عروسی داداش راحله!
سلام به روی ماه دوستای گلم
خوبید؟ تعطیلات خوش گذشت؟ امیدوارم حسابی سرحال و سلامت و شاد هفته ی جدید رو شروع کنید. این هفته هم خیلی هفته خوبیه! چون تهش دوباره عید هست و تعطیل! شادیتون مستدام عزیزای من J
قبل از نوشتن پست جدید بابت این چند روز میخوام یه تشکر جانانه ازتون بکنم بخاطر اینهمه ابراز محبتی که به جوجم داشتید! میدونم که از نظر هر مادری بچه اش خوشگل ترین و شیرین ترین بچه ی دنیاست! مطمئناً من هم مستثنی نیستم. حالا محبت اطرافیان و عکس العملهایی که تو کوچه و خیابون و مهمونی و .... می بینم باعث میشه که فکر کنم واقعا بچه ام بچه خواستنی و شیرینیه! بهرحال، اگر هم از نظر شما نبود هیچ اشکالی نداره! نظر هر کسی واسه خودش محترمه. به نظر تک تکتون احترام میذارم و از همین جا دست دوستیتون رو محکم میفشارم! (چه با ادب شدم!!!). اینا رو نوشتم که بگم اون آدم مریضی که میاد و عقده های درونیش رو سر یه بچه دو ساله خالی میکنه برام هیچ اهمیتی نداره! نظر ت... یت هم واسه خودت نگه دار! (چه زود بی ادب شدم!!!). متأسفانه مشکل روحی و روانی بعضی ها خیلی شدید و کاری از دستم برنمیاد براشون. یه احمقی که حتی رمز رو هم نداشته و اومده روی عکس طناز نظر چرت داده!!! فقط میتونم از خدا براتون شفای عاجل بخوام! به هیچ جام هم حساب نمیکنم بی ادبی هاتون رو. صدها کامنت محبت آمیز داشتم از دوستای گلم که از صدقه سر حرفهای قشنگ و کامنتهای پر از محبتشون شما چهار پنج نفر آدم مریض رو هم می بخشم! بعله، یه همچین آدم باگذشتی هستم من!!! در ضمن جوجه هم باید یاد بگیره دختر یه مادر خاص و خواستنی! بودن دردسرهایی هم داره! باید بفهمه که از این به بعد با آدمهای حسود و عقده ای و مریض زیاد برخورد خواهد داشت و اینکه بخاطر همین خصوصیات خاص مادرش باید بتونه کمبودها و عقده های دیگران رو تحمل کنه. (خوب اون چند نفری که همیشه از نوشته هام همه جاشون میسوزه بعد از خوندن این چند سطر آخر میتونن برن بشین تو آب یخ! انشالله که افاقه میکنه!)
بقیه دوستای گلم باید من رو ببخشن بخاطر این چند کلام آخر که شاید خیلی مودبانه و خوشایند نباشه. باور کنید با این دسته از آدمها باید مثل خودشون برخورد کرد که من چون نمیتونم به اون شدت بی صفت و بی تربیت باشم در نهایت ادب دارم جوابشون رو میدم. بازم ببخشید.
این هفته جوجه رو میبرم آتلیه. خودم و پارسا هم میخوایم باهاش عکس بندازیم. دعا کنید خوب بشه. بعد براتون میذارم که شما هم ببینید. در مورد عکس خودم هم شاید گذاشتم اما قطعا اگه بذارم رمزش رو عوض میکنم و به کسایی که میشناسمشون و اعتماد دارم رمز رو میدم حتما. حالا تا ببینیم خدا چی میخواد.
و اما این چند روز ......
