رمان پر پرواز قسمت اول


كمتر از يك ساعت ديگر كار پرده تمام ميشد شش ماه پيش كه كار كشيدن اونو آغاز كرده بودم به حاج مهدي قول دادم كه تا شب عاشورا تمومش كنم وامشب شب سوم محرم بود. مي دونستم خيلي ها بي صبرانه منتظر بودن تا من بالاخره پرده رو كنار بزنم و به قول نادين اين شاهكار هنري قرن رو نظاره كنن. همه عطش ديدن پرده رو داشتن چون ازهمون روز اولي كه من كار كشيدن اون رو شروع كرده بودم حاج مهدي قدغن كرده بود كه كسي نگاهش به پرده بيفته براي همين يه پرده بزرگ وسط اتاقي كه توي خونه اش برام در نظر گرفته بود نصب كرد و ورود به داخل محوطه ي پشت اون پرده روممنوع اعلام نمود . روزهاي اول دليل اين همه حساسيت حاج مهدي رو نمي دونستم اما هر چه بيشتر پيش مي رفتم و با مرور زمان هر چه پرده كامل تر مي شد درك مي كردم چرا حاج مهدي علي رغم اشتياق بيش از حدش به ديدن پرده اين همه حساسيت داشت و به آن نگاه نميكرد و اما ... امشب شب آخر بود...
باران شروع به باريدن كرده بود و از حياط صداي حاج مرتضي مداح كه با ناله و شيون مردم قاطي شده بود به گوش مي رسيد براي لحظه اي صداي حاج مرتضي كه با صداي رعد و برق آسمان يكي شده بود دلم را لرزاند حس و حال عجيبي داشتم توي صداش يه چيزي بود . دست از كار كشيدم و از پله ها پايين رفتم و از پرده ي نصب شده ي وسط اتاق گذشتم و كنار پنجره ايستادم از ديدن صحنه اي كه در مقابلم بود بي اراده اشك از چشمانم سرازير شد مردم توي اين باران شديد عاجزانه به سرو صورت خودشون مي زدند و گريه ميكردند. با ديدن اين صحنه ايده ي تازه اي مثل برق به مغزم خطور كرد در حالي كه اشكهايم رو پاك مي كردم خواستم به سمت پرده برگردم كه تلفن همراهم زنگ زدى! از ترس اينكه مبادا ايده از مغزم بپره ردِ تماس دادم ازپله ها بالا رفتم و مقابل پرده رسيدم و تا قلمو را به دست گرفتم دوباره گوشيم زنگ زد كه اهميتي ندادم و با خودم گفتم:بي خيال به قول سپيده ايده رو درياب .
دوباره مشغول كار شدم اما صداي زنگ گوشيم پشت سر هم بلند مي شد و رشته ي افكارم را پاره مي كرد عاقبت كلافه شدم و به طرف ميزي كه گوشيم روش بود رفتم و به شماره اي كه روي صفحه بود نگاه كردم و نام بهنام رو ديدم و تعجب كردم خيلي خنده دار بود خودم اين نام و شماره رو توي گوشيم ذخيره كردم و خودم هم نمي دونم كيه! هر چي فكر كردم يادم نيومد اون كيه با اين حال گوشي رو جواب دادم :
- بله بفرماييد !
- سلام دختر چرا گوشيت رو جواب نمي دي؟
متعجب از اين همه صميميتي كه در صداي مرد جواني كه ظاهرا آشنا بود اما نمي شناختمش پرسيدم :
- ببخشيد شما؟
- منم بهنام.
- بله اسمتون روي صفحه تلفنم بود !ولي متاسفانه به خاطرنمي آرمتون.
نمي دونم چرا احساس خاصي نسبت به اين اسم داشتم.   
- مهم نيست!... ببين مي خوام ببينمت همين الان!
در صداي مرد جوان نوعي بي قراري بود كه باعث شد بپرسم:
- ببخشيد من نمي فهمم شما چي مي گين!اصلا شما كي هستين ؟
جوان كه حال بي قرارتر از قبل بود گفت :
- من جلوي درتكيه ي حاج مهدي ايستادم بياي بيرون به خاطرمي آري من كيم! ببين در مورد وثوق, من پيك هستم .
-  وثوق چي شده ؟
مرد جوان بدون اينكه پاسخ سوالم رو بدهد گوشي رو قطع كرد هاج و واج مونده بودم! اين بهنام كيه كه من اسمش روتوي گوشيم دارم اما يادم نيست كي و كجا ديدمش؟ اين كيه كه وثوق رو ميشناسه؟ اصلا مگه مهم كه اون كيه اون يه پيك و از طرف وثوق اومده. نفهميدم چطور لباسم روعوض كردم و چادر به سر كشيدم فقط مي دونم كه پله هارو دوتا يكي كردم و يكي دوبار هم به چند تا خانم بر خوردم و فقط تنها چيزي كه يادم ميآد صداي عزيز خانم بود كه گفت:
- پروانه جون كجا با اين عجله؟
نيازي نبود جلوي در تكيه ي حاج مهدي كه در واقع در خونش بود دنبال مرد جوان بگردم چون زير اون بارون كه همه توي خونه ي حاج مهدي مشغول عزاداري بودند فقط يك مرد جوان در حالي كه چتري بالاي سرش گرفته بود به چشم ميخورد. خداي من پس حسم اشتباه  نكرده بود اين چهره برام آشنا بود تا وقتي بهم نزديك شد بي حركت بهش زل زده بودم بهم كه رسيد ديگه مطمئن شدم كه مي شناسمش و با ذوق خاصي گفتم :
- پس حسم بهم دروغ نگفته بود نه؟
- سرش را تكان داد به من كه خيس بارون شده بودم نگاه كرد و چترش رو بالاي سرم گرفت و گفت :
- بايد زودتر بريم!
بي هيچ اختياري نپرسيدم چرا و كجا؟ فقط به دنبالش راه افتادم و به سمت همان ماشين بنزي كه باعث آشنايي من اون شده بود رفتم در عقب رو برام باز كرد و سوار شدم خودش هم صندلي جلو نشست . وقتي سوار ماشين شدم به راننده كه مردي حدودا36,35ساله بود و آرام نشسته بود سلام كردم او هم به همان آرامي پاسخم را داد . وقتي اتومبيل به حركت درآمد گفت:
- پروانه ! ايشون برادر بزرگم بهرام...
نگاهي به بهرام انداختم و گفتم :
- خوشبختم.
بهرام هم فقط سري تكون داد و چيزي نگفت چقدر اين مرد به نظرم عجيب اومد . اصلا چقدراين اتفاقات كه مي افتاد ويا در شرف وقوع بود عجيب به نظر مي رسيد , پيدا شدن بهنام بعد از يك ماه, وقوع اون تصادف ,ارتباطش با وثوق و حالا اين مرد كه بهنام برادرمعرفيش كرد .اصلا بهنام چرا يهو غيبش زد كاملا منگ بودم به خودم اومدم اصلا من با اين دوتا كجا دارم مي رم .به بهنام نگاهي كردم و پرسيدم :
- ما كجا داريم ميريم؟
بهنام نگاهش رو از رو به رو دزديد و به سمت من برگشت و مستقيم بهم نگاه كرد و گفت:
- به زودي مي فهمي .
