رمان بازی عشق ۵
خب من ک گفتم کارم طول میکشه نیازی نبود ب خاطرم بیدار بمونی میگرفتی میخوابیدی ؟از روی مبل بلند شدم ب طرف اشپزخونه رفتم -ب خاطر تو بیدار نموندم ... داشتم درس میخوندم -اها ... اونوقت کتابات کجاست -کجا داره باشه .. تو اتاقم دیگه ... امده بودم استراحت کنم ی لیوان اب ریختم و ب طرف اتاقم رفتم -نفس -چیکارم داری .. میخوام بخوابم -هیچی .. شب بخیر اعتنایی نکردم ... در اتاقمو بستم لیوان روی میز گذاشتم .. خودمو روی تخت انداختم ... خسته بودم .. ذهنمم مشغول ....این چ بازی بود ک مهرداد با من شروع کرده بود ... حالا ک کار نداره خیلی دلم میخواست بدونم تا این موقع شب کجا بود .. از فکر اینکه تا الان پیش نازیلا بوده عصابم خورد شد چشمام روی هم گذاشتم تا بخوابم کمتر فکر کنم ... نیم ساعت بود ک دراز کشیده بودم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبرد از سر جام بلند شدم تا برم نت گردی بلکه چشمام خسته شه خوابم بگیره ک صدایی توجهمو جلب کرد اروم در اتاقو باز کردم ... صدا از اتاق مهرداد میومد ..ب طرف اتاقش رفتم در اتاقش ی کمی باز بود جوری ک متوجه نشه ی نگاه داخل اتاق انداختم .. داشت با تلفن صحبت میکرد -نه نه ... مهران حوصله ندارم ... میفهمی ... من دوستش دارم .. اینو بفهم ادمممممممممممممم -..............-ههههههه .... فک میکنی برای من اسونه ... اون فقط و فقط مال منه .. مال من ... ب هیج وجه هم ازش دست نمیکشم از کی دست نمیکشه ... یعنی تا این حد نازیلا رو دوست داره -ببین مهران حوصله بحث ندارم .. من خودم میدونم دارم چیکار میکنم ... الانم اگه اجازه بدی میخوام بخوابم .. فردا کلی کار دارم .. امروز امیر از دستم خیلی اعصبانی بود اههههههههههه .. درست حرف بزن دیگه .. امیر کدوم خریه اخه-خب فردا میرم ببینمش ..-.....-چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ ارهههههههههه خیلی دلم براش تنگه .. حرف نزن بذار بخوابم بای با قطع کردن تلفنش منم خودمو سریع کنار کشیدم به اتاقم رفتم .... تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار روح نازیلا کردم ... ****************** -نفس نمیخوای بگی چی شده تو این دو ماه ادم قبل نیستیا -سیما میخوام ی چیزی بگم -چی / خب بگو خودتو خالی کن -خب من .. من -تو چی ؟- من احساس میکنم .. یعنی فقط ی احساس و ازش مطمئن نیستم - اهههههههههههههههههههههههه .. بگو دیگه - من فک میکنم ک مهرداد و دوست دارم اخیششششششششششششش .. راحت شدم بالاخره ب یکی گفتم ب سیما ک با ی لبخند بدجنسانه داشت نگاهم میکرد -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی .. خوشگل ندیدی-ای ناقلا .. معلوم نیست مهرداد چیکار کرده ک اینجور میگی دوستش داری کتابمو برداشتم تا ب سرش بزنم ک فوری از روی نیمکت بلند شد و پا کذاشت ب فرار منم دنبال -سیما وایستا ... - سرشو برگردوند همون طور ک داشت میدوید -زرشک ... وایستم ک منو بزنی ... کور خوندی من ......یا خدااااااااااااااااااااااا ااااا ..... بدو بدو ب طرف رفتم .. سیما چی شد .. بیچاره همین طور ک داشت میدوید خورده بود ب ی پسر جیگررررررررررررر-اوی با توام چرا جواب منو نمیدی دیدم ب پسره خیره شده .. پسره هم ب او -دستمو جلوی چشم های پسره تکون دادم -اقا مگه امدی سینما ک داری اینجوری نگاه میکنی پسره اصلا ب حرفم توجه نکرد ... ب طرف سیما رفت دستشو گرفت .. این دیگه کیه -سیما عزیزم خوبی ؟اخه حواست کجا بود سیما انگار ک تازه ب خودش امده باشه دستشو از دست پسره بیرون کشید -دفعه اخرت باشه ک به من دست زدی متوجه شدی !!!!!!!!!!!!!!!!یا خدا .. اینجا چ خبره این چرا یهو قاطی کرد -سیما امدم باهات صحبت کنم .. چرا اینجوری میکنی - جناب توکلی من .. انگشت اشارشو ب طرف خودش گرفت -با شما ...انگشت اشارشو ب رف پسره گرفت -اقای ب ظاهر محترم هیچ کاری ندارم .. لطف کنید دیگه هم جلوی چشم من سبز نشین -هههههههههه .... من این حرفا حالیم نیست .... من قبول دارم اشتباه کردم .... فک نمیکردم اینقد کینه ای باشی.... ولی خوب گوش کن .. جلوی دوستت دارم میگم ...نمیذارم دست کسی بهت برسه .. اینو مطمئن باشپسره ک حالا مطمئن شدم کسی جز محسن نیست اینو گفت و رفت -سیما ... -نفس الان نه .. الان نمیخوام هیچ نصیحتی بشنوم میشه لطفا تنهام بذاری با این ک اصلا دوست نداشتم سیما رو تو این شرایط تنها بذارم ... ولی ب خواستنش احترام گذاشتم و رفتم ...تو طول راه داشتم ب این فکر میکردم که چقدر ادم ها میتونن با همدیگه فرق داشته باشن ...یکی مثل محسن ک برای سیما میمیره ... یکی هم مث ل مهرداد ک فقط و فقط میخواد منو بازی بده ...سیما بهترین دوستم بود و اصلا دوست نداشتم اینطوری ببینمش کاش میتونستم کمکش کنم ولی من تو کار خودم موندم چطوری باید کمکش کنم ب خونه رسیدم ی نگاه ب ساعت کردم 12 بود.. چیزی برای ناهار درست نکرده بودم ... ب اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم .. با این که گرسنه بودمولی حال و حوصله اشپزی نداشتم ... تو این چند وقت هم که ک مهرداد ناهار اصلا خونه نمیومد و بیشتر شبا خونه بود .. اخه من نمیدونم این چیکار میکنه که صبح میره و اخر شب برمیگرده ... جرات سوال پرسیدن ازش و نداشتم چون فقط از یک کلمه میترسیدم میترسم بهم بگه ب توهیچ ربطی نداره ..به اتاقم رفتم لب تابم و برداشتم و روی تختمدراز کشیدم لب تاپم و روی شکمم گذاشتم .. توی این چند وقت تمام کارم شده بود درس خوندن ... یه سر ب سایت نگاه دانلود زدم ... اخ جون ... رمان .. این چند وقت اصلا رمان نخونده بودم .. چند تا رمان دانلود کردم .. فوری گوشیمو گرفتم و رمان ها رو داخل گوشیم ریختم .. تا سر فرصت بخونمشون ....صدای شکمم در امده بود ... ب اشپزخونه رفتم یک نیمرو خوشمزه و سفارشی برای برای شکم خودم درست کردم و با ولع شروع ب خوردن کردم -اخیش سیر شدم از بیکاری خسته شده بودم .. نشسته بودم در و دیوار خونه رو تماشا میکردم ک یه فکر تو ذهنم جرقه زد ...-خودشه !!!!من میرم .. حالا که بابا اینجا نیست ..گوشیمو برداشتم .. شماره نسترن و گرفتم -الو -سلام نسترن جون خوبی ؟-سلام نفس خانوم ... مرسی عزیزم تو خوبی /.. چه عجب یاد ما کردی ؟-شرمنده واقعا تو که میدونی درس و دانشگاه وقتمو پر کرده (اره جان خودم )
-خوش به حالتون تو و سیما ک یه ضرب ارشدقبول شدین منو بگو ک یه سال پشت کنکورموندم ..
