سفرنامه نروژ
مجتمعی که اساتید دانشگاه آنجا زندگی می کردند .در طبقه اول بودیم. یک آپارتمان دویست متری با دو اتاق خواب یکی برای ما دو نفر و دیگری برای خانم شهیدی آماده شده بود . از دیدن آپارتمان احساس راحتی کردیم. همه چیز آماده بود. خانه گرم گرم بود . روی میزها شکلات خوری ها پر بود از شکلات !میزبانان ما چیزی فراتر از آنچه که در تصورمان بود برای ما زحمت کشیده بودند . اتاق خواب ها آماده بود . آشپز خانه هم همین طور . داخل فریزر پر بود از انواع گوشت و سبزیجات از نخود فرنگی و لوبیا گرفته تا کلم و اسفناج . در کنار آن یخچال هم همه ی امکانات خوراکی از کره و مربا و شیر و ماست ووسایل برای درست کردن سالاد رو غن زیتون و انواع سس و رب و گوجه به چشم می خورد . در گوشه ی آشپز خانه چای ساز و چای و قهوه هم بودو برنج و ماکارانی و داخل کابینت قابلمه و ماهیتابه و مایکروفر و یک گاز جالب که با برق کار می کرد . به یک خانه ی واقعی وارد شده بودیم . عالی بود . آشپز خانه آنقدر گرم و صمیمی بود که انگار می گفت : بفرما چای ! امکانات کامپیوتری را هم برای ما آوردند و اینترنت و تلفن و یک دستگاه موبایل با یک شماره که البته شماره آن را دو هفته قبل از آن که به نروژ برویم به ما داده بودند . آقای میرزایی رفتند و ما سه نفر تنها شدیم . حالا دیگر فقط فکر برنامه فردا بودم . شام را درست کردیم . چمدان های مان را باز کردیم و لباسهایمان را جا به جا کردیم چون هر کدام یک کمد داشتیم . روز پنجشنبه روز اول خیلی زود تمام شد چون ساعت چهار تقریبا هوا تاریک شده بود . آن شب از فرط خستگی زود خوابمان برد . فردا شیرین النصاری در خانه ادبیات برنامه داشت . برنامه ساعت ده بود . و قرار بود که ساعت نه صبح دنبالمان بیایند . صبح جمعه زود بلند شدیم . البته آنجا تا ساعت تقریبا ده هوا گرگ و میش بود نماز صبح را ساعت هفت می خواندیم خیلی جالب بود . صبحانه را آماده کردیم و خوردیم و سر ساعت مقرر دنبالمان آمدند . به خانه ادبیات رفتیم . در سالن نجمه عده ای نشسته بودند برایم جالب بود هر کسی که برای گوش دادن قصه می خواست به سالن برود باید بلیط تهیه می کرد . فکر می کنم یک چیزی در حدود هفت یا هشت هزار تومان قیمت برای دانش آموزان و دیگران کمی فرق می کرد . شیرین شروع به قصه گویی کرد . قصه گویی او را قبلا دیده بودم . نوع بیانش غیر قابل وصف است . جمله اولش این بود داستان بر می گردد به یکی از حاکمان ایرانی که در خراسان بود خوشحال شدم شیرین قصه ای از ایران می گفت از خراسان . دنبال جملات با حرکات شیرین به درون قصه اش خزیدم بسیار زیبا بود .مخصوصا وقتی صحبت از جادو گری می شد که شیرین کاملابه صورت آن در می آمد . به قول خودش عجوز می شد . قصه تمام شد و ما با استادمان احوالپرسی کردیم . اتاق نجمه خیلی بزرگ پر نور بود بدون هیچ پیرایه یا دکور خاصی فقط در گوشه ای چند تابلو خود نمایی می کرد. صندلی ها در سه ردیف چیده شده بودند . در طرف راست چپ و وسط اما جالب این بود که کسی نگران پر شدن سالن نبود و همه در آرامش منتظر شنیدن قصه شدند . بعد از قصه گویی ماریا را که پارسال در شیرازحضور داشت دیدیم . قبلا آقای میرزایی به ما گفته بودند که ماریا ما را برای دعوت انتخاب کردند .اما داستان کاملش را بعدا فهمیدیم . دست و پا شکسته با او سلام و احوالپرسی کردم. یک جمله فارسی یک جمله انگلیسی به هر حال او خانم مهربانی است که با آغوش گرم مثل یک دوست قدیمی صمیمی مرا در آغوش کشید همزبانی زیاد مهم نبود احساسات ما برای همدلی کافی بود . آنجا با هیلدا و آقای میرزادزاده هم آشنا شدیم که آنها هم در قسمت اجرایی با ماریا همکار بودند . بعد به خانه برگشتیم . ساعت سه قرار بود که به محل برگزاری افتتاحیه برویم . صحبت این بود که چون من در برنامه افتتاحییه اجرا داشتم و قرار بود نی نامه مثنوی را بخوانم باید آماده می شدم . از دور خانه ادبیات نمایان شد ساختمانی سه یا چهار طبقه با نمایی زیبا . به سالن که طبقه اول بود رفتیم . دکور صحنه خیلی ساده بود روی صحنه غیر از میکروفن چیزی نبود و زمینه سن یک ورق مثل تخته سه لا بود که قرمز بود و ازدرون آن با خالی کردن اشکالی در آورده بودند . و توجه را در عین سادگی جلب می کرد . به هر که برنامه داشت یک میکروفن بیسیم داده شد روی هر میکروفن یک شماره بود چون هر کسی با همان میکروفنی که تست کرده بود برنامه اش را اجرا می کرد . مجری که یکی از قصه گو های نروژی بود ، برنامه را شروع کرد جمله آخر را گفت و بعد نوبت نفر بعدی . هر کسی برنامه اش را کامل اجرا می کرد تا برای برنامه افتتاحیه آماده باشد . به خانه برگشتیم . نهار خوردیم و بعد استراحت کردیم و من چند بار نی نامه را خواندم و از نظرات دوستم خانم قاسمی و خانم شهیدی که در دانشگاه تاجیکستان مولانا درس می دادند استفاد ه کرد م . برنامه ساعت هفت شروع می شد . اما ما باید ساعت شش آنجا می رفتیم تا دوباره صدا را چک کنیم . ساعت پنج دنبالمان آمدند و یک بار دیگر صدا را چک کردیم و دو باره نی نامه را خواندم. نه تنها من بلکه همه ی کسانی که آن شب اجرا داشتند بار دیگر با هم هماهنگ شدند . ئبه هر کدام از ما لیستی از برنامه ها را دادند که ساعت برنامه ، مدت اجرا و ترتیب اجرا در آن مشخص شده بود ودوباره ماریا و هیلدا دم در منتظر کسانی بودند که مایلند در برنامه شرکت کنند. آنها بلیط تهیه می کردند . بروشور و پوستر جشنواره مولانا در بیرون خانه ادبیات روی پایه ای شیشه ای نصب شده بود ودر کنار در ورودی فانوسی بود که درآن شمعی روشن بود به ما گفتند : هر وقت شمعی روشن باشد همه می دانند که برنامه ای خاص در حال اجرا هست . کم کم جمعیت بیشتر می شد همه منتظر آغاز برنامه بودند. ما وارد سالن شدیم .ردیف اول صندلی ها یک ورقه سفید بود که روی آن یک کلمه به نروژی نوشته شده بود . من پرسیدم این ردیف برای مهمانان است ؟ خیلی جالب بود به من گفتند : اینجا همه میهمان هستند و برای شرکت در افتتاحییه بلیط تهیه کردند اینجا یعنی ردیف اول برای تمام کسانی است که اجرای برنامه دارند قبل از برنامه می نشینندو بعد از اتمام برنامه میکروفن را تحویل می دهند . فکر می کردم باید برای اجرای برنامه ام استرس و اضطراب داشته باشم اما کوچک ترین چیزی احساس نمی کردم آن لحظه می خواستم زیباترین نی نامه عمرم را بخوانم . مجری برنامه را اعلام کرد و آقای میرزایی برنامه را با توضیحاتی شروع کردند. در میان صحبت های ایشان پسر بچه ای که قبلا چندین و چند بار تمرین کرده بود روی سن آمد و به آقای میرزایی گفت که چرا شما بزرگتر ها همیشه باید در مورد همه چیز حرف بزنید ما کودکان هم حق داریم. آقای میرزایی از او پرسیدند که او می تواند در مورد مولانا چیزی بگوید؟ و او یک قصه از مثنوی را تعریف کرد. قصه ی مرد تشنه ای که از دیوار می کند ، در آب می انداخت.