- من همين الان مي خوام بفهمم!!
- گفتم كه عزيزم مي فهمي عجول نباش باشه؟
نوع حرف زدنش برام عجيب نبود اعتراف مي كنم همان يكبار كه ديدمش مجذوب نوع رفتار و صميميت حرف زدنش شدم نوعي صداقت در كلامش موج ميزد كه ناخود آگاه نميتونستي بهش شك كني. از همون بار اول كه ديدمش در دل باورش كردم اما امشب بهش مشكوك شده بودم و يه حسي بهم ميگفت كه اين آدم نميتونه با وثوق بي ربط باشه چرا كه از فرداي روزي كه ديدمش ديگه غيبش زد و حالا بعد از يك ماه با خبري از وثوق بر گشته بود و با همون صميميتي كه از روز اول داشت منو دعوت به صبوري ميكرد. با ترديد بهش نگاه كردم و گفتم :
- مي گم!چرا يهو شما غيبتون زد ؟
- اونم مي فهمي صبر كن ...
- كي؟
- چي رو كي؟
معلوم بود براي طفره رفتن از جواب سؤالم خودش رو به نفهميدن زده اما من به روي خودم نياوردم و گفتم :
- همين ماجراها رو كي مي فهمم ؟
بهنام اين بار نگاهي به بهرام انداخت و دوباره با خونسردي گفت:
- به زودي عزيز من!
- ولي من آدم صبوري نيستم لطف كن همين الان بهم بگو,شما دارين منو كجا مي برين ؟ شما واقعا از وثوق خبر دارين ؟ اصلا شما كي هستين من چرا بايد بهتون اعتماد كنم ؟ چرا بايد...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه بهرام ماشين رو كناري نگه داشت فكر كردم شايد رسيديم ولي فقط به بيرون توجه كردم ديدم كه وسط اتوبان نگه داشته . بهنام نگاهي به بهرام انداخت و گفت :
- چرا ايستادي بهرام !؟
- بهرام بي آنكه به او نگاه كنه از داخل آيينه به من زل زد و گفت:
ما گفتيم بيا تو هم بي هيچ حرفي سوار شدي و اومدي حالا هم اگه ناراحتي و نمي توني به ما اعتماد كني پياده شو!
بهنام با تعجب و معترضانه گفت :
- بهرام...!
- همين كه گفتم پياده مي شي يا به راهمون ادامه بدم ؟
چقدر لحن حرف زدن اين مرد سرد و بي روح بود انگار از زمان تولد تا الان فاقد هر نوع  قوه ي درك و احساس بود . مطمئنم هر كس ديگه اي جاي من بودبهش بر مي خورد و همون لحظه از ماشين پياده مي شد اما من به خاطر غروري كه در 23سال عمرم جمع كرده بودم سر جايم نشستمو گفتم :
- باشه اعتماد مي كنم لطفا حركت كنيد .
ماشين دوباره به حركت درآمدوبهنام گفت :
-  پروانه !من معذرت مي خوام اما باور كن تا موقعش نشه ما نبايد چيزي بگيم .
- مهم نيست من اونقدر هام كه مي گفتم عجول نيستم 15سال صبر كرد و دارم انتظار مي كشم اكه قراره تا يكي دو ساعت ديگه اين انتظار به پايان برسه عيبي نداره بازم صبر مي كنم .
جمله ي آخرمرو در حالي كه از آيينه به بهرام نگاه مي كردم ادا كردم او هم با شنيدن اين جمله از آيينه نگاهم كرد ولي تا نگاهش به نگاهم تلاقي كرد  زود آن را دزديد . به ساعتم نگاهي انداختم يكربع به نه شب را نشان ميداد تازه يادم افتاد كه به هيچ كس نگفتم كجا مي رم لابد الان همه نگرانم شده اند . موقع حركت آن قدر هول بودم كه به كسي چيزي نگفتم بيچاره بقيه الان بي صبرانه منتظر ديدن پرده هستن پرده اي كه با اين اوصاف امشب قادر به تمام كردنش نيستم . اصلا الان تنها چيزي كه برام مهمه تنها يك نفره اونم وثوق ,وثوقي كه از8سالگي جزء لاينفك وجود من شده بود .دوباره به بيرون نگاه مي كنم بارون شديدتر شده اين بارون شديد منو به اون شب برمي گردونه  اون شب بارون از اين هم شديدتربود . فكر مي كنم همه چيز از اون شب  شروع شد آره همون شب بود كه وثوق وارد زندگي من كه دختر بچه اي بيش نبودم شد. در خيالم دوباره سفر به گذشته رو كه تنها يادگاري من بود شروع كردم...
مادر هنوز حالش خوب نشده بود و سخت سرفه مي كرد اون روز صبح وقتي كه داشتم از خونه به مقصد رفتن مدرسه خارج مي شدم ميان سرفه هاي شديدش بهم گفت امروز هم نمي تونم ببرمت مدرسه ظهر هم خودت برگرد . دو هفته اي بود كه نمي تونست من رو به مدرسه ببره و بياره و بايد خودم تنها مي رفتم و مي آمدم . بنابراين وقتي زنگ آخرزده شد منتظرش نموندم وتنهايي راهي خونه شدم بين راه به حال و روز مادرم فكر مي كردم و اينكه چرا سرما خوردگي مادر اينقدر طولاني شده و خوب نمي شه دلم گرفته بود . در حدود يك سال مي شد كه مدام سرما مي خورد و سرفه مي كرد اين بيماري طولانيش باعث شده بود زياد به من توجه نداشته باشه دلم نمي خواست مريض باشه و دوست داشتم خودش منو به مدرسه ببره و بياره هر دفعه هم مريضيش سخت تر مي شد و اينبار هم با دفعات قبل حالش فرق مي كرد مدام توي رخت و خواب بود و گاهي اينقدر سرفه مي كرد كه حتي نميتونست درست نفس بكشه دلم براي شنيدن قصه هاش تنگ شده بود هر شب يه قصه ي جديد برام مي گفت روزها كه مدرسه بودم برام قصه مي نوشت و شبها مي خوند . روزهاي تعطيل هم كه من مدرسه نمي رفتم با هم مي نشستيم و قصه هاي جورواجور مي ساختيم آخ كه ميخنديديم و بهمون خوش مي گذشت اما الان دو هفته مي شد كه از قصه هاي مادر خبري نبود حالا ديگه كارمون برعكس شده بود مادر توي تختش مي خوابيد و من توي ذهن كودكانه ام قصه هاي جورواجور مي ساختم و براش تعريف مي كردم اون هم گوش مي داد و وقتي مي خواست مثل قديما بخنده سرفه امونش نمي داد. آخ كه چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده بود وقتي از مدرسه بيرون اومدم باران ملايمي شروع به باريدن كرده بود و من با اين اميد كه امشب مامان حالش بهترمي شه و برام قصه مي گه فاصله ي مدرسه تا خونه رو سريع طي كردم باران داشت شديد مي شد و من كه چتر نداشتم براي اينكه زياد خيس نشم شروع به دويدن كردم  با اين وجود وقتي به خونه رسيدم كليد رو به درآپارتمان كوچكي كه محل زندگي من و مادرم بود انداختم خيس خيس بودم خيلي دلم مي خواست وقتي به خانه مي رسم مادر به استقبالم بياد اما وقتي وارد خونه شدم و محيط رو ساكت و تاريك يافتم فهميدم كه حال مادر هنوز خوب نشده . در حالي كه چراغ رو روشن مي كردم به سمت اتاق خواب مشتركمون با مادرم رفتم مادر آرام روي تخت خوابيده بود و لبخند مليحي بر لب داشت خيلي آرام و طوري كه بيدار نشه بوسه اي بر پيشانيش زدم و احساس كردم تبش قطع و چقدر بدنش خنك شده خوشحال از اينكه حالش رو به بهبود براي اينكه بيدارش نكنم چون در اين دو هفته ي اخير خواب به اين راحتي نداشت و سرفه بهش اجازه نمي داد يه چرت راحت بزنه خيلي آرام لباس هايم رو عوض كردم و از اتاق بيرون اومدم . احساس گرسنه گي مي كردم اما چيزي نخوردم چون مي خواستم بعد از مدتها با مادر شام بخورم بايد منتظر مي ماندم تا مادر بيدار بشه . خودم رو سرگرم نوشتن درس و مشقم كردم تا مادر بيدار بشه 2ساعت,3ساعت,ساعت همين طور مي گذشت
ولي مادر بيدار نمي شد و معده ام داشت سوراخ مي شدتصميم گرفتم سري بهش بزنم چرا بيدار نمي شد؟ بالا سرش رفتم و ديدم كه هنوز با همان لبخندي كه بر لب داشت خوابِ.دوباره بوسيدمش ديدم كه اين بار از دفعه ي قبل خنك تر شده و من هم خوشحال ترازاينكه كاملا تبش قطع شده و داره خوب مي شه كنارش دراز كشيدم و دستانم رو دورگردنش حلقه كردم و گفتم :
- ماماني نمي خواي بيدار شي ؟ پروانه جونت گشنشه.
