رمان گرگینه 6

عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران کودکی,تا به امروزی که 24 ساله ام,هیچ گاه این چیزها را باور نداشتم و آنها را خرافه ای,بیش نمی دانستم.اما آن شب..!
آن شب با خواندن مقالات پدر,لحظه به لحظه,رعب و وحشت ,بند بند وجودم را پر می کرد و به این باور می رسیدم که گرگینه ها می توانند وجود خارجی داشته باشند.نه از راه اسطوره و افسانه..بلکه از طریق علم ژنتیک.علمی که پدر به خوبی در تحقیقاتش,آن ها را به رخ می کشید.
آن شب,تا خود صبح,در اینترنت چرخ زدم و کتب مختلفی راجع به گرگینه ها خواندم و هر مطلبی را که برایم جالب و حائز اهمیت بود, گوشه ای یادداشت می کردم.در حال search کردن اینترنت بودم,که چشمم خورد به یک سری مطلب راجع به گرگینه ها:

"پس از طی دورهای نه چندان راحت و پر از درد, در اولین شبی که ماه کامل در آسمان میدرخشد ,مراحل تغییر آنها آغاز میشود. بافت اسکلتی شان, به هم میریزد، روی صورتشان به سرعت مو رشد میکند. ناخنهایشان بلند و صورتشان پوزهدار میشود و در چشمانشان تغییراتی ایجاد می شود. در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل خواهند شد.طی سالیان دراز, 
هنوز هم گرگینهها یا انسانهای گرگنما, از وحشتانگیزترین هیولاهای تمام تاریخ به شمار میروند. "

دهانم از تعجب باز ماند.دستم را جلوی دهانم گرفتم .این امکان نداشت.رایان گرگینه نیست!
 نه!اگر بقیه بفهمند,آنوقت...آنوقت جانش در خطر می افتد.نمی دانم چرا ما انسانها,بدی و شرارت خود را نمی بینیم,در واقع با نست دادن صفت گرگینگی,به انسان ها, به گرگ ها توهین می کنیم.چه بسا انسان هایی که از صد گرگ هم درنده تر و وقیح ترند.
سرم را به طرفین تکان دادم.به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم و با موس,روی علامت ضربدر کلیک کردم و آن صفحه را بستم.باید بیشتر تحقیق می کردم.نمی توانستم باور کنم.این چیزها,در مخیله ام نمی گنجید.
با این فکر,صفحه ی دیگری را در لپ تاپم,گشودم.باید علت علمی این واقعه رو می فهمیدم.البته در مقالات و تحقیقات پدر,مطالبی ذکر شده بود و در واقع تحقیق پدر بر روی گرگینه ها بود.اما این کافی نبود.صفحه که load شد,مجددا به صفحه لپ تاپ خیره
 شدم:

"شاید باور نکردنیترین بخش در افسانه گرگینهها, انسانهایی با ظاهر گرگ هستند. اگرچه به نظر بسیار دور از ذهن میآید .اما نوعی بیماری وجود دارد که باعث چنین تغییری میشود و به "سندرم گرگینه" معروف است. این بیماری که از آن به Hypertrichosis یاد میشود, عارضهای است که طی آن، بدن انسان شاهد رشد سریع و بیش از حد طبیعی مو, در مواضعی است که به طور عادی فاقد مو هستند. بعضی موارد این رویش مو, فقط به صورت, محدود میشود و برخی موارد به همه اعضای بدن, توسعه پیدا میکند.گاه این رویش مو, آن قدر زیاد میشود که با خود, دفرمه شدن ظاهری صورت را به همراه دارد. علت بروز این نقص, رخ دادن یکجهش ژنتیکی نادر است. اما نتیجه آن, حتی امروزه هم میتواند ترسناک باشد. چه برسد به دورانی که درکی از این موضوع وجود نداشته است. 
مورد دیگر، مربوط به وابستگی تبدیل گرگینهها ,به ماه کامل است. واقعیت این است که ماه کامل ,نمیتواند هیچ تاثیری بر انسان داشته باشد. تنها تاثیری که ماه میتواند بر زمین و مردم بگذارد, اثر گرانشیای است. که این اثر در دوره ماه کامل, تفاوت چندانی با دیگر فازهای ماه ندارد. اما از نظر روانی, میتواند تاثیر گذار باشد. گونههای متفاوتی از بیماریهای روانی وجود دارند که دوره زمانی خاصی دارند. برخی از آنها که به Cyclothymia معروفند. طی یک دوره زمانی مشخص، شخص را دچار حملات عصبی میکنند. این چرخه اوج بیماریهای ذهنی, که با به اوج رسیدنش, فرد رفتارهای نابهنجار از خود بروز میدهد،گاه با دورههای ماهانه همراه است که ممکن است متناسب با دوره چرخش ماه به دور زمین باشد. به همین دلیل هم هست که در اصطلاح، بعضی بیماران دچار آسیبهای روانی را, ماه زده یا Lunatic مینامند. این عوارض ظاهری واقعی در کنار ترس از گرگها, بهانه خوبی برای اذهان مردمان بوده که افسانه گرگینهها را زنده نگاه دارند. گرگینهها جایی در قلمروی علم ندارند اما در فراسوی آن و در قلمروی افسانه و باورهای عامه هنوز به طور قدرتمندی زندهاند. انسانها از نظر ظاهری نمیتوانند به گرگها تبدیل شوند"

