رمان اگر چه اجبار بود10
***_ من نذاشتم آروین مال تو شه بچه!! من باعث شدم اینجوری بدبخت شی و طعم خوشبختی و لذت و نچشی!! آروین از تو متنفره..حالش ازت بهم میخوره..من باعث بدبختیت شدم..هیچوقت دستت بهم نیمرسه راویس!! هیچ وقت..من نابودت میکنم..دودت میکنم...قهقهه میزد..بلند و وحشتناک قهقهه میزد..جیغ کشیدم و از خواب پریدم..بدنم یخ کرده بود..عرق سردی رو مهره های کمر و پیشونیم نشسته بود..بدنم میلرزید..آروین از جا پریده بود و داشت با وحشت نگام میکرد..چراغ و روشن کرد..به سمتم اومد..مچ دستامو گرفت و گفت: راویس خوبی؟ چی شده؟ چرا انقدر یخی؟ راویس...در حالیکه گریه میکردم گفتم: رامین..رامین..رامین ولم نمیکنه!..همیشه باهامه!! تو کابوسام..میگفت..میگفت..نمیزا ره خوشبختی و ببینم..میگفت..میگفت..نابودم میکنه..میگفت..تو ازم متنفری..!!آروین نذاشت ادامه بدم و محکم بغلم کرد و سرمو به سینه ش چسبوند! با دستاش آروم موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت: آروم باش عزیزم!! رامین هیچ غلطی نمیتونه بکنه..آروم باش..من پیشتم..از چیزی نترس..!!سرم درست رو قلبش بود..صدای قلبش چقدر آرومم میکرد..چقدر آغوشش برام امن بود..برام لذت بخش بود! سینه ی لختش از اشکام و عرق رو پیشونیم خیس شده بود..نوازشاش و صدای قلبش خیلی آرومم کرده بود..دیگه از لرزش بدنم و وحشت چند لحظه پیشم هیچ خبری نبود.. دوس نداشتم از آغوشش بیام بیرون..آروینم هیچ حرکتی نمیکرد تا منو از آغوشش جدا کنه..انگار اونم اعتراضی نداشت..صدایی از هیچکدوممون نمیومد..فقط صدای نفسامون بود که شنیده میشد..تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم..بعد از 3 دیقه که حالم خیلی بهتر شده بود، از بغلش اومدم بیرون..با مهربونی زل زد تو چشام و گفت: بهتر شدی؟!آهسته گفتم: ببخشید بیدارت کردم...!!با انگشت شصتش، خیسی اشکای رو گونه مو پاک کرد و گفت: از هیچی نترس..باشه؟ من پیشتم!!یه لحظه بغض کردم..آروین که همیشه مال من نبود..این آغوشش و این حمایتاش همش موقتی بود و تا وقتی بود که رامین پیداش نشده بود!! اگه رامین پیداش میشد، دیگه از همه ی این لذتا محروم میشدم..با صدای لرزانی گفتم: تو از من متنفری نه؟!! رامین میگفت تو ازم بیزاری..آره؟!! میگفت..انگشتشو گذاشت رو لبم و نذاشت حرفمو ادامه بدم..آهسته گفت: من هیچوقت از تو متنفر نبودم...! حالا هم بگیر بخواب..باشه؟!!خیلی خوشحال شده بودم..خیلی زیاد!! حالم تو اون لحظه، غیر قابل توصیف بود..!! خواستم سر جام بخوابم که بازومو گرفت و گفت:لجبازی و بزار کنار و بیا بخواب رو تخت! اینجا کمر درد میگیری دیوونه!!خواستم مخالفت کنم که آروین اجازه ی هیچ حرفی و بهم نداد و بغلم کرد و منو به آرومی رو تخت گذاشت و خودشم کنارم دراز کشید..کنارش خیلی آروم بودم..لذت میبردم از این آرامش عجیبی که حضور آروین،بهم میداد!! به سمتش برگشتم..رو پهلو دراز کشیده بود و موهامو آروم نوازش میکرد..نگام کرد و با لبخندی که رو لبش بود، گفت: سعی کن بخوابی..من بیدار میمونم تا خوابت ببره! نگران چیزی نباش..باشه؟!این لحن حرف زدنشو خیلی خیلی دوس داشتم..کاش اگه رویا بود، تا همیشه تو همین رویا باقی میموندم!! چشمم به قرمزیه رو بازوی آروین افتاد..اوووف..شاهکار چای ریختن من بود!! طفلکی چقدر قرمز شده بود..یه کمی هم پوستش جمع شده بود!! دستمو رو بازوش کشیدم و گفتم: چقدر قرمز شده!! من واقعاً متأسفم!!آروین لبخندی بهم زد و خم شد رو صورتم و آروم و نرم گونه مو بوسید و گفت: مهم نیس..چشاتو ببند و بخواب..شبت بخیر!!خوشبختی و داشتم با ذره ذره ی سلولای بدنم حس میکردم..آروین چقدر مهربون بود..!! خداااااا این آروین و ازم نگیر!! هیچوقت منو از این خواب بیدار نکن..!! خدایا عاشقتتتتتتم!! تو بغل آروین بودم.. برام امن ترین جای دنیا بود!!! سرمو تو سینه ی ستبر و پهنش پنهان کردم و چشامو
بستم..نفساش میخورد تو موهام و خوب حسش میکردم..عجب خوابی بود!!! صدای قلبش آرامش بخش ترین صدای دنیا بود!!!