انتظار داشتم مادر با شنيد ن صدام بيداربشه و مثل هميشه منو در آغوش بگيره و ببوسه اما مادربيدار نشد كه نشد. اون شب برام شب عجيبي بود از يه طرف حال مادر خوب شده و آرام خوابيده بود از طرف ديگر دوست نداشت از خواب بيداربشه . صداي رعد وبرق و باران شديدي كه به شيشه پنجره مي خورد اعصابم رو ناراحت مي كرد و مرا به وحشت مي انداخت اونشب هر چي سر و صدا كردم مادربيدار نشد و منم دلم مي سوخت كه اينقدر خسته است. صبح آماده شدم وقتي به مدرسه مي رفتم هنوز مادر خواب بود ظهر كه به خانه برمي گشتم مطمئن بودم كه بيدار شده اما باز هم او خوابيده بود . صبح روز بعد هم به همين منوال گذشت تا ظهر كه مجددا به خانه بازگشتم ديدم او همچنان در خواب است اما احساس كردم به علت حمام نكردن در اين چند روز بدنش بوي بدي گرفته بالاخره بعد از گذشت دو روز همسايه هايي كه با نگاهشان باعث آزار من و مادر ميشدند و ما هميشه از اونا دوري مي كرديم به بوي بدي كه از خانه ي ما مي آمد مشكوك شده و به پليس خبر دادند.
تازه اون موقع بود فهميدم كه مادر حتي با اون تن بيمارش چقدر شريك تنهايي اين دختر8ساله بوده و اين دختركوچولو ازامروز ديگه شريكي نخواهد داشت .
 
مرگ مادر براي من شوك بزرگي بود به طوري كه تمام خاطرات من تا قبل از8سالگي خلاصه مي شه به همين چند سطر تنها چيزي كه از مادرم در ذهن دارم چهره ي او در دوهفته ي آخر عمرش است . زني پير و شكسته كه در اوج جواني 50ساله به نظر مي رسيد و اما پدرم هيچ وقت نديدمش فقط شناسنامه ام نشان مي دهد كه او را داشتم اما دو ماه قبل از به دنيا آمدن من فوت كرده بود .يك سال كه از مرگ مادرم گذشت مزار پدر را هم كنار مزار مادر يافتم آن هم شايد اگرنام و سال تولدش كه روي مزار حك شده بود با مشخصات توي شناسنامه ي من يكي نبود هرگز نمي فهميدم مردي كه كنار مادرم دفن شده پدرم هست و من دختر اين مرد هستم مردي كه هميشه حسرت ديدنش را داشتم «يحيي احمدي».
به هر حال مرگ مادر براي من بسيار سنگين بود چرا كه بعد از اين اتفاق هيچ خاطر ه اي از 8سال زندگي با او در ذهن من كه كودكي 8ساله بودم و دو روز را در كنار پيكر بي جان مادرم گذرانده بودم باقي نماند تمام خاطرات و مرور گذشته ي من برمي گردد به يك سال بعد از مرگ مادرم كه در يك روز باراني شروع شد . من در آغوش دختري جوان در قبرستان بالاي سر مزار پدر و مادرم گريه مي كردم و اون دختر جوان در حالي كه موهام رو نوازش مي كرد شروع به گفتن قصه ي زندگيم كرد قصه اي كه داشت دوباره شكل مي گرفت بدون ياد آوري هيچ چيز از گذشته اين بار قصه ي زندگي من خبر از پايان تنهاييم مي داد چرا كه خدا رو داشتم و خدا ثريا را به من داده بود . او لحظه اي مرا تنها نمي گذاشت و آرام آرام برام مي گفت كه از يك سال پيش كه مادرم رفته مردي هست كه هميشه مواظب منه و محال كه تنهام بذاره اون مرد كسي نيست جز وثوق ... چقدر قصه ي ثريا آرومم كرد . اون روز در كنارمزارمادر و در آغوش گرم ثريا دوباره احساس خوب آغوش مادرم رو درك كردم همان حسي كه هنوز هم وقتي در اوج دلتنگي هام به اون آغوش پناه مي بردم درك مي كنم.
ثرياي مهربان من مدير پرورشگاهي بود كه منو دخترهاي ديگري كه كوچك و هم سن و سال خودم بودند و جمعا 40نفربوديم در آنجا زندگي مي كرديم.
در اصل ثريا مادر ما بود و اون پرورشگاه يه خونه ي بزرگ بود كه تمام وسايل رفاه ما در آنجافراهم مي شد به جز ثريا كه مدير و همه كاره ي اون خونه بود 5پرستار ديگه هم بودند كه وظيفه ي مراقبت و نگه داري از دخترها به جز من به عهده ي اونا بود چون مراقبت از من را خود ثريا شخصا انجام مي داد و در تمام طول روز به جزشبها  كه ثريا در پرورشگاه نبود مرا كنار خود داشت و همين مسئله باعث شده بود كه من روز به روز وابستگي ام به ثريا  بيشتر شود . ما با هم بيرون مي رفتيم پارك ,سينما, شهربازي و آخرهرهفته سرمزارپدر و مادرم .ثريا شده بود مادر من  و من هم شده بودم دختر او . اينو هميشه خودش مي گفت و زماني كه مامان صداش مي كردم برقي كه در چشمانش مي درخشيد از نگاه كودكانه ام دور نمي ماند اما من اين كلام رو فقط در تنهايي به كار مي بردم چون ثريا يادم داده بود كه با دخترهاي ديگه چطور رفتار كنم كه دل كوچك و معصوم آنها نشكنه و خود ثريا هم در مقابل اونا طوري با من رفتار نمي كرد كه حسادت كنن و باعث دشمني بين ما بشه هميشه در تنهايي به من عشق مي ورزيد و در جمع مثل دخترهاي ديگه با من رفتار مي كرد. او عشقي را نسبت به من داشت كه احساس ميكنم اگر مادرم هم زنده بود بيشتر از اين عشق نثارم نمي كرد. من سرمست از اين همه خوبي و مهرباني او بودم و روزگار كودكي راسپري مي كردم.
