رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17
خیلی خیلی استرس داشتم
با یه بسم الله وارد اسانسور شدم....!
وا خدا اسانسورشونم بزرگه.......!!!
طبقه ی 10ام طبقهی مدیریت بود...همونو زدم...اسانسور با ارامشی وصف نشدنی حرکت کرد
تو ایینهی بزرگ به خودم نگاه کردم..کاملا ساده...ولی خدایی خوشملی ها رویا.....یه بوس واسه خودم تو ایینه فرستادم...!!!!!!!!!اعتماد به سقفو حال میکنین...؟؟
طبقه ی دهم...همون زن لوسه که صداش خیلی رو اعصابه اینو گفت...!با باز شدن در اسانسور انگار وارد یه دنیای دیگه شدم...!یه راه روی طویل رو به روم بود...!
لرزش خفیف دستمو حس میکردم...!اروم راه افتادم...یه کم که راه رفتم از دور ارتینو دیدم که پیش یه عده خانم ایستاده بود و داشت خیلی جدی باهاشون حرف میزد...متوجه حضورم شد وبهم لبخند زد...به سمتش رفتم و سلام کردم یه نگاهی به اون ها انداختم خیلی هاشون ساده بودن مثه خودم ولی بعضیاشون خیلی تو اوساید بودن...انگار اومدن مهمونی با این قیافه های هچل هفتشون...!والا..!
ارتین رو به اون ها منو معرفی کرد
-ایشون خانم تهرا نی هستن..از امروز تا مدتی به جای خانم رحمانی کار میکنن به علت این که نا اشنا هستن در امور این جا ازتون میخوام ایشون رو راهنمایی کنین و کارهایی روکه ازتون میخوان به نحو احسن انجام بدین...!
انقدر ذوقیدم منو این جوری معرفی کرد...!!دیروز خانم بزرگ منش یه عالم باهام حرفید و گفت نوه هاش هوامو دارن نگران نباشم...!منم که اصلا نگران نیستم چون باربد انقد هوامو داشت بغلم کرد....! خاک عالم باز من بی شعور شدم...!
یکی از همون اوسایدی ها با گرماو صمیمیتی غیر ضروری رو کرد به ارتین و با ناز و عشوه گفت
-وا ..اقای بزرگ منش خب چر ایشون رو که اشنایی ندارن با کار ما استخدام کردین...این همه ادم این جا بودن که میتونستن جای رحمانی رو بگیرن...!
حالم از عشوه شتری هاش به هم خورد....! اگه الان یاسمن این جا بود میدید با ارتین داری این جوری حرف میزنی یه چیزی بهت میگفت که تا ته تهت بسوزه...!
ولی جوابی هم که ارتین بهش داد بدک نبود
-خانم نژادی من از کسی راجب به خانم تهرانی نظر نخواستم در ضمن صلاح دیدیم ایشون رو استخدام کنیم حرفیه...؟؟؟
دختر اوسایدیه که از قرار معلوم فامیلش نژآدی بود جا خورد ولی از تک وتا نیافتاد وگفت
-نه اصلا منظورم این نبود..!
-حالا هر چی خانم نژادی شما امروز کا رهایی روکه خانم تهرانی باید انجام بدن رو بهشون بگید وراهنمایییشون کنید
بعدم رو بهم من کردو گفت
-هر کاری داشتین یا اگر مشکلی پیش اومد بیا پیش خودم راهنماییت میکنم
خیلی خوشحال بودم از این که ارتین برادرانه کمکم میکنه از لحنش میشد فهمید قصدش فقط و فقط کمک به منه....!
-لبخندی بهش زدم وگفتم
-باشه ممنون
ارتین بعد از گفتن توصیه های اخر رفت توی اتاقی که روی درش نوشته شده بود
اتاق مدیریت کل...!!
نژادی اومد سمتمو گفت دنبالم بیا تا میزتو نشونت بدم بعدم پشت چشم نازکی کرد و راه افتاد
بعد از نشون دادن میزم یه نفر صداش کرد که مجبور شد بره
خیلی باهام بد حرف زد امروز...باید حالشو بگیرم بفهمه دنیا دست کیه..دختره ی ایکبیری !
نشستم پشت میزم که یه دختر بهم نزدیک شد
جوون بود تقریبا هم سن و سال های خودم...!با لبخند دوستانه ای دستشو به سمتم دراز کرد وگفت
-من ویدام..خوشحالم میای پیش ما کار میکنی..!
بهش میخورد خیلی مهربون باشه میزشم دقیقا کنار میز من بود...
مثل خودش لبخندی زدم وگفتم
-منم رویام..رویا تهرانی خوش حالم از اشناییت...!
