دلنوشته زیبا در وصف معلم
31 دلنوشته زیبا در وصف معلم ۱- ای معلم تو را سپاس : ای آغاز بی پایان ، ای وجود بی کران ، تو را سپاس .ای والا مقام ، ای فراتر از کلام، تورا سپاس. ای که همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدی سپاست می گویم، تو را به اندازه تمام مهربانی هایت سپاس می گویم . ای نجات بخش آدمیان از ظلمت جهل و نادانی،ای لبخندت امید زندگی و غضبت مانع گمراهی تو را سپاس می گویم . این تویی که با دستان پر عطوفتت گلهای علم و ایمان را در گلستان وجود می پرورانی و شهد شیرین دانش را به کام تشنگان می ریزی. پس تو را ای معلم به وسعت نامت سپاس می گویم . همان نامی که چهار حرف بیشتر ندارد ، اما کشیدن هر حرف و صدایش زمانی به وسعت تاریخ نیاز دارد…
۲- معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . دل دریاییت لبریز از آرامش است همچون کوه استوار از حوادث روزگار ایستاده ای و همچون ابر، باران پر شکوه معرفت بر چمن های دشت دانش آموختگی فرو می ریزی . خورشید نگاهت گرمابخش وجود ما وحرارت کلبه ی سرد یأس و ناامیدی و ارمغان شور و شعف است . غنچه ی تبسمی که از گلستان لبهای تو می روید، طراوت لحظه های ابهام و زیبا یی بخش خانه ی وجود ماست . کلام روح بخش و دلنشین تو موسیقی دلنوازی است که بر گوش جان می نشیند و اهنگ زندگی را به شور در می آورد.
۳ – معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . روانی به لطافت گلبرگهای ارغوان داری که از احساس و شور و شعف لبریز است . دستهای روشنت سپیدی خود را از گل بوسه های گچ گرفته و شمع وجودت از نیروی ایمان و انسانیت شعله ور است . سرخی شفق ، تابش آفتاب ، نغمه ی بلبلان ، صفای بستان ، آبی دریاها ، همه و همه را می توان در تو خلاصه نمود . معنای کلام امید بخش تو همچون نسیم صبحگاهان نشاط بخش روح خسته ماست . علم آموزی و صبر ایمان را از پیامبران به ارث برده ای و به حقیقت وارث زیبایی ها بر گستره ی گیتی هستی . قدوم سبز تو سبزینه ی کوچه باغ های زندگی و صفا بخش خاطر پر دغدغه ی ماست .
۴- معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . طپش قلب تو آهنگ خوش هستی و جوشش نشاط در غزل شیوای زندگی است . تو روشنایی بخش تاریکی جان هستی و ظلمت اندیشه را نور می بخشی . ‹‹ و ما یستوی الاعمی والبصیر . و لا الظلمات ولا النور ›› وهرگز کافر تاریک جان کور اندیش با مومن اندیشمند خوش بینش یکسان نیست وهیچ ظلمت با نور یکسان نخواهد بود . چگونه سپاس گویم مهربانی ولطف تو را که سرشار از عشق ویقین است . چگونه سپاس گویم تأثیر علم آموزی تو را که چراغ روشن هدایت را بر کلبه ی محقر وجودم فروزان ساخته است . آری در مقابل این همه عظمت و شکوه تو مرا نه توان سپاس است ونه کلام وصف . تنها پروانه ی جانم بر گرد شمع وجودت ، عاشقانه چنین می سراید : معلم کیمیای جسم و جان است … مــعلم رهنمای گمرهان است…. شـده حک بر فراز قله ی عشق …. معلم وارث پیغــــمبران است
۵- سلامت گفتم پیامم دادی ، پیامت چراغ راه زندگیم شد و مرا به سرزمین نور و آگاهی هدایت کردی ای آینیه تمام نمای عشق و محبت و ایثار هرروزت مبارک باد و ای پروردگار کوچک قلبم که خداوند بزرگ معلمت نامید ، روزت مبارک
۶- اوراق زرین تاریخ تربیت سیمای درخشان مربیان نام آوری چون ابراهیم ، موسی ، عیسی و محمد (ص) ، علی (ع) و فاطمه (س) و زینب (س) را بر خود نقش ابدی زده است آنان که با پیکار مقدس خویش حماسه های شکوهمند و جاوید در سازندگی انسان متعهد به وجود آوردند و با تزکیه و تعلم کاخ بلند پایه ی علم و فضیلت را بنا نهاده و پرچم توحید را برافراشتند و امروز شما عزیز گرامی ادامه ی این نهضت عظیم را بر عهده گرفته ای ضمن بزرگداشت خاطره استاد مطهری و گرامیداشت روز معلم برایتان در این راه آرزوی موفقیت می نمایم.
۷- چگونه می توانم تمام لحظه هایی که چون سرو در مقابلم ایستادی و با شور عشقت مرا سیراب کردی جبران کنم جز اینکه بهترین درود ها و دعاهای خیرم را بدرقه راهت کنم . فروغ صبح دانایی انیس روز نادانی چگونه پاس دارم تورا اینک که می دانم خدا هم نیز چون من تورا بسیار دوست می دارد من هم چون خدایم تو را دارم سپاس بی حد.
۸- ای باغبان دلها دل را به تو سپردم سیراب کن زعلمت کویر تشنه ام را بعدش بکار درخت پر بار مهربانی تا بار ان ببارد بر بوستان دلها جاری شود چو خونی درجات بی توانها . ای که الفبای زندگی را از سرچشمه نگاهت آموختم ……… روزت مبارک.
۹- معلم باغبان باغ عشق است معلم قافله سالار عشق است همه کار معلم کار عشق است. معلم بر اوج جانها خط دانش وایمان می نگارد ودر ضمیر پاک دانش اموزان نقش فطرت را برجسته تر می سازد وبا خامه تعلیم جامعه تربیت بر اندام روحشان می پوشاند وبا کاشتن بذر عفاف وصداقت عفاف وصداقت تعهد در دلها ارزش فوق مادی می افریند.
۱۰- ای معلم !رنج امروز تو اعتلای فرهنگ ومکتب ومیهن فردا ی ماست .تو (امروز ) خود راو قف (فردا) ی ما کرده ای وهمچو شمع قطره قطره می سوزی تا دل وجان ما را روشن سازی . ای معلم!….. تو باغبان دلسوز نهالهای امروز وسروها ی سرافراز فردایی . دست کریم وقلب پر مهرت رااز سر وجان دانش آموزان این ساقه ها ی نورس وشکوفه های جوان دریغ مدار تا عطر فردایشان یادگار بذر افشانی تو باشد وبویندگان این گلها ی زیبا به باغبان افرین گویند .
۱۱- معلما!…. شمع از تو اموخته است روشنی بخشیدندر تاریکی را باغبان از تو دارد تجربهی تربیت گلها وابیاری باغچه ها وگلدانها را. ای معلم!….. ای فروغ ظلمت ستیز ای مهربان ای غمخوار ای ابر برکت بار! ما گلبوته های کنار جویباریم وتو اب روشن وجاری .کام جانمان تشنه زلال (معرفت ) است. ما لوح سفید دلمان را به (امانت ) به تو شپرده ایم) .در قلبهای ما مشعل هدایت وایمان بیفروز ومشام ما را با عطر یقین و معنویت معطر ساز .
۱۲- باغچه کوچکت همیشه بهاری! کلماتی که بر تخته سیاه مینویسی، ابرهای بهاریاند که باران را به تشنگی گلبرگها مهمان میکنند. همه اتفاقهای تو به گل سرخ میرسند. پنجرههای کلاست را با پروانهها فرش کردهای و دیوارهای کلاست را با بوسه شاپرکها، کاغذدیواری. نیمکتهای کلاس، مثل کلام تو هیچگاه بوی کهنگی نمیگیرند. کلاست باغچهای از گلهای همیشه بهار است که عطر زندگی را از جانت میآکنند.
۱۳- نفسهایت رسولان روشنیاند. کلمات تو سادهترین شکل ترجمه خورشید است ؛ وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار مینویسی و نور را نقاشی میکنی. گرد گچهای سفید که بر شانههایت مینشیند، انگار با لبخندی مهربان، دماوند در مقابلمان ایستاده است؛ با همان سربلندی همیشگی. اگر کسی چروکهای پیشانیات را دنبال کند، به رنج باغبانی میرسد که سالهاست گلهایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بیپایان، بهار را به باغش دعوت میکند. همه جادههایی که تو نشان میدهی، به «خرد و روشنی» میرسند. صدای گامهایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است. صدایت، قاصدکهاییاند که خبر از آیندهای روشن، از روزهای نیامده برایمان میآورند
۱۴- همیشه خستگیهایت را پشت لبخندهای ما گم میکنی؛ لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی میدهند، لبخندهایی که بوی امید میدهند، لبخندهایی که بوی بالندگی میدهند. ما ماهیان قرمز کوچکی هستیم که غیر از آب ندیدیم و از هم میپرسیم آب را و تو رودی هستی که به اقیانوسهای دور، پیوندمان میدهی و آب را برایمان بخش میکنی. تو ابری؛ جان تشنه کویری ما را از باران دانش سیراب میکنی.