خنده ملایمی کردم -خب عزیزم توام ضرر نکردی ... چسبیدی ب زندگیت ... هنوز مامان نشدی ؟-نفـــــــــــــــــــــــ ــــس!!!!!!!!!!!!!-هااااااااااااااااااااان... چیه مگه چی گفتم ک داد میکشی ؟-اولا هان و نه بله .. تو هنوز ادم نشدی ... دوما خواهشا تو دیگه نگو کم از دست مامانم نمیکشم -خاک بر سرم .. نسترن چی میکشی ؟-لـــــــــــــــــــوس!!!!!- مگه مامانت چی میگه حالا ..چه میدونم .. نفس از من میشنوی الان الانا خیال ازدواج از سرت بیرون کن .. ازدواج کنی ب سال نکشیده میگن بچه بیار - باشه چون تو گفتی الان الانا مزدوج نمیشم ...خب خانوم نمیگی چی شده بعد از عهدی یادی از دوستت کردی -خب راستش نسترن جون میخواستم برم کلاس موسیقی .. گفتم چون تو قبلا موسیقی کار کردی ازت راهنمایی بگیرم ...-بابــــــــــــــــــــــ ــــــا!!چرا که نه عزیزم .. خب بیا اموزشگاه موسیقی ما .. حالا چی دوست داری بزنی ...اوم ... من ویلون خیلی دوست دارم .. ولی در حال حاظر میخوام چیزی باشه که یاد گرفتنش اسونتر باشه ...خب پس با این حسابباید بریم سراغ گیتار -خوبه .. ادرس اموزگاهتونو به من میدی ؟اره عزیزم برات اس ام اس میکنم .. اگه بخوای خودم بهت اموزش میدم -دیگه از این بهتر نمیشه - مثل اینکه خیلی عجله داری برای یادگرفتن -اره -اگه موافق باشی و کاری نداری ساعت 5 بیا به این ادرسی که برات میفرستم ..-باشه میام .. نسترن خیلی لطف کردی -کاری نکردم .. پس عصر میبینمت .. فعلا کاری نداری -نه عزیزم تا عصر بای -بای... ******************با صدای گوشیم از خواببیدار شدم ....-اههههههههههههههههه... خوابم میاد هنوز ... از تخت بیرون امدم .. نگاهم به گیتارم افتاد .. الان سه هفته میشد که ب کلاس گیتار میرفتم .. به قول نسترن موسیقی تو خونم بو چون در عرض سه هفته پیشرفت چشم گیری داشتم با دای در ب خودم امدم -نفس بیدار شوووووووووووووووووووشالمو روی سرم انداختم نمیدونم چرا هنوز با مهرداد راحت نبودم از اتاق بیرون رفتم بعد از شستن صورتم ب اشپزخونه رفتم .. لیوانمو برداشتم تا برای خودم چایی بریزم که دستی دور کمرم حلقه شد -هیییییییییییییییییییییییی ییی-چیه عزیزم منم .. ترسیدی ؟-ب طرف مهرداد برگشتم .. چشماش برق عجیبی داشت .. ولم کن مهرداد چرا منو چسبیدی -دوست دارم زنمو بغل کنم حرفیه ؟ب عقب هلش دادم -اره حرفیه برو زنتو بغل کن چرا منو بغل میکنی -اونوقت میشه بپرسم شما الان چه نسبتی با من دارین -هچی -نفس مث اینکه تو باورت نشده ... تو الان زن منی .. -مهردا من خستهه شدم از این بازی میفهمی -کدوم بازی .. بیا اینجا بشین باهات حرف دارم روی صندلی نشستم -خب میشنوم -راستش من برای کاری باید برم المان -چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟ المان .. با کی .. کی .. چند روز میمونی ؟-یواش تر عزیزم به همه سوالات جواب میدم -خب بگو-خب یه سفر یه هفته ای با چندنفر دیگه .. فقط تو این مدت زیاد نمی تونم باهات تماس بگیرم .. چون کارم خیلی زیاده میخوام زودتر تمامش کنم -اصلا کارت چیه با این حرفم مهرداد دستپاچه شد -خب ... خب ... مثل اینکه من مدیر شرکتما ... خوبه خودتمقبلا اونجا کار میکردی میدونی کارم چیه ای دروغ گو .. من نمیدونم تا کی میخوای دروغ بگی با چشمای ریز شده داشتم نگاهش میکردم -ای بابا چرا اینجوری نگاه میکنی .. باور کن سعی میکنم تا یه هفته ای کارامو انجام بدم و زود برگردم .. تو این مدتم میری خونه خودتون -هههههههههه .. نمیگفتی هم میرفتم خونه خودمون .. .. - ای ای .. فکر نکن من نیستم هر کاری میخوای میتونی بکنی ... بهت گفته باشما ... میری دانشگاه بعدشم میایی خونه -اها اونوقت جنابعالی کی باشی که برای من تعیین تکلیف میکنی - شوهرت -وای تو رو خدا نگو خندم میگیره -نفس باور کن من الان وقت ندارم ...وگرنه خوب بلدم زبون تو یکی کوتاه کنم -اوهو .. مادر زاده نشده ...مثلا چجوری میخوای کوتاه کنی - نه مث اینکه دلت میخواد -چی دلم می...اومدم حرفمو کامل کنم که گرمی لبای مهرداد و روی لبام احساس کردم .. داشت با شدت لبامو میبوسید .. نفس کم اورده بودم .. سعی میکردم خودمو ازش جدا کنم ... ولی یه دستشو گذاشت پشت گردنم .. دستش دیگشم دور کمرم حلقه کردو منو بیشتر ب خودش فشرد -مهرداد بعد یه دقیقه لباشو از روی لبام برداشت با اخم بهش نگاه کردم -کی بهت اجازه داد -خودم .. بهت ک گفتم با من کل کل نکن کوشولووووووووووو مشتی به سینه اش زدم ک فقط کنم براش مث نوازش کردن بود -کوشولو خودتی .... ولم کن دیگه -نه دیگه عزیزم .. تو هنوز سهم منو بهم ندادی با چشمای گرد شده نگاهش کردم دوباره داشت لباشو ب طرف لبام میاورد -عمراااااااااااااااااااااا ااااااا -ببین تا سهم منو ندی ک ولت نمیکنم .. پس زود باش هر کاری میکردم ک از دستش خلاص شم نشد دیگه اعصابم داشت بهم میریخت مهرداد با چشمایی ک ازش شیطنت میابرد نگاهم میکرد و ب لبام اشاره ی نگاه ب لباش انداختم .. خب چه اشکالی داره منم بوسش کنم لبامو روی لباش گذاشتم .. میخواستم سریع از ش جدا شم ..که اینبار شروع کرد ب ارومبوسیدم .. خوب بود نمیدونم چی شد که منم دستمو انداختم پشتم گردنش و همراهیش کردم وقتی لباشو از لبام جداکرد با ی حالتی داشت نگاهم میکرد .. معنی نگاهشو نمیفهمیدم -خانومی تو ک به این خوبی بلدی چرا هی برای من ناز میکنی .. ولی اشکالی نداره خودمو نازتو میخرم عزیزم با حرفاش داشتم از خجالت اب میشدم نبینم خانومم خجالت بکشه هاااااااا .. من زن خجالتی دوست ندارم
