خوابگاه 36
هانی...
کلافه از جام بلند شدم و یه نفس پارچ آب رو سر کشیدم، حس میکردم دارم آتیش میگیرم، کولر رو روشن کردم و مشغول قدم زدن تو تاریکی اتاق شدم، پشت اون در یه فرشته خوابیده بود که وسوسه ام میکرد.
حالم داشت بد میشد، نفسم رو بیرون دادم و هرچی بد و بیراه به ذهنم میرسید نثار روح پرهام کردم، باید درستش میکردم اینطوری راه به جایی نمیبردیم.
رفتم توی حیاط نشستم بدون اینکه چراغش رو روشن کنم، نور ماه حیاط رو روشن کرده بود، گوشیمم بود واسه همین دلیلی به روشن کردن چراغ نمی دیدم.
از تو مموری گوشیم عکس های این اخیر رو باز کردم، من ، یاسی، فرشته یا حتی اون پرهام؛ پشت هر کدوم از این عکس ها یه دنیا خاطره بود که الان داشت تو ذهنم رژه میرفت.
یه حسی داشتم که جدید بود، یه جور مالکیت، تازگیا به رفتار بین فرشته و پرهام دقیق تر شده بودم و تازه داشتم معنی مالکیت رو درک میکردم. حسی که بین اونا بود انگار به منم منتقل شده بود یه حس عجیب که داشت بازیم میداد.
یه کشش خاصی به موجود پشت در اتاقم داشتم، به صدای نفس های آرومش، به معصومیتش، به جا خوردناش، به همه چیش
لعنت بهت پرهام، نصفه شبی هواییم کردی
بی اراده از جام بلند شدم و به داخل رفتم، حتی به پشت در اتاق هم رسیدم، دستم به سمت دستگیره در رفت، گرفتمش
آروم به پایین فشارش دادم
نفسم رو بیرون دادم
در با صدای ریزی باز شد، بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم در رو هل دادم، همه جا تاریک بود، یه قدم رفتم تو.
وقتی به خودم اومدم که تقریبا بالا سر یاسی بودم
پتو رو دورش پیچیده بود، موهاش صورتش رو قاب گرفته بود، نفس هاش آروم و منظم بود، دستش کنار صورتش رو بالش بود
خم شدم
نمیدونم چطوری به خودم اومدم، از اتاق بیرون اومدم و بدون اینکه در رو ببندم رفتم تو حیاط، شلنگ آب رو باز کردم و گرفتمش رو سرم.
وقتی حسابی خیس شدم لبه پله نشستم، آب از سر و صورتم می چیکد، گوشیم رو برداشتم و از توی دفتر تلفنم دنبال یه شماره گشتم که چشمم رو بگیره
رو اسم ترانه موندم، از منوی Option گزینه Send message رو انتخاب کردم
-بیداری
تو کسری از ثانیه جواب داد
-به سلام برادر هانی از این طرفا، نصفه شبی یاد ما کردی
-حالم خوش نیست
-چی شده؟
-جوش آوردم
-یه لیوان آب خنک بخور سرد میشی
-زیر شیر آب بودم فایده نداشت
-پس بگو، دوای دردت پیش منه برادر، بیا اینجا بساط جوره ها
-برو بابا
-چته؟ مگه نمیگی داری میسوزی، بیا خاموشت کنیم
-حوصلتو ندارم ، فعلا
-پسره جنی، بای
گوشیم رو روی زمین گذاشتم، همونجا روی سنگ فرش ها دراز کشیدم، انقدر به سیاهی شب نگاه کردم که خوابم برد.
_________________
یاسی..
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...با اعصاب خوردی قطعش کردم و موهامو که پخش شده بودن تو صورتم رو کنار زدم.. به ساعت گوشیم نگاه کردم.. 30 : 9 بود .. نشستم روی تخت .. خمیازه ای کشیدم و با کش جفت بالشت موهامو بستم و کلیپسمو زدم بهشون ..شام که من نخوردم.. چون اشتها نداشتم .. و خیلی هم خوابم میومد .. فرشته کلی اصرار کرد اما من قبول نکردم و ساعت نه بود که خوابیدم.. ___________________ هانی... فرشته استرس داشت و داشت حسش رو به منم منتقل میکرد، پرهام که کلا قید ارشد رو واسه امسال زده بود و با خیال راحت داشت چایی میخورد
-هانی گفتی ساعت چنده آزمون؟
کارتم رو که رو میز کناری بود برداشتم و گفتم:
-ساعت 3 بعد از ظهره
-کی راه بیفتیم؟
-میریم حالا، الان که تازه ساعت 9 صبحه فرشته
یاسی حوله به دست وارد شد، و فرشته هم کلافه گفت:
-تو محل آزمونت نزدیکه من که تقریبا دم خونمون افتادم
-ای بابا چقدر استرس داری دختر، نگران نباش
یاسی کنار فرشته نشست و به آرومی مشغول خوردن صبحانه شد
تا ساعت 12 فرشته دور خودش میچرخید و منم کلافه کرده بود
پرهام داشت مانتوی فرشته و پیراهن خودش رو اتو میکرد و یاسی هم نشسته بود درس میخوند... منم داشتم با لپ تاپم کلنجار میرفتم تا ببینم چشه که یاسی گفت:
-هانی؟
-جانم؟
-کجا هست محل آزمونت؟
-نزدیکه، چطور؟
-منم باهات بیام؟
با حرف یاسی پرهام زد زیر خنده و گفت:
-نترس این غول بیابونی رو نمیخورنش تو راه
-نخیرم حوصله ام سر میره
چشم غره ای نثار پرهام کردم و گفتم:
-هوا گرمه ، معلومم نیست کی کنکورم تموم شه اذیت میشی ها
-اشکال نداره میمونم منتظرت
پرهام مشکوک نگاهش میکرد و منم ناچار بودم قبول کنم
-باشه پس حاضر شو که ساعت دو حرکت میکنیم