همه بیدار شده بودن و داشتن صبحونه میخوردن..جواب سلاممو با خوشرویی دادن..مونا با شیطنت نگام کرد و گفت:معلومه خیلی خوب خوابیدیا! پوف چشات هنوز نخوابیده!با حرص به مونا نگاه کردم..کیانا بلند خندید و گفت: بیخود به راویس گیر الکی نده! حالا خوبه خوابیدن تو رو هم دیدیما...کیانا چشمکی به مونا زد...مونا با حرص گفت: کیانا! ببند دهنتو!کیانا دوباره قهقهه زد..معلوم بنود مونا چه آتویی داده دست کیانا، که انقدر سرخ شد..!ملیحه در حالیکه داشت لقمه ی کره، مربایی که دستش بود و به زور تو حلقش فرو میکرد، گفت: عصر یه سر بریم آستارا! من کلی خرید دارم..کیانا که خنده شو جمع کرده بود، گفت: با ملیحه موافقم! منم میخوام یه سری وسایل بخرم..عمه خانوم گفت: نیومدیم که بمونیم تو ویلا..!شهریار گفت: عصر تا شب، در خدمت خانوماییم! شایان ساکت بود و حرفی نمیزد..انگار از یه چیزی خیلی ناراحت بود! برام اصلاً حرف نزدنش مهم نبود! بهتر!! بعد از خوردن صبحونه، به همراه مونا به لب دریا رفتیم..رو تخته سنگی نشیتم و به دریا زل زدم..._ مونا؟_ هوووم؟_ به نظرت، ممکنه نفرت تبدیل شه به عشق؟!مونا ابروهاشو بالا انداخت و نگام کرد و گفت: منظورت چیه؟_ منظور خاصی ندارم! فقط یه سوال پرسیدم..مونا به روبرو خیره شد و گفت: بستگی داره نفرتش در چه حد باشه! بعدشم به اینم بستگی داره که چقدر در قبال اون نفرتی که ازت داره، بهش عشق و محبت بدی..باید معلوم شه اون عشقی که بهش میدی میتونه جای نفرت قبل و بگیره یا نه!آهی کشیدم..صدای آروین هنوزم تو گوشم بود" من هیچوقت از تو متنفر نبودم!" آروین از من متنفر بنود؟!! پس اون همه تحقیر، سرزنش، بد و بیراه، واسه چی بود؟!! شایدم من زیادی پررو بودم که فکر میکردم با اون همه بلایی که سرش آوردم بازم از آروین توقع، عشق و مهربونی و داشتم!! شایدم آروین این جمله رو دیشب گفته بوده تا منو الکی آروم کنه!! _ راویس؟!_ بله؟_ زیاد دور و بر شایان نپلک!_ واسه چی؟_ اولاً شایان که خیلی خوب میشناسی! از هر روش و ترفندی استفاده میکنه تا تو رو به دست بیاره..حتی انگار براش اصلاً اهمیتی نداره که تو ازدواج کردی و اسم آروین تو شناسنامته! در ثانی به نظر من، اصلاًدرست نیس که غیرت و تعصب آروین و با حضور شایان محک بزنی! شایان گزینه ی خوبی برای این کار نیس..هیچ فکر کردی اگه آروین درموردت فکرای ناجور کنه، بیشتر ازت دور میشه؟! اینطوری نه تنها تو دل آروین جا باز نمیکنی، حتی بیشتر از قبل، آروین و از خودت متنفر میکنی! بچه بازی درنیار! چرا میخوای آروین و اینطوری و انقدر راحت، از دست بدی؟ انقدر غیرتی شدنش برات مهمه؟! به چه قیمتی آخه راویس؟!موندم چی بگم بهش!! تا حدودی حق و به مونا میدادم..اما من برعکس تصوراتم که از غیرتی شدن آروین ذوق مرگ میشدم، دیگه اصلاً دلم نمیخواست رگ غیرتش بزنه بیرون!! ازش میترسیدم! حالا جدا از ترس، نمیخواستم به قول مونا، از دست بدمش! همین که تا حالا فهمیدم روم حساسه و حتی خیلی رک بهم گفت که زنشم و ناموسشم، برام یه دنیا ارزش داشت!! اینجوری دیگه لازم نبود آدم چندش آوری مثل شایان و برای غیرتی کردن آروین، تحمل کنم!!
