رمان فرشته ی نجات من 5

- آرومتر دستم در اومد!
مریم – کی گفته من دارم تند میرم؟!- نترس دارن دنبالمون نمیکنن...مریم – کی گفته من از اونا میترسم..؟ ترانه تو هم یه چیزیت میشه آ !!!- کاملا مشخصهوقتی وارد کلاس شدیم . مریم به سمتم برگشت و گفت: چی مشخصه؟- هیچی...بیخیالمریم – ولی نه...جون من حال کردی چجوری حالشو گرفتمکمی مکث کردم و با به یاد آوردن اون صحنه دوباره خندم گرفته بود و هرچه قدر سعی کردم که جلوی مریم از خندیدنم جلوگیری کنم موفق نشدم و حسابی خندیدم و در این میان مریم هم داشت با من میخندید. بعد از اینکه کلی خندیدیم مریم گفت: کوفت ،بسته دیگه همه دارن نگاه میکنن...به اطراف نگاهی انداختم. جمعیت زیادی تو کلاس نبود. - راستی تو نمیدونی یاسی کجاست؟!مریم – نه بابا...بزار بهش زنگ بزنم...تو برو بشین من الان میام. بعد از مدتی مریم و یاسی با هم وارد کلاس شدند.***توی اتاق تنها روی تختم نشسته بودم و داشتم از پنجره ی کنار تختم به بارونی که داشت میبارید نگاه میکردم. جمعه بود و دلم حسابی گرفته بود. خیلی تنها بودم. از بیکاری نمیدونستم چیکار کنم. اصلا حوصله نداشتم که لای درسام رو هم باز کنم. همینطور داشتم به بیرون از پنجره نگاه میکردم که یه احساس نیاز بهم دست داد. نیاز به درد و دل کردن. اما با کی؟ سریع از روی تختم پایین اومدم و از داخل کمدم دفتری بیرون آوردم. دفتر خاطراتم بود. مدت ها بود که چیزی توش ننوشته بودم.دوباره روی تختم رفتم و کنار پنجره نشستم. از داخل دفترم صفحه ی سفیدی رو باز کردم، هرچند که تقریبا کل برگه های دفترم سفید بود و مدت ها پیش فقط چند صفحه ی اولش رو پر کرده بودم.خودکارم رو تو دستم گرفتم و شروع به نوشتن کردم.« هوا بارونیه و من...به تنها چیزی که فکر میکنم تو هستی...تویی که خبر نداری حس من چقدر نسبت به تو عمیق هست...با تمام وجودم تنها هستم...احساس سرما میکنم...نمیشه مثل اون روز بیای و ژاکتت رو روی من بندازی؟این حس خیلی عجیبه..با اولین باری که فکر میکردم عاشق شدم خیلی فرق داره...خیلی خیلی ...به طوری که قابل گفتن نیست..توی این حس من یه چیز تازه هست...میشه تو بیای و به من بگی که اون چیه؟من عاشق شدم؟آره من عاشق شدم...اما..بازم مثل گذشته باید سختی بکشم؟اشکال نداره...ایندفعه با دفعه ی پیش خیلی فرق میکنه..این عشق رو هیچوقت فراموش نمیکنم...میتونم قسم بخورم...که تا اخر عمرم با من میمونه...دیگه اون ترانه ی گذشته عوض شده...مگه آدم به چند نفر میتونه دلش رو بده...تو هیچی نمیدونی...هیچی...و این هست که منو همیشه آزار میده.......»صدای بارون باعث شده بود احساساتی بشم.از نوشتن دست کشیدم و دفترم رو بستم. گذاشتمش یه گوشه و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم. تقریبا یه هفته ای میشد که خانوادم به شمال رفته بودند. دیگه عادت کرده بودم و هر روز داشتم با مادرم صحبت میکردم. دو شب هم مریم پیشم اومده بود. دیگه امتحانات داشت نزدیک میشد و من لای هیچ درسی رو باز نکرده بودم. کمی مضطرب بودم. به خاطر همین روزایی که بیکار بودم کمی درس هم میخوندم. همین روزا دیگه مامان اینا هم برمیگشتند. خیلی دوست داشتم که زودتر بیان چون حسابی دلم براشون تنگ شده بود. تو دانشگاه بودم. بیکار بودیم بنابراین با مادرم تماس گرفتم.- پس کی میاین؟مادرم – دو روز دیگه حرکت میکنیم.تنهایی برات سخت نیست؟برای اینکه هم نگران نشه و هم نشون ندم که دیگه از تنها بودن خسته شدم به دروغ گفتم: نه اصلا، خوبهمادرم – پس همچین بهت بدم نمیگذرهاینقدر دوست داشتم داد بزنم که از بد هم بدتره ولی حیف که نمیتونستم.- آره،خوبه.شما هم دیگه بیاین زود.میبینین آب و هوا چقدر بد هست آ !ماردم – باشه گلم،دو روز دیگه خونه هستیم.تو هم لطفا برو خونه ی مریم یا اینکه بگو اون بیاد پیشت تا من از نگرانی در بیام.- باشه شما نگران نباش. به بقیه هم سلام برسون. من دیگه باید برم.با مادرم خداحافظی کردم و به سمت مریم و یاسی که داخل اون کلاسی که همیشه خالی بود و ما اسمشو گذاشته بودیم" جا بیکاری" رفتم.وقتی وارد کلاس شدم مریم مثل همیشه در حال ادا درآوردن صحنه ای برای یاسی بود. مریم – آره دیگه، خلاصه بگم همینجوری صاف تو دیوار رفت.صحنه ای بود برای خودشیاسی هم با خنده ی آمیخته با تعجب داشت به مریم نگاه میکرد.مریم به سمت من برگشت و گفت: مامان اینا خوب بودن؟- مرسی سلام رسوندمریم – خب معلومه وقتی تو باهاشون نیستی دوست ندارن دیگه برگردن. دارن کیف میکنن بدونِ شرّّ تو اونجا- میزنم نصفت میکنم آ مریمدرهمین بین یکدفعه تلفن مریم به صدا دراومد و از کلاس بیرون رفت. به سمت یاسمین رفتم و روی صندلی مقابلش نشستم.- خب چه خبر؟ مریم چی داشت باز تعریف میکرد؟یاسمین –هیچی بابا، داستان تو دیوار رفتن استاد سیدی رو تعریف میکرد. تو هم اونجا بودی؟- آهان اونو میگی؟ آره منم بودم.خیلی خنده دار بود. بدبخت عاشق شده!یاسمین – چی شد مگه؟ مریم فقط گفت که رفت تو دیوار- هیچی بابا یکی از بچه ها...تا خواستم برای یاسمین قضیه رو تعریف کنم صدای دادی که از بیرون اومد ما رو از جا بلند کرد. سریع من و یاسمین از جا بلند شدیم و از کلاس خارج شدیم. درست در انتهای راهرو دختری پخش زمین شده بود و دور و برش تعداد زیادی کاغذ ریخته شده بود. به سمت اون دختر رفتیم و با کمال تعجب دیدم که مریم هست. روی زمین نشستیم تا ببینیم مریم حالش خوب هست یا نه.- مریم زنده ای؟ چی شده؟