اعلام نتایج

دوشنبه 18 بهمن1389 ساعت: 22:29

توسط:زینب

آخرین بار که رفتم مشهد مرداد امسال بود که بعد از 10 سال آقا طلبید.
توی اوج دلتنگیهام واسش وبلاگ درست کردم.با دلی لبریز از عشق رضا رفتم که بعد از هفت ماه از نوشتن وبلاگم منو واسه هفتمین بار صدا کرد.
این خیلی واسم قشنگ بود...خیلی زیاد
حالا هم منتظرم واسه هشتمین بار ستاره هشتم منو باز صدا کنه...اینقدر دلم هوای زیارتش کرده که نفسهام رضا رضا میگن
یا رضا توسلم به توست و توکلم به خدای تو....

چهارشنبه 20 بهمن1389 ساعت: 14:48 توسط:حجت

سلام . بهترین خاطره ی من از حرم امام رضا(ع) برمی گرده به اون روزی که یک خانم مسنی رو سوار بر ویلچر کردم و بردمش برای زیارت.دست های مهربونش می لرزید. از ابتدای پایین خیابون سوارش کردم.جایی که افرادی که نذر دارن پول می دن تا گوسفندی بکشن و در مهمانسرای حرم پخته بشه و به زائرین غذا داده بشه.
همونطور که ایشون رو میبردم دست در کیفش کرد و سه تا دعوت نامه ی غذای حضرت به من داد.بردمش تا جایی که می خواست سمت پایین خیابون. همونجا نذر کردم پدر و مادرمو بیارم برای غذای حضرت.
نفر بعدی رو که سوار کردم یک پیرمردی بود که مریض احوال بودش و هم نشست گفت من 55ساله توی مشهدم و امام رضا(ع) یکبار منو برای غذا سر سفرش میهمان نکرده. هرچند دلم نمی اومد خودم رو از فیض غذای حرم محروم کنم ولی یک قبض رو دادم و رفت و به خواسته ی دلش رسید. چند هفته ی بعدم پدر و مادرم رو بردم و اون ها هم کلی لذت بردن و دعام کردن.
اون زمان رو به امام رئوف کردم و گفتم :آقا خیلی بزرگواری. اینکه منو قابل دونستی و واسطه ی خیری بشم خودش یک دنیا می ارزه و از اینکه گنهکاری مثل من مدنظر آقا بوده به خودم بالیدم....

چهارشنبه 20 بهمن1389 ساعت: 16:9 توسط:بتسی

سلام

این حرف دله منه.....بخوان

/ دلم هوای ان اسمان را کرده که بوی خاصی میداد... آسمانی که بر صحن حرمت سایه افکنده بود و قامت خسته اش را بر گنبد طلایت تکیه داده بود
13 سال پیش را میگویم... قدم کوچک بود اما دل بزرگی داشتم...و باوری پاک..
مدتی بود خدا برادری بمن داده بود که میگفتند شفایش دست تو ست.. و مادرم اشک ها میریخت با اینکه میگفت تو خیلی مهربانی..انگار ته دلش کمی ضعیف بود

و این برادر دلیل حضور من در حرمت شد...دیداری دو نفره.. تنها من و تو...این را احساس میکردم با اینکه مالامال بود از جمعیت...احساس میکردم نگاهت به من است

در دلم میگفتم جواب نامه ام را چگونه به من میدهی؟؟اما به اینکه می خوانیش لحظه ای شک نداشتم.. و چقدر ان باور مطلق را دوست داشتم

در دستم نامه ای بود...برایت نوشته بودم که مادرم گریه میکند.. نوشته بودم دیدن گریه ی مادر برای من سخت است..نامه را انگار کسی جز تو نمیبایست میدید از همه مخفی کرده بودم

13 سال پیش بود...نامه را درون ضریح انداختم...ضریحی که بویش دامن آسمان را هم پر کرده بودو هنوز.... هنوز منتظرم...میگفتند به خط سبز خواهی نوشت برایم..ای سبز زندگی بخش مادر هنوز گریه میکند و هنوز طاقت دیدن گریه ی مادر را ندارم

پنجشنبه 21 بهمن1389 ساعت: 13:13 توسط:یاس

مدتي مسافرت بوديم . مسافرت به روح آدمي نشاط و شادابي و به افكار او جامعيت مي بخشد و ذهن و فكر و احساس را جلا مي دهد .  چون با انديشه ها و روحيه هاي متنوع اشنا مي شود . البته به شرطي كه مسافرت خشك و خالي و نگاهي بي روح به در و ديوارها و مناظر طبيعي نباشد . حافظ شخصيت بسياربلندي دارد اما اين شخصيت تنها عرفاني و ادبي است ولي سعدي و ناصر خسرو علاوه بر افكار و انديشه هاي عرفاني و ادبي ، افكار جامع و گسترده و متنوعي در زمينه هاي اجتماعي ، تربيتي و اقتصادي دارند و سرشار از تجارب زندگي هستند . علت اين است كه حافظ از شيراز بيرون نرفته ولي سعدي و ناصرخسرو به دهها اقليم سفر كرده و با اتفاقات و انديشه ها و آدمها و فضاهاي بسيار متنوعي رويارو شده اند .

 مسافرت به مكانهاي مقدس فرهنگي و معنوي ، علاوه بر آثار اين اثار ،  حال و هواي ديگري دارد .

آدم زيارت مي رود كه آنجا تغذيه معنوي شود و نيرو و انرژي بگيرد كه در زندگي بتواند از آن استفاده كند و اگر اين نيرو و انرژي نتواند متحولش كند معلوم مي شود كه زيارتش بي ثمر بوده . اگر كسي عظمت امام رضا ( ع ) را بر اساس عظمت گنبد طلايي و بارگاه باشكوه  و محوطه هاي وسيع حرم در نظر بگيرد معلوم مي شود كه اصلا امام و عظمت واقعي اورا نشناخته است . اگر كسي انسان كامل را نشناسد و به كمالات او واقف نباشد و بهره اي از اين كمالات نبرده باشد زيارتش بي ثمر است .

اگر كسي به جاي ارتباط معنوي با روح بلند و پرفتوح امام رضا تنها به در و ديوار حرم و ديوارهاي ايينه كاري و گلدسته ها متمركز شود حقيقت وجودي امام را زيارت نكرده است .

اگر كسي در مسير طولاني رسيدن به محضر امام كوچكترين گناهي بكند يا دل كسي از بندگان خدا را بيازارد زيارتش مردود است .

