عشق وسنگ 2-50

قسمت نهم

#ارسان#

ماشینمو جلوی شرکت پارک کردمو عصبی گوشیمو از توی جیبم درآوردم..آیلی بود.

-اهه..آیلی از صبح هزار بار زنگ زدی..وقتی جوابتو نمیدم یعنی کار دارم دارم دیگه.

آیلین-یعنی حتی یه وقت خالیم نداشتی که بهم زنگ بزنی؟

صداش رنگ دلخوری داشت ولی منو عصبی تر کرد..انگار محبتی که بهش میکردم هواییش کرده.

-نه نه نه..وقت نداشتم.

آیلین-یعنی امشبم نمیتونی بیای اینجا؟

خشک جواب دادم.

-برای چی باید بیام؟

آیلین-هیچی..فقط شام درست کردم خواستم با هم با بخوریم.

خواستم جواب بدم که با دیدن ماشین 206 سفید رنگی که یکمی جلوتر از من داشت پارک میکرد نفس توی سینم حبس شد..به پلاکش نگاه کردم..خودش بود.

آیلین-ارسان..کجایی؟

-بعدا بهت زنگ میزنم.

خواستم گوشی رو قطع کنم سریع گفت

آیلین-اا ارسان اذیت نکن دیگه..میای یا نه؟

-گفتم زنگ میزنم.

دیگه منتظر جوابش نشدمو سریع قطع کردمو از ماشین پیاده شدمو پشت سر یسنا که داشت وارد ساختمون میشد رفتم..قدمامو تند کردمو سریع رفتم داخل..جلوی آسانسور منتظر وایستاده بود..لبخندی زدمو رفتم سمتشو پشت سرش وایستادم..لبامو با زبون تر کردمو خواستم حرفی بزنم که سریع به سمتم برگشت.

-سلام.

یسنا-برای چی تعقیبم میکنی؟

لبخند زدم..مطمئن بودم اینو میگه.

-من تعقیبت نمیکنم.

یسنا-پس اینجا چی کار میکنی؟

همون موقع در آسانسور باز شد..با دست اشاره کردم بره داخل که با شک نگام کردو رفت داخل آسانسور..کنارش وایستادمو دکمه ی طبقه ی12 رو فشار دادم.

یسنا-ازت پرسیدم اینجا چی کار میکنی؟

برگشتم سمتشو بهش نگاه کردم.

-یادت که نرفته عشقت با مهرداد شریکه؟

حس کردم یه آه کوچیک کشیدو برگشت سمتمو پوزخند زد.

یسنا-من دیگه با تو هیچ نسبتی ندارم ارسان..زنت آیلینه.

-فعلا آره ولی نمیزارم اینجوری بمونه.

دستمو آوردم بالا آروم روی گونش گذاشتم توی چشمایی که تموم دنیام بود زل زدم.

-تو فقط یسنای منی..عشق ارسان تویی..هر جور که باشی..توی هر وضیعتی که هستی برام مهم نیست..میفهمی یسنا؟تا حالا ده بار اینا رو بهت گفتم.

چشماش پر از عشق شد..من این عشقو خیلی خوب میشناختم..ولی یه لحظه هم طول نکشید که چشماش پر از اشک شد..پر از غم شد..حسرت،بی پناهی،پشیمونی و...دلم به درد اومد..نمیتونستم یسنامو اینجوری ببینم برای همین دستامو روی بازوش حرکت دادمو خواستم بغلش کنم که سریع خودشو عقب کشید.

یسنا-دست از سر من بردار..برو دنبال زندگی خودت.

همونجا در آسانسور باز شدو یسنا سریع رفت بیرون.به قدمای منظم و تندش خیره شدمو در حالی که از آسانسور میومدم بیرون زیر لب گفتم

-من کنار نمیکشم.

وارد شرکت شدمو جلوی میز منشی وایستادم. با دیدنم سریع از جاش بلند شد.

منشی-سلام آقای فرزام.

-سلام..آقای فلاحی هستش؟

منشی-بله ولی همین الان خانومشون رفتن توی اتاقشون گفتن کس دیگه ای نیاد.

دندونامو روی هم ساییدمو نفسمو محکم دادم بیرون و رفتم سمت اتاق امیر.در اتاقشو یهویی باز کردم که با ترس برگشت نگام کرد.

امیر-نیاز نداره ثابت کنی هرکولی ها.

-برو بابا..

با بی حوصلگی خودمو جلوی صندلی های جلوی میزش پرت کردم.