زمان مثل برق وباد مي گذشت و من روز به روز بزرگتر مي شدم و كم كم تبديل به دختري كامل و عاقل شده بودم.ثريا به من ياد داده بود كه در برابر ناملايمات زندگي زانو خم نكنم ومقاوم باشم و در مقابل شادي هاي زودگذر هم از خود بي خود نشده وياد روزگار سخت از خاطرم نرود.همين تربيت هاي درست و مادرانه ي او بود كه باعث شد هركس مرا مي شناسد اعتقاد داشته باشد كه من در سن18سالگي دختري فوق العاده هستم.استعدادهاي شگرفي داشتم كافي بود دست به قلم ببرم تا زيباترين اثرهنري را خلق كنم .تاسن18سالگي 5كتاب داستان كودك با نقاشي هاي مربوط به آن داستانها كه همه كار خودم بود به چاپ رسانده بودم و حالا چون به زبان انگليسي و فرانسه تسلط كامل داشتم كار ترجمه كتب خارجي را هم قبول مي كردم.در نواختن پيانو و گيتار هم تقريبا چيره دست شده بودم و خودم را براي تمام اين موفقيت ها مديون آن مرد مهربان كه دورادور حامي من بود مي دانستم. اما هر زمان كه از ثريا چيزي در مورد او مي پرسيدم و يا تقاضاي ديدارش را مي كردم فقط سكوت پاسخي بود كه از ثريا مي گرفتم .اعتراف مي كنم تا قبل از18سالگي خودم هم دليلي براي ملاقات او نداشتم به جز تشكر از لطف هايي كه در حقم مي كرد اما وقتي به آستانه ي18سالگي رسيدم عطشي براي ديدن او در خود احساس مي كردم كه اين عطش روز به روزبيشتر مي شد.روزي كه پرورشگاه رو براي هميشه ترك مي كردم رو به ثريا كردم و گفتم:
- از نظر من وثوق يه موجود ناشناخته و عجيبِ كه من دلم مي خواد اين موجود رو بشناسم نه به خاطر لطف هايي كه به من داره بلكه براي يافتن علت اين لطف ها و مهرباني ها و مطمئن باش كه اين كار رو خواهم كرد.
من توي سالهاي زندگي در پرورشگاه به خاطر خاطرات تلخ و شيريني كه در آنجا داشتم نام «خانه ي زندگي» رو براي اونجا انتخاب كرده بودم.
من تنها عضو هميشه ثابت اين خانه بودم و شاهد خيلي اتفاقات در آنجا,هميشه چندتا دختر بچه مي آمدند و چند تا مي رفتند . من شاهد خوشحالي دخترك هايي كه به فرزند خواندگي پذيرفته مي شدن بودم شاهد اشكهاي دختر كوچولو هايي كه يتيم شده و روزگار سرنوشت اونها روبا خانه ي زندگي پيوند زده بود نيز بودم.در تمام مدت 10سالي كه در خانه زندگي بودم فهميدم همه ي كسايي كه به اين خونه مي آن مثل من تنها و يتيم هستن و تنها فرقشون با من در اين بودكه اونا همه رفتني بودن و موقع انتخاب خانواده هاي حامي در صف انتخاب شوندگان قرار مي گرفتن به جز من .من هميشه موندني بودم . البته هيچوقت از اين موضوع احساس ناراحتي نمي كردم و اين رو هم مي دونستم كه اين موضوع از طرفه وثوق آب مي خوره و اونكه نمي خواد من هم مثل ديگر دخترها به خوانواده اي سپرده بشم .به عنوان حامي و قيم من صلاح را در اين مي ديد كه زير نظر ثريا باشم ومن هم چون خودم رو همه جوره مديون او مي دانستم هرگز به اين تصميم اعتراضي نداشتم  و تمام سعي و تلاشم را مي كردم تا از امكاناتي كه براي پيشرفتم تدارك ديده به بهترين نحو استفاده كنم و دختر موفق وقدر شناسي باشم . تا اينكه...
همه چيز از روزي شروع شد كه نام من به عنوان يكي از قبول شدگان برتر رشته ي ادبيات فارسي دانشگاه تهران به چاپ رسيد . وثوق از طريق پيك هميشگي اش ثريا برايم پيغام فرستاد كه روزهاي ماندن در خانه ي زندگي به پايان رسيده و من از آن پس بايد در خونه اي كه او برايم در نظر گرفته زندگي مستقلي را آغاز كنم زندگي بدون ثريا به دور از خانه ي زندگي برايم درد ناك بود و نمي توانستم بپذيرم كه از آنجا خواهم رفت.اين پيغام وثوق كه در واقع بيشتر شبيه يك دستور بود تا پيشنهاد برايم غير قابل درك بود . شايد مي توانستم قيد زندگي در«خانه ي زندگي» را بزنم ولي زندگي برون ثريا هرگز !!مگه مي شد بدون ثريا زندگي كنم بالاخره تصميم گرفتم و از طريق ثريا براي وثوق پيغام دادم كه من اينجا را ترك نخواهم كرد و او هم در پاسخ من پيغام فرستاد كه به عنوان قيم قانوني من فقط تا روز پنجشنبه يعني دو روز مانده به ثبت نام دانشگاه اجازه ي زندگي در پرورشگاه را دارم .چند روز مانده تا پنجشنبه را با غم و اندوه دوري از آن محيط سپري كردم و بالاخره در روز موعود با ناراحتي و بدون خداحافظي از بچه ها و بدون هيچ وسيله اي سوار اتومبيل ثريا شده و به طرف محل زندگي جديدم كه هنوز نمي دانستم چگونه جايي است حركت كرديم هر دو در سكوت كامل بوديم از چهره و سكوت ثريا مي فهميدم كه او هم مثل من بغض سنگيني در گلو دارد . براي هيچ يك از ما كار ساده اي نبود بعد از 10سال كه تمام ساعت هاي بيكاري را با هم بوديم حالا بتونيم به راحتي از هم جدا بشيم . تا الان غصه ام اين بود كه ثريا شب ها پيشم نيست  و از امروزغصه ام  اين شده بود كه ديگه روزها هم در كنارم نخواهد بود براي لحظه اي احساس كردم با تمام احترامي كه براي وثوق قائل هستم چقدر ازش دلگير شده ام  ثريا كه متوجه حالم بود سكوت را شكست و با آرامش هميشگي اش گفت :
- سخت نگير عزيزم مطمئن باش وثوق صلاح تورو مي خواد.
در حالي كه با حرص گره ي روسريم را مچاله ميكردم گفتم :
- اينكه از مامان ثريا جدا بشم به صلاحمه؟
ثريا اين بار جدي نگاهم كرد و گفت :
- آره!!
