مرا به یاد آر قسمت هشتم

قسمت هشتم

 

صورتش قرمز شد با حرص صورتشو برگردوند و رفت به طرف دیگه
یه نیشخندی زدم خوب جالشو گرفتم هه حقشه دختره چندش.
سهیل چمدونا رو گرفت و برد داخل ساختمان پشت سرش روونه شدم از چند پله کوچک بالا رفتیم
همین که داخل ویلا شدیم به دقت همه اطرافم را پاییدم یه ویلای دو طبقه با وسایل سنتی برام عجیب بود که چرا همه وسایلاش سنتی
به خاطر سنتی بودنش بیشتر احساس ارامش داشتیم و این مرا خیلی خوشحال میکرد
پسرا دوتا اتاق پایین رو اشغال کردن و دخترا دو اتاق بالا خدا رو شکر که المیرا توی اون اتاق رفت
غروب بعد از کمی استراحت جانانه همه دور همی توی سالن نشستن بحث بر این بود پسرا میگفتن وظیفه دخترتس که شام درس کنن و دخترا هم میگفتن ما نوکرتون نیستیم و خودتون درس کنین اخرش به این نتیجه رسیدن که پسرا کباب بزنن دخترا هم سالاد درس کنن
سارا رو به کل جمع گفت:
-بچه ها موافقین بعد شام بازی کنیم؟هر کی موافقه دستشو بالا کنه
زیاد حوصلشو نداشتم ولی وقتی هیجان بچه ها رو دیدم منم مشتاق شدم و دستمو بلند کردم
-خب حالا چه بازی کنیم؟
بابک سریع قبل از همه گفت
-جرات یا حقیقت هیچ کس هم حق مخالفت نداره
شاممون هم با کلی سر به سر هم گذاشتن خوردیم المیرا که فقط یکم سالاد خورد میگفت اندامم بهم میریزه زیر زیرکی کلی خندیدم بهش سهیل هم همش اداشو در می اورد
همه دور هم به صورت گرد نشستن از شانس بدم المیرا بغل دستپ نشست سهیل هم رو به روی ما دوتا
بابک از اشپزخونه یه شیشه نوشابه خالی برای بازی اورد
-خب بچه ها همه که این بازی رو بلدند یکم جنبه داشته باشید باید هرکاری ازتون خواستن یا هر حقیقتی که گفتن باید انجام بدین هر کسی دوس نداره از همین الان بگه تا بتزی نکنه و اگر احیانا جر زنی کنین باید به توافق همه بچه ها یه کاری انجام بده که سخت باشه خب بازی شروعه سر شیشه به طرف هر کی رفت باید انتخاب کنه
شیشه به سرعت چرخید یه جور هیجانی توی دلم بود
سر شیشه رو به روی المیرا افتاد
-خب الی انتخاب کن جرات یا حقیقت
-اومم حقیقت؟
بابک یه لبخند موزی زد
-خب سنتو بگو چند سالته؟
با خشم به صورت بابک نگاه کرد
-قبول نیس یکی دیگه
-قرار جر زنی نداریم زود باش بگو
-پوف 26 سال
همه یک صدا گفتن اوووو
ایندفعه نوبت المیرا بود که بچرخه
-خب بابک اماده باش که تلافی میکنم
بدبخت بابک سر شیشه افتاد طرفش
-انتخاب کن جرات یا حقیقت
-جرات؟
-باشه همین الان بلند شو بدون اهنگ بندری برقص
بابک از جاش بلند شد و به حالت مسخره خودشو میلرزوند از بس بهش خندیده بودیم دلمون درد گرفت اصلا استعداد رقص نداشت
این دفعه رو به سهیل افتاد
-خب سهیل خان انتخاب کن که میخوام پدرتو در بیارم
-جرات داری منو مسخره کن که پوستتو میکنم جرات انتخاب میکنم
-خب که جرات انتخاب کردی باشه پاشو برو کف اشپزخونه رو بلیس
-اه بابک ضد حال نزن چیز دیگه بگو
-اومم باشه پس پاشو سایه رو ببوس
یه چشمک هم زد به سهیل من که بهتم زده بود المیرا هم خشمگین به بابک نگاه میکرد
-یکی رو انتخاب کن یا لیس زدن اشپز خونه یا بوس کدومش
سهیل کلافه چنگی به موهاش زد
-خب من..................
حالا مونده بودم چیکار کنم..توی دلم هرچی فحش از نوع آب دارش بلد بودم نثار بابک کردم دیگه از این کارا نکنه...

البته چندتاشم نثار خودم کردم که دیگه جرات انتخاب نکنم که اینجوری عین خر بمونم توی گل .. کلافه چنگی توی موهام زدم

باید بین لیس زدن کف آشپزخونه که میدونم هرگز حاضر به انجامش نیستم با بوسیدن سایه یکی رو انتخاب کنم...نگاهی به سایه که داشت با تعجب و چشمایی از حدقه دراومده نگاهم میکرد کردم و

تصمیم رو گرفتم ...:

--خب من...من..

دلم رو زدم به دریا و توی یک حرکت غافل گیر کننده سایه رو بوسیدم هم خودم توی شوک بودم هم سایه که بیچاره فکش خورده بود زمین از تعجب و همین جوری بر و بر منو نگاه میکرد..بچه ها هم همه دست زدن و بابک چنان پرید هوا انگار اولین بارشِ از این صحنه ها دیده...