با خجالت ازش جدا شدم .. کاش مهرداد میدونست داره با کاراش منو به خودش وابسته میکنه اونوقت جدا شدن ازش برام خیلی سخت میشه
-بابا یعنی چی همه بچه ها دارن میرن اونوقت شما میگین نه .. اخه مگه من بچه ام -خب دخترم بیا این تلفن یه زنگ ب مهرداد بزن ازش اجازه بگیر-بابا جان خودتون که دیدین زنگ زدم گوشیش خاموشه .. من میخوام برم .. مامان –خب راست میگه بزار بره .. محمد تو که اینجوری نبودی .. چرا نمیذاری بری بابا ک کاملا مشخص بود کلافه شده -خیلی خوب میذارم بری ... ولی دائم باید با من در تماس باشی -هوراااااااااااااااااااااا اا به طرف بابا دویدم و خودموپرتاب کردم تو بغلش و یه ماچ ابدارم ازش گرفتم -دختر بابا فک نمیکنی بزرگ شدی .. این کارا چیه میکنی بابا اینا رو ب حالت خنده میگفت گوشیمو تنظیم کردم .. به کمک مامان هم وسایلمو جمع کردم .. خیلی خوشحال بودم ... بعد این همه مدت دانشگاه یه اردو گذاشته بود برای شمال ... اگه نمیرفتم دلم خیلی میسوخت -سلاممممممممممممممممممممم-سلام میخواستی دیر تر بیا دیگه داشتیم راه میافتادیم -وای سیما اگه بدونی چقد خوشحالم -نفس به خدا مث بچه ها میمونی اخه یه اردو به شمال اینقد ذوق داره که داری اینجوری میکنی ؟قیافه مظلوم به خودم گرفتم -به نظرت نداره -نه .. خیلی دلت میخواد بری شمال به اقاتون بگو مطمئن با کله میبرتت -ههههههههه.. فعلا که اقامون رفته پی خوش گذرونی خودش -ئه .. ب سلامتی کجا ...-رفته المان -سلام .. کی رفته المان اههههههههه برخرمگس معرکعه لعنت .. اخه یکی نیست به این بگه به تو چه فضول -سلام مژده جون .. نامز...وایییییییییییی الانه که سیما سوتی بده .. فوری پریدم تو حرفش -سلام مژده خوبی... نامزد داداشم با اخم به سیما نگاه کردم .. یعنی خواهشا تو حرف نزن -مگه داداشت نامزد داره حالا یکی بیاد بگه به فرض که داشته باشه تو رو سننه -اره عزیزم بعد دست سیما رو گرفتم و با هم به داخل اتوبوس رفتیم .. من کنار پنجره نشستم .. از بچگی دوست داشتم کنار پنجره بشینم نیم ساعت بود که اتوبوس راه افتاده بود شهاب- دوستان با یه کنسرت موافقین تمام بچه ها با صدای سوت موافقت خودشونو اعلام کردن سامان و امید گیتارشونو در اوردن شروع کردن به زدن از اهنگش معلوم بود چی دارن میزنن .. بعدش تمام بچه ها شروع کردن با هم خوندن سامان و امید میزدن ... بقیه هم دست میزدن و میخوندن گفتی میخوام رو ابرا .. همدم ستاره ها شم تو تک سوار عاشق .. من پری قصه ها شم گفتم بجای شعر و قصه های بچگونه ما دنبال پرواز مرغ عشقیم .. پر میگیریم تا اوج اسمونا جای حسرت تو قلب ما دو تا نیست .. نمیمونیم با غصه تک و تنها دوکبوتر وقتی که دل به هم میبازن.... عاشقونـــــــــــــــــه با هم میسازن اشیونه بیا ما هم مثل کبوترا بسازیم زندگی رو ساده و پاک و بی بهونه -بچه ها بچه ها ... الان اقای فرهادی میاد بهتون گیر میده امید – استاد رهنما اذیت نکنین دیگه بزارین بهمون خوش بگذره -حداقل ارومتر ... نمیخواین که نرفته برتون گردونن -چشممممممممممممممممممممشهاب – دوستان حالا یه اهنگ اشتراکی از دخترا و پسرا اهنگ سوسن خانوم رو بخونین با این حرف شهاب همه پوکیدن از خنده .. قرار شد یه قسمتی و دخترا بخونن .. یه قسمتی و پسرا ایندفعه امید ی ظرف گرفت با حالت بامزه ای شروع کرد ب زدن پسرا با حالت بامزه ای ب طرف دخترا برگشتن و دستاشونو ب طرف دخترا گرفت و صداشونو کلفت کردن خوشگل خانوم .. ابرو کمون . چشم عسلی سوسن خانوم... خوشگل خانوم .. ابرو کمون .... چشم عسلی .. سوسن خانوم ..میخوام بیام در خونتون دخترا با حالت ناز -نمیخوام بیاییپسرا : حرف بزنم با باباتون دخترا:وا نمیخوام بابا پسرا :میخوام بیام در خونتون .. حرف بزنم با باباتون .. بگم شدم عاشق دخترتون.. میخوام بشم من دومادتون بابا میخوام بیام خواستگاری نگو نه نه نمیشه ... این قلب من عاشقه... تازه عاشقت ترم میشه میشــــــــــــــــــــــ ـــم فدات .. عاشق چشات .. میریزم به پات هر چی تو بخوای حالاای نمن نمن بیا تو بغلم .. سوسن خانوم تویی تاج سرم دخترا دیگه پوکیده بودن از خنده .. بیچاره استاد رهنما خیلی سعی میکرد که خودتو کنترل کنه که نخنده ....من و سیما که اینقد خندیده بودیم دل درد شده بودیم با احساس ویبره گوشیم دست کردم داخل کیفم .. گوشیمو در اوردم چشمم که به اسم افتاد فوری بدون اینکه به شلوغی توجه کنم گوشی بر داشتم -الو سلام-الو .. نفس ... کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟با دست به سیما اشاره کردم که بچه ها رو ساکت کنه فوری اتوبوس ساکت شد -سلام -سلام .. کجا بودی .. عروسیه با صدای بلند خندیدم ... -نه بابا عروسی کجا بود .. تو کجاییی؟ خوبی ؟-ممنون .... منم خوبم ... دلم برات تنگ شده بود میخواستم بگم دل منم برات تنگ شده ... سرمو که بالا اوردم دیدم همه دارن نگام میکنن اروم گفتم -کی برمیگردی خنده ای کرد ...-میمیری بگی دلت برام تنگ شده کوشولو من -باز توهم زدیا -نفسم کارم دارن باید برم .. بهت زنگ میزنم .. خیلی مراقب خودت باش .. فعلا اجازه نداد منم ازش خداحافظی کنم گوشیو قطع کرد .. همین کاراش بود که اعصابمو بهم میریخت نازنین –نفس با کی حرف میزدی ک این همه خوشحال شدی همه داشتن به من نگاه میکردن ..