رمان از خیانت تا عشق12

خودم رو به در ماشین چسبوندم
دستم به سمت در رفتم که داد زد
-بتمرگ سرجات…تا نفهمم کی هستی از رفتن خبری نیست…شیر فهم شد؟
***
میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه اس و گرنه اینهمه ترس چرا؟
اگه واقعا خبری نبود چرا اینجوری ترسیده بود…
فکرم حول حوش این می چرخید که اون نادیای عوضی واسم دام پهن کرده که منو جلو پدر و مادرم رسوا کنه…
که خانم حتما می خواد ثابت کنه من بد قصه ام…حتما اینم یکیه مثل خودش…
-حرف میزنی یا نه؟
آب دهنشو قورت داد
-چی بگم؟
-کی هستی؟
-همسایه اتون
نفسم رو محکم بیرون دادم
انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش با تهدید تکون دادم
میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه اس و گرنه اینهمه ترس چرا؟
اگه واقعا خبری نبود چرا اینجوری ترسیده بود…
فکرم حول حوش این می چرخید که اون نادیای عوضی واسم دام پهن کرده که منو جلو پدر و مادرم رسوا کنه…
که خانم حتما می خواد ثابت کنه من بد قصه ام…حتما اینم یکیه مثل خودش…
-حرف میزنی یا نه؟
آب دهنشو قورت داد
-چی بگم؟
-کی هستی؟
-همسایه اتون
نفسم رو محکم بیرون دادم
انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش با تهدید تکون دادم
-یا به زبون خوش حرف میزنی یا خودم کاری می کنم که حرف بزنی…خودت انتخاب کن…؟
آب دهنش رو قورت داد و خیره شد بهم
نه مثل اینکه این نمی خواست حرف بزنه…
نیم تنه ام رو که به سمتش کشیدم زبونش باز شد
-یه مدت پیش دیدمت و ازت خوشم اومد
برگشتم سرجام
-خب؟
دوباره ساکت شد…
خب اینم شگردشه پس…اینجوری می خواست خامم کنه…با یه عاشقتم و دوست دارم می خوان به بدنام کردم برسن..
پس هنوز منو نشاختی نادیا …
سکوتش باعث شد دوباره من حرف بزنم
-خب که اینطور پس خوشت اومده ازم…فکرکردی با بچه طرفی؟
معصومیت نگاهش باعث می شد شک کنم به اینکه نقشه ای برام کشیده …اما نمی تونستم به این معصومیت اعتماد کنم
من یه مار گزیده ام..کسی که همین معصومیت بهم ضربه زده بود…من به همین معصومیتی که فکر می کردم تو نگاه نادیاست اعتماد کرده بودم…آخرش چی شد…
اینبار جدیتر و محکمتر گفتم:برای بار آخر ازت می پرسم تو کی هستی؟قصدت از کارای امروزت چی بود؟
اوکی پس نمی خوای حرف بزنی؟
ترس توی چشماش اذیتم می کرد…یه جور التماس توی نگاهش بود…کلافه ام می کرد…
-مگه نمیگی دوستم داری؟میدونی که دوست داشتن به کجا ختم میشه دیگه…پس باید تا آخرش باشی
حیرون نگاهم می کرد
-چیه لال شدی؟
-منظورت چیه؟
پوزخندی زدم و بهش نزدیک شدم
-چکار می کنی؟
-خب می خوام بهم ثابت کنی دوستم داری
و صورتمو بهش نزدیکتر کردم که داد زد
-نیا جلو
سمیر این اهلش نیست….ببینش ترسیده…این اگه اهلش بود که پا میداد…
نه اینا هم فیلمش…می خواد کاری کنه بهش اعتماد کنم…
سمیر برفرض هم بذاره..می خوای همچین کاری کنی؟
فاصله صورتامون بود…
اشکاش سرازیر شدن….
سمیر ببینش….اشکاش رو نگاه کن…