بگذریم که المیرا عین شیر زخمی آماده ی حمله بود ..لبخندی زدم و عین آدمای خبیث توی قصه ها خیلی ریلکس بازی رو شروع کردم و بطری رو چرخوندم

بطری رو به سایه افتاد نگاهش کردم که منتظر بود تا بپرسم ازش..برام جای تعجب داشت وقتی بوسیدمش انتظار یه سیلی جانانه رو داشتم ولی..

--خب جرات یا حقیقت؟؟؟
-حقیقت
فکری زد به سرم که نمیدونستم بگم یا نه ولی بالاخره تیری بود در تارکی :
-منو دوست داری؟؟

منتظر نگاهش کردم که المیرا بطری رو برداشت و گفت:
--بسه دیگه زیادی بازی کردیم ..بریم دیگه بچه ها راحت باشن از اینجا به بعد به احتمال زیاد سانسور باید بشه..

با تعجب داشتم نگاهش میکردم ..که نفهمیدم کی سایه بلند شد و رفت...توی دلم لعنتی به المیرا گفتم و خواستم بلند بشم که بابک دستم و گرفت:

--سایه رفت بیرون احتمالا رفته لب دریا و فکر میکنم ناراحت شد برو از دلش در بیار..

قدرشناسانه نگاهش کردم و رفتم بیرون هوا زیاد سرد نبود راه دریا رو پیش گرفتم و رفتم پیش سایه..
*******
سایه

هنوز توی شوک بوسه ی سهیل بودم که بطری رو به من ایستاد و سهیل پرسید دوستم داری ؟؟ که المیرا اونجوری بازی رو بهم زد

از یه طرف ازش ممنون بودم چون واقعا نمیدونستم چی باید جواب سهیل رو بدم و از طرفی هم.. نمیدنم.. وقتی سهیل بوسیدم یه حس خاصی داشتم

انگار بهم جریان برق وصل شد ولی نه خجالت کشیدم نه ناراحت شدم فقط تعجب کردم ..واقعا عجیب بود که نه ناراحت شدم و نه خجالت کشیدم

شاید چون همه چیز یهویی اتفاق افتاد..ولی یه حس خوبی رفت زیر پوستم که ناخداآگاه با فکر کردن به اون اتفاق لبخندی میاره روی لبم..

-به چی فکر میکنی؟؟
بر میگردم سمت سهیل که بقل دستم ایستاده و به امواج دریا خیره است..چند قدم میرم عقب تر و روی شن های خشک ساحل میشینم :

--هیچی!!
اومد کنارم و نشست:
-آدم وقتی به هیچی فکر میکنه یعنی یه چیز خاصی بودِ!!
لبخندی میزنم :
--آدم وقتی به یه چیز خاص فکر میکنه حتما خیلی خاصِ پس نمیشه به هرکسی گفت !!
احساس میکنم لحنش تغییر میکنه :
-من هرکسیم؟؟
نمیدونم از این بازی خوشم اومده یا ...:
--تو..؟؟!!من کلی گفتم!!
-ناراحتی؟؟
--نه!!
-پس چرا اومدی بیرون؟؟
--هوا بخورم و کمی خلوت کنم
نگاهم میکنه شاید کمی طولانی :
-وقتی خلوت میکنی یعنی یا از چیزی ناراحتی یا ..
--یا جزء استثنا ها هستی و ناراحت نیستی ..

و بلند میشم و یکم دیگه این بحث کش پیدا کنه معلوم نیست به کجا ها بکشه سهیلم که گیر داده ببینه من چم شده :

--من میرم بخوابم..شب خوش

جوابم رو نداد انگار حالا اون رفته بود توی فکر اما تو فکر چی؟؟..

سهیل
***************

چند روزی گذشته و اون شب تقریبا از یاد همه رفته..توی این چند روز همش یا لب ساحل بودیم و من گیتار زدم و خوندم یا دور هم تو خونه بودیم و بحث راه میانداختیم و

حرف میزدیم و یه روز هم رفتیم خرید و توی بازار با سایه عکس انداختیم و روزای خوبی بود..یعنی همون شب که بعد بازی رفتم لب ساحل و با سایه حرف زدم

با خودم خلوت کردم و فکر کردم که سعی کنم احساسم رو کنترل کنم..بزارم این سفر تموم بشه تا بعد با سایه حرف بزنم و همه چیز رو بگم هم از گذشته هم از حس و حال الانم و خودمو خلاص کنم..البته اگه با فهمیدن گذشته بازم حرفامو قبول داشته باشه

من که پیش خودم اعتراف کردم پس حالا وقتشه پیش سایه هم اعتراف کنم ..نمیدونم کار درستیه یا نه ولی باید این کار رو انجام بدم...

میخواستم صبر کنم تا سایه حافظه اش برگرده ولی نمیدونم چرا این تصمیم یهویی رو گرفتم ...البته اگه شهامتش رو پیدا کنم..

امروزم با بچه ها قرار گذاشتیم بریم جنگل از بس این دخترا غر زدن که این چند وقت جایی نرفتیم و همش خونه بودیم..نمیدونم دیگه باید کجا میرفتیم تا این خانوما راضی بشن..

با صدای بابک از فکر دراومدم:

--سهیل بیا صبحانه رو بخوریم راه بیوفتیم ناهارو تو جنگل میزنیم..
-باشه اومدم..

بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و صندلی کنار سایه رو از پشت میز بیرون کشیدم و کنارش نشستم..همه مشغول بودن که المیرا گفت:

--سهیل جون کره رو میدی عزیزم؟؟
یه تای ابروم ناخداآگاه بالا رفت جان؟؟ این داشت چی میگفت...تعجب کردم ولی با پوزخند جوابشو دادم :
-فکر میکردم رژیم داشته باشین المیرا خانوم..کره خوب نیست براتونا!!

سایه لبش رو به دندون گرفت و دست المیرا رو هوا خشک شد ..بابک که داشت منفجر میشد بلند شد و از آشپزخونه فت بیرون بقیه هم بزور جلوی خودشون رو گرفته بودن..

منم بدون اینکه به روی خودم بیارم به خوردنم ادامه دادم ..بعد از صبحانه بلند شدیم و بعد از برداشتن وسایل کباب و غیره همه سوار ماشیناشون شدن و زدم به جاده و

پیش به سوی جنگل..توی ماشین نگاهی به سایه کردم توی مانتوی قرمز رنگ با شال سفید قرمزی که سرش بود خیلی خواستنی و خوشگل شده بود..

ضبط رو روشن کردم و عینک پلیسم رو زدم به چشمم و از جندتا ماشین سبقت گرفتم..:

عاشق اون رنگ چشات
دنیا رو ریختم زیر پات
منو آوره ی این حس نکن ای بی اعتنا
بازی دادی زندگیمو
شکستی صد بار دلمو
بازم کنارت میشینم
میگم که مل منی تو
دوست دارم دوست دارم صدای ساز من شده
اسم قشنگت همجا همدمی لحظه هام شده
بسه دیگه گذشت ازت
این قلب پر احساس من
بگو که کی نازت میکنه
وقتی که هستی پر غم
گلم بگو کی جای من
از همه عالم میگذره
که باز یه بار بهت بگه
بگه چقدر دوست داره
آخه دوست دارم دوست دارم صدای ساز من شده
اسم قشنگت همجا همدم لحظه هام شده
*****
سایه
توی جاده بودیم و محو اهنگی که سهیل گذاشته بود بودم و اصلا برام مهم نبود که سهیل داشت عین دیوونه ها با سرعت خیلی زیاد میروند

یهو یاد صبح سر میز صبحانه افتادم خدایی سهیل خیلی خوب حال این الیَ رو گرفت..ایش دختره ی چندش.. همچین میگه سهیل عزیزم انگار پسر خالشه

ولی قیافش دیدنی بود وقتی سهیل اون جوری جوابشو داد از کله اش داشت دود بلند میشد..چقدر سعی کردم نخندم

با یاد اوری اون صحنه لبخندی اومد روی لبم که از دید سهیل پنهون نموند و گفت:

--به چی میخندی؟؟؟
-به صبح !!
خنده ای کرد :
--باید ادب میشد !..پاشو دراز تر از گلیمش کرده بود اخه..

سری تکون دادم و از سبد جلوی پام پاکت آجیل رو درآوردم و داشتم میخوردم که دیدم به سهیل تعارف نکردم کمی ریختم کف دستم بردم جلوی سهیل و :

--بفرمایید اجیل آقای راننده!!
-مرسی خانوم..

لبخندی زدم و اجیلا رو ریختم کف دستش و رومو برگردونم سمت جلو که با دیدن ماشین جلویی که زد روی ترمز با جیغ گفتم:

--ســـهـــیــــلـــــــــــ ــــــــ......

و صدای توی سرم اکو شد "سپــــهـــر" چشمام سیاهی رفت و .....


با صدای سایه سرم رو بلند کردم و آجیل ها از دستم ریخت و فرمون رو به سمت راست چرخوندم و توی خاکی های بقل جاده زدم رو ترمز..

شوکه بودم اصلا متوجه نشدم چی شد.فقط خدارو شکر کردم که اتفاقی بدی نیوفتاد نفسم رو فوت کردم بیرون و برگشتم سمت سایه ...

--سایه؟؟!!..سایه خوبی؟؟

سرش افتاده بود پایین ..ترسیدم نکنه سرش به جایی خورده باشه..از ماشین پیاده شدم و در سمت شاگرد رو باز کردم و نگاهی به صورتش کردم

خونی نبود و زخمی، پس به جایی نخورده..حتما بیهوش شده..ولی چرا..مغزم قفل شده بود نمیتونستم فکر کنم..سریع سوار ماشین شدم و

دور زدم و به سمت درمانگاه رفتم ...تو راه همش یک نگاهم به سایه بود و یک نگاهم به روبروم..اصلا نفهمیدم چی شد..سایه بهم آجیل داد و بعدم جیغ زد و دیگه صدایی نیومد بغیر از جیغ لاستیکای ماشینای پشتی..

انقدر همه چیز زود اتفاق افتاد اصلا یادم نیست چی شد...فقط امیدوارم سایه چیزیش نشده باشه...جلوی درمانگاه ترمز کردم و سریع از ماشین پیاده شدم و سایه رو

هم بغل کردم و رفتم داخل درمانگاه یکی از پرستارا با دیدنم سریع اومد سمت و گفت:

--دنبالم بیا..

