رمان شروع عشق با دعوا 3

کیارش....یک روز دیگه به روز خواستگاری مونده باورم نمیشد به این زودیا عاشق شم اما دله دیگه چه میشه کرد..امروز قراره باافشین واسه خریده کوتوشلواربریم بیرون  به سامیم گفتم بیا باهم بریم گفت قراره قبل از رفتن عموش بره خانوادشونوببینه بیچاره از دخترعموش مهشیدمتنفره اماخوب چاره ای نبود بخاطر اقای رستمی احترامشونگه میداشت قضیه ازاین قراره که وقتی مهشیددخترعموش به دنیامیاداین دوتا برادر میگن اینا واسه همن یعنی سامیومهشید تا اینکه این دوبزرگ میشن سامی هرروز ازمهشیدمتنفرترمیشدمیگفت دختره بی بند باریه اما مهشیدهرجامیشست میگفت نامزدمه ..شاید بخاطره همینم سامی رفت پاریس همیشه سعی داشت از این دختره دوری کنه که امروزمجبوره خلافشوعمل کنه   به افشین زنگ زدم ..-الوسلام افشین چطوری.. به سلام شادوماد  شما بهتری   .-میگم افشین به نظرت بریم پاساز رضااینا همیشه اجناس شیکی میاره..-اره منم خواستم همینوبگم ..خیلی خوب تا نیم مین دیگه جلوخونتونم زودبیا بریم چندجا کاره دیگه هم دارم باشه داداش منتظرتم...-قوربونت فعلا..یسنا...وای خداازخستگی مردم بابا یه چیزی انتخاب کن بخردیگه ...-اوهوکی میخوای خواهرشومادرش بگن دختره بدتیپه نه خیرشم شده تا صبح بگردیما میگردم تا یه چیزخاص پیداکنم..امروز بایلدااومدیم خرید ..دیروز بعدازتموم شدن کاره شرکت زود برگشتم خونه هیچ اتفاق خاصیم نیوفتاد فقط یه چندباردیگه این پسره سامیار زوم کرد روم هر چندبارشم به بهانه های مختلف میومد بیرون کنارمیزم وامیستادوسوالای الکی میپرسید که بار اخربانگاه خصمانه ی خانم فلاح روبه روشدودیگه نیومدبیرون پریاهم که ازترسش ازدفترش بیرون نیومد دوبار فقط رفتم بهش سر زدم  مثل اینکه مرخصی یه هفته ای گرفته میگفت خواهرش حال خوشی نداره میخوادبره پیشش اخه مادرشون دوسال پیش فوت کرد..امروزم یلداخانم خیالش ازبابت اینکه مرخصی گرفتم راحت شدمنوازساعت 6 برداشته اورده تواین پاسازاتایه دست لباس انتخاب کنه الانم ساعت 9..-این چطوره؟باصدای یلدا به خودماومذدم...هان/چی میگی..میگم این  پیراهنه چطوره؟لباسی که انتخاب کرده بود یه پیراهنه کوتاه تایه وجب زیرباسن بود که زیرسینه اش کش میخوردورنگش پوست پیازی بود روسینه شم دوتا دکمه ی بزرگ قهوه ای میخورد..پاینشم مدل پف داربودخیلی خوشم اومد ازش دوس داشتم یه دونه ازش واسه خودم بخرم اما من واسه روز خواستگاری باید لباسی میپوشیدم که بالباس یلدا تفاوت داشته باشه..یاذوق گفتم وای یلدا چفد نازه هم شیکه هم فاتزیه...اره خودمم همین نظرو دارم..رفتیم تومغازه یلدالباسوپرو کرد واقعاتوتنش معرکه بود ..توهمون مغازه هم یه قسمتش مختص روسریوشال بود یه دونه روسری نخی قهوهای که چهارخونه های پیازی داشت خرید شای لباسش یکم عروسکی بودولباسی که مناسبه اون موقعیت باشه باید رسمی ترباشه اما یلداهمیشه یپ فانتزیوعروسکی رودوست داشت بعدازخریدازمغازه اومدیم بیرون حالا نوبت صندلش بود یه صندله عروسکی که ده سانت پاشنه داشت وروش بند میخورد رنگشم مشکی بود شلوارلازم نداشت چون ماه قبل یه شلوارلی سفید جذب لوله خریده بود..منم حوصله ی زیادگشتنونداشتم  یه تونیک خاکستری بلندتاروزانو مدلش جذب راسه بود استین سه ربع وروسینش مهره دوزی شده بود قشنگ خریدم یه روسری حریرخاکستری ساده بایه کفش ته صاف عروسکی مشکی ساده با یه جوراب شلواری مشکی ضخیمم روش برداشتم بالاخره بعدازکلی گشتنوخستگیوخریدکردن رفتیم خونهبه محض اینکه رسیدیم چون بیرون شام خورده بودیم رفتم تواتاقموخریداموگذاشتم روتختم لباساموعوض کردمو رفتم تواتق مامان داشت دیوان حافظ میخوند رفتم کنارش نشستمو گونشوبوسیدموگفتم...-سلام مامان خوشکلم..-اونم گونموبوسیدوگفت..-سلام عزیزم خسته نباشی خریدکردین...-اره مامان جون من یه تونیک خریدم یلداهم پیراهن..-شام خوردین..-اره مامانب..مامان  نگران فردا نیستی...-راستش چرا اما خوب تا خداروداریم غم نداریم بالاخره منم مادرم پس این نگرانیا طبیعیه امانباید اینطوری خودمونشون بدم دوست ندارم یلداهم نگران شه..-قوربون مامان خوبم برم یلداکه خسته بودرفت بخوابه الان میرم خریدامونو میارم نشونت میدو بدورفت خریدامونو اوردمو به مامان نشون دادم راضی بو بعداز اینکه از اتاق مامان اومدم بیرون رفتم تواتاقم روتختم دراز کشیدم ایندفعه زود خوابم برد......-سامیارامروز ناهارخونه عمواینا بودم اه زن عموومهشید مخموتیلیت کردن ازبس حرف مهشیدم مدام واسم میوه پوست میکند عصربه بهانه قرار کاری خودمونجات دادموجیم زدم اووووف مخم داره نفس میکشه...رفتم سمت اپارتمانم دروباز کردم وارد شدم کلید ماشینو پرت کردم رواپن لباسامو عوض کردم یه شلوار راحتی ادیداس پام کردم عادت نداشتم توخونه وقتی که تنهام پیرهن تنم کنم بالاتنم لخت بود  رفتم تواشپزخونه قهوه سازوروشن کردم...گوشیموبرداشتم این باکسموچک کردم ایناهمش فراره فرار ازفکر فکرکردن به کسی که باهات جورنیست بهت حسی نداره شاید خودمم نداشته باشم اما فکرش بدجوری ذهنمو مشغول کرده امروز ندیدمش یه جای قلبم میلنگه کجاش نمیدونم!قهوموخوردم رفتم روکاناپه  جلوتی وی خودموانداختم روش ماهواره روروشن کردم فیلم که نداشت یعنی داشت من باهاشون حال نمیکردم بیخیال شدم زدم شبکه سه فوتبال نگاه کردم به تی وی خیره شدم اما ذهنم جای دیگه بود بجای اون زمین بازی دوتاچشم جلوروم بود ..اه اه لعنت به تولعنت ..نمیخوام خدایانمیخوام اینطوری شه خودت منومیشناسی تی وی روخاموش کردم همونجا روکاناپه چشماموبستم   ...بازاون چشمااون نگاه اون لبها ...پلکام سریع بازشد ..من چی گفتم؟دارم درمورد کی فکرمیکنم  ...این فکرامعنیش چیه اصلا چرابایدبهش فکرکنم  ؟...نکنه...نه امکان نداره.......