همه ی اینا واسه خام کردنمه میدونم…
صورتم رو چند سانتی که جلو بردم جیغ زد
-سمیر مهرسام
ترسیده بودم….زبونم به اختیارم نبود…
چند لحظه توی همون فاصله چند سانتی گیج نگام کرد…
-چی؟مهرسا دیگه کدوم خ…
ساکت شد…حرفی نزد….برگشت سرجاش…
شروع کرد با مشت ضربه زدن به فرمون…ضربه هاش کم کم شدت می گرفتم…
دستم رو آروم بردم سمتش که داد زد
-دستت به من نخوره
دستمو سریع عقب کشیدم
زیر لب یه چیزایی رو زمزمه می کرد که نمی شنیدم چی اند…
منتظر واکنشش بودم…
اما اون فقط به روبرو زل زده بود
-سمیر من
-خفه شو….خفه شو…
بعد آرومتر ادامه داد:خریت کردی سمیر ..خریت
-سمیر من
-گفتم خفه شو
سریع برگشت طرفم و گفت می فهمی خفه شو یعنی چی دیگه؟
نمی فهمید اینهمه عصبانیتش برای چیه؟خب من که نخواستم ازش پنهون کنم…منو بگو فکر می کردم الانم خوشحال میشه
با احتیاط گفتم:تو که قبلا حتی یه بار برای دیدنم اومدی سرقرار پس چرا الان عصبانی هستی؟
سرش رو با تاسف تکون وداد زد
-مگه بهت نگفتم دلم نمی خواد دیگه ببینمت…من همه چیز و بهت گفتم
اصلا از حرفاش چیزی سردرنیاوردم..
ماشین رو روشن کرد…
-دیگه دلم نمی خواد ببینمت فهمیدی؟هر چی هم از زندگیم شنیدی فراموش می کنی و گرنه کاری می کنم که فراموش کنی
موهاش رو چنگ زد
با تحقیر نگام کرد و گفت:جای سمیح خالیه بیاد آبجیشو ببینه
پوزخندی تحویلم داد و سرش رو با تاسف تکون داد
بغض کردم…این نگاه و این حرفها حقم نبود…
اشتباه کردم اما مگه من چکار کردم…
من فقط خواستم با کسی که فکر می کردم همدردم دوست باشم…
من نخواستم دام پهن کنم براش…من فقط خواستم همونطور که پری گفت زندگی کنم
منی که تو عمرم تا حالا پامو کج نذاشتم امروز طوری رفتار کردم که لایق این نگاه سمیر شدم
اما من هر کاری کردم حقم این حرف و این نگاه نبود….
در رو باز کردم که داد زد
از هر چی زنه متنفرم …همه اتون لنگه همید…همه اتون هرز
پایین اومدم و در رو محکم بستم…
نمی خواستم از زبون سمیر این حرفا رو بشنوم…گیج شدم…
فکر نمی کردم اینجوری بشه…فکر می کردم خوشحال میشه که منم…
بدم اومد ازش….سمیر اونی نیست که فکر می کنم…
سمیر خوب نیست…
اشکام راه خودشون رو روی گونه ام گرفته بودن….
قدمهام آروم بود…با خودم گفتم الان میاد عذرخواهی می کنه…
نمیذاره من تنها برم…خودش میرسونتم…
اما نیومد…
وقتی ماشینش به سرعت از کنارم رد شد فهمیدم هیچی اونی نیست که فکر می کرد
شده از دختر بودنت متنفر بشی؟شده از دختر بودن خودت حالت بهم بخوره؟
شده از اینکه تحقیر بشی بالا بیاری؟
تا حالا این حس بهت دست داده که مردا وقتی می خوانت بالا می برنت و وقتی ازت سیر میشن بالا میارنت؟
آره من الان همه ی این حسا رو با هم دارم…
نفرت….تهوع…و حتی عشق
آره هنوزم اونقدر خرم که عاشقشم…دوستش دارم…از خریتمه….
با اینکه الان از هرچی بکر و بکارت و متنفرم؟
سرم و بالا می گیرم و به سقف خیره میشم….داد میزنم…بلند
-خدا جون ؟تو عادلی؟بهم بگو کجاش عدالته که من باید بکر باشم و مرد نه؟