پشت سرش رفتم توی یکی از اتاق و با کمکش سایه رو گذاشتم روی تخت ..نگاهی به سایه کرد و گفت:

--چی شده؟؟
عین این احمقا نگاهش کردم و گفتم:
-نمیدونم!!
با تعجب نگاهم کرد :
--یعنی چی نمیدونین؟؟ سرش به جای خورده؟؟ تصادف کردین؟؟ چی شده؟؟
-ببین خانوم..من اصلا نفهمیدم چی شد!! ما تو ماشین بودیم که سایه بهم خوارکی داد بعدش صدای جیغش که اسمم رو صدا زد و بهم هشدار داد منم زدم رو ترمز و همین بعدشم دیدم سایه بیهوشِ..

--یعنی سرش به جایی اصابت نکرده؟؟
-نه!!
--سابقه ی غش کردن و شوک عصبی یا از این قبیل موارد نداشته؟؟
کمی فکر کردم نه یعنی تا اونجایی که من میدونستم نه:
- نه!! فقط چند ماه پیش توی یک تصادف حافظه اش رو از دست داد بود..چند وقتیم توی کما بود..

نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم کرد و گفت :
--که اینطور شما میتونید بیرون باشید الان دکتر میاد بالای سرشون..

سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم..نفس عمیقی کشیدم..خدایا این چه اتفاقی بود آخه..اصلا متوجه نمیشم..نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم..

از درمانگاه خارج شدم و رفتم سمت ماشین نگاهی به ماشین کردم اونقدر هول بودم که یادم رفته بود در ای ماشن رو ببندم..

موبایلم رو با کیف پولم و مدارک سایه برداشتم و درای ماشین رو قفل کردم و خواستم برم داخل درمانگاه که گوشیم به صدا دراومد

با دیدن اسم بابک زدم به پیشون و جواب دادم :

--الو سلام بابک..
-سلام و کوفت..کجایین شماها پس؟؟ ما نیم ساعته رسیدیم جنگل و منتظر شماهاییم هزار بار بهت زنگ زدم جواب نمیدی..کلک نکنه..آره !!

--زهری مار...تو جاده تصادف شده بود..بعدش سایه حالش بد شد اوومدیم درمانگاه..داستانش مفصله بعدا برات میگم شما ناهار رو بخورین برگردین ویلا ماهم میایم..

-باشه..ولی اگه خبری شد بهم زنگ بزنا..بیخبرمون نزار..
--باشه داداش..فعلا ..
-خداحافظ..

گوشی رو گذاشتم توی جیبم و رفتم داخل درمونگاه و یک راست رفتم داخل اتاقی که سایه بود..دکتر بالای سرش بود رفتم پیششون :

--سلام آقای دکتر..
دکتر نگاهی بهم کرد:
-سلام..شما همراهشون هستین؟؟
--بله!! حالش چطوره؟
-چه نسبتی باهاتون دارن؟؟
مونده بودم چی بگم..اصلا یکی نیست بگه به توچه تو دکتری یا موفتش؟؟
--نامزدم هستن !!
نگاهی به دست چپم کرد ..توی دلم گفتم..تاحالا دروغ به این ضایع ای نگفته بودم ..
-بله!!حالشون خوبه فقط یه شوک عصبی بودِ..سرمشون تموم شه میتونین تشریف ببرین..
--ممنونم..

سری تکون داد و رفت..منم روی صندلی کنار تخت سایه نشستم و سرم رو گذاشتم روی تخت و چشمام رو بستم...

**********
سایه


با احساس درد شدیدی توی سرم چشمام رو باز کردم...نور مهتابی بالای سرم چشمم رو زد و باعث شد دستم رو بزارم روی چشمام..

کم کم چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم با دیدن سهیل کنار تخت همه چیز عین یه فیل از جلوی چشمم گذشت...

سرم تیر میکشید..ناخداآگاه ناله ای کردم که باعث شد سهیل سریع سرش رو بلند کنه و با نگرانی دستم رو گرفت و گفت:

-سایه خوبی؟؟ بالاخره بهوش اومدی..خدایا شکرت..

دستم رو کشیدم عقب و خواستم چیزی بگم که پرستاری اومد داخل و با لبخند رو بهم گفت :

--به به خانوم گل بالاخره بهوش اومد خانومی..
اومد سمتم و سرمی که توی دستم رو رو درآورد...سرم هنوز تیر میکشید رو بهش گفتم:

-خانوم؟!
--جانم عزیزم؟؟
-سرم خیلی درد میکنه..میش ی مسکن بهم بدین؟؟
--کجای سرتِ عزیزم؟؟
نمیدونستم کجاست ..همجای سرم درد میکرد :
--همجای سرم درد میکنه..

سری تکون داد و از اتاق خارج شد نفهمیدم بالاخره مسکن رو بهم میده یا نه.. با صدای سهیل به خودم اومدم :

--سایه سرمت تموم شده میتونیم بریم دیگه..

از تخت اومدم پایین و خواستم راه برم که سرم گیج رفت ..کمی مکث کردم سیهل خواست بیا دستم رو بگیره که سریع گفتم:

--ممنون خودم میتونم..
-سایه خوبی؟؟
برگشتم سمتش و سعی کردم بغض توی گلوم رو کنترل کنم و گفتم:
--خیلی خوبم..خوب تر از همیشه..بازی بسه آقا سهیل..ادای برادرای فداکار رو درنیار...نیاز نیست فیلم بازی کنی..همه چیز رو به یاد آوردم..

معلوم بود شکه شده و تعجب کرده .. با بهت گفت:
--یعنی ..یعنی..

با خشم رفتم سمتش و گفتم:
-یعنی دیگه نیاز نیست به دروغات ادامه بدی..تو تمام این مدت یه کلمه از گذشته نگفتی..چرا؟؟ چرا نگفتی ؟؟؟
چون ترسیدی بفهمم این آدم فداکار سهیل رستگاری نیست..

--سایه داری اشت...

با اومدن پرستار حرفش قطع شد ..پرستار که با چشمایی متعجب داشت نگاهمون میکرد اومد سمتم و گفت:
--بیا عزیزم اینم مسکن الان نخور رسیدی خونه بخور و بعدش بخوام تا سردردت کاملا خوب بشه..

قرص رو ازش گرفتم و خواستم برم از اتاق بیرون که سهیل گفت:

--سایه!! بیا سوییچ رو بگیر برو توی ماشین تا من بیام..

سوییچ ماشین رو گرفتم و رفتم بیرون..هنوز هم شوکه بودم..ذهنم خسته بود ..یه بغضی توی گلوم بود میدونستم از چیه ولی همش خودمو گول میزدم..

چرا اینطوری شد ای کاش هیچیو به یاد نیمیوردم..ای کاش سهیل واقعا همینجوری بود..ای کاش سپهر ....

با اومدن سهیل از فکر بیرون اومدم :

--هنوز که سوار نشدی!!

نگاهش کردم و سوویچ رو گرفتم سمتش..سوار ماشین شدم نگاهم به آسمون بود که اونم دلش مثل من پر بود و الانا بود که بباره..

یاد شمالی افتادم ک باهاش حافظم رو از دست دادم و الان با اومدن به این شمال ..این باز حافظه ام رو به دست اوردم ..

چشمام رو بستم و به اهنگی که سهیل گذاشته بود و همراهش زمزمه میکرد گوش سپردم...

دست تو سخاوت سپیدار
چشمان تو وعده گاه دیدار

ای بغض نهفته در ترانه
چشمان مرا به گریه بسپار

با هق هق گریه ام خودی باش
تا حادثه خدانگهدار

با زمزمه ام بخوان تو ای یار
آن سوی سفر مرا به یاد آر

با یادت در باران من در کوچه ها گریه کردم
از آغاز تا پایان تلخ و بی صدا گریه کردم

بیا بیا ای بهترین فصل ترانه
ببر مرا تا فتح شعری عاشقانه

تو بردی آواز مرا تا اوج فریاد
رفتی و در بی نای نی من رفتم از یاد

ببین ببین ای نازنین در این غروب واپسین تنهاترینم
سفر نکن از شهر من بمان که در عاشق شدن رسواترینم
رسواترینم
رسواترینم
رسیدیم ویلا بدون توجه به سهیل راه ساختمون رو پیش گرفتم و رفتم داخل از سکوت توی خونه معلووم بود کسی خونه نیست...

گیج بودم حاالم اصلا خوب نبود و سرم همچنان درد میکرد...در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل..کیفمو ولو کردم روی زمین و شال و مانتوم رو درآوردم و دراز کشیدم روی تخت

هنوز شوکه بودم باور این چیزایی که دیده بودم سخت بود احساس میکردم همش یه خوابه..میترسیدم چشمام رو ببندم و دوباره همه چیز عوض بشه

بغضی که نمیدونم چرا توی گلوم بود رو به سختی فرو دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمت کیفم قرصی که پرستار بهم داده بود رو دراوردم و با آب معدنی که پایین تخت بود خوردمش

و دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم ،،بستم و به اتفاقات امروز فکر کردم به اینکه چی شد ..تمام فکرم بهم ریخته بود قاطی کردم

نمیدونم چی به چی شد..انگار یه شوک عصبی قوی و عین همون شوکی که موقعی تصادف با سپهر دست داده بود دوباره برام تکرار شد و

باعث شد حافظه ام برگرده همه چیز از بچگی تا تصادف عین یه فیلم از جلوی چشمم گذشت عین یه خواب بود..همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد

برای همینم گیج شدم ...حس میکنم افتادم توی باتلاق و دارم دست و پا میزنم همش هم بیشتر فرو میرم...خسته شدم نمیدونم چی خوبه چی بد ..

توی همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم...

نمیدونم چند ساعت خواب بودم اصلا نمیدونستم روزِ یا شب دستی به چشمام کشیدم و از تخت اومدم پایین شالی انداختم روی سرم

و از اتاق خارج شدم نمیدونستم ساعت چنده ولی هوا تاریک بود و صدایی از ویلا نمیومد پس یعنی همه خوابن پاورچین پاورچین داشتم میرفتم سمت آشپزخونه

که با صدایی سر جام متوقف شدم ترسیدم..گوشامو تیز کردم ولی دیگه صدایی نیومدم حتما توهم زدم نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل آشپزخونه

در یخچال رو باز کردم و با دیدن کیک خامه ای توی یخچال دهنم آب افتاد درش آوردم و در یخچال رو بستم خواستم برم از آشپزخونه بیرون که

با صدای پشت سرم متوقف شدم قلبم داشت توی دهنم میزد برگشتم تا به پشت سرم نگاه کنم توی سیاهی احساس کردم کسی ایستاده

ترسیدم به ارومی گفتم: کسی اونجاست؟؟ جوابی نگرفتم ولی صدای نفس هاشو میشنیدم آب دهنم رو قورت دادم و کیک رو گذاشتم روی میز و

آروم رفتم سمتش قلبم تند میزد و هرچی بهش نزدیک تر میشدم صدای نفس هاش واضح تر میشد با ترس گفتم:

--سهیل تویی؟؟؟

بازم بی جواب رسیدم بهش پشتش بهم بود نفس عمیقی کشیدم و دوباره صداش کردم : سهیل ؟؟!!

منتظر بودم جوابی بهم بده که به ارومی برگشت سمتم .....با دیدن صورت عرق در خونش یه قدم به عقب رفتم ...

--سایه؟؟؟!!ســــایه...سـ...
-هــــــــــــــــــــــــ ـیـــن....سپهر..
به شدت از خواب پریدم با دیدن سهیل که با چشمایی نگران روبروم نشسته بود نفس راحتی کشیدم..این چه خوابی بود...

سپهر..چرا خواب سپهر رو دیدم اونم با صورتی خونی..نفس عمیقی کشیدم و با زبون لبهام رو خیس کردم احساس میکردم گونه هام خیس شده...

من توی خواب گریه کردم؟؟!! واقعا نمیدونم چم شده ..این چه خوابی بود .. با صدای سهیل که با نگرانی داشت صدام میکرد به خودم اومدم:

--سایه؟؟ خوبی؟؟؟ گریه نکن فقط یه خواب بود...
نگاهش کردم ..دلم ازش گرفته بود..با دیدن صورتش خواب به کل از یادم رفت ...دلم از سهیل خیلی گرفته بود که چرا بهم هیچی از گذشته نگفت...

چرا هیچوقت سعی نکرد چیزی یادم بیاره...تا حالا اینجوری این کابوسای مزخرف رو نبیبنم و احساس گناه نکنم..نمیدونم واقعا چرا اینجوری شدم

دلم میخواد برم تهران ..خونه ی خودمون..احتیاج دارم کمی تنها باشم تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم و با این حسای مختلف کنار بیام..

به چشماش خیره شدم و گفتم:
-کی برمیگردیم؟؟؟
--دو سه روز دیگه..
-میشه من و تو امشب برگردیم دیگه تحمل این فضا رو ندارم..
با تعجب نگاهم کرد ..
-خواهش میکنم سهیل برگردیم ..
--باشه بلند شو یه آبی به صورتت بزن و وسایلت جمع کن برمیگردیم..

لبخند محوی زدم و توی دلم ازش تشکر کردم که موافقت کرد ...ازجاش بلند شد و رفت بیرون و من موندم کلی فکر و احساس مبهم..
*****************
سایه
سوار ماشین شدم و سهیل بدون هیچ حرفی راه افتاد نمیدونم چی به دوستاش گفته بود که هیچ کس چیزی نگفت و همه توی خودشون بودن..

فقط لبخند روی لب المیرا بد جور روی اعصابم بود .. به منظره های بیرون چشم دوخته بودم و به صدای روح نواز پیانویی که توی ماشین پخش میشد گوش سپردم و به خواب رفتم..

با تکون های دستی بیدار شدم ..خمیازه ای کشیدم که سهیل گفت :

--فکر کنم مسکنش خیلی قوی بوده..و لبخندی زد...

لبخندی که بیشت شبیه به پوزخند بود نشست روی لبم خودمم نمیدونم بخاطر حرف سهیل بود یا چیز دیگه ای..احساس حالت تهوع میکردم ..

حالم بد بود خیلی بد...انگار هرچی به تهران نزدیک میشیدیم احساس گناهم بیشتر میشد..خیلی سعی داشتم خودم و قانع کنم ولی چیزی مانع میشد یه حس یه حس مبهم...

باصدای سهیل به خودم اومدم و از فکر خارج شدم :

--پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم از دیروز که حالت بد شد تا حالا چیزی نخوردی ..
یه لحظه از تعجب دهنم باز موند..یعنی یه روز گذشت چه زود..

بدون هیچ حرفی پیاده شدم و دنبالش رفتم .. داخل رستوران زیاد شلوغ نبود برای همین اولین میز خالی و انتخاب کردیم و نشستیم..

میل زیادی به غذا نداشتم برای همین فقط سوپ سفارش دادم سهیل نگاهِ چپی بهم کرد و خودش دو پرس جوجه سفارش داد ..

تا اوردن غذا حرفی بینمون رد و بدل نشد و هردومون سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم سهیل سخت توی فکر بود ولی تو فکر چی؟؟!!..خدا داند...

گارسون غذا رو آورد ..نگاهی به جوجه ها انداختم ..گشنم بود ولی چیزی راه گلوم و بسته بود و میل نداشتم ..سوپ رو کشیدم جلو و چند قاشقی و خوردم ..

احساس تهوع باعث شد از خوردن دست بکشم و به بیرون خیره بشم..جالبه وقتی مینشستیم اصلا متوجه نشدم میزمون بقل پنجره است و رو به جنگله..

با احساس سنگی نگاه سهیل سرم رو به طرفش چرخوندم :
--چیزی شده؟؟
--اینو باید از تو پرسید !! روزه ای ایا؟؟
توی صداش عصبانیت موج میزد :
--نمیتونم بخورم..اشتها ندارم خب..!!
--یه لقمه رو میتونی بخوری که..اینجوی پیش بری میمیری دور از جونت..
ناخداگاه پوزخندی زدم ...این دور از جونت چی بود این وسط..
--نترس چیزیم نمیشه..
نگاهی به بشقابش کردم:
--من بیرونم غذات تموم شد بیا..

