا و گفتم:
_سارا جون چند سالته؟
_تازه 20 سالم شده.
_ایشالله خوشبخت بشین.
دوتاشون گفتن ممنون.حس مامان بزرگا رو پیدا کرده بودم.....روحیم عوض شده بود...نیم ساعت بعد از هم خداحافظی کردیم و من به سمت خونه برگشتم...سر خیابونمون رسیدم که دیدم یه پسر خوش تیپ داره هی به برگه ی توی دستش و خونمون نگاه میکنه.میخواست زنگ بزنه که گفتم:
_کاری داشتین؟
_سلام.خوبین؟شما صاحب این خونه رو میشناسین؟
_بله.پدرم هستند.چطور؟
با تعجب نگاهم کردو گفت:شما وستا خانم هستین؟
_بله با پدرم کار داشتین؟
_خیر.باید با خودتون حرف بزنم.البته اگه اشکالی نداره.
دقیق نگاهش کردم.
_بفرمایین بالا.
_ممنون.کار مهمی ندارم.خیلی وقتتونو نمیگیرم.همین جا میگم و رفع زحمت میکنم.
_خواهش میکنم.امرتون.
_شما فردی به اسم آرتان تهرانی میشناسین.
با تعجب گفتم:بله چطور؟
_نگران نشید.راستش ما یک شبکه ی ماهواره ای داریم که از ایشون دعوت کردیم توی مصاحبه ی روز یکشنبه مون که ساعت 8 شب نشون داده میشه حضور داشته باشن.توی این برنامه برای سورپریز مهمون ها همیشه یک ارتباط تلفنی با آشناهاشون برقرار میکنیم.الان چند وقته داریم تحقیق میکنیم.تصمیم گرفتیم از شما این درخواستو بکنیم.
مصاحبه ی تلوزیونی...آرتا......من باهاش حرف بزنم...اوه نه.
_معذرت میخوام.نمیتونم قبول کنم....
_چرا خانم؟چند نفری گفتن شما قبلا با هم دوست بودید...
لبخند ظاهری ای زدم و گفتم:اون مال قدیم بود...الان دیگه هیچ ارتباطی بین ما نیست....
_یعنی درخواستمونو قبول نمیکنین؟
_خیر
کارتشو در آورد و گفت:اگه از نظرتون برگشتید با این شماره تماس بگیرید...
کارتو از ش گرفتم و گفتم:باشه.ممنون.
_خدانگه دارتون
_خداحافظ
سوار ماشینش شد و بعد از چند لحظه از کوچه خارج شد.به کارت نگاه کردم..آرم شبکه رو شناختم..کانال معروفی بود....کارتو پرت کردم توی کیفم و داخل خونه شدم.لعنت به تو آرتا که برای نیم ساعت هم نمیتونم ازت غافل بشم......لعنت به تو...
….
از هرچی تلوزیونه بیزارم.آخه چرا من باید هروقت میخوام از آرتا دل بکنم دوباره توی تلوزیون ببینمش......نیم ساعت مونده بود به شروع برنامه...حالا مگه مامان و بابا میرفتن بیرون...هرچی میگفتم برین خونه فلانی بهونه میاوردن...دوست داشتم تنها باشم....تا اینکه شانس بهم رو کرد و عمو زنگ زد به بابا و گفت دلتنگش شده....از اون حرفا بود چون دیشب با هم بودن...ولی خب آدمایی که حالشون خوب نیست همیشه دوست دارن اطرافشون پر باشه از منم خواست برم پیشش که گفتم حالم بده.خدا منو ببخشه بخاطر دروغم.......اوه....نمیتونستم سر جام بشینم....دستمو گذاشتم روی سرم.خدایا کار درست چی بود؟باید بهش زنگ میزدم....به کارت روی میز نگاه کردم.......نه من نمیتونستم..تلوزیون و ماهواره رو خاموش کردم و کلافه رفتم توی اتاق......نشستم روی صندلی.....دوباره به ساعت نگاه کردم چند دیقه از 8 گذشته بود.......نمیتونستم آروم بشینم.دویدم توی حال و سریع ماهواره رو روشن کردم.........روی تصویر آرتا بود.........اشک حلقه زد توی چشمام...چه نازک نارنجی شده بودم...افکارمو کنار زدم و به تلوزیون دقت کردم..آرتا با بلیزی اسپرت و آستین هایی بالا زده به همراه یک شلوار پارچه ای مشکی به مبلی تکیه زده بود و در حالیکه به مجری زل زده بود پاهاشو روی هم انداخته بود.... یه پسر حدودا 34 ساله هم روبه روش نشسته بود.....مصاحبه انگار چند دقیقه ای بود شروع شده بود....
