عشق وسنگ2-58
قسمت هفتم
با تینا از ماشین پیاده شدمو به فروشگاه بزرگ روبروم نگاه کردم..انقد ویترین و لباساش از همینجا خوشگل بود که دلم میخواست هر چی زودتر برم داخلو کلی خرید کنم. لبخند بزرگی زدمو برگشتم سمت تینا و گفتم
-بریم دیگه.
تینا-نمیخوای وایستی دوستت...اسمش چی بود؟
-یاسمین.
تینا-آها..نمیخوای وایستی یاسمین بیاد؟
گوشیمو از توی کیفم درآوردمو در حالی که شماره ی یاسی رو میگرفتم گفتم
-الان بهش زنگ میزنم.
بعد از دو تا بوق گوشی رو برداشت.
یاسمین-سر چهار راهم یسنا.
گوشی و قطع کردمو به خیابون نگاه کردم که بعد از چند دقیقه بلاخره ماشین یاسی رو دیدم. سریع از ماشین پیاده شدو اومد سمتمون.
یاسمین-وااای ببخشید خیلی ترافیک بود.
-عیب نداره.
تینا-سلام.
یاسی لبخندی زدو برگشت سمت تینا و جوابشو دادو باهم دست دادن.
-خب بریم دیگه.
هیچی نگفتنو با هم وارد فروشگاه شدیم..فضای گرم فروشگاه حس خوبی به آدم میداد..خیلی فروشگاه بزرگی بودو فقط وسایل و لباس بچه داشت.همون موقع یه خانمی که لباس مخصوص داشت به سمتمون اومدو با لبخند گفت
خانم-سلام تینا جان.
تینا لبخندی زدو دست همون خانومو فشردو گفت
تینا-سلام سیما جون..خوبی عزیزم؟
سیما-مرسی گلم.
تینا به من شاره کردو گفت
تینا-این یسنا خانوم گل امروز میخواد واسه نی نی توی راهش خرید کنه.
سیما لبخندی زدو گفت
سیما-خوش اومدین..تبریک میگم یسنا خانوم.
-ممنون.
سیما-خب حالا نی نی گلمون پسره یا دختر؟
لبخندی زدمو آروم دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم
-پسر.
سیما-اتفاقا لباسای نوزاد پسرونه زیاد آوردیم..بیا تا نشونتون بدم.
همه با هم به سمتی که سیما داشت میرفت ی.یه قسمت بزرگی از فروشگاه تخت و کمد و وسایل بچه داشت و قسمت دیگش همش لباس بود. سیما رفت سمت یکی از قفسه ها و چند تا لباس برداشتو روی میز بلندی که جلوش بود بازشون کرد.لبخندی زدمو آروم لباسا رو لمس کردم..خیلی نرم و خوشگل بودن.
یاسمین-آخی..چقد کوچولوئه.
سیما-تازه برای بعضی از بچه ها همین سایزم خیلی بزرگه.
تینا-خب یسنا خانوم..هرچی میخوای بردار که حسابی باید آقای مدیر مارو توی خرج بندازی.
حدود دو ساعت توی فروشگاه بودیم و تقریبا از هر مدل لباسی یکی خریدیم..البته بیشتر یاسی و تینا انتخاب میکردن تا خودم.
تینا-وای مردم از بس سرپا بودم.
-مرسی تینا.
تینا-الان دقیقا برای چی از من تشکر میکنی؟
-برای این که باهام اومدی دیگه.
تینا-وای وای شیفته ی ادبت شدم مادمازل.
-لوس.
خندیدو گفت
تینا-باشه بابا..حالا ناراحت نشو..به جای تشکر کردن باید یه ذره بیشتر پول خرج کنی.
با تعجب نگاش کردمو گفتم
-نه دیگه..من چیز دیگه لازم ندارم..همینارم مامان اگه بفهمه خریدم کلمو میکنه.
تینا-نه بابا خرید چی؟باید بهمون ناهار بدی..ناسلامتی ساعت 2 ظهره ها.