چی میگفتم اخه .. -داشتم با داداشم صحبت میکردم -وااااااااااا .. ادم با داداش حرف بزنه و این همه خوشحال بشه دیگه بهش محل ندادم ساعت 11 رسیدیم شمال اقای فرهادی سرپرست دانشجوها -خب ما میخواستیم یه جایی رو براتون رزرو کنیم ولی متاسفانه جایی گیرمون نیامد ... برای همین مجبوریم همین جا چادر بزنیم بعد از خوردن ناهار قرار شد بریم جنگل دوربین عکاسیمو برداشتم ... کلاهمم روی شالم سر کردم ... منو سیما هر جایی ک میدیدیم میپریدیم با ژست های مختلف عکس میگرفتیم سامان - دوستان با قایم و موشک بازی موافقید نازنین و چند تا از دخترای دیگه -اههههههه .. مگه بچه ایم منو سیما که مث همیشه پایه بودیم ... قرار شد با فداکاری امید چشم بذاره بقیه برن قایم شن منم بدو بدو رفتم پشت یکی از درختا قایم شدم ... ولی احساس کردم خیلی تو دیدم برا همین عقب تر رفتم .... صدای امید میومد که داشت تک تک بچه ها رو پیدا میکرد .. چشمم به یه خرگوش خورد -وایییییییییییییی .. چقده تو نازی بیا اینجا ببینم وای پا گذاشت به فرار ... رفت عقب تر ایستاد . دوباره بهم نگاه کرد ..-توام میخوای بازی کنی شیطون .. وایستا الان میگیرمت .. با صدای بلند مخندیدم و دنبال خرگوش میکردم -اهههههههههه .. خسته شدم اخرم در رفت .. بی خیال بابا برم ببینم بچه ها به کجا رسیدم یه نگاه به دورو برم کردم -واییییییییییییییییییییییی ییییییییی.. من کجام .. خاک بر سرم نکنه گم شده باشمممممممممممممممممماز هر طرفی که میرفتم بچه ا رو پیدا نمیکردم ... دیگه داشت گریه میگرفت چیزی هم تا شب نمونده بود نه دیگه واقها گریم گرفته بود .. خدایا من غلط کردم ازشون جداشدم ..خدا تو که میدونی من چقد ترسوام .. با صدای بلند کمک میخواستم
-کمـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــک !!!!!!!!!!!
بابا-نیلوفر تو چیزی میدونی ک نمیخوای ب ما بگی نیلو اشک تو چشماش جمع شد -دیروز ارزو زنگ زد ب گوشیم .. گفت میدونه نفس و مهرداد ب هم هیچ علاقه ای ندارن ... اقا بزرگ هم فهمیده .. گفت اقا بزرگ درباره مهرداد تحقیق کرده .. میدونه ک مهرداد ب دختری ب اسم نازیلا علاقه داره ولی خانوادش مخالفت میکنن با این حرف نیلو .. تمام تنم یخ کرده بود .. برگشتم .. نگاه خشمگینمو ب مهرداد انداختم .. بابا و مامان همدیگه رو نگاه کردن ...مامان مهرداد – نیلوفر جون کی این حرف و زده .. اقای بهراد – خانوم ....روشو ب طرف بابا برگردوند ...-محمد جان ب همین دوستیمون قسم نمیخواستم چیزی ازت پنهون کنم .. منکر این نمیشم ک پسرم قبلا ی دختر دیگه رو دوست داشته ولی باور کن این قضیه مال خیلی وقت پیشه بابا دستاشو مشت کرده و بود و فشار میداد.. معلوم بود ک خیلی عصبانیه بابا- مسعود من بهت اطمینان داشتم .. روی اعتماد ب تو پسرتو ب عنوان دامادم قبول کردم .. این رسمش نبود .. -چرا تند میری برادر من .. گفتم ک این قضیه مال خیلی وقت پیشه .. الان مهرداد نفس و دوست داره صدای مهرداد صحبت اونا رو قطع کرد -من نمیدونم ک اقا بزرگ در مورد من چی گفته یا شنیده .... من قبلا نازیلا رو دوست داشتم .. ولی نفس رو بیشتر دوست دارم این چی گفت .. خون توی بدنم یخ کرد ...بابا از سر جاش بلند شد .. ب طرف مهرداد اومد ... یقشو گرفت و از روی مبل بلندش کرد دستشو بالا اورد ک بزنه تو صورت مهرداد ... مهان ی جیغ بلند کشید .. بابا همین طور دستش بالا مونده بود ... چند تا نفس عمیق کشید ... دستشو پایین انداخت -الان ب خاطر این ک پسر بهترین دوستمی و تو خونه من مهمونی و حرمت مهمون واجبه دست روت بلند نکردم .... همین الان صیغه رو باطل میکنیم تو برو از خونه من بیرون دیگه هم اجازه نداری اسم دخترمو بیاری یا دور و برش پیدات بشه اقای بهراد – محمد -مسعود تحویل بگیر پسرتو جلو روی من ایستاده میگه ی دختر دیگه رو دوست دارم مهرداد ولی من نفس و میخوام .. زنمه ازش هم جدا نمیشم بابا- تو خیلی بی جا میکنی مهرداد ب طرف من برگشت – نفس برو حاظر شو بریم بابا- کجا مهرداد- گفتم ک نفس زن منه .. من میگم ک کجا باشه ... اگه نیاد با زور میبرم با این حرفش مامانم محکم کوبید ب صورتش مامان مهرداد- مهردا بس کن .. چرا ابرو ریزی میکنی .. من اینجوری تو رو تربیت نکردم ک تو روی بزرگتر در بیایی -مامان معذرت میخوام .. بعدا همه چیزو براتون میگم .. ولی نمیذارم نفس و از من جدا کنن با این حرفش دست منو محکم گرفت و با خودش کشید -مهرداد ولم کن .. منو داری کجا میبری دیونه بابا- ولش کن کجا میبریش ؟-یا خودتون اجازه بدین ک نفس با من بیاد ... یا از طریق داد گاه اقدام کنم بابا- با چ مدرکی میخوای ثابت کنی ک نفس زنته .. هااااااااان -با صیغه نامه ای ک دارم ....با فیلمی ک اون شب گرفتم ...یا با من میاد یا ب دلیل عدم تمکین ازش شکایت میکنم ..مامان – مهردا جان نکن این کارو ما ابرو داریم اقا بهراد – مهرداد ابرو برام نذاشتی .. خجالت بکش .. من محمد و راضی میکنم ... نفس تا اخر زن توئه ... نیلزی ب این کارا نیست -هست پدر من هست .. من هیچ اسیبی ب نفس نمیزنم .. ولی دلمم نمیخواد اینجا باشه .. ب چند دلیل ک بعدا میگم .. ولی الان نمیتونم مهرداد این قد ک دستمو فشار داده بود .. دستم داشت میشکست ..