25 دختر یخی پسراتش

جک سرش رو از توی یخچال بیرون اورد و با پاش در یخچال رو بست و کالباس رو گذاشت توی دهنش.
جازمین:بترکی جک.چقدر می خوری؟
جک نگاهی به اطراف کردو و رو به جازمین گفت:الیکا رفت؟
جازمین:صبح به خیر.یه ده دقیقه میشه رفته.اقا تازه فهمیده.
جک زبون رو برای جازمین در اورد.جازمین گفت:اُه،حالم رو بهم زدی.دهنت رو ببند.
جک برای در اوردن حرص جازمین دهنش رو کامل باز کرد.
جازمین جیغ زد:مامی
یلدا با صدای جازمین از فکر اومد بیرون و نگاه جازمین کرد که قرمز شده بود و جک دهنش کلا باز بود.کل قضیه رو گرفت.
رو به دوتاشون با یه عصبانیت ظاهری گفت:بس کنید دیگه.جک تو دهنت رو ببند.
جک فوری دهنش رو بست.یلدا رو کرد و به جازمین گفت:تو هم اینقدر جیغ نزن.حنجره هات پاره میشه
و بعد اروم به فارسی ادامه داد:گوش منم کر میشه
جازمین:مامی دوباره فارسی حرف زدین؟
یلدا گفت:جازمین برو موهای این بدبخت رو شونه کن.
و بعد با چشماش اشاره به اسچتزی کرد که از ترس صدای جازمین تو خودش جمع شده بود و داشت با چشم های درشت مشکی نگاه اطرافش میکرد.
جازمین از جا بلند شد و به سمت اتاق الیکا رفت تا شونه ی اسچتزی رو برداره.جک یکی دیگه از کالباسای توی دستش رو برداشت و گذاشت تو دهنش و بقیه کالباس ها رو گذاشت تو یخچال و اومد و کنار یلدا نشست و دستش رو دور شونه یلدا حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک کرد و اروم گفت:مامی تو فکری؟
یلدا لبخندی زد و گفت:یکم ذهنم درگیر الیکاست.
جک:خواهرم کاری کرده؟
یلدا:نه.فقط خیلی عوض شده.
جک هم اهی کشید.دلش برای اون خواهر شیطونش تنگ شده بود.
جک:شاید به این تغییر نیاز داشته
یلدا:ولی من به این تغییر راضی نیستم
جک:مامی شما نمی تونید برای الیکا تصمیم بگیرید.اون خودش به اندازه ی کافی بزرگ شده و حالیش میشه
یلدا اهی کشید که دل جک برای یلدا سوخت.
یلدا:چقدر زود بزرگ شدین؟همین چند روز پیش بود که رویا الیکا رو اورد لاس وگاس پیش من و رفت.
صدای جازمین اومد:و همین یه ساعت پیش بود که من و این گوریل رو به فرزندی قبول کردین.
جک چشم غره ای به جازمین رفت و از جاش بلند شد و شروع کرد به دوییدن دنبال جازمین.جازمینم با استچزی توی دستش دور خونه می دویید و جیغ میزد.یلدا هم فقط می خنذید.
با صدای باز شدن در نگاها به سمت در رفت.زینت با چند بسته خرید وارد خونه شد.یلدا فوری بلند شد و رفت کمک زینت و چند تا از بسته ها رو ازش گرفت و با هم اونو به سمت اشپزخونه بردن.
جک خودش رو انداخت روی راحتی ها و گفت:اخیش.ورزش امروزم رو کردم.
جازمین در حالی که روی راحتی ها کنار جک نشسته بود و داشت موهای اسچتزی رو شونه می کرد گفت:همش به خاطر منه.و گرنه تو کی ورزش کردی که این دومین بارت باشه؟
جک صاف نشست سرجاش و گفت:من،من ورزش نمی کنم.
بعد لباسش رو زد بالا و عضلات سفت شیکمش رو نشون جازمین داد و گفت:اینا الکی درست نشدن.
یلدا از تو اشپزخونه گفت:جک،اینجا خونه نیست.لباست رو بکش پایین.
جک لباسش رو کشید پایین و برگشت و نگاه تو اشپزخونه کرد.بدبخت زینت قرمز شده بود از خجالت.
جک:ببخشید حواسم نبود.
زینت چیزی نگفت و به اون سمت خونه رفت.یلدا چشم غره ای به جک رفت و مشقول گذاشتن وسایل توی جاهاشون شد.