خنده عصبی می کنم….دوباره داد میزنم
-اونوقت این از مهربون بودنته؟خدا جون من کافرم؟قبول ؟من نه اهل نمازم نه روزه …اما تو رو که می پرستم…پس چرا اینقدر ناعادلی
خم شدم و کف زمین افتادم….سرم رو به کف چسبوندم زار زدم
زار میزدم و گله شکایت می کردم….زار میزدم و کفر می گفتم….
کافر شدم خدا
باید کافر شوی
تا بفهمی کفر چه حالی دارد
به کف سالن مشت کوبیدم…دستام درد گرفتن اما هنوز آروم نشده بودم…هنوز داشتم می سوختم…
سمیر بدجور دلم رو سوزوندی….
صدای گوشیم بلند شد…..نگاهم چرخید….روی میز وسط سالن بود…
مگه من کسی رو هم داشتم که بخواد ببینتم….
پاهامو توی شکمم جمع کردم…سرم رو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم صدای زنگ گوشیم رو بیخیال شم…
میدونستم غیر از سمیر کسی نمی تونه این وقت شب زنگ بزنه…
پوزخندی روی لبم نشست…
نگرانی آقا سمیر؟نگران چی؟نکنه هنوز حرفات تموم نشدن؟
اینبار صدای زنگ خونه بلند شد…
بذار هر چقدر دلش می خواد دکمه رو فشار بده…بذار اونقدر فشار بده که خسته بشه
دوباره و صدباره حرفایی دیشبش رو مرور کردم…
وقتی دیشبم همینجا توی سالن کنارم نشست و گفت:آخر هفته قراره برن خواستگاری؟
راحت گفت…گفت و نفهمید که دلم بود که سوخت…
به مبل روبروم که دیشب هردومون روش نشسته بودیم نگاه کردم…زل زدم…
سرش رو پایین انداخته بود و به کف سالن خیره شده بود…
-سمیر چیزی شده؟
دستی به گردنش کشید و لبخند خسته ای زد
-نه
میدونستم چیزی شده …و میدونست تا نفهمم ول کن نیستم..و می دونستم تا خودش نخواد نمی تونم چیزی از زبونش بشنوم
دستم رو روی دستاش که بهم قفلشون کرده بود گذاشتم لبخندی به روش زدم
-نمیگی چی شده؟
نفس عمیقی کشید
-مامانم برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته
حس کردم روح از بدنم جدا شد…سرد شدم…خون توی بدنم منجمد شد…
سعی کرد لبخندی بزنه
-چیه خانمی خوشحال نشدی قراره از دستم راحت شی؟
چی می گفت…منتظر بودم بگه شوخی کردم مثل دفعه قبل بگه دروغه…
پس من چی سمیر..من کجای زندگیتم…
فکرمو بلند گفته بودم…
صورتمو با دستاش قاب گرفته…اشکایی که نمیدونم کی سرازیر شده بودن رو با دستاش پاک کرد
لبخند تلخی به روم زد
-مگه قرارمون از اول همین نبود تا وقتی که مجردم باهم دوستیم
-دوستیم؟
دوست داشتم بهش بگم ما فقط دوستیم…یه دوستی ساده؟
دستاش رو پس زدم و صورتمو از حصار دستاش خارج کردم…
-مهرم
دستمو روی لباش گذاشتم تا حرف نزنه
با بغض گفتم ما فقط دوستیم؟
دستمو توی دستش گرفت و گفت:نه تو عشقمی
صدای زنگ در نمی خواست قطع شه…نمیذاشت به دیشب فکر کنم
****
-آخه من چی بهت بگم…یعنی چی بلند شدی رفتی که یه قدم واسه آشنایی برداری؟حالا نمی شد یه مشورتی هم بکنی شاید یه راه بهتر پیدا می کردیم….مردیکه دیوونه …نمی خواد بهش فکر کنی
پری حرف میزد و من فقط گریه می کردم
اون قدم میزد و حرف میزد و من باز فقط گریه می کردم