امیر-باز چته تو؟

-هیچی..چم میخواسته باشه؟

امیر-بیا منو بخور..اینم بد که ازش حالشو میپرسی.

-نمیخوام بپرسی.

امیر-عققق..مثل این دختر لوسایی که با دوست پسراشون قهر کردن حرف نزنا.

لبخند بی جونی زدمو یکمی توی جام جابه جا شدمو به کارتایی که روی میزش بود نگاه کردم.

-داری چی کار میکنی؟

امیر-به نظرت امیر بدبخت به غیر از حمالی کردن کار دیگه داره؟

-انقد چرت نگو..اینا چیه؟

لباشو بهم فشار دادو با نگرانی بهم نگاه کرد.

-لال شدی؟ازت سوال پرسیدم امیر.

امیر-اینا کارتای مهمونیه که دارم حاضرشون میکنم.

-مهمونی چی؟

امیر-مهمونی مامان مهرداده.

-مامان مهرداد؟!لیدا؟!مگه ایرانه؟

امیر-آره..دو روزه برگشته.

پوزخندی زدمو گفتم

-حالا برای چی مهمونی گرفته؟

امیر-هیچی..فقط برای این که فامیلاشو ببینه.

دستمو دراز کردمو خواستم یکی از کارتا رو بردارم که امیر سریع دستمو گرفت.

امیر-چی میخوای؟

-میخوام فقط کارتشو ببینم.

امیر-کارت دعوته دیگه...دیدن داره؟

با شک نگاش کردم..یه حسی بهم میگفت بهم دروغ گفته.

-راستشو بگو امیر.

با استرس بهم نگاه کردو گفت

امیر-چی بگم؟

-مهمونیش برای چیه؟فقط راستشو بهم بگو.

پوفی کردو گفت

امیر-برای ازدواج مهرداد و یسنا یه جشن کوچیک گرفته.

به انبوه کارتای روی میزش نگاهی انداختمو با پوزخند گفتم

-معلومه چقد کوچیکه جشنش.

دستمو از زیر دست امیر بیرون کشیدمو یکی از کارتارو برداشتمو بازش کردم..با خوندن متنش لبخند بی اراده ای زدمو بدون این که نگاهمو از روی نوشته ها بردارم گفتم

-برای منم یه کارت بنویس.

امیر-معلوم هست چی داری میگی ارسان؟

کارتو بستمو گذاشتم سرجاشو با خونسردی نگاش کردم.

-آره..گفتم برای منم یه کارت بنویس..البته تنها نه..هم برای من هم برای آیلین.

امیر-ارسان بفهم چی میگی؟میخوای با آیلی بیای جشن یسنا و مهرداد؟

-آره اشکالش چیه؟

امیر-اشکالش اینه که اگه بیای مطمئنم دعوا میشه.

-یعنی چی دعوا میشه؟مگه من برای دعوا میام؟من فقط میخوام بیام تا توی شادیه ازدواج دوستم و همسر سابقم شرکت کنم.

امیر-ارسان..

-با عصبانیت از جام بلند شدمو گفتم

-ارسان و مرض..کاری بهت گفتم میکنی یا بدون دعوت بیام؟

پوفی کردو یکی از کارتا رو برداشتو پشتش چیزی نوشتو به سمتم گرفت.لبخند پیروزی زدمو کارتو ازش گرفتم.

-تکی تو دنیا امیر..دمت گرم.

برگشتمو از اتاق اومدم بیرون.نگاهی به در اتاق مهرداد انداختم.

-میدونم چه جوری باید دوباره به دستت بیارم.

برگشتمو رفتم سمت درو از شرکت اومدم بیرون..امروز چهارشنبه بودو مهمونی هم که روز جمعس..فرصت چندانی ندارم..باید برای همه چیز خودمو حاضر کنم..باید با آیلی هم صحبت میکردم تا باهام بیاد.نگاهی به ساعت انداختم..ساعت 2 بود..سوار ماشین شدمو روندم سمت خونه و همزمان شماره ی آیلی رو گرفتم..بعد از پنج تا بوق با صدای گرفته گوشی رو برداشت.

آیلین-بله؟

-سلام..خوبی؟

آیلین-ارسان تویی؟ بد نیستم.

-گفتی برای شب داری شام درست میکنی؟

آیلین-آره...

تعجب توی صداش بود..حقم داشت..نه به اون برخورد سرد و خشنم نه به لحن آروم الانم.

-خب پس من شب میام اونجا.

آیلین-جدی میای؟

-نمیخوای نمیام.

آیلین-نه عزیزم..این چه حرفیه؟بیا منتظرتم.