یاسی خوشحال رفت بالا تا به قول خودشون دخترا حاضر شه
-هانی میدونی از چی خوشم میاد؟
نگاهی بهش کردم که هنوز داشت لباس اتو میکرد و گفت:
-خوشم میاد همو دوست دارین اما واسه ما فیلم میاین... من که شوهر فرشته ام برسونمش میام خونه اونوقت این دختره میخواد بمونه تا با تو برگرده
-خیلی مسخره ای
-راست میگم، دختر بدی هم نیست خب یه امر خیر ما رو مهمون کن
-اون حوصله اش سر رفته تو چرا دوست داری واسه دختر مردم حرف در بیاری
-اون حوصله اش سر رفته دیگه، باشه منم خر ، اگه اینطوریه چرا با فرشته نمیره؟ اون که رفیق شیش فرشته است
-چون تو داری با فرشته میری
-ببین هرچی من میگم یه چیز بگو ولی این خط این نشون شماها همو میخواین
-بشین سر جات
--
ماشین رو زیر یه درخت پارک کردم و گفتم:
-گوشیمو میذارم پیشت، مواظب خودتم باش، از ماشین بیرون نرو، گرمتم شد کولر هست، راستی اینم سوئیچ
-خب اگه گوشی لازمت شد چی؟
-اینم حرفیه، پس میبرمش آزمون تموم شد بهت زنگ میزنم،
-باشه انشالله خوب بدی
-مرسی... من دیگه رفتم، خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت دانشکده محل برگزاری آزمون، همهمه ای بود، گوشیم رو خاموش کردم با توجه به راهنماهایی که رو در و دیوار زده بودن سالن امتحانم رو پیدا کردم، با اینکه به ارشد سراسری مطمئن بودم ولی محض احتیاط آزاد هم شرکت کرده بودم.
سوالات نسبتا آسون بود ، اما تک و توک سخت هم داشت و تو قسمت مدار بیشتر از همه وقتم رو گذاشتم... بعد از آزمون که سه ساعتی طول کشیده بود از سالن زدم بیرون، گوشیمو تحویل گرفتم و به محض روشن کردنش زنگ زدم به یاسی اما جواب نداد
چندبار گرفتم ولی جواب نداد، عصبی به طرف محل پارک ماشین رفتم، دلم شور میزد ، میترسیدم بلایی سرش اومده باشه تا رسیدن به ماشین به پرهام زنگ زدم و سراغ یاسی رو گرفتم که گفت هنوز خونه نرفته
با دیدن ماشین نفس عمیقی کشیدم وبا پرهام خداحافظی کردم
یاسی تو ماشین خوابش برده بود؛ آروم زدم به شیشه ماشین بعد از چند لحظه بیدار شد و در رو برام باز کرد
-ببخشید خسته شدی
-نه، یهو چشمم گرم شد، خوب دادی؟
-آره آسون بود البته یه بخش هایی هم سخت بود
-انشالله موفق میشی
-ممنون، بریم خونه؟
-بریم
-خوابت میاد بخواب
-نه میرم خونه بد بخواب میشم
-باشه
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، تو چهارراه اول پشت ترافیک گیر کردیم، با صدای گوشیم صدای ضبط رو کم کردم و با دیدن شماره هانا خندیدم و جواب دادم
-جانم عزیز دلم
اولش صدایی نیومد
-الوو هاناجان صدامو داری؟
-هانی
با هانی گفتنش بغضش ترکید ،
گوشه خیابون نگه داشتم و گفتم:
-هانا چی شده؟ الووو هانا چرا گریه میکنی؟
حرفی نمیزد فقط صدای هق هقش رو می شنیدم
-هانا جان، عزیزم چی شده داری نگرانم میکنی خواهر من، عزیز دلم نمیگی چی شده
-هانی.... مامان.... مامان
مریضی مامان اومد جلو چشمم
-هانا چی شده؟ مامان چشه؟
-مامان تو کماست
حس میکردم سر شد تنم... کما؟ اغما... مامان؟ اون که این اواخر حالش خوب بود، مشکل قلبش دیگه اذیتش نمیکرد
-هانا
فقط گریه میکرد، صدای گریه اش اعصابم رو به هم ریخته بود
-گوشی رو بده یکی دیگه
صداهای نامفهومی شنیدم و بعدش صدای نیوشا رو شنیدم
شاید تو هر لحظه ی دیگه ای بود دلم میخواست سر هانا داد بزنم
-الو هانی
-نیوشا تویی؟ نمیگی چی شده؟ مامانم
-هانی زود بیا... عمه تو کماست، هانی بیا، فقط بیا
گوشی از دستم لیز خورد رفت زیر پام
یاسی هاج و واج نگاهم میکرد.. ادامه دارد...
مطالب مشابه :
خوابگاه 17
رمــــان ♥ - خوابگاه 17 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های
رمان خوابگاه قسمت 41
رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
خوابگاه 36
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 3و4و5
رمــــان ♥ - خوابگاه 3و4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای
خوابگاه.38 37.39
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه.38 37.39 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 33.34.35
رمــــان ♥ - خوابگاه 33.34.35 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای
رمان خاله بازی عاشقانه1
عاشقان رمان برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از دانلود رمان
دانلود رمان اسطوره
دنیای رمان - دانلود رمان اسطوره - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان خوابگاه analia+baran karami.
برچسب :
دانلود رمان خوابگاه