و از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم صدای نفس عمقیش رو شنیدم و اینکه چیزی زیر لب گفت..اهمیتی ندادم و رفتم بیرون..

چند دقیقا بعد سهیل هم اومدم و باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...تا خود خونه حرفی بینمون زده نشد ... وقتی رسیدیم خیلی زود پیاده شدم و رفتم داخل..

دلم نمیخواست دیگه اونجا باشم اجتیاج داشتم تنها باشم و حسابی فکر کنم و تصمیم بگیرم تا وقتی با این حسای مبهم کنار نیومدم از سهیل دوری کنم..

وقتی وارد اتاق شدم یاد اون شبی افتادم که سهیل پیشم بود..لبخند تلخی زدم...برای خودمم سخت بود ولی باید این کارو میکردم ....

وسایل ضروریم و جمع کردم و سریع از اتاق خارج شدم سهیل که داشت میرفت توی اتاقش با دیدن ساک توی دستم جا خورد و با تعجب پرسید:

--جایی میری؟؟
-آره ..میخوام برای مدتی برم خونه ی خودمون..
--جدا؟؟
-اوهوم..

سعی کردم به چشماش نگاه نکنم..با اینکه ... سریع از کنارش گذشتم و رفتم...از شانس خوبم مادرش و پدرش خونه نبودن و مجبور نبودم چیزی رو براشون توضیح بدم..

سریع از خونه خارج شدم و رفتم سر خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم ..:

--دربست.

توی راه همش فکرم مشغول بود من احتیاج به کمک یه نفر دارم کسی که راهنماییم کنه..من دلیل خیلی چیزا رو نمیدونم هنوز خیلی چیزا برام گنگِ...

نگاهم به بیرون بود که بادیدن تابلوی روانپزشکی لبخندی نشست روی لبم که از دید راننده دور نموند فکر کنم پیش خودش گفته این دیوونه است..

بهترین گزینه برای مشورت و حرف زدن فاطمه جون بود...باید فردا حتما میرفتم پیشش..درستشم همین بود باید میرفتم و همه چیز رو بهش میگفتم ...

اینجوری آروم میشدم...
-خانم رسیدیم
با صدای راننده از خیال اومدم بیرون کرایه را حساب کردم و پیاده شدم
نگاه اجمالی به در حیاط انداختم و یه نفس عمیق کشیدم چقدر دلم واسه مامان و بابا تنگ شده این چه حس احمقانه ای بود که باعث شد مامان و بابامو فراموش کنم
رفتم به طرف در حیاط قبل اینکه دستم به زنگ خونه برسه در باز شد
بابا با تعجب به من خیره شد حق داره من خیلی ازشون دور شدم
قبل هر حرفی خودمو تو اغوشش انداختم
-سایه دخترم
داشتم حق حق میکردم دوس داشتم تو بغل بابا بمونم نمیخواستم بیام بیرون از بغلش
هیچ حرفی نزد فقط منو بیشتر تو اغوشش جا داد
از بغل بابا بیرون اومدم
-مامان کجاس؟
-تو اتاقش عزیزم از خیلی وقته منتظره همچین روزیه برو پیشش بابا
با دست چپش ساکمو گرفت و با دست راستش دستمو انگار میخواس این لحظه رو باور کنه
به سمت اتاقشون رفتیم
مامان توی تختش خوابیده بود صداش زدم
-مامان
سریع چشماشو گشود
زیر لب زمزمه کرد
-سایه
سریع رفتم کنارش از تخت اومد پایین
-باورم نمیشه تو اینبار از ته دل بهم گفتی مامان
اشک چشمام جاری شد خدا منو نمیبخشه چقدر زجرشون دادم
-مامان من همه چی یادم اومد
سریع منو در اغوشش گرفت
-قربونت برم دخترم میدونی چقدر دلتنگت بودم خوش اومدی دخترم
دلم سبک شده بود ولی عذاب وجدان همش اذیتم میکرد باید فردا برم پیش روانپزشک
کل روز دور هم بودیم مامان خیلی خوشحال شده بود دور هم شام خوردیم
ساعت دوازده رفتم به طرف اتاقم
دودقیقه نشده خواب رفتم.....

صبح با نوازش های دست های پر مهر مامان از خواب بیدار شدم..
--بیدارت کردم مامان؟؟ببخشید گلم بخواب..
با لبخند به صورت مامان خیره شدم معلومه خیلی وقته منتظر دخترش بوده ...نمیدونم حتما حکمت خدا بود که من فراموشی بگیرم و پدر و مادرم انتظار بکشن و دوری از دخترشون رو تحمل کنن..

با صدای مامان از فکر خارج شدم:
--سایه مامان خوبی؟؟
-بله که خوبم،عالی تر از همیشه ام مامانم...ساعت چنده مامانی؟؟
--الهی قربون برم ساعت 8.00 صبحِ عزیزم بخواب من بیدارت کردم ..

-نه مامانم اتفاقا خوب کاری کردی دیگه باید بیدار میشدم.
--باشه پس من برم یک صبحانه ی مفصل برای دختر خوشگلم درست کنم که بخوره جون بگیره.
-دست شما درد نکنه مامان خانوم ، منم یه آبی به دس صورتم بزنم میام.

