غرور سنگی 6 ( قسمت آخر )
گرسنه ام شده بود بلند شدم ..رفتم پایین..در یخچال رو باز کردم..از بوی یخچال محتویات معده ی خالیم بالا اومد
رفتم داخل دستشویی بالا اوردم با هر عق..انگار مری ومعده داشت میومد توی دهنم
با بیحالی دست کشیدم روی دلم گفتم:
- مامان جان..یه ذره طاقت بیار
یادم افتاد توی کابینت بیسکوییت داریم..
در کابینتو باز کردم بیسکوییت و برداشتم و با ولع خوردم ..صدای در اومد هامون بود بهش نگاه نکردم
- داری چی کار میکنی..؟!!
رومو کردم برم..سمت اتاقم..
- دستمو گرفت با توام..چیکار میکنی..؟!!
دهنمو باز کردم گفتم:
- آ..ببین دارم میخورم
انگار حالش بد شد..چون به بینیش اش چین انداخت دستمو ول کرد
حقته با تو بدترین از اینا باید ..رفتار کرد
رفتم تو اتاقم وروی تخت دراز کشیدم..
هامون
توی این یک هفته خواب وخوراک نداشتم..شک تمام سلولای بدنمو پر کرده بود..
انقدر عصبی بودم که به همه توی شرکت میپریدم..حتی به شریکم سعید
امروز جواب دی ان ای رو میدن ..برای گرفتن جواب آزمایش دل تو دلم نیست
رفتم بیمارستان نشستم تا نوبتم بشه
اسممو صدا کردند..پاهام سست بود..میترسیدم برم جواب رو بگیرم..دستام میلرزید
رفتم برگه روگرفتم نگاه کردم به برگه ازمایش ..
نوشته بود 99 درصد با ژن آقای هامون آریا همخونی داره ..
باورم نمیشد چشامو بازو بسته کردم ودوباره خوندم
دست کشیدم تو موهام..من چیکار کردم خدا ..؟!!
یعنی سها راست میگفت..چقدر زدمش ..روشو ندارم بهش نگاه کنم
روی صندلی آزمایشگاه نشستم ..عذاب وجدان بد جور منو اذیت میکرد
خدای من چیکار کردم..؟!!چه حرفایی بهش زدم..چه تهمتای ناروایی بهش زدم
نمیدونم چیکار کنم..فکرم به جایی راه نمیداد..باید ازش بخاطر این تهمت معذرت خواهی کنم
اخه باورم نمیشد دکتر گفته بود من بچه دار نمیشم..منم بهش شک کردم..
یعنی هر کی جای من بود..شک میکرد
تصمیم گرفتم یه دسته گل بگیرم.. برم از سها معذرت خواهی کنم
یه دسته گل خوشگل از گل فروشی گرفتم..رفتم سمت خونه..
استرس داشتم که سها چه عکس العملی نشون میده
درو باز کردم رفتم تو..از پله ها رفتم بالا در اتاق رو باز کردم
دیدم سها سرشو گذاشته وسط زانوهاش ..
دو زانو نشستم رو زمین به آرومی صداش کردم
- سها
سرشو بالا اورد چشمش خورد به دست گل
دست گل رو به سمتش دراز کردم گفتم:
- چیزه…امروز رفتم جواب رو گرفتم..تو راست میگفتی من ..من راستش معذرت میخوام
دست گل رو ازم گرفت ..یه خنده هیستیریک کرد..بهم زل زدو گفت:
- تو چی فکر کردی که من میبخشمت..؟!!
یعنی زخم اون تهمتا کتکا.. با این دسته گل خوب میشه
سرمو انداختم پایین و دستامو مشت کردم..راست میگفت
- نه آقا هامون اون سها مرد.. سهایی که به سهیل خیانت کرد
سرمو بالا اوردم و به حالت تعجب نگاش کردم تا ببینم چی میگه..؟!!
