خوابگاه 8

«هانی 6 »

هانا که چشم بازار رو کور کرد و هرچی دید خرید، منم فاکتورهاشو گذاشتم تو جیبم که دم رفتن برم یه سر پیش بابا و یه حال و احوالپرسی مادیاتی باهاش بکنم با این دخترش، خوره پول داشت ماشالله
بالاخره ترم جدید بود و ورودی های جدید و نمیشد با لباس رنگ و رو رفته رفت دانشگاه... یه شلوار جین سورمه خریدم که یه قسمت هاییش سنگ شور داشت و اونو با کتونی سفید سورمه ای و یه پیراهن آستین بلند چهارخونه سفید و آبی ست کردم
هانا یه پیراهن ساده سفید هم برام انتخاب کرد که از طرحش و دوختش خوشم اومد، یه تی شرت مشکی هم برداشتم به اضافه یه دست کاپشن شلوار اسپرت برای نرمش صبحگاهی!
حس و حال خرید مجدد نداشتم یه سوئی شرت هم گرفتم تا اگه یه وقتی هوا سرد شد تا شروع زمستون و اومدن کت و کاپشن ازش استفاده کنم
هانا هم هرچی تاپ و تی شرت و سوئی شرت انگری بردز بود برداشت درو کرد ریخت تو ساک
بالاخره از بازار دل کندیم و برگشتیم خونه... بابا تا ساک های خرید رو دید سرش رو چرخوند و گفت:
-من میرم بخوابم تا فردا شب که هانی رفت بیدارم نکنید
از حرفش خندیدم و گفتم:
-بخوای نخوای فاکتوراش بیخ ریشت هست پدرم
هانا ازم تشکر کرد و با بار و بندیلش خزید تو اتاقش، منم رفتم چمدون ببندم که صبح عزیمت کنم به سمت تهران و برای شروع ترم جدید حاضر بشم
**
دلم برای خونه ام تنگ شده بود، برای تنهایی یه نفره خودم
به محض رسیدن خودمو روی تختم انداختم تا قشنگ صداش در بیاد، بعد از به هم ریختگی خونه ام نهایت لذت رو بردم و رفتم تا چایی درست کنم
باید یه تمیزکاری اساسی میکردم و این نیازمند همت والایی بود که در من یافت نمیشد... 
گوشیم از قهقرای کوله ام زنگ میخورد
با دیدن اسم پژمان یه لبخند ژکوند زدم و گفتم: کور از خدا چی میخواد؟
-سلام دادا
-به سلام هانی عسل
-هانی عسل و زهر .... چطوری آویزون؟
-به مرحمت شما.... کجایی؟
-تازه رسیدم تهران... شمال بودم
-خوش گذشت؟
-آره جات خالی... چی شده زنگ زدی؟
-میخوام ببینمت کارت دارم
-بنال
-زهر مار... خونه ای بیام پیشت؟
-آره
-مهمون ، پهمون که نداری؟
-من کی داشتم این دومین بارم باشه، خبرت اومدی یه چی بگیر بخوریم
-باشه یه ساعت دیگه اونجام، شامم میگیرم
به محض قطع کردن فهمیدم خبرایی شده....پژی و دست و دلبازی؟!! تو خوابم شوخیش زشت بود 
تی شرتم رو در آوردم و با رکابی و شلوار جین تو خونه ریخته و پاشیده دور دور میکردم که پژی اومد
دوتا جعبه پیتزا دستش بود با مخلفات
داشتم اشهدم رو قرائت میکردم که وسط آشفته بازار یه جا واسه خودش پیدا کرد و نشست و گفت:
-بیا داداش بزن به بدن تا از دهن نیفتاده
پیشش نشستم، یه جعبه رو گذاشت جلوم و گفت: نوش جان
سس رو با دندون باز کردم و داشتم رو پیتزاها میچلوندم و گفتم:
-چی شده ولخرج شدی
-قراره یه کاری برام بکنی
لقمه ام رو قورت دادم و با اشاره پرسیدم چیکار؟
-میخوام دوست دخترم رو دک کنم، باهاش بریز رو هم
لقمه پرید ته حلقم
یه شیرجه زد طرفم و گفت: چی شد تو گلوت گیر کرد؟
-باهاش چیکار کنم؟
با مشت دو سه تا کوبید ته کمرم مثلا کمک حالم بشه زد بدتر ترکوند منو
-مخش رو بزن بعدش مثلا من بفهمم به هم بزنیم
-چرا راحت تر دکش نمیکنی؟
-اخه باهاش برنامه داشتم، سیریش شده میخوام مقصر خودش باشه
دوزاری کجم افتاد و گرفتم ته حرفش چیه...
-همونی که تو دانشگاهه؟
-آره
-بعدا برام شر نشه، حوصله حراست بازی رو ندارما
-نه بابا... این ترم رو هواست موندنش
-باشه شماره اش رو بده 
-امشب شروع میکنی؟
-امشب؟ زود نی؟
-نه تو مخ بزن منم هستم کمکت میکنم
-باشه بذار شام بخوریم بعد
حرفم بیرون نیومده یه جهش زد گوشیم رو برداشت و یه میس انداخت رو شماره دختره
سه سوت دیدم گوشیم زنگ خورد.«یاسمین7»
تا رسیدن به خونه ی عمه به شیرین زبونیای نیکی خندیدیم ... مجبورش میکردیم منو صدا کنه و اونم با جیغ یکی میزد به بازوی من ...
از ماشین پیاده شدم ....زودتر رفتم سمتِ درِ خونه و آیفونو زدم ... 
بعد از چند دقیقه در باز شد ... 
رفتیم تو ... سوار آسانسور شدیم ...
صدای باریکی اعلام کرد که رسیدیم طبقه ی چهارم ...
اول از همه نیکی دویید سمتِ واحدشون ..
بعدم من و نازنین ...
عمه لیلا و دخترش لادن ایستاده بودن دمِ در .. ما رو که دیدن با روی باز به استقبالمون اومدن .. عمه بغلم کرد و بوسیدم ... 
لادن هم همینطور ..
از این دسته آدمایی بود که رفتار دیگران براشمهم نیست ...هر طور که باهاش رفتار کنی در آخر مهربون و خونگرم باهات رفتار میکنه و من هم از این ویژگی اش خیلی خوشم میاد ... 
رفتیم تو ... عمو نعمت..شوهر عمه لیلا نشسته بود روی صندلیش و با دیدن ما از جاش بلند شد و اومد سمتِ بابا و گرم با هم مشغول روبوسی و حال و احوال شدن... 
نیکی مثله همیشه چسبیده بود به من ...کاوه پسرِ بزرگ عمه لیلا هم اومد توی سالن ... با بابا روبوسی کرد و با مامان هم همینطور.. با نازنین هم دست داد ...
اومد سمتِ من ... نیکی رو بغل کرد .. بوسیدش و رو به من گفت :
کاوه : سلام دختردایی..
بی تفاوت بهش نگاه کردم و گفتم : سلام ..
و رفتم سمتِ یکی از مبلا و نشستم روش ... اونم نیکی رو گذاشت روی زمین و رفت سمت یکی از مبلا ...
گوشیم تو جیبم لرزید ... درش اوردم .. بابک پیام فرستاده بود : 
" سلام یاسمین جان .. چطوری ؟ "
پیامو پاک کردم و بدون اینکه جوابشو بدم انداختمش تو جیبم ... 
لادن با سینی شربت ایستاد جلوم ... لبخند زدم و یکی برداشتم ...
-ممنون ..
لادن : نوشِ جونت عزیزم ..
لادن بچه ی دوم عمه لیلا بود ... تازگیا عقد کرده بود ... و قرار بود عروسیش هم چند ماه دیگه باشه ... 
دقیقا یه جوری برنامه ریزی کردن که خرج کمتر بیفته رو دستشون ... عروسیو گذاشتن وسط امتحانات ... تا افراد کمتری بیان ..ولی من از الان میدونم که عروسیش شلوغ ترین عروسی میشه ...
بازم گوشیم توی جیبم لرزید ... 
آوردمش بیرون .. هه .. این پسره بود ... چند وقتی بود ازش خبری نبود .... 
پیامشو باز کردم :
" یاسی سلام ..چرا دیگه خبری از ما نمیگیری ؟؟ به کل نریمان رو یادت رفتا .."
پوزخند زدم .. دوست پسرِ جدیدم بود .. البته جدید که میگم نه که من صد تا بی اف داشته باشم ... این سومیش بود .. 
با اون دوتای دیگه سرِ یه ماه به هم زدم ... زیادی رو مخم بودن ... اما این الان 4 ماهه با همیم .. اینم یکم زیادی گیر سه پیچ میشه به ادم ...
جوابشو دادم :
" سلام نریمان ... ببخشید سرم شلوغه ... از یکی دو هفته دیگه هم باید برم دانشگاه ... "
سریع جواب داد :
" مگه کلاساتون از چندم شروع میشن ؟ واسه چی میخوای از الان بری تهران ؟ "
کلافه جواب دادم : 
" میخوام برم خونه عموم .. باید برم بای "
دوباره گوشیو گذاشتم تو جیبم ...
نیکی روی پای مهدی نشسته بود ... همیشه از اینکه بهش میگفتم مهدی ناراحت میشد ... نمیدونم چرا .. ولی این اسم خیلی بهش میومد... مخصوصا با اون ته ریشش که هیچ وقت از روی صورتش کنار نمیره ... 
با اون ته ریش میشه شبیه یکی از پسر های دورِ فامیلمون که الان نه ماهه رفته لندن ... وقتی مهزیار رو میبینم یادِ مهدی میوفتم .... واسه همینه که بیشتر اوقات مهدی صداش میکنم ...
لادن بهم نگاه کرد و با مون لحن مهربونش گفت :
لادن : یاسی جون ساکتی ؟!..
لبخند زدم و گفتم : بعد از این همه سال هنوز منو نشناختی لادن جون ؟
خندید و گفت :
لادن : واااای اصلا یادم نبود ... 
خندیدم و چیزی نگفتم ..
داشتیم میز شامو میچیدیم که زنگو زدن ... 
کاوه سریع رفت درو باز کرد و گفت :
کاوه : دایی بهروز اینا اومدن ..
بعد از چند دقیقه عمو بهروز با زنش و دختراش اومدن بالا ...
از همونجا نگام خورد به آنوشکا و توسکا ... همونایی که باهاشون سرِ جنگ دارم ... 
آنوشکا با ناز اومد سمت کاوه و بغلش کرد و گفت :
آنوشکا : چطوری عزیزم ؟!
کاوه که معلوم بود از شرایط به وجود آمده اصلا راضی نیست خودشو از آنوشکا جدا کرد و گفت :
کاوه : مرسی .. مگه صد بار نگفتم جلو همه اینطوری نکن ؟
آنوشکا : چه اشکال داره عزیزم ؟ همه میدونن من و تو مالِ همیم .. 
اینو گفت و یه نگاه به من کرد ... مثلا میخواد بگه تا حالا واش به من نبود ...
اومد سمتم .. مثله همیشه با هم دست دادیم .. همین ... 
نگام خورد به توسکا .. 
داشت سراغِ کامرانو میگرفت ... 
خوشم میاد دو تا پسر تو فامیل داریم ... عمه و عمو هم میخوان بندازنشون به انوشکا و توسکا ....
تصمیم گرفتم زیاد بهشون محل نذارم ... و باهاش کل کل نکنم ... اینطوری شبِ خودمو خراب میکنم ...
***
مامان با ناراحتی چمدونمو گرفت توی دستش .... 
اشکاش از چشماش میریختن بیرون ..
بغلش کردم ... و بوسیدمش ... داشتم میرفتم تهران ... هفته ی آخر شهریور بود و من داشتم میرفتم خونه ی عمو رسول ... اونجا بودم تا بتونمیه جای خوب برای اسانم پیدا کنم ..
یه خونه دانشجویی ... 
یعنی امیدوار بودم بتونم پیدا کنم ....
آخه جایی به یه دختر تنهای شهرستانی خونه اجاره نمیدن ... 
ولی بابا پشتم بود .. مطمئن بودم برام یه کاری میکنه ...


مطالب مشابه :


رمان خوابگاه قسمت 41

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان خوابگاه قسمت 41

دنیای رمان - رمان خوابگاه قسمت 41 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




خوابگاه 8

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 8 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 36

رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




خوابگاه 36

دنیای رمان - خوابگاه 36 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




برچسب :