بعد از دست دادن به من رفت پشت میزش نشست و گفت
-میشه رویا صدات کنم..؟؟
-صد در صد با من راحت باش...!!
-مرسی...!اهان راستی الان مدیر های شرکت جلسه دارن باید یه سری پرونده رو ببری تو اتاق...!
-وای منکه بلد نیستم میشه تو ببری...؟؟؟
-نه خانمی جز تو هیچ کس تو مدت زمان جلسه نمیتونه بره تو اتاق...!
-منکه بلد نیستم اخه...!
-کاری نداره حالا برو تو اقا ارتین کمکت میکنه...!
تعجب کردم گفت اقا ارتین ..چه صمیمی..چش یاسی روشن...!
تعجب منو که دید گفت
-چون این جا اقا باربدم هست قاطی میشن با هم اسماشونو میگیم البته فقط بین خودمون کارمند ها...!
معلومه که فقط بین خودتون کارمندها...باربد رو این جا به اسم صدا کنین خر خرتونو میجوئه ...!!والا...!
بهم گفت باید چه پرونده هایی روببرم...همشو با حوصله برام توضیح داد...!
میترسیدم خرابکاری کنم...!
به سمت همون دری رفتم که ارتین رفت توش(اتاق مدیریت کل)قبل از در زدن یه نفس عمیق کشیدم..!
برو بریم...!
چند تا به در زدم بعد از اون صدای ارتین اومد...!
-بفرمایید
دستمو گذاشتم روی دستگیره ی سرد و به ارو می در و باز کردم...!
اتاق خیلی بزرگ ی بود که یه میز خیلی خیلی بزرگ و طویل وسطتش بود...!
دو طرف میز پر بود از مرد های پیر و جوون که البته بیش ترشون هم سن و سال ارتین وباربد بودن...!
با ورودم به اتاق همه به سمت من برگشتن...!
نمیدونم چرا بعضیاشون یه لبخند زدن و سرشونو انداختن پایین...!وا خل وچلا...!
نگاهم به سمت باربد کشیده شداولین نفر نشسته بود عین این رییسا...!ارتینم سمت چپش بود
این جاست که من میرم تو جلد یه رویای دیگه...!
باغرور و محکم سلا م کردم...!بعدم رو به باربد گفتم
-ببخشید اما به من گفتن این پرونده ها رو باید بیارم تا امضا کنید...!لحنم اون قدر جدی بود
که خودمم تعجب کردم...!
-بله تشریف بیاریداین جا...!
با این حرف باربد با قدم هایی محکم رفتم به سمتش که نگاهم افتاد به مانیتور بزرگی که تمامی راه رو ها و از جمله در ورودی رو خیلی بزرگ به نمایش گذاشته بود...!
مانیتور جوری قرار گرفته بود که همه میتونستن اونو ببینن...! بگو اینا چرا تا من وارد شدم نیش هاشون شل شد...!کل کار های منو با باربد دیدن...! از جمله کوبیدن کلاسور روی سرمو...!نکنه باربدم دیده...!!!وای خدا چه گندی زدم...!
دیگه رسیده بودم به باربد و ارتین...! ارتین با مهربونی پرونده ها رو از دستم گرفت واروم گفت
-برو جای اون میز بشین یه سری کاغذ هستن همون جور که بهت توضیح دادم مرتبشون کن...!
باشه ی ارومی گفتم و رفت مبه سمتی که ارتین گفت...!
نمیدونم چرا تمام حضار داشتن منو نگاه میکردن...!!سرتون به کار خودتون باشه دیگه...!
باربد یه نگاه به من کرد و دوباره شروع به صحبت کرد طنین صدای بم و در عین حال جذابش توی اتاق پیچید صداش از اون مدلی بود که دوس داشتی بهش گوش کنی...!
سرم تو میز بود و داشتم کار خودمو میکردم که باربد صدام کرد
-خانم تهرانی برگه ی متعلق به شرکت ....رو بیارید...!
لحنش مثل همیشه جدی و سرد بود...!میمیری یه لطفا بگی...؟؟
برگه ای که ازم خواست رو برداشتم و از جام بلند شدم
...............
مطالب مشابه :
دانلود رمان
زیباترین داستان ها - دانلود رمان - برترین و زیباترین داستان های علمی و تخیلی و واقعی .
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۲۸ | 11:48 | نويسنده :
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1)
رمان ♥ - رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15. تاريخ : شنبه ۱۳۹۳/۰۳/۳۱ | 17:16 | نويسنده :
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17. تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۰۴ | 12:6 | نويسنده :
لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )
برنده جایزه بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری سال ۱۳۸۰ .
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۳/۰۴/۲۴ | 18:46 | نويسنده :
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23. تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۳/۰۵/۱۲ | 19:5 | نويسنده :
برچسب :
زیباترین رمان