-مهرداد -جانم چ سوژه ای شده بودیم همه داشتن ما رو نگاه میکردن اشک تو چشمام جمع شده بود -مهرداد دستم شکست .. -دستاشو شل کرد ولی دستامو ول نکرد -ببخشید حواسم نبود بابا – نه .. تا من ندونم دلیلت برای این کارا چیه .. اجازه نمیدم دخترمو ببری مهرداد معلوم بود ک کلافه شده ..-خیلی خب باشه .. اگه میشه ی جا تنها صحبت کنیم -بیا اتاقم مهرداد – بابا اگه میشه شما هم بیایین مهرداد و بابا و باباش .. با هم ب اتاق رفتن مامان مهرداد ... اتوسا جان ببخشید تو رو خدا .. باور کن بچم این جوری نیست.. هیچ وقت تو روی بزرگترش در نیامده .. نمیدونم امشب چرا این جوری میکنه مهان داشت گریه میکرد ..- نفس جون من میدونم توام داداشمو دوس داری تو رو خدا ازش جدا نشو .. تنهاش نزار ..من دوسش دارم .. من خیلی غلط بکنم ک دوسش داشته باشم ب اشپزخونه رفتم و ی لیوان ای قند برای مهان اوردم مهان داشت اب قندشو میخورد مامان مهرداد هم همین جور داشت از مامانم عذر خواهی میکرد .. نیلو بیچاره ی گوشه کز کرده بود و خودشو مصبب این ناراحتی میدونست .. نیما هم ک معلوم نبود کجاست باباشون از اتاق بیرون امدن .. .. ب صورت بابا نگاه کردم تا شاید چیزی بفهمم .. بابا – نفس -بله بابا -دخترم همین الان وسایل تو جمع کن با مهردا میری خونش مامان – محمد یعنی چی ؟مهرداد- مامان ب من اعتماد داشته باشین بابا- نفس جان نمیخوای وسایلتو جمع کنی مهرداد دستمو گرفت .. لبخند ی زد -نمیخوام خودم جمع میکنم با سرعت ب اتاقم رفتم .. چمدونمون در اوردم و وسالمو توش میریختم .. ب ما نیامده ی روز اروم داشته باشیم هم باید الاخون بالاخون باشم .. ای بمیری مهرداد ک گند زدی ب زندگیم داشتم با خودم غر غر میکردم ک یکی اروم زد پشت گرددنم -تو خجالت نمیکشی ارزوی مرگ شوهرتو داری - ای بمیری من از دستت راحت شم .. برو پیش نازیلا جونت منو میخوای چیکار.. اصلا ب بابام چی گفتی ک راضی شد -اوخی الان خانومم داره حسودی میکنه - مهرداد میزنمتا - ای جان..... من عاشق کتک خوردنم بیا بزن ببینم چ جوری میزنی کوچولو من -چی ب بابام گفتی هان؟ -قول میدم بعدا بهت بگم ولی الان نه -کسی صدای منو میشنوهههههههههههههههههههه ههههه اینقدر داد کشیده بودم گلومم درد گرفته بود به درختی تکیه دادم و نشستم ... با صدای بلند گریه میکردم .. شب شده بود .. دیگه کسی پیدام نمیکرد .. من اینجا میمیرممممممممممممممسرمو گذاشته بودم روی زانوهام و گریه میکردم که احساس کردم سایه ای روم افتاده یا پیغمبر .. نکنه گرگی چیزی باشه .. قلبم داشت از کار میایستاد -خانوم .. خانوم .. حالتون خوبه گرگ نیست ادمه .. خدایا ممنون که صداموشنیدی شرمو به ارومی با لا اوردم .. چشمم خورد به کسی که اصلا انتظار دیدنشو نداشتم .. اونم همین طور چون داشت با دهن باز نگاهم میکرد .. جلوی پام زانو زد .. دستشو به طرف صورتم اورد .... با برخورد دستش به صورتم احساس خوبی بهم دست داد .. تو هال خودم بودم که با صدای عصبیش به خودم اومدم -نفس تویی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ تو اینجا چیکار میکنی هاااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟برام مهم نبود که عصبانی .. مهم نبود که الان اینجا چیکار میکرد .. فقط الان بودنش برام مهم بود فوری خودمو تو بغلش انداختم .. مثل بچه هایی که مادرشونو گم کردن ... محکم چسبیدمشو گریه کردم -نفس عزیزم چرا گریه میکینی ؟سرمو بالا اوردم .. تو چشماش نگاه کردم -مهرداد ... مهرداد .. تنهام نذار من میترسم -چی داری میگی معلومه که تنهات نمیذارم ..بعد از چند دقیقه ک اروم شدم .. از بغلش در امدم -خب منتظرم نگفتی اینجا چکار میکنی -از طرف دانشگاه اوردنمون اردو -ههههههههههه اردو اونوقت جنابعالی با اجازه ک پاشدی امدی اردو معلوم بود که خیلی عصبانیه و داره خودشو کنترل میکنه -من بهت زنگ زدم گوشیتو جواب ندادی .. از بابا به هزار بدبخت اجازه گرفتم -مگه من بهت نگفته بودم اجازه نداری جایی بری هااااااااان ؟ نگفتی بلایی سرت بیاد -چرا داد میزنی چه بلایی .. مثلا اونوقت که تو بودی چیکار میکردی .. فقط سرگرم کارت بودی .. اصلا بگو ببینم خودت اینجا چیکار میکنی .. صب که باهات صحبت میکردم المان بودی هول شد .. رنگش پرید ولی زود ب خودش امد-خب خب .. راستش من المان نبودم با ابرو های بالا رفته داشتم نگاهش میکردم ... -الان وقت این حرفا نیست قول میدم بعداهمه چیز برات توضیح بدم .. الان پاشو از اینجا بریم 1 ساعت بود که داشتیم راه میرفتیم خسته شده بودم-مهرداد تو اصلا راه بلدی-خب من نمیدونم که شما کجا اردو زده بودین .. بعدشم هیچی نگو که از دستت خیلی عصبانیم ... -مهرداد من خسته شدم .. اصلا تو توی این جنگل چکار میکردیدستی داخل موهاش کشید .. -اووووووووووووووف.. نفس گفتم بعدا بهت میگم دیگه .. چقد میپرسی دیگه واقعا توان راه رفتن نداشتم -نفس بیا اینجا بشین من الان میام با این حرفش ترسی تو وجودم حس کردم .. ترس دوباره تنها شدن اونم تو این جنگل ب طرفش رفتم و دستشو گرفتم -کجا میخوای بری .. منم باهات میام -میخوام این دور و بر چک کنم -برای چی؟-چقد تو سوال میپرسی خب ی ه دقیقه بشین تا من بیام
معلومبود خیلی کلافست .. هیچ وقت مهرداد باهام اینجوری حرف نزده بود ازدستش خیلی ناراحت شدم .. کنار درخت زوی زمین نشستم .....