با فریاد گفتم:بس کن پری من زنگ زدم بیایی اینجا باهات حرف بزنم نه اعصابمو بدتر بهم بریزی…
پری با حرص بالای سرم ایستاد و گفت آخه دختره ی احمق یعنی چی پسری که هنوز درست حسابی نشناختیش رفتی ببینیش…بعد هم این نقشه مزخرفت چی بود واسه دیدنش…؟
خودم رو بیشتر گوشه مبل مچاله کردم و پاهام رو تو بغلم گرفتم…سرم رو روی پاهام گذاشتم…
امروز مزخرفترین روز زندگیم بود…
پری که دید واقعا داغونم کنارم نشست و با ملایمت گفت:شاید تقصیر من شد که هی تشویقت کردم ببینیش اما باور
حرفش رو قطع کردم…سرم رو بلند کردم
-اون به من گفت هرزه
هق زدم…
-مگه من چکار کرده بودم…من ِ احمق فقط دنبال دلم رفتم…فقط می خواستم براش یه دوست باشم…دوستی که درکش می کنه همین
زار زدم…بخاطر نگاه تحقیر کننده ای که سمیر بهم انداخت
-بلند شو برو رو تختت بخواب
بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم…از وقتی اومده بودم حس می کردم دیگه جون توی تنم نمونده
روی تخت دراز کشیدم چشام رو بستم
-می خوای امشب اینجا بمونم
میدونستم نمی تونه بمونه…میدونستم باید پیش مادربزرگ پیرش باشه …
من هم می خواستم تنها باشم …می خواستم فکر کنم…می خواستم ببینم اشتباهم چقدر بزرگ بود که بهم گفت هرزه؟مگه از من چی دید؟
چشام رو باز کردم
-نه برو …می خوام تنها باشم
گونه ام رو بوسید و ملافه رو تا پایین چونه ام بالا کشید
چراغ رو خاموش کرد و رفت….
دلم سوخت….برای خودم سدجور دلم سوخت….
****
مشتم رو محکم روی فرمون کوبیدم….
خراب کردی سمیر…
رازتو به بد کسی سپردی ….آخه احمق این همه مدت خفه خون گرفته بودی چرا گفتی؟
الان چی با خودش در مورد میگه…اگه به کسی بگه چی؟
اگه امیر…مهیار…سمیح..بابام..یا حتی همین ستاره…مامانم…مانیا بفهمن چی میگن؟
مژده بشنوه منی که اینهمه….اینبار مشتم رو محکم به دهنم کوبیدم…
چی میگن اگه بفهمن…دیگه کسی واسم تره هم خورد نمی کنه…
باورم نمیشه دختری که امروز دیدم همون مهرسای باشه که من باهاش شوخی کردم…خندیدم…دعوا کردم و راز زندگیم رو هم گفتم
ماشین رو که جلوی خونه نگه داشتم نگاهم چرخید سمت مجتمعی که گفت توش زندگی می کنه
خدا بدادم برس….
صدای اذان باعث شد چشام رو ببندم
خدایا کمکم کن. در خونه رو که باز کردم با دیدن ماشین عمو اینا تو خونه واقعا حال داغونم داغون تر شد…امشب می خواستم توی خلوت و تنهایی باشم اما با این وضع…ماشین رو دم در پارک کردم …
در خونه رو بستم و به سمت ساختمون حرکت کردم…صدای حرف زدن و خنده اشون تا حیاط هم می رسید…
دلشون خوش بود…
در رو باز کردم به عادت همیشه سفره انداخته بودند و همگی دور سفره نشسته بودن …
قانون سکوت سرسفره شکسته بود امشب…
سلامی دادم …همگی جوابمو دادند…به کسی نگاه نکردم معذرت خواهی کردم و اجازه خواستم تا دستام رو بشورم…
توی آیینه بالایی روشویی به خودم نگاه کردم…
از چی می ترسیدم؟مهر نمی گفت؟اگه می خواست بگه تا الان گفته بود؟
از کی میدونه من همسایه روبروییشون ام…
نکنه از اول میدونست و با نقشه…