***نزدیک دو ساعت بود که تو آستارا بودیم...!! ملیحه و کیانا از بس خرید کرده بودن، صندوق عقب ماشین شهریار و کوروش پُر پُر بود..! کل بازار و جمع کرده بودن..مونا هم یه کم خرت و پرت خریده بود! من و آروین کنار هم آهسته تر از بقیه راه میرفتیم و به مغازه ها و دست فروشا نگاه میکردیم..عمه خانومم چند دست لباس راحتی و چند تا روسری نخی خریده بود..من و آروین تقریباً ار بقیه خیلی دورتر بودیم..داشتم به ترمه های خوشگلی که یه پسری داشت میفروخت، نگاه میکردم که آروین دستمو کشید و با هیجانی که تو صداش موج میزد، گفت: بیا اینو ببین!همزمان با این جمله ش، به دنبالش کشیده شدم سمت مغازه ای! جلوی ویترین مغازه منو نگه داشت.با دستش به کت و دامنی مشکی با نوارای سفیدی که دورتا دور یقه و پایین کت و پایین دامن ، به چشم میخورد، اشاره کرد و گفت: چطوره؟ من که خیلی ازش خوشم اومد..نیشم وا شد!! اینو برای من انتخاب کرده بود؟!!با ذوق گفتم: برای منه؟!!!آروین که از ذوق و شوقم فهمیده بود که چقدر خوشم اومده، لبخند بدجنسانه ای زد و گفت: نه برای گیسو انتخابش کردم! بعنوان سوغاتی!لب و لوچه م آویزون شد..!! دستمو کشید و منو به داخل مغازه برد..از فروشنده خواست کت و دامن پشت ویترین و برامون بیاره! با حسرت به کت و دامن نگاه کردم..خیلی شیک بود..دوس نداشتم اینو گیسو بپوشه!! سلیقه ی آروین بود و دوس داشتم خودم صاحبش شم! آروین کت و دامن و به سمتم گرفت و گفت: بیا برو بپوشش!چشام گرد شد و گفتم: مگه نگفتی برای گیسوئه؟! من دیگه چرا باید پروش کنم؟!!آروین لبخند معناداری زد و گفت: هم تیپ توئه دیگه! برو بپوشش تا اگه اندازته، بخریمش برای گیسو!لجم گرفت! منو آورده بود تا برای گیسو خرید کنه؟!! این دیگه آخرش بودا..سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم..کت و دامن و با حرص، از آروین گرفتم و به اتاق پرو رفتم! کت و دامن و پوشیدم..فوق العاده بود! تن خورش بی نظیر بود! کوتاهی دامن تا زیر زانوم بود! تو آینه ژستای لوسانه میگرفتم و ریز میخندیدم..از دیدن هیکلم، تو این لباس خیلی ذوق کرده بودم! داشتم با بی خیالی مسخره بازی درمیاوردم که چند تقه به در اتاق پرو خورد و صدای آروین اومد: راویس! پوشیدیش؟!خنده هامو جمع و جور کردم و با اخم غلیظی، در رو باز کردم..آروین از دیدنم چشاش 4 تا شد! شوکه شده بود..شاید فکر نمیکرد انقدر بهم بیاد..بعد از چند ثانیه، لبخند پهنی زد و گفت: خیلی بهت میاد!با دلخوری گفتم: به گیسو بیشتر از من میاد!ریز خندید و گفت: درش بیار!بعدم در رو بست و رفت..حرصم گرفت!! من این کت و دامن و میخواستم!!خوب دو تا بخره ازش!! کت و دامن و با ناراحتی درآوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون! آروین پولشو حساب کرده بد..فروشنده بهم تبریک گفت و کت و دامن و تو جعبه ای شیک بنفش رنگ گذاشت! هر دو از مغازه اومدیم بیرون.._ آروین! برای بقیه سوغات نمیخری؟_ با هم میخریم!بالاخره بعد از یه ساعت، سوغاتی هایی که قرار بود بخریم، کامل شد! آروین برای گیسو هم یه تی شرت خرید و وقتی بهش اعتراض کردم که براش سوغات خریدیم، فقط معنادار خندید و چیزی نگفت!داشتیم از پاساژ بزرگ و شیکی خارج میشدیم که جلوی یه مغازه، تی شرت پسرونه ی خوشگلی بدجوری چشممو گرفت.._ آروین؟!آروین وایساد..طفلکی دستاش پر بود از وسایلی که برای سوغاتی خریده بودیم!_ چی شده راویس؟_ بیا این تی شرت و ببین..خیلی نازه..کنارم وایساد و به تی شرتی که نشونش دادم نگاه کرد.._ اوهوم..خیلی خوشگله!تی شرت آستین کوتاهی بود به رنگ توسی! که روی سینه ی سمت چپش آرم کوچیک سفید رنگی نایک خورده بود! تن مانکنه که خیلی چسبون و خوشگل بود، یه لحظه اندام آروین و جای مانکنه فرض کردم! آروین از این مانکنه پُر تر بود و مطمئن بودم تو تنش، شاهکار میشه!_ خوب چرا وایسادی راویس؟ بریم بقیه منتظرن..! _ برو اینو پرو کن.._ برای من؟!!
جا خورده بود..! یاد چیزی افتاد و لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: نه برای رادین انتخابش کردم! به نظر من که رنگش خیلی بهش میاد..برو پروش کن! تقریباً اندامتون یکیه دیگه نه؟!آروین که متوجه تلافی کردنم شده بود، ریز خندید و چیزی نگفت! هر دو به داخل مغازه رفتیم و آروین لباس و پرو کرد..حدسم درست بود! بیشتر از حد تصورم بهش میومد..معرکه شده بود! بازوهاش تو آستین لباس مونده بود و چیزی نمونده بود که لباس از وسط تیکه پاره شه! نمیدونم چرا انقدر از اینجور لباسا که پسرا میپوشیدن و بازوهای هیکلی و ورزشکاریشونو میریختن بیرون، خوشم میومد.. آستینش در حال جر خوردن بود! انگار آروینم از لباسه خیلی خوشش اومده بود چون بازم شروع کرد به فیگور گرفتن! ایشش از خود راضی!با لبخند گفتم: عالیه تو تنت!! خودت پسندیدیش؟!!آروین با شیطنت نگام کرد و با لبخند گفت: برای من که نیس که خوشم بیاد!! به نظر من که به رادین بیشتر از من میاد...نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و بلند خندیدم..آروینم قهقهه زد..بیچاره پسر فروشنده، فکر میکرد خل شدیم و تازه از دیوونه خونه فرار کردیم..!!
***زیپ کیفمو بستم..بلند شدم تا از اتاق بیام بیرون که شایان اومد تو و در رو محکم بست!_ چته دیوانه؟ ترسیدم..!_ ببخشید..نمیخواستم بترسونمت! راویس!_ چیه؟_ میخوام باهات حرف بزنم..!نمیدونم چرا انقدر از تنها بودن با شایان میترسیدم! منو یاد رامین مینداخت..! از نظر قیافه اصلاً شبیه هم نبودنا، اما چشاش..چشاش پر از هوس و شهوت بود و تو چشاش یه چیز مشابه با چشای رامین، موج میزد..من از این نگاها بیزار بودم..!!_ بور اونور شایان! میخوام برم پیش بقیه! تو چشام زل زد و گفت: میگم باهات حرف دارم، میفهمی اینو؟!!اومد نزدیکم و بازوهامو از دو طرف گرفت، زل زد تو چشام و گفت: من هنوزم بهت علاقه دارم راویس! حتی بیشتر از قبل! کافیه لب تر کنی تا همه ی دنیا رو بریزم به پات! تو و اون پسره ی سوسول هیچیتون با هم جور نیس! چطور تحملش میکنی؟ چطوری حاضر شدی زنش شی؟ چرا اونو به من ترجیح دادی؟ اون که محلت نمیزاره..کاملاً معلومه که حسی بهت نداره..همیشه با اخم نگات میکنه..تو چرا پاش نشستی؟ اگه زنم شی هر چی عشق بخوای نثارت میکنم..راویس من هنوزم دیوونتم..بیا و مال من شو..حالم از حرفایی که میزد و جمله های عاشقونه ای که به کار میبرد، بهم میخورد..چقدر وقیح بود!! چطور جرئت میکرد که من ابراز علاقه کنه؟!! با خشم دستاشو از دور بازوهام جدا کردم و با صدای بلندی گفتم: خفه شو شایان! تو یا خیلی احمقی با خودتو زدی به حماقت! من شوهر دارم عوضی! میفهی اینو؟! اینو بکن تو کله ی پوکت شایان..آروین شوهر منه و من مثل جونم دوسش دارم! تو حق نداری به کسیکه شوهر داره و شوهرشو هم خیلی دوس داره، ابراز علاقه کنی! من هیچ علاقه ای به تو ندارم و دیگم دلم نمیخواد اینجوری جلوی راهمو بگیری و شِر و وِر تحویلم بدی..من عاشق آروینم و تا ابد کنارش میمونم!!حتی اگه به قول تو اون محلم نزاره و بهم اخم کنه! پس لطفاً دهنتو ببند و قبل از اینکه حرفی و از دهن کثیفت بیاری بیرون، یه کم عقلتو به کار بندازی..!خیلی از دستش عصبی بودم..با خشم نگاش میکردم..از جلوش رد شدم و یه لحظه برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم: راستی! چی تو کارنامه ی درخشان گذشتت میبینی که فکر میکنی آروین و ول میکنم و زن تو میشم!! اعتماد به نفست کشته منو!!لرزش خفیف بدنشو حس کردم..خیلی عصبیش کرده بودم! دستاشو مشت کرده بود..بیخیالش شدم و در اتاق و باز کردم و...!!آروین پشت در وایساده بود..جا خوردم..این از کی پشت در بود؟!! چشاش از خشم، قرمز شده بود..مطمئن بودم که یه دعوای حسابی با هم داریم!! هیکل مردونه و ورزشکاریش از خشم میلرزید..آب دهنمو قورت دادم!
