ماجراهای عروسی - 1
سلام دوستای گلم ... چیزی دیگه به ۵ مرداد سومین سالمرگ مجردی و سالگرد عروسیمون نمونده ... پس یه راست میرم سر اصل مطلب
دلم نمیخواد از درگیری های فکری و ذهنی قبل از عروسیم بنویسم ... از اونایی که حتماً همتون داشتین و میدونین چی میگم ... سر سالن و آرایشگاه و این چیزا ... واسه من که خیلی بد بود ...
متین یادته …الهی بمیرم برات که هم غرغر های منو باید تحمل میکردی هم فشار خانوادتو ... یادمه که یه کمر درد غیر منتظره هم گرفتی که به خاطر اعصابت بود ...
روزی چند بار با هم تلفنی حرف میزدیم و اخرش میشد قهر من و منت کشی تو ... خواسته های من از طرف خونوادت تامین نمیشد و شما هم میگفتی بزار بگذره ... به خاطر من کوتاه بیا ... بزار فقط مراسم برگزار بشه و بریم سر زندگیمون ... گفتی دیگه بریدی و خسته شدی ... گفتم حتی یه چادر هم بزنی باهات زندگی میکنم ...
گفتی از خیر عروسی بگذرم و در عوض یه سالگرد ازدواج توپپپپپ برام میگیری ... ولی من راضی نشدم ... گفتم یا عروسی یا سفر مکه ...
حدود یک ماه قبل از عروسی که من امتحاناتم تموم شد با مامان افتادیم خرید بقیه جهیزیه ... روزها میرفتیم خرید و من کلاس خیاطیم رو فشرده تر میرفتم تا توی روز های آخر بتونم چیز های بیشتری یاد بگیرم ... همزمان برای خودم چند دست لباس و یه مانتو شلوار سفید و یه تاپ و دامن سرخ پوستی و.. اینا دوختم ... شب ها هم کارم شده بود هویه زدن به روتختی و وسایل اتاق خواب ...
چقدر بابا اصرار داشت که همه این ها رو آماده بخرم ولی من دلم میخواست کار و هنر خودم باشه ... انصافا هم قشنگ شدن ... هیچکی باورش نمیشد ...
یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم ... راستش خونواده مهدی میگفتن یه جشن مفصل عقد گرفتیم ( البته تالار و شام پای بابام بود و میوه و شیرینی و آرایشگاه و ماشین و کیک پای خونواده مهدی ) دیگه عروسی نمیگیریم ... یه مسافرت برید و خلاص !!!
اونا حتی به سفر مکه هم راضی شدن ولی خوب پای عمل که رسید شد مشهد ...من هم گفتم یا ترکیه یا دبی باشه قبول ...
بگذریم منم یه کلام گفتم یا ترکیه یا دبی !!!
وقتی دیدن خرجش همچین کم هم نمیشه و خری که من سوار شدم پیاده شدن تو کارش نیست به گرفتن عروسی راضی شدند !!!
یه سفر دوروزه اومدم برای انتخاب !!! آرایشگاه و پرو لباس عروس و کارت دعوت ...آرایشگاه به انتخاب خودشون بود و من شنیدم که مادر همسری گفت بهش بگو همینه که هست !!! الان خیلی سعی میکنن برام جبران کنن........ولی من هیچ وقت یه کلمه حرفش یادم نمیره ........ فکر میکرد من خوابم ........وقتی مهدی داشت بهش میگفت که آرایشگاهشو دوست نداره .... یهو گفت همینه که هست ...فکر فلان آرایشگاهو از سرش بیاره بیرون .........من از این پول ها ندارم که بدم !!!!!!!!!!!!
وقتی مهدی اومد بالا تو اتاق خواب دید من دارم گریه میکنم ... تنها چیزی که انتخاب خودم بود و سلیقه خود خودم دسته گل عروسیم بود که لیلیوم نارنجی بود و تا روز عروسی هیچکس جز مهدی ازش خبر نداشت ...