اينقدر لحنش جدي و مطمئن بود كه باور كردم و تا لحظه اي كه پايش را روي ترمز گذاشت و ماشين را متوقف كرد ديگه هيچ حرفي بين ما رد و بدل نشد.
- رسيديم اينجاست.   
كنار مجتمع چند واحدي شيكي ايستاده بوديم از ظاهر محيط پيدا بود كه آدمهاي پولداري دراونجا زندگي مي كنن.
- چطوره ؟ از محيط ظاهرش خوشت مياد؟
پوزخندي زدم و گفتم :
- ظاهرا كه خوبه آدماي پولدار و با كلاس اينجا زندگي مي كنن بالا شهر كه مي گن حتما همين جاست ديگه ؟نه؟
ثريا در حالي كه وانمود مي كرد متوجه ي كنايه و حرص در كلام من نشده گفت:
- آره همين جاست ولي براي تو كه مهم نيست !هست؟
- مي دوني كه براي من نه ولي گويا براي وثوق بايد خيلي خرج برداشته باشه اينطور نيست؟
- حتما همين طوره .
براي چندمين بارسوال هميشگي در مغزم خطور مي كنه و مي پرسم :
- ثريا! چرا وثوق تا حالا اينقدر براي من خرج كرده ؟
و ثريا مثل هميشه طفره مي ره و مي گه :
- خوب عزيز دلم هر كي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه قََيمت شده بايد خرجت كنه .
- يعني تا اين اندازه !اين ده سال هيچي تمام اون كلاسهاي آموزشي و خرجها هيچي اما اين آپارتمان بالاي شهر از ظاهرش هم مشخصه كه توش خيلي بزرگه نه ؟
- پياده شو برو ببين تا مطمئن بشي !
سپس از داخل كيفش دسته كليدي رو بيرون كشيد و به دستم داد و در حالي كه صورتم را مي بوسيد گفت:
- طبقه ي چهارم واحد8.
متعجب نگاهش كردم و گفتم :
- مگه تو نمياي ؟
- من يه جلسه ي مهم دارم كه بايد بهش برسم نمي تونم بيام تو تنها برو.
با دلخوري و نا باورانه گفتم :
- يعني چي ؟از همين الان مي خواي تنهام بذاري ؟
با گفتن اين جمله ناخود آگاه بغضم تركيد و ثريا كه سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه تا اشكهاش سرازير نشه گفت:
- مجبورم فعلا تنهات بذارم پياده شو,پياده شوعزيزدلم .
طوري عزيزدلم رو بيان كرد كه مثل يه دخترحرف  شنو كه نبايد به مادرش نه بگه از ماشين پياده شدم و در ماشين رو به آرامي بستم و گفتم:
- آخه ...من بدون تو...چطوري؟
اجازه نداد حرفم تموم بشه و گفت :
- قرار نيست كه قيد هم رو بزنيم ما باز هم با هم خواهيم بود اما به طور مستقل و توهم عادت مي كني .
- نمي كنم .
- عادت داروي تسكين دهنده ايه پس سعي كن عادت كني .
بهش نگاه كردم و او هم نگاهم كرد هيچ كدام دلمون نمي خواست از هم جدا بشيم اما ثريا پيش قدم شد و ترمز دستي را خواباند تا حركت كنه كه با گريه گفتم :
- خيلي دلم مي خواد وثوق رو ببينم حالا ديگه نه براي تشكراز كاراش بلكه به خاطر جويا شدن از علت اين كارش .
ثريا كه از اين حرف تكراري من تعجبي نكرده بود بدون هيچ اظهار نظري گفت :
- مواظبجر خودت باش بعد مي بينمت خدانگهدار.
با رفتن ثريا انقدر ايستادم و به مسير رفتن او چشم دوختم تا چشمه ي اشكم خشك شد و در دل گفتم :
- به اميد ديدار.
نمي دونم چقدر در همان حال كنار در مجتمع ايستاده بودم و به ثريا فكر مي كردم اما با صداي مرد جواني به خودم آدم كه گفت :
- ببخشيد خانم ميشه بريد كنار؟
به سمت مرد جوان كه پشت سرم بود برگشتم و پرسيدم :
- چرا برم كنار ؟
به حدي موقع پرسيدن اين سوال لحنم بچه گانه بود كه شايد اگر خودم جاي آن مرد جوان بودم قاه قاه مي زدم زير خنده اما آن مرد فقط لبخندي زد و در حالي كه به در مجتمع اشاره مي كرد گفت :
- وسط در ايستادين مي خوام برم داخل مجتمع .
حق با او بود خودم رو كنار كشيدم و گفتم :
- معذرت مي خوام بفرماييد .
مرد جوان باز لبخندي زد و داخل شد من هم در حالي كه به دسته كليدي كه در مشتم بود نگاه مي كردم به دنبال او واردساختمان شدم .به محض ورود نسيم خنكي به صورتم خورد كه حالم رو كمي بهتر كرد تازه متوجه شدم  با اينكه اواخر شهريورماهِ هوا هنوز گرماي خودش رو داره و من لحظاتي كه بيرون ساختمان ايستاده بودم متوجه اين گرما نشدم . به اطراف نگاهي انداختم لابي مجتمع بسيار بزرگ و شيك بود . حوصله ي فضولي و سر در آوردن از چيزي رو نداشتم و فقط با نگاهم به دنبال پله ها مي گشتم و وقتي پيداشون كردم و به طرفش حركت نمودم كه دوباره صداي همان مرد جوان را شنيدم كه گفت :
- خانم!
با شك از اينكه مورد خطابش من هستم به طرفش نگاه مي كنم اما جزما دونفر كسي اون جا نيست با اين حال پرسيدم :
- با من هستيد ؟
- بله مي خواستم بگم آسانسورهست فقط بايد منتظر بمونيد تا بياد پايين .
معلوم بود از لحظه ي ورود به لابي تمام حركات منو زير نظر داشته كمي دورتراز او كه ظاهرا منتظر آسانسور بود ايستادمو گفتم :
- ممنونم نمي دونستم!
جزيك لبخند چيزي نگفت خوشبختانه آسانسورپايين رسيد و همزمان كه يك نفر از آن بيرون مي آمد من و او هم سوارشديم . موقع زدن دكمه ي طبقه ازم پرسيد:
- شما طبقه ي چندم مي رين ؟
براي لحظه اي سردرگم شدم و به مغزم فشار آوردم شماره ي طبقه اي كه ثريا گفته رو به ياد بيارم كه همان لحظه مرد جوان طبقه ي مورد نظر خودش رو كه4 بود زدو منم كه همان طبقه مي خواستم برم يادم افتاد لبخندي زدم وگفتم:
- طبقه ي چهارم.
آسانسور كه به طبقه ي چهارم رسيد پشت سر مرد جوان از آن بيرون آمدم و با چشم به دنبال واحد مورد نظرم گشتم البته زياد سخت نبود چون آنجا دو تا واحد بيشتر وجود نداشت كه شماره ي هر واحد روي آن نوشته شده بود به سمت واحد خودم رفتم و در حالي كه كليد را در قفل مي چرخاندم صداي مرد جواني را شنيدم كه با لحن خوشحال و صداي بلندي خطاب به شخص ديگري گفت :
- به به آقا فرزاد تو كه ستاره ي سهيل نبودي پسر!كجايي؟
بي توجه وارد آپارتمان شدم...