خدا را شكر مي كنم كه به همراه خانوده ام در ماه رجب و در مناسبتهاي  بس فرخنده اي چون ميلاد امام علي و امام جواد ( عليهم السلام ) و وفات حضرت زينب ( س ) در ساحل درياي ملكوتي امام رضا ( ع ) و در برابر امواج خروشان الطاف و عنايات او قرار داشتيم .

در تمام مراحل سفرمان لطف خداوند و عنايات امام رضا شامل حالمان بود . در طي اقامت در مشهد  سري هم به نيشابور زديم .  هوا نيز بسيار گرم و آتشين بود . قبل از نيشابور به شهر كوچك قدمگاه رفتيم  .  قدمگاه امام رضا از دور چشم انداز ساده و زيبايي داشت . وقتي وارد شديم قدمهاي آهسته و بلند و غريب امام رضا و يارانش در ذهن من تداعي مي شد . از گذرگاهي رد مي شدم كه زماني امام رضا ( ع ) از اين راه عبور كرده بود . پله هاي آجري و فضاي سبزي در اطراف و مسجدي در كنار و چشمه اي كه مي گفتند به لطف امام جاري شده و هرگز خشك نمي شود و مردم پياپي از آب اين چشمه كه در سرداب كوچكي قرار داشت به عنوان تبرك با خود مي بردند .

چند روز قبل نيز ، سنگ ديگري نيز كه داخل ضريحي دريكي از كوچه هاي قديمي سمنان ديده بوديم  كه به قدمگاه حضرت عباس مشهور بود و  مي گفتند  خيلي ها از آنجا حاجت گرفته اند .

بين راه سمنان و دامغان هنوز به دامغان نرسيده بوديم كه از قطار اعلام كردند 20 دقيقه نماز ... دوم مرداد ساعت 2 بعد از ظهر بود .  از پنجره كه بيرون را نگاه كردم اثري ازايستگاه و نماز خانه نبود . فقط تا چشم كار مي كرد كوير خشك و سوزان بود ؛ ولي مسافران يكي يكي به طرف نماز در راهروي قطار در تكاپو و حركت بودند از پله هاي قطار كه پايين آمديم تعداد كثيري از مسافران روي سنگ فرشهاي داغ و سوزان نماز مي خواندند . تعدادي هم روزنامه اي را زير انداز كرده نماز مي خواندند و تعدادي هم دنبال آب براي وضو به اين طرف و آن طرف مي دويدند دريغ از يك قطره آب ...برخي از بطري هاي آب نوشيدني براي وضو استفاده مي كردند . همه تعجب مي كردند كه چرا در بيابان زير افتاب سوزان و روي سنگ فرشهاي پر حرارت و آتشين براي نماز نگه داشته بودند . در حالي كه كمي بعد از حركت قطار ايستگاه نماز بود . از يك طرف دلهره داشتم كه قطار حركت مي كند و من هنوز نماز نخوانده ام از طرف ديگر آب نبود وضو بگيرم حتي بطري هاي آبمان هم خالي شده بود بعد از  اين طرف و آن  طرف دويدن با هزار مصيبت كمي آب  براي وضو پيدا كردم از پله هاي قطار كه پايين آمدم روزنامه اي پيدا كردم انداختم زير پاهايم ولي قبلش هرچه دنبال مهرم گشتم پيدا نكردم انجا هم كه اصلا مهر نبود . از توي ريلها سنگي برداشتم به جاي مهر ، تا پيشاني ام را روي سنگ گذاشتم چنان سوخت كه نزديك بود حالت نمازم بهم بخورد . هنگامي هم كه سر پا بودم زمين چنان داغ بود كه به زحمت ميشد چند ثانيه راحت روي آنها ايستاد .  بعد از سجده اول وقتي نشستم ،  روي پاهايم از شدت گرما سرخ سرخ  شده بود  حالا براي سجده دوم هم روي همان سنگ داغ وگداخته  سر گذاشتم ولي براي سجده هاي بعدي پيشاني ام شدت گرما را نتوانست تحمل كند ناچار روي روزنامه سجده كردم .  اصلا نفهميدم  نمازم چطور تمام شد . البته شايد همه اينها براي تكريم نماز و اثبات جايگاه بلند آن در وسط روزي داغ در وسط تابستان كوير بود  و اين كه شركتهاي راه آهن صبا و .... كارهاي ستاد افامه نماز و همايش هاي تجليل از مقام و منزلت نماز را به دوش بگيرند .

 

روز هفتم ساعت 2 بايد هتل را تحويل مي داديم . چون بليط قطار براي روز هفتم نبود  توفيق بيشتري حاصل شد كه بيشتر در مشهد بمانيم من و همسرم در اين فكر بوديم كه بقيه روز و شب را كجا بگذرانيم سر ميز ناهار بوديم  كه يكي از دوستان كه مي خواستند به سوييتي نقل مكان كنند از ما دعوت كردند كه ما هم با آنها به همان سوييت برويم  . سوييت مجهز و زيبايي بود با امكانات داخلي متعدد ولي بايد غذا را خودمان تهيه مي كرديم .   من دو سه شب بود كه كم خوابي داشتم  به قدري خسته بودم كه عين آدمهايي كه قرص خواب مي خورند تا بتونند راحت بخوابند روي تخت بيهوش افتاده بودم تا اينكه يكي بيدارم كرد كه چقدر مي خوابي ؟ بيا سر صبحانه . يك چشمم  بسته و يكي باز نگاهي كوتاه  به اطراف كردم  مي خواستم به همسرم بگويم شما صبحانه تان را بخوريد من خسته ام بگذاريد بخوابم  . آمدم كه كمي بيشتر بخوابم كه ناگاه از تخت به پايين افتادم و همسرم و پسرم غش غش مي خنديدند و البته من هم به همراه آنان مي خنديدم . گفتم خوبه اول صبح باعث خوشحاليتان شدم . 

جالب اينجاست كه همسرم نان هاي كوچك و گرد مخصوصي با صبحانه اي خوب برايمان مهيا كرده بود . از من پرسيد شكر كجاست ظرفي را كه گوشه روي كابيت بود اشاره كردم كه آنجاست . همسرم 4 فنجان چاي نسبتا خوشرنگ ولي كمي  كدر گذاشت كنار سفره .  من اولين كسي بودم كه چاي شيرين را  برداشتم وشروع كردم به  خوردن ؛اما چشمتان روز بد نبيند از وسط مخ و مخچه تا ته دلم و از آنجا تا شست پايم آتش گرفت . حالت تهوع به من دست داد . به همسرم گفتم تو چاي شيرين درست كردي يا چاي شور ؟ معلوم شد كه به جاي شكر اشتباهي نمك توي چاي ريخته بود .  خلاصه همسرم و دو تا پسرم هاج و واج نظاره مي كردند و به سوختن گلوي  من مي خنديدند . تعجب آور اين بود كه در جا شكري بزرگ ،  نمك زيادي ريخته بودند كه اصلا كسي شك نمي كرد نمك باشد  . چون معمولا نمك در ظروف كوچكي ريخته مي شود .