جک نگاهی روی دیوار کرد،ساعت ده وربع بود.رو به یلدا گفت:مامی،کلاس الی کلاسش کی تموم میشه؟
یلدا سرش رو از توی کابینت در اورد و گفت:ساعت یازده.بعدشم بهش نگو الی بدش میاد.
جک بی خیال گفت:حالا که نیستش،راستی مامی نمی خوایم بریم دانشگاه الیکا
یلدا:مگه ساعت چنده؟
جک:ده و ربع
یلدا:بچه ها کم کم اماده بشید که ده و نیم این طرفا راه بیفتیم.
جازمین از جاش بلند شد و درحالی که به سمت اتاقی می رفت که با مامان جون شریک شده بودن گفت:کسی وارد نشود.
و بعد در و بست.
جکم از جاش بلند شد و به سمت اتاق روبه رویی اتاق یلدا و جازمین رفت که برای خودش برداشته بود رفت.
جازمین اسچتزی رو گذاشت روی زمین و به سمت چمدونش رفت که هنوز بازش نکرده بود.زیپش رو باز کرد و از توش یه شلوار سفید برداشت،با لباس مردونه ی بلند که تا روی رونش میومد به رنگ مشکی با خط های سفید.
بعد از عوض کردن لباسش،موهای کوتاهش رو که تا شونه هاش میومدن رو به زور بست و شال مشکیش رو کرد سرش.نگاهی به خودش تو ایینه کرد.پوست سفید، موهای خرمایی و چشمای قهوه ای روشن،یا قد متوسط؛حدود 160.دختر توپری بود و این باعث میشد که همیشه جک مسخره اش کنه.نگاش رو از اینه گرفت و پوفی کرد و از اتاق خارج شد.
جک زیپ چمدونش رو باز کرد و از توش یه شلوار مشکی برداشت.با یه تی شرت سفید،که روش با انگلیسی نوشته بود"we never growing up” .خودش روش کار کرده بود.جازمین میگفت خیلی زشته ولی اون به خاطر علاقه اش به اوریل لاوین این رو روی لباسش نوشته بود.
جلوی اینه وایساد و موهاش رو مثل همیشه داد یه ور و ریختشون توی پیشونیش.همیشه یلدا بهش می گفت مثل بچه سوسول ها میشه،ولی جک اصلا اهمیت نمیداد.
جک نگاهی به ایینه کرد.پوست سبزه ای داشت،با موهای مشکی و چشمای ابی.قدش حدود 170 بود.قدش نسبت به دوستاش کوتاه بود،ولی اون از قدش کاملا راضی بود.چون دوست نداشت مثل نردبون باشه.
نگاش رو از ایینه گرفت و از اتاق اومد بیرون.اومدش بیرون برابر شد با اومدن بیرون جازمین.هر دوتاشون لبخندی بهم زدن.وقتی نگاشون به تیپای هم خورد،لبخنداشون عمیق تر شد.
جازمین:تو دوباره این لباسرو پوشیدی؟
جک:تو هم دوباره این لباس مردونه رو پوشیدی؟
جازمین:خوب دوستش دارم
جک:خب منم دوستش دارم.
جازمین چشماش رو ریز کرد و گفت:اها.اعتراف کن.کیه؟
جک با دیدن چشمای ریز شده ی جازمین خنده اش گرفت.جازمین دست جک رو گرفت و گفت:جون خواهری بگو
جک دستش رو از دست جازمین بیرون کشید و گفت:تو که خواهرم نیستی.
جازمین شکست.میدونست جک دوستش داره.ولی اینکه اونو به عنوان خواهرش قبول نداره،اونو اذیت می کرد.اون دوست داشت جک بهش بگه خواهری.ولی اون هیچ وقت نگفت.
با شونه های افتاده رفت و روی کاناپه نشست.جک از تغییر حالت جازمین تعجب کرد.نکنه اون چیز بدی گفته باشه؟ولی هر چه قدر فکر کرد به ذهنش نرسید که چیز بدی گفته باشه.فکر کرد شاید به خاطر اینکه بهش نگفته اون کیه ناراحت شده.ولی جک واقعا کسی رو تو زندگیش نداشت.
یلدا به سمت اتاق رفت و لباساش رو عوض کرد.به ست مشکی زد،یا شال و کیف سفید.
جک رفت کنار جازمین و دستش رو گرفت و گفت:جازمین برای جواب سئوالت.من کسی رو تو زندگیم ندارم.
جازمین بدون اینکه نگاش کنه گفت:میدونم.