پسر:خیلی خوشحالیم که دعوتمون رو قبول کردین..
آرتا:ممنون
پسرچشمکی زد و گفت:البته بچه های پشت صحنه گفتن به این راحتیا قبول نکردین.
آرتا:مشکلی برام پیش اومده بود که نمیتونستم بیام...در هر حال ازتون معذرت میخوام.
پسر با هیجان رو به دوربین گفت:خیل خب....میدونم که با این چهره آشنایید ولی طبق روال هر برنامه باید اول مهمانمون رو به شما بیننده های عزیز معرفی کنیم.ایشون آرتا ارم هست.
برگشت سمت آرتا و گفت:آقای تهرانی یک بیوگرافی کامل از خودتون برای بیننده ها بگید.
_آرتا ارم هستم.ساکن تهران..29 سالمه..یک برادر دارم.
سرشو تکون داد و گفت:همین دیگه.
پسر سرشو برد جلو و زیرکانه گفت:عشق چی؟
آرتا نیشخندی زد...بعد از چند لحظه سکوت گفت:دارم....
پسر:واو...چه جالب....آهنگتون رو به چه دلیلی خوندین؟
آرتا:به دلایل شخصی.
پسر ابرویی بالا انداخت و گفت:یعنی نمیتونین بگین؟...باشه..برای خوندن این آهنگ چه کسانی مشوقتون بودن؟
_یک تصمیم آنی بود...کسی دخالت نداشت.
پسر:از چند سالگی میخونید؟
_از سن 12 سالگی برای دل خودم خوندم.ولی توی جمع یا به نوع دیگه ای تا به حال نخونده بودم.
پسر:بازم میخواهید آهنگ بیرون بدید؟
_خیر.
پسر:انگشتری که توی دستتونه به همون عشقتون ودلیل شخصی آهنگ مربوط میشه؟
آرتای بیچاره رو تحت فشار گذاشته بود.
آرتا خیلی محکم گفت:بله
پسر با علاقه سرشو تکون داد و گفت:پس دختر مهمی توی زندگی شماست....
بعد دوباره رو به دوربین کرد و گفت:برای گرفتن تنفسی چند دقیقه ای بریم و آهنگ آقای ارم رو با هم ببینیم و خیلی زود بر میگردیم...
دستام یخ کرد....به جای آرتا من استرس گرفته بودم...دوباره به کارت نگاه کردم...نمیتونستم..نه..نمیتونستم....صدای تلوزیونو کم کردم...آهنگی داشت پخش میشد که روحمو به عذاب میکشید......به حس بد از دست دادن آرتا....
بعد از تموم شده آهنگ دوباره برگشتن ....
پسر:آهنگ خیلی زیبایی بود...توی اولین کارتون فوق العاده ظاهر شدید.
آرتا با خوش رویی لبخندی زد و گفت:ممنون.
چقدر گرفته بود..همش تقصیر من بود..چرا پیشش نموندم...داشتم به مرز دیوونگی میرسیدم..من آرتا رو میخوام......آرتا.......اشک از روی گونه هام ریخت.....چرا با زندگیم بازی کردم..اون که خودشو عوض کرده بود..هر انسانی یه بار فرصت داره...باید بهش اجازه میدادم خودشو بهم نشون بده...هرچقدر هم کار بدی کرده باشه الان قلب من فقط برای اون می تپه...اوه..خدایا.....
پسر:بعد از خوندن این آهنگ اطرافیانتون چه واکنشی نشون دادن؟
آرتا خنده ای کرد....چقدر ناز خندید.......ناگهان خندشو قطع کرد وخیلی جدی به دوربین زل زد و گفت:
_اونی که میخواستم هیچ واکنشی نشون نداد
مات موندم...........داشت منو میگفت.....
برای چند لحظه سکوت برقرار شد....هیچ کدومشون حرفی نزدن...پسره هم داشت به حرف آرتا فکر میکرد تا در جوابش چه سوالی بپرسه.
_جالب شد.ولی خب بیشتر از این وارد مسائل خصوصیتون نمیشیم.هرچند الان بیننده ها میخوان چیز های بیشتری در موردتون بدونن.اگه خودتون مایلید کمی از کنجکاوی ما کم کنید..