ذهن و قلبم,تحمل این همه شوک را نداشت.با خواندن خط خط این مقالات,حس می کردم که زمین و زمان به دور سرم در حال چرخش اند.حتی با خواندن اینهمه مطلب,راجع به گرگینه ها..نمی توانستم بیماری رایان را تشخیص بدهم.چون که رایان ترکیبی از تمام علایم را داشت.به طوری که لحظه ای فکر اینکه ممکن است رایان طعمه ی تحقیقات ژنتیکی شده باشد,از ذهنم گذشت.اما بلافاصله به خودم تشر زدم که این فکر اشتباه است.
از روی تختم بلند شدم.سرم خیلی درد می کرد.به طرف آشپزخانه رفتم.در یخچال را باز کردم که صدای زنگ خانه ام بلند شد.بطری آب را به دست گرفتم و به طرف در رفتم.در را که باز کردم,دیدم کیان جلوی در ایستاده.
نگاهی به چهره ی آشفته ام کرد و گفت:
ـ چی شدی تو مایا؟!حالت دوباره بد شده؟این چه قیافه ایه برای خودت ساختی؟
+ چیزی نیست کیان جان.خوبم!کارم داشتی؟
ـ آره مامان برات غذا گذاشته بود کنار,گفتم برات بیارمش.یک فیلم ترسناک و توپم برات آوردم که ببینی!
خاله از در بیرون آمد و گفت:
+ کیان..این چه کاریه؟این دختر تازه حالش جا آمده.تو بهش فیلم ترسناک می دی؟!
ـ مادر من..ترسناک چی؟!از این فیلم های خون آشامی و گرگی مرگیه!ترس نداره که!
با شنیدن اسم "گرگ",سریع pack فیلم را از دست کیان قاپیدم و بعد از تشکر از خاله و کیان بابت غذا,به داخل خانه برگشتم.
سریع فیلم را داخل دستگاه گذاشتم و خودم هم روبروی تلویزیون و روی کاناپه,نشستم.کوسن روی کاناپه را در بغل گرفتم و دکمه ی play را زدم.
اسم فیلم روی صفحه نمایان شد:BLOOD & CHOCOLATE
داستان راجع به عشق یک گرگینه ی خون خوار ,به یک انسان شکلات پز بود.گرگینه ی داستان بر اصالت خود که همان گرگینگی است تاکیید داشت.
فیلم خیلی جالبی بود.تقریبا اطلاعات خوبی هم در اختیارم گذاشت.خواستم اطلاعاتم را یادداشت کنم که یاد یک دیالوگ در یکی از فیلم هایی که از قبل دیده بودم,افتادم:
"گرگینه ها فقط یکبار عاشق می شوند و تا ابد عاشق آن شخص ,می مانند.حتی اگر آن شخص تردشان کند"
یعنی...یعنی رایان عاشق من بود؟!
سرم را به طرفین تکان دادم.
نه.این امکان ندارد.نه!نمی شه..رایان نباید عاشق من باشه.اینجوری عذاب می کشه!اصلا از کجا معلوم که عاشق من باشه؟!( آخه رفتارش که این را نشان می داد)
فکرم خیلی مشغول بود.سرم از هجوم این همه اتفاقات تازه,روی تنم سنگینی می کرد.
بیخیال دیدن ادامه ی فیلم شدم و تلویزیون را خاموش کردم.
به حمام رفتم.نیم ساعتی زیر دوش آب گرم ایستادم و تنها فکر کردم.به همه چیز.
به خودم..به رایان..به اینکه کیه؟چیه؟چرا اینجوری شده؟!وحتی برای اولین بار.. به پدرمم فکر کردم.
چند وقتی می شد که دیگر نامه نمی داد.شماره ی جدید خانه را که نداشت.اما ادرس خانه را داشت و می توانست نامه بنویسه.
از تنهایی,آهی کشیدم .سریع خودم رو شستم و از حمامبیرون آمدم.
روی کاناپه نشسته بودم و موهایم را خشک می کردم,که چشمم به قورمه سبزی ای که خاله برایم پخته بود,افتاد.3 ساعتی می شد که همینطور دست نخورده,روی اپن بود.
از داخل کابینت,قاشقی در آوردم و غذا را همانطور سرد سرد,خوردم.
نگاهی به ساعت دیوار کردم.11:30 بود.بشقاب و قاشق و لیوانم را جمع کردم و بعد از اینکه آنها را شستم,مسواکی زدم و به تختم رفتم.بعد از کلی فکر های جور واجور و این پهلو و آن پهلو شدن,خوابم برد.

 