شب ميلاد امام علي در حرم بوديم حرم فوق العاده شلوغ و پر هياهو بود همسرم و دو پسرم از طرف ورودي برادران رفتند من هم كه از ورودي خواهران قبل از رفتن با هم قرار گذاشتيم كه بعد از زيارت  جلوي كفشداري 16 و در كنار فوريتهاي پزشكي 5 باشيم  . من سر قرار بودم از انها خبري نبود شبكه مخابرات هم به علت شلوغي خط وصل نميشد اس ام اس كه ميزدم نمي رسيد بعد از كلي تاخير چند تا اس ام  اس رسيد كه ما جلوي فوريتهاي پزشكي هستيم تو كجايي . خب منم كه جلوي همون فوريتها بودم چرا از انها خبري نبود . اخرش برايم اس ام اس اخطار رسيد كه نيم ساعت گذشت  پس تو كجايي . ما را گذاشتي سر كار ؟

چند خاطره :

 خيلي ها  از مصيبت هاي اينترنت و چت مي نويسند ولي يكي از محسنات اينترنت اين بود كه من و همسرم دوستان خيلي خوبي از طريق اينترنت پيدا كرديم . از جمله اينكه  با جمع اعضاي خانواده در سمنان دو روز مهمان خانواده اي  وبلاگ نويس شديم كه دقيقا مثل ما خانواده اي وبلاگ نويس بودند و شخصيت بسيار محترم و والا و مذهبي داشتند . حدود دو سال با اين خانواده خوب آشنا بوديم و اكنون فرصت ديدار يافتيم و خاطرات خوبي برايمان يادگار ماند  . علاوه بر اين  همسرم نيز در مسجد گوهر شاد با چند وبلاگ نويس صحبتهاي طولاني داشت  و قرار بود در جمع وبلاگ نويسان مذهبي كه به اعتكاف مشغول بودند حاضر شود و بحث هايي داشته باشند ولي متاسفانه برنامه ها تغيير يافت و مقدور نشد . 

يكي از نعمت هاي خدا هم اين بود كه خوشبختانه همه جا در هر هتل و بر سر هر كوي و برزن كافي نت وجود داشت كه ما هم كم و بيش در فرصت هايي كه داشتيم سري به وبلاگها مي زديم و چيزي مي نوشتيم .

 كنار محوطه حرم و بيرون آن ،  جايي براي نگهداري امانات بود كه تعدادي از زائران انجا خوابيده بودند و بالاي سر انها روي ديوار پرچمي زده بودند كه اتراق در اطراف حرم ممنوع مي باشد كه  اتفاقا همه آنجا مخصوصا زير همان نوشته خوابيدن ممنوع دراز به دراز خوابيده بودند .


از خيابان نزديك حرم  از جلو كوچه اي رد مي شديم . تابلوي كوچه اي به نام نخود بريزها توجه ام را جلب كرد روي تابلو بود به همسرم گفتم شايد اينجا زياد نخود مي خورند و مي پاشند كه به همين نام معروف شده است  . 

خاطره ديگر اينكه همان روز كه از مشهد به طرف ولايتمان حركت كرديم داخل قطار همسرم تند و تند سوالات امتحاني طرح مي كرد جالب اينجاست كه كل كتاب امتحاني  دانشجو هايش را ( با مجموعه كتابهايي در حد يك كتابخانه )‌ به گوشي موبايلش زده بود و از روي آن سوال طرح مي كرد . چون تا به شهرمان مي رسيديم بايد از دانشجو ها امتحان مي گرفت .

دانشجوهاي تنبل و دست و پا چلفتي هم كم نيست حتي در سفر نيز  همسرم را ول نمي كردند بارها در مشهد و خود حرم و در قطار  زنگ مي زدند كه استاد من مشروط و بدبخت مي شوم به من نمره بدهيد  به من ارفاق كنيد استاد پدرم فوت كرده ، مريض بودم  همسرم در جواب به آنها مي گفت من مشهد هستم بايد بياييد اينجا و وضعيت خودتان را دقيقا توضيح بدهيد تا من تجديد نظر كنم . جالبه كه بعضي دانشجوها بعد از كلي التماس و خواهش براي گرفتن نمره تازه مي فهميدند كه استادشان كسي ديگه است . يا اينكه به همسرم مي گفتند استاد ما يك كتاب ديگر را خوانديم امتحان داديم استاد تو رو خدا به ما نمره بدهيد .

خلاصه  اين دانشجوهاي عجيب و غريب  كلي باعث خنده و تفريح ما ميشدند . پسر كوچكم هم مي گفت چه دانشجويان تنبل بي فكري ! اگر اينها دانشجوي من بودند همه شان را از دانشگاه اخراج مي كردم .

پنجشنبه 21 بهمن1389 ساعت: 19:18 توسط:هستی

رفتن به مشهد و زیارت امام رضا خودش خاطره ای هست فرامنوش نشدنی .وقتی برای اولین بار رفتم امام رضا قسمتم نشد زیارت کنم تا روز آخری وقتی روز آخری تنهایی رفتم زیارت تنها بودم کفشمو گذاشتم دم در وقتی داخل شدم در اثرهجوم جمعیت حالت ترس عجیبی داشتم هر چه بود رفتم داخل دیدم جیغ و داد خیلی زیاده رفتم جلو دستم به ضریح خورد  از بین جمعیت اومدم بیرون ولی کفشم دم در صحن نبود حدود 7 یا 8 بار صحن را با پای برهنه دور زدم ولی اصلا کفشم نبود تا اینکه یک خانم اونجا بهم گفت تو چه صحنی اول اومده بودی گفتم آزادی گفت عزیزم اینجا صحن انقلاب از صحن انقلاب دراومدم رفتم صحن آزادی کفشم قشنگ دم در بود ولی خداییش از اینکه چند بار پای برهنه صحن امام رضا (ع) را دور زدم خیلی خیلی خوشحالم و به خودم می بالم که این قسمت نصیبم شد

چهارشنبه 27 بهمن1389 ساعت: 20:50 توسط:فاطمه ........

دلنوشتي براي آقايم مولايم حضرت رضا (ع) ...