سه شنبه که اومدم شرکت خبر خاصی نبود. حرفی هم از حرکت دیروزم زده نشد (بدون مرخصی بیرون رفتنم) فقط مدیرداخلی گفت خانوم ... با سرپرست اداری برگه مرخصی ساعتی دیروزتون رو درست کنید و دیگه به حاجی حرفی نزنید. من چیزی نگفتم اون موقع. بعد ساعت 12 منشی حاجی داخلیم رو گرفت و گفت بیا پائین حاج آقا کارت داره. رفتم و یه نیم ساعتی صحبت کردیم. ازم پرسید چقدر روی کار سوار شدی و چقدر مسلط هستی؟ گفتم تقریبا کلیات کار دستم اومده. گفت میتونی یه جلسه فنی رو به تنهایی اداره کنی؟ گفتم یه جلسه بازرگانی رو میتونم به تنهایی برگزار کنم نه جلسه ی فنی رو! خلاصه کلی حرف زدیم. اون وسط مسط ها جریان مرخصیم رو هم گفتم. حرفی نزد. یه ذره هم مسخره ام کرد و ادام رو درآورد (آخه وسط حرفهام مرخصی رو گفتم و بعد هم سریع موضوع رو عوض کردم. اونم ادام رو در میاورد که فهمیدم خواستی بپیچونی و ...) خلاصه که به خیر گذشت! بعد یهو زنگ زد و وکیل شرکت و مدیر آی تی که هر دو تاشون پسرهای جوونی هستن، اومدن تو اتاقش. نشوندشون جلوی من و گفت شروع کنید! گفتم چی رو؟ گفت میخوام یه جلسه بازرگانی سوری داشته باشید، بچه ها سوال کنن و شما جواب بدی و توجیهشون کنی! وای یعنی فشارم یهو افتاد. خیلی سختم بود. معذب شدم. اما چاره ای نبود. بیشتر اون وکیل شرکت سوال میکرد. منم با همه ی اطلاعاتی که تو این یه ماه به دست آوردم جواب دادم. بعد حاجی یکی یکی جوابهام رو بررسی کرد و ایراداتم رو گفت و یه سری چیزهای جدید یادم داد. از بچه ها تشکر کرد و اونا رفتن تو اتاقهاشون و من موندم. ازم تشکر کرد و گفت مرسی که وقت و انرژی میذاری و میدونم دختر زرنگی هستی و به کارت هم علاقه داری و .... گفت میخوام گرگت کنم تو این کار! میخوام اوستا بشی. خودم میسازمت! خلاصه در مجموع جلسه خوبی بود.
بعد هم مشغول کارهای همیشگی و روزانه شدم. 5:30 از شرکت زدم بیرون و پارسا اومد دنبالم. گفت نورا حالا که کلاس زبان نداری و خونه هستی میذاری برم به فوتبالم برسم امشب؟ گفتم باشه اما حسابی حالم گرفته شد، دوست نداشتم شب عیدی تنهام بذاره. اومدیم خونه و سر راه هم طناز رو از مهد گرفتم. برگشتم دیدم رفته حموم. گفتم مگه نمیری فوتبال؟ گفت نه، ولش کن، میخوام در خدمت زن و بچه ام باشم! هیچی دیگه منم چیز کیف شدم!
آماده شدم و حسابی چیتان پیتان کردم و تیپ خانومانه زدم. طناز رو هم حاضر کردم. بعد یه سری لباسهای قبلی طناز که براش کوچیک شده بود و همشون تقریبا نو بودن رو جدا کردم و گذاشتم که ببرم خونه مامانم و بدم به عمه ام که اونم ببره واسه نوه اش (همون بچه فینگیلی که طناز داشت اون روز میکشتش!). خلاصه زدیم بیرون.
واسه تولد طناز میخواستم از این کاغذکشی ها و وسایل تزئینی بخرم. هر جا رفتیم اونی که میخواستم رو پیدا نمیکردم. حالم گرفته بود. به نادیا زنگ زدم و یه جا رو معرفی کرد فقط چون دور بود قرار شد پنجشنبه شب بریم.
منم رفتم یه پنکیک جدید واسه خودم خریدم. خیلی خوبه و روی پوست هم خوب میخوابه فقط بدیش اینه که یه ذره تیره اش رو گرفتم. یعنی اون موقع فکر میکردم رنگ پوستمه اما الان که میزنم میبینم یه ذره برنزه ام میکنه. اما بازم دوستش دارم. بعد آقاهه که من رو میشناسه و مشتری قدیمیش هستم هی راجع به رنگ موی جدیدی که آورده و تو ماهواره هم خیلی تبلیغ میکنه برام حرف زد و ترغیبم کرد بخرم. مارک آنیکا. منم ریشه موهام دراومده بود و یهو به سرم زد که همون رنگ آلبالویی رو بگیرم و خودم واسه عروسی فردا شب رنگ کنم. قبل ها همیشه خودم موهام رو رنگ میکردم و خودکفا بودم اما چند سالیه که تنبل شدم و همش میرم آرایشگاه. خلاصه آلبوم رنگش رو نگاه کردم و یه مدل شرابیش که تن مسی داشت رو اینبار انتخاب کردم. با ترس و لرز خریدمش و کلی دعا کردم که بد رنگ نشه. یادمه چند سال پیش دقیقا یه شب مونده به عروسی خود راحله رفتم رنگ مو خریدم و خونه مامانم دادم پرستو واسم گذاشت بعد وقتی شستم موهام فاجعه شد! اون موقع موهام بلوند بود و مثلا میخواستم رنگساژ کنم. ریشه های موهام نارنجی شده بود و بقیه خوشرنگ. میخواستم خودم رو نصف کنم! می ترسیدم سر عروسی داداشش هم باز همون بلا سرم بیاد! اما ریسک کردم و گفتم هر چه بادا باد! پارسا و طناز تو ماشین نشسته بودن. خریدهام رو که دید پارسا، ناله میکرد! میگفت نورا اگه موهات رنگش بد بشه من حوصله غر غرهات رو ندارما!