نیمه های شب بود که خواب عجیبی دیدم.رایان به شکل گرگی درنده در آمده بود و اکثر مردم شهر را دریده بود.به طرف من حمله ور شد.چنگال های تیزش را بالا آرود.قدم به قدم,نزدیک تر می شد...گلویم را گرفت,مرا بالا آورد.با همان صورت وحشتناک و پوزه دارش,بهم زل زده بود.یهو سرش را کج کرد و به طرف گلویم خم شد و گاز محکمی از گلویم گرفت.ناگهان از خواب پریدم.تمام تنم به عرق نشسته بود.هنوز هم احساس خفگی داشتم.دستی به دور گردنم کشیدم.انگار که واقعا کسی آن را چنگ زده باشد,درد می کرد.
از روی تخت بلند شدم.روبدوشامم را روی لباس خوابم کشیدم.دمپایی ابری هایم را پوشیدم و به طرف بالکن اتاقم رفتم.
در بالکن را که باز کردم, سوز سرما,به صورتم خورد.بدنم لرزید.سریع در را بستم و به اتاقم برگشتم.
زمستان نزدیک بود و هوا سرده سرد!هنوز هم حس وحشت داشتم.به طرف کشوی میز توالتم رفتم.در کشو را باز کردم و قرآن مامان را درآوردم.روی قرآن بوسه ای زدم و آن را محکم در آغوش گرفتم.حتی به آغوش کشیدنش هم آرامش بخش بود.چه رسد به قرائتش.قران را باز کردم و بعد از خواندن آیه ای,آن را روی میزم گذاشتم.
از داخل پارچ,کمی آب برای خودم ریختم.بعد از نوشیدن جرعه ای از آب,دوباره سعی کردم که بخوابم.کمی کلافه بودم.می ترسیدم..از آینده..از بیماری رایان..حتی از خود رایان!با افکاری پیچیده و مغشوش,به خواب رفتم.
صبح ساعت 6 بود که با صدای زنگ موبیلم,بیدار شدم.انقدر گیج بودم که بدون این که دکمه ی اتصال را بزنم,گوشی را کنار گوشم گرفته بودم و مدام می گفتم الو...!با صدای زنگ بلند موبایل,که حالا به خاطر نزدیکی زیاد به گوشم,بیشتر هم شده بود,خواب از سرم پرید.دکمه اتصال را زدم.
ـ الو ؟بله؟
+ الو؟مایا؟تو هنوز خوابی؟بابا بیا تیمارستان دیگه..امروز کلی کار داریم.کلی بیمار انتقالی آوردند اینجا.تعداد پزشکها کمه.استاد گفت که بهت بگم,سریع خودت را برسونی.
ـ خیلی خب حسام جان.من همین الساعه راه می افتم.
گوشی را قطع کردم.دوباره خودم را روی تخت پرت کردم.کمی اینور و آنور شدم و بعد دیدم که نه..نمیشه.باید زودتر بروم سرکار.
با این فکر,از جایم بلند شدم.دست و صورتم را شستم.بیخیال خوردن صبحانه شدم.از اتاق بابا,تمام جزوات و تحقیقاتش را برداشتم تا سرکار مفصلا مطالعه کنم.به طرف کمد لباسهایم رفتم و شلوار گرم کشی ای که مشکی رنگ بود, به اضافه ی یک شال گرم همرنگش, پوشیدم و پولور گرمی روی تنم انداختم. قرآن مامان را هم برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.یک ربع بعد,از خانه بیرون زدم.دکمه های پلور را بین راه پله ها بستم.سوییچ را از ته کیفم برداشتم و استارت زدم.
حدود نیم ساعت بعد,جلوی در تیمارستان بودم.

فصل چهارم:

سوییچ ماشین را به دربان تیمارستان دادم و از او خواستم تا ماشینم را پارک کند.خودم هم بلافاصله به طرف ساختمان تیمارستان دویدم.وارد بخش شدم.به طرف استیشن رفتم که دیدم مقیسی و کرامت و حتی شریف ,سخت مشغول کار اند و هر کدام سرگرم انجام کاری هستند.بلند سلام کردم که همگی سرشان را بالا گرفتند و با هم گفتند:
ـ سلام.صبح بخیر خانم دکتر.
+ صبح شما هم بخیر.ببینم مقیسی جان...امروز چه خبره؟
ـ والا خانم دکتر.امروز کلی بیمار از تیمارستان(...) فرستادند اینجا.مثل اینکه آنجا هم در حال بازسازیه.تمام بیماران را به اینجا منتقل کردند.دکتر حامدی گفتند که پرونده های پزشکی همشون را منظم کنیم و بدیم به خودشون.
+ وای..چه بـــــد!ما تو همین مریضهای خودمون هم گیری ایم.چه رسد به بیماران دیگه!
کمی مکث کردم و سپس گفتم:
+ خیلی خب.من میرم تا لباسهام را عوض کنم.خانم خالقی هم آمده؟
ـ بله خانم دکتر.منتظرتون بودند,دیدند نیومدید هنوز,رفتند پیش دکتر بهرنگ.
+ خیلی خب.اومد,بگو بیاد به اتاقم.
ـ چشم خانم دکتر.
به طرف اتاقم رفتم.کیف و جزوات پدر را روی میزم گذاشتم.خودم هم برای تعویض لباسم به پشت بخش تعویض لباس رفتم.
در حال عوض کردن مانتوم بودم که صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد.بلند گفتم:
+ کیه؟
ـ منم مایا.زود بیا بیرون کارت دارم.
سریع روپوشم را تنم کردم و به داخل اتاقم برگشتم.اخمهایم را درهم کردم و رو به حسام گفتم:
+ نشنیدم در بزنی!
حس کردم که با شنیدن صدای من,یهو رنگش پرید.درست مثل آدمهایی که در حال ارتکاب جرم,دستگیر بشوند.از جایش بلند شد و به طرفم آمد.
ـ ببخشید.عجله داشتم.بار آخرمه
بی اعتنا از کنارش رد شدم.نگاهی به جزوات و تحقیقات پدر انداختم,کمی به هم ریخته بود.اما با بیخیالی,شانه ای بالا انداختم و آنها را از روی میزم برداشتم .بدون توجه به حسام,از اتاق خارج شدم.
به طرف اتاق استاد می رفتم که حسام هم باهام هم قدم شد.
ـ مایا..؟!
+ هوم؟
ـ من که عذر خواستم.
+ این دلیل نمیشه.الکی خودتو تبرعه نکن.آدم به اتاق یه خانم همینجوری وارد نمی شه.سعی کن حریم اطرافیانت را حفظ کنی.
سرش را کج کرد و مظلومانه گفت:
ـ چشم.
+ از..از رایان چه خبر؟
ـ رایان هم خوبه.چند دقیقه ی پیش,پیشش بودم.داشت صبحانه می خورد.
کمی نگاهم کرد و لحظه ای بعد,گفت:
+ مایا؟این پسره خیلی عجیبه.ببینم..؟هنوز هم نمی خوای بگی آن شب چه اتفاقی برات افتاد؟!وقتی که با رایان تنها بودی و بعدش با آن حال و روز از اتاق بردیمت بیرون...
با یاد آن شب,یاد خواب دیشبم افتادم.یک آن تمام تنم به رعشه افتاد.پیشانیم به عرق نشست.وقتی حسام من را در این وضعیت دید,گفت:
+ ببخشید.مایا..خوبی؟!اصلا نمی خواد توضیح بدی.ببین پسره ی وحشی باهات چه کار کرده که حتی با تداعی خاطراتش هم ,شروع به لرزیدن می کنی!
تمام خشمم را در نگاهم ریختم و بهش خیره شدم.با فکی که حالا از عصبانیت,منقبض شده بود,رو بهش گفتم:
ـ حسام!یک بار دیگه هم بهت گفتم,کاری به کار من نداشته باش.رایان وحشی نیست!این ما آدمهاییم که وحشی هستیم و آن را جری می کنیم.او از من و توی به اصطلاح سالم,هم پاک تره هم مهربون تره.
+ آره خب.مهربون!اونم از نوع وحشیش!
به طرفش خیز بردم تا چیزی بهش بگم,که با آمدن استاد به داخل راهرو(جایی که من و حسام ایستاده بودیم),عقب