مریم که داشت آه و ناله میکرد گفت: نمیدونم، مهتاب این جزوه ها رو داد تا براش به استاد بدری بدم که یکدفعه یکی برام پشتِ پا گرفت انگار. نزدیک بود از این راه پله پرت بشم پایینسرم رو بالا بردم تا بین چند نفری که دور و برمون بودند ببینم کسی آشنا هست. کسی که مریم رو انداخته بود حتما همین اطراف بود. در همین حال یکدفعه چهره ی آشنایی رو در بین اون چند نفر دیدم که با دیدن من سریع برگشت تا بره. سریع از جایم بلند شدم تا برم و گیرش بندازم. او سرعتش رو زیادتر کرد و از راهرو خارج شد. دنبالش رفتم و سرعتم رو زیاد کردم تا بهش برسم که دیدم شادمهردر اون بین از کلاسی خارج شد و به اون پسر که دوستش بود برخورد کرد و با هم داشتند از ساختمون خارج میشدند که من داد بلندی زدم. سریع به سمت من برگشتند. ضربان قلبم بدجور بالا رفته بود اما خودم رو کنترل کردم و به سمتشون حرکت کردم.وقتی بهشون رسیدم شادمهر داشت با تعجب به من نگاه میکردم .حتی حواسم نبود که سلام کنم. به سمت دوستش سپهر برگشتم و با خشم گفتم: این چه کاری بود؟سپهر خودش رو به بی خبری زد و با تعجب گفت: چی؟ابروهایم رو درهم کردم وگفتم: نزدیک بود از پله ها پرت بشه و مغزش ولو بشه روی زمین!سپهر – آهان! دوستتون رو میگین؟ خب من چیکار کنم؟- تو چیکار کنی؟! یعنی میگی کار تو نبوده؟سپهر – نه من فقط داشتم از اونجا رد میشدم!- احیانا" تو این رد شدن ممکن نبوده یدفعه پاتون هرز رفته باشه جلوی مریم؟سپهر – گفتم که! شما حق نداری منو محکوم کنی. ای بابا ،عجب گیری افتادم. کاملا واضح هست که دوستتون کمی دست و پا چلفتی تشریف دارنشادمهر که تا الان ساکت بود یکدفعه گفت: چی شده؟ کی افتاده زمین؟بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم: مریمشادمهر با نگرانی گفت: حالشون خوبه؟به سمتش برگشتم. نمیدونستم دلیل این نگرانیش چی بود. هر چی بود کمی ناراحت شده بودم. با حواس پرتی گفتم: خوب...خوبه..یکدفعه به خودم اومدم و گفتم: ولی ممکن بود این آقا به کشتنش بدهشادمهر به سمت سپهر برگشت و گفت: بیا بریم ببینم چه دسته گلی به آب دادیسپهر شاکی گفت: آخه به ما چه؟ چند بار بگم؟ من فقط داشتم از اونجا رد میشدم.شادمهر دست سپهر رو گرفت و کشید و او رو مجبور به اومدن کرد. سه نفری به جایی که مریم افتاده بود رفتیم اما کسی اونجا نبود. با تعجب به اطراف نگاهی انداختم و گفتم: حتما رفتن جا بیکاریسپهر با تعجب گفت: کجا؟!سریع گفتم : دنبالم بیاینبه کلاس رسیدیم. جلوی اون دو نفر ایستادم و گفتم: 2 دقیقه صبر کنینو خودم به تنهایی وارد کلاس شدم. مریم و یاسی روی صندلی نشسته بودن و مریم داشت پایش رو میمالید و یاسی هم داشت اون رو دلداری میداد. وقتی من رو دیدند مریم با عصبانیت گفت: معلومه کجا گم و گور شدی؟یاسمین – کجا رفتی ترانه؟- مریم کسی که انداختت قراره بیاد ازت عذرخواهی بکنهو سریع در کلاس رو باز کردم و اشاره کردم که داخل بیان. وقتی وارد کلاس شدند مریم و یاسی داشتند با تعجب بهشون نگاه میکردن. مریم از روی صندلی بلند و شد. به شادمهر و سپهر نزدیک شد و قیافه ی متفکرانه ای به خودش گرفت. بعد از مدت کوتاهی گفت: آهان، یادم اومد. تو همونی نیستی که مانتوم رو پاره کردی؟ ترانه اینا برای من پشتِ پا گرفتن؟سپهر که حسابی شاکی بود گفت: صبر کنن ببینم. هیچ مدرکی وجود نداره که من این کار رو انجام داده باشم. چجوری میخوای ثابت کنی دختره ی پررو هان؟...تو دست و پا چلفتی هستی تقصیر من میندازی؟- اما تو اونجا بودیبه سمت من برگشت وگفت: خب این چیرو میتونه ثابت کنه؟!مریم – من میدونم کار خود موذیت هست آقا پسرسپهر – فکر نکن اون آبمیوه یادم رفتهشادمهر – خوشم میاد قشنگ خودتو لو میدی سپهر! همین الان به صورت واضح گفتی کار خودت بودسپهر نگاه خشمگینی به شادمهر انداخت. به سمت مریم برگشت و گفت: خب میتونیم فکر کنیم که مساوی شدیممریم – چی؟!سپهر – یعنی این به اون درو لبخند احمقانه ای زد و ابروهاش رو بالا داد. مریم با حرص چشماش رو براش ریز کرد و گفت: یعنی اینقدر بچه ای؟سپهر – کجاش بچگانه هست؟! ببین من الان وقت ندارم. باید برم. حوصله ی بحث کردن با بچه ها رو هم ندارمو برگشت و به سمت در رفت. مریم – یعنی اینقدر عقده ای هستی؟سپهر سرجاش ایستاد و بعد از چند لحظه برگشت و گفت: چی؟!مریم – نزدیک بود منو به کشتن بدی! طلبکارم هستی؟سپهر – من عقده ای هستم؟مریم – آره هستیسپهر خنده ای از روی تمسخر کرد و چیزی نگفت. معلوم بود حسابی داره حرص میخوره. شادمهر به سمت مریم رفت و گفت: شما صدمه ی زیادی که ندیدین؟ اگه کار سپهر بود من از شما عذرت میخوام.مریم – من نمیفهمم! اوندفعه هم شما معذرت خواستین. مگه شما مقصر بودین که معذرت هم میخواین؟ بعضی ها اصن این جمله رو بلد نیستن. تقصیر ندارن کهسپهر به سمت مریم اومد و کنار شادمهر ایستاد و گفت: من باید معذرت بخوام یا تو؟مریم – تو!سپهر – نخیر تو!مریم – توسپهر – تومریم – توسپهر – تو..خلاصه اینقدر "تو" گفتن که آخر سر من کلافه شدم و گفتم: لعنت خدا بر شیطان! چرا مثل بچه ها رفتار میکنین؟مریم – من یا این؟شادمهر – من یه پیشنهاد دارم. قبول میکنین؟سپهر – چی؟! بازم میخوای بگی برو معذرت خواهی کن وگرنه کتک؟!شادمهر – اون که جای خود دارد سپهر جان، من میگم برای اینکه این ماجرا تموم بشه شما دوتا یه مسابقه بدید هر کدوم که باخت اون باید معذرت خواهی کنه.مریم – مسابقه؟! چه مسابقه ای؟شادمهر – یه مسابقه ی تک سپهر – بازم جو زده شدی!مریم – من موافق نیستم، اونی که مقصره خودش میاد معذرت میخوادسپهر – بگو میترسی ببازیمریم – کی گفته من میترسم؟!سپهر – کاملا واضحه که میترسیمریم – اصلا هم اینطور نیستشادمهر – مگه دوست ندارین زودتر از دست سپهر راحت بشین؟ قبول کنین دیگه..فکر کنم مریم به اجبار و به خاطر اینکه نشون بده که نمیترسه موافقت کرد. در این میان یاسی گفت: باید خیلی خوش بگذرهو خنده ای کرد . همه به سمت او برگشتند. یاسمین گفت: دوست دارم بدونم چجور مسابقه ای هست.شادمهر- خب یه مسابقه ی تکه.