سرم رو بوسید و بلند شد ، با نگاهم بدرقه اش کردم و از تخ پردیم پایین دیگه باید به خودم بیام و به سوالای وی مغزم جواب بدم..یعنی جواباشو پیدا کنم تا بتونم راحت زندگی کنم تا بتونم به حسی که توی وجودم شکل گرفته فکر کنم

بعد از شستن دست و صورتم لباسم رو عوض کردم و رفتم سمت در قبل از خارج شدنم نگاهم به عکسی که به آیینه ی اتاقم بود افتاد

عکس دست جمعی بود مال دانشگاه نگاهم چرخید روی عکس بابک و سهیل هم توی عکس بودن ...لبخندی ناخداآگاه زدم ولی دلم گرفت...یعنی الان سهیل کجاست چی کار میکنه تو چه فکر؟؟

سرم رو تکون دادم تا افکار بد رو دور کنم ..نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه... بعد از خوردن یه صبحانه ی مفصل که با مامان صرف شد رفتم تا لباس عوض کنم و

برم مطب دکترم ...همین امروز باید میدیدمش.. زنگ زدم تا آژانس بیاد و به مامان گفتم و رفتم از خونه بیرون و دم در منتظر آژانس شدم...

امروز وقت نداشتم فقط امیدوارم بودم که باشه تا بتونم باهاش حرف بزنم...با بوق ماشین از جا پریدم و نگاهم به پرداید روبروم افتاد با اخم گفتم:

--آزانس؟؟
-بله..

سوار شدم و در رو بستم ..تموم راه به این فکر میکردم که چی بگم اصلا چطور بگم..چیو بگم...چیزیو که هنوز خودمم نمیدونم چیه...خوابی که دیدمو...

تردید داشتم که برم واخل یا نه
با دستای لرزون کرایه را حساب کردم و رفتم به سمت مطب مشاوره
همین که در مطب را باز کردم نگاه همه به سمتم هجوم اورد یه دلهره ای تو وجودم سرازیر شد کاشکی به مامان گفته بودم باهم می اومدیم
اه سایه بس کن کجاس اون همه شجاعتی که داشتی تو که اینقد سست نبودی
با این حرفاییی که تو دلم زدم یکمی دلم اروم شد به سمت میز منشی رفتم
-سلام خانم میتونم یه وقت بگیرم
با مهربانی به صورتم نگاه کرد
-سلام عزیزم اگه میتونی منتظر بمونی یه نفر امروز نمی یاد شما به جاش برین
سرم را به نشانه مثبت تکون دادم
بازم از هیچی خوبه رفتم روی تنها صندلی خالی نشستم
اول میخواستم برم مطب دکترم ولی با فکر اینکه خبر به بقیه بده اومدم پیش یه روانشناس امیدوارم بتونه راهنماییم کنه
همه در سکوت تو فکر بودن
تو فکر سهیل رفتم تو اژانس بودم که زنگ زد میخواستم جواب بدم ولی خیلی جلو خودم را گرفتم نباید به این وابسته گی دامن بزنم توی دلم یه غم بزرگی افتاد ولی با این دل مگه میشه کاری کرد ای خدا خودت کمکم کن
هندزفری را از کیفم بیرون اوردم داخل گوشم گذاشتم اهنگا را زیر وبالا کردم چشمم خورد به اهنگ همدرد از سهیل روی play کلیک کردم چشمامو بستم و با تموم وجود گوش کردم
با دستی که به بازوم خورد چشمام رو باز کردم بغل دستیم بود
-خانم نوبت شماس فکر کنم
یه نگاهی به منشی کردم
-بفرمایید خانم نوبت شماس
به سمت اتاق حرکت کردم پشت در یه نفس عمیق کشیدم و داخل رفتم پ
یه نگاه گذرا به کل اتاق انداختم با صدای شخصی نگاهم را به رو به رو دوختم
-سلام
به صورتش دقیق شدم یه لبخند گوشه لبش بود
-سلام
-بفرمایید بشینید
به مبلی که اشاره کرده بود نشستم
با نگاه به چشمام حرفش رو ادامه داد
- من مسعودم و شما؟
در یک کلمه گفتم:
-سایه
-میتونم سایه خالی صدات کنم
سرم را به عنوان مثبت تکون دادم
-خب سایه میشه بیشتر خودتو معرفی کنی؟
-21 ساله هستم دانشجوی هنر
سکوت کردم فهمید که بیشتر از این نمیخوام ادامه بدم
افرین پس روحیه ی حساسی باید داشته باشی من خودمم که بچه بودم دوس داشتم هنر برم ولی خب بزرگ که شدم دیدم به روانشناسی بیشتر علاقه دارم به خاطر همین اومدم روانشناسی
حرفاش کمکم من رو جذب میکرد تا راحت تر باشم باهاش
کمکم منم شروع کردم به حرف زدن با دقت به حرفام گوش میکرد البته همه حرفام رو نمیگفتم به خصوص علاقم به سهیل را







مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

صداى جمهورى اينترنتى بلاگفا نگار .اينجا رمان خانه است. مدير اينجا از شما تقاضا دارد بى




مرا به یاد آر قسمت هشتم

صداى جمهورى اينترنتى بلاگفا نگار .اينجا رمان خانه است. مدير اينجا از شما تقاضا دارد بى




مرا به ياد آر 9

رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر چقد دلم تنگ شده واسه اون موقع یادم باشه فردا هم یه سر




قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک

المیرا.ک - قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک - مینویسم یادگاری تابماند روزگاری




نفس قسمت2

رامین می افتادم به یاد اون روزهایی که صدای شیرینش اشک مرا رمان کمد شمار13(ار.ال




برچسب :