به طرف استاد برگشتم و با تته پته,سلام کردم.(همیشه استاد بدش می آمد که من را در وضعیت خشونت و دعوا ببیند.به همین خاطر هم کمی ترسیده بودم و زبانم به لکنت افتاده بود).
استاد نزدیکتر شد که حسام پیش دستی کرد و گفت:
ـ داشتیم شوخی می کردیم استاد.
استاد با اخمهایی در هم رفته,رو به من گفت:
+ تو این وضعیت و شوخی؟!نمی بینید چقدر کار ریخته روی سرمون؟!
سرم را به آرامی بالا آوردم و گفتم:
ـ ببخشید استاد.دیگه تکرار نمی شه.از کجا باید شروع کنیم؟!
+ امیدوارم که همینطور باشه.مایا..!
ـ بله؟
+ تو برو به بخش خانمها.خالقی رو هم با خودت ببر.
+ و حسام تو..تو هم توی همین بخش می مونی و به همراه جعفری و "دکتر کیانی"(یکی دیگه از متخصصان اعصاب و روان بخش)بیماران رو ویزیت می کنی.
ـحسام:چشم استاد.
هر دو با اجازه ای به استاد گفتیم و از کنارش رد شدیم.خواستم به بخش خانمها بروم که حسام گفت:
+ به حرف هام بیشتر فکر کن.و در رفتارت تجدید نظر کن
سرم را به طرفش برگرداندم و گفتم:
ـ اونی که باید تو رفتارش تجدید نظر کنه,تویی نه من!
به طرف استیشن رفتم.گیسو,داشت با شریف صحبت می کرد که با دیدن من,سریع به طرفم آمد و گفت:
+ سلام استاد..صبحتون بخیر.
ـ چی شد..چی شد؟!من شدم استاد؟
+ خب آره دیگه.من تو این چند وقته,کلی از شما چیز یاد گرفتم.پس شما هم استاد من هستید.
ـ خبه..خبه!چرب زبونی بسه!بیا بریم که کلی کار داریم.
+ چشم خانم دکتر.
از مقیسی کارتابل بیماران را گرفتم و به همراه گیسو,به بخش خانمها رفتیم.با ورودم به بخش,تمام پرستاران بخش,به اضافه ی هد نرسشان,به طرفم آمدند.
ـ سلام خانم دکتر.
+ سلام.چی شده؟چرا اینقدر همه هیستریک شدید؟
ـ خانم دکتر..به دادمون برسید.یکی از بیمارها تشنج عصبی کرده,نمیتونه نفس بکشه.تمام صورتش کبود شده.ما هرکاری کردیم,نتونستیم به حالت اول برش گردونیم.
در حالی که به راه افتاده بودم,با عصبانیت گفتم:
+ اینجا مگه دیگه دکتر نداره؟
هد نرس بخش هم به دنبالم می دوید و توضیح می داد:
ـ خانم دکتر..دکتر کریمی که رفته اند مسافرت,دکتر سلیمی و دکتر شفق هم,اعتصاب کردند و تیمارستان نیومدند.امروز تنها پزشکان اینجا,شما و دکتر بهرنگ و دکتر کیانی هستید.حتی دکتر نصیری هم هنوز نیومدند.
+خیلی خب.بگو بیمار کدوم بخشه.
به طرف در شماره ی 59 که دقیقا سمت چپ سالن بود,اشاره کرد.کارتابل را به دست گیسو دادم و خودم هم به طرف اتاق بیمار,دویدم.وارد اتاق که شدم,دیدم چند پرستار ناشی ,با مشت روی قفسه ی سینه بیمار می کوبیدند تا نفس بکشد.همه آنها را به طرف دیگر هول دادم و توبیخشان را به بعد موکول کردم.
+ زود باشید دستگاه اکسیژن بیارید.
همه به من نگاه می کردند و هیچ کس کاری نمی کرد.اینبار داد زدم و گفتم:
+ مگه نمی شنوید چی میگم؟دستگاه اکسیژن بیارید.
رو به گیسو کردم و گفتم:
+ بیا اینجا قلبش را به آرامی ماساژ بده.
دیدم زل تنها زل زده بهم.که به طور عملی,نشانش دادم چطور بیمار را ماساژ قلبی بدهد.او هم بعد من اینکار را تکرار کرد.
به پرستار دیگر هم گفتم تا داروی (....) برایش بیاورد تا بهش تزریق کنم.
حدود 1 ربع بعد,بیمار به حالت قبلی بازگشت.همه شروع کردند به کف زدن که گفتم:
+ ساکت.بیمار به آرامش نیاز داره.
خواستند دستش را ببندند که اجازه ندادم.
+ نیازی نیست دستش را ببندید.فعلا تا چند ساعتی,بی رمقه!
از اتاق بیرون رفتیم.گیسو,تند تند در حال نوشتن بود.رو به آن دو پرستار ناشی کردم و گفتم:
+ ای احمقهـــــا!اینجوری میخواین جون بیمارو نجات بدین؟اخه کی با مشت میکوبه تو قفسه سینه ی بیماری که همینطوریشم نفس نداره؟!از توی آب که نجاتش ندادید..تازه اونهم نیاز به ماساژ قلبی داره.نه مشت کاری!این بیماره.نه کیسه بوکس شما!
هر دو به التماس افتاده بودند.
ـ خانم دکتر..تو رو خدا.ببخشید.حول شده بودیم به خدا!آخه هیچکدوم از دکترای بخش نبودند.
دیدم کمی هم حق با آنهاست.پس به همان تذکر تند,اکتفا کردم و دیگر چیزی نگفتم.
به سمت اتاق بیمار دیگری رفتیم.قبل از ورود,کارتابل را از گیسو گرفتم و گفتم:
+ خب.این دختر خانم,علاوه بر لالی انتخابی,دچار نوعی phobia هستش.از تاریکی می ترسه.و تو تاریکی,مثل وحشی ها,به در و دیوار می کوبه.بیمار جدید بخشه.می ریم که وضعیتش رو چک کنیم.
ـ بله خانم دکتر.
وارد اتاق شدیم.بیمار روی تختش نشسته بود و به در و دیوار نگاه می کرد.با دیدن من و گیسو,سریع در خودش جمع شد و گوشه ای کز رد.به طرفش رفتم.ازم فاصله گرفت.نزدیکتر شدم که یهو,پرید و دستم را تا جایی که توان داشت,گاز گرفت.آخم بلند شد.اما چیزی نگفتم و با دست دیگرم,نوازشش کردم.خوشبختانه.دستم جراحتی بر نداشت.چون آخرین حد توانایی او,به اندازه ی گاز زدن به یک بستنی بود.دستانش را به دستم گرفتم.لرزش محسوسی را در دستانش حس کردم.پلک پایین چشمش را پایین کشیدم و زیر چشمش را نگاه کردم.
کارتابل را از گیسو گرفتم و برایش,داروی(....) که شادی آور بود,تجویز کردم.و تاکید کردم که بیمار ممکنه بعد از مصرف این دوز از دارو,دچار یبوست بشود,بنابراین تنها مایع جات,به او بدهند.
حسابی خسته شده بودم.از گیسو خواستم تا برود و کمی استراحت کند.خودم هم به اتاقم برگشتم.
کمی قهوه از داخل دستگاه قهوه سازی که گفته بودم,برایم به اتاقم بیاورند,برای خودم ریختم.
در حال نوشیدن قهوه ام بودم که نگاهم به مقالات پدر افتاد.با دیدن مقالات پدر,یاد رایان افتادم.
+ ای وای.امروز اصلا وقت نکردم که حتی یه سری بهش بزنم.
با این فکر,فنجان قهوه ام را روی میزم گذاشتم و مقالات و جزوات پدر را که روی میز گذاشته بودم(فراموش کردم که موقع رفتنم از اتاق,برای ویزیت بیماران, با خود ببرم)برداشتم و به طرف اتاق رایان رفتم.