-ساعت 8 اونجام.

آیلین-باشه..خدافظ عزیز دلم.

بی حرف گوشی رو قطع کردم..فعلا برای این که بتونم آیلی رو راضی کنم باهام بیاد به این مهمونی مجبور بودم یکمی نرمتر برخورد کنم..خیلی پستی ارسان..این جوری بیشتر وابستش میکنی..عیب نداره..این رفتار زیاد طول نمیکشه. دنده رو جابه جا کردمو پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم..ماشینو توی پارکینگ پارک کردمو از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه..بوی قورمه سبزی میومد..حدس میزدم کار ملیحه باشه.در خونه رو باز کردمو رفتم داخل که سریع از آشپزخونه اومد بیرون.

ملیحه-سلام آقا.

-سلام..کارت تموم شده؟

ملیحه-بله..منتظر شما بودم.

دستمو توی جیبم کردمو از توی کیف پولم یه چک پول پنجاه تومنی در آوردمو به سمتش گرفتم.

-دستت درد نکنه..هفته دیگه همین موقع حتما بیای.

ملیحه-چشم آقا..با اجازتون.

کیف و چادرشو از روی زمین برداشتو ازخونه رفت بیرون.کتمو در آوردمو پرت کردم روی مبل..خونه از تمیزی برق میزد.رفتم سمت اتاق تا لباسامو عوض کنم. به عکس یسنا لبخندی زدمو رفتم سمت دستشویی..صورتمو شستمو بعدشم یکمی از قورمه سبزی ای که ملیحه درست کرده بود خوردم. روی مبل دراز کشیدمو tv رو روشن کردمو الکی کانالا رو رو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد..خم شدمو از روی میز برداشتم که دیدم مامان.

-سلام.

مامان-سلام..خوبی مامان جان؟

-بد نیستم..شما خوبید؟

مامان-منم خوبم..کجایی؟خونه ی خودتی دیگه؟

-آره..خونه ی خودمم.

مامان-پس پیش آیلینی.

-خونه ی من اونجاس؟

آهی کشیدو گفت

مامان-پس کی میخوای تمومش کنی ارسان؟کی میخوای قبول کنی که دیگه یسنا نیست؟

-هیچ وقت چون یسنا هست.

مامان-آره..هست..زندس..نفس میکشه ولی زن یکی دیگس.

-اشکال نداره..چند وقت دیگه دوباره میشه خانوم خودم.

مامان-یعنی چی؟چی داری میگی؟

-میخوام دوباره برشگردونم مامان.

مامان-ولی...

-مامان توروخدا هیچی نگو..من از آیلی جدا میشم و دوباره با یسنا ازدواج میکنم.

مامان-آخه اون حاملس.

-خب باشه..من واسه بچش پدری میکنم.

مامان-خیلی بی منطق شدی ارسان..شب میای اینجا میخوام باهات صحبت کنم.

-شب میخوام برم خونه ی آیلی..فردا اگه شد میام.

مامان-یعنی چی اگه شد؟صبح ساعت 10اینجایی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

برای این که فشارش دوباره بالا نره و حالش بد نشه گفتم

-چشم..میام..حالا انقد حرص نخور.

مامان-اگه تو بزاری میشه حرص نخورم.

بعدشم سریع گوشی رو قطع کرد..پوفی کردمو تلویزیونو خاموش کردمو گوشیمو واسه ساعت 6 تنظیم کردمو سعی کردم بخوابم..باید استراحت میکردم تا راحت تر بتونم فکر کنم..دیگه حتی یه اشتباه کوچیکم نباید داشته باشم..به هیچ وجه.

با صدای آلارام گوشیم آروم چشامو باز کردم..خوابم خیلی سبک شده بود..گوشیمو خاموش کردمو دست و صورتمو شستمو حاضر شدمو رفتم سمت مغازه ای که همیشه لباسامو میخردیم..خیلی وقت بود که بهش سر نمیزدم..ماشینمو جلوی مغازه نگه داشتمو از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت مغازه..مثل همیشه دکور شیک و جذابش با نور پردازی های قشنگی تزئین شده بود..در مغازه رو باز کردمو رفتم داخل..غیر از احسان هیچکس داخل مغازه نبود که با صدای در به سمتم برگشتم.

احسان-به به..سلام آقا ارسان کم پیدا.

لبخندی زدمو رفتم جلو باهاش دست دادم.

احسان-این این ورا آقا ارسان..دیگه کم کم داشتم مطمئن میشدم یه جا دیگه میری خرید میکنی ها.