اجرایش بسیار جالب بود ، مخصوصا صدای تلب تلب آب .
سالن را با نگاهم گشتم خبری از دوربین و سه پایه و فیلمبرداری با موبایل نبود . یکی از نوازنده های فلوت قطعه ای را اجرا کردند که همراه دف همراهی می شد و جالب بود که می گفتند به طور همزمان چندین نفر از شاگردان این استاد در بیرون ساختمان همان قطعه را اجرا می کردند . در این برنامه هم شیرین الانصاری قصه دوستی خاله خرسه را که یکی از داستانهای مولانا است تعریف کرد . آقای ارلینگ کیستلن شاعر نروژی اشعاری از مولانا را که به زبان خودشان ترجمه کرده بود، خواندند. اشعاری که ابیاتی از آنها از قصه طوطی و بازرگان بود . چیزی که بعدا در مورد ایشان شنیدم بسیار جالب بود . ایشان اصلا زبان فارسی را نمی دانستند . اما دوستانشان که به فارسی مسلط بودند اشعار را می خواندند و مفاهیمی که در اشعار آمده برای ایشان توضیح می دادند و او اینها را به شعر در می آورد برای ما غیر قابل باور بود اما آنهایی که به زبان فارسی و نروژی مسلط بودند از اشعار و نحوه ی ترجمه بسیار راضی بودند . پس از آن خانم هیدی که یکی دیگر از قصه گو های نروژی بودند برنامه شان را اجرا کردند . بعد از هیدی نوبت من بود هر چند به زمان برنامه نزدیک می شدم اما هیچ اضطرابی نداشتم. از صبح دو بار بالای آن سن رفته بودم و نی نامه را خوانده بودم و برای بار سوم با تشویق روی سن رفتم از چشم هایی که مشتاقانه به من نگاه می کردند و از عظمت شاعری چون مولانا که در سرزمینی که زبان و فرهنگ دیگری داشت و منتظر شنیدن اشعاری از مثنوی بودند به سرزمینم بالیدم و برای اآنان که با گوش جان می شنیدند قصه نی را خواندم . همه راضی بود ند . ایرانی ها و همه ی کسانی که در سالن بودند . بعد از برنامه من آقای شریف اف از تاجیکستان نی نامه را با آهنگ نی و غزل زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا برای جمع اجرا کردند. پس از آن آقای هژیر داستانی را تعریف کردند و پس از آن با همکاری آقای دیباج با سه تار و یک نوازنده ی نروژی و یک خواننده اشعاری را خیلی نرم خواندند. در یک بخش هم لالایی خواندند و قسمت اول برنامه با اعلام مجری آقای اویستن تمام شد . قسمت دوم برنامه پس از استراحتی کوتاه ساعت هشت و نیم شروع می شد. در این بخش هم یک قصه گویی توسط آقای اویستن و خانم هلگا سامست و خانم الین اجرا شد که موزیکر بودند . رو به رو ی ما چند آلت موسیقی بود . قصه قرار بود سه نفری اجرا شود . روش بسیار جالب بود هر قسمت قصه توسط یک نفر اجرا می شد و خانم الین آهنگ متنی برای قصه همزمان اجرا می کردند و بعضی او قات هم سکوت بود و فقط یکی از قصه گو ها تعریف می کرد اما در اواسط داستان شخصیت های قصه سر در گم بودند . آنها از کسانی که قصه را گوش می کردند در خواست کردند که از بین دو راهی که داشتند راهی را برای آنها انتخاب کنند و رای گرفتند و قصه را بر اساس خواسته مخاطبین به اتمام رساندند . روش بسیار جالبی بود و قسمت دوم هم تمام شد و ما دوباره به خانه برگشتیم و روز دوم هم تمام شد .
فردا شنبه سمینار بود . در این سمینار قرار بود نویسندگانی معرفی شوند . آقای اسفندیاری و مهیمانانی که از تاجیکستان آمده بودند . خانم منیرا شهیدی و آقای روشن رحمانف .
آغاز این برنامه هم قرار بود با برنامه ی من شروع شود. تفالی به حافظ زدم. برای برنامه جشنواره مولانا این غزل زیبا آمد :
ما برآریم شبی دست و دعایی بکنیم غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
در این برنامه آلقای فین تیسن هم حضور داشتند ایشان فارسی را سلیس صحبت می کردند. او بزرگ ترین حافظ شناس و مولانا شناس اروپا بود و از دانمارک دعوت شده بود. د رکنار ارائه مقاله غزل مولانا را خواندند و بسیار زیبا : بنمای رخ که باغ و گلستانم ارزوست
و غزلی از حافظ : روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست .
ایشان در مورد تشبیها ت و صنایع ادبی که در اشعار مولانا وجود داشت و کار را برای ترجمه دشوار می ساخت صحبت کردند . البته همه از ترجمه های بسیار زیبای ایشان از مولانا و حافظ تعریف می کردند .
بعد از ایشان آقای ارلینگ کیستلن صحبت کردند. او در مورد اشعار مولانا حرف های قشنگی زد . به نظر او در دنیا چیز هایی است که گفته شده و حرف هایی هست که ناگفته است. او معتقد بود که چیز های نگفته را مولانا گفته و حرفهایی که مال هیچ جانیستند جملات مولانا هستند. اوبرای ترجمه اشعار این چنینی معتقد بود که باید حتما همکاری شود .