انگشت اشارشو به سمتم کرد گفت:
- میدونی به خاطر تو چقدر به سهیل ظلم کردم..
داشتم با فکرم.. که همش به تو بود ..خیانت میکردم..میدونی
همه اینا رو وقتی تعریف میکرد.. با گریه میگفت
براش کمبود گذاشتم..میدونی چون همش تو تو فکرم بودی..
ولی تو دیگه لایق دوست داشتن من نیستی..توی آشغال حتی به بچه خودت رحم نکردی..
تموم این زجرایی که میکشم همش دارم مجازات خیانتمو میدم..
هرچی زور گفتی ..بخاطر دوست داشتنت هیچی نگفتم..
ولی من از تهمت نمیگذرم..دیگه نمیخوام یک لحظه تحملت کنم..
من از حرفاش شوکه شده بودم..یعنی اون موقع هم به من فکر میکرده
دسته گلو پرت کرد تو صورتم..گفت:
- از جلوی چشمام گمشو…ازت متنفرم
بلند شد لباساشو پوشید ..به سمت بیرون رفت
قفل شده بودم..دستشو گرفتم گفتم:
- سها بخاطر بچمون..
دستمو پس زد وگفت:
- خفه شو آشغال.. تو پدرش نیستی یادت نمیاد خودت انکارش کردی
زبونم قفل شده بود هیچی نمیتونستم بگم
داشت میرفت برگشت سمتم ..یه نگاه کرد رفت
اون نگاش از صد تا فحش بدتر بود..همش تقصیر خودم بود..
بازم غرورم اجازه نداد جلوی رفتنشو بگیرم و التماس کنم
ســــــــها
از اینکه بی گناهیم ثابت شد خوشحال بودم..
اینقدر از هامون بدم اومده بود.. که بدون هیچی از خونه بیرون اومدم
پسره مغرور فکر کرده میتونه با یه دسته گل تموم اون تهمتایی که بهم زد رودرست کنه
همه چی رو میتونم تحمل کنم جز خیانت وتهمت..خیلی زور به آدم میاد
نمی دونستم کجا برم..؟!!من که هیچ کسی رو جزهامون توی تهران نداشتم..خونه پدر شوهرم که نمیشد رفت
دوست نداشتم ..از دعوای ما بویی ببرند
مونا هم بنده خدا دنبال کارای عروسیشه..مادر وپدرم که شهرستانند..اگه پدرم بفهمه چه اتفاقی افتاده ایندفعه حتماً میمیره
همین جور توی فکر بودم راه میرفتم..حدود یک ساعت راه میرفتم زیردلم تیر کشید..گرسنم شده بود..
راهی جز برگشتن نداشتم..من خودم هیچ..فقط بخاطر بچه ام..ولی باید به خاک بکشونمت آقا هامون
الان دور..دور منه..
یه شرطی میزارم که ..که عمراً دور ورم پیدات شه
با خودم گفتم..اگه شرطت رو قبول کرد باید ببخشیش..
نه عمراً..اون غرورش از جنس سنگ ..عمراً به خاطر من بشکونش
دیگه نا راه رفتن نداشتم ..به خاطر گشنگی فشارم افتاده بود پایین..
بغل یکی از مغازها نشستم
- خانم حالتون خوبه..صدای یه پسر بود ..
سرمو بلند کردم تقریباً 22،23 بود
- میخوای ببرمتون دکتر..
با صدایی که بزور شنیده میشد گفتم:
- نه زنگ بزنید به این شماره
هامون
روی تخت دراز کشیده بودم تو فکر سها بودم ..الان کجاست..؟!!
صدای زنگ موبایلم اومد..به پهلو چرخیدم موبایلمو از میز بغل تخت برداشتم..شماره ناشناس بود
جواب دادم.. بله
- سلام آقا یه خانمی حالش بد شده ..این شماره رو داد بهم تا زنگ بزنم بیایید..اینجا
از روی تخت بلند شدم گفتم:
- الان شما کجایید..؟!!