درست يك ماه پيش ازاينكه وثوق دستور ترك خانه ي زندگي را براي من صادر كنه يك روز توي حياط خانه زندگي نشسته بودم  وداشتم نقاشي هاي كتاب قصه ي جديدم رو تكميل مي كردم كه ثريا به سراغم اومد و ازم خواست تا فردا برايش طرح يه آپارتمان با تمام وسايل داخلش و مدل چيدمان اون وسايل بدون هيچ محدوديت مالي را بكشم و تحويلش بدم .اون روز اين تقاضا به نظرم عجيب اومد اما من كه عادت نداشتم تا كسي خودش چيزي رو برام نگفته چيزي نپرسم و كنجكاوي نكنم بي هيچ سوالي روز بعد تصوير آپارتماني را كه مورد علاقه ي خودم بود و توي روياهام داشتم با وسايلي شيك و چيدماني فوق العاده كشيدم و تحويلش دادم و حالا بعد از يك ماه كه از اون ماجرا مي گذشت به محض ورود به آپارتمان همه چيز روعينا مثل نقاشي كه خودم كشيده و تحويل ثريا داده بودم يافتم . يه سالن پذيرايي بزرگ با كفپوش سراميكي به رنگ سفيد يك دست مبل راحتي شيري رنگ با فرشي دست باف به همان رنگ كه در وسط سالن قرار داشت يك كاناپه بسيار شيك به رنگ طلايي روي يك فرش ابريشم با طرح ترنج هاي مخملي كنار دو پنجره ي بزرگ سالن كه با پرده هاي حرير كرم و والان طلايي تزئين شده بود قرار داشت.
مابين پنجره و كاناپه يك پيا نو زيبا به من چشمك مي زد از همه ي اينها مهمتر چيزي كه من خيلي دوست داشتم صندلي گهواره اي بود كه آن طرفتر كنار شومينه قرار گرفته بود در كنار پيشخوان آشپزخانه ي اُپن با كابينت هاي قهوه اي متاليك كه ستاره هاي نقره اي روي آن ها حك شده بود سه تا صندلي پايه بلند تعبيه شده و يك ميزغذا خوري هشت نفره ي چوبي و بسيارشيك هم وجود داشت. 
آپارتمان دوبلكس بود و در قسمت چپ ساختمان ده تا پله وجود داشت كه طبقه ي پايين و سالنها را به اتاق خواب هاي طبقه ي بالا وصل مي كرد .
طبقه ي بالا شامل :يك اتاق خواب مخصوص خواب مهمان يك اتاق نسبتا بزرگ كه بيشتر شبيه يه گالري جمع وجورمخصوص نقاشي كردنم بود و در كنار اينها يه اتاق كه براي خوابم تهيه شده بود با ديوارهايي به رنگ آبي آسماني يك پنجره ي بزرگ با پرده هاي حريرآبي كه رو به پارك بازي مجتمع باز مي شد و عصرها مي توانستم شاهد بازي بچه هاي كوچك باشم تختم با تشكي به نرمي پر قو و پتو و ملحفه هاي آبي تيره كه نقشهاي روشن در آن بود كنار پنجره قرار داشت .يك ميز تحرير با لپ تابي كه روي آن در گوشه ي اتاق خود نمايي مي كرد روبه روي تختخواب يك ميز آرايش با آينه ي بزرگي گذاشته بودند كه در حالت دراز كش هم مي تونستم خودم را در آيينه ببينم . كفپوش اتاق موكت پرز بلندي كه روي آن مبل راحتي قرار داشت در گوشه ي ديگراتاق حمام و دست شويي تعبيه شده بود و من مجبور نبودم در مواقع ضروري به طبقه ي پايين بروم . يك كمد ديواري هم در اتاق قرار داشت كه وقتي در آن را بازكردم و با انواع لباس و مانتوهاي شيك و كفش ها و كيف هاي سِتِ مانتوها روبه رو شدم تازه فهميدم كه صبح موقع ترك خانه زندگي چرا ثريا گفت چيزي بر ندارم چون اينجا همه چيز بود حتي تابلوهاي نقاشي كه تا آن روزكشيده بودم به اينجا انتقال داده بودند. كتابها و نوشته هايم هم در اتاق گالري نقاشي ام موجود بود كاملا معلوم بود كه همه چيز از قبل برنامه ريزي دقيقي داشته است نمي تونستم خودم رو گول بزنم با اينكه اون روز براي پاسخ به در خواست ثريا در كشيدن طرح وچيدمان آپارتمان كمي رويايي رفتار كرده بودم امروز خوشحال بودم كه زندگي در اين چنين جاي رويايي را تجربه مي كنم  ولي دردلم غمي سنگيني مي كرد كه اين خوشحالي و تجربه ي شيرين چرا بايد به قيمت از دست دادن ثريا و زندگي در كنار او باشد.
به طبقه ي پايين برگشتم و روي صندلي گهواره اي كنار شومينه ي خاموش نشستم و همان طور كه تاب مي خوردم چشمانم را بستم خيلي دلم مي خواست فكر كنم  با اينكه دختر باهوش وبا استعدادي بودم اما حافظه ام دربه ياد آوردن خاطرات گذشته اصلا ياريم نمي كرد و چهري افراد توي ذهنم باقي نمي ماند در اصل محال بود و به ياد نداشتم كه فردي را حتي دو يا سه بار ديده باشم و بعد از دو هفته كه دوباره ببينم به ياد آورم كه كي و كجا ديده ام .
خنده دار به نظر مي رسه اما من چهره ي معلما و همشاگردي هاي مدرسه ام را بعد از گذشت زمان اصلا به ياد ندارم .گاهي فكر مي كنم شايد با گذشت زمان پرستاراني را كه ده سال باهاشون زندگي كردم و حضورشون هميشه ثابت بوده رو هم از ياد ببرم يا حتي چهره ي ثريا رو امايعني ممكنه كه ثريا رو فراموش كنم ؟اون درست مثل مادرمه البته از مادرم هم چيزي در ذهن ندارم جز اينكه او شهرزاد قصه گوي من بود .واي خدايا چقدر وحشتناكه فوري چشمانم را باز كردم و قطره ي اشكي كه روي گونه ام جاري شده پاك نمودم. از روي صندلي بلند شدم و به ساعت نگاهي انداختم ساعت سه بعدازظهر را نشان مي دادچيزي حدود شش ساعت بود كه از ثريا جدا شده بودم .چقدر دلم هواش رو كرد اگه الان پيشم بود مثل هر پنجشنبه داشتم آماده مي شدم كه با هم به بهشت زهرا برويم اما الان تنها توي اين خونه ي بزرگ چيكار بايد بكنم ؟ بشينم از دور فاتحه اي نثار روح پدر و مادرم كنم ؟بله چاره ي ديگه ندارم چون من تا حالا تنها جايي نرفتم به جز مسير دبيرستان تا خونه ي زندگي بقيه ي مسيرها ثريا همراهم بوده پس بايد از خيربهشت زهرا بگذرم . به طرف اتاق خوابم رفتم و جلوي ميز آرايش ايستادم و تازه متوجه شدم مانتووروسري كه از صبح پوشيدم هنوز تنمه چهره ام مثل ادمهاي مرده شده بود تصميم گرفتم يه دوش آب سرد بگيرم و با اين قصد به سمت كمد رفتم تا حوله بردارم كه در همين حين يك دفعه متوجه نامه اي شدم كه روي ميز آرايش به صورت ايستاده گذاشته بودند كنجكاوانه برش داشتم و با ديدن خط ثريا كه روي آن نوشته بود :براي پري عزيزم ذوق زده بازش كردم و شروع به خواندن نمودم:
«پري عزيزم! اين روزها وقتي به آلبوم قديمي ام نگاه مي كنم با ديدن عكسهاي كودكي و نوجواني خودم ناخودآگاه بي آنكه بخواهم تصوير تو در ذهنم نقش مي بندد يك دختر جوان 18ساله با170سانت قد و موهاي پرپشت به سياهي رنگ شب،بيني قلمي و كوچك ، لبان قلوه اي زيبا، چشماني ميشي با ابروان كماني سياه با پوستي نسبتا برنزه و صورتي گرد كه خودش هم نمي دونه با اون اندام موزون چه زيبايي خيره كننده اي دارد . دختري ساده كه تا به حال متوجه هيچ نگاهي به خودش نشده، اما پري كوچك ! من به عنوان كسي كه هميشه و همه جا كنارت بودم متوجه اين نگاه ها مي شدم و هر بار كه بي توجه ي تو رو به اطرافت مي ديدم بيشتربه خودم و روحياتم تورو نزديك مي ديدم ،آره !روحيات تومثل خود منه ، اصلا بذار برات يه قصه بگم، يه قصه ي جديدكه تا حالا برت نگفتم .
