رمان گناهکار - 18
دلارام
حوصلم سر رفته بود. نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم.
صبح وقتی بیدار شدم، دیدم توی اتاق نیست. یه حس خاصی داشتم، یه حس متضاد! پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم. ای کاش یه کاناپه ای چیزی توی اتاقش بود که لااقل روی همون می خوابیدم. ولی با این حال بین دو حس نابرابر گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شده بودم، یه حال خاصی بهم دست داده بود.
گیج و منگ رفتم توی اتاقم. خدا رو شکر کسی هم توی راهرو نبود منو ببینه. مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد.
به دست و صورتم آب زدم و رفتم پایین. کسی توی سالن نبود. از خدمتکار که پرسیدم، گفت آقا داره توی باغ قدم می زنه. از پشت پنجره دیدمش. با اخم توی باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد.
صبحونم رو خوردم، ولی هنوزم بیرون بود. خدا رو شکر می کردم که ارسلان این اطراف نیست.
خداییش چی توی وجود این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام؟ خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم؛ ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت، انگار به خیلی سال پیش بر می گرده.
کلافه از جام بلند شدم. این جوری نمی تونستم طاقت بیارم، باید می رفتم بیرون.
حاضر شدم. یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید؛ شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم، و یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنمو آرشام رو اون اطراف ندیدمو به طرف در رفتم، ولی نگهبان اونجا ایستاده بود و جلومو گرفت.
- کجا خانم؟
- یعنی چی کجا؟ مگه نمی بینی دارم می رم بیرون. بفرمایین کنار لطفا.
- آقا دستور ندادن.
- مگه اون باید دستور بده؟ برو کنار بهت می گم.
با کیفم زدم به بازوش، ولی هیکل گندهش یه تکون کوچولو هم نخورد.
- چه خبره اونجا؟
برگشتم. آرشام با اخمای درهم پشت سرم ایستاده بود.
- می خوام برم بیرون، ولی این آقا نمی ذاره.
- بیرون واسه چی؟
- حوصلم سر رفته، گفتم برم این اطراف یه کم قدم بزنم.
- توی باغم می تونی قدم بزنی، لازم نیست بری بیرون!
انگار از چیزی عصبانی بود.
- اما آخه ...
- اما و آخه نداره. برو تو!
باز افتادم روی دور لجبازی.
- ولی من باید برم بیرون. مگه اینجا زندونی ام؟!
با شنیدن صدای بوق ماشین، سرمو کج کردم و از رو شونه های پهن و مردونه ی آرشام، به پشت سرش نگاه کردم. یکی از همون ماشینای مدل بالا، ولی این یکی رنگش سفید بود. حدس زدم ماشین ارسلان باشه. از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد. انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون. کنارمون زد روی ترمز و پنجره رو داد پایین.
- می خواین برین بیرون؟ می رسونمتون.
آرشام با حرص جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟ پس سریع تر!
ارسلان ریلکس خندید و گفت: می دونم از خداته، ولی جواب سوالم رو هنوز نگرفتم. دلارام چرا عصبانیه؟ نکنه دعواتون شده؟
توی دلم گفتم مگه تو فضولی مرتیکه؟! ولی از روی لجبازی با آرشام، نگاهش کردم و گفتم:
- اشتباه می کنید، من و آرشام تا حالا نشده با هم دعوا کنیم. حوصلم سر رفته بود، ولی آرشام اجازه نمی ده برم بیرون.
آرشام با عصبانیت بهم توپید: لازم نکرده واسه کسی توضیح بدی. برو تو!
آروم بودم. در اصل نبودم، ولی این طور نشون می دادم.
- خب چرا؟! نکنه تا آخر باید اینجا زندونی باشم؟!
ارسلان رو کرد به من و گفت: اتفاقا منم دارم می رم این اطراف یه گشتی بزنم؛ خوشحال می شم همراهیت کنم.
قبل از اینکه جوابشو بدم، آرشام با مشت زد روی سقف ماشین و از پنجره توی صورت ارسلان داد زد: دلارام حق نداره با تو هیچ کجا بیاد. راهتو بکش برو تا بیشتر از این عصبانیم نکردی.