بعد از گرفتن آدرس با تمام سرعت خودمو رسوندم ..به ادرسی که پسر داده بود
دیدم سها رو زمین نشسته یه پسر تقریباً 22،23 ساله داره بهش با بطری آب میده
از ماشین بیرون اومدم رفتم سمتشون
- سها ..
پسر منو دید گفت:
- سلام..خدارو شکر اومدید ..
بهش دست دادم..
- دست شما درد نکنه آقا ..ببخشید به زحمت افتادید
پسردست به پشت سرش کشید
- خواهش میکنم ..حالا که شما اومدید من بهتر برم..خداحافظی کرد ورفت
با بی حالی بهم نگاه کرد ..بغلش کردم بردمش گذاشتمش تو ماشین
سر راه رفتم سوپر مارکت خرید کردم… تا خونه هیچی نگفتیم
به خونه رسیدیم دوباره سها رو بغل کردم..کمرم درد گرفته بود ولی براممهم نبود..
از پله ها بالا بردمش تا اومدم بذارمش رو تخت یه دفعه روم بالا اورد..چندشم شده بود ولی میدونستم دست خودش نیست
زنگ زدم به پرستار..تا آمپول تقویتی به سها بزنه..
شب شده بود نشسته بودم داشتم فیلم می دیدم..دیدم سها از پله ها داره میاد پایین و رفت تو آشپزخونه
رفتم تو آشپزخونه گفتم:
- حالت بهتر
- اگه تو رو نبینم بهتر میشم..بهتره دور ورم نباشی ..چون هم من وهم بچه ازت متنفریم
رفتم جلوش ایستادم گفتم:
- سها ..باهام درست صحبت کن
قیافش عصبی با چشمای خشمگین شده گفت:
- چیه به غرورت برخورد من آدم نبودم..؟!! که هر تهمتی بهم زدی
- هر کسی به جای من بود همین کارو میکرد..تو بهم حق بده دکتر گفته بود من بچه دار نمیشم …وقتی برگه رو دیدم دیوونه شدم
سها یه نیشخند زد گفت:
– می دونی چیه؟!! اگه میخوای باهات زندگی کنم.. باید جلوی همه زانو بزنی به عشقت اقرار کنی..
- می دونی چیه؟!! اگه میخوای باهات زندگی کنم.. باید جلوی همه زانو بزنی به عشقت اقرار کنی..
اون موقع من هر تهمتی زدی رو فراموش می کنم..میزارم پدر بچه ام باشی
یه خنده عصبی کردم گفتم:
- نه بابا من پدر اون بچه ام.. اون وقت تو میذاری..
- باشه هر موقع بچه به دنیا اومد میذارمش میرم..دستتم به من نمی رسه..
بغلش کردم گفتم:
فعلاً تو مال منی.. من هرموقع بخوام مال من میشی
به زور داشت از بغلم بیرون میومد
- چیه چون گفتم با فکر..تو به شوهرم خیانت می کردم..گفتی این خر خودمه..نه آقا ..اشتباه کردم ..تاوانشم پس دادم
میرم با کسی زندگی می کنم که بخاطرم..غرورشو نادیده بگیره
بازوشو آروم گرفتم گفتم:
چی گفتی..؟!! داری از حدت بیشتر حرف میزنی..
چطور جرات میکنی درباره یه مرد دیگه صحبت بکنی
- با تمام تواناییش توف کرد تو صورتم..ضربه ای زد به سینه ام هولم داد
رفت از پله ها بالا
بخار از سرم داشت بیرون میومد..رفتم دنبالش تو اتاق
یهو..دیدم شلوار سها خونی شده
- سها خون..بلند شد ..