برای کسی که ذره ذره وجودش ساخته شده نام حضرت رضا(ع) ست… شب و روزش رضاست ...  تار و پود و روح و روان جسم خاکي اش با ضریح معطر حضرت رضا (ع) در هم تنيده … و قطره قطره ي اشک چشمانش را از گنبد طلاي ايشان دارد … توي قلبش دنياي ديگري دارد با آقا ... هر بار که دلش از دست اين زمانه و روزگاري که گاهي دلش را عجيب سخت می شکند  !  ميگيرد  دلش را بر ميدارد و می بردش پيش آقاي حکيمش  بلکه دوايي مرهمي که نه !!! يک قلب نو ارزاني اش کند ! قلبي که ديگر براي مشکلات اين دنياي خاکي و زودگذر که در چشم اين بنده هاي اسير خاک گاهي بزرگ جلوه مي کند ! ديگر آبديده شده !!! حالا فقط دلش براي حرم رضايش تنگ مي شود و خداي حضرت رضا (ع).

 حالا نه تنها بيماري هاي جسمي اش فراموشش شده بلکه روح و روانش هم تازه و نو شده ! بهاري شده !  به رسم خود بهار !

 حالا شما مي خواهيد از حضرت رضا (ع) خاطره بنويسد !!

چه بنويسد ...

گفتم از نور چشم نوراني اي بنويسد که مديون گنبد  طلاي رضاست !

 از خود چشم هاي مريضم بپرسيد که هر بار پر شده از خستگي ها !! شفايش را فقط از حضرت رضا (ع) گرفت و گنبد طلايي و نوراني اش ! بينايي بخشيد به اين چشم هاي کور و نابينا ! که گاهي خالقش را هم حتي از يادش مي برد ! و نعمت هاي ريز و درشت که خدايش به او بخشيده فراموشش مي شود !

يا از دل بنويسد ...  اما دل !  دل ! واي که چه کلمه ي زيباييست اين «دل» ! که خيلي زود دلش لک مي زند مي گيرد مي شکند باز بهاري مي شود و باز ... خلاصه رسم خودش را دارد ! که هنوز هم که هنوز بعد از کلي سر و کله زدن با اين دل ! هنوز هم نشناخته ايم اش !!!

گاهي بهانه ي کربلاي سيد الشهداء را ميگيرد و گاهي بهانه ي امام غايبش ! گاهي هنوز به جمعه نرسيده بهانه ي گير مي شود ! و تو هستي که بايد خوشش کني به جمعه يا  جمعه هاي بعدي !

از پاهايي بگويم که برهنه مي شوند به عشق مولا !! مي روند و مي روند تا برسند به دم درب ورودي اش !! مي نشيند . خستگي در مي کند !

پاي فقيري که توان طواف خانه ي خدا را ندارد ! اما به عشق خدايش ميگردد به دور يکي از عزيزترين هاي خدايش !! ميگردد و ميگردد  تا برسد به خود خدا ....  هرگز خسته نمي شود از پياده رفتن در خاک بهشتي خراسان !

اذنش دخولم را ميگيرم ! دلم خوش است که اذنم داده اي آقا جان !

از کدام روز بنويسم !  

توي دلم پر از عقده هاست ... عقده کربلا ... عقده ي جمکران و حرم نوراني خواهرت فاطمه معصومه (س)... عقده ي بقيع .. . عقده جمعه ها .. . عقده ي غريبي ها ... شلمچه ها ... چزابه ها ... دوکوهه ها ...  تنهايي ها ... بي کسي ها ...غريبي ها ... که اگر حرمت نبود! اگه نبودي آقا ... دلم مي شکست ! چه شکستني !  اين همه عقده را کجا خالي کنيم آقا جان !‌

 

آقا جان آخر سفر کربلايم را ازتون ميگيرم . دست اين گناهکار را هم بگيريد آقا. چندي است که دلم بد جور هواي کربلا  را کرده ! ميگويند سفر کربلا از شما گرفته اند آقا جان ! من هم کربلا را از تو ميخواهم ! اول به اذن خدا بعد هم اجازه ي خود شما !

نمي دانم آقاجان ! چه قدر توصيف شما و حرمتان سخت است ! چقدر اشک مي برد !  از غريبي ات چطور بنويسم !‌ ميگويند خواهرت معصومه (س) را خيلي دوست داشتي ! ميگويند خيلي به هم وابسته بوديد !‌ خواهري که از طاقت دوري شما را نداشت ! خواهري که براي ديدار شما راهي مرو شد ...

هزار بار نوشتم و باز نوشتم اما باز ناتوانتر از هر بار ...

دوشنبه 2 اسفند1389 ساعت: 18:17 توسط:زینب!

زينب خانم من ميتونم سفر مشهد رو واستون جور كنم...جدي ميگين آره چرا كه نه ....خوب چطوري؟ ....من عضو هيئت عزاداري هستم اين واسه من كه عضو اصلي هستم كاري نداره، در مشهد هيئت ما هتل داره .....از خوشحالي نميدونستم چي بگم، واي خدا هنوز يك سال نشده ........او گفت :خبرش را به شما ميدهم گفتم من تنها مشهد نميروم گفت باشه ولي فعلا به كسي نگين ...

چند روز بعد گوشيم زنگ خورد ....او بود گفت جور شده، واسه تاريخ 28ميتونين بيايين؟اگر بشود براي اربعين هم جور كنم خيلي خوب مي شود، گفتم خبرش را ميدهم و با مادر و پدرو آبجي عاطفه صحبت كردم و اونا اول راضي نبودند، ميگفتند الان زمستان هست ولي من گفتم پارسال با دوستانم رفته ام و به من خوش گذشته و بليط را خريديم و خوشحال بودم كه ميخواهم به سفر مشهد بروم و اربعين را هم در جوار آقا امام رضا باشم .

علي كسي كه سفر مشهد را برايمان جور كرد، بعد مدتي به من پيشنهاد ازدواج داد، گفتم اينگونه درست نيست گفت واسه من اعتقادات شما مهمه گفتم من اوني نيستم كه شما ميخوايين، گفت اتفاقا اون دختري هستين كه من ميخوام، روز ها از پي هم ميگذشت وعلي منو به ازدواج با خودش راضي كرد و قرار شد جواب قطعي را در مشهد به او بدهم و براي سفر مشهد برنامه ها داشتيم او كه حالا ديگر صميمي شده بود مرا زينب جان صدا ميزد و من هنوز نتوانسته بودم اين قضيه را هضم كنم جز در پيام هايي كه به گوشي اش ميزدم در صحبت هنوز رسمي بودم او هم به احترام من رسمي صحبت ميكرد اما گاهي صميمي ميشد تا اينكه روزي به من گفت : زينب جان وقتي تو را ببينم دست تو را مي بوسم از اين حرفش ناراحت شدم گفتم هيچوقت نميگذارم چنين كاري را بكنيد گفت از روي هوس نيست گفتم چه از روي هوس باشد و چه نباشد من چنين اجازه اي را نمي دهم چون ممكن است من و شما با هم ازدواج نكنيم آن وقت پيش وجدانم ناراحت ميشوم و گفتم اگر چنين كاري را بكنيد من ديگر با شما صحبت نخواهم كرد، گفت باشه چشم