بعد از 5 دقیقه اومد .. دستاش پر از چوب بود -اینا دیگه چیه ؟-چوبه دیگه !-خب برای چی دست توئه -نفـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــس-چرا داد میزنی - اخه عزیزم تو که اینقد گیج نبودی ... خوب چوب برا چی میارن -نمیدونم بدجنسانه نگاهم کرد ...-برای فلک کردن دخترای بدی که به حرف شوهرشون گوش نمیدن با این حرفش ترکیدم ازخنده -مهردا زیاد به خودت مطمئن نباش تو با این چوبا هم حریف من نمیشی .. اینو بهت قول میدم -اوهو خانوم اعتماد به نفستم که بالاست -چرا که نه .. میتونی امتحان کنی-عزیزم اینجا که جاش نیست .. بزار بریم خونه .. اونوقت بهت نشون میدم کت تن کیه براش یه پشت چشم اومدم که حساب کار دستش بیاد مهرداد چوب ها رو روی زمین ریخت .. از جیبش فندک دراورد و باهاش اتیش روشن کرد -خوبه .. همه جوره تجهیزی با حالت گنگ داشت نگاهم میکرد به فندک توی دستش اشاره کردم -خب ادم که جنگل میاد باید همه چیز همراه خودش داشته باشه ..بیا اینجا نزدیک اتیش بشین گرم بشی نزدیک اتیش رفتم نشستم .. دستامو بالای اتیش نگه داشتم تا گرم بشه .. روز که اینقد سرد نبود -نفس تو کدوم هتل هستین با تعجب بهش نگاه کردم .. ههههههههه .. اقا رو باش چه خوش خیال .. هتل کجا بود با تمسخر ادامه داد-سوالم اینقد تعجب داشت -اره معلوم بود با حرفم عصابش خرد شده شروع کردم به خندیدن -مهرداد دلت خوشه ها .. هتل کجا بود .. -یعنی چی .. پس کجا ساکن شدین با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم -همین نزدیکیا کاملا از رفتارش مشخص بود که خیلی داره خودشو کنترل میکنه که نیاد منو بزنه -همین نزدیکیا دیگه کجاست ..نفس مرض داری .. چرا تلگرافی حرف میزنی ؟-خب نزدیک جنگل چادر زدیم دیگه با صدای داداش .. فک کنم پرده های گوشم پاره شد -چــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مثل اژدها داشت نفس میکشید .. ای خدا خودمو بهت سرپردم .. این چرا اینجوری شد .. من که چیزی نگفتم -اون دانشگاهتون .. نمیفهمه که چهار تا دختر و نباید بیاره چنین جایی ... نمیگه بلایی سرتون بیاد -چه خبره مهرداد .. چرا شلوغش میکنی .. چرا بلا سرمون بیاد ... تو این چند وقت یه چیزیت شده ها .. بعدشم چهارتا دختر کجا بود پسرا هم هستن -نفـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــس... نفـــــــــــــــــــــــ ـــــــس ... تو با این وضعیت امدی اردو ... به خدا پام برسه تهران تو خونه حبست میکنم ... جفت قلم پاهاتو میشکنم تا دیگه از این غلطای زیادی نکنی -شما خیلی بیجا میکنی بخوای دستت رو من بلند بشه به حالت دو ب طرفم اومد .. مچ دستمو محکم گرفت ... چشماش که بخاطر عصبانیت سرخ شده بود به چشمام دوخت .. در حای که دندوناشو به میسابید گفت-یهدفعه دیگه بگو چی گفتی دروغ نگم داشتم قبض روح میشدم .. تا الان چنین حالتایی ازش ندیده بودم ... -گفتم چی گفتی؟؟؟؟ اشک تو چشمام جمع شده بود -مهرداد دستم شکست ولم کن دستمو ول کرد .. پشتشو بهم کرد ..دستاشو چند دفعه داخل موهاش کشید -مهرداد -هیچی گو نفس ...برسیم تهران تکلیفتو مشخص میکنم ...با این حرفش ترس تمام وجودمو گرفت .. منظورش از این حرف چی بود .. نکنه میخواد طلاقم بده ..بغض راه گلومو بسته بود ... نه من نمیتونستم تحمل کنم ... من نمیتونستم بدون و زندگی کنم دستامو ب طرف گلوم بردم .. داشتم خفه میشدم ..اشک توی چشمام جمع شده بود .. ولی نه .. نمیخواستم تحقیر بشم .. نمیخواستم اویزون کسی باشم سرمو پایین انداختم چند قطره اشکاز چشمام چکید چند بار نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم -نفس خوبی ؟-اره -پس چرا اینجوری نفس میکشی .. منو نگاه کن نه من نمیتونستم که نگاهش کنم ... اگه نگاهش میکردم حتما متوجه اشک داخل چشمام میشد با دستاش چونمو گرفت و سرمو بالا اورد -داری گریه میکنی ؟دستی به چشمام کشیدم .. حالت تدافعی به خودم گرفتم -همش تقصیر توئه دیگه .. این اتیش چیه درست کردی .. دود رفته داخل چشمم داره میسوزه مستقیم به چشمام نگاه کرد .. یه لبخند ملیح زد به ارومی کنار گوشم -دروغگو خوبی نیستی عزیزم سرمو پایین انداختم .. ای نفس خاکتو سرت کنن .. بی عرضه یه دروغم بلد نیستی که بگی -امشب و مجبوریم اینجا بمونیم . صبح زود راه میافتیم -نه تو رو خدا .. اگه یه وقت گرگی .. خرسی بهمون حمله کرد چی .. من میترسم -حقه بایدم بترسی تا تو باشی بدون اجازه من به یه گله پسر راه نیافتی بیای اردو اونم همچین جایی -اهههههههههههه ... مهرداد چقد به ادم سرکوفت میزنی .. در ضمن دلیل خودت برای اینجا بودن هنوز برای من مشخص نشده ..پس اینقد منو بازخواست نکن کاپشنشو از تنش در اورد و به طرفم گرفت -فعلا بیا اینو بپوش حرف زیادی هم نزن تازه متوجه تیپش شدم .. چه تیپی هم زده .. یه تیشرت چسبون مشکی .. با یه جین مشکی پوشیده بود .. کفش های کیکیرز خاکی هم پاش بود .. -بسه بابا .. تموم شدم به خدا اینو با با شیطنت خاصی گفت براش یه پشت چشم اومدم تا حساب کار دستش بیاد -خب حالا چه پشت چشمی هم برا من نازک میکنه .. بگیر اینو دستم خسته شد -خودت چی .. هوا سرده چیزی هم که تنت نیست -تو نمیخواد نگران من باشی .. الانم اینو ازمن بگیر و برو استراحت کن .. میدونم که خسته ایبا وحشت نگاهش کردم .. نمیدونم چی از چشمام خوند که تک خنده ای کرد و گفت -خانومی بگیر اینو از دستم با خیال راحتم استراحت کن .. من مواظبتم به طرفش رفتم و کاپشنو از دستش گرفتم
-نفس بلند شو اینجا که خونه نیست