سپهر – خب فهمیدیم . ادامه؟شادمهر – اول از همه باید معلوم بشه که شما دو تا از چی بیشتر میترسید. وقتی معلوم شد. میریم جایی که ترس شما اونجاست وشما باید باهاش روبه رو بشید. هر کی نتونست اون میبازهمریم – چی؟! این چجورشه؟ مسخره بازیهسپهر – از الان میترسی. ببینمریم – من از هیچی نمیترسمسپهر- منم نمیترسمشادمهر – برای همینه که شما نباید بگین که از چی میترسید. دوستاتون میگن.سپهر – مگه تو میدونی من از چی میترسم کلک!.شادمهر – چرا که نه !سپهر – چی؟! اون چی هست که خودمم نمیدونم؟!شادمهر – صبر کن فعلا برای مریم خانم رو مشخص کنم.سپهر – مشخص کنید. مشتاقم.مریم چشم غره ای بهش رفت و به من نگاه کرد. ولی نگاه معمولی ای نبود. از اون نگاه هایی که معنیش این بود که حساب کار دستم باشه. در این میان شادمهر من رو صدا کرد و اشاره کرد که پیشش برم. منم دست یاسی رو گرفتم و اون رو هم دنبال خودم بردم. وقتی پیش شادمهر رفتیم کمی دورتر از اون دو نفر ایستادیم. شادمهر – خب، خانما میخوام صداقت کامل رو داشته باشید. اینجوری حق رعایت میشه. باشه؟یاسمین – باید اول فکر کنیم.شادمهر – در مورد چی؟یاسمین – مریم از چی میترسه واقعا؟! ترانه تو چی میگی؟کمی فکر کردم و توخاطراتم دنبال چیزی که مریم بیشتر از همه ازش میترسید گشتم. - باید چی باشه؟ حیوون هم میتونه باشه؟!شادمهر – یه چیزی که واقعا ازش میترسه. حتی یه حیوون هم میتونه باشه- خب میتونم بگم که تا حد مرگ از گربه میترسه.شادمهر– خوبه...چیز دیگه ای که نیست؟یاسمین – منم فکر میکنم از گربه بیشتر از همه میترسه.- آره ،خیلی خیلیشادمره – خب میشه هر جایی یه گربه گیر آورد. حتی خودمم دارم.- چی؟! گربه داری؟! اگه مریم بفهمه دیگه نگات هم نمیکنهشادمهر – شما هم از گربه میترسی؟- وای نه! من عاشق این موجود خپل هستم.لبخندی زد و گفت: برای مریم حل شد میمونه سپهریاسمین – خب اون از چی میترسه؟شادمهر قیافه ی متفکرانه ای به خودش گرفت و کمی بعد گفت: از اینکه کچل بشه وحشت داره- خب میگی کچلش کنیم؟شادمهر- آره دیگهیاسمین – اگه هیچکدوم قبول نکردن چی؟شادمهر – اونا مغرورتر از این حرفا هستن. الان میریم بهشون میگیم که چیکار باید بکنن. اونا هم اگه قبول نکنن پس باید از هم معذرت خواهی بکنن و بهتر- پس بریمهر سه تا به سمت مریم و سپهر برگشتیم. هر کدوم یک طرف کلاس مشغول وقت گذرانی بودن. وقتی صداشون کردیم به سمت ما برگشتن و پیش ما اومدن.مریم – خب؟!شادمهر – اول از همه بگید ببینم خانما کلاس دارین؟یاسمین – آره، ساعت 4 کلاس داریم.شادمهر – باشه پس بعد از کلاس میتونین دیرتر برید خونه؟- آره مشکلی نیستیاسمین – باشهمریم هم با بیحوصلگی موافقت کرد. شادمهر – قبل از اینکه برید میخوام مسابقه رو بهتون بگم که از چه قراره، صبر کنید. بهتره برای هیجان انگیز شدنش همون موقع بفهمید.مریم – یعنی چی؟ از کجا معلوم شما به دوست جونت نگی؟سپهر – شادمهر به من بگه؟ صد سال. من اونو میشناسم.مریم – خوب فیلم بازی میکنیسپهر – چی؟شادمهر – شما به من اعتماد داشته باشید.سپهر – از کجا معلوم دوستای خودت بهت چیزی نگن؟مریم – اونا بدتر از دوست توشادمهر – خب پس حرفی نمیمونهسپهر – لحظه شماری میکنم برای شنیدن معذرت خواهیمریم – چه حس مشابهیشادمهر – جلوی ساختمون بعد از کلاستون منتظریم.- باشه، ما دیگه میریم.سه نفری از کلاس خارج شدیم و به سمت کلاس اون ساعتمون حرکت کردیم. یاسمین – وای چه خوشی بگذره...مریم – بچه ها دوست دارید براتون بستنی بخرم؟یاسمین با شک به مریم نگاه کرد و گفت: هان؟!مریم – خب شما بگید دوست دارین چیکار براتون بکنم؟- رشوه تو روز روشن؟مریم – نه بابا، برای سرگرمییاسمین – آره جون عمتمریم – پررو شدی آ؟ اصن بیخیالمنو یاسمین به هم نگاه کردیم و حسابی داشتیم تو دلمون به مریم میخندیدیم. سر کلاس بودیم اما من اصلا حواسم به درس نبود. همش داشتم مریم رو وقتی که گربه ،وای گربه! اون حتی نمیتونه به گربه نگاه کنه. معلوم نیست که شادمهر چه فکری تو سرش داره. بعد از مدتی طاقت فرسا کلاس تموم شد و ما سریع از کلاس خارج شدیم. اما انگار مریم هیچ علاقه ای نداشت که زودتر از کلاس خارج بشه و همش بهانه های الکی میاورد. مثلا میگفت با استاد کار داره یا اینکه یه جزوه ای رو باید از یکی از بچه ها بگیره. با هر زوری بود مریم رو راضی به رفتن کردیم و از ساختمان خارج شدیم. قیافه ی مریم دیدنی بود. معلوم بود که حسابی استرس داره.داشتم به اطراف نگاه میکردم تا شاید اثری از پسرا پیدا کنم. که یکدفعه کسی از پشت سر ما رو صدا کرد. - سلامشادمهر و سپهر پشت سر ما بودن. به سمتشون برگشتیم. شادمهر – چرا اینقدر طول کشید؟- راستش مر..تا خواستم مریم رو بهونه کنم یکدفعه درد شدیدی رو توی کمرم حس کردم. زیر لب طوری که بقیه نشنوند با حرص به مریم گفتم: ای بترکی، قطع نخاع شدم مریم هم در حالی که مصنوعی داشت میخندید گفت: برای لال کردت خوب چیزی هست. شادمهر گفت: چیزی شده؟!- نه یه لحظه کمرم گرفتسپهر درحالی که لبخند شیطانی ای داشت میزد گفت: شایدم یه نفر براتون گرفتش- بله؟ نه بابا، چی داشتیم میگفتیم؟شادمهر – اینکه چرا دیر کردین؟یاسمین – کلاس کمی طول کشید دیگه. بیخیال و زیر لب به مریم گفت: کمی حفظ آبرو کنی بد نیست آ دخترهمریم – خب بریم دیگه. کجا باید بریم حالا؟سپهر- کمیسر شادمهر کجا باید بریم؟شادمهر با حالت با نمکی گفت:یه جای خوبو لبخند شیطانی ای زد.مریم – بعلهسپهر – میترسی؟مریم – نخیرشادمهر – بریم دیگه. با ماشین من میریم.به سمت ماشین شادمهر حرکت کردیم. داخل ماشین نشسته بودیم و من داشتم به اینکه چی تو ذهن شادمهر میگذره فکر میکردم. در این میان یکدفعه شادمهر خطاب به سپهر گفت: اول بریم پیش سعید باهاش کار دارم. سپهر با تعجب گفت: سعید؟ چیکارش داری؟ مو میخوای کوتاه کنی؟شادمهر – شایدسپهر- الان وقت گیر آوردی؟با این حرف سپهر فهمیدم قضیه چیه. چقدر باید قیافه ی سپهر دیدنی باشه وقتی بفهمه اونی که قراره موهاش کوتاه بشه خودش هست. وقتی به آرایشگاهی که دوست شادمهر آرایشگرش بود رسیدیم گفت که پیاده بشیم. مریم با تعجب گفت: ما هم بیایم؟! شادمره – آره با دوستم هماهنگ کردم. مشتری ای نداره.- خب ما که نمیتونیم بیایم !شادمهر – باید بیاید. نگران نباشید بابایاسمین – بچه ها بیاین بریم دیگهبا تعجب به یاسمین نگاه کردم. یاسمین گفت: دیگه تا الان به آقای خسروی اعتماد نکردی؟سپهر – اینا رو چرا میاری آخه ؟ اینم جزئی از نقشه هست؟شادمهر- شاید...بالاخره راضی شدم و وارد مغازه شدیم. دوست شادمهر به استقبالمون اومد و به گرمی احوال پرسی کرد. ما سه تا روی صندلی نشستیم و من خیلی هیجان زده بودم. سپهر – اصلا از نگاه هات خوشم نمیاد شادمهر!شادمهر – من خیلی عادی دارم نگاهت میکنم عزیزم؟ توهم زدی.سعید دوست شادمهر که مشغول آماده کردن وسایل بود به سمت اون دو نفر برگشت و گفت: خب من آمادمشادمهر به سپهر نگاه کرد و گفت: با تویهشادمهر با تعجب سرش رو تکون داد و گفت: اینطور فکر نمیکنم !سپهر با حالتی گنگ داشت به شادمهر نگاه میکرد.سپهر – یعنی چی؟مگه تو نمیخوای موهاتو کوتاه کنی؟ شادمهر باز با تعجب گفت: من؟!خیلی خوب داشت نقشه اش رو عملی میکرد. کم کم سپهر داشت ذهن شادمهر رو میخوند. یکدفعه خنده ی بلندی کرد و گفت: صبر کن ببینم! نکنه جزو مسابقه هست؟ نکنه من باید برای این مسابقه موهام رو کوتاه بکنم !در این میان صدای مریم دراومد.مریم – یعنی چی؟ اینم شد مسابقه؟ تو از کوتاهی موهات میترسی؟سپهر – هه، نه!مریم – این تقلبه !شادمهر – جوجه رو آخر پاییز میشمارن. برو عزیزم. برو سعید منتظرتهسپهر – مرا باکی نیست رفیق ،فکر میکردم من رو بهتر ازاینا میشناسی!شادمهر – می بینیمسپهر پوزخندی زد و روی صندلی نشست و سعید پارچه ای دور گردنش بست و سپهر رو آماده کرد. سپهر خیلی خوش حال بود و داشت سوت میزد که برای یه لحظه صدای سوت زدنش قطع شد. سپهر – صبر کن. این چیه؟سعید – خب دستگاه برای تراشیدن موی جناب عالیسپهر – چی؟!شادمهر – مشکلی داری؟سپهر – شادمهر؟!شادمهر – سپهرو داشت میخندید. سپهر یک دفعه از روی صندلی بلند شد و با خشم به سمت شادمهر رفت. در حالی که با خشم بهش نگاه میکرد گفت: داشتیم؟شادمهر – چی رو؟ اوا اگه داشتیم که نمیگفتم برو بخر!همه ی ما داشتیم با صدای بلند می خندیدیم. سپهر با خشم پارچه رو از دور گردنش دراورد و گفت: محالهشادمهر – خب مریم خانم بیاید اینجا. سپهر آماده هست که معذرت بخوادسپهر – اینم محالهشادمهر – مریم خانم محاله؟مریم – نخیر، شما باید معذرت خواهی بکنی آقا جون. چی فکر کردی؟ واسه من محاله محاله راه انداختی؟سپهر داشت دندون هاش رو روی هم میفشرد و حسابی عصبی بود. مریم – منتظرمسپهر در حالی که از خشم قرمز شده بود گفت: دوست دارم سر تو قیافت رو ببینم. دست از سرت برنمیدارم.مریم – یه جوری میگی انگار من این نقشه رو کشیده بودم!سپهر با خشم از مریم چشم برداشت و به آرامی به سمت صندلی رفت. آنقدر عصبانی بود که به سعید گفت: حساب تو هم میرسم.سعید – سپهر جان ریلکس ریلکس ریلکس تر.من فقط یه وسیله هستم. باور کنسپهر – برو بابا حال نداریم.شادمهر – خودت خواستی شازده. اینو یاد باشه.سپهر از خشم دیگه جوابی نمیداد فقط گفت که زودتر تمومش کنید و ما هم خیلی مشتاق داشتیم نگاه میکردیم . حتما براش خیلی سخت بود چون موهای لخت و بلندش رو ظاهرا خیلی دوست داشت. همه داشتیم توی دلمون به قیافه ی سپهر می خندیدیم. سپهر چشماش رو بسته بود و اصلا نگاه نمیکرد. وقتی سعید دستگاه رو روشن کرد کاملا لرزشی که توی بدنش به وجود اومد رو دیدم. بیچاره! برای یه لحظه خیلی دلم براش سوخت. بالاخره کار سعید تموم شد و سپهرکاملا کچل شده بود. مریم حسابی داشت بهش میخندید.مریم – امیدوارم غم آخرت باشهسپهر – تو یکی حرف نزن که یه دفعه دیدی کنترلم رو از دست دادم آمریم – مثلا چیکار میکینی؟سپهر – تو رو هم کچل میکنممریم – نه بابا تو جرئت داری به من دست بزن.سپهر – حالا نوبت تویهمریم خنده ای کرد و گفت: اگه منم بردم چی میشه شادمهر خان؟شادمهر – مرحله ی بعدی میریم.سپهر – بازم مرحله ای شد که!شادمهر – چاره ی دیگه ای نداریم. یا هر دوتاتون از هم معذرت میخواین یا اینکه میریم مراحل بعدیمریم – محالهسپهر – محاله..و با خشم به همدیگه نگاه کردن...شادمهر – خب پس همینجا برای مریم خانم هم مسابقه رو اجرا میکنیم.مریم – منم باید کچل کنم؟ ترانه واقعا خنگی!- هنوز مشخص نشده که.چی میگی آخه؟شادمهر – سعید جان زحمتش رو میکشیمریم داشت با تعجب به سعید که وارد اتاق دیگه ای شد نگاه میکرد. بعد از چند لحظه سعید با یه سبد که روش پوشونده شده بود وارد شد.مریم داشت با تعجب به اون سبد نگاه میکرد. اما من و یاسمین به خوبی میدونستیم که داخل اون سبد چی هست. سعید سبد رو پایین گذاشت و در اون لحظه که همه داشتیم به سبد نگاه میکدیم شادمهر گفت: خب شما باید چیزی که داخل سبد هست رو فقط توی دستت بگیری.سپهر – بفرما. خداییش این عدالته؟شادمهر- گر صبر کنی ز غوره حلوا سازیسپهر- تو هم که هی ضرب المثل تحویل ما میدی!شادمهر – خب ،شروع کنیدمریم با تردید به سمت سبد رفت و خیلی آرام پارچه رو از روی سبد برداشت . اون چیزی که انتظار داشتم اتفاق افتاد. مریم جیغ بلندی کشید و از آرایشگاه بیرون رفت. همه با چشم های گرد داشتیم به مسیر خارج شدن مریم نگاه میکردیم. سپهر – این چی میگه؟ از گربه میترسه؟- گفتم که تا حد مرگ داشتم به سمت در میرفتم تا دنبال مریم برم که اون رو لای در دیدم که پیداش شده بود و داشت با ترس داخل رو نگاه میکرد. - مریم حالت خوبه؟