۱۵- تو چشمهای هستی که زلالی را در زیر سایه درخت دانایی، به ما تعارف میکنی. تو به ما یاد میدهی تا مثل همه پرندهها پرواز کنیم و یادمان میدهی که خویش را به خداوند برسانیم؛ مثل تمام آههایی که از دلهای سوخته میآید. وقتی که مثل همیشه آرام آرام شروع میکنی به صحبت کردن، انگار قناریهای مست، دارند بهار را آواز میکنند! دستهای گرمت را میفشاریم که گرمترین دست دوستی هاست. آب حیات، همین کلماتیاند که تو به ما میآموزی، بیآنکه چشم طمعی داشته باشی؛ تنها لبخند ما کافیست. کلماتی که تو میآموزی، هیچ گاه فراموش نخواهیم کرد.
۱۶- ما درس چگونه زندگی کردن را از تو آموختهایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموختههای تو که سالها پیش از مسافر شدن، در دستهایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم. همیشه دلگرممان کردی تا جادههای پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم. حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته، بخند؛ بخند مثل همیشه، تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم. بخند، زیبا بخند! بهار جاودانه گلهایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان؛ خسته نباشی!
۱۷- اردیبهشت، با نفسهای پیامبرانهات جوانه میزند و تو میآیی تا خورشید آگاهی را در قلبهای حاصلخیز فرزندان سرزمینت بکاری. دستان سپیدت بر پیکر تخته سیاه، نور میپاشد و الفبای روشنی، در اذهان تاریکمان حک میشود. وارد که میشوی، چشمهای شوقمان چون پنجرههایی آفتابی، به سویت گشوده میشوند. میآیی و عطر حضورت فضای کلاس را پر میکند. ای رازدار دلهای کوچک و معصوم و سنگ صبور غمهای پروانهها! تو آمدهای تا روح حقیقت را پاسداری کنی و از چهره جاهل زمین، گرد و غبار این همه ندانستن را بزدایی. آمدهای تا نهالهای سبز را باد هرزه گرد پاییز، به داس زردش نچیند.
۱۸- لب که به سخن میگشایی، صدها پرنده سپید بال در آسمان معرفت به پرواز میآیند و من لبریز این همه آبی، پریدن را تجربه میکنم. نگاهم که میکنی، تار و پود جانم لبخند میزند. دستهایت، ریشههای کنجکاویام را محکم میکند و صدای فرشته سانت، سایه غولهای نادانی را از کوچههای جانم میتاراند. ای آسمانی زمینی رخسار! اینگونه که عاشقانه به رویشمان کمر بستهای، دیر نیست که از هر گوشه این خاک، صنوبرانی سربلند، با انگشتان سبزشان، گیسوان خورشید دانش و فن آوری را شانه بزنند و ستارههای فروزان پژوهش، از چشمان آگاه همین نوباوهگان بزرگ اندیشه، روشنی بخش رصد خانههای تاریک جهان گردد. تو را چه نامم ای عصاره مهربانی و ایثار و عشق؟ از شیره جانت مینوشانی و رگهای کبودمان را از خون کاوش و تفکر میانباری، تا نفسهای زندگیمان، با نبض آینهها هماهنگ شود. دوستت داریم. میستاییمت و خاطر خستگی ناپذیرت را به واحههای خرم ایمان و عشق میسپاریم.
۱۹- رو به روی تپشهای پر شتاب تعهّد که نامش معلم است، گلهای آرامش آمدهاند و دسته دسته بوسه آوردهاند؛ با خوشههای رنگارنگ تقدیر و تبریکهای از دل برآمده: ای آموزگار مهربان، معلم خوب من! عطر گل، همه جا پیچیده. هم کلاسیهای نور، یکی یکی در پیشگاه امروز، بستههای سپاس را هدیه میدهند. شاد باشها از سمت ماه میآیند، روی میز معلّم. شور و شوقها، از پشت لحظهها سَرَک میکشند. فضای کلاس از بوی معلّم، سرشار است.
۲۰- معلم، هر روز در ایستگاه صبح میایستد تا اتوبوس بیقراری بیاید و او را به کلاس محبّت ببرد. معلم میآید و نسیم یادگیری در موسم شعور میوزد. الفبای عشق، بر دل کلاس مینشیند. میآید و باز قدم میزند بین ردیف صندلیهای «توانا بود».میآید و بوی خوش دانش، تا بهشت امتداد مییابد. میآید و باز به صورت دقیقهها، لبخند میپاشد و بر سرِ اندیشههای بزرگ فردا، دست نوازش میکشد و همچون باغبانی دلسوز، قد کشیدن دانه دانه نهالهایش را انتظار میکشد.
۲۱- وقتی قلم میلغزد در ناکجا آباد جغرافیای اندیشه یعنی نسیم روح تو وزیدن گرفته است. در هر کرانه خواندن و نوشتن؛ حضور آبی تو موج بر موج، بالا میرود؛ تو که در تکاپوی رشد و تعالی نسلها گم شدی؛ تو که خاطرههایت با نیمکتهای ساده و پرهیاهو و با تخته سیاهی که سپیدی روز را میآموخت، گره خورده است. تو با واژههای آسمانی ذهنت، بغل بغل محبّت همراهشان میکردی و به سینه گشاده شاگردان نوپا هدیه میدادی. تو در پژواک پرستوهای عاشق، تکرار میشوی و در ترانه باران، تازهتر از همیشه میدرخشی. قاصدک خیال مهربان تو، همیشه رو به آسمان، در اندیشه بارور شدن بذرهایی است که پاشیدهای. تو به فرداهای روشن دانشآموزان خویش میاندیشی و ما در تکانهای قطار زندگی روی ریل روزگار، در هر نوشتهای، در هر لغزشی که از قلم سر میزند و در رویش هر فصلی، یاد تو را زنده میکنیم. ای صبور آسمانی، معلم علم و الهام، ای آموزگار! از تو چه بگوییم که خود به ما آموختی گفتن و نوشتن را؟به رشتههای مهر که بر گردنم آویختهای سوگند که همواره میستایمت!
۲۲- دستهایت از لمس واژهها لبریز است. سینهها را باز کن و آنچه را که اندوختهای، در جانها لبریز. تو از لمس واژهها برمیگردی. دستهایت را باز کن! از سرانگشتهایت جان در تن جهان لبریز، جهان، تشنه صدای گرم توست. جهان، تشنه نگاه مهربان توست. پنجرهها را باز کن! هوای کلماتت را در سینه خیابانها و شهرها جاری کن. بگذار از تو نفس بکشند، بگذار کلمات تو را، جانهای تشنه استنشاق کنند! تو با کلماتت نماز میخوانی، با کلماتت عشق میورزی، با کلماتت زکات میدهی، چرا که «زَکاةُالعِلمِ نَشْرُهُ» تو بر جانها حاکمی. کلماتت چونان درّی گران بها بر زبانها میرقصد و میغلتد، میرقصد و تپیدنی دیگر گونه را به قلبها میآموزد، میغلتد و انسانها را به فردای آب و آینه و روشنی میبرد.
۲۳- دستهایت را باز کن! تو بهاری ودستهایت از نسیم جان بخش لبریز است. راهی شو تا بهار، از لای پلکهای زمین جاری شود، تا زمین، عطر نفسهایت را جوانه بزند. تو با پاییز میرسی؛ اما بهار مهر را مهمان دلهای آکنده از اشتیاق میکنی. در کیفها، فروردین میکاری و در جیبها اردیبهشت. هر سال، پاییز که از راه میرسد، تو را میبیند که ایستادهای؛ با دستهایی از بهار سرشار، با دستهایی از بهار کلمات و واژهها سرشار. ایستادهای و به پنجرههای تشنه سلام میدهی. ایستادهای تا سینهها را به میهمانی بهار و جوانه دعوت کنی.