8ساله بودم كه پدر و مادرم به خاطر نداشتن تفاهم برسر محل زندگي در ايران يا خارج از هم جدا شدن ،من شدم سهم پدرم وايران موندم ، سينا شد سهم مادرم و رفت آمريكا .از سرنوشت سينا جز اينكه در امريكا پيش مادرم زندگي مي كنه چيزي نمي دونم ، اما داستان زندگي من با پدر در تنهاي مي گذشت . پدر بعد از اينكه مادرم تركش كرد و رفت آمريكا تارك دنيا شد ، با همه قطع رابطه كردو تمام زندگيش رو خلاصه كرد در سخت كار كردن و پول در آوردن .به من هم اصلا اهميت نمي داد ، بعدها فهميدم به خاطر شباهت من به مادرم از من دوري مي كنه، پدر را هفته به هفته نميديدم ،اون فكر مي كرد همين كه من مستخدم دارم و كلي پول و كسي كه برام غذا آماده مي كنه كافيه !اما نمي دونست كه من هيچ رفاهي نمي خوام وفقط يه ذره محبت اونو جستجو ميكنم . مادرم هم كه اصلا انگارنه انگار دختري در ايران داره ، فقط سالي يكباريك كارت تبريك سال نوبا يه عروسك برايم مي فرستاد ، من در چنين محيطي به تنهايي بزرگ شدم ورشد كردم . توي 18سالگي تبديل به يه دختر كاملا غيراجتماعي شده بودم ، خنده داره اما حتي يه دوست هم نداشتم . بي توجهي پدر هم با بزرگ شدن من روز به روز بيشتر مي شد ، به خصوص كه كاملا هم شبيه مادرم شده بودم ، ظرافت اندام ، لبان كوچك و سرخ رنگ ، بيني كوچك و صورت ظريف با چشمان عسلي و ابروان نسبتا سياه و موهاي خرمايي ، حس مي كردم نفرتي كه پدر نسبت به مادرداشته حالا نسبت به من داره و اگه بيشتر از اون نداشت كمترهم نبود .اما ازدواج ناگهاني مادر با يك مرد آمريكايي و شنيدن اين خبرو سكته ومرگ ناگهاني پدر اين حقيقت را برام روشن كرد كه در تمام اين سالها پدر نه تنها از اون متنفر نبوده بلكه عاشقانه هم دوستش داشته و اميدوار بوده كه روزي برگرده و باز در كنارهم زندگي كنند و اين كارمادرتمام اميدهاي پدرم را نابود كرد و او را از پا درآورد.
بعد از مرگ پدراميدوار بودم مادرم به ايران بياد و در مراسم تشيع او شركت كنه ، اما اونيامد و بعد از مدتي براي من دعوت نامه فرستاد تا به او و سينا ملحق شوم ، اما من نرفتم وماندم و با عادتي كه به تنها بودن داشتم به ياد پدري كه زياد هم در كنارش نبودم زندگي كردم .سال بعد رشته ي روانشناسي كودك دردانشگاه قبول شدم ، توي سن 19سالگي ترجيح دادم با ثروت پدرپرورشگاهي تاسيس كنم وازهمون روزتصميم گرفتم تنهاييم را با بچه هاي اونجا پر كنم و محبتي رو به آنها نثاركنم كه خودم هميشه ازآن محروم بودم ،زندگيم شد پرورشگاه و گلهايي كه توش بودن . تا چند سال اول بچه هاي آنجا و مخصوصا تو شدين هدف زندگيم ،اعتراف ميكنم كه با ارزشترين چيزهاي زندگيم را فداي اين هدف كردم . وحالا در سن 30سالگي وقتي شبها به آپارتمان سوت و كورم برمي گردم احساس بدي دارم ، احساس بد شكست و تنهايي .من آدمي هستم كه فقط در كارم موفق شده ام و حسي بهم مي گه كه هيچ چيزي در زندگي ندارم ، جزتوكه عزيزترين موجود زندگي من هستي ! اما ديدم كه اين خودخواهيه كه بخوام تو رو مثل خودم تنها كنم و فقط براي خودم حفظت كنم ، الان كه به تو نگاه مي كنم وحشت تمام وجودم رو مي گيره وحشت از اينكه 12سال ديگه وقتي در جايگه كنوني من قرار بگيري احساسي بدترازالان من داشته باشي ، چرا كه 18سالگي تو از 18سالگي من تنهايي بيشتري داره ، تو آنقدر تنهايي كه جز من كسي رو نمي بيني18 سالگي تو غير اجتماعي تر از 18سالگي من شده پس واي به سي سالگيت.    
پري عزيزمن! توحيفي ، مي ترسم از روزي كه به خودت بيايي و ببيني خيلي دير شده .پري خوشگل من ! تو خلاقيت هاي زيادي داري چطوربگم ؟ فوق العاده اي ، ولي تنهايي واين يعني هيچ بودن .الان كه به گذشته برمي گردم مي بينم اگر بعد از مرگ پدرم و زماني كه 18سال داشتم راه درست را انتخاب كرده بودم الان اينقدراحساس تنهايي نصيبم نمي شد ، اما من اشتباه كردم و هميشه بايد تاوان اين اشتباه را پس بدهم .دختر گلم!تو الان در موقعيتي هستي كه من هر شب آرزوي قرار گرفتن درآن را دارم . پس خواهش مي كنم ،تمنا مي كنم، به آينده فكركن ، زندگي اون چيزي نيست كه تا به حال تجربه كردي زندگي تو از امروز كه به تنهايي وارد اجتماع خواهي شد شروع مي شود و تو بايد خود به تنهايي زندگي كردن رو ياد بگيري ...»                                                                                                                                                    «دوستت دارم »ثريا.