این حرفو بالحن خنده داری زد.خودش هم بعد حرفش خندید.احتمالا وقت نشون دادن آهنگ آرتا ازشون خواسته بود در این مورد چیزی نپرسن...آرتا هم خندید و گفت:
_خوشحال میشم بحث رو عوض کنید.
_چشم..حتما...دیگه داریم به آخر های برنامه هم نزدیک میشیم..توی این چند دقیقه فرصتی که مونده میخوایم یه تماس تلفنی برقرار کنیم........
_بچه ها ارتباطو برقرار کنین.
ارتباط برقرار شده بود....صدای خش خش میومدیه دختر چند بار الو گفت....پسر رو به آرتا گفت:
_این مکالمه رو به خودتون میسپریم.
آرتا بعد از چند ثانیه توی فکر رفتن گفت:
_سلام.....بفرماینن.
سرشو انداخت پایین.رفتم نزدیک تلوزیون....دلم براش تنگ شده بود...دوست داشتم از همین جا برم توی بغلش و اون با گرمای تنش بهم آرامش بده....چقدر شکسته بود...چقدر افسرده بود....و فقط به خاطر من وقتی که برگشته بود ایران با روحیه ی شادی حرف میزد تا منم شاد کنه....چقدر بچه بودم که نفهمدیم اون هم از من انتظار داره تا خوشحالش کنم...تا اون هم بتونه مثل قدیم از ته دل بخنده....ولی من با خودخواهی همش به خودم فکر کردم.......باید باهاش حرف بزنم...باید...کارتو گرفتم توی دستم.......
_سلام...آرتا...خوبی؟
صدای دختره داشت روی اعصابم میرفت..این کی بود که داشت با آرتا حرف میزد...
_سلام..ممنون...
دختره به آرومی گفت:
_شناختی عزیزم.
آرتا با شنیدن عزیزم ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نخیر خانم....
_فرنازم.
آرتا به صندلیش تکیه داد و با درد لبخندی زد..دردی که فقط من از عمق وجودم احساس میکردم.حالا وقتش بود...دیگه وقتش رسیده بود...تلفن رو برداشتم...
آرتا
داشتم کنترلمو از دست میدادم....چرا فرناز باید زنگ بزنه.......
_بله...شناختم..خوبین؟
_ممنون...
نگاه مجری بهم بود که ببینه من چه عکس العملی نشون میدم...وقتی دید سکوت کوتاهی شد.گفت:
_ممنون ازتون فرناز خانم...خوشحال شدیم از شنیدن صداتون..وقته برنامه داره تموم میشه..ازتون خداحافظی میکنیم.
فرناز:خداحافظ
_خداحافظ.
دستمو روی پاهام کشیدم....یه حرکت عصبی بود...دوباره مجری به حرف اومد...کاشکی میتونستم همه چیز رو ندید بگیرم و بلند شم یه مشت بکوبم تو صورتش....
مجری در حالیکه داشت به حرف اتاق فرمان از توی گوشیش گوش میکرد خیلی سریع گفت:
_چه جالب...مردم یه سورپرایز دیگه برای شما و آقای ارم داریم...
و با ذوق به من زل زد...چه دل خوشی داشت....این دفعه اگه دختر باشه کل شبکه شونو به هم میریزم...دوباره این صدای خش خش مزخرف شنیده شد......از اون سمت صدایی نمیومد..چرا سکوت کرده بود...به هرحال به حال من فرقی نداشت.سرمو انداختم پایین و برای این روزگارم تاسف خوردم.
مجری:صدا میاد خانم؟چرا حرف نمیزنید؟الو..
بازم سکوت........سکوت...........سکوت.......
_الو
با تعجب سرمو بلند کردم......یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه بگو....زبونم بند اومده بود..این صدا....صدای.....
_الو.....
آره خودش بود...وستا بود....از خود بیخود شدم.....
_الو..جانم...
ناگهان صدای نفس کشیدنش هم کم شد...شاید از این که گفتم جانم تعجب کرد...مجری هم این بار با کنجکاوی بیشتری بهم نگاه میکرد....خودم به حرف اومدم...
_الو...عزیزم...
صداش با بغض بود...بمیرم برای عشقم...
_آرتا....
_جانم؟
داشتم از ذوق همون جا روانی میشدم...
_سلام آرتا...
_سلام عزیزم.خوبی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خوبم..تو خوبی؟
لبخندی اومد روی صورتم:
_خوبم...خیلی خوب....بیشتر از هر وقتی....