یسنا....بعداز اینکه خانواده کیارشوسامیار رفتن منم به اتاقم پناه بردم ..فکرم درگیربود دلیلشونمیدونستم اما بدجوری ذهنموبه کارگرفته بود...یعنی واقعانامزد داره پس چرا چیزی توشرکت درموردش نشنیده بودم..حتما تازگیا نامزد کرده ..وقتی کنارش نشسته بودمو داشت باگوشیش حرف میزد باشنیدن صداوحرفای کسی که از پشت خط باهاش حرف میزد یه بغض سنگین مهمون گلوم شد ...به بهونه سردرد رفتم تواتاقم تا بتونم تمرکز کنمونشون ندم که فکرم درگیره...اما به محض اینکه پاموگذاشتم تواتاقم وتنها شدم اشکام سرازیر شدن تا پنج دقیقه به همون حالت بودم  بعدیه لحظه به خودم اومدم رفتم جلوایینه به خودم نگاه کردم به دختری که براثرگریه خط چشمش زیز چشماش پخش شده بودو سفیدی چشماش به سرخی میزد ونوک بینیش قرمز شده بود..بادیدنش تعجب کردم این منم ؟!پس چرااین شکلیم واسه چی ..نه ..بهتره بگم واسه کی ..اشک ریختممم ..دنبال دلیلش گشتمم ...اخه چرا...یه حس مبهم داشتم که بیشتر عصبانیم میکرد یه حس خودخواهی یه چیزی مثل حس مالکیت اره مالکیت..اما از کی ...واسه چی.... یه نگاه به ساعت انداختم زمان نسبتا زیادی روتواتاق گذروندم... اما یه چیزی داشت اذیتم میکرد شایددلیل اصلی این کارام این بود که حس میکردم تحقیر شدم ..انگار نقشه ای که من واسش کشیده بودمواون داشت اجرامیکرد..اما من بازنده نیستم ..هیچ وقت نبودم   میدونم چیکار کنم اره نباید طوری رفتارکنم که فکر کنه خواهانشم...اما واقعا خواهانشمم.دیدم هرچی بیشتر تواتاق بمونم بیشترعصبی میشم سریع ارایشموتجدیدکردمو یه دستی به روسریم کشیدمو رفتم بیرون..ازپله ها که پایین میرفتم  سنگینی نگاهشو روخودم حس میکردم هه انگار میخواد نتیجه کارشوببینه ولی کورخوندی من تقص ترازاین حرفام  نتا اخرمجلس حتی موقعی که یلدابله روگفت نگاهش رومن بود اما من توخودم بودم داشتم باخودم کنارمییومدم که چرااینقدرکفری شدم اصلا به من چه اما از اون طرفم صدای درونم میگفت بدبخت داره باهات بازی میکنه یادت رفته روز اول چطوری جلوهمه ضایعت کرد حالامیخوادثابت کنه که توانای انجام هرکاریوداره اما من نمیذارممم.......سامیار.....کل راهوتوفکرش بودم به ملاقات اتفاقی امروز به اخمی که وقتی شنیدم خواستگارداره روپیشونیم نشست به تماس بی موقع مهشید به چشماش به لحظه اخر که باهمه خداحافظی کرد اما به من که رسیدحتی نگاهمم نکرد ...میخوام پیش خودم یه اعترافی کنم تاالان هیچ دختری فکرمنودرگیرخودش نکرده بود ارزشی واسم نداشتن بارها به مهشیدلعنت فرستادم که خرمگس معرکه شد ..اه... تارسیدنم به خونه فکرم درگیربود...وقتی رسیدم ماشینوتوپارکینگ پارک کردم همون لحظه کیا تماس گرفت.. ازبس عصبی بودم نگران شده بود که سالم رسیدم یانه...بعدازاینکه مطمن شد که همه چی مرتب قطع کرد هه اون الان به چی فکرمیکنه من به چی...دراتاقموبازکردم لباسام پخش اتاقم بودن...لباسامو بایه لباس راحتی تعویض کردم یه رکابی مشکی وشلوارک سفیدنایک...ذهنم خسته بود ...خوابم نمییومد رفتم جلوتی وی میل به چیزی نداشتممم..تی وی روروشن کردم همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلندشد...حوصله جواب دادانونداشتم رواپن بود هرکی میخوادباشه ...تماس بعداز دودقیقه قطع شدایندفعه زنگ اس ام اس بلندشد ..کنجکاوشدم ببینم ساعت 2 کی میتونه باشه... رفتم سمت گوشیم اسوبازکردم ازیه شماره نااشنا ..بایه متن عجیب....معنی این پیام چیه.....الان خیلیی خوشحالی جناب رستمی....کی میتونه باشه...واسش سندکردم شما...اما جوابی دریافت نکردم بیشترذهنم مشغول شد شمارشوگرفتم اما ریجیکت میکرد....اما بعدازچنددقیقه  صداش توگوشی پیچید...اولش توشوک بودم باورم نمیشد اما نه مثل اینکه خود بیشرفشه...