نه سمیر اون که اول با سمیح چت می کرد..
خب شاید از اول نقشه کشیده بود…
شیر آب رو باز کردم…مشتی آب سرد به صورتم پاشیدم…خنکای آب کمی از داغی درونمو کم کرد…
نادیا چی کم داشتم که کاری کردی که یه شب خواب آروم نداشته باشم…
کجای زندگیم بد بودم که روز خوش بهم حرام شده؟
دستام رو دو طرف سینک روشویی تکیه دادم و به خودم نگاه کردم
حوله رو برداشتم وصورتم رو خشک کردم…
سمت اتاقم حرکت کردم …
خدایا می ترسم بهم امنیت بده…نرسیده به در اتاق دستم کشیده شد…سرم رو بلند کردم کسی نبود..سرم رو پایین آوردم الهه بود…
-دایی مامان میگه بیا افطار کن
کنارش زانو زدم…تو بغلم کشیدمش…
هیچ وقت جز بچه ها هیچ کس نتونسته آرامش بهم بده…
از خودم جداش کردم
-برو به مامانی بگو نمازشو می خونه میاد..
-باشه
وسریع از کنارم گذشت…
دوباره برگشتم تا وضو بگیرم..باید از منبع آرامش امنیت و آرامش رو بخوام
سلام نماز رو که گفتم تقه ای به در زده شد
همونطور که پشتم به در بود و سجاده رو جمع می کردم گفتم بفرمایید
-سلام
برگشتم مانیا بود …اینو دیگه کجای دلم بذار من…
خدایا کرمت و شکر…ازت خواستم آرومم کنی نه پریشونترم کنی
به سینی غذایی که دستش بود اشاره کرد و گفت:ببخشید اما مجبور شدم بیارمش زن عمو گفت براتون بیارم نتونستم بگم نه
فکر کنم اینقدر اخمم غلیظ بود که این بیچاره هم فهمید از حضورش ناخشنودم
نخواستم بی رحم باشم
سعی کردم به روش لبخندی بزنم…بلندش دم و سینی رو از دستش گرفتم
-ممنون مانیا جان لطف کردی…خودم میومد اونجا
-زن عمو گفت حتما خسته ای برای همین…باور کن من…
بین حرفش پریدم …
-مهم نیست
سینی رو وسط اتاق گذاشتم
-چیز دیگه ای لازم نداری؟
-نه ممنون
در رو که بست من هم رفتم سمت سینی حبه ای خرما برداشتم روزه ام رو باز کردم و از اتاق بیرون زدم…


مطالب مشابه :


رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

رمان *از خیانت تا عشق (جلد یک)* رمان *ازدواج صوری* رمان *طالع ماه* رمان *حریم و حرام* رمان *تلافی*




از خیانت تا عشق 3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




از خیانت تا عشق 6

مهرسا حرفی که سمیر بهم زد درست مثل این بود که از یه پرتگاه به تماشای ایستاده باشی و یکی بی




رمان از خیانت تا عشق2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان از خیانت تا عشق2 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




از خیانت تا عشق 16

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 به همه چي فکر کردم و بيشتر از همه به عشق از هر چي عشق بود بيزار




رمان از خیانت تا عشق8

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان از خیانت تا عشق8 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق




رمان از خیانت تا عشق12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان از خیانت تا عشق12 رمان نفرتی از عشق(SHeiDA.SH و Melika1998.




برچسب :