******همون موقع یلدا از اتاق اومد بیرون و جک و جازمین نتونستن ادامه ی حرفاشون رو بدن.
یلدا رو به بچه ها گفت:زود راه بیفتید.به اژانس زنگ زدم دیگه باید دم در باشه.
هر سه تاشون از جاشون بلند شدن و به سمت در وردی رفتن.جک در رو باز کرد و منتظر شد تا جازمین و یلدا و اسچتزی از خونه بیرون شن.وقتی رفتن در رو بست و پشت سر اونا به راه افتاد.
یلدا و جازمین عقب اژانس نشستن و جک هم جلو نشست و به سمت دانشگاه راه افتادن.بعد از یه ربع به دانشگاه رسیدن.ساعت ده دقیقه به یازده بود
هر سه تاشون پیاده شدن.یلدا دم در دانشگاه وایساد و روبه جک و جازمین گفت:شما برید تو.من اینجا منتظر می مونم تا شما بیاید.
جک:چرا شما نمی یاید؟
یلدا:حوصله ی محیط های شلوغ رو ندارم.
جازمین سرش رو یه نشونه ی فهمیدن تکون و داد و دست جک رو گرفت و کشید سمت حیاط دانشگاه.جازمین موهای استچزی رو که تو دستش بود دست کرد و یکم بهمشون ریخت و رو به جک گفت:جک به نظرت اشکال میگیرن اگه من سگ بیارم؟
جک:شاید.تو که میدونی ایرانی ها سگ رو نجس می دونن.
جازمین:پس من میرم پیش مامی.تو هم برو دنبال الیکا.
جک باشه ای گفت و به راهش ادامه داد.جازمین هم راه اومده رو برگشت و رفت کنار یلدا وایساد.
یلدا هم چیزی به جازمین نگفت چون می دونست دلیل اومدنش چیه.
جک وارد حیاط شد. تک و تکوی از دانشجو اونجا بودن.یا داشتن حرف میزدن با راه می رفتن.
جک با چشم دنبال الیکا گشت.نگاهی به ساعتش کرد که امروز صبح به وقت ایران تنظیمش کرده بود.ساعت پنج دقیقه به یازده بود.
دوباره سرش رو اورد بالا و نگاه در وردی کرد.دستش کرد تو جیب شلوارش و اروم به سمت در وردی رفت تا اگه اومد بتونه ببینتش.
نزدیکی در وردی وایساد و تکیه داد به یه درخت که اون اطراف بود.و نگاه در وردی کرد.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که دید الیکا و ایسا و راویس و یه پسر دارن از در خارج میشن.ایسا داشت حرف میزد و الیکا اخم کرده بود و داشت به زمین نگاه میکرد.
جک بلند گفت:الیکا
و براش دست تکون داد.الیکا سرش رو اورد بالا .با دیدن جک یکم اخماش باز شد و به سمت او تغییر مسیر داد.ایسا و راویس و پدرام هم همراه اون اومدن.
الیکا وقتی به جک رسید گفت:مامان جون و جازمین کجان؟
جک:مامی گفت حوصله شلوغی رو نداره.جازمینم گفت به خاطر اسچتزی نمیام.
الیکا سرش رو تکون داد.ایسا و راویس با جک سلام کردن.راویس رو به جک گفت:جک این پدرامه.
جک دستش رو به سمت پدرام دراز کرد و گفت:جکم.خوشبختم.
پدرام دستش رو گرفت و فشار داد و با لبخندی گفت:منم همینطور.
سامیار داشت از در وردی خارج میشد که نگاش به الیکا و دوستاش افتاد که داشتن با یه پسر صبحت می کردن.الیکا داشت با پسره صبحت میکرد.
یه حس مثل حسادت به سامیار دست داد.دوست نداشت الیکا با پسر دیگه ای صبحت کنه.ولی اون که با هیچ پسری میونه خوبی نداشت پس چرا داره با اون صبحت می کنه؟
ایسا متوجه نگاه سامیار به جک و الیکا شد.لبخندی زد و رو به الیکا گفت:یکی داره حسودی میکنه
و بعد با چشماش به سامیار اشاره کرد.الیکا به جایی که ایسا اشاره کرده بود نگاه کرد.با دیدن سامیار اخماش بیشتر رفت تو هم.جک متوجه نگاه الیکا به پسری شد.ولی به روی خودش نیاورد.تا هر وقت الیکا خواست یه او بگوید.
و روش رو از سامیار گرفت و رو به جک گفت:جک بهتره بریم.مامان جون و جازمین منتظرن
جک لبخندی زد و گفت:راست میگی.
و بعد رو به بچه ها اضافه کرد:بعدا می بینمتون.
و بعد دست گذاشت پشت کمر الیکا و اونا به سمت در وردی هدایت کرد.سامیارم با نگاش اونا رو بدرقه کرد.
وسط راه بودن که الیکا گفت:من باید برم ماشین رو بیارم.همرام میایی؟
جک:نه.من پیش جازمین و مامی منتظرت می مونم.
الیکا باشه ای گفت و به سمت ماشینش به راه افتاد.جک هم سربه زیر به سمت جایی که جازمین و یلدا وایساده بودن رفت.در راه به این فکر میکرد که این پسر چه کسی می تواند باشد.
*********



مطالب مشابه :


دانلود کتاب اس ام اس بارون ۶ برای موبایل آندروید و جاوا

برای موبایل دانلود کتاب جک جاوا دانلود کتاب طنز جاوا 92 دانلود کتاب پیامک جاوا كتاب اس




دانلود کتاب جوک و اس ام اس دنیز نسخه جاوا

دانلود کتاب جوک و اس ام اس دنیز نسخه جاوا جوک های جدید و خنده دار اسفند 92;




26 دختر یخی پسر اتش

مامان جون جلو نشست و جازمین و جک هم بریم فروشگاش.میخوام یه کتاب حافظ بخرم. جک: کدهای جاوا.




رمان " گناه من رسوایی نیست" | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

mb1.92 جاوا کتاب آموزش " یـوگــا "برای گوشیهای ولـگردان راه آهـن (جک لنـدن )




25 دختر یخی پسراتش

جک سرش رو از توی یخچال بیرون اورد و با پاش در یخچال رو بست و کدهای جاوا. 92-رمان یک




برچسب :