صدا داشت قطع و وصل میشد..نگران شدم...نمیخواستم قطع بشه....مجری به حرف اومد:
_آقای ارم هم وقت برنامه داره به پایان میرسه هم آنتن دهی دچار مشکل شده...وقت خداحافظی کردنه.
غمی روی دلم نشست...نکنه اینا سراب بود...نه امکان نداشت....یک امید قوی دوباره درونم برگشت....این دفعه اگرهم بازبان میگفت نه...به زورمیبردمش توی خونم...میدونستم منو میخواد....حالا مطمئن بودم.
مجری وقتی دید حرفی نزدم گفت:
_خانم گرگانی متاسفانه وقتمون به پایان رسیده....لحظات خوبی رو داشته باشید.خداحافظ.
وستا به آرومی گفت:مرسی...خداحافظ....
منم زیر لب گفتم:خیلی زود میام گلم...
هنوزم شوک زده بودم....سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم...مجری خنده ای کردو گفت:
_خیلی اتفاقی این تماس برقرار شد..ولی مثل اینکه تماس کاملا به جایی بود.آقای ارم مثل اینکه از این تماس خیلی خوشحال شدید...
برخلاف اول برنامه از ته لم لبخندی زدم و گفتم:
_خیلی...
با صدای آرومی گفت:این خانم همون عشقتون بود؟
فقط لبخندی زدم.......
..................................................................................
وستا
روی تختم نشستم و با کسی حرف نمیزدم.....مامان و بابا هم برنامه رو دیده بودن و بلافاصله برگشتن خونه و سعی کردن منو آروم کنن...از وقتی که تلفنی با آرتا حرف زده بودم دوساعتی میگذشت...تلفنم بدون لحظه ای توقف در حال زنگ خوردن بود...مرال هم گوشی رو یکسره کرده بود..همه ی اونایی که میشناختمشون چه از بچه های کارخونه و چه رفیق های قدیمی در حال زنگ زدن بودن.میدونستم آرتا با اولین پرواز برمیگرده و اینم میدونستم که نباید منتظر باشم تا بهم زنگ بزنه...اون میومد ایران و دوباره مثل قدیم با خودخواهی میگفت بیا بیرون.....دلم برای این اخلاقش تنگ شده بود...اشتباه نکردم...من آرتا رو بخشیدم...خیلی وقته بخشیدمش...نه الکی عاشق شده بودم و نه احساسی تصمیم میگرفتم...داشتم به خودم و اون فرصت دوباره زندگی کردن میدادم..نمیخواستم چند سال بعدوقتی فرصتی نمونده به حال خودمون تاسف بخوریم....از تاسف خوردن بیزارم...آرومو قرار نداشتم..گردنبندم رو گرفتم توی دستم و برخلاف این یک سال این بار از هیجان زیاد خوابم نبرد.....
دوست داشتم زودتر برم و آرتا رو ببینم...اگه نتونسته باشه خودشو برسونه من از انتظار دیوونه میشم..ساعت 6 صبح بود...لباس پوشیدم..از بیخوابی چشمام پف کرده بود...مامان و بابا هنوز خوا بودن...چند دقیقه ی دیگه هردوشون بیدار میشدن..از خونه زدم بیرون.....کوچه ی خلوت....سرمو انداختم پایین و شروع کردم به قدم زدن.....بارون نم نم میومد...بارون تابستون بود....توی افکار خودم غرق بودم که ناگهان حس کردم کشیده شدم توی آغوش یکی.....لازم به دیدنش نبود...گرمای تنشو میشناختم...سرمو گذاشتم روی سینش و آرامشی که میخواستم رو پیدا کردم.....دستشو آروم پشتم کشید..و سرشو گذاشت کنار گوشم....
_ممنونم وستا.....ممنونم که منو دوباره قبول کردی...بهترین زندگی رو برات میسازم...
برام مهم نبود که کسی از خونش خارج میشه و مارو میبینه برام مهم این بود که الان توی آغوشش بودم...دستمو انداختم دورش و محکم تر چسبیدمش....
_بریم خونتون میخوام با بابات حرف بزنم..
سرمو با تعجب آوردم بالا....نگاهم توی چشماش گیر کرد.....به اطرافش نگاهی انداخت و بوسه ای تند روی لبام گذاشت....لبخندی روی لب من اومد....
_فدای لبخندت بشم عزیزم...کاری میکنم از این به بعد فقط لبخند بزنی...بریم میخوام با بابات صحبت کنم.
دستمو گرفت و کشید...یکی از همسایه ها اومد بیرون و با تعجب نگاهمون کرد ولی راهشو گرفت و رفت.