- داد زد..هامون بچه ام
من همونجور شوکه ایستاده بودم..سها داشت گریه میکرد..میگفت:
- هامون تو رو خدا بچمو نجات بده
سریع لباسشو پوشوندم بغلش کردم بردمش بیمارستان..سها همش گریه می کرد
اینقدر تند رفتم که زدم به پشت یه ماشین206.دو تا .پسر هیکلی از ماشین206 بیرون اومد..به سها نگاه کردم..
از بس که گریه کرده بود بی حال بود..عصبی بودم از ماشین رفتم بیرون رفتم..پسره با فریاد گفت:
-آهای گاری چی.. چرا مثل یابو میرونی
از حرفش عصبی شدم گفتم:
- درست صحبت کن آقا ..زنم مریضه دارم میبرمش بیمارستان
- به درک مریضه..
با این حرفش آتیشی شدم یقشو گرفتم گفتم:
- یابو بهت میگم زنم مریضه چرا نمیفهمی
پسره قاطی کرد یه مشت خوابوند به صورتم..احساس کردم صورتم سر شد
اون یکی هم اومد منو از پشت گرفت وراننده تا تونست منو زد..هیچ کس اون موقع شب تو خیابون نبود
منو ول کردند پسره راننده گفت:
- حالا مثل آدم بیمه تو بده
از درد به خودم میپیچیدم دست کردم تو کتم بیمه رو دادم ورفتند…
با حال خراب وصورت داغون سوار ماشین شدم..سها بیهوش شده بود..
قلبم تیر کشید…سریع سویچ ماشین رو چرخوندم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
رسیدیم به بیمارستان بغلش کردم رفتم تو بیمارستان داد زدم
- به یه دکتر بگید بیاد..
پرستارا سمتم اومدند ..آقا چه خبر..؟!!
داد زدم ساکت شو.. فقط بگو دکتر کجاست..؟!!
دیدم یه خانمیبا مانتوی سفید اومد گفت:
- من دکتر مامایی هستم.. سریع بیارش تو اتاق معاینه
بردمش تو اتاق ..با دست به صندلی مخصوص اشاره کرد..گذاشتمش روی صندلی
سها بیحال بود..دکتر به صورتم خیره شد و گفت:
- آقا شما برید بیرون
رفتم بیرون ..نشستم روی صندلی بیمارستان..سرمو گذاشتم بین دو تا دستام فکر کردم
چی کار کردم..؟!!دارم به خاطر غرورم ..بچمواز دست میدم..
سها راست میگفت ..من خیلی خود خواهم..
پرستارا بدجور بهم نگاه میکردند..فکر کنم روی گونم کبود شده بود
در باز شد دکتر منو صدا زد..به حالت التماس گفتم:
- دکتر چی شد..؟!!
- آروم باشید آقا خدارو شکر بچه سالمه..فقط باید مواظب باشید..
توی نسخه داروهاشو نوشت گفت:
- حالاهم بیا این داروهاشو بگیر سرمش که تموم شد ببرش خونه
داشتم نسخه رو میگرفتم کشید عقب گفت:
- بعد هم خانمت نباید عصبی بشه
سرمو به معنای باشه تکون دادم سریع رفتم سمت داروخانه
ســــــــها
چشامو وا کردم نمی دونستم کجاهستم؟!!
یه ذره فکر می کنم یادم میاد خونریزی داشتم..هامون منو اورد اینجا
دستمو کشیدم روی شکمم گفتم:
- بچه ام ..بچه ام
خانم دکتری با چهره مهربون اومد بالاسرم گفت:
- خانم اروم بچت سالمه..
اگه اینقدر حرص نخوری..؟!!
- نمیدونی شوهرت چیکار کرد.. تموم بیمارستانو بهم ریخته بود..بد بخت باید برای اونم یه سرم مینوشتم
ازش بیشتر از قبل بدم اومده بود.هامون با صورت زخم وزیلی اومد داخل اتاق ولی اصلاً دلم نسوخت.. دکتر گفت:
- تنهاتون میذارم
سرمو کردم اونور که نبینمش..دستمو گرفت هرچی تقلا کردم نتونستم از تو دستش دربیارمش
- سها ..عزیزم
تمام نفرتمو ریختم تو چشمام گفتم:
- بروگمشو بیرون دیگه حق نداری با من صحبت کنی
ساکت بود..سرشو انداخته بود پایین..
پرستار اومد سوزن سرمم رو کشید وجاش پنبه گذاشت..یه چند دقیقه ای نشستم..سرمو بلند کردم هامون هنوز اونجاست
دوست داشتم لجشو در بیارم ..ولی فکر کردم ممکنه دوباره قاطی کنه ..بلایی سر بچم بیاره
بلند شدم کفشامو پوشیدم بدون اینکه بهش نگاه کنم راه افتادم به سمت ماشین
به خاطر آرامبخشی که زده بودند سرم گیج بود..بازومو گرفت گفت:
- کاری بهت ندارم فقط میبرمت سمت ماشین
خیلی پررو بود..یه نفس عمیق کشیدم وبا حرص دادم بیرون سوار ماشین شدیم رفتیم خونه
هامون
1هفته ست سها حتی بهم نگاه هم نمی کنه..فردا شب عروسی سینا و موناست ..نمی دونم سها میخواد چیکار کنه..؟!!
بخاطر این غرور لعنتیم سها رو دارم از دست میدم..خدایا چیکار کنم؟!!
شبها وقتی کنارم نیست بد میخوابم ..یا خوابای ناجور میبینم..امشب حتی برام هم غذا رو آماده نکرد
دلم خیلی گرفته بود..خودم با دست خودم زندگیمو به آتیش کشوندم..یه بغض لعنتی اندازه یه گردو تو گلوم گیر کرده
باید میرفتم بیرون ..سوار ماشینم شدم..صدای رعد وبرق اومد ضبط ماشین رو روشن کردم
نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
یاد اون شبی تو جنگل میوفتم..شبی که چشمای معصومش قلبمو عاشق کرد
به جای خلوتی رسیدم از ماشین پیاده میشم وصدای ضبط رو زیاد کردم
بذار چشمات و خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
اشکهای تو صورتم با بارون یکی میشه..گذاشتم این بغض لعنتی سر باز کنه
دیگه این غرور لعنتی هم نتونست ..جلوی اشکامو بگیره
یه امشب غرور و بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
چشمای معصومش وقتی که جلوی بچه ها پسش زدم یادم افتاد
قلبم آتیش گرفت.. دوباره اشکام جاری شد
هر کاری کردم ..هر چی داد زدم کوتاه اومد
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه
وقتی بهش تهمت زدم..چشمای قهوه ای قشنگش ..داد میزد من اشتباهی نکردم
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه
ولی باز هم اشتباه کردم… موقعی که داشت تمام اشتباهاتم رو بهم گوشزد میکرد
بازم این غرور لعنتی اونو اذیتش کرد
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
خدایا ببین منم هامون آریا ..ببین چیجوری دل عشقمو شکستم ..میدونم اشتباه کردم
هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاری تو
ولی باز این غرور لعنتی که از جنس سنگه نمیذاره
نه من بدون سها..دیوونه میشم ..نمیتونم
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
امروز سها با آژانس رفت آرایشگاه از اونجا هم خودش میره یه نگاه کردم به ساعت..باید منم کم کم حاضر بشم
حاضر شدم رفتم سمت باغی که عروسی اونجاست..ماشین رو پارک کردم دزدگیرو زدم داخل باغ شدم به اطراف نگاه کردم تا سها رو پیدا کنم
چشمامو ریزکردم دیدم…یه پسر بغل سها نشسته ..
نفسمو بیرون میدم به خودم میگم نه الان جای عصبانی شدن نیست ..تو باید درستش کنی نه خرابتر از این
به سمت میزی که سها نشسته میرم ..میرم جلو با خنده ای که همش مصنوعی گفتم:
- سلام
پسرِ که فکر کنم بردار مونا بود بلند شد دستشوبه سمتم دراز کرد گفت:
- سلام شما باید آقا هامون باشیدمن مسعود برادر مونا هستم
بهش دست دام گفتم:
- خوشبختم تازه نگاهم به سها افتاد چقدر خوشگل شده بود..
مسعود به من وسها نگاه کرد گفت:
- با اجازه من دیگه برم
نشستم بغل سها گفتم:
- سلام
- سلام..
به حالت طلبکارانه بهم نگاه کرد
-چه عجب میذاشتی آخر شب میومدی..؟!!
منم با پررویی گفتم:
- آخر شب سینا که منو راه نمیده..میخواد با خانمش تنها باشه..
با شیطنت بهش نگاه کردم گفتم:
- میدونی منظورم چیه..؟!!
سها یه چشم غره رفت گفت:
- خیلی پرو بی تربیتی
چقدر دلم برای غر زدناش تنگ شده بود..
آهنگ لایت زده شد..سها بلند شد..میخواستم بگم کجا .؟!!.ولی خودمو کنترل کردم
بلند شو بریم وسط حداقل بدونند تو شوهرمی..همش تنها رقصیدم
منم از خداخواسته بلند شدم دستشو گرفتم گفتم:
- بریم عزیزم
رفتیم وسط دستامو حلقه کردم دور کمرش..چقدر دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود..
سها هنوز نمیخوای منو ببخشی..سرشو بالا کرد گفت:
- من که شرطمو گفتم هرموقع جلوی همه اعلام کردی دوست دارم
منم قول میدم تا آخر عمرم با تو باشم
میدونست نمیتونم اینکارو کنم..این شرطو گذاشت..
تو فکر رفتم یه لحظه نمیتونستم فکر از دست دادنشو بکنم..باید میشکوندم این غرورمو
یادیه شعری افتادم
تو که تنها کسی هستی که جان را در تو می جویم
نمی دانم چه خواهد شد اسیرم در دو راهی ها
غرورم یک طرف ماند و دل دیوانه ام اینجا
چه می شد بشکنم روزی غرور جنس سنگی را
بگویم عاشقت هستم بمان با من تو ای زیبا
آهنگ که تموم شد..ازم سوا شد داشت میرفت سمت میزمون
دنبالش رفتم داد زدم سها
برگشت سمتم..نگاه کردم دیدم همه بچه های دانشگاه داشتند ما رونگاه میکردند
به چشماش زل زدم خیلی برام سخت بود یه نفس عمیق کشیدم و با صدای بلند گفتم:
- سها دوست دارم ..
همه داشتن با شوک منو نگاه میکردند چشای سها از حدقه در اومده بود..دهنش از تعجب وا مونده بود
باورش نمیشد من اینکارو بکنم..
یه نفس راحت کشیدم احساس سبکی میکردم..چقدر این حرف تو دلم سنگینی میکرد
رفتم جلو دستشو گرفتم ..همونجور ناباورانه داشت منو نگاه میکرد
- حالا تا آخر عمرت با من میمونی..؟!!
چشماش پر اشک شد..سریع رفت سمت بیرون ..
به همه نگاه کردم داشتند با تعجب به من نگاه میکردند مخصوصاً دخترها..بیخیالشون شدم..مهم این بود که سها رو از دست ندم ..
منم دنبالش رفتم دستشو گرفتم کشیدمش سمت جای خلوت گفتم:
- جوابمو ندادی ..
- هامون یعنی خودتی ..من خواب نمیبینم
خندیدم پس فکر کردی ..کیه..؟!!خودمم نگاه کردم به لباش که رژ قرمز زیباترش کرده بود
سریع لبامو گذاشتم روی لباش …سرمو کشیدم عقب گفتم:
- بقیش باشه برای شب..