مریم – به حسابت میرسم ترانه. همش زیر سر تویه- بابا بیا، ترس نداره. امتحان کنو به سمت گربه ای که به طوسی میزد رفتم و اونو بغل کردم.- ببین چقدر نازهسپهر – این تقلبه. داری تحریکش میکنی!!با تعجب به سپهر نگاه کردم و گفتم: چی؟!سپهر – بذار خودش وارد عمل بشه- خب بیاگربه رو ول کردم داخل سبد و پیش یاسمین نشستم.شادمهر – بیا داخل. باید سعی کنی وگرنه میبازی آمریم داشت میلرزید. - مریم تو میتونی. بیاسپهر – گفتم ساکتمریم با ترس و لرز وارد آرایشگاه شد و خیلی آرام داشت به سمت سبد میرفت. تقریبا وسط راه بود که گفت: من نمیتونم.در اون لحظه بود که سپهر هورای بلندی کشید. سپهر – ایول میدونستم که کچل شدنم ارزش داشت.مریم با خشم نگاهی بهش کرد. شادمهر – پس متاسفانه میبازیمریم – این عادلانه نیست.شادمهر – باور کنید کچل شدن برای سپهر هم خیلی سخت بود.مریم خیلی داشت حرص میخورد و یکدفعه گفت: اصلا حالا که اینطوره منم میتونم.و به سمت گربه رفت و خم شد. داشت دستش رو دراز میکرد که گربه رو بگیره و همه ی ما هم نفس هامون رو کاملا حبس کرده بودیم و داشتیم به دست های مریم نگاه میکردیم. سکوت سنگینی ایجاد شده بود. میتونم بگم که دست های مریم کاملا میلرزید. فقط کمی دیگه مونده بود گربه رو بگیره که یکدفعه صدای جیغ های پشت سر هم مریم همانا و فرار کردن دوباره اش از آرایشگاه همانابرای یه لحظه هنوز اون سکوت بعد از فرار مریم وجود داشت. که یکدفعه با بلند شدن صدای خنده ی سپهر همه شروع به خندیدن کردن. - مریم نمیتونه. واقعا نمیتونه.همین که نگاهش هم کرد خیلی بودشادمهر – پس گربه رو میبریم. برو بگو بیاد ترانهوقتی اسمم رو از زبونش شنیدم یه لحظه همه احساسی که به شادمهر داشتم یادم اومد. اونقدر با مریم و سپهر مشغول بودیم که به طور کل فراموش کرده بودم کل روز رو با کی داشتم میگذروندم. ضربانم کمی بالا رفت. سریع از اونجا خارج شدم و به دنبال مریم گشتم. کنار ماشین ایستاده بود و داشت با کوبیدن پاهاش روی زمین حرصش رو خالی میکرد. - مریم آروم باش، مسابقه برد و باخت داره دیگهمریم – برو بابا حال نداریم.- بچه ها منتظرنچون میدونستم مریم الانه که بهم حمله کنه سریع از او دور شدم و به سمت آرایشگاه حرکت کردم. همه وقتی من رو دیدن شبیه علامت سوالِ سوالی بودن که مریم کجاست.- الان میاد.سپهر – حتم دارم داره خودشو آماده میکنه که دقیقا چجوری کلمه ی معذرت خواهی رو بگهدر همون لحظه مریم وارد شد. اول اطراف رو به خوبی نگاه کرد تا که ببینه اثری از گربه هست یا نه. وقتی مطمئن شد به شادمهر نگاه کرد و گفت: خب؟شادمهر – متاسفانه باختین و...مریم – باقی رو نمیخواد بگیبه سمت سپهر برگشت و گفت: مسواک گرون شده آ. ببندی بد نیستسپهر – من خودم تو کار مسواکم. شما خودشو نگران نکن.مریم – زمین رو نگاه کن.سپهر – چی؟مریم – تو چشمام نگاه نکن. نمیتونم بگم.سپهر- الان تو نیستی که باید قانون بذاری آشادمهر- پایین رو نگاه کنسپهر – نمیخوام! باید تو چشمام نگاه کنه و بگه. همین! وگرنه من راضی نمیشم.مریم – خیلی خب باباهمه به دهان مریم چشم دوخته بودیم. باورش خیلی برام سخت بود که مریم شکست رو پذیرفته باشه و از یه طرفی میترسدم که بازم مثل اوندفعه بخواد تلافی ای سر سپهر در بیاره و روز از نو و روزی از نومریم به تته پته افتاه بود و صداش خیلی پایین بود.خیلی با صدای پایینی سریع گفت: معذرت میخوا..سپهر – چی؟ نشنیدم؟مریم – معذر..می..سپهر – چی؟مریم با عصبانیت یکدفعه داد کشید: معذرت میخوامو سریع از آرایشگاه بیرون رفت.جند لحظه بعد از بیرون رفتن مریم صدای خنده ی همه بلند شد. من که به شدت تلاش کردم تا جلوی خودم رو بگیرم اما طاقت نیاوردم و از همه بلندتر خندیدم. چند دقیقه ای خندیدیم تا اینکه صدای یاسمین دراومد.یاسمین – فکر کنم ناراحت شد!چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: آخه تو که این مدت باهاش دوست بودی هنوز نشناختیش؟سپهر – خب یکی از شرط های مسابقه بود و خودش قبول کرد! حق ناراحت شدن ندارهیاسمین – بهتره یکی بره ببینه حالش خوبه یا نه- نه دیگه همه با هم بریم ، دیگه وقت رفتنه نه؟و به شادمهر نگاه کردم. شادمهر سرش رو تکون داد و گفت: آره راست میگیبه سمت سعید برگشت و گفت: خب سعید جان ما دیگه میریم. ببخشید بهت خیلی زحمت دادیم.سعید – اتفاقا خیلی خوش گذشت.سپهر - بذار، من بعدا چشماتو در میارم. کچل کردن من برات جالب بود؟ پسره ی پرروسعید – ایول میخواستم همینو بگم.از آرزوهام بود که تو رو کچل کنم.سپهر- باشه دیگه، دارم برات. اگه تو با قیچی کچل میکنی منم روش خومدو برای کچل کردنت دارم.سعید – به من چه؟ پیشنهاد شادمهر بود!سپهر نگاه خشمگینی به شادمهر انداخت و گفت: شادمهر که کارش از کچل شدنم گذشته.شادی جون تو داری به مرحله ی شتافتن به دیار باقی نزدیک میشی گل پسرشدمره – به جون تو همه ی بدنم در حال لرزیدنه. دیدی گوشی چجوری ویبره میره؟ همونجوریو خنده ی تمسخر آمیزی کرد. سپهر هم برای تنبیه به سمت شادمهر حمله کرد ولی شادمهر خداحافظی سریعی از سعید کرد و با داد و فریاد از آرایشگاه خارج شد. در همون حال هم سپهر اونو دنبال کرد و از مغازه بیرون رفت. من و یاسی هم بعد از خداحافظی سریع از سعید به دنبال اون دو نفر رفتیم.همین طور که داشتیم به دنبال اونها که هنوز در حال دنبال کردن هم بودن میرفتیم به یاسی گفتم: می گم آ،این مردم خیلی بدجور دارن نگاه میکنن.نه یاسی؟یاسمین – آره! چرا؟- اگه دقت کنی همین الان از یه آرایشگاه پسرانه بیرون اومدیم.اون دو تا منگل هم مثل بچه ها دارن داد و بیداد میکنن. انتظار داری بد نگاه نکنن؟یاسمین – راست میگی آ اصلا حواسم نبود که داخل یه آرایشگاه پسرونه هستیم. الان دارن به چی فکر میکنن؟- نگاه نکن دیوونه!...نمیدونم..میتونیم بریم ازشون بپرسیم. دوربینو آماده کن منم با میکروفون میرم گزارش بگیرم. میتونیم به صورت زنده هم پخش کنیم کل ملت بفهمن چطوره؟یاسمین در حالی که میخندید گفت: وای چه سوژه ای بشه ولی!- حالا این هیچی اون دو بار فرار کردن های مریم رو چی میگی؟ فکر کن داری از جلوی یه آرایشگاه پسرانه رد میشی یه دفعه میبینی یه دختر با داد و بیداد از اونجا بیرون میاد.یاسمین در حالی که میخندید گفت: عجب صحنه ای ترانه.- حالا کجا هست این مرمر؟ یاسمین – حتما رفته طرف ماشین، همونجایی که اون دو تا خل رفتن- بریم دیگهوقتی طرف ماشین رفتیم خبری از مریم نبود و شادمهر و سپهر هم نبودن. با تعجب به یاسمین گفتم: یعنی چی؟ الان اینجا بودن که!یاسمین – آره! کجا رفتن؟در همین موقع صدای سرفه ای از پشت سرمون شنیدیم و وقتی برگشتیم مریم رو دیدیم. مریم – خوش میگذره؟- جای شما خالیمریم – ناراحت نباش الان پرش میکنم. بریم دیگهیاسمین – کجا؟!مریم – 13 به در! خونه دیگه!- حالت خوبه مریم؟ فشار اینات که سرجاشه نه؟مریم – برای چی باید سر جاش نباشه؟یاسمین – به خاطر شک واردهمریم – برو بابا. فقط زود بریم ، نمیخوام ریخت اون هوایی رو ببینم..- کی رو؟ هوایی؟مریم – بله ، همون که کل اسمش هوایی هسیاسمین – منظورت آسمونی هست دیگه!مریم – دیدم خیلی شاعرانه هست.گفتم هوایی. ایش آسمونی! چقدر هم بهش میاد- مریم خانم فکر نمیکنم هوا با آسمون یه معنی رو داشته باشه!سپهر و شادمهر از اونور ماشین پیداشون شد. با تعجب گفتم: شما تمام این مدت اینجا بودید؟شادمهر قیافه اش رو کج کرد و گفت: یعنی واقعا متوجه نشدی؟سپهر – این همه ماشین داشت تکون میخورد متوجه نشدید؟یاسمین – نه! اونجا چیکار داشتید میکردید؟شادمهر – داشتیم پنچر گیری میکردیم، باد لاستیک خالی شده بودهرسه نفر ما یکدفعه کپ کردیم و من داشتم حرفایی رو که با بچه ها زدیم مرور میکردم که نکنه سوتی ای چیزی جلوی این دو نفر داده باشیم.مریم – صداتون که در نیومد. یه سوتی چیزی میزدین ! شاید داشتیم این پشت یکی رو میکشتیم.سپهر – خب اگه صدام در میومد منم نفله میکردی!مریم – تو که همینجوریشم نفله ای سپهر – الان تیکه انداختی؟مریم – نه عزیزم ازت تعریف کردم.- از این تعریف فحشی های مریم بود.شادمهر – چطوره که بریم؟مریم – آره ، بچه ها بریم.شادمهر – کجا؟!مریم – نمیدونم! شاید جایی به اسم خونه!شادمره – منظورم این بود که من میرسونمتون دیگه!مریم – نه دیگه راهمون جدا میشه، ممنون- مریم راست میگه ، ما خودمون میریم.سپهر – بذار خودشون برن، شاید بعضیا اذیت مشن ریخت من رو ببیننمریم – ببینم این دوستتون به مادرش رفته یا پدرش که اینقدر باهوشه؟شادمهر – شاید به منسپهر – من ذاتا" باهوشم دختر جون. چشم بصیرت میخواست تا این موضوع رو کشف کنی...- خب دیگه بسته ، جدا"حوصله ی مراحل بعدی این مسابقه رو ندارم. خداحافظو دست اون دو تا رو کشیدم و از ماشین دور شدیم. حتی اجازه ندادم که اون دو تا جواب خداحافظی رو بدن. مریم با حرص گفت: فکر کنم دستم داره درمیاد!..میشه ول کنی؟یاسمین – آره ترانه ...باور کن ما هم داریم باهات میایم!دستشون رو ول کردم و گفتم: اگه مریم رو نمیکشیدم تا فردا با اون پسره کل کل میکرد...بعدش هم خدا بزرگ بود که چند تا معذرت خواهی به هم بدهکار میشدنمریم – نمیدونم چرا وقتی میبینمشون حس جواب دادنم بدجوری میاد.یاسمین – فکر نکنم فقط با اون اینطوری باشی! در همه حالت تو جیغ جیغو هستیمریم – دوست دارم...- سس بزن بخورمریم – چی رو؟- همونی که دوست داریمریم – بامزه شدی عزیزم و آروم زیر گوشم گفت: امروز به تو یکی حسابی خوش گذشت نه؟- برو بمیر باباداشتم تلویزیون نگاه میکردم. حسابی حوصلم سر رفته بود. امروز خیلی خوش گذشته بود . مدام داشتم به امروز غروب فکر میکردم. چقدر سرگرم شدیم واقعا...کانال های تلویزیون رو یکی یکی میزدم ولی هیچ جا هیچی نداشت. تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی بخورم. از طرفی اعصابم خیلی خرد بود چون فردا کلاس نداشتم. یه جورایی دانشگاه برام شده بود سرگرمی... توی این مدت خیلی تنبل شده بودم و اصلا درس نمیخوندم. عذاب وجدان بدی گرفته بودم و حس میکردم که قراره کلا" امسال همه ی درسام رو بیفتم. به خاطر همین کمی پای درس هام نشستم. با فکر اینکه مادر و پدرم تا دو روز دیگه خونه هستن خیلی خوش حال بودم. دلم حسابی براشون تنگ شده بود. ***- دیگه داری میری رو اعصابم آ مریم!مریم – منو باش به خاطر اینکه تنهایی اومدم پیشت دختره ی بی ذوق!- حوصله ندارم ...مریم – چرا؟- دوست داشتم الان دانشگاه بودیم...مریم – بازم داری مثل قبل میشی آ- یعنی چی؟مریم – من که میدونم برای چی دوست داری بری دانشگاه ...نگو به خاطر کسب علم اینقدر مشتاقی؟تا دیدم باز میخواد موضوع شادمهر رو شروع کنه سریع بحث رو عوض کردم و گفتم: یاسی کجاست؟مریم – همونجایی که دوست داری باشی...- امروز کلاس داره؟مریم – بله ، نمیدونستی واقعا؟لبخندی شیطانی ای زدم و گفتم: دلم خیلی براش تنگ شدهچشمای مریم گرد شد و با تعجب گقت: اه گفتی آ!! آخرین بار کی بود دیدیمش؟!...بذار فکر کنم. آهان دیروز! و نگاه خشمگینی به من کرد و گفت: نگو در مدت کمتر از 24 ساعت دلت برای دوستت تنگ شده...اونم کسی که هر روز داری میبینیش!خودم رو به اون راه زدم و گفتم: آره، نمیدونم چرا! مریم چشماش رو ریز کرد و گفت: بازم همون حس دو گوش مخملی داشتن من بهت دست داده عزیزم؟با تعجب به بالای سر مریم نگاه کردم و گفتم:ای بابا! این یکی کی اتفاق افتاد؟ با گفتن این حرف، من شدم جری و مریم شد تام و مثل موش و گربه به جون هم افتادیم و دنبال هم میکردیم.با صدای بلند گفتم: بابا حوصلم سررفته دیوونه، میخوام برم بیرون. اصلا دانشگاه نریم....بریم بیرون؟مریم – یعنی میخوای بگی دلیل دیگه ای نداشت؟لبخند کشداری زدم ودر حالی که سرم رو تکون میدادم گفتم: نه!مریم – آره جون توداخل تاکسی نشسته بودیم. من داشتم بیرون رو نگاه میکردم و حسابی فکرم مشغول بود که مریم ضربه ای به من زد. به سمتش بگشتم.مریم – کجا قراره بریم؟- نمیدونم، بریم خرید؟مریم – نه ، تو که میدونی از خرید بدم میاد!- پس بریم کوه؟مریم – بازم زده به سرت؟...الان ساعت چنده؟- خب یازدهمریم – معمولا چه ساعتی میرن کوه؟!- بیخیال بابا...راستی مگه چند روز دیگه تولد داداشت نیست؟ بریم براش کادو بگیریم؟مریم – راست میگی آ! خوب شد یادم انداختی. این پسر اینقدر پررو هست. بگو چیکار کرده؟- چی کار؟مریم – یه تقویم از این ماه برای خودش نوشته . دورِ روزِ تولدش یه دایره ی قرمز کشیده و هر روز که بهش نزدیک میشه یه ضربدر میزنه . بگو کجا آویزون کرده؟- کجا؟!مریم – بالای تخت من!در حالی که میخندیدم گفتم: داداشت اینقدر باحال بود من خبرنداشتم...مریم – بچه مثلا خیر سرش رفته بود خارج تحصیل کرده بشه. بدتر زده به سرش. معلوم نیست اونجا چه بلایی سرش آوردن!- آخه وقتی تو خواهرش هستی...از اون چه توقعی باید داشت. جفت هم هستین...مریم – بامزه ، تصمیم گرفتم چیزی براش نخرم... همچین ضایع بشه- گناه داره...بعد چهار سال برگشته ایران!مریم – خب که چی؟- میگم براش ساعت بگیر...مریم ابروش رو بالا داد و گفت: نچ، زیادیش هست.- چرا؟مریم – پررو میشه بفهمه براش ساعت گرفتم.- بعد چند سال یه هدیه ی درست حسابی باید براش بگیریمریم – نه نمیخوامبا حرص به سمت پنجره برگشتم و گفتم: نگیر خب ، منت باید بکشم بره برای تولد داداشش کادو بخرهمریم – حالا ناراحت نشو میریم ساعتای دست فروش ها رو یه نگاهی میکنیم.- از تو غیر ازاین انتظار نمیره که!مریم – مگه من چطوری هستم؟- هیچطوری عزیزمبا مریم داشتیم مغازه ها رو نگاه میکردیم که یکدفعه چشمم به یک ساعت فروشی افتاد. دست مریم رو گرفتم و اون رو به سمت ساعت فروشی کشوندم. - ببین ساعتای مردانه ی قشنگی دارهمریم – من اصلا نمیفهمم! تو چرا اینقدر دوست داری که من براش ساعت بخرم؟- آخه من همیشه دوست داشتم که یه داداش داشته باشم و روز تولدش براش ساعت بخرممریم قیافه اش رو مهربون کرد و به حالت مسخره گفت: اوخی ، تحت تاثیر قرار گرفتم...مسخرهقیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: میل خودته ، دوس نداری نگیرمریم – خیل خب بابا حالا بریم ببینیم چی دارهبا هم به داخل مغازه رفتیم. مغازه ی نسبتا بزرگی بود و ساعت های قشنگی داشت.- مریم میشه برای منم بخری؟!مریم – پس بگو چه نیت شومی داشتی. مشغول نگاه کردن ساعت ها بودیم که از پشت سر صدای آشنایی به گوشم خورد. خیلی آهسته به طوری که مریم متوجه نشه به پشت نگاهی انداختم و فهمیدم که حدسم درست بود. فورا به سمت مریم برگشتم و ساعتی رو به مریم نشان دادم و گفتم: این خیلی قشنگه ، همین رو بگیرمریم در حال بررسی ساعت بود و داشت امتحانش میکرد و من در این حین همش حواسم به پشت سرمون بود.- عجله کن دیگه! چرا معطلی؟مریم – واقعا به نظرت این به دستش میاد؟یکدفعه صدایی از اونطرف مریم گفت: شاید، بستگی به فرم دستش هم دارههر دو به سمت صدا برگشتیم. آهی کشیدم. همه ی نگرانیم به واقعیت تبدیل شده بود. مریم با تعجب گفت: تو اینجا چیکارمیکنی؟!با همون لحن حق به جانب همیشگیش گفت: معمولا توی انتخاب های مردونه یه مرد باید همراهتون باشه.مریم – خیلی ممنون ، ما نیازی نداریم که شما اون مرد باشی، چیزی که تو بخوای انتخاب کنی به درد خودت میخورهسریع برای اینکه از بحث جدیدی جلوگیری کنم گفتم: آقا ی آسمانی شما اینجا چیکار میکنید؟مریم – حالا لازم نیست اینقدر احترام بذاری ترانه...همون سپر کافیهسپهر – منظورتون سپهر بود نه؟مریم – نه ! سپرسپهر – فکر کنم یه ه رو جا انداختی آمریم – میدونمدوباره احساس خطر کردم و بحث رو عوض کردم.- از اینورا آقا سپهر؟سپهر چشم از مریم برداشت و گفت: هیچی دنبال یه ساعت میگشتم مثل شما...مریم – خب پس بفرمایید بگردیدسپهر – دارم میگردممریم – اونورا هم ساعت هست!سپهر – ساعت های اینجا قشنگ ترهشنیدم که مریم آهسته زیر لب گفت: آره ارواح عمتدست مریم رو کشیدم و گفتم: مریم اونور یه ساعت قشنگ به چشمم خورد.با مریم به سمت دیگه ی مغازه رفتیم. اصلا حوصله ی یه دعوای دیگه رو نداشتم. نمیدونم چرا این دوتا نمیتونن یه بار که همدیگر رو میبینن دعوا نگیرن. با مریم مشغول دیدن ساعت ها بودیم که مریم با هیجان گفت: فکر کنم این ساعت خیلی به دستش بیاد ترانهبه ساعتی که مریم بهش اشاره کرد نگاه کردم . ساعت قشنگی بود. با مریم موافقت کردم و از فروشنده خواستیم تا برای دیدنش ساعت رو برامون بیاره.مریم ساعت رو دور دستش انداخت و به من گفت: چی فکر میکنی؟تا خواستم نظرم رو بدم سپهر در آنطرف مریم پیداش شد و گفت: ساعت قشنگی هست. میتونم امتحانش کنم؟مریم ساعت رو از دستش بیرون آورد وگفت: ببخشید ما زودتر دیدیمشسپهر فورا ساعت رو از دست مریم قاپ زد و گفت: فقط میخوام امتحان کنم. و رو به فروشنده کرد و گفت: ببخشید شما که همین یه دونه رو ندارید نه؟فروشنده – نه فکرمیکنم یه دونه دیگه هم ازش داشته باشم.مریم – ای دزدسپهر – قبل اینکه تواین ساعت رو ببینی من دیده بودمشمریم – آره جون تواما سپهر بدون توجه به حرف مریم ساعت رو در دستش کرد و داشت با لبخند رضایت اون رو در دستش تکان میداد. بعد از اینکه ساعت رو حسابی امتحان کرد گفت: همونی هست که میخواممریم به سپهر چشم غره ای رفت و به فروشنده گفت: آقا میشه لطف کنید این ساعت رو برای ما آماده کنید. همین رو میخوام. سپهر هم بلافاصله گفت: منم همین رو میخوامدیگه کاملا متوجه شده بودم که سپهر مشکل داره. چرا باید همون ساعتی رو که مریم انتخاب کرده بود میخرید. تو فکر فرو رفته بودم که با صدای مریم به خودم اومدم. مریم آرام طوری که فقط من بشنوم گفت: ترانه میبینی چطوری حرص منو در میاره ؟