۲۴- کاش میشد از اول شروع کنیم! تو بنشینی و من روبه رویت زانو بزنم و از نو هجّی کنم آب را و بابا را که باز نشسته است در خانه سالمندان؛ چشم به راه پدیدهای به نام مرگ. بنشین تا دوباره کتاب و دفترم لبریز شود از طعم «سارا انار دارد» ای کاش باز هم مادر در باران بیاید و برای بیرمقی دستانم سبد سبد نان مهربانی بیاورد! اصلاً دستم را بگیر تا از سادگی سفره کوکب خانم، توشهای بردارم، به آغل حسنک سری بزنم و بشنوم صدای حیوانات زبان بسته را که داد میزنند: «من گرسنهام. حسنک کجایی؟»میخواهم تصمیم کبری بگیرم که هیچ وقت یادم نرود.
۲۵- برای تو، ماه را چراغ میخواهم و از صفحه آبی دریاها، کاغذی برمیگیرم تا در رویشِ نور و آغاز فصل روشنایی، از چشمهای مهربان و دستهای بیکرانت واژهای بنگارم. وقتی به دوردستترین نقطه افق خیره میشوم به آنجا که جولانگاه ستارگان درخشنده عشق و ایثار است، تو را میبینم که روشنتر از تمام خورشیدها، بر تاریکیهای ذهن بشر تابیدهای. چشمانت، چشمه زلال آگاهی است که زیباترین واژههای شعور را به نگاهِ من الهام میبخشد. پیشانیات که از تبار روشنی هاست، ایوان بلندی است که ماه، از منظرهاش عبور میکند
۲۶- تو را به یاد میآورم که در چشمهای کودکیام لبخند میزدی، آن گاه، درختان شکوفه میآوردند. حیاط کوچک مدرسه، چقدر برایم بزرگ میشد وقتی صدایم میکردی و الفبای روشنی رادر گوش جانم میآویختی! گویی در ژرفای صدایت، پرندگان آشیانه داشتند. در زیر بارانِ پرسشهای بیشمار من، چتر نوازش نگاهت را میگشودی و صبورانه مرا میآموختی که ابرها چگونه تشکیل میشوند، باران چگونه میبارد، فصلها چرا پدید میآیند و راز اختلاف شبها و روزها چیست. من در کلاس شکوه تو، برای دومین بار متولد شدهام؛ از همان روز که درسِ مهربانیات چراغ زندگیام شد تا کوره راههای جهل و تاریکی را در پرتو پر فروغش، به سلامت پشت سر گذارم. هر چه بیشتر تو را سرمشق خود قرار دادم، راه برایم روشنتر شد و خورشید علم و دانش، زندگیام را حرارت بیشتری بخشید. سالها میگذرد؛ اما من هنوز به آبیِ بیکران نگاهت میاندیشم که مشتاقانه، صدفهای گهر بار آگاهی را در دستهای من لبریز میکرد. میخواستی بدانم و دانایی را با زمزمههای مهربانیات، در روح و جان من تلقین میکردی همواره در دعاهای شبانهام تو را یاد میکنم و از خداوند، علوِّ درجاتِ معنویات را آرزو دارم.
۲۷- کلاس خاطرهها با یاد تو جان گرفت. تو در سپیدی برگهای دفتر دلمان جریان داری. تو بودی و کوله باری از مهر؛ ما بودیم و تشنگی در وادی محبّت تو ما بودیم و خانههای دلمان در آستانه چلچراغی از مهربانیات. بر لبت باران نور بود و دل ما کویر تاریکی؛ قطره قطره بر سطح ترک خورده زمین دلمان باریدی و علم در ما جوانه زد. نگاهت، مکتب عشق بود و ما مکتب نشین چشمهایت بودیم. ما دست در دست تو نهادیم تا راه پرپیچ و خم زندگی را با تو گام برداریم. دل به دل ما سپردی و گرمای وجودت را در سرمای تمام فرازها و نشیبها همراهمان کردی تا در یخبندان جهالت، در جا نزنیم. چراغ دانشی که در دست ماست، روشنایی از تو دارد، معلّم!
۲۸- بوی اردیبهشت، مشام جان را مینوازد و مرا به یاد زیباترین دوران زندگیام میاندازد؛ روزهایی که در کلاس درس مینشستم و به چشمان مهربان تو نگاه میکردم و تو اندیشهام را به سوی پاکیها صیقل میدادی. تو چشمهایم را به روشنی عادت میدادی و لبهایم را به ترنم روح نوازترین نغمهها میخواندی. تو قلب متلاطم مرا به ساحل آرامش رساندی و با دستهای گرم و صمیمیات، برایم سرمشق عشق و معرفت و ادب میگرفتی، تا سرانگشتانت، افقهای روشن فردا را به من نشان دهد. من امروز پس از سالها دوری و با دسته گلی از یاس به دیدارت آمدهام تا در نیکو داشت هفته معلم، یاد و نامت را گرامی داشته و تجلیل از روزهایی که هر صبح از صمیمیت، مهربانی، علم و آگاهی را به کلاس درس میآوردی و شکوفه لبخند را روی لبان شاگردانت مینشاندی.