حالا بیا بریم مردم فکرای بد میکنند..خندید گفت:
- هنوز باورم نمیشه هامون
گفتم بیا برم که من طاقت تنها با تو بودن رو ندارم یه دفعه این پشت ..مشتا کاری دستت میدم..زد به شونم گفت:
- خیلی پرویی
دستشو گرفتم گفتم:
-راستی یه چیزی..
بهم نگاه کرد گفت:
-چی؟!!
- خیلی خوشگل شدی…
- هامون تو دلت میخواد امشب غش کنم
نه عزیزم من تا شب باهات کار دارم دستای ظریفشو تو دستم گرفتم وبوسیدمشون
یه هفته بود حتی بهش نگاهم نکردم..شبا بد میخوابیدم..درسته بهم بد کرده بود..ولی من هنوز دوسش داشتم..
دلم برای آغوشش تنگ شده بود..ولی باید تنبیهش میکردم..خیلی براش کوتاه اومدم..
وقتی مونا فهمید حامله شدم پشت تلفن جیغ بلندی کشید که گوشم کر شدش..ولی هنوز به خانوادم خبر ندادم ..
نمیدونستم چی کار بکنم..به خودم گفتم به موقع اش میگم..
امروز خودم با آژانس ..بدون اینکه به هامون بگم رفتم آرایشگاه..انگار خودش هم فهمیده نباید کاری کنه..از این فکر لبخند خبیثانه ای زدم
بعد آرایشگاه هم با آژانس رفتم ..داخل باغ شدم همه از من سراغ هامون رو میگرفتند..من به بهانه کارش رو میوردم
مونا وسینا هم اومدند ولی هامون هنوز نیومده بود..همه یه جور بهم نگاه میکردند..مسعود اومد پیشم نشست داشتیم در مورد زندگی حرف میزدیم که هامون اومد
بخاطر اینکه همه روی ما زوم کرده بودند خیلی آروم گفتم میزاشتی آخر شب میومدی..اونم شوخیش گرفته بود هی چرت وپرت میگفت
بلند شدیم تا برقصیم ..ازم خواهش کرد تا ببخشمش واین قهرو تموم کنم ولی من پای حرفم ایستادم گفتم نباید جلوی دیگران
بگی من دوست دارم..میدونستم نمیتونه این کارو بکنه وفقط حرص میخوره..ته دلم خوشحال شد از بغلش در اومدم رفتم بشینم که
هامون با صدای بلند گفت دوست دارم
باورم نمیشه ..هامون من.. هامونی که غرورش معروف بود به غرور سنگی..جلوی اون همه آدم بگه دوست دارم..
انگار تموم کارایی که سرم اورده بود رو فراموش کردم..مثل فیلما شده بود..هنوز فکر میکنم خوابم
از خوشحالی داشتم بال در میوردم..برگشتم به هامون گفتم:
- بیا زندگی دوباره ای رو شروع بکنیم.. زندگی پر از عشق و دوست داشتن
دستشو روی شکمم کشید گفت:
- برای تو و این موجود کوچولو همه کار میکنم عزیزم
با لحن عاشقانه ای منو صدا زد..سها
صداش از خود بیخودم کرد..قلبم شروع کرد به تند تند زدن..چقدر دلم برای صدای مردونش تنگ شده بود
برگشتم به سمتش وبا چشمام بله گفتم
-من..من بدون تو یک روز هم نمیتونم زندگی کنم
سها ..عاشقتم
Sogand n
3 / 2 / 1392
مطالب مشابه :
قلب سنگی
جزیره ی دانلود رمان - قلب سنگی - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf
رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر) این همون آدم مغرور و سنگی بود! .
غرور سنگی 6 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - غرور سنگی 6 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر
غرور سنگی 1
رمــــان ♥ - غرور سنگی 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5
رمان رمان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5 رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می
غرور سنگی 4
رمــــان ♥ - غرور سنگی 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4)
رمــــان ♥ - رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار ســنگی(10)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(10) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار سنگی(1)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
برچسب :
رمان قلب سنگی