بافته ای از تار و پود وجودم

 مادر و پدرم : " تار و پود وجودم"

 وقتی دوسال و نیم پیش ؛

سه روز قبل بزرگداشت  مقام مادر ؛
ـــ او را که سالها بیماری موذی دیابت از درون شکنجه میکرد ؛
...از برون به دیار باقی کشاند ـــ

هرگز باورم نمی شد  که بعد از پنجاه و نه سال زندگی مشترکِ  والدینم ؛
 تازه بفهمم که پدرم ؛؛؛ مجنون  مادرم بوده است !!!!!!!!!!

بعد مرگ او راضی به برگشتن به خانه نشد .
یعنی که دیگر خانه خرابم و به امید چه کسی برگردم ؟؟؟.


 وقتی گل پژمرده ی وجود مادرم را به خانه برگرداندند؛
 پدرم وارد نشده در درگاه خانه از حال رفت و به زمین افتاد
 بعد خود را به تابوت رساند و سر به تابوت گذاشت  ؛
 یعنی که ما همسریم و سر به یک بالین می گذاشته ایم و حالا هم چنین بادا...

.....................
که بلندش کردند و همه دور مادر حلقه زدیم و ضخّه زدیم.... و مویه کردیم.


..............................
 تک دختر بودم و او  عاشق ترین مادر ؛ محرم ترین یاور ؛ و حامی ترین دوست؛ و ...........
من ماندم و وادی بی مادری.........
......................
................پدر ؛ بیش از من و  برادرانم  عزاداری کرد ؛ غصه خورد و ذره ذره آب شد .

وقتی در همان سال از سفر حج واجب بر گشت ؛

به واقع پوستی بود کشیده شده بر استخوان؛


کهربایی و کمانی قامت - افسرده و ناخورام و ناسور .

نه ماه تمام بیماری بر یَل سابق وجودش مسلط شد

و هر لحظه به مادرم نزدیکتر می شد!

....................................

 او را هم مراقبت و پرستاری کردیم .
مادرم اگر چه در دو سال آخر  عمرش بجا افتاده بود  اما جزء خوش اخلاقترین بیماران بود  و  اما پدرم جزء افسرده ترین بیماران ...

و پرستاری و مراقبتشان برما فرض  واجب.
............................
به یاری حق معالجات نتیجه داد و به سفارش پزشک معالج
 حال می بایست به فکر علاج تنهاییش می بودیم.

پدر می گفت  : من خرفت بودم!  در این سالها با اینکه قدرش را
می دانستم حالا می بینم که باز هم قدر ندانسته ام . معلمم بود .مدیرم بود .
هنر مند و فامیل دوست بود
.همه ی فامیل به خاطر او به منزل ما می آمدند .چنانچه حالا دیگر همه فامیل دو طرف , کم رفت و آمد شده اند
 و حتی تلفن هم نمی زنند!!!
 زنم مرده ....من که نمردم...!!! هیچ زن دیگری را هم قبول ندارم .!!!
...................................


.........................
خیلی پیشتر از اینها ؛ وقتی که با پدر م  در بیان خاطرات مشترک و غیر مشترکمان  به اشتراک اشک می ریختم ؛
جسورانه و در اوج شرمندگی گفته بودم که
:

 «اگر چه هیچ کس برای من مادر و برای تو همسری چون او نمی شود ؛؛»
 «اما تو زنده ای و حق زندگی داری.»
«
شرمم باد اگر از سر بی مهری چنین خواهم .»
« حقی شرعی؛ عرفی و قانونی طبیعی و اجتماعی است .
»

 «همه ی غم و آه و سوز و اشکِ من وتو »
 «اگر به کثرت آب تمام دریاچه ها هم که باشد ؛
»
« به اندازه ی یک صلواة هم برای روح مادر سودی ندارند . »
 « پس بهتر آنست که سالم باشی و بتوانی برایش هدایایی بفرستی. »
.....................
..........................................