تا اينكه گذشت و يك هفته مانده به سفر مشهد خواستگاري برايم پيدا شد و او اصرار داشت كه اجازه بدهم به خانه بيايند، ميگفت خوشبختي تو برايم مهمه ، ميگفت تو براي من، مانند گلدان گلي ميماني كه اگر در اتاق جايي برايش نبود آن را به زيرزمين نمي برم كه در موقع لزوم از آن استفاده كنم و نميخواهم دست هيچ نااهلي به آن برسد و من از اين توصيفش تشكر كردم و گفتم اميدوارم لياقتش را داشته باشم، لحظه شماري ميكردم كه سفر مشهد هرچه زودتر فرا برسد، هرچند كه پدر مخالف بود، كلا با ازدواج من با غير همشهري مخالف بود اما من روزها و ساعات و دقايق را ميشمردم كه لحظه ديدار فرا برسد گفت خيلي حرف ها با پدرتون دارم گفتم چه حرف هايي؟ گفت اونجا ميگم، بنظر شما منو قبول ميكنن؟گفتم پدركمي مخالفه اما ميدونم شما ميتونين اونو راضي كنين همينطور كه منو راضي كردين .

روز حركت فرا رسيد وما به سمت مشهد حركت كرديم و در طول مسير به اين فكر ميكردم كه آخر چه ميشود؟ ما عصر پنجشنبه به مشهد رسيديم وقتي از قطار پياده شدم، نسيم خنكي صورتم را نوازش داد و هوا چندان سرد نبود، او را ديدم كه در سالن انتظار، منتظر من است و قدم ميزند حدس زدم بايد خودش باشد به او زنگ زدم و حدسم درست بود خود را به او رساندم، او پسري بود كه در ذهن داشتم ،معقول به نظر مي رسيد، پسري قد بلند و لاغر اندام ، ابراوني كماني و چشماني عسلي و پوستي روشن داشت با او به كنار خانواده رفتم و با هم به هتل رفتيم.

هتل داراي سوئيتي بود كه يك اتاق بيشتر نداشت، گفتم آقاي صمدي مگر شما نگفتين كه دو اتاق داره دارد گفت: درسته، قراره جايمان درست شود و ديدم دستش زير چانه و در فكر است، نميدانستم چرا؟ تا اينكه خبر دادند وسايلمان را جمع كنيم و به سوئيتي ديگر برويم كه دو خوابه ، زيبا و مجهز بود،از در كه وارد مي شديم يك اتاق سه تخته و يك اتاق دو تخته در سمت چپ سوئيت قرار داشت كه اتاق دو تخته زيباتر از اتاق سه تخته بود و لوستري زيبا در آن اتاق نصب بود و يك اتاق پذيرايي در سمت راست بودكه مبل هاي نارنجي در آن قرار داشت كه اين مبل ها تبديل به تشك خواب ميشد و برايم جالب بود و آشپزخانه اي اپن در سمت راست اتاق پذيرايي و داري تجهيزات  كامل و در كل سوئيت زيبايي بود.

هنگام جا به جايي علي توجه و كمكي به من نميكرد و در سوئيت جديد هم با پدر گرم صحبت شد، گويي  من اصلا  وجود نداشتم، گفتم شايد رويش نميشود، تا اينكه فردا صبحش وقتي با هم در اتاق پذيرايي تنها بوديم او دفتر خط مرا در دست داشت ، روي مبل گذاشته بود و تمرين ميكرد و خود جلو مبل روي زمين چهارزانو نشسته بود، من هم كنار مبل و پشت به ديوار تكيه زده بودم و به خط او نگاه ميكردم، رويش را به سمت من كرد و گفت نظر پدرتون در مور من چيه؟ گفتم ميگه شما پسر خوبي هستين البته اگر شغل مناسبي را هرچي زودتر جور كنين، سرش را به زير انداخت و گفت فكر كنم بايد همه چي رو فراموش كنين شوكه شدم و گفتم چرا؟ گفت: شما اوني نيستين كه من ميخوام اصلا بحث شما و ظاهر و قيافه شما نيست گفتم يعني چي؟ گفت: نميتونم بگم،اگر ما با هم ازدواج كنيم چند سال بعد، با هم به مشكل برميخوريم گفتم باشه مشكلي نيست من به نظر شما احترام ميگذارم هرچند ناراحت بودم كه يكدفعه و ناگهاني اين حرف زده شد، تا اينكه همان شب آمد و در كنار ما سكني گزيد و پيش ما كم مي آمد و كلا مرا ناديده گرفته بود

تا اينكه ديدم روز سوم حتي به اعتقاداتم توهين ميكند و ميگويد شما بايد 85 درصد اعتقاداتتونو تغيير بدين و برايم تعريف كرد كه وقتي مي آمدم در اتوبوس دختري را ديدم كه با اينكه مانتويي بود اما آستين مانتويش را پايين مي كشيد و خيلي با حيا بود ،اين حرف ها برايم مانند فحش  بود گويي من حيا نداشتم من كه جلوي او چادرم را روي مچ پاهايم مي انداختم كه مبادا مچ پاهايم ديده شود اما حالا او برميگشت و اين حرف ها را به من مي زد، من كه حيايم را حفظ كرده بودم، من كه اعتقادات خودم را داشتم، من كه خداي خودم را داشتم نمي توانستم طاقت بياورم به حرم رفتم و به امام رضا گله كردم يا امام رضا چرا مرا اينگونه طلبيدي؟ اشك ريختم تا اينكه آرام شدم و حرف مينا،دوستم به يادم آمد كه گفت حالا اگر به هم نرسين خوبيش اينه كه به مشهد رفتي و خوش به حالت ،وقتي حرف هاي مينا يادم آمد بر خود لعنت فرستادم و از امام رضا معذرت خواستم و از او تشكر كردم و از ته دل، از او خواستم مرا آرام كند و اينكه شفاي مرا بدهد چون اوايل خانواده اين اعتقاد را داشتند كه بخاطر بيماري ام علي پا پس كشيده اما بعد متوجه شدم و برايم ثابت شد دليلش اين نيست چون علي از قبل ميدانست و به من گفته بود با وجود بيماريت ،باز هم تو را ميخواهم چون دختر با ايماني هستي حالا آن حرف ها چه شد؟شفاي بيماريم را نه به خاطر او بلكه بخاطر خودم خواستم، شايد هيچوقت اينگونه و از ته دل از امام رضا شفايم را نخواسته بودم و از خدا خواستم وقتي از حرم بيرون ميروم به من صبري بدهد وقتي به هتل رسيدم آرامشي خاص تمام وجودم را فرا گرفته بود

روز بعد از پدر خواستم از آنجا برويم ولي او قبول نكرد، همان روز دوست مشهدي ام مرضيه عزيزم براي ديدارم به هتل آمد و من او را به سوئيت راهنمايي كردم، در اتاق پذيرايي با هم گرم صحبت بوديم كه علي به داخل آمد مي ديدم كه حواسش به حرف هاي ماست براي همين او را دعوت به نشستن كردم اما او ننشست و به آشپزخانه رفت و ما همچنان گرم صحبت بوديم و حرفمان گل انداخته بود كه علي وارد بحث ما شد و دوستم تعجب كرد و بعد از رفتن علي گفت اين كيه؟ گفتم يكي از آشنايان است از اين كار علي نه ناراحت شدم و نه حسي به من دست داد

شب آخري كه خواستيم برگرديم علي كنارمان نشست و به آبجي عاطفه گفت در لابي هتل دختري را ديده ام كه از او خوشم آمده و راهم را پيدا كرده ام، چقدر شنيدن اين حرف ها برايم سخت بود، حتي ديگر ديدارش هم برايم سخت بود چرا؟ مرا چه شده بود؟فقط لبخند ميزدم و سكوت ميكردم اما از درون آتش ميگرفتم خيلي از آن دختر تعريف ميكرد با خود ميگفتم چرا جلوي من اينكار را ميكند هدفش چيست؟به آبجي عاطفه گفت: بعد اين سفر، رابطه ام با خواهر شما قطع خواهد شد، موقع خواب از اين پهلو به آن پهلو ميشدم و خوابم نميبرد و تمام خاطرات قبل سفر و حرف ها و قول هاي قبل سفر برايم رژه مي رفت چرا اينگونه شده بود و اينهمه تغيير كرده بود؟به يادم آمد كه روزي قبل از سفر، ساعت 12 ظهر بود، در محل كارم بودم كه زنگ زد ودر آخر حرف هايم به او گفتم اگر در سفر مشهد با هم به توافق نرسيديم رابطه ما قطع خواهد شد و او گفت مگر چه مي شود ما ميتوانيم به هم كمك كنيم، گفتم چون وابستگي به وجود مي آيد و من دليلي براي ادامه ارتباط نمي بينم، گفت باشه  ولي حالا حرف مرا به خودم باز مي گرداند و قطره اشكي از چشمانم فرو ريخت و به خواب رفتم .

صبح، براي آخرين بار به حرم رفتم و بعد اينكه خودم را با اشك ريختن آرام كردم با خداي خود عهدي بستم ،عهد كردم خدايا نگذار هيچ چيز، ديگر بين من و تو فاصله بيندازد .

حدود يك ساعت بيشتر در حرم ماندم چون قرار بود دوستم را در حرم ببينم و خيلي با امام رضا حرف زدم و اصلا دلم نميخواست از حرم بيرون بيايم از حرم كه بيرون آمدم انگار گمشده ام را در حرم جا گذاشتم دلم در آنجا مانده بود به سمت هتل آمدم و براي حركت آماده شدم و وسايلم را جمع كردم موقع خداحافظي علي با من خداحافظي نكرد، باز مرا با اين رفتارش اذيت كرد، كاش دليل اين رفتارهايش را ميدانستم با من به گونه اي رفتار ميكرد كه انگار كافر هستم ديگر برايم اهميتي نداشت . من كه موقع آمدن به مشهد و به هتل مانتويي بودم حالا موقع بازگشت چادري شده بودم، چادر ملي اي را كه از مشهد خريدم و به حرم رفته بودم و با امام رضا عهد كرده بودم كه كمكم كند هميشه چادري باشم چه در شهر خودم و چه در شهر هاي ديگر .......

وقتي به شهرمان بازگشتم، شوهر دوستم كه مشاور است به من گفت تو قضيه گوهرشاد برايت رخ داده كه پسري عاشق گوهرشاد ميشود و گوهرشاد به او ميگويد برود كوه و دعا كند و بعد 40 روز برگردد، بعد 40 روز آن پسر به گوهرشاد اعتنايي نميكند و مي گويد عشق بزرگتري را كه عشق خداست به دست آوردم و گفت تو هم براي مسائلي فرعي به مشهد رفتي اما در عوضش خدايت را بيشتر صاحب شدي خوشا به حالت كاش براي ما هم اينگونه بود، از اين حرف او نميداستم شاد باشم يا بگريم، تا اينكه چند روز بعد گفت خواب ديده ام قديسه و نوراني شده بودي در همان حال از خدا خواستم مثل هميشه مواظبم باشد و دستم را رها نكند. گاهي مواقع به اين فكر ميكنم كه اين آشنايي و اين سفر چه حكمتي داشت! شايد بالاترين حكمتش اين بود كه باز خدايم را پيدا كنم البته شايد ...

دوشنبه 2 اسفند1389 ساعت: 19:47 توسط:یه منتظر که ارزو می کنه منفعل نباشه

نه اینكه از چادر بدم می آمد ها نه! اصلا! تا جاییكه یادم می یاد هیچ وقت بی حجاب یا بدحجاب نبودم. روی روسری ام از بچگی خیلی حساسیت داشتم اما چادر ...

به نظرم دست و پاگیر می آمد می گفتم نمی تونم جمع و جورش كنم روسری یا مقنعه رو می كشه عقب و بیشتر موهام می یاد بیرون. اصلا مگه الان پوشش من چه عیبی داره و .. 

البته بعضی اوقا خاص مثل وقتی می رفتیم زیارت چادر سرم بود اما برای همیشه خب نه

یادم می یاد دبیرستان مدرسه ای كه ما می رفتیم تا سال قبلش چادر اجباری بود اون سال هم كه ما رفتیم بهمون نگفتن الزام چادر برداشته شده مدرسه ی نمونه بود و نمی شد از خیرش گذشت اجبارا چادر سرم كردم یه مدت كه گذشت متوجه شدیم دیگه الزامی نیست از اولین كسانی بودم كه چادر رو برداشتم. مگه حجاب من چه عیبی داشت  خب؟

حتی اینكه  بابا غیر مستقیم موقع نگاه كردن به تلویزیون با دیدن یه دختر چادری می گفت چقدر چادر برای یك دختر وقار می یاره هم منو چادری نكرد. من كه حجابم مشكل نداشت چرا باید خودم رو به دردسر می انداختم سخته جمع و جور كردنش خب تازه مردم و این آدمایی كه به خاطر روسری هم به آدم می گفتند حزب اللهی كه در زبان اونا معادل امل بود چی؟ حالا چادر كه واجب نیست آدم به خاطرش با ملت دربیفته منم حجابم عیبی نداره خب...