-آها..خب از اول بگو..باشه..بریم.
رفتم سمت ماشینش که بازومو کشیدو گفت
تینا-کجا؟
-بریم رستوران دیگه.
خندیدو گفت
تینا-شوخی کردم دیونه.
-ولی من شوخی نکردم!!
تینا-خانوم گلی..تو هنوز نی نی کوچولوت به دنیا نیومده ولی من یه دختر 8 ساله توی خونه دارم که منتظره مامانش بره بهش غذا بده.
-خب عیب نداره..بریم دنبال سولماز باهم بریم رستوران.
تینا-نه عزیزم برم خونه بهتره.
-تعارف نکنی ها.
تینا-منو تعارف؟؟عمرا...جدی باید برم.
-باشه..هر جور راحتی.
تینا-خب بیا تورو برسونم بعد خودم برم خونه دیگه.
-نه مسیرت دور میشه من با یاسی میرم.
یاسمین-من خودم میرسونمش تینا حون.
تینا-باشه..خیلی روز خوبی بود.
-آره..بازم ممنون.
تینا-به شرطی که بگی آقای مدیر هوای منو بیشتر داشته باشه ها.
خندیدمو آروم زدم به شونشو گفتم
-رشوه نداشتیما.
دستی به بازوش کشیدو با ناراحتی ساختگی گفت
تینا-هی دنیا..تو چرا انقد بی وفایی آخه؟
با خنده سری تکون دادمو در حالی که دست یاسی رو میگرفتم گفتم
-کمتر چرت بگو..خدافظ.
خندیدو در حالی که به سمت ماشینش میرفت دستی به معنای خدافظی تکون داد.
-یاسی ماشینت کجاست؟
دستشو از دستم در آوردو گفت
یاسمین-وایسا همینجا میرم میارمش.
سری تکون دادمو به یاسی که داشت به سمت ماشین که اون طرف تر بود نگاه کردم................
..
..
..
#ارسان#
با کلافگی دستی توی موهام کشیدمو برای دهمین بار از روی صندلی بلند شدم تا راه برم که همونجا در باز شدو خانم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.مثل دیوونه ها رفتم سمتشو روبروش وایستادمو بهش نگاه کردم..مهردادم فقط داشت با استرس بهش نگاه میکرد. دکتر با تعجب نگاهی به ما کردو به من اشاره کردو گفت
دکتر-شما پدر بچه ای؟
لبمو گاز گرفتمو هیچی نگفتم که مهرداد سریع گفتم
مهرداد-منم خانم.
دکتر لبخندی زدو گفت
دکتر-تبریک میگم..هم خانومتون و هم بچه سالم هستند.
مهرداد-خدایا شکرت..مرسی خانوم دکتر..واقعا ازتون ممنونم.
دکتر-خواهش میکنم وظیفم بود.
اینو گفتو از کنارمون رد شدو رفت. دستامو توی جیبم کردمو به مهرداد که با لبخند و شوق به در اتاق عمل زل زده بود نگاه کردم.
-تبریک میگم.
برگشت سمتمو چند لحظه بهم نگاه کردو بغلم کرد.
مهرداد-مرسی ارسان..اگه تو نبودی نمیدونستم چه جوری باید یسنا رو برسونم بیمارستان..خیلی هول شده بودم.
چند بار آروم به پشتش زدمو ازش فاصله گرفتم.
-کاری نکردم..خوشحالم که حال هر دوشون خوبه.
لبخند زدو هیچی نگفت.
-باید برم..کاری نداری با من؟
مهرداد-نه..ممنون که تا الانم موندی.