یلدا....دورز از روز خواستگاری ونامزدی منوکیارش میگذشت تواین دوروز یکباردیدمش وروزی سه بارباهام تماس میگرفت بیشتر باهاش اشناشدم تواین دوروز    خیلی شوخ طبع بودبعث میشدمنم باهاش راحت تربرخورد کنم...ساعت 4 بعدازظهربایدمیرفتم اموزشگاه درسودانشگام که فعلا مرخصی گرفته بودم...تازه ساعت 11 بود ....داشتم ازپنجره بیرونونگاه میکردم...خندم گرفته بود این دوروز زودازخواب بیدارمیشدم تا اگرکیازنگ زد جوابشوبدم...اخر این هفته هم قراربود واسه مهریهو...بیان...باصدای زنگ گوشیم روموبرگردوندم سمت داخل اتاق جایی که گوشیم اونجا بود روتخت بود رفتم برش داشتم بادیدن شماره لبخند  زدموتماسووصل کردم...-صدای پرهیجانش پیچید توگوشی..سلاممم.بربانوی خودم.....لبخندم پررنگترش....خیلی اروم وملیح جواب دادم..-سلام صبح بخیرخوبی/..-صبح کجابوده خانم اگرمازنگ نزنیم که شمایادی ازمانمیکنی..امروزجلسه داشتم واسه همین دیرتماس گرفتم...-اشکال نداره..خوب اگرمنم زنگ میزدم نمیتونستی جواب بدی  الان کجای...-الان شرکتم تا 2..بعدش میرم خونه چطور..-همینطوری پرسیدم..-اهان عصرکلاس داری..-اره ساعت 4..-باشه میام دنبالت..-نه توخسته ای استراحت کن من باازانس میرم نزدیکه..-نه عزیزم خودم میام میبرمت مگه من مردم که باازانس بری..خیلی ناخوداگاه ازدهنم پرید..-خدانکنه دیوونه ...-صدای خندش توگوشی پیچید..فدای اون ناراحتیت بشم من..منتظرم باش میام..باشه میبینمت...چشم فعلا خدافظ..خداحافظ.......یسنا...امروز سروقت رسیدم شرکت تصمیم گرفته بودم خیلی خشک وجدی برخورد کنم اصلا باهاش حرف نزنم...اما باچیزی که دیدم بغض برنده ای گلوموگرفت...پس راسته وئاقعیت داره حتمانامزدشه...توسالن رومبلا نشسته بودن دختره دستشوانداخته بود دوربازوشوسرشوگذاشته بود روشونش سامیارم جلوبادکولر بودسرشو به مبل تکیه داده بودوچشماشوبسته بود هه داره بهش خوش میگذره..ظاهراکولراتاقش مشکل پیداکرده وهواچون گرم بوده اومدن بیرون نشستن تا درستش کنن..متوجه من نشدن مبلها روبه روی میز من بود..بدون توجه به بغض گلوموحالت عاشقانه ی اونا رفتم سمت میزم دختره متوجه من شداما فکرکرد سامیارخوابه...اصلاحرفی نزد منم چیزی نگفتم حتی بهش سلامم نکردم خواستم خودکارموازرومیزبردارم پرونده ها ازرومیز افتادن هول شدم سامیار سریع چشماشوبازکرد..یهورنگش پریدنگاه دختر بغل دستیش کرد باکلافگی ازجاش بلند شدو خواست حرفی بزنه که دختره باصدای بلند گفت..چه خبرته  مگه کوری کودن باعث شدی سامی بیدارشه..هه نگران سامی جونش بود اما من هیچی نگفتم حتی سرموبلند نکردم  بهش اهمیت ندادم سامیارکلافه بود اومد سمت میزم باصدای که دلهره توش موج میزدگفت...سلامت کو..-سلام..فقط همین نه بیشترنه کم تر...بیشترعصبی شد  دختره بانازاومد بازوشوگرفتوگفت ..بابا انگارتوانتخاب منشی خوش سلیقه نبوده علاوه برکودن بودن بی ادبم هست..باز جواب ندادم واسم ارزشی نداشتن  ناراحت بودم اما نمیخواستم اینونشون بدم..-مهشیدبس کن..پس اسمش مهشیده..-یعنی چی سامی توریس این شرکتی منم نامزدتم این بی احترامی که ..نذاشتم حرفش تموم شه ازجام بلند شدم.ومحترمانه گفتم..-بله حق باشماست ببخشیدتکرارنمیشه.بغض داشت خفه ام میکرد باب دهنموباصداقورت دادم سامیارچشم ازم برنمیداشت بهش نگاه کردم اخماش توهم بود معنی نگاهشونمیفهمیدم .....همون لحظه یه مرد ازاتاقش اومد بیرونو گفت بفرمایید درست شد..منم وانستادم بااحازه ای گفتمومنتظرجواب نموندم رفتم سمت دستشوی داشتم خفه میشدم بغضم ترکید زدم زیرگریه..بعدازپنج دقیقه رفتم بیرون نشستم پشت میزم کیفموبرداشتم میخواستم برم اره نمیخوام اینجاباشم بایدبرم..رفتم پشت دراتاقش به درضربه زدم..باشنیدن اجازه اش رفتم داخل باتعجب بهم نگاه کرد نامزدشم شالشودراورده بودو دکمه های مانتوشو بازگذاشته بود وقتی وارد شدم رفت سمت سامیارودستشوانداخت پشت گردنش انگاراومده بودم بدزدمش..سامیاراخماش جمع شدن ..رنگ صورتش به قرمزی میزد..اهمیت ندادم..سریع گفتم ..میخوام برم..چشماش گرد شد...باحالت پرسشی گفت میخوای بری ..اره میخوام ازاین شرکت برم  جای دیگه وکاره بتری پیداکردم..منتظرجواب نموندم ازاتاق اومدم بیرون واسم مهم نبود قبول کنه یانه فقط به ارامش نیازداشتم..صدای قدمای تندی روپشت سرم احساس کردموکسی که صدام میزد خودش بود اما راهموادامه دادم قدماموتندترکردم صداشومیشنیدم..وایسا یه لحظه کارت دارم من اجازه نمیدم بری..واینستادم ..یسنا وایسا..قدمام سست شد سریع خودشوبهم رسوند...فقط بهم خیره شده بودیم که باحرکتش یه شوک خیلی ناگهانی بهم وارد شد....

یسنا وایسا کجاداری میری  ....بعدازاین حرفش دستموگرفت انگارجریان برقوبهم متصل کردن شوکه شدم میخواست منو دنبال خودش بکشونه بایاداوری اتفاقات امروز باخشونت دستموازدستش کشیدم بیرون باصدای تقریبابلندی گفتمم...باچه حقی به من دست زدی هان؟...من هیج جاباتونمیام ومیخوام برم اجازه توهم اصلاواسم مهم نیست..نمیدونم دلیل این هم پرخاش چیه چرااینطوری برخورد میکنم..فقط مواقعی که وقت عادت ماهانه ام بود روکسی حساس میشدم بهانه میگرفتم کلاسگ میشدم اماالان وقت عادت ماهانه نبود حتی بهش وقتشم نزدیک نبوداما من الان همون حالتوداشتم ازش....باصدای عصبیش به خودم اومدم...ببین سرکاره خانم من نمیدونم چی شده وچرامیخوای بری واسمم مهم نیست بدونم اگرم اومدم دنبالت واسه اینه فکرنکنی هرکاردوست داشتی میتونی انجام بدی...شماتعهددادید که اینجاکارکنید...هه تعهد حالاوقتش بود..نه شماگوش کنید..من تعهدی ندارم چیزی روامضائ نکردم باچشمای گردشده وحالتی گنگ بهم نگاه میکرد ادامه دادم نمیدونم اقای رستمی بهتون گفته یانه ..من تایکماه اول اینجاازمایش مشغول به کاربودم بخاطردانشگاه ودرسام نمیتونستم قراردادپابت داشته باشم واسه همین ازاقای رستمی خواهش کردم که استخدامم کنن واگرخواستم ازاینجابرم سریع یک نفروجایگزین میکنم....ایشونم چون ازکارمن راضی بودن پذیرفتن حالاشماحق نداریدبه من بگیدچیکارکنم یانکنم...من یه کی ازدوستاموبجای خودم میفرستمدوست داشتیداستخدامش کنید نخواستیدم خودتون یکی روانتخاب کنید...بعدسریع عقب گردکردم که برم که اونم تیزترازمن اومدجلوم ایستادوگفت این امکان نداره..عمواینقدربیخیال نیست..میتونید ازبقیه بپرسیدیاپروندمومطالعه کنید جناب رستمی..یکباردیگه هم اینطوری جلو راه من سبزشید به جرم مزاحمت ازتونشکایت  میکنم ضربم کاری بود چون چیزی نگفتوفقط نگام کردمنم درکمال خونسردی درحالی که ازدرون میسوختمودوست داشتم زودکاری کنم که خنک شه...بهشت پشت کردمورفتم حتی برنگشتم ببینم رفته یامونده اونم دیگه دنبالم نیومد...الان یک هفته ازاون روز میگذره ..اتفاق خاصی نیفتاده جزاینکه روزعقدیلداوکیامشخص شده میگم کیاچون تواین مدت خیلی باهاش صمیمی شدم مثل داداشم دوسش دارم هروقتم میریم بیرون هم رویلداهم رومن غیرت داره همیشه هم میگه تومثل ابجی کوچیکه ای یلدامثل ملکه قلبم منم میخندمومیگم توهم مقل داداش بزرگه ای اما مش رجب سبزی فروش پادشاه قلبم ....تواین مدت چندبارخانواده کیااومدن اینجا ....واسه انجام کارای عقدمهریلداهم شد 5000سکه ..ویه ویلا توشمالوخونه توغرب تهرانوووووو2000تا شاخه گل رزکه اینومن خواستم که به مهرش اضافه کنند..اوناهم باکمال میل قبول کردن ...عقدیلدا روزجمعه هست قراره توویلا کیاتوجوردن برگزارشه....تواتاقم نشسته بودموبه این چندروز فکرمیکردم دیگه سراغی ازم نگرفت حتی کنجکاونشده بود بدونه کجامیرم سرکاراصلا کارم جورشده یانه..به درک منم بهش فکرنمیکنم یعنی سعس میکنم فکرنکنم...باخوردن تقه ای به درازاون حالت بقول یلدافکوراومدم بیرون ..باصدای ملایمی گفتم ..بله...اجازه هست بیام داخل..ئئ اینکه کیاست گفتم یلداهمیشه مثل چی دروبازمیکنه ومیپره داخل...کنجکاوشدم ببینم چرااومده اینجا عجیب نبود همیشه شبا بعداز کاراش میومد اینجاتاهمه چیوچک کنه ببینه یلداکموکسری نداره یانه یلداهم ماشالله همه جور نازوعشوواسش مییومد...بیام..-ای وای خاکبرسرت پشت درمونده خب به من چه تاالان نیومده بوددر اتقم منم که فوضول خواستم اول خودم ته توشودربیارم...سریع یه لباش مناسب پوشیدموگفتم...بفرمایید...دروبازکرد واومد داخل بلندشدم ایستادم یه جوری وانمودکردم که بخاطرتعویض لباس معطل شده اون پشت در.....-یه نگاه بهم کرد..منم خیلی متین گفتم...-سلام جناب برادر .داماد..اقاکیا...شادوماد...-خندش گرفته بود درروهم بودکامل نبسته بودشومنم بابت این کارازش ممنون بودم دوست نداشتم یلداخدای نکرده حساس شه که ازاین اخلاقانداشت ولی بایدمراقب بود.....-من موندم تواین همه حرفوازکجات میاری   یه سلام کوتاه که این همه فلسفه نداشت ایناروبالبخندبهم میگفت..منم بایه حالت تعجبی ساختگی گفتم..راست میگی؟فلسفه بافیم خوبه؟وای منواین همه استعداد محاله..-بلندخندیدوگفت تعارف نمیکنی بشینم یامیخوای همینطوری سرپانگهم داری میترشیا...-ئئئئ کیارش خجالت بکش ادم که واسه ابجی کوچیکش نمیگه میترشی   بیابشین که یلدابوببره نامزدشوسزپانگه داشتم کارم تمومه...اومد روصندلی میزکنسولم نشست..منم روتخت نشستم..-قبل ازاینکه چیزی بگه گفتم..-یلداکجاست صداش نمیاد..-تواشپزخونه بود منم چون باهات کارداشتم بهش گفتم میام اینجا ...-که اینطور خوب میشنوم ...-چیو......-ای بابادامادعزیز کارتومیگم..-اهان...-سریع تعقیرحالت داده خیلی جدی گفت..-ببین یسنا من میخوام درمورد کارت باهات حرف بزنم..منم گفتم..-درموردکارم..مگه نمیدونی من دیگه سرکارنمیرم...راستش تاعصری نمیدونستم عصرم سامی باهام حرف زد اونموقع بودمتوجه شدم دلیل نرفتنت سرکاراینه که کلابیخیال کارشدی....باشنیدن اسمش یخ کردم یه حالت اضطراب یه حالتی که ادم مواقعی که امتحان پایان ترم داره وهیچی نخونده واسترس ودلهره میارسراغش منم دچاره همون حالات شدم...امااینکه چی به کیارش گفته بودبیشترکنجکاوم میکرد و دوست داشتم کیازودبره سراصل مطلب...من نمیدونم چرادیگه نمیخوای اونجاکارکنی یادلیل این که یهوازاونجازدی بیرونم همینطور..عصرباسامی حرف زدم بهم گفت که باچه حالتی ازاونجازدی بیرون ببین..من نه ازاون دفاع میکنم نه ازتومیدونم  رفتارسامی خشک تنده ازبرخورداولیه تونم باخبرم..پس اقاهمه چیوبهش گفته...اماهیچکجا کاربه این خوبی وبااین حقوق پیدانمیکنی.....میخوام برگردی سرکارت ورفتارای اونونادیده بگیری  ..رفتم توفکریعنی سامی میخوادمن برگردم...هه بروباباتورومیخوادواسه چیش اخه..خیلی سریع گفتم من به اونجابرنمیگردم اونجا علاوه برخوداقای رستمی اطرافیانشونم منو تحقیرمیکنن توهم اگردوست داری بازبرگردم سرکار ومیخوای کمکم کنی   خواهشنایه کارتوشرکت خودت واسم جور کن..تودلم گفتم خیلی پرروی دختر...-کیاخیلی مودبانه گفت...گذاشتنت سرکارواسه من کاری نداره اما اون شرکت بیشتربه دردت میخوره میتونی یواش یواش پیشرفت کنی...بدون فکرگفتم:من فقط میخوام خرج دانشگام باخودم باشه همین والا سرکارنمیرفتم ادم ولخرجی نیستم باحقوق باباهم میتونستم کناربیام...-خلاصه کیاکلی سعی کردراضیم کنه امافایده ای نداشت من سرحرفم موندم اونم دید به جای نتونست برسه گفت..خیلی خوب بعدازاتمام مراسم یکشنبه بیاشرکت ببینم چی میشه کارتشوبهم داد منم ازش تشکرکردم دراخرم اضافه کرد که فردابایلدامیخوان برن خریدمنم باهاشون بایدبرم..دلیل این همه اسرارشونمیدونستم ..-به هرحال قبول کردم....بعدازخداحافظی کیاازاتاق رفت بیرون اینقدر توفکربودم که همراهیش نکردم...اون شب ازاتاقم بیرون نرفتم کسی هم نیومد بهم سربزنه مامانویلدادرگیرکاربودن...اون شب باکلی فکرخوابم برد صبح باجیغودادیلدابیدارشدم..یه کش قوسی به بدن دادم که انگارادامس موزی شدم چشمای خواب الودموبازکردم که دیدم یلدااماده بالاسرم واستاده ....-بایه حالت تهدید مانندی انگشت شوتوهواتکون دادوگفت..یاسی بخدابه جون خودت اگرتا یه ربع دیگه اماده شدی که هیچ والا چنان میزنمت که صدای غازبدی...-خندم گرفات ازحرفش صدای غاز هه...-ازجام  بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم   بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم  یه مانتوسفید کوتا مدل پیراهن مردونه بایه شلوار پاکتی کرم....تنم کردم بارایشم به یه خط چشم ویه رز صورتی ملایم بسنده کردم یه شال سفیدسرم کردم موهاموازادریختم دورم لخت بودن فقط جلوموهامو کج ریختم .....موهام روشونه هام وپشتم ویه کمی جلوسمت راستم پخش بودن شالمواادانداختم عینک دودیمم گذاشتم بالایرم روموهام ...استینای مانتوم کوتاه بود یه دستبند خیلی ظریف نقره هم انداختم ..سریع ازاتاق زدم بیرون باراخرازتوایینه توراه روخودمودید زدموکفش الستارقرمزموپاکردموبدورفتم سمت دریلدا اماده وایستاده بود توحیاط پشت در اوه چه تیپی زده بود من اسپرت اون خانومانه یه شلوارلی لوله مشکی باکفش پاشنه هفت سانتی مخمل مشکی مانتو کتون تقریباکوتاه مدل کوت لود  کیف ست کفششم گرفته بود دستش روسری ساتن نقره ای مشکی که بامانتوش ست بود ...باهم رفتیم بیرون ....بادیدن ماشین وشخصی که پشتش بودسرجام خشکم زد..............

سامیار..یک هفته هست که سرکارنیومده هرروز که میومدم امیدداشتم که برمیگرده حس تازه ای بهش پیداکردم نمیگم عشق اماخوب دوست دارم باشه ببینمش  واسه عاشق شدن زوده درسته میگن ادم تویک نگاه دریک لحظه عاشق میشه ودریک نگاه ودریک لحظه میتونه متنفرشه......اون روزکه رفت من دیگه دنبالش نرفتم چون فکرمیکردم ازجای عصبانیه وخواسته اینطوری تخلیه شه یاباکسی توشرکت بحثش شده دقیق نمیدونستم ...ولی خدامیدونه موقعی که توشرکت ازخواب بیدارشدمودیدم روبه رومه چقدرخوشحال شدم امااین خوشحالی بادیدن مهشیدکنارخودم ونگاه های خشمگینه یسنا ازبین رفت...وقتیم که اومدتودفترم میدونستم مهشیدکرم میریزه چون فکرمیکنه همه به من نظردارن اومدخودشوچسبوند به ن...خیلی حالم خراب شدباورم نمیشد اینطوری بذاره وبره برگشتم شرکت اعصابمداغون بود رفتم سمت دفترم دیدم مهشیدچندتاپرونده روبرداشته وداره میخونه متوجه من شد بایه عشو خاص گفت ..کجارفتی عزیزم...منم کم لطفی نکردم...صداموتاته بردم بالاگفتم..خفه شووووووخفه شومهشیدپاشوبروبیرون بدبخت کوپ کرد اماسریع به خودش اومدوبایه حالت قهرمانند وگریه های ظاهری ازجاش بلندشدوگفت..خیلی بی احساسی سامی من بخاطرتواومدم اینجا ناسلامتی نامزدیم این رفتارت اصلامناسب من نبود ..این چی میگه نامزد هه ...اومد سمت دریه لحظه ایستادفکرکرده بودازش عذرخواهی میکنم دیدبی فایدست خواست دستگیره دروبکشه که صداش زدم برگشت سمتم یه لبخندرولباش بود...بالحنی کاملاجدی گفتم.من یادم نمیادناوزد کرده باشم یا اینکه حداقل باتونامزد کرده باشم درضمن من حالاحالاهاتصمیم ندارم ازدواج کنم ...رنگش پرید مشخص بودانتظارهمچین برخوردیونداشت...باصدای که اززوره خشم دورگه شده بودگفت...منم یادم نمیاد که بابام همینطورمفت این شرکتوبه توداده باشه اماخوب یادم که قرار بودمانامزدکنیم..پریدم وسط حرفشو باابروهای درهم گره خورده گفتم..خودت میگی قراربود..بعدشم من اسراری به کاردراین شرکتوندارم خودت میدونی که بخوام شرکت داشته باشم میتونم ده تای اینجاروراه بندازم اما من به احترام عمواینجاواستادم حالاکه میبینم اگربخوام اینجابمونم زندگیم نابودمیشه به عموبگودرعرض کم ترازیک هفته یک مدیرعامل جدیدپیداکنه من اینجانممیمونم حالاهم بروبیرون حوصلتوندارم...-خیلی کفری شده بودیک لحظه نگاهم کردبعددروبازکردورفت بیرون درمحکم کوبوند بهم ..الان یک هفته هست که ازاون روزمیگذره امروزیکشنبه هست دیروزعصربه کیازنگ زدم گفتم بالاخره به اون خونه راه داره شایدبتونم چیزی بفهممازحرفاش امااونم تازه بعدازاینکه من جریانوگفتم متوجه شدچرایسنا سرکا نرفته...قرارشد باهاش حرف بزنه دیشب بهم خبرداد که بی فایده بوده نمیخوادبرگرده اماقراره بره توشرکت کیامشغول شه یه فکری مثل جرقه توذهنم روشن شدمنکه میخوام ازشرکت عموخارج شم وتصمیم دارم یه جاسرمایه گذاری کنم ازکیاشنیدم که نصف بیشترشهام شرکتشومیخوادبفروشه ودنبال یه شریک میگرده کی بهتراز من اینجوری هم مشغول میشم هم  هرروز میبینمش میخوام امروزباکیادرموردش حرف بزنم الان دم در خونه یسنا اینایم میخوایم بریم خریدواسه عقدشون خندم میگیره منی که فقط خریدوتنهای دوست داشتم وازاینکه بخوام بخاطرخرید کس دیگه ای توپاسازادوربزنم متنفرم هنوزپیشنهادکیاکامل نشده بودکه زودی قبول کردم باهاشون همراه شم ...جلودرباکیامنتظربودیم که دربازشد اول یلدا بعدیسنا ههه چه تیپی زده بودانگاری دختربچه های لجبازودرعین حال بانمک شده بود چه تیپشم بامن هماهنک بود من همیشه رسمی لباس میپوشیدم یااگرم اشپرت میخواستم بپوشم سعی میکردم خیلی توچشم نباشه اما امروز یه شلوارکتون 6 جیب مشکی بایه الستاره سفید ویه تیشرت جذب سفید که بازوهاموبه نمایش گذاشته بودتنم کرده بودم وهامم فشن کج زده بودم....توفکربودم به این چندروز فکرمیکردم که باصدای کیا به خودم اومدم...-کجاتو....حرکت کن ...گندت بزنن سامی که خودتوسه میکنی جلوکسی که نباید جلوش سه شی  هان ببخشید یکم فکرم درگیره..دیدم کیاویلدا یه لبخن اومد رولبشوناما یسنا اوه اوه انگاری پدرشوکشته بودم بایه اخم خیلی جدی زل زده بودبیرون پشت سرمن نشسته بودتوایینه بهش دید داشتم اصلا به من اهمیت نمیداد...اقاسامیار اول سلام دوم چیزی شده چراحرکت نمیکنید مابایدازمایشگاهم بریم...اینارویلدابهم گفت..بله متاسفم  خیلی ذهنم مشغوله اول علیک سلام دوم چشم الان حرکت میکنم .....توترافیک گیرافتاده بودیم الان 40 دقیقه هست توراهیم وتواین مدت گوینده منویلداوکیابودیم..یسناهندزفری گذاشته بودتوگوششوظاهراچشماشوبشسته بودو سرشوبه صندلی تکیه داده بود....حرصم گرفت  پخشوروشن کردم اهنگ پیت بولوجنیفرلوپرزلیوایت اپو پلی کردمو ولوم دادم تا ته ..کیا داشت بایلداحرف میزد که 6مترپرید هوا خندم گرفته ...ازتواینه به یسنانگاه کردم نگو تونگاش ثابت موند پس تاثیرداشت اولش هیچ حالتی نگاهش نداشت اما درعرض نیم ثانیه اخماش رفت توهموروشوبرگردوند اماضربان قلب من باقفسه سینه ام سرجنگ برداشته بود مدام باسرعت میخوردبهشوبرمیگشت سرجاش.....کیارش.....این کارا از سامیاربعیدبوداین نوع تیپ زدنا این اهنگ این سرعت ..متوجه نگاه خیرش رویسناهرازگاهی میشدم امایاسی انگارنه انگار مثل اینکه خیلی توپش پره حالاچراشوخدامیدونه......داشتم بایلداحرف میزدم سرشو ازسمت راست م اورده بودنزدیکموحرف میزد اخ که چقدرحرفاش نازش اداهاش برام شیرینه مخصوصاوقتی که یه چیزوباهیجان تعریف میکنه دوست دارم بغلش کنموفشارش بدم....درمورد یاسیوسامی حرف میزدیم اماخیلی اروم یلداکلی جوک براشون ساخت یه شجرنامه هم درست کرد که مثلا اگراین دوتا باهم ازدواج کنن بچه شون میشه یه عصاقورت داده ی به تمام معنا  به تمام معنا...یلداازامپول میترسیدامابعداز کلی نازخریدناموخواهشام راضی شد امپولش بزنن انگاری بچه ها بازوموسفت چسبیده بود هنوز امپول نزده پلکاشومحکم روهم فشارمیدادازکاراش خندم گرفته بود گونش ناز کردموگفتم..انمم چیزی نیست که ایتقدر میترسی یه کوچولوفقط سوزش داره همین...-نخیرشم کلیم میسوزه تازشم واسه توچیزی نیست واسه من کابوس خوابامه...استینشوبراش زدم بالا دستای سفیدش یخ کرده بود  دستاشوبگرفتم تودستم  چشماشوبازکرد بالبخند بهش خیره شده بودم  اونم بهم لبخندزدهمون لحظه یه پسرجوون تقریبا 26 ساله بایه امپول اومد سمت یلدااخمم خودبه خود رفت توهم ادم کم بوداینوفرستادن یه نفرکه مسن باشه یاحداقل اینقدرجوون نباشه ...باحرص نگاش کردم چشماش رودست یلداثابت مونده بود پوست سقیدش بااون لاک زرشکی که داشت نظرهربیننده ایوجلب میکرد حسابی کفرم درامومد بالحنی عصبی گفتم...-زود کارتونوانجام بدید عجله داریم یلدابهم نگاه کردمیدونست حساسم روش خودشوبیشتربهم چسبوند نزدیکیش بهم ازعصبانیتم کک کرد اماطاقت نگاه خیره یه مرده غریبه روخانممونداشتم بالاخره یلدا ازوقتی که جواب مثبت داده بود ناموسم بودومن شدیداروش حساس بودم ...خانم شریفی لطفادستتونوبزاریداینجا تاازتون خون بگیرم بدن یلدارفت روویبره دستش یخ کرد تعجب کردم تااین حدترس داشت   بافروکردن امپول تودستش چشماشوبیشترفشارداد وبااون دستش پیرهنموچنگ انداخت(زد)به صورتش نگاه کردم رنگ صورتش به کبودی میزد یه لحظه ترسیدم صداش کردم ..اماجواب ندادتکونش دادم یه کوچولوپلکاشوازهم بازکرد اما چشماش بی حال بود کارتزریق خون تموم شدخواستم ازروتخت بیارمش پایین که بی حال افتاد رودستم.....