 خلاصه به نظرم چادر هم مثل خمس مثل نماز مثل هرچیزی  كه آدم باید فقط به خاطر معشوقش انجام بده ظاهر سختی داره و حلاوتش رو تا وقتی انجام ندی نمی تونی بفهمی حتی وقتی به زور قانون و فشار خانواده ... چادر سرت كنی هم نمی فهمی باید فقط به خاطر او به قصد قربت او این كارها رو انجام بدی تا بفهمی تا حالا خودت رو از چه موهبتی محروم كردی 

اما می دونید برای من از كجا شروع شد؟ 

خیلی ساده این اتفاق افتاد   

یك اردوی سه روزه بود به مشهد مقدس ... اینقدر این مدت كم بود كه آدم دلش نمی آمد به جز حرم مطهر امام رئوفش جای دیگه ای بره 

از خونه كه بیرون می آمدیم صاف می رفتیم حرم و از حرم صاف می آمدیم خونه و به همین دلیل من اون سه روز دائم چادر سرم بود

خب من دوست نداشتم دقیقا  جلوی در حرم چادر سرم كنم آخه آدم از لحظه ای كه پاشو از در خونه به سمت حرم مقدس بیرون می زاره انگار مورد توجه امام رضاست و خب ...

 --------------

برگشتیم به شهرمون 

چادرم رو تا كردم و صاف گذاشتم تو كشو برای زیارت دفعه ی بعد 

اولین باری كه می خواستم از خونه برم بیرون آماده شده بودم داشتم از پله ها می رفتم پایین تو همین فاصله از خودم پرسیدم تو مشهد برای چی چادر سرت می كردی؟ و به خودم جواب دادم: به حرمت امام رضا 

یكدفعه از خودم پرسیدم خب اینجا هم شهر امام زمانه اینجا هم مورد توجه امام زمان هستی آقا داره تو رو می بینه  

چطوری می خوای بری توی خیابون وقتی امام زمان داره تو رو می بینه

رسیده بودم به در خونه 

در رو باز نكردم

برگشتم تو اتاقم

چادرم رو برداشتم

 و چادری شدم برای همیشه

 برای همیشه به حرمت امام زمان

 من عاشق چادرم هستم  اینم تاج بندگی منه برای خدا و نشونه ی حرمتی كه برای آخرین حجتش دارم . و شاهدی كه هر لحظه بهم یادآوری می كنه الان جلوی چشم امام زمانت هستی

پ. ن.

 

شاید براتون جالب باشه هیچ كدوم از دوستان و آشنایان و فامیل هیچ عكس العمل سختی نشون نداند شایدم نشون داند ولی حتی اونقدر مهم نبود كه الان یادم مونده باشه

 

شاید این از مكرهای شیطانه كه آدم رو از بهترین ها محروم می كنه با تهدید و ترس از واكنش دیگران وگرنه واقعا واكنش دیگران چقدر اهمیت داره وقتی آدم به درستی كارش مطمئنه

 

شنبه 7 اسفند1389 ساعت: 18:37 توسط:135

يکي بود يکي نبود . گوشه ي يه دنياي بزرگ يه شهر کوچيک بود . توي اين شهر کوچیک يک حرمي بود . حرم  امامی مهربون و رئوف .

مثل خيلي از روزهاي عادي ديگه از خونه ميام بيرون ! خيلي چيزها مثل هميشه است ! باز ياد دعائي که دوستم يادم داده مي افتم آرام زير لب زمزمه مي کنم . تاکید کرده که همیشه بخونیش ...

 مثل هميشه مادر پرنده هاي توي کوچه مان را مهمان يک مشت گندم کرده ! کنار درخت توت ! که البته الان به لطف يکي از ماشين هاي شهر داري هيچي از اون باقي نمونده ! و با يک اتفاق دردناک ، درخت بيچاره را تا لب مرگ و شايد هم خود مرگ پيش برد . بي حواسي يکي از راننده ها باعث شد که درخت بيچاره پهن زمين شد و اما حالا راست و استوار بدون حتي يک برگ مثل يک درخت ! و ما منتظر بهار تا بلکه يک برگ سبز روي اين تنه ي بلند و تنومند ببينيم .

پرنده ها  بيشترشان (قمری) هستند . و البته به قول مشهدي ها همان «موسي کو تقي» هميشگي !

بي اختيار ياد کبوتر سفيدم مي افتم که قبلنا گاهی قاطي همين پرنده ها چينه مي خورد ! و براي خودش  صفايي مي کرد  و البته من هميشه با بيرون آمدنش مخالفت ! اما انگار گوشش بدهکار نبود که نبود ! کافي بود ایشان توی حیاط آزاد باشند و يک لحظه در باز بماند . مثل يک اسباب بازي که کوکش کرده باشي راست مي رفت دم در و کنار همان درختي که عرض کردم مي چريد !!  و البته آخرين بار هم مادر توي خيابون  دست يک پسرک شيطان ديده بودش ، که روي دوچرخه و بي هوا تند تند پا مي زد و فرار مي کرد ...

منتظر اتوبوس مي مانم .. اما نه!  خيلي زود اتوبوس سر مي رسد .. . کلاس دانشگاه را مثل خيلي روزهاي ديگه ده دقيقه اي دير مي رسم ! و استاد بعد از من وارد کلاس مي شود ! کلاس کسل کننده اي است و  بالاخره تمام مي شود . ساعت يازده ونيم است با چند تا از همکلاسي ها تا سر ايستگاه اتوبوس مي رويم . اگر اتوبوس تندرو را براي رفتن به خانه انتخاب کنم خيلي زودتر به مقصد که خانه باشد مي رسم . اما پاها و دلم مرا به سمت ايستگاه اتوبوس1/12 هدايت مي کند . اتوبوسي که ايستگاه آخرش ، حرم مطهر است ..