- بیخیال مریم، زود باش ساعتت رو بگیر زودتر بریم.فروشنده – خانم ببخشید جعبه ی کادو هم میخواین؟مریم به سمت فروشنده برگشت و گفت: بله در این لحظه بود که باز هم سپهر به حرف اومد. خطاب به مریم گفت: میدونید این ساعت به هر کسی نمیاد.مریم – حتما فقط به شما میاد نه؟سپهر – دقیقامریم – بپا چشمت نزنن یه وقتبعد از اینکه فروشنده ساعت رو داخل جعبه ی کادو گذاشت به ما داد. - مریم بیا بریم ساعت دخترونه های قشنگی هم داره ، بریم ببینیممریم – چیه نکنه میخوای برات بخرم؟لبخند معناداری برایش زدم. مریم – کوفت ، زودتر بریم نمیخوام دیگه ریخت این پسره رو ببینم- چیکارت داره مگه؟ با هم رفتیم طرف ساعتای دخترونه و داشتیم نگاهی بهشون مینداختیم که سر و کله ی سپهر بازم پیدا شد. سپهر – به به خانم ها هنوز نرفتن؟ میخوای یه دونه برای خودتم بگیری مریم خانم؟مریم – نخیر داشتیم فقط نگاه میکردیم. شما چطور؟ بعد از مکثی سپهر یکدفعه گفت: آره ، آره میخوام یدونه بگیرم.مریم – یعنی الان من بخوام پیج گوشتی بگیرم تو هم میخوای نه؟سپهر – خوب شد یادم انداختی ...مریم خنده ی تمسخر آمیزی برای سپهر کرد و دست من رو کشید و به طرف دیگر مغازه رفتیم.اینقدر به اینطرف و اونطرف مغازه رفته بودیم که فروشنده داشت عصبانی میشد. فکر کنم فهمیده بود سپهر زیاد داره مزاحمت ایجاد میکنه. با اون حرکات مریم منم بودم همین فکر رو میکردم. وقتی دیدم اوضاع خطری هست سریع به مریم گفتم: بیا بریم مریممریم - مگه نمیخواستی ساعت نگاه کنی؟بیا نگاه کنیم. شاید برای خودم گرفتم- تو برای خودت خرج کنی؟ بگو برای نیما نقشه کشیدی که بیاریش اینجا و سود کادوتو ازش بگیری نه؟مریم – وظیفه ی نیما هست،پس چی فکر کردی؟سپهر – ببخشید خانما میشه به من کمک کنید؟یکدفعه هر دوتامون سیخ شدیم. این سپهر مثل جن میموند. یکدفعه پیداش میشد. مریم به سمت سپهر برگشت و گفت: ببینم این دوستت نیست بیاد جمعت کنه؟سپهر – شادمهر؟اونکه الان باید دانشگاه باشه. بعد از کلاسش میخواست یه سر بیاد اونم ساعت میخواست.با این حرف سپهر که شادمهر هم میخواست بیاد ته دلم خوش حال شدم ولی مطمئن بودم که حالا حالاها نمیاد. برای اینکه باز هم مریم با سپهر دهن به دهن نشه سریع دست مریم رو کشیدم و اون رو به سمت در خروجی بردم.- خب دیگه خداحافظ آقا سپهرسپهربا تعجب گفت: نمیخواستید ساعت انتخاب کنید؟- نه ، باشه برای بعد...با مریم سریع از مغازه خارج شدیم. مریم نفسی بیرون داد و گفت: از دستش خلاص شدیم. ولمون نمیکرد. من فکر میکردم تو دوست داری بمونی تا شادی رو ببینی.- اولا شادی نه و شادمهر! دوما چرا باید بخوام ببینمش؟مریم – نمیدونم! شاید به خاطر اینکه من ازش خوشم میاد!- برو بابا، بیا زودتر بریم تا این پسره نیومده. میترسم برای تاکسی گرفتن هم نظر ما رو بخواد که کدوم رو بهتره سوار بشه... ***همینطور که دراتاق راه میرفتم داشتم با تلفن صحبت میکردم. - الان کجایید؟مادرم – تازه حرکت کردیم...تا شب میرسیم- مواظب باشید ، زود بیاین خسته شدم از تنهاییمادرم – باشه ، دیگه کاری نداری دخترم- نه ، فعلا خداحافظتلفن رو قطع کردم. از ته وجودم احساس شادی میکردم. تا به حال نشده بود که اینقدر طولانی مادر و پدررم رو ندیده باشم. از طرفی دلم برای محبوبه هم تنگ شده بود. انگار نه انگار که این دختر دانشگاه داشت. همیشه بیخیال بود. مرتب طول و عرض اتاق رو طی میکردم. از شوق اینکه الان میرسن خوابم نمیبرد. تقریبا ساعت 10 شب بود. تا الان باید میرسیدن! به مادرم زنگ زدم اما موبایلش خاموش بود. با محبوبه تماس گرفتم.محبوبه – نمیدونم ما ازشون عقب تریم...- یعنی نمیدونی کجان؟محبوبه – فکر کنم نزدیکای تهران دیگه هستن...- باشه ، خبری شد بهم بگوحوصلم سر رفته بود. تلویزیون رو روشن کردم اما چون فکرم مشغول بود همش کانال عوض میکردم. اعصابم خرد شد و تلویزیون رو خاموش کردم. بلند شدم و مقابل پنجره رفتم. خبری ازشون نبود. به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیدم . کمی سردرد داشتم به خاطر همین چشم هایم رو بستم.روی تخت سیخ شدم. هنوز به مغزم نرسیده بود که آهنگ موبایلم رو عوض کنم. آخه این چه آهنگی بود من گذاشتم. نزدیک بود از ترس دیگه از خواب بیدار نشم. به ساعت نگاهی انداختم تقریبا 12


مطالب مشابه :


مترجمین زبان روسی

محبوبه حاتمی. فاطمه چت روم | مزون




برندگان جایزه نوبل فیزیک (1940-1950)

به جهت کشفياتش در ذرات هسته اي موسوم به مزون به او اعطا شد. موزن(پي مزون) محبوبه بابایی




رمان فرشته ی نجات من 3

محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه رمان مزون لباس




رمان تقاص قسمت 55

یه روز که یواشکی داشتم تعقیبتون می کردم شنیدم که به خواهرت گفتی محبوبه شب یه مزون جدید




رمان فرشته ی نجات من 8

محبوبه که کمی سرفه کردنش کمتر شده بود با سر اشاره کرد که لازم نیست و کمی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 5

محبوبه خیلی اصرار کرد که پیش او برم ولی دوست نداشتم تا یه مدتی خانواده ی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 1

محبوبه حال مادرت خيلي بده راستش الان بيمارستانه يك آن دلم فرو ريخت. رمان مزون لباس




رمان عشق و خرافات 11

حرف محبوبه را بیاد آوردم که گفته بود چای مسموم است و بی اختیار وجودم رمان مزون لباس




برچسب :