و امروز 92/6/31 این منم که در محضر ازدواج ؛ تنها شاهد ازدواج پدرم هستم . !!!
...........
لبخند به لب و خون به جگر؛
بغض فرو میدهم و حلقه ی اشک به چشم می خشکانم 

تا  این شادی  حلال را به غم نبود مادر ، نمناک نکنم و
 نگهداشتن حرمتِ  عزاداری همسر تا به این زمان ، توسط پدرم را لوس ننمایم.
......................................
با تار و پود وجودم راضی و خوشحالم!!! ؛
اما واقعیت عشق به مادر عزیزم نیز در تار و پود وجودم
هنوز از هم نگسسته است.


دختر و پسرم در منزل پدر بزرگشان تدارکات سینی قرآن و اسپند چیده بودند.
همینکه  برگشتیم ؛  قرآن بدست ، بر سر عروس و داماد
 در درگاه در ایستادم - سپنج سوزاندم و
خود همچون سپنجی بر آتش ؛ دود از دودمانم بلند می شد.

سعی کردم از شرم  به عکس مادرم که همواره رو به سوی در نگاه می کند ؛ نظاره نکنم  و این شادی حلال را پاس دارم .
برای پدرم از صمیم قلب خوشحال بودم و تبریک گفتم .
به بازار رفتم- شام تهیه کردم و سفره می چیدم  که پدرم به نماز ایستاد.
 سریع خداحافظی کردیم. تقریباً فرار می کردم و فرزندانم بدنبالم می دویدند ؛
 دو سه منزلی که دور شده بودیم ؛ پدر  خودش را به کوچه رساند
 و ندا در داد که :
« کجا میروید ؟؟؟؟؛ بیا ماشین را هم ببر...!!!! »

 همه دست تکان دادیم یعنی که نه ...نه ... خدا حافظ ...  ... ممنون ...
نمی خواستم پدرم مارا به منزلمان برساند و  اشکم را ببیند . باید سریع در تاریکی کوچه می چپیدم و از یک طرف عقده ی دل خالی می کردم 
و از دیگر سو اشک شوق میریختم .
 فرزندانم به تعجب و دلسوزی  می پرسیدند :
 گریه می کنی !!؟؟ برای چی ؟؟!!
 و با تیز هوشی که داشتند ؛ با سکوتشان  پاسخهای لازم را به خود
القا ءمی کردند. تا به خیابان اصلی برسیم با دسپاچگی هم ی دلم را خالی کرده بودم و بغضها فرو داده و صورتم را پاک کرده بودم .
..............
 و دیگر در رو شنایی خیابان ؛ شده بودم همان
خوشحال باروحیه ی شاکر که بودم .
.................
 به این فکر می کردم که امشب با خیال راحت به خواب خواهم رفت ؛
چرا که وظیفه بجاآورده و خیالم از طرف پدر تنهایم به آسودگی رسیده .


 دلم را به این خوش می کردم که  با جاری شدن این حکم خدا ؛
روح مادرم نیز شاد شده باشد..
................
 و یقیناً چنین هم هست ،

چرا که تنگ نظری و حسادت مخصوص زمینیان است
نه آسمانیها.
.................................................................................................
(برای شادی روح تمامی رفتگان صلواة)


مطالب مشابه :


آموزش بافت انواع پاپوش

آموزش بافت انواع پاپوش اصلا هم درز مرز نداره نه زیرش نه پشتش 3- میل قلاب بافی شماره 2 4




مدل شال گردن قلاب بافی

مدل شال گردن قلاب بافی بی سواد امروزکسی است که دانش رایانه ای ندارد نه سواد آموزش




بافته ای از تار و پود وجودم

هرگز باورم نمی شد که بعد از پنجاه و نه سال تک دختر بودم و او آموزش بافتنی و قلاب بافی




عید سعید قربان ( و آموزش موتیف پنجره ای با کامواهای چند رنگه)

تمام آرزوهای دست نیافتنی ام را نه دانشمندم ؛ نه سرآمد آموزش بافتنی و قلاب بافی




جلیقه دامن بافتنی با دو میل

«« آموزش بافت ( منفذ دار و آشکار بافته شوند و نه تاب دار و آموزش بافتنی و قلاب بافی




ژاکت یقه آرشال مردانه و پسرانه

به اضا فۀ 5 می شود 45 سانت و با کاموای یک ردیف دکمه است نه آموزش بافتنی و قلاب بافی




برچسب :