 با دوستان خداحافظي مي کنم . و به سمت ايستگاه اتوبوس مي روم . زمان خيلي دير ميگذرد ، اما بالاخره مي رسم ... اول سري به کتابخانه مي زنم .  همه چيز امن و امان است!  توي قفسه ها ميچرخم ، اما با حالي که من دارم هيچ کدامشان به دلم نمي چسبد . از کتابخانه بيرون مي آیم . و توي صحن ها قدم می زنم . باز هم پاها مرا هدايت مي کنند . و من هم خيلي حرف گوش کن دنبالشان ميروم ... بالاخره سر از صحن جمهوري در مي آورم . و دقيقا روبروي تابلوي بهشت ثامن .

دستم را از ميله ي کنار پله ها ميگيرم و خيلي آرام به سمت پايين ميروم . کمتر رنگي به جز سفيد به چشمت مي خورد . زمين با سنگ قبرهاي سفيدي فرش شده و ستون هايي که سفت و سخت سرجايشان ايستاده اند . روي هر کدام از سنگ ها يک نام .  که روزي مثل هر کدام از ما روی همين زميني که ما زندگي مي کنيم زندگي مي کردند .

 اين جا با بهشت رضا خيلي فرق مي کند . آنجا با اين که قبرستان است اما آسمان آبي و درختان بلوط  زیبایش حواس آدم را از مرگ پرت مي کند !  اما اينجا خودش مثل یک قبر اما بزرگ و سفید است!  

  تابلوي نصب شده کنار ديوار توجهم را جلب مي کند . دعاي ( اهل لاالاه الا ا... ) فکر کنم هديه ي خوبي باشد براي آنهايي که الان دستشان از اين دنيا کوتاه است . به ستون روبروي تابلو تکيه مي دهم و آرام شروع به خواندن ميکنم ..

سکوت عجيبي اين پايين حکم فرماست . چند نفري پراکنده توي محوطه هستند . نشسته يا در حال قدم زدن ... روي سنگ فرش ها قدم مي زنم . حواسم را جمع مي کنم که پايم را روي اسم ها نگذارم . چند قدمي پيش ميروم .. گوشه ي قبرستان صداي ناله و گريه ي دسته جمعي اي مي آيد . انگار گروهي هستند که يک نفر را از دست داده اند ... جلوتر مي روم . حدسم درست بود . زن ها و دختران ها بلند بلند گريه مي کردند و مرداني هم که دورشان را گرفته بودند . بوي خاک تازه با اين حال و هوا آدم را فقط ياد مرگ مي آورد .  فاتحه اي مي خوانم و از آنجا دور مي شوم .

قسمتي از قبرستان با سنگ هايي بدون نام فرش شده که در چهار ستون محاصره است . بيست و دو لاله ي پرپر دانشگاه خيام ... اين را يک نفر با ماژيک قرمز روي يکي از ستون ها نوشته . شايد يکي از همکلاسي هايشان ! دانشجوياني که توي سفر اهواز همسفرمان بودند . البته با فاصله ي زماني چند ساعته ! به فتح المبين که رسيديم آنها شدند رفيق هاي نيمه راه ! ميگفتند به علت يک نقص فني اتوبوسشان آتش گرفته و بعد هم ...  

به يکي از ستون ها تکيه مي دهم و آرام سر مي خوردم روي زمين .کفش هايم بد جور اذيتم مي کند . درش مي آروم و جفت ميگذارم کنارم . خانمي که روي سنگ قبر پسرش نشسته ، عکس پسرش را هم روي سنگ قبر گذاشته . پسرش متولد 1365 است اين را با چشم هاي نسبتا تيزم از روي سنگ قبر مي خوانم .. زمزمه ي قرآن خواندن آن مادر آرامش عجيبي به من مي بخشد ... خيلي خسته ام . بيدارخوابي دیشب ...  سرم را مي گذارم روي زانوهايم ...  

***

صداي راوي مي آيد . تلاش مي کند روايت کند چيزي را که خودش ديده و ما نديده ايم ... سخت نفس مي کشد . حرف زدن برايش سخت شده . يکي از دوستانش مي آ‌يد و مي نشاندش روي زمين  و آرامش می کند ... تا خداي ناکرده اين جانباز شيميايي ، جلوي چشمش شهيد نشود ...

توي خاک شلمچه هستيم . هوا تاريک شده و همه صف بسته ايم  . نيت مي کنيم براي نماز مغرب ...

کم کم وقت خداحافظي از این مکان مقدس است . هر کسي توي حال و هواي خودش است . يکي خاک بر مي دارد . يکي خاک لباسهايش را مي تکاند . يکي دستش رو به آسمان و دعا مي خواند اما شناسايي چهره ها توي هواي تاريک کمي سخت شده ... سرم را از روی خاک بر مي دارم ... از ته دلم آرزو دارم که دو تا بال داشتم تا آزاد و رها بپرم اون طرف مرز ... مرزي که مانعي بود براي رفتنم ... مي گفتند که کربلا همين نزديکي هاست   ... اما بايد بر ميگشتيم . مثلا داشتيم خداحافظي مي کرديم با خاک شلمچه .. ولي من داشتم توي ذهنم يک آرزوي محال مي کردم ...

کربلاي معلي ... همان گنبدي که هزار بار عکسش را ديده و توصيفش را شنيده بودم . یکباره خودم را روبرویش دیدم ... فقط نگاه مي کردم ... حال و هوايي که قابل توصيف نبود ... حس عجيبي توي قلبم بود ...

***

سرم را از روي زانو هایم برداشتم . چشم ها را باز کردم . مادر هنوز  کنار سنگ قبر پسرش نشسته بود و به چشمهایم خيره . درست نمي ديدم اما انگار داشت لبخند مي زد . چشمها را با فشار مي بندم  و دوباره باز مي کنم  . آن مادر هنوز داشت نگاهم مي کرد و لبخندی مهربان . تازه متوجه اشک ها مي شوم . انگار اين اشک ها  رسوايم کرده بود . تندي اشک ها را پاک مي کنم .  باورم نمي شد ... آروزي نيمه تمامم توي خواب برآورده شده بود ... اما چیز زیادی یادم نمی آمد ...  

 

 

سه شنبه 26 بهمن1389 ساعت: 17:50

مطالب مشابه :

قیمت بلیط قطارهای مسافری در محور جنوب وشمالغرب/اذربایجان

اهواز-تهران درجه ۱ چهار تخته اهواز-تهران درجه ۱ چهار شوشتر اندیمشک مشهد شش تخته




اعلام نتایج

چون بليط قطار براي روز بارها در مشهد و خود حرم و در قطار زنگ مي شده که در چهار




" چگونگي استفاده از عكس هاي هوايي و تصاوير ماهواره اي در برنامه ريزي هاي شهري "

هاي معماري جديد است و در شهرهاي پرجمعيتي چون تهران ، اصفهان ، مشهد قطار اهواز. 3




برچسب :