سامیار.....یک هفته ازنبودیسنادرشرکت میگذره ازاون روزی که رفت درگیریای من وعموهم بالاگرفت بعدازاینکه دنبال یسنارفتم باشنیدن حرفاش نمیدونستم ازدست عمووبیخیالیاش ناراحت باشم یاازدست مهشید هرکارکردم تا علت رفتاره یسنارودرک کنم به جای نرسیدم وقتی یسنارفت منم بااعصابی داغون وارد شرکت شدم کفرم دراومده بود تاپاموتوشرکت گذاشتم خانم فلاحودیدم بادیدن من پشت چشمی نازک کردو بی تفاوت رفت تودفترش هه دلش خوش بودفکرمیکردعاشق چشموابروشم برم نازشوبخرم اهمیت ندادم رفتم سمت دفترم اوففففففففففففف مهشیدخانوم سرجام نشسته بودوشالشوانداخته بود بایه پوشه خودشوبادمیزد نفسموباصدادادم بیرون همون لحظه مهشیدازجاش بلندشدوبایه نازه الکی که توراه رفتنش بوداومد سمتمواویز گردنم شدوگفت...ئئئئئئئسامی بازتواخم کردی ارزوبه دل موندم یباربانامزدم خوش باشم ماحتی یه رابطه ی ساده درحده یه بوسه عاشقانه رونداریم...چقدرروداشت این بشرمیدید دارم باخشم نگاش میکنم میفهمید حالم ازبودنش کنارم به هم میخوره بازخودشومیچشبوند بهمن..منم نامردی نکردم بادست راستم ازخودم جداش کردموانگشت اشارموبه حالت تهدید گرفتم سمتشوگفتم ...ببین مهشیددخترعمومی درست هم خونمی درست اما من هیچ میلوکششی نسبت به توندارم اصلانم یادم نمیادکه بهت پیشنهادازدواج داده باشم این حرفووبرنامه واسه اهل قاجاره اگریکباردیگه فقط یکباردیگه جلوملت اویزمن بشی موقعی که تنهام بیای سروقتم بخدابه جان عمو کاری میکنم که ازدومتریمم نتونی بگذری...ماتومبهوت به دهن من چشم دوخته بود بادادی که سرش زدم ده مترپریدبالا..مفهومه....انگار به غرورش برخوردچون کم کم صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم...بعدباصدای تقریبا بلندی گفت...جناب سامیارخان منم یادم نمییادبابام مفتومجانی این شرکتوداده باشه به تومثل اینکه قولوقراراروفراموش کردی که منو توبعداز رفتن بابانامزد کنیم انگارحالیت نیست من به عشق تواین جاموندم ...پریدم وسط حرفشوگفتم ..اول اون قراربین باباوعموبوده ویادم نیست امضاش کرده باشم حالاعمودوسات داره دخترشودراعزای کارخونه بده به کسی به من ربطی نداره چون من خواهان نه شرکتم نه دخترش یادت رفته روزی صدبارخودتوبابات زنگ میزدیدبیاشرکت روهواست....دوما من گفتم اینجابمون من گفتم نرو اون مقصرخودتی من بهت حسی ندارم اینوتوگوشت فروکن بفهم......دیگه مطمن شدم این دختره یاکم داره یااصلا تحقیرشدن واسش مهم نیست چون بدواومدسمتمورونوک پاش واستادو گونمو بوسید بعد بایه حالت بدی گفت میدونم عصبانی میدونم ازم دلخوری اما عزیزم جبران میکنم من به همین سادگیا میدون خالی نمیکنم بعدم کیفشوبرداشتوشالشوانداخت سرشو رفت بیرون منم ماتومبهوت مونده بودم به کارای این دختره این دیگه بخدانوبربود....تصمیم گرفتم ازاین شرکت برموبه عموبگم دنبال یه شخص واسه مدیریت بگرده دیشب باکیاحرف زدم امانتونستم بفهمم که چرایسنا سرکارنیومدچون کیاهم تازه فهمیده بودکه چرایسناخونه نشین شده بود بعدشم دعوتم کردکه امروز باهاشون برم خریدبه شیوه ی خاص خودم اززیرزبونش کشیدم که یسناهم باهاشونه ...من نمیگم عاشقش بودم اما احتیاج داشتم به بودنش زودبودبگم عاشقشم یاحتی دوسش دارم..اما وجودشومیخواستم وهنوزم باحسام نسبت بهش درگیر بودم...باصدای کیابه خودم اومدم...کجای تو؟یک ساعت میگم حرکت کن...خاکبرسرت پسرگندزدی تواگرخودتوسه نکنی میمیری؟...زودخودموجمع کردموگفتم ..ببخشیدفکرم درگیربود تواینه پشتموبه صورت نامحسوس دید زدم یلداپشت سرکیابودویاسی هم پشت سرمن اما اصلا به من توجهی ناش ت بااخم نشسته بودتوماشین یلداهم دمگوش کیایه چیزی گفت که دوتاشون ریزخندیدن..بعدصدای یلدابلندشد...ای بابا اقاسامیارنمیخوایدحرکت کنید ناسلامتی ماامروز مهمون شمایما..مهمون من من کی اینارومهمون کردم...لبخندزدموگفتم.نه خوشم اومد اخلاقای کیابه شماهم سرایت کرده مهمونی که کمه ماواسه داداشمون جون میدیم...یلداخندیدوگفت تازه کجاشودیدی بایدبایسنا سفره عقدواتاقشواماده کنید شماکه داداش دامادیاسیم که خواهرمنه ...ازتواینه یسنارونگاه کردم اونم داشت نگام میکرد اما نگاش باهمیشه فرق داشت خیلی سردبودبه اندازه ای که وجودم یخ زد نگاشوازم گرفت منم به جلوم خیره شدموچیزیز نگفتم ماشینوروشن کردم بعدازپشت سرگذاشتن اون ترافیک سرسام اوربالاخره رسیدیم ازمایشگاه مورد نظر ..کیاویلداپیاده شدن منویاسی تنهاشدیم خواستم تاوقتی کاراونا تموم شدباهم یه دوری بزنیم واسه همین پارک ماشینوبهانه کردم تاجای خوب پیداکنم که سنگ رویخم کرد............

 


مطالب مشابه :


رمان عشق اجباری قسمت5

خونه وسریع اماده شدمو ساعت3باامیررفتیم بیرون دودست مانتوگرفتم یه مانتوسفید یه




داستانم

داشت من برعکس اون موهام مشکی وچشام قهوه ای بووووووود فریماه یه مانتوسفید پوشیده




رمان شروع عشق با دعوا 8

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق بادعوا(13)

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق بادعوا13

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق با دعوا 3

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان بهار ماندگار قسمت چهارم

یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم




رمان بهار ماندگار پست چهارم

یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم




برچسب :