-نه بابا..یکم گرفتار بودم.

احسان-پس حتما الان میخوای جبران این چند ماهو بکنی دیگه.

-تو که تا جیب منو خالی نکنی دست بردار نیستی.

خندیدو در حالی که دستشو پشتم میزاشتو به سمت پله ها هدایتم میکرد گفت

احسان-خب حالا بگو ببینم چی میخوای؟

-کت شلوار میخوام.

احسان-رنگ خاصی میخوای؟

لبخندی بی اراده ای زدمو گفتم

-آره..رنگش توی رِنج آبی تیره باشه.

سری تکون دادو رفت سمت یکی از رگال های کت شلوار.بعد از چند دقیقه به دوتا کت شلوار برگشت..یکیش آبی نفتی بودو جنس براقی داشت و اون یکی سورمه ای بودو جنسش خاص بود..انگار هم براق بود هم مات بود.

احسان-چطوره؟

کت شلوار سورمه ای رو ازش گرفتمو گفتم

-این بهتره.

احسان-توی رِنج آبی تیره فقط این رنگاشه..میخوای مدلای دیگه همین رنگو بهت نشون بدم؟

سری به معنای باشه تکون دادم رفتیم سمت رگال..همشون سورمه ای بودنو فقط مدلای کتشون فرق میکرد.

-احسان همین خوبه..اینا خیلی قرتیه.

خندیدو گفت

احسان-یعنی چی قرتیه؟

-خب به نظر من کت باید ساده و مردونه باشه..ولی اینا با این طرحای روش افتضاحه.

احسان-ولی خیلیا هستن که همینا رو فقط میپسندن.

-هر کس یه سلیقه ای داره.

احسان-اون که آره..خب پیراهنم میخوای؟

-آره.

احسان-چه رنگی؟

-نمیدونم..فکر کنم اگه تیره باشه بیشتر بهش بیاد.

هیچی نگفتو رفت سمت قفسه ها بعد از چند لحظه یه پیراهن گذاشت روی میز.

احسان-بیا برو بپوش ببین چطور میشه..

به پیراهن مشکی روی میز نگاهی انداختمو گفتم

-به نظرت خیلی دیگه تیره نیست؟

احسان-به نظر من که خیلی خوب میشه حالا برو بپوش اگه خوب نبود یه چیز دیگه بهت میدم.

هیچی نگفتمو پیراهنو برداشتمو رفتم سمت اتاق پرو..سریع لباسارو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرونو جلوی آینه قدی وایستادم..احسان راست میگفت چون واقعا ترکیب مشکی با سورمه ای قشنگ بود.

احسان-پسندیدی؟

-خیلی خوبه..نظر تو چیه؟

احسان-به نظر من خیلی بهت میاد.

لبخند رضایت مندی به خودم توی آینه زدمو رفتم لباسامو عوض کردم.بعد از حساب کردن پول لباسا از مغازه اومدم بیرونو روندم سمت خونه ی آیلی.میدونستم یسنا کت و شلوار این رنگی خیلی دوست داره برای همینم این رنگی خردیم..حالا میموند راضی کردن آیلی..باید حتما با من به این جشن میومد..باید حسادت یسنا رو تحریک میکردم..توی چشماش میخوندم که هنوزم مثل قبل دوسم داره پس مطمئنم که اگه منو اینطوری با آیلی ببینه یه واکنشی انجام میده..مطمئنم. ماشینو پارک کردمو از ماشین پیاده شدم..دوباره خاطرات اون شب لعنتی جلوی چشمم زنده شد.دندونامو روی هم ساییدمو با حرص زنگو فشار دادم که در با صدای تیکی باز شد. سریع وارد خونه شدمو درو بستم..خدارو شکر آسانسور توی همون طبقه بودو معتل نشدم..در آسانسورو باز کردمو رفتم سمت واحد آیلی که درش باز بود ولی آیلی جلوی در نبود..کفشامو درآوردمو وارد خونه شدم.

-آیلین!؟

آیلین-جانم؟الان میام.

صداش از آشپزخونه میومد.جولوتر رفتمو جلوی در آشپزخونه وایستادم..با تعجب به آیلی که داشت چای توی فنجون میریخت نگاه کردم.اخمامو توی هم کشیدمو با حرص گفتم

-این چه وضعیه؟

با صدای من به سمتم برگشتو لبخندی زدو اومد نزدیک تر.

آیلین-سلام عزیزم.