یه لبخند تلخ زدمو برگشتمو رفتم سمت در بیمارستان..بغض داشت خفم میکرد..دلم میخواست بمیرم وقتی دیدم یسنا جلوی چشمای خودم توی شرکت از حال رفت..واقعا اون موقع هیچکسو نمیدیدم..فقط دوییدم سمت یسنا و توی بغلم گرفتمش و از شرکت اومدم بیرونو رسوندمش بیمارستان..حتی به یه نفرم فرصت ندادم که نزدیک یسنا بشن..هیچکس نباید به یسنای من دست میزد. در ماشینو باز کردمو سوار شدم..تمام لباسام خیس بود..نگاهی به آسمون تیره کردم..این بارون شدید توی بهار بی سابقه بود..سرمو آروم گذاشتم روی فرمونو اجازه دادم چشای منم مثل آسمون ابری بشنو ببارن.
-خدایا چقد دیگه میخوای مجازتم کنی؟بس نیست این همه سختی؟؟چقد دیگه باید دوریشو تحمل کنم؟
سرمو از روی فرمون برداشتمو اشکامو پاک کردم..انقد بغضم بزرگ بود که حتی این اشکا چیزی رو حل نمیکرد. ماشینو روشن کردمو روندم سمت خونه ی آیلی.باید میرفتم پیشش.وضع اونم خیلی بده و نباید زیاد تنهاش بزارم..میترسم بازم مثل دفعه ی قبل بخواد بلایی سر خودش بیاره.
پوزخندی زدمو یاد زندگی پر از استرس چند ماه پیشم افتادم..زمانی که برای نتیجه ی آزمایش رفته بودیم پیش ماهان..نتیجه ی آزمایش مثبت بود..آیلی حامله بود..راست میگفت..اون بچه ای رو توی شکمش داشت که پدرش من بودم..ولی..ماهان فقط اینو نگفت..گفت آزمایش آیلی مشکوکه..باید بره دکتر و آزمایش های بیشتری رو بده...
جلوی در خونه نگه داشتمو سریع از ماشین پیاده شدم.در خونه رو با کلید باز کردمو رفتم داخل..خونه تاریک بودو به غیر از آباژور کنار مبل که آیلی روش نشسته بودو به نقطه خیره شده بود چراغ دیگه ای روشن نبود. در بستمو کفشامو در آوردم..انقد توی خودش بود که حتی برنگشت سمتم..آروم به سمتش رفتمو کنارش نشستم.
-خوبی؟
هیچی جوابی نداد. آهی کشیدمو به پشتی مبل تکیه دادمو بعد از چند لحظه گفتم
-پسر یسنا به دنیا اومد.
پوزخند زد و بازم سکوت.
-توی شرکت یهویی از حال رفت..با مهرداد بردیمش بیمارستان.
مثل من به پشتی مبل تکیه دادو دستشو روی شکمش کشیدو خشک گفت
آیلین-فقط بچه ی من توی این دنیا زیادی بودو باید میمرد.
-آیلی این چه حرفیه که میزنی.
آیلین-برای چی هیچ وقت نتونستم خوشبخت باشم؟؟
-تو خوب میشی آیلی..من مطمئنم..خیلیا بودن که با شیمی درمانی خوب شدنو الان دارن راحت زندگی میکنن..فقط کافیه خودت بخوای.
آیلین-نمیخوام چون میدونم فایده ای نداره.
-آخه تو مگه از آیندت خبر داری؟
آیلین-وقتی امید به زندگی نباشه نیازی نداره که از آیندت باخبر باشی یانه.
-آیلی ازت خواهش میکنم انقد لجبازی نکن..به خدا هر ثانیه الان برای تو ارزشمنده پس اینجوری از دستش نده.
هیچی نگفتو بعد از چند لحظه برگشت سمتم.لبخند کمرنگی زدو در حالی که اشک توی چشاش جمع شده بود گفت
آیلین-پسر خواهرم خوشگل بود..نه؟
لبمو گاز گرفتمو آروم گفتم
-ندیدمش..نه یسنا نه بچه.
از جاش بلند شدو در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت
آیلین-لازم نیست نگران من باشی..برو پیششون..من خوبم.
-آیلی...
سرجاش وایستاد ولی برنگشت.ازجام بلند شدمو رفتم سمتشو روبروش وایستادم.
-بزار با دایی صحبت کنم.