شایان که پشتش به من و آروین بود و نمیدونست که آروین تو چار چوب در وایساده، با صدای خشنی گفت:من نمیدونم اون بچه سوسول چیکارت کرده که انقدر دوسش داری و حاضر نیستی ازش دل بکنی! اون محلت نمیزاره بدبخت! انقدر خودتو براش هلاک نکن! من دوسِت دارم راویس! دو برابر عشقی که از یه شوهر انتظار داری و به پات میریزم..عاقل باش!آروین با خشم اومد داخل و در رو محکم بست..طوری در رو بست که حس کردم لولای در نصف شد!! آروین رفت جلوی شایان وایساد و یقه ی پیرهنشو گرفت و کوبوندش به دیوار! وحشت کردم..آروین خیلی عصبی بود و هر کاری ازش برمیومد..! آروین از خشم نفس نفس میزد..فشاری به گلوی شایان وارد کرد و با صدای غضبناکی گفت: اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، از تو دهن کثیفت اسم زنم بیاد بیرون، خودنِت گردن خودته مرتیکه ی عوضی!! تو نمیفهمی اون شوهر داره و نباید در گوشش زر زر الکی کنی؟! راویس زن منه و یه تار موشو به صد تا دختر نمیدم.پس پاتو از زندگیه ما میکشی کنار! وگرنه خودم قلم، جفت پاهاتو خورد میکنم..خر فهم شدی؟!شایان بیچاره از زور تنگی نفس، داشت خس خس میکرد..به سمت آروین رفتم و دستشو از رو گلوی شایان برداشتم و گفتم: کشتیش..دیوانه!شایان که گلوش آزاد شده بود دستشو رو گلوش گذاشت و بلند سرفه زد..بعد از چند دیقه که آروم شد، با خشم رو کرد به آروین و گفت: چیه افسار پاره کردی عوضی؟!! راویس اونقدرام آش دهن سوزی نیس که برای داشتنتش له له بزنم..ارزونی خودت! انقدر خر و نفهم هست که هر کاری باهاش کنی ، بازم باهات بمونه!آروین خواست بهش حمله کنه، که جلوی آروین وایسادم و بازوشو محکم گرفتم و گفتم: جون من ولش کن..! بزار بره رد کارش..آروین نگاشو ازم گرفت و با فریاد رو به شایان گفت: گمشو بیرون تا جسدتو نفرستادم بیرون!شایان با خشم از اتاق رفت بیرون! خدا رو شکر بقیه تو باغ بودن و صدای دعواها و داد و بیدادا رو نمیشنیدن! آروین لبه ی تخت نشست و سرشو بین دو تا دستاش گرفت..صدای نفسای تندش نشون میداد که هنوزم عصبیه!_ انقدر الکی خودتو عذاب نده! بهتری؟سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد و گفت: الکی؟!! ندیدی چقدر زر زر کرد؟ به زنم ابراز علاقه کرد!! جلوی من!! به کسیکه اسمش تو شناسناممه گفت دوسِت دارم!! مگه من غیرت ندارم؟!! باید جنازشو میفرستادم بیرون..حقش این بود! باید گردنشو خورد میکردم تا بفهمه غرور و شخصیتم بازیچه ی دستاش نیس..اون عوضی درمورد من چی فکر کرده هان؟! که انقدر عوضیم؟!_ تو که بهش فهموندی کارش اشتباه بوده و من مطمئنم دیگه از این غلطا نمیکنه! منم جوابشو داده بودم..قبل از اینکه تو بیای.._ حرفاتونو شنیدم!!نمیدونم چرا یه جوری شدم؟!! یعنی شنیده بود من به شایان گفته بودم آروین و دوس دارم؟!! خوب بدونه..بهتر!!نگاه آروین رو دست چپم ثابت موند..اخماش رفت تو هم و گفت: چرا حلقه ت دستت نیس؟! اگه اون لامصب و بندازی دستت، میفهمن خیر سرم شوهرتم و زحمت رد کردن خواستگارات به گردنم نمیفته!!منظورشو خوب فهمیدم! امروز وقتی آستارا بودیم، خانومی تقریباً 50 ساله نزدیک من و آروین شد و منو از آروین برای پسرش خواستگاری کرد..!! فکر میکرد آورین داداشمه! قیافه ی آروین اون لحظه، واقعاً دیدنی بود..عین لبو سرخ شده بود و کارد میزدی خونش در نمیومد! زن بیچاره وقتی داد و بیدادای آروین و دید و فهمید قضیه از چه قراره و از یه زن شوهر دار، خواستگاری کرده، بیچاره رنگ و روش سرخ و سفید شد و کلی عذرخواهی کرد و بعدشم زود جیم شد! از یادآوری اون اتفاق و حرص خوردن آروین، لبخند رو لبام نشست..آروین که لبخندمو دید، پوزخندی زد و گفت: بله بخند!! انگار بدت نمیاد یکی بیاد تو رو از شوهرت خواستگاری کنه! هووووم؟!!اخمام رفت تو هم! به این بشر مهربونی نیومده!! _ اصلاً خودت چرا...خواستم بگم" چرا تو حلقه تو دستت نمیندازی" که چشام به حلقه ی دست چپش افتاد و ادامه ی حرفمو خوردم! من چرا تا حالا به این دقت نکرده بودم که آروین همیشه حلقه ش دستشه؟!! از شب عروسیمون تا حالا، یه بار درش نیاورده بود..برام خیلی عجیب بود!! منی که ادعا میکردم آروین و دوس دارم، همیشه حلقه مو جا میذاشتم و باید تو کشوی میز توالتم دنبالش میگشتم..اما آروینی که انقدر خودشو بی تفاوت نشون میداد، همیشه حلقه ش دستش بود!!!آروین چپ چپ نگام کرد و گفت: چرا حرفتو خوردی؟؟ خودت چرا، چی؟!!موندم چی بگم..!! سرمو انداختم پایین و گفتم: جا گذاشتمش تو خونه! همیشه دستم بودا..اما خوب سفرمون به شمال، هول هولکی شد و یادم رفت بندازمش دستم!!آروین چشاشو ریز کرد و گفت: آها..این دنباله ی اون حرف نصفه، نیمه ت بود دیگه، آره؟!!_ خوب...تو چرا همیشه حلقه ت دستته؟!!گاهی به حلقه ش انداخت و گفت: نباید دستم بندازم؟!! مگه حلقه نخریدیم تا همیشه دستمون باشه و بهمون یادآوری کنه که یه تعهدایی به همدیگه داریم؟! اگه اشتباه میکنم بهم بگو تا دیگه نندازم دستم!جدی جدی یه آجری، سنگی، چیزی خورده بود سرش!! از کدوم تعهد حرف میزد؟!! بالاخره که رامین پیدا میشد و من و آروینم از هم جدا میشدیم! پس دیگه تعهدی نبود..! با اینکه برام جای سؤال بود، اما از اینکه میدیدم نسبت به قبل، درمورد این جور چیزا بی تفاوت و بی اهمیت نیس، خوشم اومد..داشتم تو ذهنم، از خوشحالی، بال و پر درمیاوردم که صداش منو از افکار و رویاهام شوت کرد بیرون!!_ راویس؟!سرمو بالا بردم..تو چشاش نگاه کردم! بازم همون مهربونی و محبت، تو چشاش موج میزد.._ بله؟!_ برگشتیم تهران، با هم میریم پیش یه روانپزشک خوب..باشه؟!!_ روانپزشک؟!! برای چی؟آروین جدی شد و تو چشام نگاه کرد و گفت: ببین راویس! تو باید درمان شی! تا کی میخوای از داشتن رابطه، با شوهرت امتناع کنی؟! باور کن که برای خودم نمیگم که بری درمان شی..نه..برای خودت میگم! تو هر شب داری کابوس اون شب و میبینی! باید بری پیش روانپزشک! روحت آسیب دیده! باید از نو بسازیش..باید ترمیمش کنی! باید اون شب لعنتی و اون رامین کوفتی و برای همیشه از خاطرت محو کنی..! تو میتونی..من مطمئنم که میتونی! اما باید یه کمی حرف گوش کن باشی..به عمه خانومم میگیم که میری کلاس زبان..چطوره؟ موافقی؟!عصبی شدم و صدامو بردم بالا: تو درمورد من چی فکر کردی هان؟ فکر میکنی من دیوونم؟؟ روانیم؟!! من هیچیم نیس و نیازی به روانپزشک ندارم..من حالم خوبه! اگه تو داری سنگ نداشتن رابطه ی جنسی و به سینه میزنی، من جلوتو نمیگیرم، برو زن بگیر و هوساتو اینجوری تخلیه کن..! حق نداری انگ روانی بودن و بهم بزنی!آروین که از کوره در رفتن من حسابی شوکه شده بود، دستاشو به حالت قائم، چند بار بالا و پایین آورد و گفت: آروم باش..آروم باش..! چرا یهو قاطی میکنی تو؟! من کی گفتم تو دیوونه ای؟! من گفتم روانی ای؟! فقط گفتم آسیب دیدی و باید تحت نظر یه روانپزشک خوب باشی! بد گفتم؟! راویس تو چرا نمیخوای باور کنی که علاوه بر جسمت، به روحتم تجاوز شده! تازه بدتر از جسمت، اون روحته که آسیب دیده و در عذابه! تعداد قرصای آرامش بخشی که میخوری و آمار همشو دارم! نمیخوام دستی دستی خودتو نابود کنی! کابوسایی که هر شب میبینی، داره کم کم پودرت میکنه لعنتی! هر حرف و هر حرکتی که تو رو یاد اون شب لعنتی بندازه، داره روحتو نابود میکنه! نمیخوام تا آخر عمرت یاد اون شب بیفتی و طعم خوشبختی و آرامش و نچشی! پس دختر خوبی باش و یه بار تو عمرت لجبازی و بزار کنار..اینو بفهم که من بخاطر خودت نگرانتم!! نه بخاطر هوس ها و شهوتای خودم! من 28 سال صبر کردم و دست از پا خطا نکردم..بقیه ی عمرمم میتونم راحت زندگی کنم و عین خیالمم نیاد..پس به فکر خودت و زندگیت باش! قول میدم وقتی رفتیم پیش یه روانپزشک خوب، این موضوع بین خودمون مخفی میمونه و جایی درز پیدا نمیکنه! قول شرف بهت میدم! باشه؟!