با صدای مهرداد از خواب بلند شدم ...با دستام چشمامو مالیدم .. -بلند شو باید راه بیافتیم یه نگاه به دور و برم کردم -هنوز که شبه .. کجا بریم ؟- خانوم کوچولو یه نگاه به ساعتت بندازه از این که خانوم کوچولو خطابم کرد ناراحت شدم .. به ساعتم نگاه کردم -5 صبحه کهههههههههههههههههههههههه ههه -مثل اینکه خواب بهت مزه داده ها .. حالا میشه اون کاپشنمو بهم بدی دارم یخ میزنم یه نگاه به خودم انداختم کاپشنش هنوز تنم بود .. یعنی دیشب تو ان سرما چی کشیده .. از خودم خجالت کشیدم .. از سرخی چشماش مشخص بود که نخوابیده فوری کاپشنشو در اوردمو به طرفش گرفتم -ممنون بدون گفتن حرفی کاپشنشو ازم گرفت -نفس همین الان باید حرکت کنیم .. شانس بیاریم راهو پیدا کنیم -حالا تو چرا اینقده عجله داری با اخم به طرفم برگشت ... -چون به خاطر خانوم کلی از کارام عقب افتاد ...پوزخندی زدم -کاملا مشخصه که چقدسرتون شلوغ بود .. اینم حتما مثل المان رفتنتونه نه ؟-حوصله بحث ندارم زود باش راه بیافت در تمام طول راه همش زیر لب با خودش غر غر میکرد .. یعنی اینقد از بودن با من ناراحت بود .. چکار داشت که به خاطرش اینجوری با من برخورد میکرد دلم گرفته بود .. من احمقو بگو که به چه ادمی دل بسته بودم دیگه داشتم از پا میافتادم .. ولی نمیخواستم بهش چیزی بگم که باز با حرفاش تحقیرم کنه .. همین جور که راه میرفتم سرگرم تماشا مناظر بودم ... که نگاهم به درختی خورد.. -خودشههههههههههههههههههمهرداد با جیغی که کشیدم به طرفم برگشتم -چی شده .. چی خودشه دستمو به طرف اون درخت گرفتم نگاهش را ب درخت دوخت -خب ؟- این همون درختی که منو سیما باهاش عکس گرفتیم تازه روشم اول اسمامونو حکاکی کردیم به طرف درخت رفت -اره مثل اینکه همون درخته .. به خاطر دیدن این دختر این همه ذوق کردی - نخیر جناب .. یعنی شما بفرما به کارت برس .. بچه ها همین نزدیکیان - پوزخند معناداری زد -مثل اینکه بدت نمیاد زودتر از دستم خلاص شی -حوصله بحث ندارم اخ دلم خنک شد معلوم بود که داره حرص میخوره .. پرووووووو.. خوب تو منو اذیت میکنی دلت میخواد من قربون صدقت برم کمی که جلوتر رفتیم چادر بچه ها رو دیدم میخواستم به راهم ادامه بدم که دستی مانعم شد برگشتم به دستم نگاه کردم ... مهرداد با چهره ای اخم الود دستمامو نگه داشته بود -چرا دستمو چسبیدی -من دگه باهات نمیام ..فقط داشتم نگاهش میکردم با کلافگی دستی داخل موهاش کشید -نفس دلم میخواد درکم کنی .. تو الان باید تنها بری باشه ... قول میدم زود پیشت بیام .. هر جایی که باشی .. برای خودم واقعا متاسفم .. اون کارشو به من ترجیح میده .. کاری که معلوم نیست چرا باید سر از جنگل در بیاره با لحن کاملا بی تفاوت -تا همین جا هم ممنون از لطفت .. خودم بقیشو میرم .. شما برو به کارت برس دستمو از دستش بیرون کشیدم و به طرف بچه ها به راه افتادم که احساس کردم تعادلم و از دست دادم و یکدفعه تو بغل یکی افتادم سرمو بالا اوردم .. نگاهم به مهرداد افتاداو هم داشت نگاهم میکرد ولی چرا اینقد نگاهش غمگین بود با گرمی لبهام به خودم امدم .. یا خدا باز این جنی شد .. هیچ تلاشی برای اینکه ازش جدا بشم نکردم ولی همراهیش هم نکردم لباشو از روی لبام برداشت -خیلی مراقب خودت باش .. نمیخوام هیچ اتفاقی برات بیافته .. دفعه اخرتم بود اینجوری با من حرف زدی خودمو از اغوشش که برام خیلی گرم بود بیرون کشیدم -من باید برم نگرانم شدن .. خداحافظ -بعد از گفتن این حرف با دو به طرف بچه ها رفتم وقتی که نزدیک چادر شدم .. سیما رو دیدم که داشت گریه میکرد .. جلوتر رفتم --اقای فرهادی حالا جواب خانوادشو چی بدیم .. تو رو خدا یه دفعه دیگه هم بگردین - الهی بگردم سیما داره برا من اینجوری اشک میریزه .. با صدای جیغ مانندی فریاد زدم -سیماااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااتمام بچه ها به طرف من برگشتنسیما هنوز تو شوک بود که به طرفش دویدم و خودمو تو بغلش انداختم -الهی من فدات شم .. گریه نکن .. تو که منو میشناسی .. من هفت تا جون دارم سیما محکم تو سرم زد -خیلی بیشعوری کدوم گوری بودی تا حالا ... استاد رهنما – خانوم رادمنش شما خوبین .. اخه اینچه کاری بود که کردین همه رو نگران کردین همه داشتن نگاهم میکردن .. ای وای مگه امدین سینما اینقد نگاه میکنین .. برین رد کارتون دیگه .. کم کم دارم خجالت میکشم -ببخشید استاد اصلا متوجه نشدم که چی شد .. به خودم امدم دیدم راهو گم کردم امید-حالا چه جوری برگشتین .. ما کل دیشبو داشتیم دنبالتون میگشنیم حالا به ابنا چی بگم .. بگم با مهرداد امدم .. میگن مهرداد کیه .. بگم با شوهرم امدم میگن مگه شوهر داشتی .. اگه داشتی الان کجاست . ای خدا چی بگم سیما هم با اون چشماش داشت بد نگاهم میکرد .. که معنی نگاهش این بود که اگه تنها بشیم من میدونم و تو -خب اینقد راه اومدم تا پیداتون کردم دیگه نازنین با لحن مزخرفش - نفس جون فقط بلد بودی سفر و به همه زهر کنی .ایششششششششششزهرمار و ایش .. درد و ایششششششششششخلاصه بعد از کلی جواب پس دادن من و سیما تنها شدیم -نفس خیلی بیشعوری .. اصلا فاقد شعوری .. دختره احمق حیف چشمای نازنینم که به خاطر تو این همه اشک ریخت حالا چه جوری راه پیدا کردی ؟ اصلا چه جوری زنده موندی ؟ من تو رو میشناسم یه گنجشک بهت نزدیک بشه سکته میکنی .. اونوقت شب و تو جنگل به اون وحشتناکی تنها موندی -ارومتر .. یه نفسی هم بکش .. - خب جواب بده دیگه - مهرداد منو اورد - بازم به مهرداد که تو بیش...چییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه دفعه دیگه بگو -گفتم که با مهرداد اومدم - نفس مگه من با تو شوخی دارم .. مهرداد که المان .. زده به سرتا -ههههههههههه .. من نمیدونم شمال از کی تا حالا شده المان -نفس جدی جدی سالمی . این چرت و پرتا چیه که میگی تمام قضیه دیشب با سانسور برای سیما تعریف کردم .. بیچاره دهنش باز مونده بود ..وقتی به خودش امدم یکی محکم زد به سرم جیغ نسبتا بلندی کشید -وحشی چرا میزنی .. سرم درد گرفت - خاک بر سرت یعنی .. اخه خره الان بهترین موقعیت بود برای موچ گیری - هههههه .. فکر کردی به عقل خودم نرسید .. نم پس نداد - با عرض پوزش شوهرت خیلی مارموزه هاااااااااااااااااااااااا اااااااا- ول کن بابا .. خودم به اندازه کافی عصبانی هستم .. تو دیگه عصبانی ترم نکن از اون روز دو روز گذشته بود و من هنوز به حرفای مهرداد فکر میکردم -بچه هاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااابا صدای جیغ نازنین همه به طرفش رفتن -چی شده نازنین نیششو تا اخر باز کرد و گفت-امروز میریم شهر خرید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تمام پسره یک صدا گفتن -ایشششششششششششششششششششش امید- گفتم چی شده حالا نازنین پشت چشمی براش نازک کرد و گفت -بزارین بقیه حرفمو بزنم امید – خب بفرمایید اقای فرهادی گفتهر کی دوست نداره بیاد خرید با استاد رهنما میتونه بره کنار دریا اونایی که میرن خرید بعدا میرن دریا حالا خوبه هیشکی دوست نداشت بره خرید .. پس چرا همه رفتن .. سیما بیچاره هم پاسوز من شد منو سیما و مریم و استاد رهنما و چند تا از استادی دیگه ب دریا رفتیم استادای گرام داشتن کنار دریا قدم میزدن .. سیما هم مشغول صحبت با مریم بود احتیاج به تنهایی داشتم .. گیتارمو که با خودم اورده بودم برداشتم و روی سنگی نشستم .. به فکر فرو رفتم .. دلم خیلی پر بود دستامو روی تارهای گیتارم به حرکت در اوردم . شروع کردم به خوندم -میبوسمت ... میگی خداحافظ .. این قصه از اینجا شروع میشه من بغض کردم تو چشات خیسه .. دست دو تا مون داره رو میشه تو سمت رویای خودت میری میری و من چشمامو میبندم تا خواستیم از هم جدا باشیم پس من چرا با گریه میخندم میبینمت میری ولی میری نمیبینی .. میبوسمت از من ولی دستاتو میگیری تو فکر میکردی ..