رمان بوسه تقدیر قسمت 11
دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج
بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان موقع مزه تلخ تنهايي را مي چشيدم.
صبح پنج شنبه از همان اول صبح كارگران وسايل
پرديس را بارگيري كردند و اين كار بر خلاف بسته بندي آن خيلي زود تمام شد بطوريكه ساعت
ده و نيم صبح تمام وسايل پرديس بار كاميون شده بود. وقتي كاميون حامل جهيزيه پرديس
در ميان صلوات و دود اسپند حركت كرد مادرم را ديدم كه در حاليكه قرآن در دستش بود در
حال زمزمه دعا بود و اشكهايش روي چهره اش نشسته بود. زن عمو هم در حال دعا خواندن بود
و به كاميون فوت ميكرد. عمو پيش پدر ايستاده بود و تسبيحش را در دست ميچرخاند. از نيشا
و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و عمو آمده بود. بعد از رفتن كاميون
به اتاق برگشتم و احساس كردم كه اتاق خيلي خالي و بي روح شده با اينكه هنوز كمد و تخت
و كتابخانه پرديس سر جايشان بود اما آنها نيز بزودي به جاي ديگري منتقل ميشدند. چشمم
به دو كارتون افتاد كه درونشان پر از وسايلي بود كه قرار نبود پرديس آنها را با خود
ببرد و آنها نيز به زودي به زيرزمين انتقال پيدا مي كردند. با خودم فكر كردم بيشتر
وسايل اتاق را وسايل پرديس پر كرده بود و با رفتن آنها اتاق خالي و قلبم خالي تر ميشد.
نفس عميقي كشيدم و روي تخت نشستم. دلم ميخواست دل سير بگريم اما اشكهايم در نمي آمد
و در عوض بغضي به اندازه سيب درشتي گلويم را ميفشرد.
بعد از ظهر پرديس به اتفاق سروش با هواپيما
به سنندج پرواز كرد زيرا مي خواست خودش در چيدن وسايل منزلش نظارت داشته باشد. اين
كار پرديس مثل كارهاي ديگر او غير از بقيه بود. وسايل پريچهر را دختر عموهاي بزرگم
بدون حضور او چيدند اما پرديس اصرار داشت كه با سليقه خودش وسايلش چيده شود.
بعد از رفتن پرديس، مادر و پدر به منزل عمو
رفتند. من و پوريا هم منزل مانديم. پوريا به حياط رفت تا مانند هميشه به دور از چشم
پدر با توپ به در و ديوار و درخت بكوبد و مثلا گل كوچيك بازي كند و من در هال نشستم
و تلويريون را روشن كردم اما حوصله تماشاي هيچ برنامه اي را نداشتم. آن را خاموش كردم
و به طرف ضبط صوت رفتم و كاستي كه مورد علاقه ام بود داخل آن گذاشتم و صداي آن را به
دور از اعتراض پدر و مادر بلند كردم و خود را روي مبل رها كردم.
چي بگم از دست تو اي روزگار
اي كه در ناپايداري پايدار
ديگه دستت رو بذار تو دست من
به تو چي مي رسه از شكست من؟
ازم آرامو بگير. راحت دنيامو بگير، از لبم
جامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اگه گنجي سر راهه، جلوي راهو بگير، اگه دنيا
همه كامه، همه دنيامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اي فلك بر سر من يك دنيا منت بذار
واسه عاشق شدنم بازم يه فرصت بذار
تو ديار بي كسي در نياز باز نفسم
من گذشتم از خودم براي او دلواپسم
ازم آرامو بگير، دلخوشيهامو بگير ... اما
احساسي كه من بهش دارم ازم نگيرو
گره از بغضم باز شده بود و آرام آرام ميگريستم
گويي صداي خواننده اي كه اين ترانه غمگين را ميخواند صداي قلب من بود. چهره زيباي شهاب
را از لاي مژگانم ميديدم و دلتنگي ام براي او بيشتر ميشد. صداي زنگ تلفن باعث شد از
آن حال و هوايي كه داشتم خارج شوم. گوشي را برداشتم با شنيدن صداي بيتا دلم بيشتر گرفت.
بيتا فهميد كه گريه ميكردم صداي او هم غمگين بود. با شنيدن صداي او با گريه جريان بردن
جهيزيه پرديس را براي او تعريف كردم به او گقتم كه خيلي دلم گرفته و احساس تنهايي ميكنم.
بيتا گفت كه سالني را براي هفته بعد رزرو كرده اند و من وقتي فهميدم كه روز عروسي او
با روز عروسي پرديس در يك روز است دلم بيشتر گرفت. هميشه دوست داشتم او را در لباس
سفيد عروسي ببينم و بهانه ديگرم براي رفتن به جشن او ديدن شهاب بود اما از همان موقع
فهميدم كه نميتوانم به عروسي بهترين دوست دوران زندگي ام بروم. بيتا هم گريه ميكرد
اما نميدانم دليل گريه او چه بود شايد از شنيدن صداي گريه من ناراحت شده بود و شايد
هم به خاطر اينكه نميتوانستم به جشن عروسي اش بروم دلش گرفته بود. سعي كردم خودم را
آرام كنم. بعد از لحظاتي سكوت بي مقدمه از او پرسيدم كه پيغامم را به شهاب رسانده يا
نه. بيتا با گريه گفت كه به سام گفته تا او اين كار را بكند. چشمانم را بستم و پرسيدم
:
- بيتا شهاب كجاست؟
بيتا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :
- نمي دونم.
- با اينكه مي دونم دروغ مي گي اما بهم بگو
حالش خوبه.
بيتا باز هم سكوت كرد اما بعد از لحظاتي گفت
:
- نگين ميام خونتون در اين مورد با هم صحبت
مي كنيم.
- كي؟
- سعي مي كنم فردا بيام. البته قول نمي دم
اگر شد حتما ميام.
- باشه منتظرتم.
فرداي آن روز هرچه منتظر بيتا شدم نيامد.
جمعه با همه دلتنگيهاي خودش گذشت و شنبه از راه رسيد. همان ساعت اول كه از خواب برخاستم
چشمم به رختخواب خالي پرديس افتاد. او هنوز برنگشته بود و قرار بود عصر همان روز به
منزل برگردد. درحاليكه از رختخواب بيرون مي آمدم با خود گفتم پايان اين هفته پرديس
براي هميشه از من جدا خواهد شد هم او هم بيتا. آهي از دلتنگي كشيدم و مشغول صاف كردن
رويه تختم شدم.
آن روز مادر براي خريد مواد غذايي به همراه
پوريا به بازار رفته بود و من كاري در خانه نداشتم كه انجام دهم. براي اينكه كاري كنم
به حياط رفتم و مشغول شستن حياط شدم. اين كاري بود كه خيلي آن را دوست داشتم. همانطور
كه با فشار آب گرد را از روي موزاييك هاي حياط مي شستم صداي زنگ در خانه را شنيدم.
شير را بستم و براي باز كردن در رفتم و از ديدن بيتا با خوشحالي او را در آغوش گرفتم.
بيتا با دسته گلي به ديدنم آمده بود. با لبخند
به او نگاه كردم و گفتم كه خودت گل بودي چرا زحمت كشيدي؟ بيتا لبخند غمگيني زد و گفت
:
- گل رو براي گل آوردم از طرف گل.
از اين نغز او خنديدم اما متوجه منظورش نشدم
و او را به داخل تعارف كردم. بيتا وارد حياط شد و نگاهي به دورو بر انداخت و گفت :
- داشتي حياط مي شستي؟
- از بي كاري.
در حاليكه به طرف داخل مي رفتيم بيتا پرسيد
:
- كسي خونه نيست؟
- نه پرديس كه هنوز بر نگشته. مامان و پوريا
هم رفتن خريد. اما اين آرامش رو نگاه نكن از پس فردا تا بعد از عروسي پرديس اين خونه
رنگ آرامش رو نمي بينه.
بيتا لبخندي زد و نفس عميقي كشيد. احساس كردم
بيتا مثل هميشه سرحال نيست و از چيزي ناراحت است. با خودم گفتم كه شايد چون اين آخرين
ديدارمان است دلش گرفته است. سعي كردم غمم را فراموش كنم و از اين ديدار خاطره خوبي
برايش بجا بگذارم. بيتا روي صندلي راحتي داخل هال نشست و هرچقدر به او اصرار كردم تا
به اتاق پذيرايي برويم گفت كه با او مثل مهمان رفتار نكنم. من نيز براي اينكه او راحت
باشد ديگر اصرار نكردم و با دسته گلي كه بيتا آورده بود به آشپزخانه رفتم تا آنها را
در گلداني بگذارم. همانطور كه به غنچه هاي زيباي گل سرخ نگاه مي كردم، ناخودآگاه جمله
اي را كه بيتا كنار در حياط گفته بود بخاطر آوردم : گل رو براي گل آوردم از طرف گل.
اين كلمه مرا تكان داد. از طرف گل! خداي من يعني بيتا خودش را گل وصف كرده يا از اين
كلمه منظور ديگري داشته. نكند ...
سعي كردم آرامشم را حفظ كنم اما دلم بي قرار
تر از آن بود كه بتوانم آرامش كنم. با گلدان گل و ظرفي ميوه به هال برگشتم و همانطور
كه بشقاب ميوه و گل را روي ميز مي گذاشتم گفتم :
- بيتا، كلمه اي رو كه كنار در گفتي مي شه
يه بار ديگه تكرار كني.
- چي گفتم؟
- توي گل رو به من دادي گفتي گل آوردم براي
گل از طرف گل.
بيتا سرش را تكان داد به چشمانش نگاه كردم
و گفتم :
- بيتا گل از طرف خودته؟
بيتا نفس عميقي كشيد لبخند زد و گفت :
- آره از طرف خودمه اما به سفارش ....
نفس را در سينه ام حبس كردم و گفتم :
- به سفارشِ ...
- آره به سفارش همون كه خودت مي دوني.
- شهاب؟
- آره.
-اون برگشته؟
- از كجا؟
- مگه نگفته بودي رفته دوبي؟
بيتا نفس عميقي كشيد و به گل خيره شد و گفت
:
- خودتم مي دونستي كه بهت دروغ گفتم. مگه
همينو بهم نگفتي؟
- بيتا پس به من بگو كه چرا اون خودشو از
من قايم مي كنه؟
بيتا با لحن غمگيني گفت :
- اون خودشو قايم نمي كنه، نمي تونه با تو
تماس بگيره.
- آخه چرا؟
بيتا پشت سر هم نفس عميق مي كشيد و من احساس
مي كردم با اين كار مي خواهد نگذارد اشكهايش سرازير شود زيرا تجمع اشك را در چشمانش
به وضوح مي ديدم. او سكوت كرده بود و من بار ديگر پرسيدم :
- بيتا بگو چرا شهاب نمي تونه با من تماس
بگيره؟
- نگين بهت مي گم چرا، اما قسم بخور به كسي
نمي گي من بهت چي گفتم و يا از من چي شنيدي، هيچ وقت.
نگران شدم و در يك لحظه دلم هزار جا رفت اما
خيلي زود افكارم را متمركز كردم و به بيتا گفتم :
- بيتا چيزي شده؟
بيتا با صداي بغض آلودي گفت :
- تو قسم بخور تا من بهت بگم.
چشمانم را چرخاندم تا كمي فكر كنم كه بايد
به كي قسم بخورم تا بيتا قانع شود و زودتر حرف بزند. گفتم :
- بيتا بخدا. به جون همون شهاب قسم مي خورم
به كسي نگم تو چي به من گفتي.
- هيچ وقت.
- باشه هيچ وقت به كسي چيزي نمي گم. حالا
بگو چي شده. جونم به لبم رسيد.
- سام بفهمه من به تو چيزي گفتم خيلي ناراحت
مي شه چون شهاب ازش خواسته اين موضوع هيچ وقت به گوش تو نرسه.
داشتم ديوانه مي شدم :
- شهاب؟ آخه براي چي؟
- با اين قيافه اي كه تو گرفتي دستپاچم ميكني
صبر داشته باش دارم ميگم. چند وقت پيش شهاب دسته چكش رو گم ميكنه، حالا نميدونم چطور،
يا ازش ميدزدن يا اونو گم ميكنه اما به هر صورت بعد از چند وقت دو تا چك كه يكيش به
مبلغ سيصد هزار تومن و يكيش به مبلغ پونصد هزار تومن بوده برگشت ميخوره. شهاب هم كه
ميدونست تو اين مدت چكي نكشيده تازه اون موقع ميفهمه دسته چكش رو گم كرده. سر اون چكها
يه مدت تو جريان دادگاه و بازپرسي و اينجور برنامه ها بود اما به هر حال اون مشكل با
هزار مصيبت يه جور حل ميشه. تا اينكه اون شبي كه نسرين خانم براي سومين بار با مادرت
صحبت ميكنه و اون ميگه كه با ازدواج تو و شهاب موافق نيست. شهاب باز هم به خاله اش
اصرار ميكنه اما اون زير بار نمي ره. شهاب بعد از جر و بحث با عصبانيت از خونه خارج
ميشه، همون شب با ماشين يكي از دوستاش كه دستش بوده تصادف مي كنه.
دستم را روي قلبم گذاشتم و لبم را به شدت
زير دندان گرفتم اما براي اينكه بيتا را از صحبت باز ندارم هيچ نپرسيدم. بيتا ادامه
داد :
- شهاب زخمي مي شه و ماشين كلي خسارت مي بينه
اما ماشيني كه شهاب با اون تصادف مي كنه با اينكه خسارت زيادي نمي بره اما ...
بيتا لحظه اي مكث كرد. من حتي نفس هم نمي
كشيدم تا مبدا مانع صحبت او شوم اما دورنم مانند كوه آتشفشاني در حال فوران بود. بيتا
نفسي تازه كرد و نگاهش را از چشمانم گرفت و در حاليكه با ناراحتي به گلدان گل خيره
شده بود با صداي آهسته اي گفت :
- پيرمردي كه بغل دست راننده نشسته بود سرش
به لبه داشبورت برخورد مي كنه و به حالت اغما فرو مي ره.
احساس كردم تمام تنم فلج شده بود، در همان
حال فكر مي كردم تمام اين صحبتها را در خواب ميشنوم و آرزو ميكردم كه هرچه زودتر از
خواب بيدار شوم. با اين وجود تلاش مي كردم آرام باشم تا بيتا حرفش را تمام كند. بيتا
مثل كسي كه دويده باشد نفس بلندي كشيد و گفت :
- شهاب بعد از دو سه روزي كه در بيمارستان
بستري بوده مرخص ميشه اما پيرمرد هنوز از حالت كما خارج نشده بود. وقتي شهاب مرخص ميشه،
خودش رو به نيروي انتظامي معرفي ميكنه. روز بعد با سندي كه شوهر خاله اش ميذاره موقتا
آزاد ميشه اما بدبخانه فرداي همان روز پيرمرد در حالت كما فوت مي كنه و شهاب به جرم
قتل غيرعمد بازداشت مي شه. الان هم كه سام و شوهر خاله اش درگير دادگاه و گرفتن رضايت
از خانواده اون پيرمرد هستن. ما هم نمي خواستيم حالا عروسي بگيريم اما اين اصرار بزرگاي
فاميل و خود شهاب بود چون ماه ديگه محرم و صفر شروع مي شه. البته شايد اينطور بهتر
باشه چون بعد از عروسي سام از يه سري گرفتاريها خلاص مي شه و مي تونه دنبال كار شهاب
رو بگيره.
بيتا خودش بلند شد تا از آشپزخانه ليواني
آب براي خودش بياورد. من كه مانند مجسمه سنگي سرجايم خشك شده بودم و فقط به يك چيز
فكر مي كردم. به اينكه شهاب هم اكنون به عنوان قاتل در بازداشت است. خداي من حاضر بودم
بميرم اما اين خبر را نشنوم. اي كاش دليل نديدن شهاب همان رفتن به دوبي و حتي تنفر
از من بود اما نمي شنيدم كه او اينك پشت ميله هاي زندان است. سرم را بلند كردم و نفس
كشيدم. بغض گلويم به قدري بزرگ بود كه نفسم را بسته بود. در قلبم احساس سنگيني داشتم،
احساس مي كردم در گرفتاري شهاب من مقصرم و همين فكر بود كه اشكم را سرازير كرد. به
بيتا كه با ليواني آب از آشپزخانه خارج مي شد نگاه كردم و گفتم :
- بيتا همش تقصير من بود، تقصير منِ نحس.
خاك بر سر من. من زندگي اونو خراب كردم.
و دستهايم را جلوي صورتم گرفتم و با صداي
بلند گريه كردم. بيتا كنارم نشست و دستانش را دور شانه هايم انداخت و در حاليكه مرا
وادار به خوردن آب مي كرد گفت :
- نه نگين هيچ كس تو رو مقصر نمي دونه. بخدا
راست مي گم.
اما من حرف اونو قبول نداشتم و همچنان خودم
را مقصر مي دانستم. وجود نحس من باعث شده بود شهاب گرفتار شود. بيتا اصرار مي كرد كمي
آب بخورم اما من ليوان را از دست او گرفتم و گفتم :
- بيتا پس اون روز كه من شهاب رو با ماشين
شوهر خاله اش ديدم ...
- آره اون روز قبل از مرگ پيرمرد بوده. شهاب
همون روز آزاد شده بود.
به ياد آن روز افتادم شهاب دست راستش بسته
بود و باندي روي قسمت بالاي ابروي راستش زده شده بود. نتوانستم خوب ببينم اما آثار
خراش روي صورتش ديده مي شد. خداي من بايد همان روز مي فهميدم كه او تصادف كرده است.
به بيتا گفتم :
- بيتا من مي خوام اونو ببينم. بخدا دلم براش
يه ذره شده تو رو به خدا كاري كن كه بتونم برم ملاقاتش.
بيتا لبش را به دندان گرفت و گفت :
- نگين تو به من قول دادي. اگر سام بفهمه
كه با وجود اصرارش كه به تو چيزي نگم اما اومدم اينجا و همه چيز رو بهت گفتم مطمئن
باش زندگيم خراب مي شه. نگين بفهم سام از من قول گرفته بود مي دوني اين كار تو يعني
چي؟ يعني اينكه من نمي تونم راز شوهرم رو حفظ كنم. يعني اينكه ديگه سام هيچ وقت به
من اعتماد نمي كنه. مي دوني چي مي گم؟
مي فهميدم او چه مي گويد اما بيتابي من براي
ديدن شهاب به اين خاطر بود كه يقين داشتم وجود من باعث گرفتاري او شده است همين وجودم
را به آتش مي كشاند. به شدت گريه مي كردم و بيتا سعي مي كرد مرا آرام كند.
- نگين گوش كن. با گريه منو از اينجا اومدن
پشيمون مي كني. اگه آروم نشي بهت نمي گم شهاب به سام چي گفته.
همان لحظه اشكهايم را پاك كردم و صاف نشستم.
با اين وجود هنوز دلم مي خواست گريه كنم. بيتا لبخندي زد و گفت :
- آفرين دختر حرف گوش كن. شهاب به سام گفته
نزاره تو بفهمي كه اون رفته زندان چون نمي خواسته اين خبر به گوش پدر و مادرت برسه.
اينو كسي به من نگفت اما حدس مي زنم شهاب هنوز اميدواره بعد از اينكه از زندان بيرون
اومد و كارا روبراه شد تو رو از پدر و مادرت خواستگاري كنه.
- بيتا حالا چي مي شه؟
- انشاالله كه چيزي نمي شه. اينطوري كه سام
مي گفت اون پيرمرد دچار سرطان كبد بوده و دكترا از زنده بودنش قطع اميد كرده بودن اما
خب قسمتش اين بوده كه طي اون تصادف بميره. راننده ماشين خسارتش رو گرفته و رضايت داده
فقط مونده رضايت خانواده پيرمرد.
- مگه نمي گي دكترا از زنده موندن اون قطع
اميد كرده بودن خوب چرا هنوز اونا رضايت نگرفتن.
بيتا پوزخندي زد و گفت :
- پيرمرد بيچاره پيش پسر و عروسش زندگي مي
كرده وضع پسرش هم خوب نيست از قرار معلوم براي مريضي پدرش خيلي دوا و درمون كرده، حالا
كاري نداريم كه فايده داشته يا نه اما به هر حال پدرش بوده و به همين سادگي رضايت نمي
ده اما سام مي گفت پافشاري پسر پيرمرده براي اينكه راحت رضايت نده و كار رو به ديدگاه
بكشونه اينه كه ديه بگيره.
با وحشت به بيتا نگاه كردم و گفتم :
- ديه؟
- آره فكر مي كنم هفت ميليون باشه.
با پنجه هايم شقيقه هايم را گرفتم، فكر كردم
مغزم در حال انفجار است. هفت ميليون. پول كمي نبود. صداي بيتا مرا به خود آورد. او
در حاليكه سرش را به زير انداخته بود با صداي آرامي گفت :
- اگه خدا بخواد و فقط با پرداخت ديه مشكل
شهاب حل بشه سام گفت بعد از عروسي ماشينش رو مي فروشه. خودِ شهاب هم يكي دو ميليون
سرمايه داره براي بقيه شم هم خدا بزرگه.
به بيتا نگاه كردم. حرفهاي او اميدوار كننده
بود اما مي دانستم موضوع به اين سادگي نيست. با صداي درآمدن در خانه حدس زدم مادرم
است كه از خريد برگشته. حدسم درست بود، مادر با ديدن بيتا با گرمي با او سلام و احوالپرسي
كرد. بيتا همان لحظه كارت عروسي اش را از كيفش درآورد و رو به مادر كرد و گفت :
- نگين جون گفت عروسي پرديس خانم با جشن من
افتاده. با اين وجود كارتم رو آوردم خدمتتون. البته خيلي خوشحال مي شدم قدم سر چشم
ما مي گذاشتيد و تشريف مي آورديد.
مادر لبخندي زد و گفت :
- ما هم دوست داشتيم شما هم براي عروسي پرديس
مي آمدي. اما مثل اينكه قسمت نيست، انشاالله خوشبخت بشي.
بيتا از مادر تشكر كرد و مادر ما را تنها
گذاشت و به آشپزخانه رفت. با حضور مادر ديگر نمي توانستيم صحبت كنيم. به بيتا ميوه
تعارف كردم و او بعد از چند دقيقه از جا برخاست تا به خانه شان برود. در حاليكه بيتا
را تا دم در حياط بدرقه مي كردم به او گفتم :
- بيتا منو بي خبر نذاري. تو رو بخدا هر خبري
شد بهم زنگ بزن.
- باشه. نگين يه بار ديگه هم مي گم. جون شهاب
رو قسم خوردي كه اين موضوع رو پيش خودت نگه داري.
او را در آغوش گرفتم و در حاليكه مي بوسيدمش
گفتم :
- مطمئن باش.
بيتا رفت و من در حاليكه دور شدنش را نگاه
مي كردم برايش آرزوي خوشبختي كردم، سپس آهي كشيدم و در خانه را بستم.
لحظه اي داخل حياط ايستادم و در حاليكه به
باغچه كوچك و پر گل خيره شده بودم به فكر فرو رفتم. صداي پوريا را شنيدم كه از من مي
خواست به عنوان دروازه بان جلوي تيرك دروازه اش بايستم. به او نگاه كردم در خوشي كودكانه
اش غرق بود. به حالش غبطه خوردم و به طرف خانه رفتم اما صداي التماس او را ميشنيدم
كه ميخواست چند دقيقه با او بازي كنم.
مادر مشعول جابجا كردن وسايلي بود كه خريده
بود و به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت :
- نگين بيا مي خوام مرغ پاك كنم صبر كردم
بيايي دست منو نگاه كني ياد بگيري.
دندانهايم را فشار دادم تا مبادا فرياد بزنم.
دلم ميخواست به اتاقم برم و در خلوت اتاقم به فكر چاره اي باشم. با كلافگي به طرف آشپزخانه
رفتم و منتظر شدم تا مادر تعليمات خانه داري اش را آغاز كند. مادر با مهارت تكه هاي
مرغ را از هم جدا مي كرد و بعد از پاك كردن چهار مرغ دستش را شست و چاقو را به من داد
تا آخري را مانند او خرد كنم. با اينكه درسم را به خوبي ياد گرفته بودم اما چون حواسم
خوب جمع نبود با چاقو دستم را بريدم. مادر با ناراحتي دستم را بست و بعد از كمي صحبت
و سرزنش به دليل بي حواسي و سهل انگاري رهايم كرد تا به اتاقم بروم. وقتي به اتاق رسيدم
خودم را روي تخت انداختم و به سقف اتاق خيره شدم. اما اين فقط چند دقيقه بيشتر نبود
زيرا با ورود پرديس و سروش كه از سنندج برگشته بودند به پايين رفتم و بعد از آن هم
كمك به مادر براي تهيه ناهار و بعد هم كمك به پرديس براي تميزي آشپزخانه و آمدن پدر
و چاي آوردن براي او تا ساعت چهار بعد از ظهر فرصت نكردم تنها شوم. پدر و مادر و پرديس
و سروش داخل هال نشسته بودند و از هر دري صحبت مي كردند. پرديس براي مادر تعريف ميكرد
كه لوازمش را چطور چيده و چه كارهايي كرده است. احساس كردم حضور من ديگر لازم نيست
از طرفي آرزوي ساعتي تنهايي را داشتم. بنابراين از جا برخاستم به بهانه خواندن درسم
به اتاقم رفتم. وقتي وارد اتاقم شدم رفتم جلوي پنجره، آفتاب سوزان تابستان تمام سطح
حياط را پوشانده بود و فقط قسمت كوچكي از حياط سايه افتاده بود مي دانستم تا چند ساعت
ديگر كه خورشيد رو به غروب برود مادر حياط را شسته و بساط چاي پدر را روي تختي كه جلوي
باغچه كوچك حياط گذاشته شده روبراه مي كند. هميشه ديدين اين منظره برايم لذت بخش بود
اما آن لحظه فكر مي كردم كه چقدر زندگي تكراري و خسته كننده است. آهي كشيدم و از كنار
پنجره كنار رفتم و روي صندلي ميز تحرير نشستم و كتابي را پيش رويم باز كردم. نمي دانم
چرا اين كار را كردم زيرا به هيچ وجه قصد خواندن چيزي را نداشتم. ديگر دلم نمي خواست
درسم را ادامه دهم اما شايد اين بهانه اي بود كه اگر كسي سرزده داخل اتاقم مي شد و
مرا در حال مطالعه مي ديد شايد ديگر مزاحمم نميشد و به بهانه يادگيري مسائل خانه داري
مرا به طبقه پايين نمي خواند. چشمم به خطهاي كتاب بود اما روحم به قصد رفتن به جاي
ديگري به پرواز در آمده بود. در خيال براي ديدن شهاب به زندان رفتم. شهاب من كه هميشه
سليقه اش را براي پوشيدن لباس مي ستودم هم اكنون به لباس راه راه مشكي و طوسي زندان
با علامت ترازو ملبس بود. خداي من تحمل هر چيز آسانتر از اين بود كه شهاب را با قد
و اندام قشنگش در لباس زندانيها ببينم. بي اختيار اشكهايم روان شده بودند اما بغض همچنان
به گلويم فشار مي آورد. سرم را روي كتاب گذاشتم و گريستم. خداي من كمكم كن. خدايا وسيله
اي فراهم كن كه شهابم آزاد بشه. خدايا كاش اونقدر پول داشتم كه همين امروز مي تونستم
اونو آزاد كنم.
با بيچارگي مي گريستم و در دل از خدا مي خواستم
اراده كند تا او از زندان آزاد شود. صداي باز شدن در اتاق را شنيدم اما سرم را بلند
نكردم. مي دانستم پرديس است. پرديس با صداي بلندي كه احساس مي كردم خوشحالي در آن موج
مي زند گفت :
- نگين از داشتن اتاق مستقل چه احساسي داري.
همانطور كه سرم روي ميز بود مخفيانه اشكهايم
را پاك كردم تا پرديس نفهمد كه گريه كرده ام اما چشمانم مانند چشمه اي كه آب از درونش
بجوشد باز هم پر از اشك مي شد. براي پنهان كاري دير شده بود و پرديس فهميد كه گريه
مي كنم. با تعجب كنارم آمد و در حاليكه با دستش صورتم را بالا مي آورد گفت :
- چي شده؟
- هيچي. ولم كن.
- هيچي يعني چي؟ چرا گريه مي كني؟
از ناچاري گفتم :
- خسته شدم. از درس هيچي نمي فهمم. ديگه نمي
تونم درس بخونم.
پرديس خنديد. طنين صداي خنده او مرا عصبي
مي كرد.
- خوب خنگه. اينكه غصه نداره. حالا كي گفته
تو خودتو براي كنكور بكشي. يه كم به خودت استراحت بده. منو بگو كه فكر كردم چي شده.
و دستش را روي سرم گذاشت. با ناراحتي سرم
را چرخاندم و گفتم :
- پرديس برو سر به سرم نذار اصلا حوصله ندارم.
پرديس مي خواست با خنده و شوخي مرا از آن
حال و هوا بيرون بياورد نفهميدم چه شد با صدايي كه تاكنون به ياد نداشتم آنطور با او
حرف زده باشم، سرش فرياد كشيدم :
- گفتم برو سر به سرم نذار. برو بيرون مي
خوام تنها باشم.
پرديس يكه خورد و سپس بدون اينكه حرفي بزند
اتاق را ترك كرد. رفتن پرديس با اين حالت دردم را بيشتر كرد. من بايد به او كه ديگر
چيزي به ماندنش در خانه باقي نمانده بود و تا پنج روز ديگر با سروش ازدواج كرده و به
كردستان مي رفت مهربانتر بودم اما اين فكر لعنتي كه احساس مي كردم شهاب را از دست داده
ام دست از سرم بر نمي داشت. اي كاش مي توانستم اين موضوع را با پرديس در ميان بگذارم
و از او راه چاره اي طلب كنم. مطمئن بودم پرديس راهي به ذهنش مي رسد اما بيتا خواسته
بود اين راز را فقط پيش خودم حفظ كنم و بار سنگين آن را به تنهايي به دوش بكشم. به
خوبي مي دانستم اين درد، دردي نيست كه بتوان از آن با كسي سخن گفت حتي با پرديس كه
هميشه محرم اسرارم بود. مطمئن بودم اگر شهاب نمي خواست من يا خانواده ام بفهميم كه
او زنداني است به خاطر اين بود كه دوست نداشت ذهنيتي بد از خود براي ما بجا بگذارد.
پس شهاب هنوز دوستم داشت و هنوز مرا مي خواست. هيچ چيز از اين بهتر نبود اما هيچ چيز
هم از آن بدتر نبود كه من نتوانم كاري براي او انجام دهم بخصوص كه مطمئن بودم علت اين
گرفتاري من بودم. خدايا چه كسي مي توانست به من كمك كند. اي كاش مي توانستم از كسي
كمك بخواهم. از تمام افراد خانواده ام در يك لحظه به ياد نيما افتادم. هميشه رابطه
ام با او خوب بود و اطمينان داشتم كه محرم اسرار خوبي است ولي آيا مي توانستم از او
براي آزادي شهاب كمك بگيرم، آيا مي توانستم از او بخواهم هفت ميليون به من قرض بدهد.
هفت ميليون! نه اين امكان نداشت. وضع نيما بد نبود اما فكر قرض از او آن هم اين مبلغ،
تقريبا ديوانگي محض بود كه فقط از مغز آدم ديوانه اي چون من مي گذشت. دو دستم را روي
صورتم به طرف سرم بردم و پنجه هايم را در موهايم فرو كردم و همانطور كه سرم را به تكيه
گاه صندلي گذاشته بودم چشمانم را بستم. در نااميدي محض به اين فكر مي كردم كه فقط معجزه
اي مي تواند شهاب را از بند برهاند. درست در لحظه اي كه فكر مي كردم هيچ راه اميدي
نيست معجزه اي در مغزم به وقوع پيوست. در همان لحظه به فكر پيروز افتادم. شك نداشتم
اگر بعد از خدا حل اين مشكل به دست انساني قابل حل شدن بود آن انسان فقط پيروز بود.
ياد پيروز مانند روحي دوباره بود كه به كالبد خسته من دميده شد گويي نيرويي ديگر گرفتم
و احساس آرامش عميقي تمام وجودم را فرا گرفت. مغزم به كار افتاده بود و به سرعت اين
مسئله را تجزيه تحليل مي كرد. پيروز مرا دوست داشت. حتي آنطور كه خودش به من گفته بود
عاشقم بود. او خيلي ثروت داشت و خرج كردن برايش راحتتر از آب خوردن بود. خداي من او
به چشم بر هم زدن مي توانست شهاب را از زندان بيرون بياورد. من بايد او را مي ديدم
و اين درخواست را از او مي كردم اگر واقعا آنطور كه ادعا مي كرد مرا دوست داشت نه نمي
گفت. آرنجم را به دسته هاي صندلي گذاشتم و به اين فكر كردم كه چطور از او بخواهم كه
براي آزادي شهاب اقدام كند و چه عنواني روي اين اقدام بگذارم.
ساعتي بعد با اميد از اتاق خارج شدم، موقع
بيرون رفتن از اتاق روحيه ام صد و هشتاد درجه با زماني كه به اتاق مي آمدم فرق داشت.
آنقدر خوشحال بودم كه كم مانده بود پر در بياورم، اگر دست خودم بود همان لحظه به ديدن
پيروز مي رفتم. اما نبايد كاري مي كردم كه پدر و مادر پي به اين قضيه ببرند. به طبقه
پايين رفتم. كسي در هال نبود فقط پرديس جلوي تلويريون نشسته بود و به آن نگاه مي كرد.
پرديس با ديدن من با قيافه نگاهم كرد، لبخندي زدم و به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم
و صورتش را بوسيدم. همانطور كه مي بوسيدمش از رفتارم عذرخواهي كردم. پرديس با اخمي
كه مي دانستم زياد هم جدي نيست گفت :
- چيه دعاتو پيدا كردي؟
سرم را تكان دادم و با خنده گفتم :
- آره، قول مي دم ديگه گمش نكنم.
پرديس خنده اش گرفت و مرا بخشيد. به او گفتم
كه از دوري اش دلتنگ شده بودم و عقده ام را به اين طريق خالي كردم. پرديس حنديد و گفت
:
- خدا بدادم برسه يعني هر وقت از سنندج ميام
بايد باهام دعوا كني؟
خنديدم و بار ديگر او را بوسيدم.
آن شب باز هم خوابم نمي برد اما اين بي خوابي
از ناراحتي نبود. دوست داشتم زودتر صبح شود و من به ديدن پيروز برم. آن شب تا نيمه
هاي شب به فكر سر هم كردن داستاني بودم كه بايد براي پيروز تعريف مي كردم.
صبح روز بعد به محض اينكه چشمانم را باز كردم
با عجله از رختخواب بيرون پريدم. بر خلاف روزهاي قبل كه بي خوابي شب گذشته مرا كسل
و عصبي مي كرد اما اينبار نه تنها خسته و كسل نبودم بلكه روحيه ام بسيار خوب بود. به
تندي رويه تختم را صاف كردم و براي اينكه وقت را از دست ندهم با همان لباس خواب براي
شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم و بعد از آن به اتاق برگشتم تا حاضر شوم. اگر هر
موقع ديگري بود براي انتخاب بهترين مانتويي كه به تنم مي آمد از پرديس كمك مي خواستم
اما نمي خواستم كسي بفهمد كه قصد دارم چكار كنم. بنابراين با وسواس زياد يكي يكي مانتوهايم
را به تنم كردم و از ميان آنها مانتوي كرم رنگي كه فكر مي كردم بهتر از همه است را
پوشيدم. تنها مشكلم انتخاب پوششي بود براي سرم. خيلي دوست داشتم روسري زيبايي را كه
به مانتويم خيلي خوب مي آمد سرم كنم اما چون هميشه براي رفتن به آموزشگاه مقنعه سر
مي كردم اگر اين كار را مي كردم بدون شك مادر مي فهميد كه قصد ديگري غير از رفتن به
آموزشگاه را دارم به خاطر همين از خير سر كردن روسري گذشتم و مقنعه مشكي ام را سر كردم
و بعد از برداشتن كلاسور جزوه هايم كه بيشتر آنها را هم پاره كرده بودم از اتاق خارج
شدم.
آن روز قرار بود ناهيد دختر عموي بزرگم از
سنندج به تهران بيايد تا مانند عروسي پريچهر به مادر كمك كند. از دو سه روز پيش هم
آقا صادق صبح زود پريچهر را براي كمك به خانمان مي آورد و شبها بعد از شام او را به
منزل مي برد. چند بار مادر اصرار كرده بود او و پريچهر مي توانند شبها در اتاقي كه
متعلق به پريچهر بود و حالا اتاق مهمان شده بود بخوابند، اما هم پري و هم آقا صادق
رفتن به منزلشان را ترجيح مي دادند.
صداهايي كه از آشپزخانه مي آمد نشان مي داد
كه مادر در حال تدارك ناهار مي باشد به آشپزخانه رفتم و به او سلام كردم. مادر با ديدن
من كه آماده بيرون رفتن شده بودم پرسيد :
- نگين مي خواي بري آموزشگاه؟
- بله اگه بشه مي خوام امروز يه سري به اونجا
برنم.
- مگه نگفتي ديگه نمي خواي بري؟
لبخندي زدم و گفتم :
- چرا اون موقع اونقدر خسته بودم كه يه چيزي
گفتم، چون شهريه دادم حيفم مياد نرم.
مادر نفس عميقي كشيد و با لبخند گفت :
- نگين هميشه سعي كن حرفي رو نزني كه بعد
از گفتنش پشيمون بشي، بخصوص وقتي خسته و عصباني هستي بهتره كه سكوت كني.
سرم را به نشانه تصديق صحبتهاي او تكان دادم
و گفتم :
- اين حرف گرانبهاتون تا ابد تو خاطرم مي
مونه.
مادر با رضابت سرش را تكان داد و به ميز اشاره
كرد و گفت :
- بشين صبحانه تو بخور.
نگاهي به ساعتم انداختم و با عجله به طرف
ميز رفتم، لقمه اي نان و كره برداشتم. مادر فنجاني چاي برايم ريخت و من آن را داغ داغ
سر كشيدم. صداي او را شنيدم كه گفت :
- چه خبره عجله نكن حالا كه خيلي وقت داري
بشين با لذت صبحانه تو بخور.
- آخه مي خوام امروز كمي زودتر برم تا جزوه
هايي رو كه اين چند روز نبودم از بچه ها بگيرم.
مادر ديگر چيزي نگفت و من بعد از خوردن صبحانه
از او خداحافظي كردم، تا قبل از آمدن آقا صادق و پريچهر از خانه خارج شوم. همين كه
مي خواستم وارد حياط شوم صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين مي خواي صبر كن الان آقا صدق پريچهر
رو مياره، تا يه جايي با او برو.
من كه مي دانستم جايي كه آقا صادق مرا مي
رساند درست جلوي در آموزشگاه است گفتم :
- مامان مسيرمان كه يكي نيست بهتره خودم با
اتوبوس برم و مزاحم او نشم چون آقا صادق تو رو دربايستي گير مي كنه و مي خواد منو تا
آموزشگاه برسونه و شايد اون وقت ديرش بشه.
مادر كه گويي قانع شده بود چيزي نگفت و من
بعد از اينكه با صداي بلند از او خداحافظي كردم از منزل خارج شدم. براي اينكه مبادا
با آقا صادق و پريچهر روبرو شوم و همچنين وقت را از دست ندهم تا سر خيابان دويدم. ابتدا
تصميم گرفتم با تاكسي تلفني به خانه پيروز بروم اما ترسيدم پول كافي براي پرداخت به
راننده نداشته باشم. محتويات كيفم را بررسي كردم حدود چهارهزار و چهارصد تومان پول
داشتم اما شك نداشتم پول تاكسي تا خانه پيروز كه حوالي قيطريه بود بيش از مبلغ تو جيب
من بود. تازه بايد پولي هم براي بازگشت به منزل نگه مي داشتم. از اينكه پول بيشتري
با خود نياورده بودم خيلي پشيمان شدم، چاره ديگري هم نداشتم و نمي توانستم به خانه
برگردم. از همان ميدان هفت تير از مردي پرسيدم كه براي رفتن به قيطريه از كجا بايد
بروم. مرد گفت :
- از چند مسير مي توانيد به آنجا برويد.
از او خواستم كه سريعترين راه را به من نشان
دهد او فكري كرد و گفت :
- فكر كنم از بزرگراه مدرس راحتتر باشه. البته
از خيابان شريعتي هم مي توانيد برويد اما فكر مي كنم اين مسير كمي طولاني و شلوغ باشد.
شما از همان بزرگراه مدرس برويد و نرسيده به حسن آباد وارد بزرگراه صدر شويد و ...
از مرد تشكر كردم و به طرف تاكسي هاي خطي
كه بالاتر از ميدان ايستاده بودند رفتم و سوار خودرويي كه از بزرگراه مدرس به سمت ميدان
تجريش مي رفت شدم. با وجودي كه از نشاني كه مرد داده بود سر درنياورده بودم اما سعي
كردم آن را خوب حفظ كنم. روي صندلي عقب نشستم. كمي كه رفتيم به راننده گفتم كه مي خواهم
به قيطريه بروم و از او خواستم كه مرا در مسيري مناسب پياده كند. خوشبختانه مسير تاكسي
بسيار نزديك به خانه پيروز بود. نزديك پارك قيطريه پياده شدم و با ماشين ديگري جلوي
خانه پيروز پياده شدم.
با دلي اميدوار اما لرزان وارد محوطه ورودي
ساختمان شدم. نگهباني با ورود من سرش را بلند كرد. شايد نگاه پرسشگر نگهبان مرا به
اين فكر انداخت كه مي خواهم چه كار كنم و همين فكر بود كه حس ترس و ترديد را كه از
ديروز با آن بيگانه بودم در وجودم زنده كرد. در يك لحظه تصميم گرفتم عقب گرد كنم و
از ساختمان خارج شوم اما ياد شهاب و حضور مرد نگهبان مانع از انجام اين كار شد. مرد
از جا برخاست و با خوشرويي پرسيد :
- سلام خانم مي تونم كمكي به شما بكنم؟
آنقدر در فكر بودم كه فراموش كردم به آن مرد
كه همسن و سال پدرم بود سلام كنم با لحن پوزش خواهانه اي سلام كردم و گفتم :
- با آقاي بهزاد كار داشتم. آقاي پيروز بهزاد.
نگهبان به دفتري كه جلوي رويش بود نگاهي انداخت
و گفت :
- مي خواهيد ورودتان را به ايشان اطلاع بدهم؟
فكر بدي نبود بهتر از اين بود كه سرزده جلوي
در خانه اش ظاهر شوم. با تكان دادن سر به نشانه تاييد از او خواستم كه اين كار را بكند
و نگهبان تلفن را برداشت و شماره آپارتمان او را گرفت. كسي گوشي را جواب نمي داد. از
اين فكر كه پيروز خانه نيست و بايستي اين همه راه را بدون نتيجه برگردم نااميدي تمام
وجودم را گرفت. اما بعد از چند لحظه كه به نظرم خيلي طول كشيد گويا پيروز گوشي را جواب
داد كه نگهبان با لحن محترمانه اي گفت :
- سلام آقا صبح عالي بخير. با عرض معذرت از
اينكه مزاحمتان شدم. خانمي تشريف آورده اند كه با شما كار دارند.
لحظه اي مكث كرد و بعد ادامه داد :
- بله. چشم ايشان را به بالا راهنمايي مي
كنم. خدانگه دار.
نگهبان مرا به طرف آسانسور هدايت كرد و كليد
طبقه سوم را فشار داد. احساس مي كردم كم كم شهامتم را از دست داده ام و فكر روبرو شدن
با پيروز تنم را مي لرزاند. سادگي كاري كه مي خواستم انجام دهم در نظرم به دشواري عملي
سخت تبديل شده بود و نمي دانستم چه بايد بكنم. وقتي آسانسور ايستاد با قدمهايي لرزان
و قلبي لرزان تر از آن خارج شدم و زماني به خود آمدم كه خود را جلوي در خانه او ديدم.
راهي براي بازگشت نبود و به ناچار زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم. چند لحظه بعد كه
برايم به مدت عمري طول كشيد گذشت تا پيروز در را باز كرد. به محض ديدن او فهميدم كه
او را از خواب بيدار كرده ام زيرا چشمانش هنوز خواب آلود بود و ربدوشامبري به تنش بود
كه معلوم بود آن را همان لحظه به تن كرده است زيرا در حال بستن كمربندش بود. پيروز
با ديدن من ابتدا كمي مكث كرد و بعد دستي به چشمانش كشيد و با ناباوري گفت :
- اشتباه نمي بينم؟ نگين تو هستي؟
نگاهم را به زير انداختم تا فكري براي حضور
بي موقع ام كرده باشم. با صداي آرامي گفتم :
- سلام.
همان لحظه نگاهم به پاهاي او افتاد كه سرپايي
مردانه اي به پا داشت و برهنه بود. از اينكه به او فرصت پوشيدن لباس نداده بودم با
خجالت چشم از پاهاي برهنه و پرموي او برداشتم و ترجيح دادم به جاي آن به چشمانش نگاه
كنم. از اين كه با اين وضعيت روبرو شده بودم خيلي به حال خودم تاسف مي خوردم. صداي
پيروز را شنيدم كه با هيجان مي گفت :
- نگين. بيا تو. باورم نمي شه تو رو اينجا
مي بينم. باور كن فكر مي كنم هنوز دارم خواب مي بينم.
و از جلوي در كنار رفت تا من وارد شوم.
برخلاف پيروز كه بدون خجالت با لباس خواب
جلوي رويم ايستاده بود من از خجالت دوست داشتم قطره آبي بودم و به زمين فرو مي رفتم.
بعد از لحظه اي مكث وارد شدم. پيروز طبق عادتي كه داشت دستش را دراز كرد و من با او
دست دادم و او همان طور كه دست در دستش بود دست ديگرش را به كمرم گذاشت و مرا به طرف
مبلهايي كه داخل هال گرد و زيبايش بود هدايت كرد. از احساس دست پيروز به روي كمرم دچار
احساس غريبي بين ترس و وحشت گير كرده بودم اما چون براي منظوري به خانه او آمده بودم
بايستي وجود اين احساس را تحمل مي كردم. به طرف مبلها رفتم و روي آن نشستم. پيروز هم
روي مبلي روبرويم نشست و چند لحظه در سكوت نگاهم كرد و بعد دستي به موهايش كشيد و گويي
كه تازه يادش افتاده بود گفت :
- راستي تنهايي؟
- بله
پيروز لبخندي زد و گفت :
- نگين چند لحظه تنهات مي ذارم تا لباسم رو
عوض كنم. مرا ببخش نمي دونستم قراره به اينجا بياي. امروز هم كمي دير از خواب بيدار
شدم چون ديشب تا نزديكي هاي صبح بيرون بودم.
و در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت :
- چه خوب امروز صبحانه رو با هم مي خوريم.
و بعد بدون اينكه رودربايستي كند گفت :
- نگين تا من دوش بگيرم و لباسم رو عوض كنم
براي اينكه حوصله ات سر نره زحمت درست كردن صبحانه رو بكش.
و بدون اينكه منتظر ديدن واكنش من شود به
طرف ضبط رفت و كاستي در داخل آن گذاشت و رو به من كرد و لبخندي زد و بدون صحبت براي
تعويض لباسهايش رفت. صداي آهنگ ملايمي كه از دستگاه بلند مي شد تاثير خوبي در آرامش
روانم داشت. نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم چرا پيروز از اينكه مرا در خانه اش
مي بيند متعجب نشده، حتي از من نپرسيد كه آنجا چه مي كنم چرا تنها به خانه او آمده
ام. رفتار پيروز خيلي برايم عجيب بود او با من طوري رفتار كرد كه انگار نه انگار براي
اولين بار به منزلش پا گذاشته بودم و گويي سالهاست كه مانند دوستي به خانه او رفت و
آمد داشته ام. او حتي از من خواسته بودم صبحانه اي فراهم كنم و من شك نداشتم كه با
اين كار مي خواسته من هم احساس راحتي بيشتري در خانه اش داشته باشم. كيفم را روي مبل
گذاشتم و از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم. قبل از ورود چشمم به ساعت
بزرگ ديواري افتاد از ديدن ساعت ده و چهل دقيقه لبم را به دندان گرفتن تا بيست دقيقه
ديگر ساعت كلاسهاي آموزشگاه تمام مي شد و اگر تا يكساعت ديگر به خانه نمي رفتم مادر
بي شك نگرانم مي شد. فقط يكساعت وقت داشتم اما من هنوز هيچ صحبتي با پيروز نكرده بودم.
به سرم زد از غيبت پيروز استفاده كنم و كيفم را بردارم و از خانه او خارج شوم اما اين
فكر فقط چند لحظه بود. مي دانستم در آن صورت كار را خرابتر خواهم كرد. با كلافگي نفس
بلندي كشيدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه بسيار زيبايي را ديدم كه با وجودي
كه مرد مجردي در آن خانه زندگي مي كرد از تميزي برق مي زد. سرويس كابينت و هر چه داخل
آن ديدم حتي كاشيها و لوازم برقي و همچنين ميز چهار نفره داخل آشپزخانه همه به رنگ
ليمويي و آبي بود و اين رنگها با هم هماهنگي خاصي داشت كه حتي فكرش را هم نمي كردم.
هر نوع وسيله برقي مورد نياز در دسترس بود. حتي ماشين ظرفشويي و لباسشويي داخل كابينتها
كنار هم جاسازي شده بود. رنگ يخچال و اجاق گازي كه آنها نيز به صورت زيبايي جاسازي
شده بود ليمويي بود. نگاهي حيرت آورد به اطرافم انداختم و از ديدن چنين مكان زيبايي
با خود فكر كردم كه با داشتن چنين آشپزخانه اي ذوق هنري و آشپزي حتي بي ذوق ترين آدم
ها تحريك مي شود.
براي پيدا كردن كتري نگاهي به اطراف انداختم
و آن را كنار اجاق گاز ديدم. كتري را از شير آب پر كردم و آنرا روي اجاق گاز گذاشتم
و به دنبال كبريت به اطراف نگاه كردم. خيلي زود متوجه شدم با كليد فندك گاز مي توانم
آنرا روشن كنم.
در مدتي كه كتري به جوش بيايد روي صندلي آشپزخانه
نشستم و با شنيدن صداي موسيقي ملايمي كه از بلندگوهايي كه روي ديوار آشپزخانه نصب شده
بود به گوش مي رسيد به فكر فرو رفتم. متوجه شدم كه صداي سوت از كتري است كه آبش جوش
آمده. مدتي طول كشيد تا قوري و ظرف چاي خشك را پيدا كردم و چاي را دم كردم. تا دم كشيدم
چاي مشغول آماده كردن ميز صبحانه شدم. داخل يخچال وسايل يك صبحانه مفصل از كره و خامه
و ساير مخلفات فراهم بود. ميز را چيدم و يك فنجان چاي ريختم و روي ميز گذاشتم فقط نمي
دانستم ظرف نان را از كجا بايد پيدا كنم. همانطور كه فكر مي كردم صداي پيروز را شنيدم
كه گفت :
- نان توي سبده.
برگشتم و پيروز را ديدم كه دستانش را به سينه
زده و با لبخند به من نگاه مي كرد. لباس كامل به تن داشت كه بلوزي مردانه و آستين كوتاه
به رنگ سفيد و شلوار جين به پايش بود. صورتش را هم اصلاح كرده بود. به طرف سبدي كه
به آن اشاره كرده بود رفتم و آن را روي ميز گذاشتم. پيروز نگاهي به ميز انداخت و با
لبخند گفت :
- به، خيلي عالي و اشتها برانگيزه.
و بعد با ديدن يك فنجان چاي گفت :
- چرا يه فنجان؟
- من صبحانه خوردم.
پيروز به طرف گنجه رفت و بعد از برداشتن فنجاني
آن را پر از چاي كرد و رو به روي خودش روي ميز گذاشت و گفت :
- قرار نشد منو از لذت كامل اين صبحانه محروم
كني.
اشتهايي براي خوردن نداشتم اما به ناچار پشت
ميز نشستم. پيروز هم رو به رويم نشست و چند لحظه نگاهم كرد. طاقت قرار گرفتن زير نگاه
نافذش را نداشتم و به خصوص كه فكر مي كردم از نگاهم مي خواند كه اگر مجبور نبودم هيچ
وقت پا به منزلش نمي گذاشتم.
پيروز در حال خوردن صبحانه بود و من در حالي
كه با فنجان چايم بازي مي كردم در اين فكر بودم كه چطور سر صحبت را باز كنم. صداي پيروز
را شنيدم كه گفت :
- نگين. كسي مي داند؟
با نگاه استفهام آميزي به او نگاه كردم. متوجه
منظورش نشدم. بدون پرسشي خودش گفت :
- منظورم اينه كه مامان و بابا مي دونن اينجا
هستي؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم را به نشانه منفي
تكان دادم. پيروز ابروانش را بالا برد و مدتي سكوت كرد و سپس گفت :
- پس قبل از هر چيز اجازه بده من به خونه
اطلاع بدم كه تو اينجا هستي.
با نگراني نگاهش كردم اما نتوانستم از او
بخواهم كه اين كار را نكند زيرا تا چند دقيقه ديگر تمام منزل از غيبت من آگاه مي شدند
و آن وقت ممكن بود كار به جاهاي باريك تري بكشد. چشمانم را بستم و سعي كردم نگراني
را از خودم دور كنم شايد بعد مي توانستم فكري براي حضورم در منزل پيروز پيدا كنم و
عذر موجه اي براي پدر و مادر بتراشم.
پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي
ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد
داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره
تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي
خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من
بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز
چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز
فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من
به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد
از ظهر مرا به خانه بر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود
اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه
است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه
تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم
:
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون
اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم
اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي
از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم.
درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت
را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم
را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن
وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي
صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود
مطالب مشابه :
ادامه خريد سيسموني
امروز صبح با بابايي رفتيم طرف خيابون وليعصر و چندتا تخت و كمد ياسمين بهمون گفت تخت و
آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران
برای خرید تخت و کمد به اسم ياسمين كه قيمت ست كاملش يعني تخت و كمد و ويترين و تخت
رمان بوسه تقدیر قسمت 11
از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و هنوز كمد و تخت و و روي تخت
رمان بوسه تقدیر قسمت 10
سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است.
رمان بوسه تقدیر قسمت 15
سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر
برچسب :
تخت و كمد ياسمين