خانم دکتر نینا زنجانی هم که یکی از مترجمین بودند در مورد مشکلات ترجمه اشعار و متون فارسی به نروژی مقاله ای را ارائه دادند . ایشان گلستان و بوستان سعدی را ترجمه کردند . خانم زنجانی گفتند: من کتاب هایی را از زبان پدری ام به زبان مادری ام ترجمه کردند اما بسیار سخت است چون وجود جناس و تشبیهات و چیز هایی که در فرهنگ آن ها هست مثل کنایات و تمثیلات، ترجمه را بسیار مشکل می سازد . ایشان خاطر نشان کردند برای ترجمه کتاب گلستان هر هفته با دوستان فارسی زبان شان جلسه داشتند و داستان ها را می خواندند و نظر می دادند که در ترجمه از چه واژه هایی استفاده کنند . ایشان هم مثل آقای فین تیسن دانمارکی و شاعر نروژی آقای کیستلن معتقد بودند در بعضی موارد ما باید متون و اشعار را به صورت آزاد ترجمه کنیم .
ساعت دو همکار من برای بچه ها با همکاری دو قصه گوی دیگر آقای هزیر و میرزازاده اجرای قصه گویی داشتند . اجرا در یکی از اتاق های خانه ادبیات بود و جالب تر این که اسم اتاق شهرزاد بود. این اتاق نسبتا بزرگ در کوچکی داشت که هم قد بچه ها بود. مربی باید زانو می زد .بزرگتر ها از در بزرگ دیگری وارد می شد ند. پدر ها و مادر ها وگاه خود کودک به تنهایی برای شنیدن قصه می آمدند و بلیط تهیه می کردند. اتاق شهرزاد اتاق نسبتا بزرگی بود بانور و سقفی که مثل آسمان پر از ستاره بود. با چراغ های ریز روشن و در گوشه ای از اتاق ابر های فشرده نرمی بود که طبقه طبقه بود و بچه ها یا بزر گتر ها روی آن می نشستند و دراز می کشیدند هر طور که راحت بودند .
قصه با موسیقی شروع شد و دو قصه به زبان نروژی گفته شد و خانم قاسمی هم قصه این بالا این پایین را با ابزار اجرا کردند . از بچه های سه ساله تا ده ساله به قصه ها گوش می دادند. با این که زبان را نمی فهمیدند خوب گوش می دادند معلوم بود که گوششان کاملا با شنیدن قصه آ شناست. هرقسمت را آقای هژیر به نروژی تر جمه کردند .
تقریبا برنامه یک ساعت طول کشید و بسیار عالی اجرا شد . یک قصه ایرانی از زبان یک قصه گو با لباس محلی برای بچه ها دیدنی و شنیدنی بود حتی اگر آنها زبان را نمی دانستند. برنامه ها را با قصه گویی خانم کیت از کشور ایرلند به پایان بردیم . ایشان هم انگار فقط برای این آفریده شدند که قصه بگویند . معلم بودند وروش قصه گویی جالبی داشتند با ترانه خوانی قصه گویی را شروع می کردند و با مخاطبان در اجرای قصه گویی مشارکت داشتند. به هر حال مخاطبان از شنیدن قصه گویی ایشان خسته نمی شدند.
اجرای تقریبا یک ساعته یک افسانه تمام شد و روز سوم هم برای من گذشت .
ساعت نروژ با ساعت ایران دو ساعت و خرده ای تفاوت داشت و از ساعت ایران عقب بود بچه ها یم دلتنگ بودند و تمام خوبی های برنامه و آسایش با بغض دخترم یا صحبت های پسرم برای لحظاتی دنیا را روی سرم خراب می کرد و همسرم که مثل من نگران بود با دادن اخبار در مورد امکانات فقط در مورد برنامه های که باید اجرا می کردم با من صحبت می کرد .
یاد حرف های آقای اسد بیگی افتادم هر کس طاووس خواهد رنج هندوستان کشد و تمام اینها فقط برای قصه گویی بود و من نمی دانستم که با چه زبانی از همسرم تشکر کنم . راه دور بود و زمان صحبت زود به پایان می رسید . یکشنبه روز تعطیل بود . تا ساعت دوازده در خانه ماندیم. نهار خوردیم و بعد به خانه ادبیات برگشتیم . یک مقاله و میز گرد با حضور خانم منیرا شهیدی و اقای رحمانف و آقای میرزایی در مورد فرهنگ و..
ساعت شش خانم کیت برای بچه ها در اتاق شهرزاد قصه گویی کردند . خیلی جالب بود چون ایشان ایرلندی بودند و انگلیسی حرف می زدند و بچه ها نروژی می دانستند البته بعضی از بچه ها انگلیسی هم می دانستند . داستان را به شیوه خودشان با ترانه و زدن کوبه مثل طبل آغاز کردند و داستان پسری بی حوصله را گفتند که مادرش برایش قصه گفت. با تکه ای از روزنامه شروع کردند . روزنامه کشتی شد و پسر قصه سوار کشتی شد . کیت از بچه ها می پرسید که کشتی کجا می رود . کشتی دور اتاق گشت تا به جایی که کیت می خواست رسید . کشتی تبدیل به کلاه ملوانی و آتش نشانی شد و قصه ادامه پیدا می کرد. در هر قسمت کیت از بچه ها کمک می گرفت . بعد از شنیدن قصه خانم کیت کمی استراحت کردیم. بی صبرانه منتظر برنامه ساعت هشت شب بودیم . شیرین النصاری قرار بود قصه لیلی و مجنون را با همراهی سه تار آقای دیباج اجرا کند . قصه لیلی و مجنون بر اساس داستان نظامی با خوانش اشعار آن کتاب که به انگلیسی ترجمه شد ه بود ، آغاز شد. فضا کاملا شرقی بود . روی سن فرشی دست باف بود وپشتی های فرشی روی آن خودنمایی می کرد . شیرین همانطور که انتظار می رفت داستان لیلی و مجنون را گفت . حاضرین حتی پلک هم نمی زدند . اما روش شیرین روشی جدید بود . او قصه را تعریف می کرد و اشعار را از رو می خواند ما اول فکر می کردیم شاید برای اجرا هنوز آماده نبوده است . اما او فردا یکی از قصه گو های مصر را به ما نشان داد که او هم دقیقا به همین روش قصه گویی می کند یعنی متون یا اشعار را از رو می خواند .
یک شب دیگر به پایان رسید از فردا کار اصلی ما رسما شروع می شد . آن شب بعد از اتمام برنامه پرسیدیم که چگونه ما برای این کار انتخاب شدیم چون این سوال بزرگی بود هم برای خودمان هم برای دوستانمان و همکارانمان .