بعد رفتیم سمت خونه هستی. یادمون بود یه مغازه اسباب بازی فروشی بزرگ اونجاست که آقاهه همشهری پارسا اینا بود و میشناختشون. خیاطی بابای پارسا هم نزدیک اون آقاهه بود. رفتیم که مثلا لوازم تزئینی بخریم که اونم چیز به درد بخور و باب میلم نداشت. برگشتنی سر راه رفتیم یه شعبه تعطیلات (Holiday) و دو تا بافت خیلی خوشگل خریدم. یکیش شبیه مانتوئه و یکیش پلوور. یه کلاه لبه دار اسپرت هم خریدم البته نمیدونم واسه کی و کجا! فقط خوشم اومد و گرفتم. شاید تو آتلیه که خواستم عکس اسپرت بندازم به کارم اومد.
بعدش رفتیم خونه مامانم. عمه عتیقه ام هم اونجا بود. مامانم به شدت سرما خورده بود و نفسش در نمیومد. بازم با اون حالش وایستاده بود داشت کتلت سرخ میکرد. میگم گلوت اوضاعش افتضاحه، چرا داری سرخ کردنی درست میکنی و بدتر میشینه تو گلوت؟ میگه عمه ات گفت دلش کتلت میخواد اومدم براش درست کنم! یعنی میخواستم خودم رو خفه کنم. گفتم گور بابای عمه. اینا آدمن آخه؟ واسه این که همیشه با حرفهای تلخ و زبون نیش دارش ناراحتت کرده و هر وقت رفتی خونه اش (ده سال یه بار!) زورش اومده یه غذا بذاره جلوت و همش بدمحلی کرده و ... ؟! میگه ولش کن، اون نمی فهمه و بیشعوره من که میفهمم. بحث فایده نداشت. مامانم خیلی زود یادش میره بدی هایی که در حقش میشه (البته بدی های همه به جز بابام رو!)
عمه ام همه سریع رفت سراغ لباسهایی که آورده بودم. بازشون کرد و دید. کلی تشکر کرد و دعا کرد. آخه این دختر و دامادش که خیلی هم کم سن و سال هستن، وضع مالی خوبی ندارن. بخاطر رفتار بد دخترعمه ام، پدرشوهرش که تا حالا از لحاظ مالی ساپورتشون میکرد، دیگه کمکشون نمیکنه و اونا هم بدجوری به خنسی خوردن. حالا الان تشکر میکنه و بعد فردا پیغام میده هیچکدوم به درد بچه نخورد و ریختمشون دور! یا دادم به یکی دیگه! این کار همیشگیشه. دروغ میگه ها. مثلا میخواد بگه چیزهایی که میدی به کارمون نمیاد. شاید میخواد به غرورش برنخوره. نمیدونم. بهرحال من کاری از دستم بربیاد انجام میدم و خیلی هم مهم نیست که بعدش چی میگه یا چیکار میکنه.
بعدش شام خوردیم و با دوقلوها و پارسا نشستیم به دیدن یه فیلم که دوست محمد بهش داده بود. خارجی بود و زبان اصلی اونم فرانسه! اونقدر پارسا رو اذیت کردیم. نفس هم میکشیدن میگفتیم دوبله کن! چی گفت! چی شد! اون طفلکی هم تند تند واسمون ترجمه میکرد. خدا میدونه چقدر چرت و پرت تحویلمون داده! ما که سر در نمی آوردیم اونا چی بلغور میکنن! اینم واسه خودش معنی میکرد.
محمد قلیون درست کرد که با هم کشیدیم. اون یکی داداشم و پارسا نمیکشن. قلیونش هم خیلی سنگین بود. در کنارش هم به سنت محمد، به جای چیزهای شیرین و چای، لواشک و آلوچه خوردیم! یعنی فشارم کف پام بود. حالم بد شده بود. دست و پام هم یخ کرده بود. از اون شب محمد اسمم رو گذاشته جنبه نخودی! بهم میگه به اندازه نخود هم جنبه نداری! چقدر زود ولو شدی. اما خدائیش خیلی قلیون سنگینی بود. تقریبا به حالت درازکش از خونه مامانم دراومدیم.
رسیدیم خونه، پارسا طناز رو خوابوند. برام شربت درست کرد که حالم جا بیاد. بعد من که تازه سرحال شده بودم پاشدم چای دم کردم و خوراکی آوردم و نشستیم به بازی. کلی با ورق و جعبه تخته ی پارسا بازی کردیم. ساعت 3 رفتیم خوابیدیم. شب خوبی داشتیم با هم.
صبح ساعت 11 بیدار شدم. صبحانه آماده بود. سریع خوردم و خونه رو جمع و جور کردم و ماشین لباسشویی رو بکار گرفتم. بعد رنگ مو رو قاطی کردم و مالیدم به سر و کله ام. به پارسا گفتم و اومد پشت سرم رو هم اون زد. فکر میکرد پیکاسو شده! همچین قلمو دست گرفته بود که انگار میخواد تابلو بکشه! طناز هم هی تو دست و پامون میچرخید و ذوق میکرد. قلمو رو شستم و دادم دستش. تا شب هر کله ای که میدید با اون قلمو میکشید روش و مثلا رنگ میکرد براش!
یه چیزی بگم، پارسا تو نقاشی ماهره، البته پرتره میکشه. با مداد کنته و ذغال و ... کار میکرد. الان چند سالیه که فرصت نکرده کار کنه. اگه عکس نقاشی هاش رو بذارم متوجه میشید که چقدر قشنگ میکشه. تو دوران دوستیمون عکس نیما رو هم براش کشید و نیما قاب کرده و زده تو خونه اش. عکس گوگوش و Ebru و خیلی های دیگه رو هم کشیده که بی نظیرن. بچم کوه استعداده!
تا ظهر مشغول این کارها بودم. بعد رفتم حموم و با کلی نذر و نیاز سرم رو شستم و دعا کردم بد رنگ نشده باشه. وقتی خشک کردم دیدم خدا رو شکر همون رنگی که فکر میکردم شده. بچه ها این رنگ مو قیمتش هم خیلی خیلی کمه و اگه خواستید خودتون رنگ کنید به نظرم انتخاب خوبیه. فعلا تا تازه است میشه بهش اعتماد کرد، بعدا که بازارش رو پیدا کرد احتمال بد شدن کیفیتش هست.
واسه ناهار یه جور غذای من درآوردی درست کردم. پارسا خیلی خوشش اومده بود. طناز هم دوست داشت. بعد ناهار دیدم تو ظرفشویی به اندازه یکماه ظرف جمع شده. میدونستم پارسا حوصله نمیکنه بشوره. خودم دست به کار شدم. یکساعت طول کشید. مگه تموم میشد. پدرم دراومد. بعدش چای خوردم و طناز رو خوابوندم. پارسا هم هندزفری گذاشته بود و داشت فرانسه اش رو میخوند که روی مبل خوابش برده بود. وقتی جوجه خوابید پاشدم رفتم نشستم به آرایش کردن و آماده شدن. خیلی زود بود اما حوصله ام سر رفته بود. سر موهام پوستم کنده شد. به هیچ صراطی مستقیم نبودن. دستام خواب رفت از بس رو هوا نگه داشته بودمشون. بالاخره یه مدل ت.. درست کردم! بعد دیدم راضی نیستم. رفتم سراغ لباسم. گفتم که لباسم آبی کاربنی و دکلته بود. روش یه شارپ داشت که بندازم روی شونه ام. زد به سرم. نشستم و شنلش رو قیچی کردم و از توش یه تیکه جدا کردم. یه خیاطی نصفه و نیمه کردم (با دست ها نه با چرخ خیاطی). یه چیزی شبیه دستمال سر از توش در آوردم. بعد خوشم نیومد. روی سرم هزار تا مدل درآوردم و آخرش شبیه پاپیون کردمش بالای سرم. شبیه دخترخاله میکی موس شده بودم! دستش نزدم و نشستم به آرایش کردن. پارسا که بیدار شد و من رو دید خیلی خوشش اومد. گفت این پاپیونه خیلی به مدل موهات میاد. منم دیگه گذاشتم موند. بعد لباسم رو پوشیدم و کفشم رو هم پام کردم. پارسا گیر داده بود ساپورت بپوشم. وقتی امتحان کردم دیدم خیلی زشت میشه. درآوردمش. یه پابند نقره دارم که بهش سنگهای آبی تیره وصله. اونم بستم به پام. ساعت 6 بود و من حاضر.
سالن یه ذره دور بود. ما خونمون غرب تهرانه و سالن تو شرقی ترین نقطه تهران! پارسا گفت میرسونتم اما دلم نمیومد. خیلی ترافیک بود. اونقدر اصرار کرد که قبول کردم. خودش هم هیچ جوری راضی نشد بیاد. طناز رو هم قرار شد نگه داره. من رو رسوند دم سالن ساعت 8:30 بود! گفت ساعت 10 میام دنبالت. دلم سوخت براش. چون اینجوری نرسیده خونه بازم باید برمیگشت میومد دنبالم. گفتم با آژانس برمیگردم. همون موقع رفت و با آژانس کنار سالن صحبت کرد و پولش رو هم داد و قرار شد بعد از تموم شدن مراسم برم خونه مامانم. پارسا و طناز هم رفتن اونجا.
سالن بزرگی بود و مهمونها هم زیاد. این داداش راحله تک پسره. خیلی واسشون عزیز و لوس کرده است. مهمون زیاد دعوت کرده بودن. مامان اینای من هم دعوت بودن که نیومدن. داداش راحله از دوقلوها دو سه سال بزرگتره. همیشه با هم تو یه مدرسه بودن و تو محل کلاس ورزشی و ... هم با همدیگه میرفتن. صمیمی نیستن اما سلام و علیک دارن.
عروسشون خیلی خوشگل نبود اما خیلی بانمک بود. قشنگ معلوم بود کم سن و ساله. خیلی ظریف و ریزه میزه بود. داداش راحله سبزه است و کنار اون عروس سفید و بلوری خیلی سیاه به نظر میومد! عروس با وجود سن کمش خانومانه رفتار میکرد. خیلی کم رقصید و همش یه لبخند ملیح روی لبهاش بود. لباسشم ساده و شیک بود با یه آرایش ملایم. موهای خیلی پرپشت و مشکی. خوشم اومد ازش. دلم یه زن داداش عین اون خواست! راحله خیلی ازش تعریف میکنه. میگه خیلی خانومه و خیلی هوای داداشش رو هم داره. حتی اول زندگیشون پدرزنه برده و یه آپارتمان طبقه بالای ساختمون خودشون داده بهشون و از همه نظر به داداشش میرسن. چقدر خوب! مادر و پدر راحله هم خیلی مهربون و خوبن. مامانش جوونه و خیلی با حوصله و دلسوز. خدا از این مادرشوهرها قسمت کنه! والا به خدا.
راحله هم خوشگل شده بود. بخاطر بارداریش اصلا نرقصید. بیچاره همش در حال سرویس دادن به مهمونها بود. با کفش پاشنه بلند و اون شکم قلمبه یه سره داشت راه میرفت. دیگه آخرهای مجلس از قیافه اش میشد فهمید که چقدر خسته است. خنده دار بود، کفشهای من پای اون بود و کفشهای اون پای من!
کلی رقصیدم. روحیه ام عوض شد. یه جورایی خیلی باهاشون نزدیکم. تقریبا همه فک و فامیل راحله من رو میشناسن و من هم باهاشون آشنام. مامان راحله خیلی من رو قبول داره و همش میگه نورا سلیقه اش خیلی تک و خاصه. واسه همین اون شب هم واسه همه چی ازم نظر می پرسید. طفلک اولین بار و البته آخرین باریه که مادرشوهر میشه و خیلی استرس داشت. میخواست هیچی کم نذاره. همش نگران بود چیزی از قلم نیفته.
ساعت 11 برنامه سالن تموم شد. بعدش تو خونه بزن و برقص و ارکستر و اینا نداشتن. فقط میرفتن دم در خونه عروس و گوسفند میکشتن و راهیشون میکردن تو خونه. من دیگه دنبال عروس نمیخواستم برم. رفتم پائین و به آژانسیه گفتم میخوام برم. از شانسم یه پسر جوون رو فرستادن که من رو ببره. اونم یه ربع داشت قد و قواره من رو بالا و پائین میکرد. خوب که دیدش رو زد رخصت داد سوار شم! بعد گیر داد میخواید بریم دنبال عروس؟! گفتم نه ممنون. مگه ول میکرد، هی میگفت تعارف نکنید، معلومه دلتون میخواد برید! من می برمتون. تمام راه هم مخ من رو خورد بس که حرف زد.
رسیدم خونه مامانم نزدیک ساعت 12 بود. همه بیدار بودن. مامانم تا چشمش به پام خورد کلی غر زد که چرا پاهات بیرونه و یه شلوار یا ساپورت نپوشیدی. مانتوم خیلی بلند نبود اما کوتاه هم نبود. عمه ام هم شیر شده بود و اونم هی نصیحتم میکرد. میگفت اگه یه مرد ساق و مچ پای یه زن رو ببینه انگار یه جای دیگه اش رو دیده!!! نمیدونم اینا چه ربطی به هم داره. (به نادیا تعریف کردم. از اون موقع هی من رو مسخره میکنه و میگه با من حرف نزن! من خواهری که همه یه جاییش رو دیدن نمیخوام!)
پنجشنبه دودل بودم که برم سر کار یا نه. هنوز قطعی با حاجی حرف نزدم. اما بالاخره تصمیم گرفتم که نرم. صبحش تا 11 با جوجه خوابیدیم. بعد صبحانه و کارهای خونه. واسه ناهار سبزی پلو با ماهی گذاشتم و کنارش هم کوکوسبزی درست کردم. طناز رو بردم حموم. راستی جلوی موهاش رو کوتاه کردم و براش چتری زدم. یعنی اونقدر بهش میاد که حد نداره. خودم عاشقش شدم. خیلی بانمک شده. حالا آتلیه که ببرم عکس بندازه توش معلوم میشه، میذارم تا ببینید.
ظهر پارسا اومد و ناهار خورد و یه چرت زد و رفت فوتبال. برگشت و یه دوش گرفت و حاضر شدیم و رفتیم خرید. رفتیم تیراژه. میخواستم واسه جوجه یکی یا دو تا پیرهن و سارافون فانتزی بخرم. هیچی پیدا نکردم. تیراژه و قائم و میلاد نور رو گشتیم. یعنی پارسا و طناز از خستگی داشتن وا میرفتن. اما هیچی نپسندیدم. یکشنبه میرم بهار و چهارراه امیراکرم. خدا کنه یه چیز خوشگل پیدا کنم.
تو تیراژه واسه جوجه سه تا بادکنک گازی خریدیم، کیتی، باب اسفنجی و انگری برد. البته واسه بابای جوجه خریدیم نه خودش! تازه داشت سه چهار تا دیگه هم انتخاب میکرد! قراره روز تولدش به پسر نادر و دختر نیما یکی یه دونه از اینا هدیه بده طناز.
بعد قرار شد بریم خونه مامانم. بخاطر اینکه حالش خوب نبوده با بابام و عمه ام نرفته بود شهرستان. دوقلوها با نیما و پارسا قرار گذاشته بودن که تا صبح ایکس باکس بازی کنن. ما هم شام رفتیم بیرون تقویت قوای ج.نسی خوردیم که دم همون جگرکی نیما و رویا رو هم دیدیم که قبل ما رفته بودن و شام خورده بودن. بعد رفتیم خونه مامانم.
ساعت 10 اونجا بودیم. نیماینا زودتر رسیده بودن. دو تا از دوستای دوقلوها هم بودن. زنگ زدم امید هم اومد. دیگه اونا طبقه بالا بودن و مشغول بازی. من و رویا هم قلیون درست کردیم و رفتیم تو حیاط و سگ لرز زدیم و قلیون کشیدیم. طناز هم بین دو طبقه ویلون بود. اونقدر بازی کرد که داشت از خستگی بیهوش میشد. بچم تنها مونده بود. دختر نیما خونه خاله اش بود و نیاورده بودنش. دیگه ساعت 1 با داد و دعوای من خوابید. خودم هم غش کردم تا صبح ساعت 10.
صبح با صدای حرف زدن رویا و مامانم بیدار شدم. اینم بگم که من و رویا طبقه پائین تو سالن خوابیدیم. بعد پا شدم دیدم به به! نیما و پارسا رفتن و واسه صبحانه کله پاچه خریدن. جاتون خالی همگی نشستیم و یه صبحانه مشتی خوردیم. خیلی وقت بود دلم کله پاچه میخواست اما بخاطر رژیم و این داستانها نمیخوردم. دیگه دل رو زدم به دریا و جبران کردم هر چی قطره ی زیره خورده بودم!