وارد اتاقش شدم.کنار تختش و روی زمین به حالت دو زانو,نشسته بود.کمی نزدیکتر رفتم و مثل خودش,کنارش زانو زدم و نشستم.
+من:چطوری تو؟!چرا روی زمین نشستی؟!
تنها به چشمهایم نگاه کرد.کمی سرش را کج کرد.با دقت بیشتری بهم نگاه کرد.یک لحظه,دستش را بالا آورد و به آرامی روی اجزای صورتم کشید.نمیدانم چرا..اما اصلا تکان نخوردم.همانطور منتظر ماندم تا ببینم می خواهد چه کار کند.به لبهایم که رسید,کمی مکث کرد.انگشت شصتش را به نرمی روی لبهایم کشید.حس کردم که ستون فقراتم تیر کشید و یک حالت عجیبی بهم دست داد.لحظه ای,یاد آن دیالوگ افتادم:"گرگها, تنها یکبار عاشق می شوند..."نه..نمی شه.نه!با این فکر,سریع خودم را عقب کشیدم.که با چشمهایی متعجب بهم خیره شد و یک آن,صداهای نامفهومی از خودش در آورد.
+ رایان..رایان؟چی گفتی؟یک بار دیگه تکرار کن.
آرام شد.دیگر حتی آن صداهای نامفهوم را هم ادا نمی کرد.
هوووف!این حرف بزن نیست.آخرشم منو دیوونه می کنه.بهتره لااقل نوشتن,یادش بدم.
زیر بازوانش را گرفتم و او را از روی زمین بلند کردم.بهش اشاره کردم که روی تختش بنشیند.او هم با اشاره ی من,به طرف تختش رفت و نشست.تمام شوق و ذوقم را در صدایم ریختم و رو به او گفتم:
+ خیلی خب.حالا که نمیخوای حرف بزنی,پس بهتره که بنویسی.
دستم را داخل جیب روپوشم کردم.مدادی که آن روز از دستش گرفته بودم,هنوز هم داخل جیبم بود.به او نزدیکتر شدم و مداد را بین دستانش گذاشتم.اول کمی جا خورد و مداد را رها کرد,اما به آرامی سرش را نوازش کردم و به طور عملی,نشانش دادم که چطور مداد را دست بگیرد.
نهایتا با یک حالت بسیار جالب و خنده دار,مداد را به دست گرفت.(انگشت اشاره اش را دور مداد چرخانده بود و با شصتش,مداد را نگه داشته بود).
+ خیلی خب.اصلا هرجور که خودت دوست داری نگهش دار.حالا شروع می کنیم به نوشتن.
خودکار و ورقی از روی کارتابل رایان,برداشتم و کنارش روی صندلی,نشستم.
+ رایان..؟!
با شنیدن اسمش,به طرفم برگشت.
خیلی جالب بود که به این اسم ساختگی,عادت کرده بود و نسبت بهش,عکس العمل نشان می داد.انگارمی فهمید کهمنظورم به اوست.
کمی با لبخند,نگاهش کردم و بعد,با سرم به دستم اشاره کردم,بهش فهماندم که به دستم نگاه کند.او هم همین کار را بعد از کمی مکث,انجام داد.
به آرامی شروع به نوشتن کردم.
( الف..ب..پ..ت..ث)