_الان زوده آرتا..
نگه داشت و با خشونت نگاهم کرد و گفت:دیگه حاضر نیستم حتی ثانیه ای صبر کنم..با بابات حرف میزنیم بعد از ظهرم میریم عقد میکنیم..دوروز دیگه هم میریم عروسی رهام و مرال وقتی هم برگشتیم یک جشن بزرگ برات میگیرم که هیچکس توی عمرش ندیده باشه...
چشمامو گرد کردم و گفتم:عروسی مرال؟پس چرا من خبر ندارم؟
_دیشب مثل اینکه میخواست بهت بگه..ولی رهام میگفت جواب ندادی.کارت دعوتش هم امروز بهت میرسه.
سرمو تکون دادم.
_نمیشه شب حرف بزنی؟
_نه
دستمو کشید و برد سمت خونه.زنگ رو فشار داد....قلبم تالاپ تولوپ میکرد...میترسیدم از هیجان سکته کنم....دستامو رها کرد و بهم لبخندی آرامش بخش زد...الان به بابام میگفتم من سر صبح از کجا آرتا رو دیدم؟مامانم با صدای خواب آلودی گوشی رو برداشت و گفت:بله؟
_مامان منم درو باز کن.
در به سرعت باز شد...آروم از حیاط گذشتیم...مامان و بابا اومدن دم در....تعجب توی نگاهشون موج میزد...مامان سریع اومد سمتم و گفت:کجا بودی؟
خیلی آروم گفتم:صبح میخواستم برم بیرون که....
به آرتا نگاه کردم.لبخندی به مادرم زد و گفت:سلام مامان..
چهره ی مامان و بابام خنده دار شده بود...خیلی متعجب شده بودن.بابام اخمی کردو گفت:معلوم هست اینجا چه خبره؟
آرتا گفت:بابا میخوایم باهاتون حرف بزنیم.
بابام نگاهی به من انداخت وبازم با خشم به آرتا نگاه کردو رو به من و مامان گفت:شما دو تا برین توی خونه.
_اما بابا....
_وستا گفتم برو توی خونه.
مامان دست منو گرفت..نگاهی به آرتا انداختم...چشماشو بست و بهم اشاره کرد برم.با مامان رفتیم توی خونه.خودمو انداختم روی مبل.مامان هم اومد نشست کنارم...شالمو انداخت پایین و بادستش موهامو نوازش کرد.
_خیلی دوسش داری؟
به مامان نگاه کردم و فقط چشمام لرزید...مامان لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش....بابات دید این یه سال چه عذابی کشیدی..الان میخواد فقط بعضی چیز ها رو برای آرتا روشن کنه و اونو بترسونه...تو تنها فرزند مایی.
آروم گفتم:آرتا میگه امروز عقد کنیم.
مامان با تعجب گفت:این امکان نداره..به این زودی غیر ممکنه بابات بزاره...
کلافه پاهامو تکون میدادم.
مامان ادامه داد:به آرتا اعتماد کردی؟واقعا میتونی گذشتشو فراموش کنی؟میدونی برای منو بابات چقدر سخته که بزاریم تک دخترمون با پسری که اشتباه بزرگی در گذشته داشته ازدواج کنه؟
_مامان من به آرتا ایمان دارم.
بینمون سکوت شد....اگه بابا نمیزاشت الان عقد کنیم...یا اصلا میگفت اجازه نمیدم باهاش عروسی کنی باید چیکار میکردم.نیم ساعت بعد در باز شد....چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...آرتا نباید انقدر عجله میکرد...حداقل غروب میومد.....سر صبح کی خواستگاری میکرد که این نفر دومش باشه...چشمامو باز کردم....بابا با لبخندی وارد شد و پشت سرش آرتا با لبخندی که نوی چشماش و کل صورتش بود داخل شد...........یعنی؟.......بابا رو به مامان کردو گفت:
_مهناز یه زنگ به داداشم بزن و بگو امروز بیاد محضر....
مامان بلند شدو گفت:
_یعنی چی علی؟
_این دوتا همدیگه رو میخوان..من ددیگه دوست ندارم دخترمو غمگین ببینم..انتخابیه که خودش کرده و ما هم به نظرش احترام میزاریم...چند روزه دیگه هم عروسیه مرال دوست وستاس...منکه توی کارخونه ام واون روز قرار مهمی دارم و نمیتونم بیام تو هم که نباید زن داداش رو تنها بزاری..بهتره این دو تا...
ادامه ی حرفشو نگفت به آرتا نگاه کردو گفت:
_حرفایی که زدمو یادت میمونه؟
آرتا با آرامش و اعتماد به نفس گفت:حتما بابا.نگران هیچ چیز نباشید.نمیزارم هیچوقت وستا ناراحت بشه.
بابا:من دیگه میرم سر کار.وستا...بابا جون.تو هم برو حاضر شو با هم برین و وسایل هایی رو که برای بعد از ظهر لازم دارین بخرین.
با خوشحالی گفتم:چشم بابا.
و رفتم توی اتاقم.آرایش ملایمی کردم.شلوار لی پا کردم و مانتوی قرمز ملایم تابستونیم رو هم تنم کردم.و آستین هاشو بالا زدم.قرمزش خیلی آرامش بخش بود.و اصلا وق نبود که توی ذوق بزنه..توی آینه نگاه کردم و چند بار زدم توس صورتم...فکر میکردم همه چی خوابه...چه زود آرامشمو پیدا کردم...آرتا دوستت دارم...خیلی زیاد....از اتاق رفتم بیرون.آرتا که روی مبل نشسته بود از جاش بلند شد..مامان هم اومد کنارم و آروم گفت:بابات بهم گفت توی کارتت پول میریزه.هرچی دوست داری بخر..
خندم گرفت..عمرا آرتا میزاشت من دست توی جیبم ببرم...فقط بهش گفتم باشه و باآرتا از خونه خارج شدیم...مامان هم تا دم در باهامون اومد..ماشین آرتا سر کوچه بود...همون جایی که منو بغل گرفت...وقتی به ماشین رسیدیم مامان هم رفت داخل خونه...میدونستم چقدر دلش شور میزنه...هر مادری نگران فرزندشه...توی ماشین نشستیم.آرتا ماشینو روشن کرد و با دستش دست منو گرفت و حرکت کرد....بهش نگاه کردم...وقتی نگاه خیرمو دید روشو کرد به سمتم...دستاشو از دستم آزاد کرد و اونا رو گذاشت روی صورتم و نوازش کرد...گفت:
_خوشبختت میکنم وستا...دنیا رو به پات میریزم...کاری میکنم که همه هرروز باحسرت از کنارت رد بشن....
گوشیشو در آورد وگفت به آرشام و چند نفر دیگه خبر بدم تا قرار محضر رو ردیف کنن. و رو به من ادامه داد:
_عزیزم از این ناراحت نیستی که عقدت داره ساده برگزار میشه؟
_نه اصلا.
_منو ببخش وستا..برای عروسی جبران میکنم..ولی الان نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم...باید بهت برسم و مطمئن بشم مال منی.
....................................................................................
توی محضر نشسته بودیم...آرتا هم کنارم بود.....عاقد خطبه ی عقدرو خوند و من بعد از گرفتن زییر لفظی بله رو گفتم.لبخند نه از لبای من جدا میشد و نه از لبای آرتا..پیرهن طلایی شیکی پوشیده بودم وتا قبل از اینکه عاقد بره با چادر سفید کاملا حجابمو حفظ کرده بودم.بعد از رفتن عاقد آرتا چادرمو از روی سرم برداشت و بوسه ای نرم روی لپ هام گذاشت...با اینکه فقط لپمو بوس کرد بازم جلوی دید مامان بابام خجالت کشیدم.آرشام و مهرداد و دو سه تا از بزرگای فامیل آرتا هم بودن.از سمت ما..مامان و بابا و عمو و زن عمو و ساقی و........آروین بود که گوشه ای به دیوار تکیه زده بود و با چهره ای غمگین به من زل زده بود...ولی حواسش انگار اینجا نبود شاید داشت به گذشته برمیگشت.....چهره ی من هم ناخود آگه توی هم رفت....آرشام دوربین به دست داد زد:زن داداش لبخند بزن میخوام عکس بگیرم.
آرتا با مهربونی دستمو گرفت و بوسه ای روی اون نشوند و کنار گوشم گفت:بخند تا مامان بابات فکر نکن از همین اول پشیمون شدی...
با تعجب بهش نگاه کردم.چشمکی زد و ادامه داد:
_هنوز باهات خیلی کار دارم.
لبخند شرمگینی روی صورتم اومد.به دوربین نگاه کردیم و آرشام مثل عکاس های حرفه ای ازمون میخواست ژست بگیریم.البته زیاد تو محضر نموندیم و رفتیم خونه ی آرتا تا ادامه یجشن رو اون جا بگیریم.مثلا قرار بود ساده باشه ولی بازم تعداد مهمون ها زیاد بود...چطوری تونسته بودن در عرض یه نصفه روز این همه کار بکنن...با آرتا فقط یه بار تونستم برقصم اون هم بدون هیچ حرکت اضافه یا شیطنتی چون مامان بابام بودن...فقط لحظه ی آخر رقص آرتا بوسه ی تندی روی لبام گذاشت که همون بس بود که تا آخر مهمونی سرمو بندازم پایین و آرتا هی مسخرم کنه و بخنده....خیلی عجیب بود...از دیشب تا حالا این همه اتفاق افتاده بود....چقدر زندگی بازی داره برای انسان ها...شاید اگه من کمی تعلل میکردم و به اون شبکه زنگ نمیزدم دیگه به این راحتی ها منو آرتا نمیتونستیم با هم باشیم.
لحظه ی آخر مهمونی جالب بود که همه ی مهمون ها رفته بودن و آرتا از بابام و مامانم خواست بزارن من اون جا بمونم ولی بابام و مامانم گفتن امشب دخترمون برای ماست و قیافه ی آرتا اون لحظه چقدر دیدنی بود...حتی نزاشتن برای 5 دیقه منو آرتا تنها باشیم..و من وقتی برگشتم خونه چقدر خندیدم...شاید این تنبیه پدر و مادرم برای آرتا بود.....همه ی افکارم ریخت به هم....قرار بود جشن توی خونه ی ما باشه ولی نشد..فکر میکردم شب آرتا میاد خونه ی ما و اون موهامو از این وسایل آرایشی راحت میکنه ولی این هم نشد.مامان موهامو باز کرد و کمکم کرد برم حموم....وقتی هم برگشتم تا صبح یا با آرتا حرف زدیم یا اس ام اس دادیم.قرار شد بعد از ظهر فردا با هم به سمت شمال حرکت کنیم..به مرال هم چیزی از عقدمون نگفتم میخواستم توی جشن عروسی سورپرایزش کنم.نزدیکی های صبح خوابم برد...دو ساعت بیشتر از خوابم نگذشته بود که احساس کردم یکی روی تخت کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد....حس خواب بیشتر منو گرفت...داشتم توی خواب غرق میشدم که اونی که بغلم گرفته بود گفت:
_نمیخوای بیدار بشی گلم؟
محکم از خواب پریدم و خواستم برگردم که نگهم داشت.و دوباره کنار گوشم گفت:متوجه نشده بودی من اومدم.
_آرتا تو اینجا چیکار میکنی؟
_نتونستم بدون تو آروم باشم...حالا که میدونم محرم منی نمیتونم توی خونه دووم بیارم...منو صاف روی تخت خوابوند...به صورتش نگاه کردم چه صاف تیغ زده بود..صورتش یکم برنزه شده بود و این خواستنی ترش میکرد....نیم تنش روی من خم شد و با لذت به چهرم و موهام زل زد..آروم گفتم:
_سر صبح توی این قیافه ی درب و داغون چی دیدی که اینطوری زل زدی بهم؟
دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و آروم خم شد و لبامون روی هم قرار گرفت....به نرمی باهاشون بازی میکرد...چه حس خوبی بود.....منم همراهیش کردم...این بار برخلاف گذشته بدون حس کردن هیچ گناهی....هرچند لحظه یه بار نفس میگرفتیم و دوباره به کارمون ادامه میدادیم....شیطنتش داشت بیشتر میشد که ازش جدا شدم و با خنده گفتم:نکن آرتا...
_دارم دیوونه میشم وستا.بابا مامانت که دیشب نزاشتن دیشب با هم باشیم.حداقل الان...
اومدم وسط حرفش و با تعجب گفتم:پس بابا مامانم کجان که تو اومدی توی اتاقم؟
از روم بلند شد و از تخت رفت پایین و گفت:
_بابات گفت من نیم ساعته میرم کارخونه و بر میگردم تا ناهار دور هم باشیم.مامانتم که دید من بی قراری میکنم و باباتم رفته...
چشمکی زد و ادامه داد:گفت برو تو اتاق دخترم و هرکاری دوست داری بکن.
با صدای نسبتا بلندی گفتم:برو بابا.سر خودت شیره بمال.من بهتر از تو مامانمو میشناسم..فقط گفته بیای منو بیدار کنی.
_حالا هرچی که گفته باشه.زودتر لباستو عوض کن بیا ناهار بخوریم..باید حرکت کنیم تا به شب نخوریم.
_باشه.
از جام بلند شدم ونگاهش کردم:گفتم باشه آرتا..حالا برو بیرون تا منم بیام.
آرتا ابرویی بالا انداخت و گفت:حیف که خونه ی خودتونه.
و از در رفت بیرون....هیچوقت توی عمرم به این خوبی از خواب بیدار نشده بودم.لباسمو عوض کردم.
برخلاف تصمیماتی که گرفتیم اون روز هم نتونستیم حرکت کنیم.و قرار شد فردا صبح زود راه بیفتیم...و باز هم شب آرتا نتونست پیشم بمونه...
.....................................................
_آرتا ولم کن.
_نمیخوام.
_آرتا بیا بریم دیر شد.
_همونطوری که از پشت بغلم کرده بود موهامو بو کرد و گفت:
_یک ساعت با هم باشیم بعدش زود میریم..بابا عروسیه دیگه دیر که نمیشه.
_به بابام میگم آرتا ولــــــــم کن.
برم گردوند و با خنده و شیطنت نگاهم کردو گفت:
_میخوای به بابات چی بگی؟میخوای بگی آرتا میگه بیا از اون کارا بکنیم ولی من نمیخوام...بابا بیا منو برگردون.
و خودش به قهقهه زد زیر خنده.اداشو در آوردم و گفتم:
_مسخره.
محکم لباشو گذاشت روی لبام و بوسه ی طولانی ای ازم گرفت و گفت:
_من امشب ازت نمیگذرم.
_منم تا شب عروسی به حرفت گوش نمیدم.
دو تامون واسه ی هم خطو نشون کشیدیم.آرتا کت و شلوار خاکستری پوشید و من هم پیرهن شب مشکی بلندی تنم کرده بودم...البته با هزار باردور زدن توی بازار اینو خریدم...یا آرتا میگفت خیلی بازه یا من از پوشیدنشون خوشم نمیومد...و یه قانون هم برام گذاشت و اونم این بود که دیگه پوشیدن پیرهن های کوتاه توی هرمجلسی اعم از خودمونی و نا آشنا ممنوعه و فقط اجازه دارم برای خودش بپوشم و منم بهش گفتم به همین خیال باش که هرچی تو میگی من گوش بدم...ولی واقعا وقتی اخم میکرد میترسیدم....شاید بزرگترین دعواهای ما در آینده سر همین غیرت و حساسیت های آرتا باشه.
رسیدیم به باغی که جشنو اون جا برگزار میکردن.باغ زیبایی بود...از همون اول که وارد شدیم من نگاه بعضی از دخترها رو حس کردم که با تعجب به آرتا خیره شدن...دست آرتا رو محکم تر گرفتم..آرتا خندید و گفت:حسود..
سرمو بردم نزدیکش و گفتم:میخوای نشونت بدم حسود کیه؟
وسرمو براش کج کردم...نگاهی بهم کردو با جدیت گفت:از کنارم تکون نمیخوری.
خندیدم.شایان مارو دید و با عجله به سمتمون اومد و گفت:به به....خوش اومدین وستا خانم.خوش اومدی آرتا..میگفتین گوسفند میکشتیم زیر پاتون
_سلام
آرتا هم سلام کرد و با هم دست دادن..
شایان:بی معرفتا یواشکی با هم دوست میشین و عقد میکنین.حتی ما هایی رو هم که دلیل آشنا شدنتون بودیم خبر نمیکنین؟
خندیدم و گفتم:شایان
آرتا دستمو فشار داد...لبخندی زدم
مطالب مشابه :
هوس وگرما6
دانلودکتاب. آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت: _خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی
هوس وگرما4
دانلودکتاب. آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم.
هوس وگرما13(قسمت آخر)
دانلودکتاب. آرتا هم سلام کرد و با هم دست دادن شایان:بی معرفتا یواشکی با هم دوست میشین و
هوس وگرما8
دانلودکتاب. آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه یه نفس عمیق کشید و گفت: _الان مثل یه دیوونه شدم
هوس وگرما9
دانلودکتاب. _آرتا داری زیاد از حد حساسیت نشون میدی. با عصبانیت گفت:من خودم بهتر میدونم
هوس وگرما3
دانلودکتاب. شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم. آرتا هم از همین جا
هوس وگرما7
دانلودکتاب. به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با
بازگشت دوباره!!
معرفی چند سایت برای دانلودکتاب. ۲-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم آموزشگاه علمی آرتا.
برچسب :
دانلودکتاب آرتا