ازدواج اجباری(قسمت اخر)
اره خوشگلم خوب شدم
-یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟
-نه فدات شم همیشه پیشتونم
بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت
-ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت
صورتشو بوسیدم وگفتم
-تنهایی رفتی ؟بدون من
ناراحت گفت
-خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید
-اشکالی نداره فدات شم
-خوبی مادر؟
برگشتم طرف خاله و گفتم
-بهترم ممنون
سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت
-بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن
خواستم اعتراض کنم که گفت
-مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیده
با شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردم
لبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت
-این چه حرفیه تشریف داشته باشین
-نه مادر مام بر یم دیگه
خودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدن
باران-بابا میشه من اینجا بمونم؟
-نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردم
باران تسلیم شد و چیزی نگفت
باباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم
کامرانم دوش گرفت اومد کنارم
طوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسید
چشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنش
دلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس
----
یک سال بعد
امروز باغ کیاناشون دعوت بودیم
قرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کنن
گل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره
همه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشین
آرش با باران بازی میکرد
منم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیم
اقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهار
هوا توپ توپ بود
آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین
سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش
روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم
-ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم
ولی صدای گریش اوج میگرفت
کامران و بقیم اومدن طرفمون
کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد
داشت خفم میکرد
رو به کامران گفتم
-نمیاد بیخیال شو دیگه
به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم
-چقدر بو میدی
با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد
موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم
هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن
کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت
ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم
همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم
کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود
حسابی عق زدم
ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب
یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت
-بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم
با نگرانی گفتم
-چی شده کامران
وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم
-باشه منتظرتم
اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه
رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم
اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد
از فکر اومد بیرون کنارش نشستم
با خشم و عصبانیت نگاش کردم
همه نگاشون به ما بود
با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت
-نهههههههههههههه
همه از حالتش زدن زیر خنده
سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم
-ارههه
با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت
-بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی
آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد
بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه
همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن
الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد
دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن
بعد چند ساعت که بهوش اومدم
کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم
آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم
بوسیدمش و قرون صدقش رفتم
کامران با بچه اومد کنارم خیلی خیلی شبیه کامران بود اصلا باهاش مو نمیزد
به خصوص چشماش
خاله صورتمو بوسید و بهم گفت-حالا اسم این گل پسر و چی میخوای بذاری
من و کامران با عشق به چشمای هم خیره شدیم و باهم گفتیم -آرشا
این بود قصه ازدواج احباری من و کامران و زندگی چر عشقی که الان بابه دنیا اومدن آرشا کامل شده بود پایانپا ل شد
کامران با بچه اومد کنارم نشست
نگاش کردم خیلی خیلی شبیه کامران بود به خصوص چشماش
خاله ازم پرسید
-حالا اسم این گل پسر و چی میخواید بذارید؟
من و کامران تو چشمای هم نگاه کردیم و با عشق گفتیم
-آرشا
همه برامون دست زدن
نوشین-واستین واستین میخوام ازشون عکس بگیرم
آرش تو بغل من بود و آرشا تو بغل کامران بالبخند به دوربین نگاه کردیم و
چیکککککک
این بود خوشبخیتی و ازدواج اجباری من و کامران که با به دنیا اومدن این دو تا بچه به اوجش رسید
مطالب مشابه :
گرگینه2
دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش
گرگینه10
دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران
گرگینه13(قسمت آخر)
رمان سمفونی سکوت(جلد2 بازنشسته)از mirage. پایان جلد اول رمان گرگینه 1392/6/14 ساعت 3 pm حوریه .
گرگینه6
دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش
رمان قلب یخی من _37
♥♥♥کتابخانه رمان♥♥♥ - رمان قلب یخی من _37 - اگه رمان میخوای بدو بیا انواع رمان اینجا هست
دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...
دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش
گرگینه1
دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش
ازدواج اجباری(قسمت اخر)
دنیای رمان - ازدواج اجباری(قسمت اخر) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های
گرگینه5
دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش
برچسب :
رمان گرگینه جلد2