بدون من .. دلشوره از دنیای ما میره اینجا یکی همدرد من میشه اونجا یکی دستاتو میگیره گفتی که میتونی بری امـــــــــــــــــــــــ ـــــــا .. بغض تو دستاتو برام رو کرد ما هر دو از رفتن پشیمونیم .. جون دوتامون زود تر برگرد میبینمت میری ولی میری نمیبینی .. میبوسمت از من ولی دستاتو میگیری میبینمت میری ولی میری نمیبینی .. میبوسمت از من ولی دستاتو میگیری با پایا ن خوندم دستی با صورتم کشیدم خیس بود -نفسی به عقب برگشتم که دیدم استاد رهنما و سیما و مریم دارن نگاهم میکنن مریم – نفس جون عالی بود .. از روی سنگ بلند شدم با معذرت خواهی از همشون دور شدم عصر بچه ها پیشنهاد دادن بریم قایق سواری ولی از اونجایی که هوا زیاد خوب نبود اقای فرهادی مخالفت کرد دیگه حوصلم داشت تو این جمع سر میرفت .. با صدای بلند امید همه دورش جمع شدن امید- واووووووووووووووووووو .. بچه ها اونجا رو نگاه همه به سمتی که امید اشاره کرده بود برگشت یه کوپه زرد داشت به سمتون میومد امید با لودگی- خدا ازت نگذره .. خوبه بش گفتم اجازه نداری به ماشینم دست بزنی تا برگردم ذلیل مرده شهاب – امید چی دارزی برای خودت میگی امید- شهاب نگاه کن این راننده ذلیل مردم چه جوری ماشینمو برداشته راه افتاده امده شمال با این حرف امید همه شروع کردن به خندید رضا- امید عجب راننده هرکولی هم داریا ... راننده یا بادیگارد سیما- ایششششششششششششش مرده شور اون قیافه شو ببرن چه بدترکیب هم هست .. حالا چرا زل زده به ما -تو چیکار به مردم داری .. اصلا از کجا معلومه که داره ما رو نگاه میکنه .. -بیا بریم یه جای دیگه بشینیم ... اصلا خوشم نمیاد از طرز نگاه کردنش
- از دست تو .. باشه پاشو بریم
دستشو گرفتم و با هم به طرف بچه ها رفتیم شهاب – این گیتار مال کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وییییییییییییییییییی .. این چرا گیتار منو گرفته ... شهاب - خب مثل اینکه صاحب نداره .. منم مردونگی میکنم نگهش میدارم تا صاحبش پیدا بشه -اقای مرتضوی اون گیتار مال منه نازنین – ئهههههههه نفس توام مگه بلدی ؟؟؟ یه نگاه از گوشه چشم بهش انداختم به حرفش اعتنایی نکردم سیما کنار گوشم گفت -هیچ از این دختره خوشم نمیاد .. انگار ارث باباشو خوردیم همش باهامون دعوا داره -چه میدونم اینم با خودش درگیره ..سیما گوشی تو داره زنگ میخوره چرا جواب نمیدی سیما یه اه کشید ... در حالی که به صفحه گوشیش خیره شده بود .. اروم گفت-محسنه ..-خب چرا جوابشو نمیدی .. -دست خودم نیست .. دلم هنوز باهاش صاف نشده ... -خب چرا این حرفا رو به خودش نمیزنی - چی بگم !!!!!!!-ازش فرصت بخواه .. سیما به خدا مثل نیلوفر دوستت دارم .. اصلا دلم نمیخواد ناراحتیتو ببینم .. اگه میخوای تنبیهش کنی ... فکر میکنم کافی باشه ... نگاه خیسشو بهم دوخت ... با صدای که از بغض میلرزید گفت-بسشه ؟!؟!؟ من ادم نبودم که اونجوری خوردم کرد .. که حالا با یه ببخشید بگم بفرما ...-باور کن عقل منم درست کار نمیکنه .. خودت میدونی منم وضعم از تو بدتره ... منو نگاه کن .. من الان عقد کرده یه ادمی شدم که دوستم نداره .. میخواد بازیم بده .. هنوز تکلیف زندگیم مشخص نیست .. نمیدونم چرا و به چه دلیل دارم باهاش مثل یه همخونه زندگی میکنم ... ولی بازم خودمو نباختم .. سیما اشکاشو پاک کرد سیما- نمیخوای با بابات صحبت کنی .. همه این چیزا رو به اونم بگو -نمیدونم بابام چش شده .. تمام اختیار منو داده دست مهرداد .. موقع هایی که اونجام دائم میگه شوهرت میدونه امدی اینجا ... بدون اجازش کاری نکنی .. جایی نرو .. با کسی حرف نزن .. به خدا بابام از این حرفا نمیزد هیچ وقت .. شدم مثل زندانیا .. همش احساس میکنم یکی داره تعقیبم میکنه .مریم – نامردا من حوصلم سر رفت پاشین بیاین تو جمع به جمع بچه ها پیوستیم مریم – بچه ها موافقین نفس یه دهن برامون بخونه جااااااااااااااااااااااان .. این مریم زده به سرش .. چی گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/روشنک – راست میگه نفس باید بخونی .. -من صدام خوب نیست نمیتونم بخونم مریم – دروغ که حناق نیست گیر کنه تو گلوت .. همین یک ساعت پیش بود داشتی چه چه میزدی یعنی کارد میزدی .. خونم در نمیامد .. دلم میخواست مریم و با دستای خودم خفه کنم امید- خب خانوم رادمنش چرا اینقد ناز میکنید خوب بخونید دیگه .... بابا جمع خودمونیه سیما کنار گوشم گفت -فک کن اون شوهرت بفهمه تو جمع خوندی .. بعدشم شروع کرد به ریز ریز خندیدن رضا - ای ای حرف در گوشی نداشتیما .. خاونم رهایی بلندتر بگید ما هم بخندیم سیما اخمی به پیشونیش انداخت با جذبه ای که مخص
مطالب مشابه :
رمان آنشرلی(1)
رمان رمــــان ♥ رمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه
رمان امدی جانم به قربانت...(8)
به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان
رمان سفید برفی 6
دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم
سهم من از زندگی
جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه
پیمان عاشقی
بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى
رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)
عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .
رمان دالیت 23
بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش
رمان جايى كه قلب آنجاست 5
دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه
رمان بازی عشق ۵
چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از
برچسب :
دانلود رمان دلواپسم براي تو