نامه ي ثريا رو چند بار ديگه خوندم ،واقعا گيج شده بودم ، تا اون شب هيچ چيز از زندگي ثريا نمي دونستم جز اينكه مجرد وتنها زندگي مي كنه ، هيچ وقتم كنجكاوي نكرده بودم كه داستان زندگيش چيست. واي خداي من ،مامان ثريا چقدر تنها وغمگين بود . چقدراحمق بودم كه هيچ وقت نتونستم كه اين غم رو توي چشماش بخونم . چقدرخودخواه بودم ، هميشه فكر تنهايي خودم هستم در حالي كه اون از من تنهاتره.آه كه چه روح بزرگي داره از خودش گذشت تا من گرفتار غمي كه او خود گرفتارش هست نشم .
بعد از خواندن نامه دايم با خود ميگفتم: خدايا چكار كنم، حق با ثريا بود، من دختر اجتماعي نبودم و در سن 18 سالگي و با وجود رفتن به مدرسه و كلاسهاي آموزشي گوناگون اما يك دوست هم نداشتم، ظاهرا بزرگ شده بودم اما كودك درونم هنوز زنده بود.من ميترسيدم ، هميشه ميترسيدم از تنهايي وازتنها ماندن...
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
روي تختم نشستم وهمچنان به نامه ثريافكركردم به خصوص به سطرآخرش كه اينكه زندگيم از الان شروع مي شه و بايد خودم زندگي كردن رو ياد بگيرم ولي آخه چطوري؟من كه قادر به انجام كاري نبودم تا امروز تمام كارهايم رو ثريا انجام مي داد.من كتاب مي نوشتم وبراي كتابهايم نقاشي مي كشيدم ، اما اين ثريا بود كه تمام دوندگي اون روانجام ميداد تا چاب بشه ، كار ترجمه انجام مي دادم ، ولي اين ثريا بود كه با مجلات صحبت و كارهاي منو براشون پست مي كرد .كلاس موسيقي مي رفتم ، اما ثريا منو مي برد و منتظرم مي موند و برمي گردوند . كلاس شنا ، ثريا هم با هام مي اومد تمام برنامه هام رو ثريا تنظيم ميكرد و در تمام مراحل همراهم بود كار شركت در مسابقات رو اون برام ترتيب مي داد و من فقط شركت كننده بودم اما حالابايد تمام اين كارهارو خودم به تنهايي انجام بدم و اين به نظرم سخت و مسخره مي آمد . من حتي بلد نبودم تنهايي برم بهشت زهرا و به همين خاطر قيد رفتن بر سر مزارپدرومادرعزيزم رو زده بودم اون وقت چطوري مي خواستم تمام كارها رو خودم انجام بدم ؟بايد چي كارمي كردم ؟بايد قيد اين همه كار و علاقه رومي زدم وكنج خونه مي نشستم ؟نه اين نمي شد پس بايد به حرف ثريا گوش كنم و به كودك درونم اجازه بزرگ شدن بدم . ولي از كجا و چه جوري ؟هنوز نمي دانستم.
رفتم حمام و وقتي بيرون اومدم احساس خوبي داشتم . ساعت6بعدازظهربودوبراي تصميمي كه گرفته بودم زياد وقت نداشتم سريع موهايم رو خشك كردم و از داخل كمد يك دست مانتو شلوارمشكي همراه روسري مشكي برداشتم و پوشيدم ، خوشبختانه ثريا چادر هم برام خريده بود اون رو داخل كيفم گذاشتم و پول هام رو شمردم و ديدم به اندازه كافي دارم كه بتونم بون دغدغه وبا آژانس به بهشت زهرا بروم و برگردم . اعتراف مي كنم كه خيلي هيجان زده بودم نمي دونستم مي تونم براي اولين بار تنهايي برم و برگردم يا نه؟اميدوارانه از اتاق خارج شدم و به سمت تلفن رفتم تا از آژانس يه ماشين بگيرم اما وقتي گوشي رو برداشتم تازه يادم اومد كه شماره ي آژانس رو ندارم نااميدانه گوشي رو روي دستگاه قراردادم روي مبل نشستم و فكر كردم كه چيكار بايد بكنم . تصميم گرفتم به ثريا زنگ بزنم هم صدايش رو مي شنوم هم شماره ي آژانس رو ازش مي پرسم اما باز پشيمون شدم با شناختي كه از ثرياداشتم مطمئن بودم كه او فكر همه چيزرو مي كنه ! اگر مي خواست خودش شماره اي كنار تلفن مي گذاشت اما اين كارو نكرده پس مي خواسته خودم و بدون كمك اون اين مشكل رو حل كنم ولي آخه چه جوري ؟ من از كجا شماره تلفن پيدا كنم ؟ اگه از118شماره بگيرم آدرس اينجا رو كه بلد نيستم كه به آژانس بدم تا بياد دنبالم كسي رو هم كه نمي شناسم تا آدرس اينجارو بپرسم اما نه !... ناگهان فكري به مغزم خطور كرد ياد اون مرد جوان كه هنگام ورود به مجتمع باهاش روبه رو شده بودم افتادم اون هم به همين طبقه اومده بود پس بايد ساكن همين واحد مقابل باشه . آره ! با اينكه قيافش خوب يادم نبود اما مطمئن بودم وقتي وارد آپارتمان مي شد اسم فرزاد رو شنيدم.
اماده شده جلوي در آپارتمان روبه رويي ايستادم ،با اين قصد كه از آقايي كه اسمش فرزاد بود شماره آژانسي رو بگيرم .زنگ را فشردم خيلي طول نكشيد كه مرد جواني در را باز كرد وقتي نگاهش كردم قيافه اش اصلا آشنا نبود پس اين فرزاد نيست . همچنان كه به مرد جوان زل زده بودم با خودم فكر مي كردم نكنه اشتباه مي كنم و خودش باشه وآبروم بره ! مرد جوان دست در موهايش فرو برد و گفت:
- خوش تيپي و خوشگلي هم براي ما درد سر شده ولي به خدا من بي تقصيرم قبل از تولد به مادرم گفتم من و اينقدر خوشگل و جذاب به دنيا نياراما گوش نداد و اينم عاقبت كار ، همه ي دخترا اسيرم مي شن .
بعد هم با صداي بلندي دادزد :
- آهاي فرزاد پاشو يه ليوان آب بيارباز اين


مطالب مشابه :


راههایی برای درست کردن جاي حلقه نامزدی در خانه+عکس

چنانچه جاي حلقه را براي انگشتر نشان بلهبرون در نظر سپس سيني را روي ميز و روي آن تزئين




يك عروسي رويايي با برنامه‌ريزي ايده‌آل

به اين ترتيب لاله‌ها مي‌توانند روي ميز براي تزئين و چيدن سفره نامزدي و بله برون.




راهنماي برگزاري جشن عروسي از ابتدا تا انتها

به اين ترتيب لاله‌ها مي‌توانند روي ميز عقدي كه تزئين مي‌كنند 5 و بله برون.




آرزویی که برآورده شد

(قبلش فقط در جلسه خواستگاري و بله برون ديده تزئين شده و ميز كه دورش




رمان پر پرواز قسمت اول

گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!




برچسب :