هر حرف را اول روی کف دستش برایش می نوشتم و ازش می خواستم با لبهاش تلفظش کند بعد از آن,نوشتن آن حرفرا یادش می دادم.آن روز,حسابی با رایان تمرین کردم و و از او هم می خواستم تا تکرار کند.البته این وظیفه ی حسام بود..ولی من هم دوست داشتم در آموزش و درمان رایان,سهیم باشم.
تا حرف 25ام الفبا را با او تمرین کردم و برایش سرمشق نوشتم . از او خواستم تا آنها را بنویسد.
ابتدا نفهمید که ازش چه می خواهم.اما با ایما و اشاره و نوشتن خطی از سرمشق ها,منظورم را به او فهماندم.اما تنها سرش را کج کرد و سکوت کرد.
خب برای امروز کافیه..بهتره تنهاش بذارم تا کمی تمرین کنه.
قبل از رفتنم,به او فهماندم که از آن خودکاری که به دستش سپردم,به درستی استفاده کند و به خود آسیبی نزند.( می دانستم که خلاف قوانین بود و یک ریسک بزرگ محسوب می شد.اما حس می کردم که رایان به حرفم گوش خواهد داد و آسیبی به خود نخواهد رساند).
+ رایان..اگه این سرمشق ها رو خوب بنویسی و قول بدی که وقتی برگشتم,تمومشون رو یاد گرفته باشی,10 بار,سرتو ناز می کنم.باشه؟
( میدانستم که پیشنهادم خیلی کودکانه بود,اما این برای رایان,راه حل مناسبی بود.چون بلافاصله,بعد از اینکه این حرف را زدم,بی توجه به حضور من,با حالتی جالب,شروع به نوشتن کرد).
با خیالی ٱسوده,از اتاقش خارج شدم و به طرف اتاقم رفتم تا تحقیقات پدر را مطالعه کنم( انگار که این مطالب طلسم شده بودند.هر بار, کاری پیش می آمد و مانع خواندنشان می شد).
قبل از ورود به اتاقم,مقیسی را صدا زدم و از او خواستم تا مراقب رایان باشد و گهگاهی,سری به او بزند.