۲۹- معلم عزیر! آن زمان که پای درست مینشستم و تو الفبای عشق را به من میآموختی، دلم از گوهر کلمات خالی بود؛ تو مرا سرشار از واژههای روشن میکردی. سالهاست که از آن لحظههای شیرین میگذرد، ولی هنوز یاد و نامت در دلم زنده است. آن زمانها برایم از دانایی میگفتی و محبت را به من میآموختی. من در سایه سار وجودت پیش میرفتم و قدم از قدم برمیداشتم، تو بودی که دست مرا گرفتی تا در پرتگاه و لغزش گاههای زندگی نیفتم. من امروز به احترام نامت قیام میکنم و در زلال کلماتت رها میشوم و حدیث زندگی را با تو مرور میکنم. میخواهم به آسمان بال بگشایم و نامت را بر صحیفه آبیاش حک کنم. دوستت دارم، معلم!
۳۰- ای معلم عزیز: باکدامین لغتی من زتو تکریم کنم بهر آن زحمت بی حّد تو تعظیم کنم. ستایشگر همچون معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را. ای آموزگار معارف انسان ساز قرآن بزرگت می دارم و مقام والایت را می ستایم. در این مدت اندک با سخنان دلنشینت شکوفه های مهر و عشق به میهن را در در وجودم پروراندی و با پرتو سخنان آتشینت مشعل شجاعت و شهامت را در وجودم افروختی و همچون پروانه در کنار شمع سوختی و ساختی. سالار،از این سخنان دل نشین باز هم با من بگو،از ایمان و فتوت و جوانمردی،از بی رحمی و شقاوت و خودخواهی و….
۳۱- معلم، بر اوج جان ها خط دانش و ایمان می نگارد و در ضمیر پاک دانش آموزان، نقش فطرت را برجسته تر می سازد و با خامه تعلیم، جامه تربیت بر اندام روحشان می پوشاند و با کاشتن بذر عفاف و صداقت و تعهد در دل ها، ارزش فوق مادی می آفریند. تلاش صبورانه و دل سوزانه معلمان و مربیان متعهد، در بارور ساختن نهال های انقلاب، جریان آب زلال در بوستان فرهنگ و عرفان است. ای معلم! رنج امروز تو، اعتلای فرهنگ و مکتب و میهن فردای ماست. تو «امروز» خود را وقف «فردا»ی ما کرده ای و همچو شمع، قطره قطره می سوزی تا دل و جان ما را روشن سازی
مطالب مشابه :
34 دکلمه در وصف معلم
34 دکلمه در وصف معلم قیام میکنم و در زلال کلماتت رها میشوم و حدیث زندگی را با
دلنوشته زیبا در وصف معلم
دلنوشته زیبا در وصف معلم. میکنم و در زلال کلماتت رها میشوم و حدیث زندگی را با تو
روز معلم
علمي که با آن زيباترين سرودها را در وصف معلم نام تو در وادي سبز حدیث آشنایی. معلم
چهل حدیث زیبا درباره علم و دانش-1
چهل حدیث زیبا درباره علم و هر کس در حال طلب دانش مرگش فرا رسد ، میان او و پیامبران تنها
نیکی به پدر و مادر
معلم . معلم. نکاتی شعر بدون نقطه علامه حسن زاده املی در وصف پیامبر در حدیث است که حتی
متن مجری روز معلم
دکلمه زیبا در وصف معلم . قیام میکنم و در زلال کلماتت رها میشوم و حدیث زندگی را با تو
مقاله در مورد شغل معلمی ، معلم ، روز معلم ، دبیر ، استاد ، مدرس
همان مزيت با وصف (اکرميت) در ضمن اين آيات معلم در جامعه منظومه شمسی، حدیث های
« نصرالله مردانی »
اندیشه های یک معلّم شاهد مدعا شعرهایی است که مردانی در وصف امام ای این سروده بر حدیث
برچسب :
حدیث در وصف معلم