با خنده از ماریا پرسیدم که حالا خودمانیم چرا ما را انتخاب کردی ؟
او هم برای ما این طور توضیح داد:
یک خیر نروژی پولی را در اختیار آنان گذارده بود که در راه قصه صرف شود . در دو سال اخیر که قصه گویی ها به صورت بین اللملی برگزار می شد ما دیدیم که قصه گو های ایرانی نه از بیان و نه از حرکت مناسب بر خوردار هستند . و برای همین تصمیم گرفتیم که یک پروژه برای تربیت قصه گوهای حرفه ای ایرانی داشته باشیم . حالا برای انتخاب، فیلم های دو سال پیش را دیدیم و تصمیم گرفتیم از شما و خانم قاسمی دعوت کنیم . تازه حالا فهمیدیم که ما تنها شاگردان این کارگاه هستیم . این کارگاه چهار روزه بود و ما از فردا شروع می کردیم . آن روز به ما کارت ترن دادند و قرار شد از فرداخودمان با ترن بیاییم . کارگاه ساعت ده شروع می شد . آن شب به یکی از فروشگاه های بزرگ اسلو رفتیم. فروشگاه " ایکه ا" و "کوپ" فروشگاه های بزرگی بود ند و سعی کردیم با تمام گرانی کالاها برای آنان که دلتنگشان بودیم هدیه های کوچک تهیه کنیم تا ثابت کنیم آن طرف دنیا هم به یادشان بودیم . خسته به خانه برگشتیم و شام خوردیم . با دوستم معمولا تا ساعت دوازده بیدار می ماندیم ایمیلمان را چک می کردیم و در مورد سبک های مختلف قصه گویی که می دیدیم صحبت می کردیم. فردا خیلی مهم بود چون ما شاگرد خصوصی کلاس بودیم . من و خانم قاسمی و مترجم ما آقای هژیر. به هر حال آن شب هم گذشت . فردا سریع آماده شدیم تا نگویند این شاگرد ایرانی ها وقت شناس نیستند . برای بار اول بود که تنها بیرون می آمدیم . ایستگاه ها را حفظ کرده بودیم . یک ایستگاه بعد از ایستگاه شیکه هاست که فکر می کنم یک بیمارستان بود . ترن سر ساعت می آمد حتی دقیقه اش را روی تابلو در کنار ایستگاه می نوشتند . به موقع رسیدیم از خانه تا ایستگاه تقریبا هشت دقیقه راه بود تا خانه ادبیات هم با ترن بیست دقیقه ای طول می کشید. تقریبا یک ربع قبل از شروع کلاس رسیدیم . کارگاه در اتاق شهرزاد تشکیل می شد . قبل از کلاس با شیرین چای خوردیم . دوربین را در آوردم و دفتر چه ای را هم جلوی رویم گذاشتم .شیرین نگاه کرد و خندید اشاره کرد که دوربین و دفترچه را برداریم .او گفت : در صورتی درس را می فهمید که خوب گوش کنید . وقت برای نوشتن زیاد است و اصلا قرار نیست که بنشینیم . به ما گفت جوراب هایمان را در بیاوریم و دایره وار و آرام بدویم . جاهای از پایمان را که هیچ وقت به زمین نمی خورد حس کنیم . روی انگشتان پا و کنار پا، و آرام دویدیم . تقریبا ربع ساعت و بعد در جا ایستادیم . بعد به ما گفتند: دستهایمان را به هم بمالیم مثل روزهای سرد آنقدر تا کف دستمان از گرما بسوزد و وقتی آنقدر دستهایمان گرم شد آن را روی پیشانی و بعد روی بینی خود بکشیم و بعد روی لبها و چانه و بعد هم روی گردن . این کار بعد از دویدن گرمی خوبی به ما می داد . بعد قرار شد در یک حباب بدویم . شیرین به ما گفت : شما در یک حباب هستید به مرز خود و دیگران احترام بگذارید و تمرین ها شروع شد شیرین می گفت : نرم بدوید مثل یک کودک که به مدرسه می رود و کیف در دست دارد و یا می خواهید سر کار بروید و دیرتان شده . در خیابانی که راه می روید آدم های زیادی هستند که نباید به آنها بر خورد کنید آنها هم عجله دارند و باز هم تذکر می داد که به مرز دیگران احترام بگذارید . شما درون یک حباب هستید اگر به کسی هم نزدیک می شوید باز هم به اندازه ی دیواره حباب با او فاصله دارید و حالا به اطراف نگاه کنید . انگار دور و بر شماپر است از منظره های قشنگ. درختان زیبا. گل های خوشبو و شما باز هم در حباب راه می روید .
شیرین به ما گفت : احساس کنید که در یک حباب راه می روید . ما می دویدیم . آرام راه می رفتیم و لی باید به حریم دیگران احترام می گذاشتیم . ما به بقیه نزدیک بودیم اما یک لایه حباب بین ما بود. ما باید تا آخرین روز یادمان میماند. شیرین میگفت : به حریم خودتان احترام بگذارید وبه حریم بقیه هم همین طور . کم کم فهمیدم که چرا باید در حباب راه برویم؟ حرکات یک قصه گو باید بسیار نرم باشد .یک حرکت اضافی یا تند یا بیجا باعث می شود تمرکز مخاطب به هم بریزد . این تمرین باعث می شد ما تمرکز کنیم و هر جا آن حرکتی که لازم است راانجام بدهیم . و این اشکال بسیاری از قصه گو هاست اگر شخصیت داستانشان راه می رود دستهای قصه گو به هم گره خورده ویا به قولی اصلا با هم هماهنگ نیست.یا بعضی وقت ها قصه نیاز به ایستادن دارد و سکون . قصه گوبی بی جهت راه می رود و یک نکته دیگر که ما به مخاطبان باید نزدیک بشوییم . آنقدر که قصه ی ما برای آنان قابل باور باشد . ولی همیشه به همان اندازه حباب بین ما فاصله است . اگر این فاصله حفظ نشود و ما با مخاطبانمان یکی بشویم نقش ما به عنوان قصه گو از بین میرود و مخصوصا در قصه گویی برای کودکان حفظ این اندازه بسیار مهم می باشد . آنها باید بدانند که کسی غیر از یک کودک برای آنها قصه می گوید .اگر این مرز حتی به اندازه یک حباب باشد ، آن وقت کو دک به این باور میرسد که کسی غیر از یک کودک این حرف ها را تعریف می کند . کسی است که از خود او بزرگتر است . و بر تمام ماجرا اشراف دارد . حتی در قصه گویی برای بزرگسالان هم این قاعده هست . برای آنکه کسانی که وقت خود را صرف می کنند که قصه ای را بشنوند . دوست دارند که کسی که از آنها بیشتر می داند برای آنها قصه بگوید اگر مرز حباب گونه بین ما مخاطب از بین برود آن موقع بین یک قصه گو و مخاطب چه فرقی است ؟ هنوز برای ما ساعتی نگذشته بود که دیدیم وقت اول کلاس تمام شده است . وقت نهار بود و ما به یک رستوران رفتیم تقریبا شلوغ بود . اما انگار هر کسی به تنهایی غذا می خورد .هر کسی سرش به کار خودش گرم بود و جالب بود که استادان ما هم کنار ما نشستند درست معلوم بود که ما قصه گو بودیم . شیرین حتی وقتی عادی هم حرف می زند انگار قصه می گوید . غذای سنتی خاصی دیده نمی شد . بیشتر غذا هابدون برنج بودند درغذاها حتما میگو دیده می شد و کنار سالاد هم زیتون و زیتون سیاه کنار سبد نان کره های کوچکی می گذاشتند . خوش طعم بود البته ما هر غذایی که می خواستیم سفارش بدهیم با آقای هژیر هماهنگ می کردیم . چون منو غذا به زبان نروژی بود و ما نمیدانستیم که هر غذا از چه چیزهایی درست شده است . اسم غذا ها هم چیزی را نشان نمی داد .دریک ضلع رستوران درب چوبی قدیمی و زیبا ییدیده می شد. طبق معمول روی هر میز یک شمع بود .رستوران کنار یک دانشگاه و روبروی ایستگاه تراموا بود . ما مهمان بودیم . اما آخر غذا به ما 150 کرون دادند و قرار شد هر وعده ظهر را خودمان حساب کنیم برای آنکه هر چه دلمان می خواهد سفارش بدهیم ! این موضوع توسط جشنواره تامین می شد . دوباره به خانه ادبیات برگشتیم . منتظر بودیم ببینیم که شیرین الانصاری چه تمریناتی را به ما میدهد اما او به ما گفت : هر کدام در گوشه ای دراز بکشیم و چشمهایمان را بندیم وتابلو های تصویری قصه ای را که می خواهیم بگوییم جلوی نظرمان بیاوریم.شیرین روی سرمان می آمد.البته ما چشمهایمان را بسته بودیم . صورت رو به آسمان و دستها در کنارمان دراز بود و کف دستهایمان رو به آسمان و پاهایمان هم صاف و ما در مورد شخصیت ها و اتفاقات قصه فکر می کردیم . شیرین به ما گفت : هر کس را که می گویم آرام بلند شود و نشسته در حالی که چشمهایش بسته است . قصه اش را بگوید . یکی یکی قصه هایمان را گفتیم . اما همه اعتراف کردند که آنقدر آرام بودیم که برای لحظاتی خوابیدیم . البته آ ن روز قصه های دیگری گفتیم ولی واقعا همه تصاویری از قصه شان را تصور کرده بودند . و من فکر کردم که اگر یک قصه گو بتواند تصاویر قصه اش را ببیند بهتر قصه را می گوید چون تصاویری از قصه را درک کرده مثل اینکه آدم بخواهد فیلمی را تعریف کند و چقدر خوب است قصه گو در مواقع آرامش حتی لحظاتی قبل از خواب کمی در مورد قصه اش فکر کند . و این آرامش و تصاویر ذهنی می تواند او را در ارا ئه بهتر قصه اش یاری کند . و بعد از تمرین حباب را شروع کردیم . حالا باید در هر حالتی که شیرین می گفت حرکت می کردیم و هر وقت ایست می داد می ایستادیم و به هر کس که نگاه می کرد باید در همان حالت که ایستاده بود قصه اش را شروع می کرد . شیرین معتقد بود که یک قصه گو باید تمامی حرکاتش را جزء قصه کند و اگر این تمرین را انجام بدهد اگر زمانی روی صحنه و در حال قصه گویی حتی بیفتد قصه اش را نیمه نمی گذارد تا بگوید ببخشید و از همان افتادن هم در اجرای قصه گوییش استفاده می کند . ما بایدآرام راه میرفتیم و هر وقت او می خواست می ایستادیم و به هر کس نگاه می کرد، قصه میگفت و ما تقریبا در شش حالت متفاوت قصه مان را گفتیم . هوا کم کم تاریک می شد . ما کاملا خسته بودیم . اما خستگی که همراه شادابی بود و اصلا احساس کسلی نمی کردیم . روز اول کلاس تمام شده بود و ما به خانه برگشتیم . فردا اول وقت آقای شریف اوف استاد بیان در دانشگاه تاجیکستان، استادما بودند. البته شیرین هم مثل شاگرد با دقت به حرف هایی که آقای شریف اوف می گفتند گوش می داد . ایشان اول کمی برای ما حرف زدند . در مورد این که ما معمولا در اجرای برنامه هایمان اعم از قصه یا نمایش مقابل جمع دچار این تصور می شویم که مخاطبین ما در مورد ما چه فکری می کنند ؟و در تمام موارد ما اضطراب داریم تا در مقابل دیگران خوب جلوه کنیم . ایشان به ما گفتند نه برای این کارگاه یا قصه گویی و یا ایفای نقشی در تئاتر بلکه در همه مواقع احساس کنید که شما دو نفر هستید و روح شما همواره در کنار شما ایستاده است .و حالا با این تصور شما در کنار روحتان سعی کنید او را خوشنود کنید و مهم این است در نظر او زیبا بیایید . کم کم از استرس شما کاسته می شود چون در هر حال او جزی از شماست و شما را تحسین میکند و شما احساس خوبی پیدا می کنید . بسیار جالب بود . بیشتر اوقات این اتفاق می افتد قصه گویان آنقدر استرس جمع را دارند که حتی مطالبی از قصه را فراموش می کنند یا آنقدر طپش قلب می گیرند که دهانشان خشک می شود وحتی قادر به سخن گفتن نمی باشند چه برسد به قصه گویی !
بعد از این تصور قرار شد در جایی که پر بود از گل های زیبابدویم. ما بر فراز دهکده ای قشنگ باروحمان پرواز کردیم با روحمان و پس از آن از بالای بلندی که ایستاده بودیم از قله یک کوه بلند خودمان را پرتاب کردیم و البته ما ایستاده بودیم و این رو حمان بود که پرواز کرده بود و این چنین ما را دچار سبکی و راحتی کرده بود . و در جا خود را رها کردیم و در حالی که دستهایمان رها بود خم شده بودیم . شاید به نظر بعضی ها خنده دار باشد یا بگویند این چه تمرینی است اما به نظر من یک قصه گوی واقعی مخصوصا کسی که باید برای بچه ها قصه بگوید باید روحش آزاد و رها باشد . آنقدر آزاد و رها که بتواند با حرف هایش وقصه هایش روح آنها را به خود جلب کند . یک قصه گو اگرخودش راو روحش را نشناسد و خدا را که در این نزدیکی است پس چگونه می تواند به آرامش برسد ؟و چگونه می تواند چشمهایی که به او دوخته شده است را آرام کند؟ چشمهایی که منتظر است تا آنهابه دنیای های کشف نشده و زیبا و دوست داشتنی برود ؟
بعد از آن کمی دویدیم . و قرار شد جاهای از پایمان را که کمتر در موقع راه رفتن به آن توجه نداریم را حس کنیم و پس از آن تمرینات شروع شد . ما حرف ها را با صدا ها تلفظ می کردیم . آقای شریف اوف به فارسی شیرینی صحبت می کردند و ما با هم تمرین می کردیم . بِ- بی- بَ-با –بُ-بو –بووو همین طور با حرف های مختلف تمرین کردیم و بعد کلماتی که هم مخرج بودند مثل (پ وب) یا (س و ز) و کلماتی که سخت تلفظ می شدند هم با تمرین گفتیم . مثل (لِل ) یا برعکس و آنها را با همان روش و برعکس می گفتیم .
و بعد سعی کردیم ماهیچه های صورتمان را تکان دهیم . چانه و گونه را مثل اینکه آدامس بجویم برای آنکه بتوانیم به راحتی از تمام اجزای صورت برای رساندن حالات متفاوت در داستان کمک بگیریم . که این هم یکی از معضلات قصه گویی است . قصه گو تعریف می کند قهرمان قصه اش خوشحال است بدون آنکه کمترین تغییری در حالات چهره او ببینیم . یا درد می کشد بدون آنکه ما تاثیری از درد را در صورت او درک کنیم و برای همین است بعضی اوقات اصلا حسهای زیبایی که در قصه است دریافت نمی شود . صداها را تمرین کرده بودیم و واقعا احساس میکردم که صدایم باز شده نه آنکه بلند باشد بلکه رها بود و من همان قدر که می توانستم از صدایم استفاده می کردم . وقت کلاس مدتی بود که تمام شده بود و ما کاملا سر گرم بودیم و با همان تمرین کلمات دویدیم تا بتوانیم در موقع حرکت به راحتی از صدایمان استفاده کنیم . و بعد استراحت کردیم و به رستوران رفتیم امروز به یک رستوران هندی رفتیم فضا سازی کاملا شرقی بود روی میز ها پر بود از رو میزی های با کار دست و سرمه دوزی و منجق دوزی شده بود. غذاها بیشتر با برنج بود و البته ما گفتیم که تند نمی خوریم ،چون غذاهای آنجا بیشتر تند بود . بعد از نهار دوباره به کلاس برگشتیم دوست داشتیم که تمرین دیروز تکرار شود و شیرین انگار خودش هم می دانست دوباره راحت خوابیدیم و امروز قصه هایی که در پایان کارگاه روز جمعه باید می گفتیم را تکرار کردیم و بعد از آن دوباره تمرین جدید .شیرین به ما گفت بایستیم و نفس بکشیم و درست نفس بکشیم تا نفس کم نیاوریم ما باید تا جایی که می توانستیم با بینی هوا را ذخیره می کردیم و بعد آن را از راه دهان بیرون می دادیم و بعد از این تمرینسعی کردیم هوا را مثل دایره ای بین دهان و بینی کنترل کنیم در این قسمت از تمرینات باید سعی می کردیم نقطه مرکزی یعنی شکم را حفظ می کردیم و درست و مستقیم و محکم روی دو پا می ایستادیم بدون آنکه به یک طرف کج بشویم صاف صاف نفس می کشیدیم و بعد رو به دیوارچند متر آنطرف تر ایستادیم و شیرین گفت که به نقطه ای روی دیوار نگاه کنیم و تا جایی که می توانیم آرام برویم تا به آن نقطه برسیم . کاملا باید به این نقطه نگاه می کردیم و آرام آرام قدم بر می داشتیم.
بعد از این تمرین دوباره تمرین حباب را شروع کردیم و حالا آرام می رفتیم درون حباب تا شیرین ایست میداد و ما هم حس می کردیم که نوبت چه کسی است تا قصه اش را تعریف کند ما باید
می دانستیم در آن لحظه چه کسی از همه آماده تر است و می خواهد شروع کند جالب بود که تا آخر تمرین دونفر با هم شروع نمی کردند و ما کاملا حس یکدیگر را درک می کردیم و من کاملا حس کردم برای آنکه قصه گوی خوبی باشم باید بتوانم در لحظه ای که قصه را تعریف میکند تمامی احساسات اطرافم رابفهمم حرف هایی که زده نمی شود را بشنوم تا آن طور که مخاطبینم می خواهند قصه بگویم و تمامی احساسات آنها را تامین کنم . هر وقت آنها می خواهند با یستم ،آرام باشم و یا فریادبکشم .تمرین جالب بود هر چند در آغاز مشکل می نمود . دوباره یکی یکی قصه هایمان را با همین روش تعریف کردیم بعد از ظهر یکی از قصه گو های نروژی که سال گذشته در جشنواره شیراز حضور داشتند به ما اضافه شدند آقای تورگریم و با ما تمرینات را انجام دادند ایشان هم شاگرد مهمان این کارگاه بودند .بعد قرار شد من قصه ام را کامل تعریف کنم . قبل از اجرای قصه شیرین گفت که قصه من ترجمه نمی شود ولی من باید قصه ام را طوری تعریف کنم که همه بفهمند و حتی آقای هژیر برای شیرین هم ترجمه نکرد و من قصه ام را گفتم بعد از قصه گویی شیرین از گریم پرسید که قصه من در مورد چه بود؟ برای خودم هم تعجب آور بود من فارسی گفته بودم. یک قصه عرفانی را ولی گریم کاملا سیر داستان درک کرده بود. حداقل پنجاه درصد آن را فهمیده بود حتی چند جمله مانده بود تا من قصه را تمام کنم آن جایی که سی مرغ خودشان را در آینه دیدند ، شیرین آماده شد برای من دست بزند اما من چند جمله دیگر هم گفتم و پس از آن که هژیر قصه را تعریف کرد شیرین گفت که همان جا قصه را باید تمام میکردم و چند جمله آخر توضیح اضافی است که تمامی حس و بار قصه را می گیرد . و به من گفت که صدایم را رها کنم همان طور که موقع شعر خوانی از صدایم استفاده می کنم ! خودمانیم از این اتفاق و تعریف شیرین خیلی خوشحال شدم . یک روز دیگر هم به پایان رسید . امشب آقای میرزایی و کریستین همه ما را برای شام دعوت کرده بودند بسیار مهمان نواز بودند . برای ما برنج و دو نوع خورشت که با گوشت و قارچ تهیه شده بود و یک خورشت خوشمزه دیگر درست کرده بودند تمامی مهمان های جشنواره بودند . آن شب در فرصتی که پیش آمد با خانم کیت صحبت کردم.ایشان در مورد قصه گویی معتقد بودند که باید آگاهانه بچه ها را به مشارکت دعوت کرد کاری که من از ایشان دیدم و بسیار دیدنی بود ایشان گفتند : اگر قرار باشد که ما حرف بزنیم قصه تعریف کنیم و بچه ها فقط گوش بدهند با دهانی باز و چشمانی متعجب پس فرق یک قصه گو با تلویزیون چیست ؟ و من تعریف کردم که حتی در اجرای تلویزیونی هم با بچه ها موقع قصه گویی صحبت می کنم و از روش ایشان خیلی خوشم آمده است و سعی می کنم بیشتر مخصوصا برای کودکان از این روش استفاده کنم . ایشان بسیار خوشحال شدند .و از من خواستند که برای ایشان قصه ای بگویم و من قصه ی سیب را که بر داشت آزادی از نی نامه مثنوی بود برای ایشان گفتم .البته ایشان نی نامه را می دانستند . من قصه را می گفتم و خانم قاسمی آن را ترجمه می کرد . از قصه خیلی خوشش آمده بود .آن شب تمام شد و ما به همراه خانم شهیدی به خانه برگشتیم . روز سوم کارگاه بود تعدادی ازاساتید قصه گو ی به جمع ما اضافه شده بودندالبته آنقدر اساتید متواضع بودند که از هم شناخته نمی شدیم .هلگا سامست قصه گوی نروژی که در خانه قصه کار می کردند و جرجیانا کیبل هم به جمع ما اضافه شدند ایشان پایه گذار قصه گویی در اروپا بودند . متواضع و آرام بودند . در آغازبا آقای شریف اوف تمام تمرین های روزهای قبل را انجام دادیم حالا نوبت هلگا سامست بود ایشان صحبت هایشان را با لا لایی شروع کردند و در مورد اینکه این لا لایی را از هنگامی که در گهواره بودند به یاد دارند شاید می خواستند اعجاز کلام را از زبان آنان که دوستشان داریم به ما خاطر نشان می کردند . و بعد از آن به هر کدام از ما یک برگه دادند . و از ما خواستند که هر چه خودکار داریم وسط بریزیم و بعد توضیح دادند قصه ای که قرار است بگویم شخصیت ها و اتفاقاتی دارندکه در برگه باید بکشیم به عبارتی باید نقشه قصه مان را می کشیدیم من اول ترسیدیم چون فکر می کردم باید یک نقاشی کامل را بکشم اما هلگا گفت : که منظور کشیدن یک نقاشی نیست فقط باید سیر اتفاقات و شخصیت های قصه را می کشیدیم . بعد از نیم ساعت قرار شد فقط نقاشی را نگاه کنیم و در مورد همه چیزی که در قصه کشیدیم فکر کنیم .اینطور شخصیت ها را بهتر می شناختیم . مهربانی هایشان خوبی هایشان و بدی هایشان و تمام خصوصیت های که داشتند را حس کنیم و آنها را به خوبی بشناسیم حالا می فهمیدم چرا در اجرای بعضی از قصه گویی ها با آنکه قصه ها خوب بودند و قصه گوها هم خوب قصه می گفتند ولی به خاطر عدم همین شناخت در مورد شخصیتها بود که قصه گو نمی توانست احساسات شخصیت ها را خوب بگوید چون خودش به آنها واقف نبود و آنها را نمی شناخت . و بعد قرار شد که هرکسی دست یک نفر را بگیرد نفر اول چشمهایش را ببندد و نفر دوم شخصیت داستانش را فرضی روی فضا برای او بکشد . و سعی می کردیم تا جایی که میتوانیم شخصیت قصه مان را خوب تصویر کنیم . وقت صبح تمام شده بود .بعد از غذا هلگا و جرجیانا رفتند و ما بادو تمرین جدیدوقت ظهر را شروع کردیم . یکی اینکه باید فک پایین مان را می گرفتیم و سعی می کردیم فقط با فک بالا حرف بزنیم وبعد اینکه نفسمان را به صورت رشته ای در آوریم وبه نقطه ای را که روی دیوار تصور کرده ایم برسانیم آن رشته از میان لبهایمان بیرون می آمد ومن کاملا آن را حس میکردم و سعی میکردم هر بار آن را با قدرت بیشتری روانه ای نقطه ای میکردم که در نظر می گرفتم . و بعد هم یک تمرین دیگر . دایره وار ایستادیم و آقای شریف اوف حرفی را شروع کردند و قرار بود آن را به طرف هرکس که می دهد او هم با همان قوت آن را ادامه دهد . و به نفر بعدی بدهد .و پس از آن دوباره قصه هایمان را گفتیم .با استفاده از چیزهایی که یادگرفته بودیم .شیرین گفت: چرا در مورد هر تصویری در قصه زیاد توضیح می دهیم؟ وقتی گفتیم که بهار بود و باغی پر از درخت بود و باز در موردآن باغ نوع گلها و شکوفه ها و غیره پشت سر هم توضیح دادیم.او معتقد بود که در این موارد مخاطب احساس می کند که ما او را کم عقل تصور کرده ایم .او می گفت در قصه ببینید موضوع اصلی قصه ی شما چیست ؟ و آن موقع در همان مورد توضیحات بیشتری بدهید و آن را درشت کنید اگر قصه ی شما در مورد زیبایی است بیشتر در مورد زیبایی هایی که وجود دارد توضیح بدهید و تصاویر بیشتری به مخاطب بدهید . او فکر می کرد چون ما با کودکان کار می کنیم توضیح بیشتری می دهیم اما حتی در مورد کودکان هم بهتر است که تصمیم گیری نتیجه گیری و فکر بیشتر را به عهده خود آنها بگذاریم و به عنوان قصه گو اجازه بدهیم که در مورد اتفاقات و شخصیت ها خودشان تصور بیشتری داشته باشند . و فقط با دادن کد ها و نشانه ها آنها را درست جایی که می خواهیم ببریم و حالا باید قصه مان را در سه جمله خلاصه می کردیم. شیرین قصه را داری ستون فقرات میدانست و این سه جمله ستون فقرات قصه ما بود خیلی سخت بود و به این ترتیب روز سوم کارگاه هم تمام شد . وهنوز آفتاب کامل در نیامده بودو مهربانیش را آغاز نکرده بود که ما حاضر شدیم که از خانه بیرون برویم .ساعت تقریبا ده هوا روشن می شد . روز آخر کارگاه بود اول فکر می کردیم که خیلی طول می کشد.
اما چقدر زود تمام شد .امروز جرجیانا و گریم هم در کلاس حضور داشتند کارگاه دوباره با تمرین حرکت و حباب و بیان آغاز شد و پس ازآن شیرین تمریناتی به ما داد اینکه یک نفر پشت به بقیه می نشست. هر کسی باید صدایی در می آورد و نفری که آن طرف بود باید حدس می زد که چه کسی بوده است . تقریبا مثل یک بازی بود تصمیم گرفتم که حتما با بچه ها آن را انجام بدهم . و بعد فهمیدم که می توانم با صداهایی قصه بگویم که تا به حال از اینکه آنها را اجراکنم بی خبر بوده ام و تجربه نکرده بودم . و بعد هم قرار شد توپ بازی کنیم اما توپی در کار نبود چون شیرین یک توپ را با دست و به طور فرضی برای ماشکل داد . وآن را برای هر کسی که پرتاب میکرد باید همانگونه می گرفتیم و وقتی می گفت : تغییر بده هر کسی هر طور می خواست آن را تغییر می داد و باز بازی ادامه پیدا می کرد .و دوباره قصه هایمان را تعریف کردیم .
شیرین برای ما توضیح داد که ما برای اولین بار می خواستیم تجربه ای را امتحان کنیم. در اجرای جشنواره های بین المللی مشکلی وجود داشت وقصه گو قصه ای را به زیبایی تعریف می کرد ولی برای آنکه همه آن را بفهمند مترجم باید قصه را ترجمه می کرد و حالا مشکل اینجا بود که مترحم اصلا حس قصه و قصه گو را درک نکرده بود او حتی از فنون قصه گویی هم بی بهره بود تا آنجا که به طور مستقیم بر قصه گویی تاثیر می گذارد . و ما می خواستیم این را تجربه کنیم : آیا بهتر نیست یک قصه گو قصه را ترجمه کند این با یک روز تمرین کاملا قابل اجرا بود . شروع کردیم و دو نفر دونفر دو قصه را به دوزبان تمرین کردیم . حلا هر کدام به فرازو نشیبهایی که در قصه ها بود آشنا شده بودیم و می توانستیم آن را به خوبی تعریف کنیم . تمام وقت بعد از نهار تمرین کردیم و قرار شد فردا ساعت یک به بعد تا ساعت شش که نوبت اجرا بود تمرین کنیم . بعد از کلاس دوباره به فروشگاه کوپ رفتیم و پس از آن بالای پلی رفتیم که در کنار آن تابلویی به چشم می خورد . برای ما توضیح دادند که نقاش معروف نروژی مونک بالای آن پل در تاریکی به شهر نگاه کرده و با الهام از آن صحنه تابلو معروف جیغ را کشیده است . پس از آن به بندر آکربریگر رفتیم که کشتی هایی زیادی در کنار آن لنگر انداخته بودند . این دریا به اقیانوس منجمد شمالی متصل بود . صحنه های بسیار زیبا بود .از همه قشنگتر ماه بود که انگار اگر می پریدی میتوانستی آن را بگیری با آنکه میدانستی فرسنگها از تو دور است .یاد شعر منزوی افتادم :
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
و برایم جالب بود که بقیه هم منزوی را می شناختند وکاملا گنجینه شعرشان به قولی به روز بود . آن شب هوا بسیار سرد بود و بی اختیار از اخوان ثالث هم یاد کردیم و انگار مرحوم اخوان فقط برای آن شب آن شعر را گفته بود .
"هوا بس ناجوانمردانه سرداست ."
چیزی بین هفت هشت درجه زیر صفر. به خانه برگشتیم وخوابیدیم . فردا مهمان بودیم !!خانم و آقای شکری که به نوعی با اسپانسر" شرکت آلباتراس "که برنامه را حمایت می کرد و در برنامه حضور داشتند و همچنین خبر نگار محلی یک هفته نامه محلی به نام شهروند بودند می خواستند با ما مصاحبه کنند و خانم ایشان که دارای خصوصیات یک خانم واقعی ایرانی بودند هم ما را برای صرف صبحانه دعوت کردند و قرارذ شد ساعت نه در اسیتگاه منتطر بمانیم تا دنبال ما بیایند .خانه مثل صاحبخانه گرم گرم بود .همه چیز مهیا بود از دیدن نان لواش و حلیم تعجب کردیم . اما به هر حال بانوی ایرانی هر کجا که باشد باسلیقه و خانه دار است . پس از صرف صبحانه و مصاحبه همان طور که خانم شکری قول داده بودند ما را به پارک مجسمه ها بردند . این پارک را چهل سال پیش یک خانواده سنگتراش خریداری کرده بودند و در آن بیش از صدها مجسمه تراشیده بودند و همه پیکره هایی از انسان حالات مختلف بودند و کودکان در این مجسمه ها زیاد به چشم می خوردند و کودکان بیشتر کنار پدران بودند و البته کودکانی که روی دوش مادر بودند یا روی پشت او سوار شده بودند .نیمی از مجسمه ها فلزی و بقیه سنگی بودند و همه عریان بودند .همان طوری که آفریده شده بود .بعد از دیدن پارک مجسمه ها باید به خانه ادبیات برمی گشتیم در راه مجسمه ایپسن نمایشنامه نویس معروف نروژی را دیدیم و پشت ویترین یک مغازه لباس های محلی نروژ که بسیار زیبا و خوشرنگ بود .انگار این یک قانون نهفته است یا یک راز که همیشه لباسهای محلی زیبایی های خاص دارد . بعد از آن از پارک شاه رد شدیم در آنجا مردم رفت و آمد داشتند . خانم شکری به ما گفتند که در یک روز خاص همه مردم لباسهای محلی را می پوشند و از مسیری تا پارک شاه
می روند و همه آنجا جمع می شوند . و شاه با خانواده از بالکن آنها را تماشا می کنند . کم کم به خانه ادبیات رسیدیم و دوباره تمرین ها را شروع کردیم . تا ساعت چهار و بعد به خانه رفتیم نهار مختصری خوردیم و بعد دوباره برگشتیم .دوباره مردم کم کم بلیط تهیه می کردند ما یک ساعت قبل آنجا بودیم . احتیاج به تست صدا نبود چون قرار نبود با میکرفن قصه بگوییم . برنامه مثل یک تئاتر توسط شیرین کارگردانی شد . جای هر کدام از ما معلوم بود.اینکه از کجا بلند شویم و پس از اتمام قصه کجا بنشینیم .حداقل دو بار قبل از برنامه تمرین کردیم . هیلدا برنامه را معرفی کرد و پس از معرفی استادبرنامه شروع شد . آقای دیباج وآقای شریف اوف روی سن برنامه را شروع کردند . و بعد بدون هیچ وقفه ای قصه گویی آقای شریف اوف و گریم بود . آنها قصه ای از مثنوی را تعریف کردند . قصه ی دزدی که نیمه شب به خانه مرد درو یشی رفت .قصه راخیلی خوب اجرا کردند همزمان با هم انگار قصه را تعریف می کردند بسیار جالب بود . چه زبان فارسی و چه زبان نروژی همه داشتند قصه را می شنیدند . گریم به جایی بالای سالن رفت وآقای شریف اوف به روی صحنه برگشت و پس از سه تار نوازی کوتاهی گریم از بالای سالن از بین جمعیت داستان نحوی و کشتیبان را تعریف کرد طبق قرار قبلی وقتی به جایی رسید که نحوی از کشتیبان می پرسد که چه درسهایی خوانده است آن وقت ما هر کدام از جاهایی که نشسته بودیم سوالات نحوی را پرسیدیم و او جواب گفت : و بعد قصه را ادامه داد .بعد از این برنامه نوبت خانم جرجیانا و قاسمی بود که قصه شان را تعریف کنند اول قصه آن بالا این پایین را خانم قاسمی تعریف کردند و خانم جرجیانا آن را ترجمه کردند درست مثل خود خانم قاسمی پس از آن ه
مطالب مشابه :
لینک ورود سریع به سایت پیام نور ( گلستان)
شاندرمن 1400 - شهر من ، شاندرمن - لینک ورود سریع به سایت پیام نور ( گلستان) - آخرین اخبار متنوع
گزارش 428 در سیستم گلستان ( reg.pnu.ac.ir ) فعال شد
دانشگاه پیام نور مرکز خاش - گزارش 428 در سیستم گلستان ( reg.pnu.ac.ir ) فعال شد - خبرنامه
آدرس سیستم گلستان دانشگاه هرمزگان
تقدیم به کسانی که همیشه هستند nistia87 - آدرس سیستم گلستان دانشگاه هرمزگان - پیامبر اکرم (ص
سیستم آبونمان و مشترکین
ict قره چشمه استان گلستان; سازمان سنجش آموزش
کار گروه تولید و اشتغال عشایر
تصاویری از عشایر خراسان رضوی در منطقه قشلاقی مراوه تپه استان گلستان. در این سیستم شترها
رمان گل عشق من و تو 14
محفل ادبی گلستان. چشمام و یستم خیلی خوابم میومد زودم خوابم برد ساعت و نگاه کردم
سفرنامه نروژ
همین امروز - سفرنامه نروژ - شاید فردای نباشد امروز را دریاب - همین امروز
jigging به زبان ساده
می باشد که به صورت تخصصی در این پست در باره آن توضیح دادیم یستم ماهیگیری گلستان بگیرو
طراحی مدل کاربردی ارزیابی متوازن عملکرد سیستم های نگهداری و تعمیرات
ماشین آلات و تجهیزات به عنوان دارای ی های فیزیکی س یستم نگهداری و تعمیرات ، یکی چای گلستان
رمان همه زن های من (جلد اول) 13
محفل ادبی گلستان. تنها ترین من نمیتونم زیاد روی پا با یستم همه استخون هام درد میکنه .
برچسب :
ُیستم گلستان