نگاهی به ساعت مچی اسپرت اسپیریتم کردم. نزدیکiای 4:00 را نشان می داد. خسته بودم. اما اشتیاق خواندن تحقیقات پدرم ,مانع استراحت کردنم می شد.
در اتاقم را باز کردم. چراغ اتاق را روشن کردم . به سمت کمد فایل هایم رفتم. کلیدش را از روپوشم در آوردم و درش را باز کردم. پوشه ی تحقیقات را بیرون آوردم.
سریع در اتاق را بستم . شالم را از سرم برداشتم. روی مبل سه نفره ی اتاقم دراز کشیدم و مشغول خواندن جزوات شدم.
ادبیات نوشتاری پدرم ,بیشتر عامیانه بود. اما دلیل این کارش را نمی فهمیدم .این طرز نوشتن از پدرم بعید بود.
(امروز , روز مرور تحقیقات فعلیه پروفسور "هانگمنه" !فعلا داده هامون رو مرور می کنیم تا بعد روی یک کیس که من هنوز ازش بی خبرم امتحان کنیم. یکم نگرانم . دلیلش رو نمی دونم شاید به خاطر اینکه این علم ژنتیک تازه جریان پیدا کرده و تهش معلوم نیست. می تونه خوب باشه یا مضر....بسته به استفاده ی ما داره).
may 23d
"
(این متنها رو مخفیانه از دفتر پروفسور هانگمن کپی کردم:
چطور یك انسان به گرگینه تبدیل می شود؟
روش دردناك و نه چندان دوست داشتنی است.اگر در شرایط خاصی گرگی ویژه, انسانی را گاز بگیرد و از آن بدتر یك گرگینه انسان را گاز بگیرد،پس از طی دوره ای نه چندان راحت و پر از درد،در اولین شبی كه ماه كامل در آسمان می درخشد،مراحل تغییر انسان آغاز می شود.در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل می شود.
اما این روش , روش و باوری قدیمی است. روشی که من می خوام تجربه کنم ,از طریق برداشت چند ژن اصلی و مهم گرگها و تزریق آن به سلولهای بنیادی انسان است. تا با تقسیم شدن سلولها و تمایزشون(تغییر کردن سلول به یک سلول خاص) فرد به آرامی به یک گرگینه تبدیل شود.
"
عکس های مختلفی راکه از مراحل تحقیقشان گرفته بودند با دقت دیدم. 
_خـــــــانم دکتـــــــــــر طاهریـــــــــــان به بخش...
+ای خدا!!!
از روی مبل بلند شدم. شالم را سرم کردم. خواستم از اتاق بیرون بروم که تلفن اتاقم زنگ زد. تلفن را برداشتم. کتی بود.
بعد از کمی حرف زدن با کتی, نگاهم به تقویم روی میزم افتاد که همیشه سمت راست میزم می گذاشتم. ولی الان سمت چپ بود.
+این کی رفت این ور؟کسی نمی آد اتاق من رو تمیز کنه پس ...
نگاهی به بقیه اتاق کردم. همه چیز سرجایش بود.حتما خودم حواسم نبوده! تحقیقات را مرتب روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم .
به استیشن رسیدم.
+خانم کرامت؟
_جانم؟
+پیجم کردید!
_آها بله. این برگه ها رو باید امضا کنید.
مشغول نگاه کردن به برگه ها بودم که حسام ته راهرو نزدیک در اتاق من بود. با دیدن من ,سری تکان داد.
حس بدی داشتم. یک حس خیلی بد.
کارم تمام شد. دیگر باید به خانه برمی گشتم.
به طرف اتاق رایان رفتم. روی تخت دراز کشیده بود.لبخندی زدم.
+رایان؟!به چی نگاه می کنی؟
نگاهی بهم کرد . لبخند خوشگلی زد.
+چرا حرف نمی زنی؟یه چیزی بگو!
-ااااا...ه ه ه..
دستش را گرفتم.
+بازم...بازم...یه بار دیگه!
_ممم....ااااا
+رایان بگو م ا ی ا..مایا!.بگو دیگه!
_مممم...ا
خیلی با او کلنجار رفتم ولی بیشتر از آن نتوانست حرف بزند.
+خیلی خب .بگیر بخواب خسته شدی. منم دیگه برم خونه.فردا زود می آم.
خواستم بلند بشوم ..اما دستم را محکم گرفت.
+رایـــــــــان! خسته ام. بذار برم دیگه.
اما دستم را محکم تر گرفت. مجبوری نشستم روی صندلی. روی تخت خواباندمش. ناخودآگاه قطعه ی معروف فرانسوی را شروع به خواندن کردم . قطعه ای که من ومامانم هر موقع حس خواندن داشتیم ,این قطعه را باهم می خواندیم.
به وسطهایش که رسیدم, یهو رایان روی تخت نشست و دستانش را روی دو تا گوشهایش گذاشت. مدام فریاد می زد و جیغ می کشید... زوزه می کشید.
+رایان؟
اشکهایش می ریختند. ای کاش می توانست حرف بزند. با دیدن حالش قلبم گرفت. شانه هایش را گرفتم و تکان دادم ولی فایده ای نداشت. چانه اش را گرفتم و سرش را به سمت خودم برگرداندم. چشمان عسلیش برق خاصی پیدا کرده بود که دلم را لرزاند:
رایان جان؟!من اینجام.کنارتم.
Bébé ne pleure pas (گریه نکن عزیزم)
یهو کاری کرد که از تعجب و شرم نمی دانستم چه کارکنم. فقط گرمایی را حس کردم که آرامش دهنده بود.خودش را در بغلم انداخت.
_اا...حححح....خخخخ
رایان را از خود جدا کردم.روی تخت خواباندمش. دستم را گذاشتم روی قلبش و برایش از روی قرآن مامان ,"سوره ی یس" را خواندم. آرام آرام شد و خوابید.چقدر در هنگام خواب,ناز می شد. کاملا شبیه یک کودک معصوم!
صدای کتی من را به خودم آورد.
_مایا چی کار می کنی؟ خوابیده ها! بیا بریم.
سری تکان دادم و با هم از اتاق خارج شدیم. تمام تذکرات لازم را به کرامت و مقیسی دادم و با کتی از تیمارستان خارج شدیم.به ماشینم که رسیدم یادم افتاد تحقیقات پدرم در اتاق جا مانده.
+کتی تو برو من یه چیزی توی اتاقم جا گذاشتم.
_پووووف از دست تو.
چشمکی زدم و به ساختمان برگشتم. نوشته ها را سریع برداشتم .داشتم در اتاق را می بستم که حسام گفت: 
داری می ری؟
+آره.
_اینا چیه؟
+چیز خاصی نیست.
حسام لبخندی زد و از کنارم رد شد.الان این چرا این جوری کرد؟
شانه ام را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. به خانه که رسیدم, غذایی درست کردم و خوردم . بعد به همراه جزوات پدر به تختم رفتم. آباژورم را روشن کردم و به بالای تخت تکیه دادم.اینقدر خواندم تا پلکهایم سنگین شدند. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.صبح بعد کلی غلت زدن روی تختم ,بالاخره راضی شدم چشمانم را باز کنم.جمعه ها این مزیت را داشت که تا هر موقع دوست داشتم, بخوابم. البته بعضی جمعه ها که دلم می خواست , می رفتم تیمارستان.
اما امروز وقتش را نداشتم . باید تحقیقات پدرم را تمام می کردم.البته اگر تمام می شد. چون خیلی زیاد بود.
تختم را مرتب کردم . دست و رویم را آبی زدم و موهایم را شانه زدم.
صبحانه ی مفصلی خوردم. بعد هم, مثل همیشه که درس می خواندم ,تمام جزوات و متون و عکسهای تحقیق رو روی میز پذیرایی گذاشتم. شروع به خواندن کردم.
"
هنوز نفهمیدم کیس مورد نظر پروفسور کیه . ولی هر کسی هست ؛ پروفسور ازش متنفره. این را از نگاه هاش یا صحبتهاش در مورد او فهمیدم. 
پروفسور راه دقیق آزمایش را کشف کرده و به من گفته تا هفته ی آینده آزمایش را انجام می دیم.
این روزها .. ماریا کلافه ام کرده. مرتب ازم سوال می کنه. گاهی اینقدر درگیرم که از دستم ناراحت می شه.
30th of may
بالاخره کیس مورد نظر پروفسور را دیدم. با دیدنش تعجب کردم. توقع داشتم یک مرد پیر یا هم سن و سالهای خودش باشه . در حالی که این کیس انتخاب شده؛ یک پسر حدودا 23-24 ساله است.
هر طوری فکر می کنم ؛ نمی تونم قبول کنم که این پسر کاری کرده باشه که پروفسور ازش کینه به دل گرفته باشه.
اسمش نیکلاس تارتیچه. تا آنجایی که فهمیدم ؛ داره بیوشیمی می خوانه .مطمئنا اگر پروفسور باهاش بد نبود ,ازش در تحقیقاتش به عنوان دستیار کمک می خواست. چون رشته ی بسیار مورد نیازیه در,علم ژنتیک!تحقیقاتی هم که من درموردش کردم, نشان می ده در رشته ی خودش نابغه ایه!
فردا روز آزمایشه.یکم نگرانم چون تنها کسی که از این کار خبر داره منم. حتی به ماریا هم نگفتم چون بارداره.
third of june"
برگه ی بعدی را برداشتم تا بخوانم که تلفن زنگ خورد. نگاهی به شماره اش کردم. ناآشنا بود. پیش شماره ی فرانسه بود. صبر کردم تا روی پیغام گیر برود.
_الو؟ مایا...؟!مایا دخترم گوشی رو بردار. بذار صدات رو بشنوم. به خودم قول دادم اگر این دفعه جواب ندادی ,دیگه کاریت نداشته باشم.
باشه...جواب نده. فقط بدون من خیلی پشیمونم که تنهاتون گذاشتم. پشیمونم چرا وقتی ماریا مرد, برنگشتم. پشیمونم دختر می فهمی؟! اما دلیل داشتم برای کارم. کاری که نتونستم درست انجامش بدم و نصفه ماند.
دوست دارم...
من که شماره ام را عوض کردم. پس شماره ام را از کجا گیر آورده؟
سریع زنگ زدم به وکیلم... تنها گزینه ی مورد نظر!
_سلام خانم دکتر.
+سلام.شما شماره ی من را بهش دادید؟! درسته . نه؟
_شمارتون؟مگه عوض نشده؟ خودم کارهاش را انجام دادم.
+ببینید من اصلا حوصله ی پیچونده شدن و سرکار گذاشته شدن رو ندارم. با من رو راست باشید آقا. 
_دخترم ... من که همیشه توی این زمینه, طرف شما بودم. برای چی باید شماره ای رو که عوض کردم, دوباره بهش بدم؟
+پس کی داده؟
_نمی دونم . ولی براتون پیگیری می کنم.
+مهم نیست.
_چرا؟ شما که...
+چون گفت دیگه کاری بهم نداره.
سکوت کرد.
+ببخشید مزاحم شدم. 
گوشی را قطع کردم. به حرفهایش( پدرم) فکر کردم. چقدر لحنش ناامیدانه و اسف بار بود. حس تنهایی را به راحتی بهت القا می کرد.
مشغول خواندن بقیه ی برگه ها شدم.
"امروز پروفسور, نیکلاس را آورد. پسری که از هر نظر عالی به نظر می رسید. خوش قیافه و خوش پوش و البته مودب!
کاملا مشخص بود پروفسور از ماجرای آزمایش, چیزی بهش نگفته. ناهار را باهم در آزمایشگاه خوردیم. من به اتاق کشترفتم که یهو صدای داد شنیدم. وقتی اومدم بیرون, دیدم نیکلاس بیهوش روی زمین افتاده . یه سرنگ هم توی گردنشه. 
_?Qu'avez-vous fait( چی کار کردی؟)
_Mieux vaut prendre(بهتره به کارت برسی.)
باهم به صندلی مخصوص آزمایش بستیمش. وقتی به هوش اومد, شروع کرد به داد و بیداد کردن.
پروفسور حرفهایی می زد که ازش سر در نمی آوردم. ولی نیکلاس,هر لحظه تغییر رنگ می داد و چهرش قرمز می شد.
بالاخره پروفسور آزمایش را شروع کرد. من هم به اجبار, کمکش می کردم.دلم به انجام این کار,رضا نبود!