آیلین-ارسان گفتم نمیخوام.
-آخه تو مگه میتونی همچین موضوعی رو ازشون پنهون کنی؟
آیلین-من وقتی چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستم پس نمیخوام اونارم الکی نگران کنم.
-آیلی اونا خانواده ی توان..چی داری میگی؟
آیلین-میشه یه چیزی ازت بخوام؟
منتظر نگاش کردم که گفت
آیلین-لطف کن اینقد به من ترحم نداشته باش..بشو همون ارسانی که از آیلی متنفر بود..همونی که به آیلی اهمیت نمیداد..همونی که ماه تا ماه به آیلی سر نمیزد..باشه؟من الان به اون ارسان بیشتر احتیاج دارم تا ترحم...خواهش میکنم..بزار تنها باشم.
چشام پر از اشک شد..درسته به عنوان همسرم قبولش نداشتم ولی به عنوان یه خواهر خیلی دوسش داشتم.
-منو ببخش.
آیلین-کاری نکردی که ببخشم.
-باور کن من از روی قصد اون کارو نکردم..بهم حق بده..در عرض چند هفته کل زندگیم نابود شد.
آیلین-من نمیخوام در مورد گذشته صحبت کنم..فقط ازت میخوام منو تنها بزاری..همین ارسان..اگه یه ذره فقط یه ذره به عنوان دختر داییت منو دوست داری این کارو برام بکن.
لبخندی غمگینی زدمو رفتم جلوترو آروم پیشونیشو بوسیدم..اشکام فرو ریخت..خودمم باورم نمیشد تا این ضعیف شده باشم. سریع ازش فاصله گرفتمو از خونه اومدم بیرون..داشتم خفه میشدم..باید میرفتم خونه ی خودم...باید از این بغض خلاص بشم وگرنه مطمئنم که خفم میکنه...
از خونه اومدم بیرون..بارون شدت بیشتری گرفته بود..سرمو رو به آسمون گرفتمو لبخند زدم..یسنا عاشق بارون بود..همیشه دلش میخواست با من زیر بارون قدم بزنه..میگفت بهم آرامش میده... دستی به موهای خیسم که روی پیشونیم ریخته بود کشیدمو به پیاده رو نگاه کردم..دستامو توی جیب پالتوم کردمو شروع کردم به راه رفتن..چشامو بستمو سعی کردم حضور یسنا رو کنارم حس کنم..
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالی ام
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
چشامو باز کردم..حتی دیگه نمیتونم حضورشو حس کنم..یعنی انقد از عشقم فاضله گرفتم و خودم بی خبرم؟اشکام با بارون داشتن قاطی میشدن...
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نوره چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
(بابک جهانبخش و رضا صادقی-منو بارون)
دلم هوای یسنامو کرده بود دوباره..مثل همیشه..نباید توی این روزا تنهاش میزاشتم..باید برم پیشش..باید برم. برگشتمو بی اختیار دوییدم سمت ماشینم..من دلم یسنامو میخواد..مثل همیشه..
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
ادامه خريد سيسموني
ايلياي مامان تخت و كمدت نيمه يه دونه هم روزنگار نوزاد خريديم كه قراره برات روزانه تا
عشق وسنگ2-58
سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین
عشق وسنگ2-58
سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین
(خاطرات زایمان: حاشیه ها...)
راستش اینقدر دیگه بی خیال شده بودیم که تخت و کمد که دو تا نوزاد نارس و بی جون یاسمین
رمان چقدر هوا دو نفره اس 33
یه مادر و نوزاد تازه متولد بغل تخت و گردنبند و و بزرگ و کمد لباسی که با
رمان به خاطر رها
مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و نکرد و در کمد یاسمین. 144
رمان یک تبسم برای قلبم (19)
تشک مخصوص ورزشم رو از تو کمد دراوردم و پیمان نوزاد بود تو بعد تخت و کمد مهرزاد رو
برچسب :
تخت و کمد نوزاد یاسمین