مرا به ياد آر 9
*********
ماشین را دم در خونه پارک کردم حوصله نداشتم ببرم داخل با کلید در را اهسته باز کردم
یه دستی به موهای ژولیده ام کشیدم و داخل خونه شدم
با صدای در بابا چشم از اخبار برداشت زل زد تو چشمای پر از غم من و با تاسف سرش رو تکون داد
-حداقل به فکر خودت نیستی به فکر مادرت باش نمی بینی چه زجری داره میکشه همش باید غصه تو رو بخوره حداقل نمی یای خونه جواب تلفناش رو بده
با شرمنده گی گفتم:
-بخدا بابا خیلی گرفتار بودم
-برو از دلش بیرون بیار
-چشم بابا
به سمت اتاق مامان حرکت کردم ذهنم اشفته تر از این حرفا بود
یه ضربه کوتاه به در اتاق زدم و وارد شدم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود تمام وجودم پر از غم شد من چیکار کردم با مامانم یه نگاه به تخت انداختم روی تخت خوابیده بود گوشه ای از تخت نشستم
-اومدی سهیلم
-اره مامان
یه اهی کشیدم و ادامه دادم
-مامان کاش میفهمیدی چقد داغونم
روی تخت نشست و سرم رو تو اغوشش گرفت
-میدونم پسرم کاش نمیزاشتی سایه از اینجا بره اون امانتی سپهر بود
تو دلم اتیش گرفت کاش مامان نمیگفت امانتی سپهره
-سهیل مادر یه چیزی ازت بخوام انجامش میدی
به چشمای مامان خیره شدم
-تو جون بخواه
-جونت سلامت عزیزم میگم چی میشه سایه رو برگردونی اینجا پیش خودمون
-مامان خودش خواست بره میخواد پیش خانوادش باشه
-خب راه دیگه هم هست
-چه راهی مامان
-باهاش ازدواج کن
با بهت به مامان نگاه کردم
-مامان میفهمی چی داری میگی اخه مگه میشه
-اره مامان چرا نشه نمیخوام امانتی سپهر دست کسی دیگه بیفته
-مامان من از خدامه ولی میدونم که سایه از من متنفره حتی نمی خواد ریختم رو ببینه
-خب حالا تو باهاش حرف بزن شاید قبول کرد به زور که نمی خوایم این کار رو کنیم
با این که ته دلم خوشحال بودم ولی به روم نیاوردم و گفتم:
-نمیدونم مامان حالا فردا میرم دیدنش ببینم چی میشه
از جام بلند شدم
-کاری باهام نداری مامان میخدام یکم استراحت کنم
-نه پسرم برو بخواب
به طرف بیرون حرکت کردم تمام فکر و ذهنم پی حرفای مامان بود یعنی سایه قبول میکرد
یاد دانشگاه بخیر چقد دلم تنگ شده واسه اون موقع یادم باشه فردا هم یه سر برم اموزش بعد از مرگ سپهر رفتم واسه خودم و سایه مرخصی گرفتم الان باید دوباره شروع کنم به ادامه
خسته از این همه فکر سرم رو گذاشتم زمین و خوابیدم
******
سایه:
خسته از این همه درگیری فکری وارد اتاقم شدم
بعد از یه دوش نسبتا طولانی روی تختم خوابیدم یعنی الان سپهر کجاس؟دوباره پیش دوستاش برگشته یا نه چرا هیچی از حرفایی که با سهیل بودم رو یادم نیس دستم رو گذاشتم روی پیشونیم بدجور درد گرفته بود حوصله نداشتم از جام بلند شم برم مسکن بخورم.....
کم کم چشمام گرم شد و بخواب رفتم... با احساس ویبره ی گوشیم و درد شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهی به گوشیم انداختم آلارمش بود آخ به کل یدم رفته بود امروز وقت دارم بعد از ظهر..
به سختی از جام بلند شدم چشمام سیاهی میرفت و از درد سر حالت تهوع بهم دست داده بود دستم رو به دیوار گرفتم و به سمت دستشویی رفتم..
بعد از شستن دست و صورتم با بی حالی دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین ..مامان با دیدنم اومد طرفم و دستم رو گرفت :
--وای سایه؟چی شدی مادر؟؟ با این حالت کجا شال و کلاه کردی؟؟
وای صدای مامان که بغل گوشم جیغ میزد عین یه چکش و میخ عمل میکدر هس میکردم صداش داره مخم رو سوراخ میکنه..دستم رو از دستش دراوردم و روی مبل نشستم بعد از چند ثانیه گفتم:
-مامان..من و..وقت دکتر دارم..برام ..یه ماشین بگیر....از آژانس..
گفتن همین چند کلمه هم سردردم و بد تر کرد..چشمام و بستم و سعی کردم غر غر ها مامان رو نا دیده بگیرم تا ماشین برسه..
وقتی رسیدم مطب 5 دقیقه تاخیر داشتم .. و خدارو شکر مطبش اونقدرا شلوغ نبود که صداها رو مخ باشه.. منشی با دیدنم لبخندی زد و گفت :
--سایه جون دیر کردی.. اقای دکتر داره یه مریض دیگه رو میبینه صبر کن بعد از اون نوبت تواِ..
تنها سری تکون دادم و روی اولین صندلی نشستم حوصله ی فکر کردن به اینکه چرا این منشیِ یهویی اینقدر صمیمی شده با من رو نداشتم...پس بیخیالش شدم..
بعد از یک ربع که برای من با این سردرد خیلی طولانی بود بالاخره اسمم رو صدا کرد .. به سمت اتاق مسعود یا همون آقای دکتر رفتم ..
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
--دیر کردی سایه خانوم..بشین ..
اومدم بشینم که باز صدام کرد:
--بیرون بازم مریض بود؟!!!
-اوهوم.ولی زیاد نبودن..!!
چونه اشو خاروند و گفت:
--که اینطور. عجیبه تو اخرین مریض امروز من باید باشی نرمال..صبر کن..
تلفن رو برداشت به جایی زنگ زد از صحبتاش میشد فهمید داره با منشی بحث میکنه ... تلفنش که تموم شد اومد و رو بروی من نشست:
--خب سایه خانوم چطوری؟؟
لبخند محوی زدم :
-خوبم ممنون..
--به قیافت با اون اخم و صورت گل انداخته که نمیشه گفت خوب!!
-خوبم فقط یکم سردرد دارم..آخ..
--چی شد؟
-هیچی یادم رفت مسکن بخورم.. از تنبلیه دیگه..
لبخندی زد و صحبت رو شروع کرد بعد از 10دقیقه حس کردم همه چی داره دور سرم میچره.. سردردم وحشت ناک شد با دست بهش اشاره کردم ساکت شه ... از شدت سر درد نفس نفس میزد.. با دیدن حالم گفت:
--خب جلسه ی امروز باشه برای یه روزه دیگه.. من الان اماده میشم میریم بیمارستان تا علت این سردردا رو بفهمیم..گفتی تصادف کرده بودی؟
-اوهوم..
--خب پس بخاطره هموناس حتمالا ولی همین سردردا هم خطرناکِ باید از سرت دوباره عکس برداری بشه پاشو بریم..
اونقدر بی حال بودم که بدون هیچ مخالفت یا تعارفی قبول کردم و باهم از مطب خارج شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم..
"سهیل"
اونقدر حرفای مامان برده بودم توی فکر که یک ساعت توی حموم زیر دوش ایستاده بودم و فکر میکردم اصلا سایه قبول میکرد؟؟ خب معلومه توی رودربایستی میگفت بله.
بعدم این ازدواج یه ازدواج زوری میشد.. اصلا من نخوام امانت نگهدار باشم باید چیکار کنم..وای خدا مغزم داره منفجر میشه ...
من سایه رو دوست دارم .. ولی اون سپهر رو انتخاب کرد پس یعنی سهیل هیچ جایی تو این بازی نداره... عجب غلطی کردم به مامان گفتم باشه..
نمیدونم.. باید برم با سایهحرف بزنم اصلا دلیل این رفتنش چی بود؟؟ چی شد یهوی؟؟ من که خودم گذشته اشو براش تعریف کرده بود پس چرا .. بیشتر از این فکر کنم باید برم گوشه تیمارستان بخوابم..
نفس عمیقی کشیدم و شیر اب بستم و با پوشیدن حوله از حمام خارج شدم...
***
برای آخرین بار نگاهی به تیپم داخل اینه انداختم بد نشده بودم یه پیرهن سفید تنگ که آستیناش تا روی آرنج تا خورده بود با یه شلوار پارچه ای مشکی که فیت تنم بود ...
موهامم که همون طور حالت دار به بالا داده بودم..بعد از مرگ سپهر دیگه رو مود مو درست کردن نبودم... کمی از ادکلن LACOST خودمم که دیگه اخراش بود زدم و از خونه زدم بیرون..
به بهونه ی ثبت نام تو دانشگاه و ادامه ی تحصیل و روحیه ی سایه دارم میرم خونه اشون تا باهاش صحبت کنم.. از طرفی میترسم که برخود خوبی باهام نداشته باشه از طرفیم خوشحالم که بعد از چند روز دوری دوباره میبینمش...
ولی چه فایده وقتی اون به من حسی نداره یا اگه هم داره همش وابستگیِ... هه منتظرم پیشنهاد مامان به گوشش برسه ببینم چیکار میکنه...البته چه بگه نه بگه بله هردو یه معنی رو میده...
وقتی رسیدم دم خونه با دیدن سایه که داره از ماشین یه پسر پیاده میشه ماتم برد عصبی شدم.. دیوونه شدم.. سایه؟؟؟؟؟؟/ با یه پسر؟؟؟؟ اونم ساعت 9 شب؟؟ مغزم فرمان هیچ کاری رو نمیداد از عصبانیت عرق سردی روی پشونیم نشسته بود... خواستم دور بزنم ولی دیر شد سایه منو دید..
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
رمان مرا به یاد آر 12
صداى جمهورى اينترنتى بلاگفا نگار .اينجا رمان خانه است. مدير اينجا از شما تقاضا دارد بى
مرا به یاد آر قسمت هشتم
صداى جمهورى اينترنتى بلاگفا نگار .اينجا رمان خانه است. مدير اينجا از شما تقاضا دارد بى
مرا به ياد آر 9
رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر چقد دلم تنگ شده واسه اون موقع یادم باشه فردا هم یه سر
قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک
المیرا.ک - قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک - مینویسم یادگاری تابماند روزگاری
نفس قسمت2
رامین می افتادم به یاد اون روزهایی که صدای شیرینش اشک مرا رمان کمد شمار13(ار.ال
برچسب :
رمان مرا به یاد ار