خدای من کارت عروسی وقتی حاضرشد و دستم رسید دنیا رو سرم خراب شد ... فونتش عین فونتی بود که برای کارت های مراسم ترحیم میزدن ... رنگی که من انتخاب کرده بودم کرم بود با حاشیه و گلهای زرشکی ... ولی چیزی که دستم رسید کرم بود با رنگ قهوه ای ... ترکیب کرم و قهوه ای قشنگه ولی نه تو اون ترکیب کارت... تموم اونشب رو غر زدم و غر زدم و غر زدم که اگر تهران گرفته بودید این مشگل ها نبود ... ولی دیگه کاریش نمیشد کرد ...
از تالار خبری نبود و عروسی توی خونه و باغ مادر بزرگم برگزار شد ...
دلم نمیخواد اصلا یاد کمبود هاش بکنم ... من دلمو به جشن عقدم خوش کردم و بس !!!
از دردسر های پیدا نشدن خونه بهتون بگم ... هرچی من از یکماه قبلش گفتم برید و خونه بگیرید گفتند اینجا چیزی که زیاده خونه و ما مشگل پیدا کردن خونه رو نداریم ... و نشون به اون نشون که 4 روز قبل از عروسی که جهاز من رو بردند هنوز تکلیف خونه ما روشن نبود ...
حتی برای دو هفته عروسی ما عقب افتاد چون هنوز خونه پیدا نکرده بودند ... خدایا چه روزهایی بود و ما چقدر تاوان بی خیالی بقیه رو دادیم که فکر میکردند همه چی همه جا ریخته و فقط ما باید بریم برشون داریم ... چقدر با مهدی حرص خوردیم و کاری از دستمون بر نمیومد ... من که تهران بودم و مهدی گلم اونجا ...
روز شنبه 31 تیر ماه با پدرش اومدن برای بردن جهیزیه ... پدرم تیکه های بزرگ رو گفت آوردن و رفتیم برای تحویل سرویس چوب و مبل ...
مهدی یادته چه اوضاعی بود !!! وقتی که مبل و چوبی ها رو بار زدیم من و تو عقب اون کامیون بودیم با اون قیافه های خسته و عصبی و نگران ... چقدر خندیدیم ... پاهای تو عرق سوز شده بود و اصلا نمیتونستی راه بری... ساعت نزدیک 2 نصفه شب بود که دیگه جهیزیه بار شد و راهی شهر شما شد ... تو و پدرت هم صبح راه افتادین و قرار شد ما هم 3 شنبه حرکت کنیم ...
جهاز من رسیده بود هنوز مستاجر قبلی خونه رو تخلیه نکرده بود ... تازه یادش افتاده بود که من خونه پیدا نکردم و نمیتونم از اینجا بلند شم ...
حالا فکرش رو بکنید کامیون جهیزیه وسط کوچه و خونه هنوز پر از وسایل مستاجر قبلی که اصلا انگار نه انگار که باید اینجا رو تخلیه میکرده ...
پدر شما هم دلش به حال گریه های خانم مستاجر سوخت و از پیاده کردن جهیزیه منصرف شد !!!
وانگار نه انگار که سه روز دیگه عروسیه ... تصمیم گرفته شد جهیزیه نو عروس به مکانی مثل اتاق خواب خونه مادر شوهر منتقل بشه تا بعد از برگزاری عروسی سر فرصت خانه ای تهیه بشه ...یکی از همون هزار خونه ای که بود و مشگلی برای پیدا کردنش نبود !!!
بعدا نوشت : مهدی باز رفت شیراز........... اینبار قراره چهار روزه باشه ... ولی خدا میدونه که چند روز طول بکشه ...
مطالب مشابه :
ارایشگاه شیراز
گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.
قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .
ماجراهای عروسی - 1
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .
بله برون
گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .
بعدا نوشت + عکس
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
هفتگی نوشت
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که
همشاگردی سلام
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
دوران عقد
گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر
ماجراهای عروسی - 4
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .
برچسب :
گالری عروس سازان