نیکلاس نمی ذاشت خوب کارمون را انجام بدیم. برای همین استاد بیهوشش کرد.
وقتی کارمون تمام شد ؛ پروفسور بهم گفت که از این به بعد, هر کسی کوچکترین تماس خونی با نیکلاس داشته باشه ؛تبدیل به گرگینه می شه. و اگر آن شخص بچه دار بشه ,بچه اش هم گرگینه می شه و این یعنی توارث یک ژن در طول چندین نسل.
پروفسور می گه باید تا زمانی که ماه کامل بشه صبر کنیم چون در آن فاز ماه است که انسان می تونه به گرگینه تبدیل بشه.
5th of june "
یعنی رایان هم گرگینه است؟ در این قضیه خیلی جای شک و تردید نیست که رایان گرگینه باشد. داره کم کم باورم می شود.تمام علایم و خصوصیاتی که پدر گفته بود را دارد. 
اما این ممکن نیست که رایان, همان پسر باشد چون از آن زمان 24 سال می گذرد و آن پسر اگر گرگینه شده باشد, الان 48 ساله است.
از فکری که به ذهنم رسید , مو به تنم راست شد. یعنی امکان داره ؟ رایان از زاده های نیکلاس یا کس دیگری باشه که گرگینه بوده؟!! خواستم برگه ی بعدی را بخوانم که گوشی ام زنگ خورد.
+این دیگه کیه؟!!!!!
مطالب مشابه :

رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی




رمان گرگینه 6

رمان گرگینه 6 . عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه




رمان گرگینه 5

رمان گرگینه 5 . همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به




رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - ابروهام رو بالا دادم . +خب . حالا خانم مقیسی




رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می




رمان گرگینه 4

رمان گرگینه 4 . با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به




رمان گرگینه 1

♥ 499 - رمان گرگینه ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) ♥ 501 - رمان بانوی




رمان گرگینه - 3

- رمان گرگینه - 3 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




گرگینه 03

بـــاغ رمــــــان - گرگینه 03 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :