رمان سوار بر بال سرنوشت 7
ديگه تا رسيدن به خونه مريم اينا حرفي نزدم و فقط به بيرون خيره شدم نميدونم چرا يهو دلم گرفت
دل تنگ و بي قرار شدم فکر مي کردم وقتي بيام اينجا دل تنگي براش تموم ميشه چون اينجا جايي که اون توش به دنيا اومده اما الان برعکس بيشتر براش بي قرار شدم .
یادمه وقتی اون نامه سفارت اومد من فهمیدم متولد اهوازه ..
با توقف ماشين به خودم اومدم و فهميدم رسيديم مريم نگام کرد و گفت چرا نشستي پس بيا پايين
لبخندي زدم و گفتم مريم من خجالت مي کشم اي کاش منو ميرسونديد يه هتلي جايي تا خونه اي که گفتي رو اجاره کنم
دستش رو بلند کرد که بزنه ..خودمو عقب کشیدم دستش رو آورد پایین و گفت خودتو لوس نکن زود باش بيا پايين
کنارش که ايستادم خونه اي ويلايي رو مقابل خودم ديدم پس به نظر مياد وضعشون بد نيست
البته خود مريم قبلا بهم گفته بود که اونا همه گي توي خونه پدربزرگشون با هم زندگي مي کنن و فکر کنم مساحت خونه يه دو هزارمتري باشه که چند تا ساختمون جدا توش بنا شده که هر کدوم از خانواده ها توش زندگي مي کنن منظورم خودشونو خونه خاله و دايي هاش هست
محمد چمدونم رو برداشت و جلوتر از من وارد خونه شد مريم هم دستم رو گرفت و گفت زود باش الان همه منتظر تواند
مريم جلوي يکي از ساختمونا که به نظر از بقيه ساختموناي خونه بزرگتره ايستاد و گفت بريم همه اينجا جمع شدند توي خونه بابابزرگ
نگاش کردمو گفتم ميدونم بهم نمياد اما باور کن خجالت مي کشم آخه من حتي خانواده ات رو نمي شناسم
چشماش رو ريز کرد و نگاهم کرد بعد دستم رو محکم کشيد و گفت خودتو لوس نکن زود باش
-باشه آرومتر خودم بلدم بيام ...
یه نفس بلند کشیدم و یه صلوا فرستادم..نمیدونم چرا بد جور کم رو شده بودم
-خب بریم ..اما یادت باشه....
اما قبل از اينکه جمله ام رو تموم کنم در ساختمون باز شد و پسر جووني جلو رومون قرار گرفت و مستقیم توی چشمام زل زد
با خجالت سرم رو پايين انداختم که مريم گفت علي تو کي اومدي
حس کردم لبخند زد چون با صدايي که توش خنده بود جواب داد: اول معمولا سلام مي کنن
-ول کن تو هم ..بریم صنم...علی برو کنار میخوایم بریم تو
سنگيني نگاه اون جوون رو روي خودم حس مي کردم اما نگاش نکردم ..چادرم رو کمی سفت تر گرفتم .نمیدونم چرا صدام در نمیومد.اون اول پیش قدم شد و گفت سلام خانم خوب هستين ....من علي ام پسر دايي مريم .....مريم که بلد نيست معرفي کنه مجبور شدم خودم اين کار رو بکنم
مريم-بامزه حتما لازم نبوده تو رو معرفي کنم .....تو که هميشه نخودي بودي اينبار هم روش
براي اينکه حرفاشون تموم بشه سرم رو بلند کردمو به اون علي نگاه کردم
قد معمولي داشت و صورت سبزه اما چيزي که توي نگاه اول جذبت میکرد چشماش بود..
يه جوري خاص بودن طوري که من چند لحظه خيره نگاش کردم که باعث شد با شيطنت لبخندي بزنه و بگه حالا وقت زياد هست بفرماييد تو
واي اب شدم وقتي اين حرفو زد چقدر پرروئه اين .... خاک برسرت صنم که هر جا ميري يه گندي ميزني
خواستم چيزي بگم که مريم گفت علي اگه بري کنار ما هم مي تونيم بريم تو
-بله خواهش مي کنم بفرماييد
و از سر راهمون کنار رفت
***
جلو پنجره ايستادم و به امروز فکر کردم روز خوبي بود فقط اگه نگاههاي گاه و بي گاه علي رو استثنا میگرفتم. اينقدر نگاهم مي کرد که حتي سرناهار نفهميدم چي خوردم
با اينکه از طعم غذا که صبور بود خوشم اومد اما مگه اين کنه گذاشت با خيال راحت طعم غذا رو بفهمم
وقتي سفره به اون بلندي رو پهن کردن يه ان کيف کردم که اينا چه خونواده ي بزرگ و پر محبتي هستن که همه ي اونا با هم سر يه سفره ميشينن و غذا مي خورن
مريم يه خاله داشت و دوتا دايي
که هر کدوم از اونا چند تا بچه داشتن علي هم پسر دايي بزرگه مريم بود که سه تا خواهر داشت و اون تک پسر پس مسلما بايد لوس بار اومده باشه
-تو هنوز نخوابيدي
با لبخند به مريم نگاه کردمو گفتم چه عجب بالاخره اون بدبخت و ول کردي گذاشتي بره بخوابه
با اخم نگاهم کرد و گفت تا دلش بخواد اتفاقا اون بود که نميذاشت بيام
-باشه حالا نمي خواد زياد خودتو تحويل بگيري اگه اين محمد بدبخت نبود که کسي نميومد تو رو بگيره
بالشت روي تخت و برداشت و به طرفم پرت کرد که جا خالي دادمو روي زمين افتاد
با لبخند کنارش نشستمو گفتم شوخي کردم من که ميدونم تو چه گلي هستي
-بلند شو برو سرجات بخواب نمي خواد خرم کني
لبمو گزيدمو گفتم دور از جون خر
اينبار محکم به بازوم کوبيد و گفت خيلي بدي صنم
گونه اش و ماچ کردمو گفتم شوخي بود مريم جون راستي مريم اون خونه که گفتي برام پيدا کردي فردا بريم ببينيمش
پشت چشمي نازک کرد و گفت اگه وقت داشتم مي برمت
رفتم روي تخت روبرو ش نشستمو گفتم باشه نبر ميگم محمد ببرتم
-حوبه يه روزه خوب محمد محمد مي کني مگه من شوهرم و دست تو مي سپارم که از دستم بدزديش نه جونم اون عاشق منه
با اين حرفش ياد رامين افتادم که اونم عاشق عسل بود اخمهام تو هم رفت و روي تخت دراز کشيدم
مريم هم که فکر کرد از حرف اون ناراحت شدم اومد کنارم و گفت به جون محمد شوخي کردم صنم باور کن شوخي بود
براي اينکه خيالش راحت شه لبخندي زدمو گفتم ميدونم حالا هم برو بخواب تا فردا تنهايي با محمد اقاتون نرفتم گردش
-واقعا ناراحت نشدي
-نه نشدم
ای خدا کی میشه من از فکر رامین بیام بیرون....ملحفه رو روی سرم کشیدم و چشمام رو بستم ..قطره اشکم که از گوشه چشمم سر خوردو روی متکامحو شد بهم فهموند که هیچوقت
****
الان دو روزه که توي اين خونه مستقر شدم خونه ي بزرگي نبود اما براي من کافيه بود حداقل خوبيش اين بود که نزديک بيمارستان بود
صاحبخونه ام که يه پيرزن بود که طبقه ي پايين همون خونه زندگي مي کرد پيرزن عرب بود
تنها مشکلم با اون هم اين بود که اون فارسي بلد نبود صحبت کنه و من بلد نبودم عربي صحبت کنم و توي اين دو روزه فهميدم واقعا لازم هست که عربي رو هم ياد بگيرم چون به جز لا و نعم چيز ديگه اي بلد نبودم عربيم هم تو مدرسه هميشه افتضاح بود
از فردا هم ديگه بايد کارم و توي بيمارستان شروع مي کردم.
*****
با عجله کيفمو برداشتمو در رو بستم امروز اولين روز کاريم توي اين بيمارستان بود نبايد دير مي رسيدم مريم هم که باهام هم مسير نبود براي همين بهش گفتم تو برو بيمارستان من هم خودم ميام
البته چون خونه ام نزديک بيمارستان بود خيالم راحت بود
خواستم در رو ببندم که صداي پيرزن صاحبخونه ام رو شنيدم که صدام مي کرد
برگشتم و گفتم : سلام مادر جون کاري داشتين
و با دقت بهش زل زدم تا بفهمم چي ميگه
-بنتي اگلچ لو ترحين لسوگ اعطيچ فلوس تسوگيلي انا هم اوياچ
با گيجي نگاش کردمو گفتم من چيزي نفهميدم
مقداري پول جلو روم گرفت و گفت اشتريلي کيلو بصل و کيلو پتيته
خدا من که اصلا نمي فهمم چي ميگه فکر کنم مي خواد چيزي براش بخرم
کاغذي از تو کيفم دراوردم و همون چيزي که گفته بود رو نوشتم تا از مريم معنيش رو بپرسم درسته که اون فارس بود اما مطمئنا عربي بلد بود
خواستم از در برم بيرون که دوباره صدام کرد و پول روجلوم گرفت که بهش گفتم مادر جون نعم مي خرم من الان نميدونم چي مي خواين اما از دوستم مي پرسم و مي خرم پولش رو هم بعدا ازتون مي گيرم
-مو تنسين اشتريلي پتيته و بصل
با اينکه نفهميدم چي گفتم اما گفتم نعم نعم مي خرم براتون
-روحي بنتي في امان الله
و به سمت خونه اش رفت
حالا من با اين پيرزن چکار کنم راستش از وقتي ديدم تنهاست دلم می سوزه براش اما اين نفهميدن زبونش اذيتم مي کرد براي همين بايد حتما عربيم رو تقويت کنم
***********
وارد بیمارستان که شدم به سمت ایستگاه پرستاری رفتم تا مریم رو پیدا کنم
از دور مریم رو دیدم اونم نگاهش به من افتاد به سمتم اومدو گفت کجایی تو ؟
با نگرانی گفتم دیر کردم
-نه زیاد ........کجا بودی پس ....گفتم بهت بذار بیایم دنبالت گفتی نه
-بریم لباسامو عوض کنم بهت میگم چی شد
مریم خنده ای کرد و گفت حتما تو هم داشتی مثل منگولا نگاش می کردی نه
-واسه چی مثل منگولا فقط گیح شده بودم بعد دست تو کیفم کردمو گفتم بیا ببین منظورش چی بود ....راستی تو عربی بلدی
-بگی نگی عربیم خوبه ،بده ببینم این برگه رو
چند لحظه ای مریم به برگه شد بعد گفت با این چیزایی که تو نوشتی و مطمتنم اکثرشون رو هم غلط نوشتی اما مثل اینکه باید براشیه کیلو سیب زمینی و یه کیلو پیاز بگیری
بعد نگاهم کرد و گفت حتما برای ناهار لازمشون داره
با سردرگمی گفتم اما من که تا ظهر بیمارستانم
مریم شونه هاشو بالا انداخت و گفت اینم از عواقب درس نخوندن تو مدرسه و نمره صفر گرفتن تو درس عربیه خودت باید یه کاریش کنی دیگه
مریم به سمت در رفت که گفتم چکار کنم مریم
سرش رو تکون داد و گفت من به علی زنگ میزنم ببینم اون می تونه برات کاری کنه یا کسی رو بفرسته که برای اون پیرزن خرید کنه ....در ضمن وقتی نمیدونی چی گفت چرا الکی بهش میگی نعم....حالا هم زود باش باید بری یه سر به بیمارای اتاق 307 بزنی دکترشون تو مرخصیه فکر کنم تا چند روز نباشه باید مراقبشون باشیم البته فعلا دکتر میاحی اونا رو ویزیت می کنه تا دکترشون بیاد
-دکتر میاحی ......
-اره میاحی اونم عربه بعد چشمکی زد و گفت در ضمن مجرده می تونی ازش بخوای بهت عربی یاد بده
-خیلی پررویی فکر کردی من مثل توام که برم مخ بهترین دکتر این بیمارستان رو بزنم
مریم لبخندی زد و گفت اشتباه به عرضت رسوندن اون خودش اومد مخمو زد در ضمن اون تو خونه مخمو زد نه تو بیمارستان
با نگاهی موذی نگاش کردمو گفتم دیگه بدتر مگه چه جوری مختو زد که اینجا نمی شد
با حرص گفت خیلی بی ادبی صنم من برم به کارم برسم تا چند تا تهمت دیگه بهم نبستی
یه بسم لله گفتم و وارد اتاق مورد نظر شدم....به محض ورودم بیمارای اون اتاق به سمت من برگشتن دونفرشون جون بودن اما یکیشون مسن بود
سلامی کردم و با لبخند وارد شدم.پرونده بیماران رو از بالای تختشون برداشتم و نگاهی بهش انداختم...معاینه های لازم رو کردم و بعد هم دوباره پرونده ها رو بالای سرشون گذاشتم.
نمیدونم چرا همشون لام تا کام حرف نزدن..فقط زل زده بودن به حرکت من..
از اتاق مورد نظر اومدم بیرون که یکی از پرستارا اومد جلومو دستش رو به طرفم دراز کرد و خودشو بهم معرفی کرد.
با این که خیلی بااحترام و دوستانه باهام صحبت میکرد اما نمیدونم چرا احساس کردم حرکاتش صادقانه نیست ..همچین یه جورایی به دلم ننشست.برای همین سریع حرفام رو سر هم بندی کردم و ازش جدا شدم....رفتم تو ایستگاه پرستارا .اما هیچکس نبود.مبایلم رو برداشتم و به مریم زنگ زدم
-چیه؟
-این چه طرز حرف زدنه دختر
-خب ..جانم ..بفرمایین
-مریم کجایی؟
-بخش زایمان ..تو کجایی؟
-من کارم تموم شد اومدم ایستگاه پرستاران
-اونجا چه میکنی..برو تو بخش همونجا باش ..اگه سوپروایزر بیاد تو رو ببینه درد سر میشه برات
-خب من که نمیدونم چی به چیه ؟ اصلا این سوپروایزر کیه من از صبح اینجام هنوز ندیدمش؟
همون لحظه در باز شد و یه زن که قد کوتاه و یه کمی هم چاق بود با قیافه اخمالو اومد تو
ناخداگاه گوشی رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم ..میدونستمم مریم داره فحش بارم میکنه که چرا روش قطع کردم.
همون زن مثل این گانگسترا اومد طرفم و کمی عقب و جلو رفت و بالا و پایین من و هی ورنداز کرد
نگاش طوری بود که انگاری میخواد شجره نامه آدم رو از وجودت بکشه بیرون
یه لبخند به زور آوردم رو لبم و گفتم: سلام ..من احمدی هستم ..صنم احمدی..از تهران..
نذاشت حرفم تموم بشه ..یکی از ابروهای پاچه بزیش رو داد بالا و گفت:
میدونم
صداش خدا وکیلی رعشه میانداخت به جون آدم ..نه اینکه ماشاالله خیلی هلو بود اینه که صدای کلفتش بهش نمیومد..
واقعا هم خیلی شباهت به هلو داشت..موهای صورتش و ماشاالله سبیل پرپشتش با اون ابروهاش منو یاده پرزهای هلو میانداخت.
صدای ملکوتیش دوباره منو از رویای شیرینم آورد بیرون
خودتو چرا به بخش معرفی نکردی
اخ پاک یادم رفت ..همش تقصیر این مریمه که منو هول کرد و گفت برم به اون بیمارا سر بزنم
لبخندمو سعی کردم حفظ کنم
-راستش وقتی اومدم پاک فراموش کردم
-فراموش کردی؟!
اومد نزدیک و نزدیکتر ..با اون قد رشیدش یه دور دورم زد و گفت:
به من میگن صیادت...من 20 ساله سوپروایزرم ..همه پرستارام که زیر دستمن منو میشناسن ..من از بی انضباتی..از پوشت گوش انداختن کاری..از هر هرو کرکر زیادی و از این قرتی بازی که شما دخترا میکنین متنفرم و باهاش بد جور مقابله میکنم
دستاش رو به حالت تهدید جلوی صورتم تکون داد و گفت:
این یادت بمونه احمدی..چون روز اولته باهات خوب تا میکنم و کاریت ندارم ..اما اگه دوباره از این بی انضباتی و جلف بازیهات ببینم به بالا گزارش میدم
چشمام چهارتا شد!بی انضباتی شاید.. اما کجا من جلف بازی در آوردم!!!!!!
لبای گاله اش رو جمع کرد و بعد گفت منظورم همون نیشته که بازه
خدا وکیله عفت کلمه اش منو شرمنده کرده بود
مقنعه اش رو کمی تنظیم کرد و گفت :
میری خودت رو به بخش معرفی میکنی و بعد هم میری اتاق 307 رو سر کشی میکنی نه اینکه بیایی اینجا و از زیر کار در بری..اینجا فقط مخصوص اینکه بیایی و لباسات رو تعویض کنی و وسایلت رو بگذاری..هتل که نیومدی ..بیمارستانه ..
مونده بودم چه جوری از خجالت استقبال گرمش در بیام..خدایی شرمنده ام کرده بود ... این همه تواضع و مهربونی که برام به خرج داده بود..
داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتن:
ببخشید من به اتاق 307 سر زدم
بدون اینکه برگرده طرفم گفت: اشتباه کردی ...در اصل کارت غیر قانونی بوده اما ایندفعه رو ندیده میگیرم ..میری دوباره همه چیز رو از اول چک میکنی
بعد هم در رو پشت سرش بست
کوتله واویلا ..چه افاده ای هم هست
دستم رو بردم تو جیبم و تلفنم رو نگاه کردم
اوه اوه اوه ...مریم خفه کرده خودشو ..هر یک دقیقه 60 بار زنگ زده
خوب شد رو سایلنت بود وگرنه صیادت با همین گوشی منو از پنجره پرت میکرد بیرون..
*********************
-کجاش خنده داره که تو یه ربع یه ریز داری میخندی مریم!
- به جون خودم همه جاش
کلافه روم رو از مریم گرفتمو گفتم: بس کن تو رو خدا..
طبق عادتش یکی خوابوند پشت کمرم وبا همون خنده گفت:
حاظر بودم تمام زندگیم رو بدم و اون لحظه که صیادت این حرفا رو بهت میزد قیافت رو میدیدم
-مریم به جون خودم این صیادت کم داره ..
صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت : به من میگن صیادت..همه ازم حساب میبرن ..تو که جوجه ای
به حرفش خندیدم که دوباره با همون صدا گفت:
نیشتو ببند
این دفعه همچین بلند خندیدم که صدام توی راهرو بیمارستان پیچید
-اینجا چه خبره؟
بر نگشتم ببینم این صدای مردونه واسه کیه ..فقط به چهره مریم که خجالتزده بود نگاه کردم ..اون هم با شرمندگی گفت:
شرمنده جناب دکتر ...
- از شما که پرستار هستین بیشتر انتظار میره..کمی مراعات کنین
مریم سرش رو پایین انداخت و گفت : حق با شماس
صدای کفشش رو شنیدم که از ما دور میشد .ناخداگاه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.قد بلند ی داشت و چهار شونه به نظر میرسید که یه روپوش سفید هم تنش کرده بود ..
همون موقع نگاهم با نگاه همون پرستار صبحی که با من احوالپرسی کرد تلاقی شد..زود نگاهش رو از من گرفت و با کاغذهای جلوش مشغول شد.
یه سوزش بدی توی پهلوم احساس کردم..
- خدا بگم چکارت نکنه صنم با این خندیدنت ..تا صدای دکتر میاحی رو هم در آوردی
جای نیشگون رو مالیدم و در حالی که چهره تو هم کرده بودم گفتم: درد نگیری تو ...این محمد میخواد از دست کتکهای تو چکار کنه
دو روزه اومدم همه جای بدنم یا کبوده یا کوفته شده
با لودگی و شیطنت گفت:
تو رختکن جاشو نشونم بده ببینم راست میگی یا نه
بعد هم خندید و گفت :یادم باشه از جاهای دیگه ات هم نیشگون بگیرم بلکه اونجاها رو هم نشونم بدی
سرم رو برش تکون دادم و گفتم :
حیا که نداری..والا موندم چطور هنوز این نامزدت رو بی آبرو نکردی
خندید و گفت : از کجا میدونی ..خبر نداری...لازمه که بدونی آزمایشهاش مثبت بوده ..الانم بچه ام ویار داره
خندیدم و گفتم : تو آدم بشو نیستی دختر
******
خسته و کوفته کلید انداخت به در و وارد حیاط شدم..به پلکان آهنی که به طبقه بالا ختم میشد نگاه کردم
وای نای بالا رفتن از پله ها رو دیگه ندارم
در رو بستم روی اولین پله نشستم.از صبح اونقدر بالا و پایین رفته بودم و به این اتاق و اون اتاق سر کشی کرده بودم که جون نداشتم از این 15 تا پله برم بالا
صدای باز شدن در صاحبخانه باعث شد که بلند بشم.
سلام کردم..سلامش رو فهمیدم اما بقیه حرفاش رو متوجه نشدم.البته یه علی رو هم فهمیدم که بعدش یه لبخند معنی دارهمراهش بود
فکر کنم این رو فهمیدم برای همین گفتم : لا..لا..
ابروهاش بالا رفت و با حالت تعجب گفت: لا!
ای بابا نکنه باید میگفتم نعم
برای همین سریع گفتم: نعم ..نعم..
حالت تعجبش تغییر نکرد که هیچ بلکه متعجب تر گفت : نعم!
ای خدا اینو کجای دلم جا بدم
سرم رو تکون دادم و گفتم ..هم نعم ..هم لا
بعد هم به طرف پله ها چرخیدم و همونجور که از پله های آهنی میرفتم بالا گفتم:
خاله جان..انا مجرد...انا دیچ لا
یه سرک کشیدم دیدم داره طوری نگاهم میکنه که انگار یه خل و چل دیده..
شونه هام رو بالا انداختم و به بالا رفتنم ادامه دادم
خب من چه میدونستم شوهر به عربی چی میشه ..گفتم دیچ بلکه بفهمه ..خب اونم شوهر مرغه دیگه ..یعنی خروس
وای از دست تو مریم آخه کی بهت گفته اینو بفرستی دنبالم مگه خودم پا ندارم برم بیمارستان
کیفمو برداشتمو گفتم حالا بده یه راننده مفت گیرم اومده چقدر ناشکری می کنما
آره جون خودم راننده مفتی ..این با اون چشاش منو درسته قورت میده بعد بگم راننده مفتی
در واحدمو بسمتم و به سمت پله ها رفتم همونجور که داشتم از پله ها پایین میومدم که دیدم پیرزن صاحبخونه داره با علی حرف میزنه ....وای خدا من با این مصیبت چه کنم....حالا معلوم نیست چی دارن باهم بلغور می کنن
بهشون که رسیدم پیرزن لبخندی زد و گفت انشالله ،الله یسعدکم
به علی که با لبخند نگام کردم .
انشاالله رو که میدونم چیه این سعد هم فکر کنم از خانواده سعادت باشه ای خدا بگم چکارت کنه مریم که این ادم ندیده رو فرستادی دنبالم معلوم نیست چی به این پیرزن گفته که داره دعای سعادت می کنه
ای خدا من اگه نخوام این همای سعادت مال من باشه باید کی رو ببینم
من که میدونم همه ی این کارا نقشه ی مریم .....مریم فقط شانس بیاری دستم نیافتی
سرمو بلند کردمو رو به علی گفتم لازم به زحمتتون نیست خودم می تونم برم
با دست به ماشین اشاره کرد و گفت شما بفرماین تو راه صحبت می کنیم
با اینکه نگاهش هیز نبود اما یه جوری بود دوست نداشتم اونجوری نگاهم کنه ....طوری نگاهم می کرد انگار که از من خوشش میاد و من از این نگاهش خوشم نمیومد چون نمی تونستم به کسی غیر رامین فکر کنم
توی راه نه اون حرفی زد و نه من فقط هردومون به جلو خیره شده بودیم دم بیمارستان که توقف کرد خواستم پیاده شم که گفت خانم احمدی من هر روز این مسیر رو میام و میرم چون شرکتمون نزدیک بیمارستانه خوشحال میشم برسونمتون
لبخندی برای تشکر زدمو گفتم ممنون خودم دیگه باید عادت کنم در ضمن راضی به زحمتتون نیستم
و در ماشین رو بستم دستم رو به علامت خداحافظی تکون دادمو به سمت بیمارستان حرکت کردم
وارد ایستگاه پرستاری که شدم مریم سریع سلامی کرد و گفت صنم زود باش که کار سرمون ریخته یکی از مریضای اتاق 307 دیشب حالش بد شده دکتر میاحی هم خیلی عصبانیه
با آرامش گفتم خب به ما چه حالا این دکتر میاحی کیه که اینقدر ازش می ترسید
مریم با حرص گفت صنم الان صیادت میاد پوست هردومون رو می کنه ها در ضمن میاحی رو ببینی می بینی کیه و چقدر سختگیره
پرونده ها رو از دستش گرفتمو گفتم حالا میاحی کجاست
رفت با رییس بیمارستان صحبت کنه آخه داییشون هستن
-آها اینو بگو پس رییس بیمارستان داییشه
-نمی خواد زیاد به فکرت فشار بیاری فقط زود باش وضعیت بیمارا رو چک کن بیا
من نمیدونم چرا اینا این همه از دکتر میاحی می ترسن حالا این انگاری کیه من که ازش نمی ترسم
داشتم وضعیت بیمارا رو چک می کردم که صدای یه نفر رو شنیدم که می گفت شما پرستار همین بخشین
به طرفش که برگشتم دیدم که یه مرد جوون با روپوش پزشکی زل زده به من
-زبونتون موش خورده
با تعجب گفتم بله
-پس خدا رو شکر زبون دارین ...پرستار جدید هستین
-بله احمدی هستم
-خوشبختم
یه آن یه فکری به ذهنم رسید چطوره از این در مورد میاحی بپرسم بالاخره اگه با هم دشمنی داشته باشن پته اش رو میریزه رو آب
برای همین به رو بهش که کنار تخت بیمار روبرو بود کردمو گفتم ببخشید دکتر شما دکتر میاحی رو می شناسین
یک تای ابروش رو بالا داد و گفت بله چطور مگه
-راستش یه حرفایی در موردشون شنیدم می خواستم ببینم حقیقت داره یا نه
با دقت بهم خیره شد و گفت چه حرفایی
-راستش از وجنات شما که پیداست معلومه پزشک حاذق و کار بلد و خوش اخلاقی هستین و البته همچنین به نظر میاد راستگو هستین
چه سخنرانیه پر ملاتی کردم من ..حتما الان خر شده و هر چی بپرسم جواب میده
-خب ادامه نمیدین
-راستش من شنیدم این دکتر میاحی یه دکتر گند دماغه کار نابلد و فقط هم بخاطر پارتی دایی اشون وارد این بیمارستان شدن و الا هیچ جای دیگه ای کار بهشون نمیدادن
مونده بودم خودم چرا با این همه حرص در مورد دکتر نتدیده حرف میزدم
اول رنگ صورتش تغییر کرد اما بعد لبخندی زد و گفت شما خودتون نظرتون در موردش چیه
صدامو صاف کردمو گفتم به نظر من ایشون اصلا لیاقت کار توی این بیمارستان رو ندارن به نظر من اخلاق از همه چی مهمتره که ایشون ندارن
لبخندی زد و گفت باشه پس....
که پرستاری با سرعت وارد شد و گفت دکتر زود باشین اتاق 310 بهتون احتیاج داریم
دکتر نگاهم کرد و گفت بعدا بیشتر با هم صحبت می کنیم
و سریع از جلو چشمم دور شد
بیا این همه براش نطق کردمو ازش تعریف کردم اخرش هیچی گیرم نیومد یه کلام هم از اون دکتر قلابیه برام نگفت
کنار مریم توی راهرو وایساده بودم و داشتم در مورد همون دکتره که صبح دیده بودمش حرف میزدم که حلال زاده همون موقع سر رسید
-سلام اقای دکتر خوب هستین
این مریم چقدر پاچه خواره و من نمیدونستم
یه نگاه به مریم کردم و بعد به دکتر نگاه کردمو گفتم خسته نباشید اقای دکتر
-ممنون خانم احمدی
تو همون لحظه صیاد اومد و رو به مریم گفت خانم طراوت زود باش برو کمک الوندی
و بعد نگاهی به من کرد و رفت
مریم هم عذر خواهی کرد و رفت
دوباره به دکتر نگاهی کردمو گفتم راستش اون موضوع صحبتمون ناتمام موند
لبخندی زد و گفت بله اتفاقا من با دکتر میاحی صحبت کردم خیلی مشتاق اند شما رو ببینند
حالا شما اگه دوست دارین می تونید امشب برای شام دعوتشون رو قبول کنید که من هم امشب بهشو نخبر بدم
این چی داره بلغور می کنه برای خودش بلا به دور برم بهش چی بگم اینم مثل اینکه سرش به جایی خورده ها
سرم و بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم آقای دکتر نکنه از حرفای من بهش گفته باشید
-نه من که حرفی نزدم
یه نفس تازه کردمو گفتم:از طرف من ازشون عذر خواهی کنید من نمی تونم دعوتشونو قبول کنم
-اما ایشون خیلی مشتاق اند .مخصوصا وقتی که من از صداقت شما براش تعرف کردم خیلی مشتاق دیدارتون شدن
وی این از کدوم صداقت حرف میزد ..ای صنم آخه تو رو سنن رفتی از این حرف بکشی حالا خوب شد ببین چه بلایی سر خودت اوردی ..
اگه اخراج شم چی....این داره میگه دعوت شام تو میگی اخراج خل شدیا
خب اولش با دعوت شامه بعد اخراج
-قبول کنید مطمئن باشید ضرر نمی کنی تازه می تونید بیشتر با اقای دکتر اشنا شید
-راستش من اصلا اهل همچین قرار هایی نیستم
- بنده هم همینو گفتم
-مگه شما منو میشناسید که همینو گفتید
یه کم پته پته کرد اما زود به خودش اومد و گفت :
نه از متانتتون کاملا مشخصه.من با دکتر دوست صمیمی هستم ..ایشون رو خوب میشناسم ..میدونم سلیقه اش چیه
اخمام رو تو هم کردم و گفتم: منظور
دستاش رو جلوش گرفت و گفت : خانوم احمدی شما چرا هی میخواین حرف منو یه جور دیگه برداشت کنید..من هیچ قصد بدی نداشتم..
نگاهم به همون پرستار دیروزیه افتاد ..با اون چشماش همچین نگاه میکرد که انگاری میخواست خفه ام کنه..نمیدونم چرا همچین کرمم گرفت و گفتم : باشه بهشون بگین قبول میکنم ..
برق خوشحالی توی چشماش درخشید.ادامه دادم :
فقط بخاطر کنجکاوی
با تعجی گفت : کنجکاوی در مورد چی؟
-در مورد اینکه آدمهایی که با پارتی بازی به جایی میرسن چگونه شخصیتی میتونن داشته باشن....وای آقای دکتر یه وقت اینا رو بهش نگیدا
لبخند زد و گفت : نه مطمئن باشید ..اون حرفای صبحتون هم بهش نگفتم..فقط گفتم یه خانوم پرستار دلیر و البته متین و موقر و زیبا وارد بخش شدن ..همین
اخمام رو تو هم کردم ..
به این مردا نمیشه رو داد ..پرو ..بروبر تو چشمم زل زده اینا رو میگه ..هر چند تقصیر خودمه ..من نمیدونم چرا این حرفا رو صبح به این زدم ..آخه بگو به تو چه صنم ..با دکتر مملکت چکار داری که اینو گفتی ..حالا خوبه با این که دوست صمیمیشه حرفی از حرفام بهش نزده..وای اگه حرفی میزد چقدر بد میشد ..اونوقت میاحی چه فکری میکرد .اصلا این چه فکر کرده پی خودش؟ ..ای بابا ..اصلا برای چی دعوت میاحی رو دعوت کردم ..وای چه بد شدا .ای کاش بگم نمیرم
اگه این دکتره من رو مورد خطاب قرار نمیداد تا خود فردا یه ریز غر میزدم
-خانوم احمدی اگه فکر میکنید که چا ایشون حضورن از شما دعوت نکردن باید بگم که ایشون اخلاقشونه ..آخه معمولا به هیچکس رو نمیدن ..بنده هم چون سلیقه ایشون رو میدونستم بهشون گفتم شما خیلی نمونه و خوش برخوردو ...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم :
راستش من نمیتونم..
اما پیجر جیبیش که صداش بلند شد باعث شد حرفم قطع بشه..به پیجرش نگاه کرد و گفت:
من باید برم .پس من به دکتر میگم شما قبول کردید..یه آژانس هم به در خواست ایشون میفرستم دم خونتون ..فقط ساعت 7 آماده باشید
خواستم بگم ..نمیرم ..اما اون همونطور که از من دور میشد گفت :
نگرن نباشید از اطلاعات آدرستون رو میگیرم میدم راننده..فقط رستوران که رسیدید همون جلوی در بگید دعوتیه دکتر میاحی هستید..ببخشید من باید برم
بعد هم رفت.
همون موقع دلم میخواست مریم بودو یکی میکوبوند تو سرم با این کاری که کردم .
****
همونطور که غر غر میکردم از پله ها اومدم پایین ..مریم که اونقدر کارش زیاد بود دیگه ندیدمش تا موقع خداحافظی ..بعدش هم که اینقده هول بود بره این محمد رو ببینه که اومده بود دنبالش ..نتونستم در مورد دعوت میاحی باهاش حرف بزنم ..فقط گفتم یکی دعوتم کرده که گفت : حتما برو بلکه از ترشیدگی در بیایی
در رو باز کردم و به راننده آژانسی که دم در بود سلام کردم
سیگارش رو زیر پاش له کرد و بعد از جواب گفتن در رو برام باز کرد.
دستام ینقدر یخ کرده بود که احساس میکردم اگه رو آتیش هم بگیرم گرم نمیشه..روسریم رو یه کم جابجا کردم راستش ترجیح دادم امروز چادر نپوشم و با مانتو برم
یکی از گارسونها خیلی با کلاس اومد جلو گفت :
سلام عرض شد ..یکنفر هستید
وای صنم اینجا چکار میکنی ..نمیری تو ..چشم داداشت روشن ..نیومده با مرد غریبه قرار گذاشتی...تو کی از این غلطا کردی که این دفعه دومت باشه
-خانوم
با گیجی به گارسون نگاه کردم ..دوباره سوالش رو تکرار کرد ..راه برگشتی نبود .اگه برمیگشتن حتما به عقل نداشته ام شک میکرد
با صدایی که انگاری از ته چاه در میومد گفتم:نخیر من مهمان دکتر میاحی هستم ..
لبخندش پررنگتر شد و گفت : بله بفرمایید از این طرف
به دنبالش که به طبقه بالا ختم میشد کشیده شدم ..احساس میکردم همه دارن فقط من رو نگاه میکنن ..روسریم رو بیشتر روی صورتم کشیدم ..برعکس چند دقیقه پیش حس میکردم الان تو کوره آتیشم و دارم میسوزم
با طبقه بالا که رسیدیم گارسون با دست به سمت میزی که یه مرد که پشتش به ما بود کرد و گفت :
ایشون منتظرتون بودن
بعد هم رفت
وای چه خوب بود که این بالا کسی نیست ..وای نه چه بد ..الان اون پایینیها چی فکر میکننن
وای صنم خفه میشی یا با همین دستام خودم خفت کنم.یه گندی زدی که راه پسی هم نداره پس لالمونی بگیرو کار رو تموم کن.
چشمام رو محکم بستم و دوباره باز کردم و رفتم به طرف میز.از صدای پاشنه های کفشم متوجه من شد من هم قبل از این که برگرده گفتم :
جناب دکتر میاحی؟
وقتی برگشت نزدیک بود دار فانی رو بدرور بگم.....هیچوقت تا اون لحظه حس نکردم میخوام برای همیشه بمیرم....مخصوصا اون لبخندش که نشون میداد بازیه جالبی رو شروع کرده......
وقتی از روی صندلیش بلند شد حس کردم یه قول بی شاخ و دمه که میخواد منو درسته قورت بده..اون لحظه دلم میخواستم یکی میگفت: هو صنم پاشو از خواب کم چرت و پرت ببین
اما حیف که خواب نبود و از هر واقعیتی واقعی تر بود.
_سلام خانوم احمدی ..ممنون که دعوتم رو قبول کردید..بفرمایین لطفا
خیلی دلم میخواست بهش میگفتم: جناب دکتر میاحی..احمدی کدوم خریه ..من یه رهگذرم که بدبختانه شبیه اونم و داشتم از اینجا رد میشدم.
دوباره با همون لبخندش من رو به نشستن دعوت کرد..راه رفتنم بی شباهت به آدم آهنی که پیچاش شل شده بود،نداشت.
نشستم رو صندلی که برام بیرون کشیده بودو به شمعی که وسط میز روشن بود و سوسو میکرد چشم دوختم
از خجالت حتی نمیتونستم آب دماغم رو بکشم بالا..
خودش متوجه شد و گفت: لازم نیست اینقدر معذب باشید ..
وای که جای من نبود و این حرف رو میزد ..چی میشد وقتی این دهن گنده ام رو صبح باز کرده بودم و جلوی خودش از خودش چرت و پرت میگفتم ،یه تب خال گنده در میومد و نمیذاشت که به حرف زدنم ادامه بدم
سعی کردم از آدم برفی بودن بیرون بیام اینقدر خشکم زده بود که وقتی سرم رو بالا کردم صدای قیریچ گردنم رو شنیدم
لبخندش پررنگتر شد
چشمام رو دوباره به میز دوختم .بالاخره که باید چیزی میگفتم واسه همین بیمقدمه گفتم: متاسفم
-متاسف برای چی؟
-عجب خرفتیه این ..صبح کم مونده بود فحش خوار مادر بهش بدم اونوقت میگه تاسف واسه چی؟
با حالت مظلوم گفتم: بخاطر حرفای صبحم
بعد هم یادم افتاد مریم گفته بود عربه ..یه جمله اومد روی زبونم ..انا مظلوم..ما نگفتم.همونجا غفلش کردم
خندید..خندیدن که نه تقریبا قهقه زد..کم مونده بود خودمو خیس کنم.گفتم واویلا الانه که دیگه منو بخوره
دستش رو به صورتش کشید و گفت : تا بحال از اینکه کسی اینطور در موردم بد بگه اونم جلوی خودم لذت نبرده بودم
بس که خری
-چیزی گفتین
وای نکنه بلند گفتم اینو!
یه تک سرفه کردم و سر تکون دادم
لبخند زد و گفت:میدونم آدم عجیبیم..اما شما هم از عجوبه اید..مخصوصا اون چشمای خوشرنگ عسلیتون
اخمام رفت تو هم..
-میدونستید اخمتون زیبا ترتون میکنه
این دیگه داشت از حدش میگذروند..اصلا هر چی گفتم راست بوده.مردک پارتی باز..اینو از کجام در اوردم دیگه!
کیفم رو از روی پام برداشتم و به شدت بلند شدم که صندلی با صدای گوش خراشی عقب کشیده شد.
با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
جناب دکتر میاحی ..من بابت امروز متاسفم ..اما این دلیل نمیشه به شما اجازه بدم به راحتی در موردم نظر بدین ..پذیرش دعوتتون هم از اول کار اشتباهی بود..
چند قدم برداشتم که گفت:
صبر کنید خانوم احمدی ..من منظور بدی نداشتم..
همونطور که به طرف پله ها میرفتم گفتم:
فردا استعفانامه ام رو روی میز داییتون میبینید...
بعد هم پله ها رو دوتا یکی کردم و مثل اسب اومدم پایین .البته مثل اسب که نه اما مطمئن بودم اون پایینی ها که داشتن وضع پایین اومدنم رو تماشا میکردن پیش خودشون همین فکر رو کردن..
********
مریم دنبالم میومد و میگفت : خنگه خدا نکنی این کار رو ها.دیونه دوروز نیست که نیومدی
میخوای استعفا بدی که چی بشه..دکتر که حرف بدی نزده ندید بدید...
اما من به حرفش اهمیت نمیدادم و همینطور به طرف اتاق رائیس میرفتم..مریم که دید هیچی حالیم نیست دستم رو کشید و گفت :
با توئم..
ایستادمو به طرفش برگشتم .چیه؟
-دیونه میدونی الان استعفا بدی یعنی چی؟یعنی قید کار رو باید بزنی..یعنی دیگه به همین راحتی کار پیدا نمیکنی ..
-میدونم
پوفی کرد و گفت : صنم مگه دکتر چی گفته؟خر خدا ازت تعریف کرده ..والا من بودم از همون پنجره اتاق پرتت میکردم بیرون..بدبخت کلی خاطرخوات شده که دعوتت کرده..میدونی به هیچکسی رو نمیده ..به هیچکس
-مریم تو نمیتونی نظرم رو عوض کنی پس ساکت باش.
-من واسه خودت میگم .حالا بماند که ترشیده شدی رفت پی کارش.من میگم اگه استعفا بدی که کار پیدا نمیکنی میخوای جواب صاحبخونتو چی بدی ..یک سال قرار داد داری..
به طرف دری که نوشته بود رئیس رفتم و گفتم : خدا بزرگه ..تو غصه کرایه خونه من رو نخور
چند ضربه به در زدم .قبل از این که برم تو برگشتم طرف مریم و گفتم:
در ضمن دیگه علی رو نبینم بیاد دنبالم ..فهمیدی
سرش رو تکون داد و گفت : معلومه که نمیاد ..چون تو از فردا خونه نشین میشی
در رو باز کردم و بدون اهمیت به حرفش رفتم داخل.
**************
داشتم چند تار مویی رو که به بورسم چسبیده بود رو میکندم و به امروز فکر میکردم
واقعا عقلم کمه ..نمیدونم چرا یهو جو گیر شدم..حالا که فکرش رو میکنم میبینم دکتر حرف بدی هم نزد که من مثل هاپو پاچه اش رو گرفتم..از اول نباید به رستوران میرفتم که رفتم ..میتونستم یه شام درست و حسابی بخورم که نخوردم..میتونستم امروز پوزش رو به همه بدم که با دکتر میاحی شام رفتم بیرون که ندادم..میتونستم الان سرکارم باشم که نیستم..میتونستم این یه ذره پسنداز هنوز پس اندازم بمونه که نمیمونه..میتونستم از حالا دلشوره کار و فردام رو نخورم که دارم میخورم ..میتونستم...
صدای تقه ای که به در خونم خورد من رو از این وراجی ها نجات داد..بورسم رو روی تاقچه جلوی آینه گذاشتم و روسریم رو سر کردم و در رو باز کردم..صاحبخونم بود..
مونده بودم با اون وزنش چطوری این پله ها رو اومده بود بالا..
داشت نفس نفس میزد ..
سلام کردم
جوابم رو داد و دوباره زد کانال عربستان
منم زبان فارسیمم 10 میشدم چه برسه عربی.اینه که همینطور نگاش کردم ..حرفش که تموم شد دیدم منتظر پاسخه ..
نعم و لا رو که هر روز میگفتم تصمیم گرفتم خودی نشون بدم و بهش بفهمونم من خیلی تو یادگیری نابغم واسه همین گفتم:
انا لاتعرف عربی یا امی..
فکر کنم میخواستم بهش بگم مادر من من عربی نمیدونم
سرش رو تکون دادو یه چیزی گفت
این همه زور زدم عربی گفتم ،اینم نمیگفتم خب خودش میدونست من عربی بلد نیستم ..
دوباره گفتم : انا شهیدک..عربی لاتعرف
سرش رو تکون داد و دستم و کشید و مجبورم کرد باهاش برم پایین..
ای بابا من میخواستم بگم فدات شم مادر من عربی بلد نیستم..نکنه فکر کرده جدی جدی میخوام شهیدش بشم و منو جلو تانک بذاره
ماشاالله چه عجله ایم واسه شهید کردن من داره.
همونطور که نفس نفس میزد پایین پله ها وایساد و به دیگ غذا اشاره کرد که روی پیک نیکی بود
یا امام هشتم .به همین روز عزیزت نگهدارم باش...یعنی میخواد زنده زنده منو شهید کنه و تو این دیگ آبپزم کنه
دید تکون نمیخورم هولم داد به طرف دیگ ..بعد در دیگ رو باز کرد ..
شعله زرد بود؟!
بعد دستاش رو به طرف آسمون کرد و چیزی گفت ...
آها حالا منظورش روفهمیدم
میخواست نیت کنم
ملاقه رو تو دیگ چرخوند و چیزی رو زمزه کرد و داد دستم.
لبخند زدم و ملاقه رو ازش گرفتمو گفتم: خب اینو از اول میگفتی مادر جان زهره ترک شدم.
یه همش زدم و نیت کردم و خود امام رضا رو شاهد گرفتم که یه کار خوب گیرم بیاد و تکلیفم روشن بشه .خواستم ملاقه رو بدم دستش که نمیدونم چرا یاد رامین افتادم ..چشمام رو محکم بهم فشار دادم....میخواستم بهش فکر نکنم اما نمیشد ..همینطوری داشتم تند تند هم میزدم که صدام کرد.چشمام رو باز کردم ..
حتما پیش خودش میگفت این مستاجر ما هم یهو جنی میشه ها
دستش رو دراز کرد که ملاقه رو از دستم بگیره اما قبل از این که به دستش بدم دعا کردم رامین به آرامش برسه ..نمیدونم چرا این دعا رو کردم..من که 5 سال بود ازش خبر نداشتم ..نمیدونستم در چه وضعیتیه اما به زبونم اومد .شاید واقعا به آرامش نیاز داشت..
یه صلوات فرستادمو ملاقه رو دادم دست صاحب خونه....
مطالب مشابه :
سیستم های فراخوان جهت رستوران - فست فود و کافی شاپ
دستگاه های فراخوان مخصوص رستوران و کافی شاپ با 5% است شماره پیجر مورد نظر را وارد
چگونه زندگی را ساده بگیریم؟
است که یک تلفن در دفتر کار، یکی در منزل، موبایل شخصی، موبایل کاری، پیجر رستوران بگیرید
چت روم سکسی
اکازیون,رستوران,613,458, تعمیر,پیجر,پيجر,'.'., canon,creative,362642,casio,gheymat,1019452,675097, motorola, samsung,
رمان سوار بر بال سرنوشت 7
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سوار بر بال سرنوشت 7 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش
لطفا جهت مطالعه نرم افزارهای ما به ادامه مطلب مراجعه نمایید...
با فروش براي اخطار حدنصاب و سفارش 2- آمار فرموله ترکیبی برای رستوران ها پیجر و گزارش
رمان سوار بر بال سرنوشت7
اما پیجر جیبیش نگرن نباشید از اطلاعات آدرستون رو میگیرم میدم راننده فقط رستوران که
برچسب :
پیجر رستوران