رمان من؟ عشق؟ نه! قسمت اول
- برنده ی این دوره از مسابقات نقاشی ، دوشیزه مهرسا نیکو نژادبه چهره ی پر از تحسین بابا نگاه کردم . تو دنیا برام هیچی مهم تر از خوشحال کردن بابا نبود . با لبخند مغرور روی لبش بهم نگاه میکرد . دختر ها و پسرهای دیگه ی آموزشگاه با حسرت به منو بابا نگاه میکردن . کم چیزی نبود . من دختر آروین نیکو نژاد بزرگ ترین نقاش آسیا بودم . اگه ازم بپرسن چی رو تو دنیا بیشتر از هرچیزی دوست داری بی درنگ میگم بابام . مامانمو که یادم نمیاد چون وقتی من به دنیا اومدم از دنیا رفت . بابا برای من هم بابا بود هم مامان بود هم دوست بود هم استاد بود هم همبازی و...... خلاصه همه ی زندگی من تو بابا خلاصه میشد . خودمم که مهرسا نیکونژاد هستم ساکن اِلِی یا همون لس آنجلس تک دختر آروین نیکونژاد فوق لیسانس نقاشی و گرافیک . با چهره ی بانمک و جذاب البته بیشتر بانمک . مو های بلوند ، پوست سفید ، بینی عروسکی و مهم تر از همه چشای آبی که به بابام رفته بود .وای مهرسای خل وسط مراسم اهدای جوایز رفتی تو تریپ تشریح چهره . جایزه رو از دوشیزه هربرت گرفتمو سر جام کنار بابا نشستم .بابا : گل کاشتی دختر، نفر اول اونم توی مسابقه ی بیوتی پیگچر کم چیزی نیست .- بله دیگه دست کم گرفتیابابا بادی به غبغبش داد و به شوخی گفت : بله و صد البته استاد عالی هم داشتی .دستمو به بازوی عضلانی بابا کوبیدم که فکر کنم دردش که هیچی شاید یکم قلقلکش اومد.ولی خدایی راست میگفت من هرچی بلد بودم از بابا یاد گرفتم . بالاخره بعد از یک ساعت و بیست و پنج دقیقه و شش ثاینه و دو صدم ثانیه جشنواره اهدای جایزه تموم شد و ما تونستیم برگردیم هتل .حوصله ام سر رفته شددید. از روی تخت بلند شدمو رفتم اتاق بابا . از اونجایی که اجازه گرفتن و در زدن توی فرهنگ لغت من معنی نداره بدون در زدن پریدم تو اتاقش .پریدم روی تخت بابا و بلند بلند گفتم : بابا بیدار شو بدبخت شدی . مهرسات از بین رفت .بابا مثل چی از خواب پرید و از هولش از رو تخت افتاد پایین .- مهرسا چی شده ؟و جواب من لبخند ژکوند روی لبم بود. بابا که فهمید سر کارش گذاشتم اومد آستیناشو بالا بزنه که بیفته دنبالم یهو دید اِاِاِاِاِ این که آستین نداره و تازه یادش اومد بدون لباس داره جلو من راه میره .صدای یه جیغ دخترونه توی اتاق پیچید . این...این... بابا بود ؟با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : این صدا از تو بود ؟- پس چی فکر کردی منم بلدم جیغ بزنم .قهقهه ام تو اتاق پیچید آخه به اون صدای با اباهت و پرستیژش یه همچین جیغ زنونه ای نمیومد.- پاشو دختر کم به من بخند . حالا چی کارم داشتی ؟- هان ؟ اِاِاِ خوب یادم نمیاد .- منو از خواب پروندی حالا یادت نمیاد چی کارم داشتی ؟- آهان میگم بابا آروینی ؟- بله ؟- بابا آروین ؟- میگم بله ؟- منو می بری بازار ؟ به خدا حوصله ام سر رفته .- حالا خوبه مجازاتت کنم به خاطر از خواب بیدار کردنه خیلی خیلی ملایمت ؟- نه دیگه بابا تو که مهربون بودی .- اوووووم بذار فکر کنم . باشه برو آماده شو .- بابای خودمی .مـــــــــاچ !- برو بچه برو نمیخواد منو خرکنی .جلوی چمدون غول پیکرم ایستادم . حالا چی بپوشم ؟ چه تصمیم سختی . چمدونمو کشون کشون تو اتاق بابا بردم . و طبق معمول موقع لباس پوشیدنه آقا مزاحم شدم .- مهرسا میدونی در زدن یعنی چی ؟- نه یعنی چی ؟- در زدن یه عمله که باید وقتی میخوای وارد یه اتاق بشی انجام بدی حالا فهمیدی چه کار خوبیه ؟- نه. حالا بیخیال کدومو بپوشم؟یه نگاه به چمدونم انداخت- اون تی شرت بنفشه با این جین مشکیه خوبه ؟- نه.- این تاپ صورتیه و دامن سفیده خوبه ؟- نه- ای خدا برو خودت هرچی دوست داری بپوش باشه ؟- نظرت در مورد این تاپ آبیه و اون دامن سفیده با این کفش عروسکیه چیه ؟- خوب از همون اول می پوشیدیش دیگه .- باشه الان حاضر میشم .یه نگاه به خودم توی آینه انداختم . بیست بیست . تاپ دکلته آبی ، دامن بالا زانوی سفید ، کفش عروسکیه سفید با یه تل آبی و سفید. لـــایک !سوار بنز آخرین سیستم بابا شدیم و پیش به سوی یه خرید باحال . همیشه خرید کردن باهاش خیلی حال میداد اصلا از این مردا نبود که زود خسته بشه و برم گردونه خونه .جلوی یه پاساژ بزرگ و شیک پارک کردیم و پیاده شدیم . اخلاقای اونشبش یکم یه نموره عجیب شده بود مثلا کیفی رو که هیچ وقت راضی نمیشد برام بخره اونشب تا بهش گفتم با کله رفت خریدش یا اینکه همیشه میگفت به ذرت مکزیکی های توی خیابون اعتمادی نیست ولی امشب برام خرید . ولش کن حالا یه شب گیر نمیده تو هم دنبال دلیل میگردی . بعد از یه خرید توپ رفتیم رستوران پاساژ .گارسونه منو هارو دستمون داد ..اومــــــــــم چقدر غذا . بذار بابا رو امتحان کنم ببینم بازم کارای عجیب میکنه یا نه ؟بابا : من پیتزا و سالاد ماکارونی و نوشابه .زیر چشمی یه نگاه بهش کردمو گفتم : منم یه پیتزا و سالاد فصل و سیب زمینی سوخاری و قارچ سوخاری .انتظار داشتم مثل همیشه بهم بگه مهرسا بابا مگه از اتیوپی فرار کردی و بعدشم بره و قارچ و سیب زمینی سوخاری رو حذف کنه ولی در کمال تعجب لبخندی بهم زد و رو به گارسون گفت : همینا رو میخوریم .گارسونه هم یه تعظیم کوتاه کرد و رفت . بابا به قیافه متعجب من یه نگاه انداخت و گفت : چیه ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟- بابا تو امشب یه چیزیت میشه ها !!احساس کردم گرد یه غم روی صورت جذابش نشست ولی زود لبخندشو تجدید کرد و گفت : چطوری شدم مگه ؟- نمیدونم ولی خوب حسش میکنم .- ببین مهرسا من باید یه چیزایی رو به تو ....ای بر خر مگس معرکه لعنت . گارسون غذا هارو روی میز گذاشت و گفت : نوش جان .بابا : هیچی بذار بعد از شام بهت میگم .دِ نَ دِ آخه من الان میتونم چیزی کوفت کنم ؟ ولی چیزی نگفتم تا پشیمون نشه .بعد از صرف شام خوشمزه که واقعا داشتم میترکیدم ، به صندلی های مبل مانند رستوران تکیه دادم و گفتم : بفرمایید جناب نیکونژاد گوشم با شماست .لباشو با دستمال پاک کردو گفت : ببین مهرسا تو الان نزدیک بیست سالته و به اندازه کافی بزرگ شدی .- خب ...- توی حرفم نپر .- باشه خوب چرا میزنی ؟دوباره صورتش حالت غمگین گرفت ولی اینبار سعی نکرد مخفیش کنه : مهرسای من خودت میدونی چقدر برام عزیزی . امروز که رفته بودیم جشنواره بیوتی پیکچر به من پیشنهاد شد که برای داوری توی مسابقه بزرگ نیوروک آرست برم نیوروک و خودت میدونی که چقدر برام مهمه و یه جورایی هم مجبورم برم .نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و گفتم : خب حالا که چی ؟بابا نفس عمیقی کشید و گفت : باید برای سه ماه برم نیوروک .- چـــــــــی ؟ پس من چی ؟- یه دقیقه صبر کن بذار حرفم تموم بشه . آرسیما رو یادته ؟- آرسیما دیگه چیه ؟- چیه نه کیه .- خوب حالا همون . آرسیما دیگه کیه؟- یادت نیست ؟ پسر دکتر آریایی .- آهان یادم اومد حالا اون آرسیما چه ربطی به من داره ؟- الان داره دکترای دندونپزشکی میگیریه و توی این سه ماه که من نیستم تعطیلی دانشگاهشه . دکتر آریایی میگه آرسیما حوصله اش تو خونه سر میره و قبول کرد که تو این سه ماه بیاد خونه ی ما و مراقب تو باشه .چشمام پر از اشک شد . من و بابا خیلی به هم وابسته ایم و نمیتونیم دوری ازهم دیگه رو تحمل کنیم ولی صبرکن ببینم منو اون پسره با هم تنها توی یه خونه ؟ دیگه چی ؟با همون چشای اشکیم که میدونستم دل نارک بابا طاقت دیدنشون رو نداره نگاش کردمو گفتم : من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم . تازه تو راضی میشی که من و اون پسره با هم توی یه خونه تنها باشیم ؟چشماش لرزید .ولی گریه نکرد . میزو دور زد و نشست کنارمو سرمو توی بغل پر از امنیتش فرو برد: اینقدر با اون چشمای دریاییت منو نگاه نکن این دوری برای خودم خیلی سخت تره ولی چیکار کنم عزیزم ؟ در ضمن من که دخترمو دست هرکسی نمی سپرم . من سال هاست آقای آریایی رو میشناسم و خود آرسیما رو هم دیدم . مطمئن باش اذیتت نمیکنه .- بابا من چیکار به پسر آقای آریایی دارم ؟ دارم میگم دلم برای خودت تنگ میشه .- من بیشتر بیشتر تازه به قول خودت تو عهد دقیانوس زندگی نمیکنیم . الان عصر تکنولوژیه این همه ایمیل ، فیس بوک . تازه موقعی که برنامه دارم میتونی تو تلویزیون منو ببینی .- باشه حالا که باید بری ، برو .- زودتر از اون چیزی که فکر کنی برمیگردم . بریم خونه ؟- باشه .اونشب بدترین شب کل زندگیم بود . چون تا میخواستم بخوابم یاد این میوفتادم که باید سه ماه دوریه بابا رو تحمل کنم .با سر درد عمیقی از خواب بیدار شدم . نفس عمیقی کشیدم و توی دستشویی اتاقم رفتم . بعد از آب زدن دستو صورتم بدون در زدن تو اتاق بابا رفتم . با دیدن چشمای آبی خوشگلش که توی هاله ی محوی از قرمز فرو رفته بود فهمیدم که اونم مثل من شب سختیو پشت سر گذاشته .لبخند خسته ای به صورتم زد و گفت : دلم برای همین در نزدنات هم تنگ میشه .- اِاِاِاِاِ بابایی اینجوری نگو گریه ام میگیره ها .- یعنی واقعا تا حالا گریه نکردی ؟- نه همه اش سه ماهه .خودم خوب میدونستم دارم بلوف میزنم . سه ماه نبود ســـــــــه ماه بود . یعنی نود روز تمام بدون بابام !امروز قراره پسر آقای آریایی یا همون آرسیما روبرای اولین بار ببینم . البته وقتی خیلی کوچیک بودم یه بار دیدمش ولی ازش فقط یه هاله خیلی محو یادم میاد . راستی بابا برای اینکه توی خونه با آرسیما تنها نباشم یه پرستار خوشگل هم برام گرفته ولی تنها بدیش به اینه که یارو پرستاره فقط میتونه به صورت نیمه وقت پیشم باشه .با همون لباسا توی سالن خونه ی بزرگ و قشنگمون رفتم . نمیدونم بابا خیلی خوشتیپ شده بود یا اینکه چون قراره چند روز دیگه از پیشم بره به نظرم خیلی خوشتیپ میومد . با هم دیگه روی مبل دونفره ی سفید نشستیم .دینگ دینگ . اوه فکر کنم آقای آریایی اینا اومدن .- مهرسا بابا برو درو روی آقای آریایی باز کن .- چشم .چون خونه خیلی بزرگ بود مجبور شدم تا جلوی در بدوم . درو باز کردم ولی ... اینکه یه زن حدودا چهل سالست؟ پشت سر زنو یه نگاه انداختم ولی کسی پشتش نبود . زنه با یه لهجه ی فرانسوی بامزه گفت : سلام خانم من دورلا لوپاژ هستم ، میتونم بیام داخل ؟- دورلا ؟ فکر نمیکنم بشناسمتون .- مگه ایجا منزل آقای نیکونژاد نیست ؟- اوووووم چرا . یه دقیقه . بــــــابـــــــا ! بـــــــــابـــــــا !بابا : بله چی شده ؟- میگم شما دورلا لوپاژ میشناسی ؟بابا دیگه پشت در رسیده بود . تا چشمش به این یارو دورلا افتاد گفت : اوه مادام لوپاژ بفرمایید داخل .مادام لوپاژ اومد داخل و من به آروین گفتم : بابا این دیگه کیه ؟- همون خانومی که بهت گفتم میاد پیشت .- اوکی فهمیدم .همگی به سالن برگشتیم و دوباره منو بابا کنار هم نشستیم .بابا : خوب خانم لوپاژ همونطور که میدونید من نیکونژاد هستم و اینم مهرساست .لوپاژ: بله با ایشون آشنایی دارم .بابا : خب شما هر روز از ساعت شش صبح تا شش بعد از ظهر پیش مهرسا میمونید . سوالی هست ؟لوپاژ : اوووم بله . ببخشید میتونم از ساعت هشت صبح تا هشت شب بیام ؟ آخه باید دخترمو مهد کودک ببرم .بابا : بله مشکلی نیست . پس قرار داد و بنویسم ؟لوپاژ: بله بنویسید .قرارداد تنظیم شد و مادام لوپاژ رفت آشپزخونه تا یه غذایی آماده کنه .من : میگم بابا این آقای آریایی دیر نکرد ؟بابا نگاهی به ساعتش کرد و گفت : چرا یه ربع دیر کردن . این همیشه عادت آریایی بوده .دینگ دینگبابا : فکر کنم اومدن .اینبار دوتایی به استقبال آقایون آریایی رفتیم و من درو باز کردم .اول یه مرد نسبتا چاق و کوتاه ولی با قیافه فوق العاده بامزه رو دیدم که فکر کنم همون دکتر آریایی بود .بابا : اوه دکتر سلام خیلی وقته که ندیدمت .آریایی : سلام دکتر نیکونژاد مثل همیشه جذاب و سرحال . حال شما چطوره ؟آریایی کمی به سمت پسری که پشت سرش بود خم شد و گفت : میبینی آرسی هروقت که من دکتر نیکونژاد رو میبینم بیشتر مصمم میشم که به اون باشگاه کوفتیه شما که همیشه خدا تا سه روز منو به کمر درد میندازه بیام .خدایی اینو راست میگفت . آریایی وقتی با اون هیکل کوتاه و چاقش کنار بابا قد بلند خوش هیکل من می ایستاد مثل لورل هاردی میشدن .آرسیما : بابا من که شما رو دو بار اونجا بردم ولی دیگه توبه چون تا دو هفته باید ناله و نفرین هاتو تحمل کنم .آروین خندید و گفت : بفرمایید داخل تا بعدا یه فکری برای اون باشگاه بکنیم .همه اومدن توی خونه . بابا و آریایی روی یه مبل نشستن . منم روی یه مبل دو نفره . آرسیما یه نگاه به جای خالی که کنار من بود انداخت یه نگاه به مبل تک نفره ای که روبروم بود و بالاخره مبل تک نفره رو انتخاب کرد. یه نگاه به آرسیما انداختم . مو های عسلی ، چشمای عسلی ، پوست سفید و دماغ و دهن خوش فرم . از قیافش شیطنت می بارید . معلوم بود از اوناست که تو بچگی خونه رو میترکونده . درست مثل خودم نه مغرور بود نه بداخلاق . لبخندش هم اصلا ترکش نمی کرد . خوب معلومه دیگه پسر آقای آریایی باشی و شیطون نباشی ؟ یه نگاه به تیپش انداختم تی شرت قهوه ای با نقش های در هم برهم قهوه ای های روشن تا تیره . با یه جین مشکی . تیپش توپ توپ بود . چشمامو بالا تر آوردم . یا خدا این دیگه چه چشاییه ؟ همچین منو با چشماش اسکن میکرد که یه لحظه به خودم شک کردم . بهش توجهی نکردم و یه لبخند خیلی کوچولو زدم تا جایی که چال گونه ام معلوم نشه . ولی برعکس من اون نیششو باز کرد و سی و دو تا دندون سفید و مسواک شده اشو نشونم داد . سعی کردم توجه مو به حرفای بابا جلب کنم .آریایی : آروین جان به خاطرت هست توی خوابگاه قرار گذاشتیم همه ی بچه های ریشاشونو بزنن ؟بابا : آره یادته قاسمی رو یه ریشی گذاشته بود تا گردنش میرسید . بیچاره دو سال وقت صرفش کرده بود .آریایی : آره همون گندهه که حاضر نمیشد ریششو بزنه ؟بابا : آره همون یادته نصف شب رفتیم قاچاقی ریش سیبیلشو خودمون زدیم ؟آریایی : هیچ وقت یادم نمیره . صبحش اومد نگامون کرد و با غرور گفت : هه همه تون ریشتونو زدین ولی من قسر در رفتم بعد اومد دست به ریشش بزنه دید ای دل غافل ، جا تره و بچه نیست . فکر کنم هنوز جای مشتایی که بهم زد روی دستو پام مونده باشه .قهقهه بابا و آریایی تو هوا رفت .بابا: آره خدایی هیچ دوره ای مثل دانشجویی نمیشه من اینو همیشه به مهرسا میگم .همین موقع دورلا صدامون کرد که بریم برای ناهار . بعد از خوردن ناهار خوشمزه ی دورلا ، بابا همه ی خونه رو نشون آقایون آریایی داد و نفری یه اتاق برای اقامتشون هم بشون داد .سه روز مثل برق و باد گذشت و روز رفتن آروین زود تر از اون چیزی که فکرشو میکردم رسید . بابا و آقای آریایی دو تاشون برای ساعت شش بلیط هواپیما داشتن . درطول راه اصلا حرف نمیزدم تا اشکم نریزه پایین . بالاخره به فرودگاهی که می خواست بابای قشنگمو توی خودش ببره رسیدیم و بدبختانه هواپیما اصلا تاخیر نداشت. اونجا بود که فهمیدم دور شدن ازش خیلی سخت تر ازاون چیزیه که فکر میکردم . جلوی هواپیما که رسیدیم ، عمیق به بابا آروینم نگاه کردم . انگار میخواستم صورتشو از حفظ کنم . اونهم به من نگاه میکرد . چشمام لرزید ولی دیگه گریه نکردم چون خودش به اندازه کافی ناراحت بود و اشک من خیلی ناراحت ترش میکرد . دیگه نتونستم خودموکنترل کنم و با شتاب خودمو تو بغل بابا انداختم . بابا هم محکم فشارم میداد . آقای آریایی و آرسیما هم به این صحنه ی پدرو دختری نگاه میکردن . بعد از اینکه خوب چلوندمش ولش کردم و سر جام ایستادم . بابا به سمت آرسیما رفت و گفت : مراقبش باش . این دختر تمام زندگیه منه .- چشم آقای نیکونژاد حواسم بهشون هست .- من این دخترو میشناسم . نگاه به چشای اشکیه مظلومش نکن ، دست شیطونو از پشت بسته .آریایی که سعی داشت جو رو عوض کنه سمت آرسیما رفت و یکی زد پس کلش و گفت : والا ملت بچه دارن ماهم بچه داریم . پسر یکم احساسات خرج کن .بعدشم همچین نمایشی آرسیما رو چلوند و رو به من با حالت گریه ای مسخره ای گفت : نگاه به ظاهر شیطونش نکن بچم عین خر احساسات خرج میکنه .بعد گوش آرسیمای بیچاره رو گرفت و گفت : مگه نه بابا ؟آرسیما که دردش گرفته بود گفت : آی آی آره آره .همگی خندیدم و بابا گفت : خب دیگه مهرسا سفارش نکنم هر پنجشنبه برنامه ام رو نگاه کن ،دو روز یه بار با ایمیل گذارش بده ، فیس بوکتم بیست و چهار ساعته روشن باشه .- باشه بابا .خلاصه بابا اینا رفتن و منو آرسیما تنها شدیم . تا هواپیما بلند شد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند بلند زدم زیر گریه .- اوووو من باید با این بچه زرزرو سه ماه بگذرونم ؟اِاِاِ اصلا حواسم به این آرسیما نبودا .همونطور که گریه میکردم گفتم : که دلتم بخواد .- خوب دلم که میخواد ولی اگه قرار باشه اینطوری هر روز گریه کنی من دو روزه میرما.- لطف میکنی اگه بری .- اونوقت خودتو خودت تو خونه تنها میمونیدااا .- پس دورلا برگ چغندره ؟- اونکه فقط نصف روز پیشته . شبا رو چیکار میکنی ؟یه لحظه گریه ام قطع شد . نــــــــه به اینجاش فکر نکرده بودم . شبا رو چیکار کنم ؟من : حالا که فعلا من رو دستتم و چه بخوای چه نخوای باید ازم نگهداری کنی .- نه دیگه نهایتش بابا یکم دعوام می کنه شایدم آقای نیکونژاد یه داد سرم بزنه .. بقیش چی ؟- نه تو نمیتونی منو تو اون خونه ی گنده تنها بذاری .- مگه تو میترسی ؟یعنی باید آتو دست این بچه پررو بدم ؟- نه اصلا .- خب باشه پس امشب با دورلا جون خوش بگذره .- نه نه من...من...واقعا از تنهایی و تاریکی میترسم .- تو حداقل باید هیجده سالت باشه چطوری میترسی ؟- هیجده ؟ من بیست و دو سالمه ها .- جدی اصلا بهت نمیاد . راستی دقت کردی دیگه گریه نمیکنی ؟اِاِاِ راست میگه اینقده چرت و پرت گفت که گریه ام یادم رفت .آرسیما : راستی من یه عادت خیلی بد دارم .- چی ؟- اینکه وقتی با یکی تنها میشم به شدت دوست دارم آزارش بدم .- به زبون خودمون یعنی کرم داری ؟- آره همون .- اوکی مشکلی نیست چون من خودم در این موارد میتونم از خودم محافظت کنم .- حالا میبینیم .- میبینیم .اوفیش چه خوابی بود . انصافا حال کردم . بذار ببینم ساعت چنده ؟ وای خاک به سرم ساعت یکه . حالا این پسره دستم میندازه .همیطور که غر میزدم خودمو به دستشویی رسوندم و بعدش رفتم آشپزخونه . مادام لوپاژ اونجا داشت غذا درست میکرد .- سلام مادام لوپاژ .- سلام دوشیزه .- میگم مادام ، منو مهرسا صدا کن باشه .- باشه پس توهم منو دورلا صدا کن .- آخه من جای دخترتونم .- عیب نداره من مشکلی ندارم .- باشه دورلا جون .- خوبه حالا بیا صبحانه بخور .- آرسیما خورده ؟- نه ایشون هنوز خوابن .اوووووووو این که از من خرس تره .همون موقع آرسیما با مو های شلخته از پله ها اومد پایین . ایول حالا که دیرتر ازمن بیدار شده میشه اذیتش کرد.من : میگم تو رو اشتباهی با خرس قطبی پیوند نزدن ؟- منظور ؟- منظوری نداشتم آقای خوشخواب میخوای برو به ادامه خوابت برس .- برو بابا حالا دو ساعت زودتر بیدارشده .دورلا : وا مهرسا تو که خودت همین الان بیدار شدی عزیزم .ای بر خرمگس معرکه لعنت . دورلا جون حرف نزنی نمیگن لالیا .آرسیما زد زیر خنده : اینقده خوشم میاد ضایه میشی .- تو یکی حرف نزن .- باشه ولی منتظر تلافیش باش .- برو بابامطمئن بودم هیچ غلطی نمیتونه بکنه . اوووم یه دوش توپ الان میچسبه نه ؟ حولمو برداشتمو توی حموم رفتم . شیر آبو باز کردم و منتظر شدم تا وان پر بشه . طبق عادت دیرینه ام یهو پریدم توی آب و پریدن همانا و آتیش گرفتن کل بدن من همانا . با جیغ از توی وان پریدم بیرون . آیـــــــی!! فکر کنم همه ی هیکلم سوخت . سرمو از در حموم بیرون بردمو فریاد زدم : دورلـــــــــــــــــا جـــــــــــــــون .دورلا مثل جامبوجت خودشو رسوند پشت درو گفت : جانم مهرسا .- این آب چرا جوشه ؟- وا مگه میشه من خودم گذاشتمش روی سه . بذار ببینم روی چنده .دورلا دوید سمت آشپزخونه و همون موقع نخراشیده ترین و زشت ترین گوش خراش ترین صدای ممکن گفت: فکر کنم روی هفت باشه .سرمو به سمت صدا چرخوندم و گفتم : تو از کجا میدونی ؟- جیغت تا هفت تا خونه اونور تر رفت . دو به هیچ .- چــــــــی ؟ تو بودی ؟هیچی نگفت و فقط ریز خندید .فریاد زدم : از الان خودتو مرده بدون .پسره ی نره خر . این دیگه چه کاری بود ؟دورلا دوباره از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : وای مهرسا جون به خدا نمیدونم چرا اینجوری شد . آبرگرمکن روی هفت بود .- عیبی نداره خودم مردم آزارو پیدا کردم .- کی بود حالا .- بیخیالش . میگم دورلا بوی غذای توئه ؟- وای خاک به سرم غذام سوخت .
از ساعت سه تا حالا منتظر شو امشب بابام . آخه امشب اولین شب مسابقه ایه که بابا داورشه و مصلما توی تلویزیون هم پخش میشه . یه نگاه دیگه یه ساعتم انداختم . فقط یه ربع مونده . وای دلم برای بابا خیلی تنگ شده ولی فقط یه هفته گذشته . در حموم باز شد و یک کره خر روانی کرم دار از حموم اومد بیرون . همون آرسیمای خودمونو میگم . موهای قهوه ای لختش که همیشه توی صورتش میریخت الان خیس شده بود و تیره تر از همیشه به نظر میرسید . سرشو بالا آورد و گفت : چیه نگا داره ؟سرمو به معنی نه سه بار به چپ و راست تکون دادم . ده دقیقه بعد آرسیما با یه تی شرت قرمز و شلوارک مشکی از پله ها اومد پایین یه راست رفت تو آشپزخونه . یهو صدای تلویزین بلند شد و مجری گفت :welcome to the new York painter . in this show we want ….(به برنامه ی نیویرک پینتر خوش آمدید . در این برنامه ما می خواییم ....) آرسیما : اِاِاِ برنامه ی باباته ؟ - آره - خیلی دوست دارم بذارم ببینیش ولی شرمنده فوتبالم مهم تره .در حالی که از دیدن دوباره ی بابا اشک تو چشمامم جمع شده بود گفتم : یه درصد فکر کن از دیدن بابام بگذرم . - صد درصد میگذری و حالاااا.تق!! زد شبکه ی ورزش و همونطور که بالشتی رو که جفتش بود رو بغل میکرد و با هیجان به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد . جیغم تو هوا رفت . کنترل رو از دستش گرفتمو دوباره زدم برنامه ی بابا . - حالا از آقای نیکونژاد دعوت میکنیم که ....- بازیکن شماره ی 2 توپ رو میزنه . گل!گل! - آقای نیکونژاد نظر شما در مورد این نقاشی ....- بازی یک صفر یه نفعه بارسلونا ....همینطور یکی در میون شبکه رو عوض میکردیم تا اینکه آرسیما کنترل رو بالا گرفت و نذاشت من بهش برسم . امکان نداره من از برنامه ی بابا بگذرم حالا ببین . زیر بغلشو قلقلک دادم تا دستش بیاد پایین ولی لامصب قلقلکی هم نبود . هر کاری میکردم کنترل رو بالا تر می گرفت . - اَاَاَاَاَه آرسیما بدش دیگه . - بشین بچه بذار فوتبالمو ببینم .- آرسیماااااااا- هیسسس .از درموندگی زدم زیر گریه . سرمو توی دستام گرفته بودم و بلند گریه میکردم . حس کردم صدای تلویزیون نمیاد . سرمو آروم بلند کردم و دیدم که تلویزیون خاموش شده . با چشمای آبیه اشکیم به آرسیما نگاه کردم و گفتم : خوب شد ؟ حالا فوتبالتو ببین . اَاَاَه - مهرسا من ...- ساکت شو . ازت بدم میاد . - خیله خوب باشه بیا برنامه ی باباتو ببین . - نمیخوام .- خوب نخواه .بعدش تلویزینو روشن کرد وادامه ی فوتبالشو تماشا کرد . - آرسیما میشه برنامه ی بابامو بذاری ؟- نه - چرا ؟- خودت گفتی نمیخوام- تو رو خدا فقط تو این شو ها میتونم بابامو بببینم - جهنمو ضرر بیا ببین .تق!! زد روی شو . باذوق نشستم نگا کردم . ولی نوبت بابا تموم شده بود و حالا داور های دیگه داشتن نظر میدادن . با حرص نگاه آرسیما کردمو گفتم : همینو می خواستی ؟ تموم شد . دیگه تا هفته ی دیگه نمیتونم بابا آروینمو ببینم.- اصلا بهتر شد که ندیدی چون حالا میتونم فوتبال عزیزمو نگا کنم . از حرص داشتم میترکیدم . من اینجا داشتم دق میکردم اونوقت آقا نشستن فوتبال نگا میکننو پاپ کردن میلمبونن.حرص خوردن نتیجه ای نداره باید یه کاری بکنم .رفتم توی اتاقم و تا موقع خواب فکر کردم آخرشم وقتی داشت خوابم میبرد به یه نقشه ی توپ رسیدم و با یه لبخند بدجنس چشامو بستم . خمیازه ای کشیدمو چشمامو باز کردم . هنوز خوابم میاد . دیشب داشتم به چی فکر میکردم ؟ اوووووووووم آهان! آرومو بی سر و صدا سمت آشپزخونه رفتم . خداروشکر تازه ساعت هفت بودو از دورلا خبری نبود. خامه رو از تو یخچال برداشتمو یه دستمال کاغذی هم کندم . اووووم حالا اتاق آرسیما کجاست ؟ اکه حیف حالا باید همه اتاقا رو بگردم خدا کنه بیدار نشه . این هفتمین اتاقی بود که داشتم میگشتم . آهان اینم از آرسیما خان ..چه نازم خوابیده بچم . به صورت طاق باز و روی کمر خوابیده بود و دو تا دستاش دو طرفش باز بود . دستمال کاغذی رو روی یکی از دستاش پهنکردمو همه ی خامه رو رو ریختم. حالا با پر دماغشو آروم قلقلک دادم . اولش یکم سرشو تکون داد . بعد دماغشو با پشت اون دستش که خالی بود پاک کرد . اه لعنتی زود باش دیگه . دست پراز خامشو اروم بلند کرد . محکم روی دماغش کوبید و یهو از خواب بیدار شد . منم از خنده منفجر شدم . آخه همه ی صورتش مخصوصا دماغش با خامه یکی شده بود . بعد از کلی خندیدن یه نگاه به صورتش انداختم . آخی بچم هنوز تو هنگه . با تعجب پرسید : داری به چی میخندی ؟یعنی واقها خیسیه خامه هارو حس نکرده ؟خندمو جمع کردمو گفتم : هیچی . شونه هاشو بالا انداخت و رفت توی دستشویی . وای حالا میفهمه . یهو صدای داد بلندش توی دستشویی که هیچی توی کل خونه پیچید . منم که دِ بدو . مث جگوار از توی دستشویی پرید بیرون و به سمتم حمله کرد . منم که دو تا پا داشتم یه سه چهار پنج شیش تا هم از همسایه بغلیا قرض کردمو دِ بدو . بعد از اینکه دو دور دور خونه دویدیم کنار آشپزخونه موهامو گرفت و محکم کشید . جیغی کشیدمو روی زمین افتادم . آرسیما هم در حالی که نفس نفس میزد خامه هارو با دست از رو صورتش پاک کردو به موهام زد . جیغ زدم و خامه هاو پاک کردمو به موهاش زدم . بعد از یه جنگ خامه ای دو تامون بی جون و نفس نفس زنون روی زمین افتادیم و چشمامون رو بستیم .همونطورکه تند تند نفس میکشیدم گفتم : خییییییلی باحال بود . دوباره . - بشین ببینم بچه دارم میمیرم . همون موقع صدای جیغی توی خونه پیچید . سرمو بلند کردم و دورلا رو دیدم که دستشو جلوی دهنش گرفته و با وحشت داره نگامون میکنه . - وای مهرسا چی به سرتون اومده ؟آرسیما : هیچی مادام ، یه جنگ خامه ای کوچولو بود که حل شد . دورلا : یعنی چی جنگ خامه ای ؟ پاشید ببینم .پاشدیم ایستادیم . دورلا یه دست منو یه دست آرسیما رو گرفتو بردمنو جلوی آینه .دورلا : یه نگا به سر و وضعتون بندازین .اول با تعجب چند ثانیه آینه رو نگا کردیم و یدفعه دو تایی با هم زدیم زیر خنده . بیچاره دورلا حق داشت وحشت کنه . همه ی صورت من حتی مژه هام پر از خامه شده بود . موهامم که همه اش لابه لاش خامه ای شده بود . آرسیما هم توی سوراخ های دماغش پر از خامه بود و موهاشم بیشتر سفید بود تا قهوه ای . روی لباس من جای دست خامه ای آرسیما مونده بود و روی شونه ی اونم یه دایره ی خامه ای درهم برهم بود.شدیدا منتظر تلافی آرسیمام ولی مثل اینکه فعلا نقشه ای برام نداره . هیچی دیگه تقریبا دو هفته از رفتن بابا گذشته . کمتر به نبودش فکر میکنم ولی هنوزم وقتی برنامه هاشو نگاه میکنم اشک توی چشمام جمع میشه . دیروزم با فیس بوکش کلی چت کردیم . تا اینکه من پشت لب تاب خوابم برد و اینترنت همونطور روشن تا صبح موند . هر وقت که خیلی دلم براش تنگ میشه میرم سر وقت لباساش و تا صبح بوشون میکنم . برای اینکه حوصله ام سر نره این چند روزه با دوستام میریم کلاس سالسای بزرگسال . آخه دوره ی ابتداییش رو قبلا رفته بودم . امروزم از اون روزا بود که میخواستم با شری برم سالن رقص . اسم واقعیش شارل بود ولی از بچگی شری صداش میکردم . دینگ دینگ !! اوپس فکر کنم شری اومده . دورلا درو برای شری باز کرد و منم توی سالن منتظرش موندم تا بیاد . شری : هی ببین کی اینجاست مهرسااااااا. چطوری گلی؟- خوبم عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور تا بریم سالن رقص . - نه بابا مگه یادت نیست دوشیزه کارل میگفت باید نسبتا گرسنه بیاید .- راست میگیا باشه پس بریم . همین موقع آرسیما از تو اتاق با صدای خش دار خواب آلود داد زد : مهرساااااا، صدای اون جغجغه رو خفه کن . چییییی ؟ جغجغه منظورش با شریه عزیزم بود ؟ البته راست میگه ها آخه این شری یه نموره صداش جیغی بود .ولی اگه اینو جلوی آرسیما و شری مخصوصا شری بگم تا سه روز خفم میکنه . من : جغجغه ننته . آرسیما همونطور که از پله ها پایین میومد و لباسشو تنش میکرد گفت : منظورم همین دختره اس دیگه . شری : با من بودی گفتی جغجغه ؟آرسیما تابلو جا خورد ولی به رو خودش نیورود و با شیطنت زاتیش گفت : نه دوشیزه قصد بی احترامی نداشتم فکر کردم تلویزیون داره فیلم ترسناک میذاره . شری : یعنی صدای من مثل فیلم ترسناکه ؟آرسیما : خانم عجب گیری دادینا ، اصلا صدای شما مثه جنیفر لوپزه . اوکی شد ؟ مهرسا کجا میخوای بری . بعد یه نگاه از بالا به پایین بهم انداخت و گفت : اونم با این تیپ ؟لباسامو نگاه کردم ، شلوارک طوسی با تاپ نیم تنه ی صورتی که یه سویی شرت طوسی کلاه دار روش میخورد. تیپم که مشکلی نداشت . - مگه تیپم چشه ؟- چش نیس گوشه . میخواستی اون سویی شرتم در بیاری . - نگران نباش تو کلاس رقص در میارم .- اِاِاِ پس میخوای بری کلاس رقص ؟- آره باید از تو اجازه بگیرم ؟- نه من که حرفی نزدم برو . مراقب خودتم باش . - بایبندای کفش ورزشی های طوسی صورتیمو محکم تر کردمو و به شری گفتم: بریم من حاضرم . دوشیزه کارل داد زد : خانوما آقایون بیاید تو پیست رقص تا اول نرمش کنیم . همگی توی پیست رقص رفتیم و یک دو سه حالا ! آهنگ لوکا لوکا ی شکیرا توی سالن پیچید و نرمش شروع شد. لامصب نرمشاش از رقصش سختتر بود . بعد از نیم ساعت نرمش دوشیزه کارل اومد وسط و گفت : امروز میخوایم رقص دونفره انجام بدیم . امیدوار بودم مثل همیشه به شری همگروه بشم ولی از شانس خوبم شری نفر اولی بود که همرقصش انتخاب شد و قرار شد که با پیتر برقصه . من فلک زده هم با فردریک همگروه شدم . فردریک یه پسر خیلی خوشگل و مغرور بود که فکر میکرد استاد رقص سالسائه و همیشه همرقصاشو دیوونه میکرد بس که میگفت چی کار کنن چی کار نکنن. یکی نیست بگه تو که خیلی بارته خوب چرا استاد نشدی ؟ روبروی همدیگه وایستادیم و رقص شروع شد .فردریک : مهرسا دست منو بگیر و بچرخ .پووووف شروع شد . من : منتظر بودم تو بهم بگی جناب علامه دهر .- مودب باش - بینیم بابا بعد دو ساعت توان فرسا که با رقصیدن با فردریک حروم شد عرق ریزون از شری خداحافظی کردمو رفتم خونه . دستمو روی زنگ گذاشتمو همینطور فشار دادم . آرسیما درو باز کردو گفت : چته مگه سر آوردی ؟- اختیار خونه خودمم ندارم ؟- بیا تو ببینم . خودمو روی اولین مبل انداختم و بلند بلند گفتم : ای خدا از رو زمین برت داره دوشیزه کارل . الهی بترشی بمونی رو دسته ننه ات . آخه عوضی این ورزشا فیلو از پا در میاره . اصلا همش تقصیر شریه دیوونه اس . همین شری بود که منو وسوسه کرد برم رقص سالسا ....- چرا اینقدر مثل پیر زنا غر میزنی ؟ - آخه تو گه نمدونی این یارو چی به سر ما میاره . اگه میدونستی صد سال سیاه این حرفارو نمیزدی . - میای یه شرط ببندیم ؟- چه شرطی ؟- من میگم سالسا اینقدا هم که تو میگی سخت نیست . بیا شرط ببندیم فردا من شیفت صبح میرم کلاس سالسا ، اگه خسته شدم تو بردی ولی اکه هموز جون داشتم من بردم .- خنگه من عصرا میرم کلاس - آخه من صبحا فقط وقت دارم . عصرا این ساعت باید برم باشگاه خودمون .- باشه سر چی ؟- اگه من بردم ، من یه مهمونی میگیرم تو همه ی غذاهاشو درست میکنی تازه فقط دوستای خودمم دعوت میکنم ، اگه تو بردی همه این گارا رو برعکس انجام میدیم یعنی تو مهمونی میگیری همه ی دوستاتم دعوت میکنی منم غذاهارو درست می کنم .- خونه رو هم تمیز میکنی ؟- آره ولی در صورتی که تو بردی .نامردی بود چونکه آرسیما خودش ورزشکار بود ولی از طرفی اونکه سالسا کار نکرده بود . مطمئنا خسته میشد.- باشه قبوله . - شرط میبندی ؟- شرط میبندم . حالا کی میری ؟- فردا خوبه ؟- آره خوبه .انگشت مردونه و کشیده اشو جلو آورد منم انگشت کوچولو و ظریفمو جلو آوردمو انگشتامونو تو هم قفل کردیم . انگشت کوچولوی من در مقابل انگشت آرسیما خیلی مظلوم واقع شده بود . فکر کنم اونم داشت به همین فکر میکرد چون خندید و گفت : تو چقدر کوچولویی دختر . - تو غول پیکری مشکل من نیست . - من ؟ من ؟ من غول پیکرم ؟ یه بار میبرمت دانشگاهمون غول پیکرو اونجا نشونت میدم . - به نظر خودم که کوچولو نیستم . - بلند شو بایست قد بگیریم . - باشه .کنار هم ایستادیم . تا شونه اش به زور میرسیدم . روی پنجچه هام وایستادم . حالا تا روی گردنش بودم . - در هر صورت من کوچولو نیستم تو غولی . - باشه بابا من غول . حالا بریم ببینیم دورلا چی درست کرده .- بریم .......................................الان منتظرم آرسیما از سالن رقص برگرده تا ببینم شرطو بردم با نه . خدایا بیست تا صلوات نذر میکنم منو جلوی این پسره ضایه نکن . صدای آیفون بلند شد . هول هولکی دویدم سمت در و تندی بازش کردم . آرسیما در حالی که آروم آروم میرقصید گفت : تو به این میگفتی سخت ؟ اینکه مثه آب خوردن بود .با دهن باز نگاش کردم . این پسره از آهن ساخته شده حتی یه کوچولو عرقم نکرده . - مطمئنی درست رفتی ؟- آره دیگه مگه گلف استریت ، کوچه دو ، سالن رقص دوشیزه کارل نبود ؟- چرا چرا درسته . - خب خانومی برای درست کردن کل غذای یه مهمانی حاضر هستی ؟- صبر کن ببینم . بذار من عصری از دوشیزه کارل بپرسم ببینم تو اصلا رفتی اونجا یا نه ؟حس کردم یه کوچولو هول شد ولی خودشو لو نداد : نه دیگه چیو بپرسی ؟ من که اونجا بودم . - درسته اونجا بودی ولی داشتی چیکار میکردی ؟- خب ورزش دیگه .- باشه در هر صورت من عصری از دوشیزه کارل میپرسم . - بابا دوشیزه کارلو چیکارش داری ؟- میگم آرسیما ؟- بله؟- اگه تو اونجا بودیو رقصیدی پس دیگه از چی میترسی ؟- هی...هیچی .- خب پس بحث تمومه عصری من از دوشیزه کارل میپرسم و اگه تو امروز رقصیده بودی همه ی غذاهای مهمانی رو درست میکنم . - باشه .
شام خوشمزه رو با حضور دورلا و آرسیما میل نمودیم و بعد از شام آرسیما رفت توی سالن تلویزیون تماشا کنه منم که رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم . تا حدودا ساعت سه صبح با ملت چت کردم تا اینکه مثل همیشه پشت لپ تاپ خوابم برد و لپ تاپ همونطور باز موند .....................- شری شری زود باش کلاس دیر شد .- اووووو تو چقدر هول کلاسو داری حالا خوبه هر روز من دنبال تو میکنم . - حرف نزن بدو .شری کفشاشو محکم کرد و گفت : خیلی خب بابا برای رقصیدان با فردریک دیوونه عجله داری ؟- ساکت شو بینم . اگه امروزم دوشیزه کارل ما رو همگروه کرد دیگه کلاس نمیام - ببینمو تعریف کنم .- بدو دیگه . - خب بابا .با شری به وسط سالن رقص رفتیم . مثل همیشه دو ساعت رقص توان فرسا انجام دادیم . داشتم از نفس میوفتادم . واقعا نمیدونم این آرسیما چطوری تونست خسته نشه تازه پیاده هم خونه بیاد بعدشم بشینه سوت بزنه و رقص آروم برای من انجام بده یه جینگه عرقم برای دلخوشی من نریزه . همونطور که لباسمو تند تند تکون میدادم سمت دوشیزه کارل رفتم . من : اِممم دوشیزه کارل !- بله عزیزم کاری داشتی ؟- میگم میتونم یه سوال ازتون بپرسم ؟- میخوای کلاس خصوصی باهام بگیری ؟زرشک !! مگه خر گازم گرفته . نه اینکه ورزشات خیلی ملایمن خصوصی هم باهات وردارم . - نه میخواستم بدونم دیروز یه آقایی ینی ... یه پسر جوون نیومد اینجا ؟ دوشیزه کارل نیششو باز کردو گفت : عزیزم روزانه صد تا پسر جوون میاد اینجا تو کدومو میگی ؟- خب یه پسر با موها و چسمای عسلی . اسمشم آرسیماس . آرسیما آریایی .- آرسیما ؟ اسم عجیبیه . اهان !! همون پسره که دیروز به عنوان مهمان اومد ؟- مهمان ؟- آره دیگه از طرف یه شرکتی اومده بود برای نظارت . همشم روی اون صندلی نشسته بودو زل زده بود به رقاصا . چند وقت یه بارم یه لبخند گشاد میزد .آرسیما ی خر منو دور میزنی ؟گفتم این رقصا فیلو از پا در میاره اون وقت آقا ایستاده میگه اینه خیلی راحتن اصلا مثه نرمش بودن . یه پدری ازت در بیارم . دوشیزه کارل : خب عزیزم برای چی پرسیدی ؟- هی...هیچی . شری : مهرسا عزیزم نمیای بریم ؟- اومدم . خداحافظ دوشیزه کارل- خداحافظ عزیزم . از حرصم کل راه سالن تا خونه رو دویدم . پشت در که رسیدم محکم درو کوبیدم . یه آدم متقلب زشت بد ترکیب پشت در با اون نیش همیشه بازش ایستاده بود . من : که رفتیو ورزشا برات مثه نرمش بودن نه ؟- جون مهرسا الان منفجر میشی . بیا یه لیوان آب بخور مثه آدم با هم حرف بزنیم .- اولا جون خودت بعدم من با تو هیچ حرفی ندارم . من فردا میخوام مهمانی بگیرم و تو هم باید همه ی غذا هارو درست کنی . - خیلی خب باشه یه شرط دیگه میبندیم . چطوره دوباره من فردا برمو این دفعه دیگه واقعا ورزش کنم ؟- به تو اعتمادی نیست . فردا عصر با هم میریم . تو هم یه روز از اون باشگاه کوفتیت میزنیو با من میای .- باشه باشه فقط تو منفجر نشو .- الان دقیقا مشکل تو منفجر نشدن منه ؟- جون تو... یه نگاه برق آسا به سمتش پرت کردم که آب رهنشو نمایش قروت داد و گفت : اِمممم جون خودم . عین لبو قرمز شدی . اعصاب نداریا !!!- مگه تو اعصابم میذاری ؟ - ببین به نظر من....- هییییییییی . آرسیما امروز چند شنبه اس ؟- چرا جنی میشی ؟- جواب منو بده .- پنجشنبه . - واااااای بازم برنامه ی بابا یادم رفت . حالا چیکار کنم ؟ باااابااا تنها امید من برای دیدنت تو همین پنجشنبه های بود. اشکایی که تا پشت پلکم اومده بودنو عقب فرستادم و انگشت اشاره امو رو به آرسیما گرفتم : اصلا همش تقصیر توئه .- من ؟- آره خوده خودت اگه تو مثل بچه ی آدم میرفتی سالن میرقصیدی منم امروز حواسم میبود و کلاس نمیرفتم تا بتونم بابامو ببینم . - اِی بابا بچه زرزرو باز زد زیر گریه . دیگه راستی راستی امشب میرما !!!اصلا متوجه اشکام که مثل همیشه ریخته بودن پایین نشده بودم . با همون چشای اشکی نگاش کردمو گفتم : اصلا هر چی میکشم تقصیر توئه . از وقتی اومدی غیر از دردسر هیچی برام نداشتی . از خونه ی من برو بیرون . اصلا فردریک گند دماغم بهتر از توئه . امروزاز صبح خیلی دلم گرفته بود و در همچی مواقعی خیلی خیلی بی منطق با همه برخورد میکردم . - میدونی چیه اصلا اشکال از منه که وقتی آقای نیکو نژاد ازم خواهش کرد بیام پیشت قبول کردم ...- سرم منت نذار . میتونستی قبول نکنی . - باشه حالا که اینجا به من احتیاجی نیست منم میرم . صدای در خونه بهم فهموند که توی خونه ی پونصد متریمون فقط خودم و خودم تنها موندیم . دورلا که یک ساعت پیش رفته بود و توی خونه تنهای تنها بودم . حالا میفهمم یه خونه با هفت تا اتاق و یه سالن خبلی بزرگ چقدر میتونه ترسناک باشه . با پاهایی که از ترس میلرزید به سمت اتاقم رفتم . واااای بابا کمکم کن . درو اتاقمو باز کردم . پووووف تا اینجا که سالم رسیدم . حالا باید مرحله ی خیلی سخت خاموش کردن چراغ اتاق و پریدن توی تختخوابمو پشت سر بذارم . چراغو خاموش کردم .. یا جد سادات . دِ بدو . خودمو توی تخت پرت کردم . از ترس داشتم سکته میکردم . خو بگو دختره خر توی دوران عادتت چرا هر چِرتی رو به پسر مردم میگی که حالا سکته ناقص بزنی ؟ وای بیچاره آرسیما ی همیشه خنده رو چقده ناراحت شد . باید توی اولین فرصت ازش معذرت بخوام البته اگه دیگه ببینمش .خمیازه ای کشیدمو خودمو به دنیای خواب سپردم .......................تققققق ! با صدای افتادن چیزی توی سالن از خواب پریدم . هنوز هوا تاریک بود . وای من هنوز هیلی خوابم . این آرسیما چقد سر و صدا میکنه نصف شبی . آرسیما ؟ آرسیما ؟ مگه اون دیشب از خونه نرفت بیرون؟ آهان آخی نازی عذاب وجدان گرفته برگشته . آرسیما دره اتاق منو باز کرد . فکر کنم میخواست مطمئن بشه که من توی تختمم . نمیتونستم صورتشو ببینم . اومد بالای تختم و گونه امو با پشت دستش یکم ناز کرد . وااااات؟ آرسیما و این کارا ؟ اخم کردمو چشامو باز کردم تا دو سه تا فحش توپول بارش کنم ولی با دیدن مرد غریبه ای که تمام صورتشو پوشونده بود نزدیک بود سکته رو بزنم . تا اومدم جیغ بکشم تندی دهنمو گرفت .- هیشششششش . آروم خوشگله . حیف این صورت خوشگل نیست زیر خاک بره ؟- خفه شو کثافت عوضی .ولی به گوش اون یارو دزده این رسید : آب اوب بوبوبوبوبو یو بالونتایه . - چی میگی ؟ فحش میدی ؟ ببین من چند تاسوال دارم که باید مثل یه بچه ی خوب همشو جواب بدی . شروع کنم ؟چشمامو یه بار روی هم گذاشتم . تا دستشو برداشت جیغ زدم : آرسیمااااااااااااااااااا. یارو با اون دست سنگینش یه سیلی بهم زد : آشغال کثافت مگه نگفتم جیغ نزن ؟ با گریه سرمو تکون دادم . ادامه داد : خب حالا کم زرزر کن . کلید گاو صندوق کجاست ؟ دستشو برداشت که من گفتم : کدوم گاوصندوقو میگی ؟ - فکر کردی اب بچه طرفی ؟ همه ی شهروندای شریییییییف آمریکا به گاوصندوق توپول گوشه ی خونشون افتاده . شریفو با یه حالت مسخره گفت . بذار یکم سر کارش بذارم تا خواست بفهمه سر کاره فرار میکنم حالا کجا ؟ خودمم نمیدونم . آروم بهش گفتم : باشه باشه بهت میگم . دنبالم بیا . برای وقت کشی رفتم سمت گوشه ترین اتاق خونه . دزده هم آروم پشت سرم میومد . یادمه توی اتاق آخریه یه پنجره بود بذار ببینم میتونم از اونجا فرار کنم ؟درو باز کردم که گفت : اینجا ؟- آ...ر...ه فکر کنم . چشمامو بستم و یک دو سه با یه جیغ بلند دویدم سمت پنجره . دزده اول غافلگیر شد ولی بعدش تندی اومد سمتم و تو هوا گرفتم . دزد : چه غلطی میکنی عوضی ؟- عوضی توییو هفت جد آبادت . حس کردم یه طرف صورتمو حس نمیکنم . کثافت همچین کوبید تو صورتم که فکر کنم جاش تا سه روز بمونه . مو هامو گرفتو محکم کشید . جیغ کشیدمو دستشو گاز کرفتم . فریاد زدو دستمو گرفت و محکم پیچوند . از درد نفسم بالا نمیومد که یهو در با شدت باز شد . هیچ وقت اینقدر از دیدن آرسیما خوشحال نشده بودم . آرسیما : چه غلطی میکنی عوضی ؟دوید سمت دزده و یکی زد جای حساسش . دزده روی شکمش خم شد و فریادی از روی درد کشید . آرسیما یه چند تا فن دیگه روش اجرا کرد و بعدش صدای آژیر پلیس توی خونه پیچید . پلیسا دزده رو توی ماشین گذاشتن و بردم . قرار شد چند روز دیگه برای پرسیدن چند تا سوال بریم اداره پلیس . پلیسا رفتن ولی من هنوز تو شک بودم . از ترس همه ی بدنم فلج شده بود . یهو انگار یه تلنگر بهم خورد و با شدت خودمو توی بغل آرسیما انداختم و بلند بلند گریه کردم . آرسیما هم هیچی نمیگفت و گذاشت تا خوب سبک بشم . وسط گریه بریده بریده گفتم : اون.... عوضی زد...توی .. گوشم... من...فقط...منظوری...- هیسسس .آروم باش من پیشتم . - ولی تو رفته.....بودی....من خیلی...ترسیدم ...دستاشو دو طرف صورتم گذاشتو گفت : بگم غلط کردم خوبه ؟هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم . سرشو پایین انداختو گفت : اینقد با اون چشای دریاییت منو نگاه نکن به اندازه کافی عذاب وجدان دارم . آخی بابا هم به بار اینو بهم گفته بود . درست توی همون روز نحسی که می خواست بهم بکه قراره برای سه ماه تنهام بذاره . با به یاد آوردن بابا دوباره گریه ام شدید شد و دوباره توی بغل آرسیما فرو رفتم . بغلش بهم احساس امنیت میداد حس میکردم تا وقتی اونجام کسی دیگه بهم صدمه ای نمیزنه . آرسیما دوباره هول کردم و گفت : دیگه چرا گریه میکنی ؟ الان که جات امنه .- با...با...بابا . - باباتو میخوای کوچولو ؟ میگم مهرسا اینقد منو فشار نده همه ی عضله هام صاف شد . حواسم نبود که دارم میچلونمش . یهو ولش کردمو جلوش ایستادم . آرسیما : حالا که مار و کتلت کردی یادت اومد باید ولم کنی ؟اصلا به این بشر نباید رو داد : اصلا خوب کاری کرم فدا سرم .- تنها راه ساکت کردنت موقع گریه رو یاد گرفتم . باید باهات کل انداخت اون موقع دیگه گریه تم یادت میره . راست میگفتا . اشکام خود به خود خشک شده بود .سرمو پایین انداختم . فکر کنم دردش اومده بود . آرسیما : حالا نمیخواد قیافتو عین گربه شرک کنی بخشیدمت . - مگه من ازت طلب بخشش کردم ؟- ای بابا . میگم مهرسا تو که اینقد از تنهایی میترسی برای چی یه کاری میکنی من برم ؟ دختر نزدیک بود سکته کنی . - راستی تو یهو از کجا پیدات شد ؟دستشو تو موهاش کشید و گفت : خب ...اووووم... وقتی تو عصبانیم کردی بدون فکر از خونه زدم بیرون . حتی نمیدونستم کجا میخوام برم . یه دو ساعتی فقط پیاده روی کردمو وقتی آروم شدم تازه به این فکر افتادم که حالا باید کجا برم ؟ اول رفتم هتل با یه ژستی همچین به یارو گفتم یه اتاق میخوام با تمام تجهیزات . یارو هم خر ذوق شدو زود بهم یه اتاق داد تا اومدم برم تو اتاق یهو یاروگفت آقا شما که پول اتاقتونو حساب نکردید . منم دستمو تو جیبم کردمو دیدم ای دل غافل !! کیف پولمو جا گذاشتم . هیچی دیگه به یارو گفتم آقا من الان برمیگردم یه قرار کاری مهم دارم . بعدم با پرستیژم رفتم بیرونو دِ بدو تا خونه یه نفس دویدمو تا اومدم صدای جیغت اومد . بقیه اشم که خودت میدونی . از تصور ضایه شدن آرسیما یکم دلم خنک شدو آروم خندیدمو گفتم : ولی در هر صورت قرار شرط بندی فردا سر جاشه ها !- بابا تو که آش شدی . دیگه چطوری میخوای ورزش کنی ؟- تو کار به اینش نداشته باش فقط ساعت شش خونه باش . - باشه . میگم تو خوابت نمیاد ؟ ساعت دو شبه .خمیازه ای کشیدم : چرا اتفاقا خیلی زیاد . شب بخیر .- شب بخیر توی رخت خواب گرمم خزیدم . بعد از دو دقیقه چشام بسته شد و وارد دنیا ی خواب شدم .هیچ خوابی به این اندازه بهم حال نداده بود .....................دوشیزه کارل : خب خانوما آقایون بیاید وسط پیست . امروز یه تاپ زرد که روش یه سویشرت مشکی میخورد با یه شلوار مشکی پوشیده بودم . آرسیما رو هم مجبور کردم راس س
مطالب مشابه :
رمان همخونه
رمان رمان ♥ - رمان همخونه شهاب در حالی که ستمال کاغذی را پیش میکشید گفت دیروز
رمان من؟عشق؟ نه! قسمت چهارم
رمان وزیر بازی کنیم و دوما همونطور که تو کیف هر دختر یه آینه و یه دستمال کاغذی هست ، تو
رمان باده 63
رمــــان ♥ - رمان باده 63 ارسلان بلند شد با دستمال کاغذی رو میز دهنشو پاک کرد گفت :
رمان انتقام ما
رمان عاشقانه یه آهنگ غمگین بزار یه رمان مرگ و میر دار هم بگیر دستت. یه دستمال کاغذی هم بذار
رمان ابرویم را پس بده از moon shine قسمت اول
رمــــان ♥ حاجی جعبهءدستمال کاغذی رو از رو میز برداشت وکنارم خم شد نگاهش رو با متانت به
رمان "آبرویم را پس بده" 01
دنیای رمان - رمان "آبرویم را پس بده" 01 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
رمان قایم موشک های خانه مجردی ما 3
رمــــان ♥ چاک زخم رو لبش باز شد و خون اومد ازش پا شدمو از روی میزش دستمال کاغذی آوردمو
رمان کارد و پنیر((1))
رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((1)) از جدی بودنم تعجب کرد ، کاغذی رو گرفت سمتم و گفت :
رمان من؟ عشق؟ نه! قسمت اول
قسمت اول - میخوای رمان بخونی؟ خامه رو از تو یخچال برداشتمو یه دستمال کاغذی هم کندم .
برچسب :
رمان کاغذی