ساعت 4 مامانم ناهار آورد. اما هیچ کس گشنش نبود. بعد هم نشستیم و فیلم دیدیم. غروب بابا و نادیا از شهرستان برگشتن. البته جدا جدا رفته بودن ولی همزمان رسیدن. نادیا رفته بود به ویلاشون سر بزنه. همون برنامه ای که نیما و پارسا بهم زدن و ما نتونستیم بریم. تا ساعت 8 اونجا بودیم. نادیا برای طناز چند تا کتاب مصور زبان انگلیسی و سی دی آموزشی و شعر و ... آورده بود.
بعد رفتیم خونه و من یه ذره به سر و وضعم رسیدم و رفتیم خونه ننه ی پارسا. دیروزش از مشهد برگشته بود. تو راه پارسا گیر داد که نورا بیا یه جشن کوچولو هم واسه مامانم اینا بگیریم. یعنی قیامت راه انداختم. هر چی بدی از فک و فامیلش دیده بودم تو این چند سال رو ردیف کردم! آخرش پارسا میگفت نورا ول کن! ... خوردم تز بیخود دادم! بعد گفت فقط یه کیک بخریم و براشون ببریم. بازم رضایت ندادم. گفتم یادت نیست پارسال حامد واسه دخترش همین کار رو کرد، چقدر هی مسخره اش کردن و به ریشش خندیدن! بعد هم هستی نذاشت کسی به دخترش کادو بده! گفتم من مثل زن حامد نیستم بشینم از اینها حرف و رو دست بخورم. خلاصه که بحث فرسایشی بیخودی بود. هنوزم ته دلش میخواد یه جشن کوچولو واسه خانواده اش بگیره اما امکان نداره بذارم.
برنامه تولد طناز اینجوریه که ظهرش مامانم اینا و دو تا از خاله هام و یکی دو تا مهمون خودی دیگه دعوت میکنم + خواهر و برادرهام تو خونه خودمون و بعدش شب تو خونه نادیا یه جشن بترکون میگیریم با حضور دوستان و آشناها و ... دی جی گرفتم واسه اون شب. باید سفارش یه تعدادی صندلی و میز هم بدم. غذای مهمونی خونه رو از نزدیک خونه میگیرم و یه سری چیزها هم خودم آماده میکنم. واسه مهمونی شب اما همش رو از بیرون میگیرم و فرصت هنرنمایی ندارم!
خیلی برنامه فشرده ای گذاشتم. دلم میخواست همون روز تولدش باشه که از قضا عید هم هست و تعطیلی و از همه مهمتر اینکه روز پنجشنبه است.
دلم میخواد برم یه لباس خوب و مناسب اون مهمونی و اون شب بگیرم. واسه آتلیه هم لازم میشه. اما نمیدونم فرصت کنم یا نه. امروز زنگ زدم و کلی وسیله تزئینی از اینترنت سفارش دادم. من از تم زنبوری خوشم اومده بود و پارسا از تم بره ناقلا! آخرش هم زور اون چربید به من. یه عالمه هم خرت و پرت واسه تزئین در و دیوار نادیا براش گرفته. خدا کنه خوشگل بشه. واسه مهمونی شبش گفتم که عکاس بیاد. البته از دوستای محمد و آشناست. قراره حسابی عکسهای خوشگل از جوجم بندازه!
بگذریم. شب خونه ننه ی پارسا که رسیدیم فقط ما و پیام اینا بودیم. بعدش حامد و هادی هم اومدن البته تنهایی و بدون بچه هاشون. ننه اش گفت که هستی نمیاد. گفتم چرا؟ گفت کمرش درد میکنه. بیچاره تو اون چند روزی که من مشهد بودم بابا رو برده و نگه داشته و پدرش دراومده. تعریف کرد که پدرشوهرم وسط حال خونه هستی نتونسته خودش رو نگه داره و گند زده به فرش و همه ی زار و زندگی هستی. بعد هم هستی با چه بدبختی ای بردتش تو حموم و اونجا نگه داشته تا شوهرش اومده و لباسهاش رو عوض کرده و شسته و ... یه روز هم کلا بدون شلوار تو خونه می چرخیده ظاهرا! البته من علتش رو نفهمیدم. چون باباش حواسش کاملا جمع هست و فراموشی و ... هم نداره. والا دیشب هم کاملا حالش خوب بود. درسته زود خوابید اما هم شامش رو تمام و کمال خورد و هم مثل همیشه اش بود.