خم شدو خواست گونمو ببوسه که سریع کشیدم عقبو با اخم نگاش کردم. با دست به تاپ گردنی و دامن کوتاهی که پوشیده بود اشاره کردمو گفتم

-اینا چیه؟

نگاهی به خودش انداختو گفت

آیلین-مگه چه اشکالی دارن؟

نفسمو با حرص فرستادم بیرونو گفتم

-اشکالشو هم من میدونم هم خودت..زود برو عوضشون کن.

آیلین-آخه..

بازو های لختشو توی دستمو گرفتمو فشار دادم.

-آیلی منظورت از این کارا چیه؟میخوای چی رو ثابت کنی؟آره من یه مردم ولی به اندازه ای رو خودم الان کنترل دارم که به عشقم خیانت نکنم..مطمئن باش..حالا برو لباستو عوض کن.

بازوشو ول کردمو با اخم نگاش کردم که با دلخوری نگام کردو رفت سمت اتاق و چند دقیقه بعد با یه ساپورت مشکی جذب و لباس قرمز مردونه که دوتا دکمه های اولشو باز گذاشته بود برگشت..پوفی کردمو سعی کردم به اعصابم مسلط باشم..حداقل به خاطر یسنا و اون جشن باید خودمو کنترل میکردم..روی مبل نشستمو بعد از چند لحظه آیلی با دوتا فنجون چای و کیک اومد. تلویزیون روشن بودو داشت یه فیلمو نشون میداد..یه تیکه کیک با فنجونم برداشتمو خودمو مشغول کردمو وانمود کردم دارم فیلم نگاه میکنم..باید افکارمو جمع میکردم تا بتونم با آیلی صحبت کنم. فنجون خالیمو گذاشتم روی میزو توی جام جابه جا شدمو و به آیلی که داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم.ابرویی بالا انداختمو گفتم

-برای جمعه آماده باش میریم مهمونی؟

لبخندش پهن تر شدو گفت

آیلین-مهمونی؟مهمونی کی هست حالا؟

-جشن ازدواج مهرداد و یسناست.

با این حرفم چای پرید توی گلوشو به سرفه افتاد. از جام بلند شدمو آروم زدم به پشتش که حالش بهتر شد ولی هنوزم چشماش پر از تعجب بود.

آیلین-تو میخوای بری جشن ازدواج مهرداد و یسنا؟

ریلکس نگاش کردمو گفتم

-آره..اشکالی داره؟

اخمی کردو گفت

آیلین-تو میخوای میتونی بری ولی من نمیام.

-اتفاقا هم من میرم هم توی میای.

آیلین-مگه زوره؟نمیخوام بیام.

-لطفا بچه بازی درنیار..تو میای.

آیلین-بیام اونجا که چی؟که شاهد این باشم که چه جوری به یسنا عاشقانه نگاه میکنی؟

دیگه از کوره در رفتمو با اخم بهش توپیدم

-آره..اصلا باید بیای و همین نگاها رو ببینی..ببینی تا شاید انقد واسه بدست آوردن من تلاش نکنی و خودتو این شکلی نکنی و بیای جلوم بشینی.

آیلین-من کار خلاف غیر شرعی ای انجام ندادم.

-ببین آیلی..من نه به شرع کار دارم نه به قانون..من دل خودمو عشقم برام مهمه که میدونم هنوز عاشق همیم.

برگشت سمتمو بهم نگاه کرد.بعد از چند لحظه پوزخندی زدو گفت

آیلین-باشه من میام ولی فقط برای این که بهت ثابت کنم یسنا لایق عشقت نیست.

بعدشم سریع از جاش بلند شدو رفت سمت اتاقشو درو محکم بست..دستامو مشت کردمو سعی کردم آروم باشمو حرف آخرشو فراموش کنم..فقط به خاطر یسنا در برابر این حرفا سکوت میکنم فقط برای این که کنارم داشته باشمش. گوشی و سوییچ ماشینو از روی میز برداشتمو از خونه اومدم بیرون..ترجیح میدادم تا روز مهمونی اصلا دیگه نبینمش وگرنه اصلا تضمین نمیکردم که با این حرفاش دوباره نزنم توی دهنش...

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق وسنگ-جلد اول

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




عشق وسنگ 1

عشق وسنگ 1. به نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن رمان عشق و




عشق وسنگ 27

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 27 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}9

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق وسنگ دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-67

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-67 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ 2-64

بـــاغ رمــــــان - رمان عشق وسنگ 2-64 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان عشق وسنگ{جلد اول}24

رمان عشق وسنگ{جلد اول}24 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات دانلود رمان های بسیارزیبا




عشق وسنگ 2-50

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ 2-50 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :