رمان من هم گریه میکنم 21

- چه خبره این همه می رقصید؟
صدای داد همه در اومد...پادی همون جور که پشت میکروفن بود گفت:
- بیایید بازی کنیم...
همه پسرا و دخترا هورا کشیدند که هستی همون دوست دختر پدی گفت:
- چه بازی؟
- سوال به جایی بود فرزندم...
دوباره همه خندیدن...پادی هم ادامه داد:
- به پدرام می گم بوست کنه...
و چشمکی بهش زد و ادامه داد:
- جرات یا حقیقت...
دوباره همه شروع کردن به جیغ و وهورا کشیدن...دنی گفت:
- خب به صورت دایره بشینید...
یه سری ها نشستند و یه سری ها که مثلا خواستند کلاس بزارن وایسادن و تماشا گر بودن...منم نشستم وسط پادی و دنی...نگین گفت:
- به خاطر این که تارا تولدشه اول اون بچرخونه...
سری تکون دادم یه بطری مشروب که پسرا اورده بودن رو چرخوندم...چرخید و چرخید تا وایساد روی یه پسر که اسمش فکر کنم سعید بود...نمی دونم شایدم فرید یادم نمیاد...همه بهش نگاه کردیم که امیر گفت:

- قبول نیست کی گفته باید تارا بچرخونه؟
با تعجب بهش نگاه کردیم که گفت:
- تو انداختی که معلوم بشه کی باید اول بچرخونه...
خشک و مغرور گفتم:
- چه ربطی داشت؟
- ربطشو من می دونم نه تو...پس به حرفم گوش کن بده به فرید بچرخونه...
شونه ای بالا انداختمو بطری رو دادم به فرید...فرید با صدای مظلومی گفت:
- نمی شه من یکیو انتخاب کنم؟
اینم از این...این چی می گه این وسط؟پادی گفت:
- کی؟
- تو...
پادی با تعجب گفت:
- من؟
- اره...
- قبول...
حسین چنان چشم غره ای به پادی رفت که من به ج اش خودمو خیس کردم...چه قدر بازیمون خودخواهانه بود...نه امیر می خواست که من بازی کنم نه حسین می خواست که پادی بازی کنه...نمی دونم چرا دختر مغرور گروه به حرف یه پسر باید گوش کنه ولی پادی حتی توجه نکرد به چشم غره های حسین...با صدای فرید از فکر اومدم بیرون:
- کی یادشه پادینا گفت از بادمجون متنفره؟
همه دستاشونو بردن بالا...لبخند خبیثی زد و گفت:
- پس باید اینا رو بخوره...
و یه ظرف بادمجون از دوستش گرفت و داد ه پادی...چهاره ی پادی قرمز شده بود و ظرفو با فاصله از خودش قرار داد...حسین گفت:
- این کار خطرناکه...
دنی با ریلکسیه کامل گفت:
- نه بابا تلقینه حساسیت که نیست فوقش یه بالا اوردنه...
پادیو ارتینو حسین بهش چشم غره رفتن ولی به جاش منو دنی زدیم قدش و با ذوق به پادی نگاه کردیم...پادی عقی زد و گفت:
- باید؟
همه به جز حسین سر تکون دادن...پادی در ظرف باز کرد و گفت:
- حداقل یه دونه...
فرید گفت:
- باشه جون انتخابی بودی یه دونه...
پادی یه دونه بادمجون سرخ شده در اورد و با چهره ای در هم رفته خوردش،هنوز قورتش نداده بود که بدو بدو رفت دستشویی...همه خندیدیم پادی هم بعد از پنج دقیقه ای که خوب عق زد اومد بیرون...با خنده گفتم:
- بچه رو که بالا نیوردی...
اول قیافه ای متعجب به خودش گرفت بعد حسابی قرمز شد و خواست بیاد بزنتم که پدرام گرفتش و منم رفتم پشت تیام و براش زبون دراوردم...پادی گفت:
- خب بسه...نوبت منه بیایید دوباره بچرخونیم...
دوباره همه جمع شدیم و پادی چرخوند...چرخید و چرخید تا افتاد روی گیسو...گیسو با ناز پوفی کشید و چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
- حقیقت....
پادی لبخندی زد و گفت:
- سوال من چندتا قسمت داره...
گیسو گفت:
- می تونی بیرون بازی هم بپرسی بالاخره خیلی ها از من سوال می پرسن...
پادی چشماشو بست و گفت:
- نه من ترجیح می دم بیرون بازی با تو یکی هم کلام نشم...
پادی یه مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
- عاشق شدی؟
گیسو بدون مکث گفت:
- اره...
- الانم عاشقی؟
- اره...
- کجاست؟
گیسو به طور ضایعی به حسین نگاه کرد و گفت:
- همینجا....
- اینجا؟!؟!؟!
- اره...
- اون شاهزاده ی بدبخت کیه؟
- دلشم بخواد...هرچی هست غیر از بدبخت...
- جواب سوال من...
- حسین زمانی...
منو دنی پقی زدیم زیر خنده که با چشم غره ی گیسو و پادیو حسین ساکت شدیم...لبخندی زدمو گفتم:
- مبارک...
گیسو با نیش باز:
- مرسی...
دنی با پوزخند گفت:
- بش برسی...
و دوبار زدیم زیر خنده...گیسو که فهمید داریم دستش می ندازیم بطری رو برداشت و چرخوند...چرخید و چرخید تا وایساد روی حسین...دوباره منو دنی خندیدیم البته ریز...حسین که انگار از خداش بود گفت:
- حقیقت...
جو خیلی باحالی شده بود...همه منتظر سوال گیسو بودن گیسو هم با اعتماد به نفس کاذب گفت:
- دوسم داری؟
حسین بدون فوت وقت خیلی صریح و ریلکس گفت:
- نه...
همه پسرا هووو کشیدند و دخترا جیغ می زدند...سرمو تکون دادم...چند دور دیگه هم بازی کردیم و بعد دوباره پریدیم وسط برای رقص...چراغارو خاموش کرده بودیم و رقص نور رو روشن...تو حال خودم و قرتام بودم که یه دفعه دستم کشیده شد و از محل رقص اومدم بیرون،شخص همینجوری دست منو می کشید به طرف در خروجی...وقتی از در خارج شدیم تازه به خودم اومدم و برگشتم و داد زدم:
- چته؟
که دیدم امیره...یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
- هیچ...
نفسمو فوت کردم و گفتم:
- داشتم می رقصیدم خیر سرم...
دستمو کشید به طرف پشت ساختمون...قوقتی وایساد گفتم:
- اه چته تو چی می خوای...
- چی که زیاده...
- منتظرم...
- منتظر چی؟
- این که بگی چی می خوای...
پفی کشید و گفت:
- چند دقیقه اینجا پیش من باش همین...
یه تای ابروی من این دفعه پرید بالا و با تعجب گفتم:
- تولدمه باید برم...
خواستم برم که دستمو کشید و تو بغلش فرو رفتم...چه حس خوبی بود...دم گوشم زمزمه کرد:
- یعنی اینقدر سختته پنج- ده دقیقه پیش من باشی...
حرفی نزدم...سرشو تو گودی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا می خوای جلب توجه کنی؟
با تعجب و صدای لرزونی گفتم:
- من؟
- اره تو...همین تو...چرا به اطرافت دقت نمی کنی ببینی دورو برت چه خبره...کی نگات می کنه...نگاه کی چه جوریه؟
حرفی نزدم و سعی کردم بهترین حسو توی اغوشش جستو جو کنم...ارامش؟راحتی؟امنیت؟حسای خوب دیگه ای که نمی دونم چیا بودن ولی انگار تو بغلش هر چی نکته ی منفی داخل زندگیم بود دور می شد...خوش به حال زنش...زنش کیه؟کسیو دوست داره؟کی لیاقتشو داره؟تو داری؟توی مغرور؟تویی که داخل وجودت همه ی حس ها کشته شده؟خودت کشتیش!خودت همه ی حس ها رو کشتی!خودت خواستی که دیگه کسی داخل زندگیت نباشه...همش تقصیر خودته...با صدای خنده ی بلندش از فکر اومدم بیرون و با اخم وحشتناکی نگاش کردم که گفت:
- واقعا این قدر خوشگلو خوردنیم که این جوری زل زدی بهم؟
ابروهام از هم باز شد ولی از تعجب پریدن بالا که دوباره خندید...من این همه داشتم به این چلغوز نگاه می کردم...خاک هفت خرابه تو سرت تارا پسر مردمو با نگاش خورده تازه تو بغلشم لم داده داره دونبال حس می گرده... می خوام حسی نباشه ابروت رفت...سرمو تکون دادمو صاف زل زدم تو چشماشو گفتم:
- نه داشتم فک می کردم با این که ته ریش گذاشتی بازم همون بد قیافه ای که بودی...
و با غرور نگاش کردم...چشماش حالت عصبانی و خشم به خودشون گرفته بودن...لبخندی اومد روی لبم و هلش دادم عقب و ازش جدا شدم...پسره ی انتر دختر نا محرم گرفته تو بغلش تازه از کجا معلوم این اغوشی که داخلش لم داده بودی تارا خانم پاکه پاکه؟ها؟از کجا معلوم...موبایلش یه تک زنگ خورد اونم دست منو گرفت و کشید طرف خونه...با هم رفتیم داخل خونه همه جا تاریک بود...با تعجب بهش نگاه کردم که به جلو نگاه کرد منم رد نگاهشو گرفتمو تو سیاهی و تاریکی دنبال چیزی که اون نگاه می کرد می گشتم که یکی یکی صورت بچه هارو دیدم که با فشفشه روشن شده بود و تازه می تونسم ببینمشون...لبخند روی لبم اومد...همون جور که اهنگ تولد مبارکو می خودندمن ردیفشون از وسط که پادیو دنی بودن نصف شد و من تونستم با نور صد و خورده ای فشفش میز مخصوص کیکو ببینم...یه کیک سه طبقه ی سفید متوسط که روش نقش های طورتی خورده بود و بالاش یه پاپیون چندلایه ی صورتی از خامه درست شده بود وسط میز جای داش و دور و اطراف پر از کادو های صورتی با ربان سفید و سفید با روبان صورتی چیده شده بود که مطمئناّ کیک بودن...کل میز با کیک تزیین شده بود...چراغا روشن شد...هنوز تو شوک بودم و نتونسته بودم چشم از کیک بردارمو واکنشی از خودم نشون بدم...با صدای دست و سوت بچه ها به خودم اومدم و به همه نگاه کردم...نفس عمیقی کشیدم و فقط تونستم بگو:
- واو...
خندم گرفته بود برای یه تولد چه قدر می تونستن بریز بپاش کنن؟صدای پادی از کنار گوشم اومد:
- خوشت اومد؟
- معرکست...
و برگشتم و بغلش کردم...اونم منو بغل کرد و گفت:
- بالاخره تولد اجیمه مگه نه؟
از بغلش اومد بیرون وبه دنی نگاه کردم و بغلش کردمو دم گوشش گفتم:
- ممنون دنی...انشاالله به اقاتون برسی...
و خندیدمو ازش جدا شدمو به چشم غره هاش دقت نکردم...تیام گفت:
- نمی خوای کیکو ببری؟
پدی خندید و گفت:
- اره بابا سریع باش من که گرسنمه می ترسم به جاش هستیو بخورم...همه پسرا و دخترا سوت کشیدن و هستی سرخ شد...پادی گفت:
- وقتی استاد مملکتمون این باشه از بقیه چه انتظاری می ره؟
همه تایید کردن...تایماز گفت:
- یعنی استادا نمی تونن شیطونی باشن؟
پادی خندید و گفت:
- این چه حرفیه استاد...شما دوتا دست شیطونو از پشت بستید والا...
دنی منو هل داد طرف صندلی پشت میز کیک و منو نشوند...خواستم چاقو رو بردارم که برش داشت و گفت:
- مگه بدون رقص چاقو می شه؟
همه پسرا گفتند:
- نه نمی شه...
خندیدمو سرمو تکون دادم...دنی رفت و اهنگ طناز از سعید شایسته رو گذاشت و پرید وسط:
- طناز چه قشنگه چشمات...
طناز چه می خنده لبهات...
صد دل عاشق نگاته...
محو چشمای سیاته...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...وایـــــــــــــــــــــــــــــی
***
با اهنگ خودشو تکون می داد و خیلی منظم با اهنگ می رقصید و چاقو رو تکون می داد...پسرا میخ دنی شده بودن ولی ارتین خفن اخم کرده بودو و داشت به حسین یه چیزایی می گفت ولی چشم از دنی بر نمی داشت،دنی ورپریده هم با ناز و ادا می رقصید....
***
- دلـــــــــــــــــــــــــم...
عاشق نگاته...عاشق خنده هاته... عاشق نگاته...عاشق خنده هاته...عمریه در به در و حلاک بوسه هاته... عمریه در به در و حلاک بوسه هاته...
طناز چه قشنگه چشمات...
طناز چه می خنده لبهات...
صد دل عاشق نگاته...
محو چشمای سیاته...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...وایـــــــــــــــــــــــــــــی...
طناز به من نگاه کن طناز اخماتو وا کن...بی تو دلم می گیره از این زندگی سیره...
ای ماه اسمونی با عشق و مهربونی...حیف که پیشم نمونی قدر دلم ندونی...
طناز چه قشنگه چشمات...
طناز چه می خنده لبهات...
صد دل عاشق نگاته...
محو چشمای سیاته...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...وایـــــــــــــــــــــــــــــی...
طناز به من نگاه کن طناز اخماتو وا کن...بی تو دلم می گیره از این زندگی سیره...
ای ماه اسمونی با عشق و مهربونی...حیف که پیشم نمونی قدر دلم ندونی...
طناز چه قشنگه چشمات...
طناز چه می خنده لبهات...
صد دل عاشق نگاته...
محو چشمای سیاته...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
بخند و خندت همیشه...
غنچه گل ها وا می شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...
مثه سعید عاشق تو هیچ کسی پیدا نمی شه...وایـــــــــــــــــــــــــــــی...
***
اهنگ که تموم شد همه براش دست زدن دنی هم با یه چشمک چاقو رو داد به پادی و رفت یه اهنگ دیگه گذاشت...اهنگ عسل خانم از حمید اصغری...پادی هم که انگار از خداش باشه شروع کرد قراشو خالی کردن
***
فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم...
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم...
عاشقتم همه میدونن،تو قلبمی خوب می دونم...
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم...
عسل خانوم دل تنگ شماست...
عسل خانوم شیطونو بلاست...
عسل خانوم خوشگل و دلبری...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
***
وای خدا یکی بیاد حسینو جمع کنه...من ترسیدم ولی پادی با چشم و ابرو براش ادا در میورد...پسرا دیگه هم که کلا میخ پادی بودن اخه این پسرا در کل میخ دختران...پادی هم که فک کنم داشت بهترین رقصشو می رفت...همش عشوه و ناز بود...کمرشو خیلی قشنگ تکون می داد که حتی دخترا هم نگاش می کردن دیگه چه برسه به پسرای...
***
- به چشم من خیره نشو پاشو زود حرفی بزن...
خاطر خواتم بانوی من به دلم یه سری بزن...
برای پیدا کردن تو دنیارو گشتم تو عشق زیبای منی دل به تو بستم...
عسل خانوم دل تنگ شماست...
عسل خانوم شیطونو بلاست...
عسل خانوم خوشگل و دلبری...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم...
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم...
عاشقتم همه میدونن،تو قلبمی خوب می دونم...
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم...
عسل خانوم دل تنگ شماست...
عسل خانوم شیطونو بلاست...
عسل خانوم خوشگل و دلبری...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
وقتی صدای پات میاد دل من در می زنه...
بازم مثه دیوونه ها این در و اون در می زنه...
برای پیدا کردن تو دنیاردنیارو گشتم...
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم...
عسل خانوم دل تنگ شماست...
عسل خانوم شیطونو بلاست...
عسل خانوم خوشگل و دلبری...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
عسل خانوم الهی بمیرم برات...
***
پادی اومد جلو چاقو رو داد به من و رفت اهنگ بزاره...دنی دم گوشم گفت:
- حواست باشه اقاتون نخورت...
- تو و پادی که خورده شدین...چی کار من داری تو؟برو برای ارتین اب قند ببر قش نکرد خیلیه...
با اهنگ اولیه پریدم وسط....اهنگ از این بهتر...ای جونم...قربون سامی بیگی با این اهنگش...
***
ای جونم...قدمات رو چشمام بیا و مهمونم شو...
گرمی خونم شو ببین پریشون دلم...بیا ارومم کن...
ای جونم...می خوام عطر تنت بپیچه تو خونم...
تو که نیستی یه سر گردون دیونه ام...
ای جونم...بیا که داغونــــــــــــــــــــــــــم...
ای جونم عمرم نفسم...عشقم تویی همه کسم...
وای که چه خوشحالم تورو دارم...ای جونــــــــــــــــم...
ای جونم...دلیل بودنم...
عشقت مثه خون تو تنم...
وای که چه خوشحالم تورو دارم... ای جونــــــــــــــــم...
***
پادی داشت می خندید...نمی خواستم به امیر نگاه کنم چون مطمئنم که داره قورتم می ده نگاشو بین این همه نگاه حس می کردم و این کاره سختی نبود...رو به دنی و پادی چشمک زدم که پادی با چشم به امیر اشاره کرد منم با قر بیشتری رقصیدم که دوباره دنی و پادی خندیدن...منم یه ذره عشوه قاطی قر و فرام کردم...بعد از اهنگ و رقصم باید برم یه عالمه اب قند درست کنم...خودشیفتگی در این حد؟
***
ای جونم...ای جونم...خزونم بی تو ابره پره بارونم...
بیا جونم...بیا که قدر موندنتو می دونم...
می دونی...اگه بگی که می مونی...منو به هر چی که می خوام می رسونی...
تو که جونی...بیا بگو که می مونـــــــــــــــــــــــــی...
ای جونم عمرم نفسم...عشقم تویی همه کسم...
وای که چه خوشحالم تورو دارم...ای جونــــــــــــــــم...
ای جونم...دلیل بودنم...
عشقت مثه خون تو تنم...
وای که چه خوشحالم تورو دارم... ای جونــــــــــــــــم...
ای جونم...ای جونم...من این حس قشنگو به تو مدیونم...
می دونم...تا دنیا باشه عاشف تو می مونم...
می دونم...می مونـــــــــــــــــــــــــــــــم...
ای جونم عمرم نفسم...عشقم تویی همه کسم...
وای که چه خوشحالم تورو دارم...ای جونــــــــــــــــم...
ای جونم...دلیل بودنم...
عشقت مثه خون تو تنم...
وای که چه خوشحالم تورو دارم...ای جونـــــــــــــــــــــــم....
***
اهنگ که تموم شد با یه لبخند نشستم بین دنی و پادی و خواستم کیکو ببرم که پادی داد زد:
- نه....
- زهرمار دیگه چیه؟
- ارزو کن...
اول تعجب کردم که گفت:
- می گن اگه روز تولد یه نفرو از خدا بخوای بهت می بخشش...
- جالبه...خوبه...
دنی جوری که همه بشنون گفت:
- تو جرات داری ارزوی دیگه ای به غیر از اقاتون داشته باشی؟
- نه نه نه نه....
چشمامو بستم و تو دلم ارزو کردم:
- خدایا...بنده ی خوبی نبودم...ولی بابامو می خوام...مگه نمی گی اگه روز تولد ارزو کنم و یه نفرو ازت بخوام بهم می بخشیش...دلم برای بابام تنگ شده...بهم ببخشش...
و کیکو بریدم...پسرا شروع کردن به سوت زدن و دخترا جیغ می کشیدن...نفری یه دونه از اون کادو کیکی ها برداشتن و مشغول شدن...منم یکی برداشتم و فقط تونشستم نصفشو بخورم....بعد از کیک هستی داد زد:
- خوب خوردین خوب قراتونو خالی کردین حالا وقت کادو هاست...رد کنین بیاد...
و رو به من گفت:
- عزیزم من که برات کادو جمع می کنم...فیفتی فیفتی دیگه اره؟
- نه نه نه نه...
همه خندیدن...پدرام دم گوشش هستی گفت:
- شیطونی هم بلدی رو نمی کنی؟
منم چون نزدیک بودم شنیدمو گفتمک
- هستی لازم نداره جلوی تو شیطونی کنه اینقدر طرفدار داره که نیاز به عشوه اومدن جلوی تو رو نداره...
و لبخند مرموزی تحویلش دادم که تا تهش بسوزه...پدی هم اخم کرد و گفت:
- هستی خیلی بیجا می کنه طرفدار داره...
تیام و تایماز و پسرا اومدن کنارمون نشستن...پادی و دنی هم که مشغول صحبت با چند تا دختر پسر بودن...هستی گفت:
- این چه وضعشه؟تو و تارا دعوا می کنید من فحش بخورم؟
البته نا گفته نمونه کلی عشوه و ناز ریخت تو لحن صحبتش...پدی خیره شد تو چشمای هستی که صدای نگین اومد:
- اهم اهم...خوبه تارا تولد گرفت وگرنه کی شماها وقت می کردین دل بدینو قلوه بگیرین...
پادی هم به جمعمون اضافه شد و گفت:
- عزیزم پسر اینجا زیاده نیاز نیست حسرت بخوری می تونی تو هم بیای تو رده...
حسین گفت:
- نمی خواد از دانسته های خودت به بقیه بگی...برای خودت نگه دار...
پادی هم با اخم رو به حسین گفت:
- مگه من گفتم اَن که تو گفتی من؟
- نه تو گفتی گوه منم گفتم تو...
دنی هم بهمون اضافه شد و گفت:
- اه حالمو بهم زدین شما دوتا...خیلی وعضیتتون استراریه این جا w.c زیاده ها...
تایماز گفت:
- تمومش کنید...اینجوری پیش بره باید جداتون کنیم موهای همو نکشین...
ارتین گفت:
- اخه خیلی ها هنوز بزرگ نشدن...
اینا چشون بود؟چرا این همه تیکه می نداختن؟رو به ارتین خیلی محکم گفتم:
- اگه منظورت از خیلی ها ماییم!همون بهتر که کوچیک بمونم و نفهمم این زمونه داره چه بلاهایی سرمون میاره...کاش اینقدر کوچیک می موندم که نمی فهمیدم مامانمو کشتن!بابام رفت!داشتم داداشمو از دست می دادم...چرا دوست دارید بزرگ شید...چه عیبی داره نفهم بودنو نفهمیدن؟
ارتین سرشو انداخت پایین و چشماشو بست...امیر اروم گفت:
- باشه اروم باش...منظوری نداشت...
تارا کوچولو پرید وسطو گفت:
- منظور داشت یا نداشت زر موفت زد...ارتین با یه نگاه خشمیگین خیره شد به تارا کوچولو...تایماز گفت:
- تارا نباید گوش میدادی همه چیز که برای سن تو نیست...
تارا با اخم به تایماز نگاه کرد...تیام گفت:
- بریم سراغ کادو ها اگه همینجوری ادامه پیدا کنه به مو و مو کشی می رسه...
همه رفتیم طرف میزی که در زمان دعوای ما پر از کادو شده بود...نشستم روی صندلی و منتظر شدم تا یکی یکی کادو ها باز بشه...اول کادو های بچه های دانشگاهو باز کردیم و بعد کم کم رسیدیم به کادو های افراد اشنا...اول کادو ی هستی و پدرام...یه تونیک خیلی شیک بنفش و مشکی...خیلی شیک و قشنگ بود...تشکر کردم و رفتیم سراغ کادوی بعدی...از طرف نگین بود...یه شاسخین خیلی بزرگ به رنگ مشکی و سرخابی...خیلی قشنگ و پشمالو بود...تشکر کردم...بعدی از طرف تایماز و تارا کوچولو...اونا هم یه تاپ و شلوارک جین خریده بودن...از اونا هم تشکر کردیم...خواستم ماله شراره و گروهشو بردارم که گفت:
- می شه اینو اخر از همه باز کنی؟
یه تای ابرومو انداختم بالا که اونم با یه لبخند جوابمو داد...دنی و پادی نگام کردن...داخل نگاهشون تعجب و سوال موج می زد...شونه هامو بالا انداختم و رفتم سراغ کادوی پسرا...اول کادوی ارتینو باز کردم...یه هدفون بیتس بود به رنگ مشکی...تشکر کردم...بعدی از طرف حسین بود که کفش اسپرت سوپرا خریده بود به رنگ نقره ای بنفش که با تونیک هستی و پدرام ست می شد اخه تونیکه هم اسپرت بود...بعدش کادوی امیر بود یه سرویس نقره ی شیک که به طور ماهرانه ای روی هر تیکش تارا به انگیلیسی حک شده بود...با اونم مثه بقیه رفتار کردم یه لبخند و یه تشکر با این فرق که این لبخند از پهنای وجود بود...از ته دل...نمی دونم شاید داشتم زیاد به این موضوع فک می کردم...بیخیال...رسیدیم به کادوی تیام...خیلی سنگین بود جوری که پادی نتونست برش داره و خود تیام کمکش کرد...لبخندی زد و گفت:
- تقدیم به خواهر گلم...
گرفتم و بازش کردم...اولین چیزی که دیدم صورت خودمو تیام بود...یه عکس مال سال پیش بود...من از پشت پریده بودم روی تیام و پامو دور کمرش حلقه شده بود...تیام داشت می خندید و من اخم کرده بودم...قشنگ تر از عکس این بود که دورو اطراف قاب از سنگ ها و الماس های گرون قیمت چیده شده بود...خیلی شیک بود...تیام لپمو بوسید منم با قدردانی نگاش کردم...حالا نوبت پادی و دنی بود...دنی یه جعبه ی بزرگ مستطیل شکل داد دستم...بازش کردم...یه گیتار مشکی که گوشه ی گیتار حک شده بود تارا و دنی و پادی...البته به انگلیسی...دنی گفت:
- بقیه ی وسایلشم بالا تو اتاقته...امیدوارم یادت نرفته باشه بتونی بزنی...
- امیدوارم...
تارا کوچولو پریذد وسط حرفمون و گفت:
- بلدی بزنی؟
- اره...
- می زنی؟
- بعد از کادو ها حتما...
همه دست زدن...بعضی ها هم سوت و جیغ می زدند...بعد جعبه ی کادوی پادی رو برداشتم...یه مربع متوسط بود ولی وقتی برش داشتم خیلی سبک بود...با تعجب به پادی نگاه کردم که لبخند مرموزی زد و گفت:
- خب بازش کن دیگه...
- پادی...
- یاز کن حرف نزن...
چشمامو براش ریز کردم و جعبه رو باز کردم...چی می دیدم!وای خدا من نمی دونستم باید دقیقا چی کار کنم؟برم پادی رو خفه کنم؟یا بخندم؟یه دفعه شلیک خنده به هوا پرتاب شد که با صدای عصبانی من همه خفه شدند:
- زهر...
رو به پادینا کردمو همونجور که سعی می کردم هم جدی باشم هم جلوی خندمو بگیریم گفتم:
- این چیه؟
- شرت؟نمی بینی؟
دوباره داخل کادو رو نگاه کردم یه شرت نارنجی با گل های ابی...چندشم شد و دوباره به پادی نگاه کردمو گفتم:
- کادومو بده...کادوی من کو؟
- تاحالا ندیدم یه نفر این همه از حرف ک استفاده کنه...
از حرص قرمز شده بودم...پادی گفت:
- اخه چک کردم هیچی کم نداشتی...نمی دونستم چیزی بخرم...
همه قرمز شده بودند از خنده...بعصی ها هم ریز ریز می خندیدن البته از ترس من چون اگه جدی نمی بودم اونا هم دست می گرفتن...پادی با نیش باز تنها نفری بود که جرات داشت حرف بزنه و زد:
- خب نمی پوشیش؟
از تصورش یه جیغی کشیدم که تا هفت فرسنگیم گوشاشون کر شد...با اخم بهش نگاه کردم که یه جعبه ی کوچیک داد دستم و گفت:
- حرومت...
براش زبون در اوردم و جعبه ی کوچیکو گرفتم اینم که سبک بود...بهش نگاه کردم که شونه بالا انداخت...منم جعبه رو باز کردم...یه فیش بانکی بود...پول؟نه نه...درش اوردم و نگاش کردم...یه کد روش بود...دوباره فیشو برسی کردم و تازه فهمیدم صد هزار تومن شارژ برای موبایل بود...با لبخند نگاش کردم که چشمک زد...کادوها تموم شده بود و فقط مونده بود یه جعبه که اونم ماله شراره و گیسو و فرانک بود...برش داشتم که گیسو گفت:
- امیدوارم خشتون بیاد...
با تعجب نگاش کردم...خوشمون بیاد؟مگه چند نفرم؟جعبه ی سبکی بود...اوف...چرا ماله همه اونایی که یه مشکلی داره سبکه؟حالا از کجا معلوم مشکل داره؟نمی دونم حسم می گه...جعبه رو باز کردم...یه سی دی بود که روش نوشته شده بود تولدت مبارک تار تاری خانم...پوفی کشیدم و به سمت سی دی پلیر رفتم و سی دی رو گذاشتم داخلش و اومدم کنار امیر و تیام نشستم همه منتظر بودیم تا شروع شه...اولش نوشته شده بود:
- تارا،پادینا،دنیا شاید از خیلی چیزا بی خبر باشید ولی یه قسمتی از واقعیت زندگی الانتونه...
و فیلم شروع شد...
***
داخل یه کافی شاپ بود دوربین پیچ خورد و روی سه تا پسر که با دقت خیلی راخت می شه فهمید امیر و حسین و ارتین بودن وایساد...
حسین:
- ساعت پنج شد نیومد...
ارتین پوفی کشید و گفت:
- وقتی کسیو نمی شناسید چرا شرطشو قبول می کنید؟
امیر دستی میون موهاش کشید و گفت:
- نمی دونم شاید حس کنجکاوی از این که این سه دختری که اقای یوسفی نیا می گه کین؟حالا که میاد و متوجه می شیم...
دوربین چرخید روی در کافی شاپ و بابام وارد شد...خیلی شیک و مثه همیشه استوار... سرشو چرخوند و میز پسرارو پیدا کرد و به طرفشون رفت...امیر و حسینو ارتین وایسادن و با بابا دست دادن...بابا هم خیلی مهربون و با محبت اشکار باهاشون دست داد و کنار هم نشستند...بابا گفت:
- خب پشت تلفن یه چیزاییو بهتون گفتم...ولی بازم لازم می دونم دوباره بگم...
کمی مکث کرد بعد دوباره گفت:
- من شیاوش یوسفی نیا هستم...زنم خدا بیامرز ترانه کشته شده و قاتلش فرار کرده کانادا و من اینا رو از طریقی متوجه شدم که مهم نیست...یه پسر و دوتا دختر دارم...پسرم تیام 25 سالشه دخترم تانیا 24 سالشه و تارا کوچیک ترین دخترم و عزیز ترینشون 21 سالشه...تانیا ازدواج کرده...ولی تارا بعد از مرگ ترانه به شدت افسرده شده و الان پیش دوستاش زندگی می کنه دوتا از صمیمی ترین دوستاش پادینا نیازی و دنیا بهرامی که کم از تارا برای من ندارن...تانیا و تیام می تونن خودشون زندگی کنن ولی تارا خیلی شکننده تر از اوناست و نمی خوام بیشتر از این اسیب برسه...من فردا پرواز دارم و صبح زود می رم...وظیفه ی شما مواظبت از تارا و پادینا و دنیا ست...اونها کنکور قبول شدن در رشته ی حقوق- وکالت...می دونم که رشته ی شما همین بوده و تموم کردین پس براتون مشکلی نداره دوباره این درسارو بخونین...من با خانوادتون صحبت کردم و شما تا زمانی که من برگردم از دور یا نزدیک موظب این سه تا دخترید...چون اشنایید بهتون اعتماد کردم می خوام ریز و درشت زندگی دخترم و دوستاش بعد از این که رفتم به دستم برسه هر ریسکی خطرناکه...متوجه که شدید؟
پسرا سری تکون دادن و امیر پرسید:
- با دانشگاه صحبت شده ما می تونیم از دوماه دیگه بریم سر کلاسا؟
- بله...هیچ مشکلی در این مورد نیست...پدرام برادر پادینا از همه چیز خبر داره و باید بدونین که استاد فلسفه منطق هم هست...میسناسیدش؟
حسین گفت:
- بله...
- خوبه...اگه من در دسترس نبودم از پدرام نیازی کمک بگیرید...
پسرا دوباره سر تکون دادن که ارتین گفت:
- ببخشید ولی این سه تا دختر چه جور شخصیتی دارن؟
- لازمه بگم اصلا فک نکنید از این دختران که ارومو سر به زیرن حداقل تارا که اینجوری نیست...من به شخصه جلوی شیطنت های این سه تا کم میارم دیگه شما سه تا جوونو نمی دونم...سوالی نیست...
پسرا با هم گفتند:
- نه...
- پس از فردا کارتونو شروع کنید...مواظب باشید چی کار می کنید...حواستون به رفتارتون باشه...امیدوارم منظورمو فهمیده باشید...به هر حال شماها هم پسرید و دل دارید...
و با پسرا خداحافظی کرد و اومد از کافی شاپ بیرونو و پسرا نشستند...ارتین گفت:
- با سه تا جوجوی شیطون قراره دربیوفتیم...
امیر گفت:
- تا دوماه دیگه دورادور می بینیمشون ولی از وقتی دانشگاه شروع شه کاملا متوجه ی اخلاقشون میشیم...
حسین که داشت نسکافشو می خورد گفت:
- خیلی کنجکاو شدم این سه تا رو ببینم...
***
فیلم قطع شد و رفت یه قسمت دیگه...
***
دم خونه ی پادی اینا رو داشتن فیلم می گرفتن...اول روی پسرا بود که یه ماشینشون تکیه داده بودن و داشتن حرف می زدند که یه دفعه ارتین گفت:
- در باز شد...اونان؟
هر دو به جایی که ارتین اشاره کرد نگاه کردن...ما از خونه اومدیم بیرون...کامل مشکی پوشیده بودم...ولی پادی مانتوی ابی نفتی و دنی هم سورمه ای تنش بود...حسین سوتی کشید و گفت:
- حالا باید بفهمیم کدومشون کیه؟
امیر گفت:
- فک کنم اون سرتا پا مشکیه تارا باشه...دیگه اون دوتا رو تشخیص بدین...تارا مال من...
ارتین گفت:
- چی چی ماله تو؟
- من دریافتم کیه...پس با من...
ارتین گفت:
- سورمه ایه با من...
حسین پوفی کشید و گفت:
- منم زرشک...نه شایدم پشمک...اون ابی نفتیه هم ماله من...البته اگه چیز دیگه ای مونده بهم بگین...
یه دفعه صدای پادی اومد که گفت:
- وای تارا...
بی رمق سرمو اوردم بالا و گفتمک
- چیه؟
امیر سوتی کشید و گفت:
- دیدی گفتم این تارائه؟
پادی گفت:
- سویچ و مدارک ماشین یادم رفت...
دنی گفت:
- خاک عالم تو سرت کنم من پادی حواست کجاست دختر؟
حسین گفت:
- ماله من شد پادینا خانم...اونم که حتما دنیاست...
ارتین گفت:
- خوشگلن...
پادی رفت داخل و بعد دو دقیقه اومد و ما هم سوار شدیمو رفتیم...
***
فیلم تموم شد...وضع خیلی بدی بود...اب دهنمو قورت دادم...چی می دیدم؟چی دیدم؟داشتم می لرزیدم...دنی هی به تی وی نگاه می کرد هی به ارتین...پادی چشماشو بسته بود...نمی دونستم چی کار کنم؟چی بگم؟که پادی گفت:
- زحمت کشیدی...مثلا می خواستی چیو بگی؟چیزایی که می دونستیمو؟مثلا پرده از واقعیت برداشتی؟خانم به نسبت محترم قبل تو من امار لحظه به لحظه ی این پسرا رو در اوردم و می دونستم برای چی اومدن تو زندگی ما مطمئن باش من الکی اجازه ی ورود سه تا پسرو به خونمونو نمی دم...متوجه شدی؟پس سعی نکن زیاد از حد خودت داخل زندگی دیگران دخالت کنی...
و اومد طرف من...نگین دوباره اهنگ گذاشت و جو کم کم به جو قبلی تبدیل شد و همه پریدن وسط...دورمونو همه خال کرده بودن و منو پادی و دنی نشسته بودیم...پادی گفت:
- تارا...خودتو کنترل کن بعد مجلس به حسابشون می رسیم...یه پدری از پدرام دربیارم که مرغای اسمون به حالش گریه کنند...می دونست...عوضی می دونست...
دنی گفت:
- کی فکرشو می کرد؟
پادی گفت:
- منمی دونم فقط می دونم که شراره نباید بفهمه که به خواستش رسیده...گفتم:
- خواستش؟
- اره خراب کردن رابطه ی ما شیش نفر...مجبور شدم بهش بگم که می دونستیم...حالا من جدمم خبر نداشت البته به غیر از پدرام کثافت...
نگین و هستی کیکو پخش کردن و من واقعا ممنونشون بودم چون خودم نمی دونستم باید چی کار کنم...مثلا رفتم کمکشون اینقدر خراب کاری کردم که فرستادنم بیرون...اعصابم داغون بود...دی


مطالب مشابه :


کتانی ویژه سوپرا

کتانی ساق دار سوپرا . آمازون. ebay. فروش اینترنتی کیف های چرم ارتباط کفش ها با شخصیت انسان




رمان من هم گریه میکنم 21

بعدی از طرف حسین بود که کفش اسپرت سوپرا خریده بود به رنگ ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش




برچسب :