خیلی سخته مریض داری. فکر کن پدرت به این روز بیفته. خدا اون روز رو نیاره. هم واسه خودش سخته و هم واسه زن و بچه اش. حرصم از ننه ی پارسا در میاد. خوب بشین تو خونه ات. مگه مجبوری با این حال و روزی که شوهرت داره هر هفته راه بیفتی یه سمتی به گشت و گذار. اون هفته رفته بود شمال و این هفته هم که مشهد. تازه همش هم در حال ناله کردنه که تو خونه موندم و ... هر روز حوزه اش رو میره، پیاده رویش رو میره، خونه هستی و پیام مرتب میره، خونه دوستای حوزویش میره. خوب دیگه جایی مونده که نرفته باشی!؟! آهان خونه ما نیومده!
پارسا هم دیشب تو راه حرص میخورد از دست مامانش. میگفت اگه بابا یه همچین مشکلی داره باید اولا از این ایزی لایف ها بگیرن واسش، در ثانی مامانم بمونه پیشش و حواله ندتش به بچه ها.
دیشب بحث گوشی موبایل بود. مریم رفته و سامسونگ گلکسی نوت تو خریده. بعد هی راجع به برندهای مختلف حرف میزدن. پیام به شوخی رو به من کرد و گفت بابا این گوشی اپل چیه! هرکی رو که می بینی از اینا دستشه! خز شده. هر کی رو از قصد یه جوری میگفت که حرصم رو دربیاره. منم به شوخی برگشتم گفتم پیام برای داشتن گوشی اپل دو تا شرط لازمه، اول اینکه پولش رو داشته باشی و دوم کلاس و فرهنگش رو! خوب تو فقط اولیش رو داری! چون دومیش رو نداری نتونستی بخری!
اون به شوخی میگفت و منم به شوخی میگفتم. اما بعدش پارسا خیلی از دستم ناراحت شد. کلی بهم غر زد که خیلی بد به پیام حرف زدی. میگم اون هی میگفت هر کی هر کی! بد نبود اونوقت یه جواب من بد بود! الکی الکی کلی سر این موضوع مسخره بحث کردیم.
مریم هم هی گیر داده بود تولد رو چیکار میکنی؟ منم هی طفره میرفتم و میگفتم هنوز معلوم نیست. پارسا گفته نمیخوام از خانواده ام کسی بفهمه. حالا که دعوتشون نمیکنیم نباید بگیم که ناراحت نشن. جالبه پیام که مهمونی میگیره واسه بچه اش و به اینا نمیگه کسی ناراحت نمیشه اما من اگه اینکار رو بکنم یهو همه به خونم تشنه میشن!
یه حرف دیگه هم زدم که باز پارسا بهم گیر داد. حرف از کله پاچه خوردن دختر پیام بود. منم گفتم اتفاقا طناز هم امروز اولین کله پاچه ی عمرش رو خورد! یهو پارسا چشمهاش رو واسم کرد قد یه پیاله! اشاره میکرد که نگو ما صبح خونه مامانت بودیم و کله پاچه خوردیم! پیام اینا اگه برن خونه مادرزنش یا هر جای دیگه و بخورن عیب نداره اما برای ما قدغنه!!! اه اه اه! پارسای بچه ننه!!!
خوب اینم از این چند روز. ببخشید که کامنتها رو بدون جواب تأیید میکنم. واقعا نمیدونم جواب اینهمه محبتتون به جوجه رو چه جوری بدم. اونایی که نیاز به جواب داشت رو حتما پاسخ میدم.
راستی در مورد قطره ی معجزه آسای من خیلی سوال پرسیده بودید. از همین تریبون اعلام میکنم که این قطره اسمش قطره ی زیره است، محصول کارخانجات زردبند، قیمتش هم 1500 تومنه! تو یه جای فلزی و استوانه ای قطره رو گذاشتن، تو فروشگاه شهروند آل احمد من خریدمش. اگه شهرستان هستید و دلتون میخوادش و پیدا نکردید بگید تا بخرم و براتون بفرستم عزیزای من.
بچه ها ظاهرا حاجی از برنامه پنجشنبه ام شاکی شده! الان مدیرداخلی بهم گفت. قرار شد عصری یه جلسه بذاره و صحبت کنیم. باید همون موقع این مورد رو هم حل و فصل کنم. دعا کنید بازی درنیاره و موافقت کنه و واسه هفته پیش هم دعوام نکنه! L
دوستتون دارم. خوش باشید. فعلا بای بای
مطالب مشابه :
مقدمات دوستی با علی
سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته
تعطیلات عیدانه!
خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره
خرید سرویس طلا
خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات
عروسی داداش راحله!
خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه
عروسی و پایتختی
سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته
ادامه + بارداری
خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و
بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!
خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه
روزهای بد
خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.
برچسب :
خاطرات نورا