نمیدونستم باید چیکار کنم!! حرفاش عجیب به دلم نشسته بود..از ته دلش حرف میزد و از قدیمم گفتن که حرفی که از ته دل بیرون بیاد، به دل میشینه! آروین نگران من بود و این بیشتر از هر چیزی بهم آرامش میداد..یکی بالاخره نگران من بود!! و اونم کی!! آروین!!! آروینی که همیشه دوس داشتم نگرانم باشه و بهم توجه کنه!! دیگه چی میخواستم از خدا!! خودمم قبول داشتم که اون شب لعنتی، بدجوری داره نابودم میکنه و آرامش و از زندگیم گرفته اما..اما میترسیدم بعد از این بشم مسخره ی دست آروین!! مدام این موضوع و بکوبه تو سرم! میترسیدم بازم طعنه و کنایه بارم کنه! باید فکر میکردم..باید بهم فرصت میداد تا درمورد این موضوع خوب فکر کنم!! وگرنه خودمم از این وضعیت خیلی خسته شده بودم! دوس داشتم منم مثل آدمای عادی زندگی کنم و از زندگی کردنم لذت ببرم! تو چشای عسلیش زل زدم و گفتم:بهم فرصت بده تا فکر کنم..باشه؟!لبخند مهربونی بهم زد و گفت: تا وقتی شمالیم فکر کن! چون تا پامون برسه تهران، میریم پیش روانپزشک!سکوت کردم..آروین که معلوم بود خیلی خوشحال شده، با مهربونی ای که تو صداش موج میزد، گفت:راستی! اون کت و دامنی که با هم از آستارا خریدیم و از تو کیف سوغاتیا بیار بیرون و بزار تو ساک دستیه خودت!ابروهامو بالا انداختم و گفتم: واسه چی؟ مگه اون مال گیسو نبود؟!!خندید و گفت: برای گیسو سوغات خریدیم! یادت که نرفته! اون کت و دامن مال توئه! از اولشم مال تو بود! به تو بیشتر از هر کس دیگه ای میاد!تو دلم، کیلو کیلو قند آب کردن! اگه میدونستم تو این سفر، انقدر این بشر عوض میشه و مهربون میشه زودتر ترتیبشو میدادم..والا! لبخند پهنی زدم و گفتم: توأم اون تی شرت توسیه رو بزار تو وسایل خودت! منم اونو برای تو انتخاب کرده بودم!آروین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: اونو که من از اولشم برای خودم برداشتم! من خوش اندام تر از رادینم و مطمئن باش اون تی شرت و به هیچکس نمیدادم..! چون فقط به من میاد! هم کسیکه انتخابش کرده خاص بوده هم کسیکه قراره بپوشتش!!خندیدم و گفتم: اعتماد به نفست تو حلقم!اینبارم هر دو با هم خندیدیم..شاید این آخرین خنده های دونفرمون باشه!! شاید این آخرین روزای خوش زندگیمون باشه!! نه..من این زندگی و دوس داشتم..من این خنده های از ته دل و دوس داشتم..تازه داشتم طعم خوشبختی و با آروین میچشیدم! تازه داشتم میفهمیدم زندگی یعنی چی! زود بود که همه چی تموم شه!! زود بود!! خیلی زود بود! همون شب شایان برگشت تهران! بهونه آورد که کاری تو تهران براش پیش اومده و رفت! هیچ کس به جز من و آروین نمیدونست که شایان برای چی رفت! هر چند چون من دختر خیلی خیلی رازداری بودم!!، به مونا هم گفته بودم و مونا هم از رفتنش خوشحال شد..به نظر مونا هم شایان داشت زیاده روی میکرد و باید یکی مانعش میشد! جمعمون خودمونی تر شد و بهتر که رفت!! ملیحه هم از رفتن شایان، خوشحال شد و بیشتر مزه میپروند! هر چند جلوی عمه خانوم، جرئت نداشت با آروین زیاد شوخی کنه و من خیالم از این بابت راحت بود!***_ راویس! آماده نشدی هنوز؟باز این پیله کرد به آماده شدن من!! انگار جز این کار، کار دیگه ای تو زندگی نداشت! والاااانگاش کردم و گفتم: من آمادم..عمه خانوم آمادس؟!_ آره..من میرم ماشین و روشن کنم..زود بیاین پایین!آروین رفت..همون تی شرت توسی رنگی و که از آستارا خریده بودیم و پوشیده بود..زیادی بهش میومد..امشب باید خیلی حواسم بهش باشه! منم همون کت و دامنی که سلیقه ی آروین بود و پوشیده بودم! یه کمی یقه ش باز بود..اما زیاد تو چشم نبود! به هال رفتم..عمه خانوم شیک و مرتب، آماده شده بود و منتظر من بود..3روز بود که از شمال اومده بودیم.. شمال به من، خیلی خوش گذشته بود! اتفاقای خیلی خوبی برام افتاده بود..اتفاقایی که باعث شده بود، طعم واقعیه لذت و خوشبختی و بچشم! خاطرات شمالم رفته بود جزو خاطرات خوش زندگیم!! دیروز به بابام زنگ زده بودم و 20 دیقه ای با هم حرف زدیم..خیلی از تماسم خوشحال شده بود و مدام قربون صدقم میرفت و دلتنگیشو بروز میداد..انگار یادش رفته بود من چقدر اذیتش کرده بودم!! اگه دوباره سر و کله ی رامین و گلاره پیدا میشد دیگه از این مهربونیا و خوشیا خبری نبود!!! اما من به حدی رسیده بودم که حاضر بودم بخاطر اثبات بی گناهی آروین، از همه ی این لذتا و خوشیام بگذرم!! دوس داشتم آروین بفهمه که چقدر برام ارزش داره و چقدر برام مهمه که حاضر شدم از همه چیزم بگذرم!! از همه چیزم...بالاخره به خونه ی انیس جون رسیدیم..همه اومده بودن و ما جزو آخرین نفرات بودیم! گیسو موهاشو گیس ریز بافته بود و همشو زیر کیلیپس بزرگی که رو موهاش زده بود، جمع کرده بود..یه پیرهن قرمز رنگم پوشیده بود..مثل فرشته ها شده بود! مارالم یه بلیز و دامن کوتاه و تنگ پوشیده بود و طوری رو مبل لم داده بود که همه ی دار و ندارش ریخته بود بیرون! شرم آور بود!! خاله اعظم بی خیال کنار انیس جون نشسته بود و با ناز و ادا نگام میکرد..بعد از احوالپرسی با بقیه، به اتاقی رفتم تا لباسمو عوض کنم..مانتو و شالمو درآوردم..خوب شد زیر دامنم ساپورت پوشیده بودم! دوس نداشتم مثل مارال، مردا همه ی زندگیمو ببینن!! داشتم رژ لبمو تجدید میکردم که آروین وارد اتاق شد..آروین با تعجب نگام کرد..نزدیکم شد و گفت: اینو پوشیدی چرا؟!_ وا...!! مگه چشه؟!!اخماش در هم رفت.._ من اینو برات انتخاب کردم که تو خونه بپوشیش نه تو مهمونیا! چشامو ریز کردم و گفتم: میشه بگی ایرادش چیه؟!!به یقه ی گرد و کمی باز، کت اشاره کرد و گفت: دوس داری بقیه، تموم دار و ندارتو ببینن؟!! به یقه ی کتم نگاه کردم..ای بابا اینم زیادی گیر میدادا! اونقدی باز نبود حالا..فقط وقتی خم میشدم بـــــــــله! شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم: حالا که دیگه اینو پوشیدم و لباس دیگه هم نیاوردم با خودم!آروین به سمت کمد دیوار چوبی اتاق رفت و درشو باز کرد و رو به من گفت: بیا از لباسای گیسو یکی و انتخاب کن و بپوش!_ گیسو مگه اینجا لباس داره؟!!_ آره! اون وقتایی که تازه با رادین نامزد شده بود، رادین چند دست لباس براش خریده بود و الانم تو این کمده! _ اما من کت و دامن خودمو دوس دارم..ساپورتم که زیرش پوشیدم..نمیخوام از لباسای گیسو یکی و انتخاب کنم..من لباس دارم خودم!آروین که دید من محاله از لباسای گیسو، برای خودم لباس انتخاب کنم، خودش رفت سمت کمد و دنبال لباس مناسبی گشت و زیر لب گفت:همه میدونن تو لباس داری لجباز! این لباست اصلاً مناسب امشب نیس! دلم نمیخواد تو مهمونیا لباسای باز و برهنه بپوشی!منم که حسابی کله شق شده بودم با پررویی گفتم:پس چرا قبلاً بهم گیر نمیدادی..اصلاً این لباس مگه چشه؟ چطور گیسو لباسای لختی میپوشیه؟ من حق ندارم بپوشم؟!! آروین یه لحظه نگام کرد و دست از گشتن برداشت.._ گیسو، گیسوئه و تو راویسی! شوهر اون رادینه و شوهر تو، منم!! پس خوب حواستو جمع کن..من رادین نیستم توأم گیسو نیستی..م
مطالب مشابه :
رمان جدال پر تمنا2
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یا اینکه تعهد دادم خراب نبود 172-رمان عشق بی
رمان اگر چه اجبار بود10
رمان عشق یا رمان عشق یعنی بی تو هرگز از کدوم تعهد حرف میزد؟!!
دانلود رمان زنانه یا مادرانه ؟ | منا معیری کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
دانلود رمان زنانه یا مادرانه ؟ رمان عشق ممنوع 2 رمان حلقه تعهد
روزای بارونی 27
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص یا چیزی که به چشم دیده بود و باورهای چندین ساله اش رفته
بررسی نقش عدالت سازمانی بر تعهد سازمانی کارکنان
بررسی نقش عدالت سازمانی بر تعهد بر روند شکست یا موفقیت سازمانها رمان یک عشق
برچسب :
دانلود رمان عشق یا تعهد