ارسلان با پوزخند جوابشو داد: شاید به ظاهر تغییر کرده باشی، ولی ذاتت همونه که هست. چرا باهاش مثل یه اسیر رفتار می کنی؟ دلارام حق داره آزاد باشه. هیچ وقت این رفتار بی خودت رو با خانما درک نکردم.
و آرشام دندوناش رو روی هم سایید و به صورت کاملا وحشتناک، سر ارسلان فریاد زد: ارسلان اگه همین الان نزنی به چاک، قسم می خورم همون کاری رو باهات بکنم که سال هاست آرزومه به سرت بیارم!
حرفاش جدی بود و ارسلان اینو فهمید. صورتش سرخ شده بود و خشم از چشمای هر دوشون شعله می کشید. عجب غلطی کردما. حالا نخواد تلافی رفتار ارسلان رو سر من در بیاره؟!
آرشام به نگهبان اشاره کرد در رو باز کنه، و ارسلان با سرعت پاش رو گذاشت روی گاز و از ویلا بیرون رفت. موندن رو جایز ندونستم و خواستم یواشکی بزنم به چاک، که صداش رو از پشت سر شنیدم.
- کجـــا؟ صبر کن باهات کار دارم. مگه نمی خواستی قدم بزنی؟
با ترس پا گذاشتم به فرار، بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم. ولی صدای پاشو می شنیدم که با شتاب پشت سرم می دوید.
دستم از پشت کشیده شد. وقتی یه دور، دور خودم چرخیدم، مجبورم کرد سر جام بایستم.
- ولم کن، مگه دزد گرفتی؟
داد زد: حالیت می کنم با کی طرفی دختره ی احمق! اون حرفا چی بود تحویل اون کثافت دادی؟
- مگه چی گفتم؟ ول کن دستم شکست.
- خیلی دوست داشتی باهاش باشی آره؟
پس بگو دردش چیه.
- معلوم هست چی می گی؟! همون قدر که از عموی پست فطرتش بیزارم، از اینم بدم میاد. اصلا به تو چه ربطی داره. ولم کن!
با خشم پوزخند زد و سرم داد زد: هم ازش متنفری و هم خوشت میاد باهاش باشی! کورخوندی گربه ی وحشی! تا وقتی زیر دست منی، حق نداری نزدیک اون بی شرف بشی. گرفتی که؟
دستمو پیچوند. کم مونده بود از درد دستشو گاز بگیرم. چند بار خیز برداشتم طرفش، ولی امونم نداد و دستمو بیشتر فشار داد. صدای جیغ و دادم بلند شده بود.
- ولم کن! بذار برم. بذار برم به درد بی درمون خودم بمیرم. ول کن دستمو!
دستمو برد پشتم و چسبوندم سینه ی دیوار. صداشو بیخ گوشم شنیدم.
- د آخه تو چه دردی داری؟ اصلا تو چی از درد می دونی؟ درد تو چیه؟ مریضی؟ بی پولی؟ خانواده نداری؟ هــــــان؟ کدومش لعنتی؟
اشک توی چشمام حلقه بست. با درد داد زدم: آره درد من ایناس. درد من خاک بر سر از نداریه. نداشتن یه خانواده ی درست و حسابی. یه مادر که بشه مرهم دردام؛ یه پدر که سایش بالا سرم باشه. منم درد دارم. بدبختیای خودمو دارم.
جیغ کشیدم: اگه درد نداشتم که گیرآدمایی مثل تو و شایان و منصوری نمیفتادم!
اشک صورتم رو پوشونده بود. با خشونت برم گردوند. اخماش وحشتناک توی هم بود و فکش از زور خشم منقبض شده بود.
زل زد توی چشمای خیسم و فریاد کشید: ناراحتی که گیر من افتادی آره؟ داری عذاب می کشی؟ ولی باید تحمل کنی. فهمیدی؟ بایـــد!
پوزخند زد و با خشم گفت:
- از دست من خلاص بشی، گیر یکی از من بدتر میفتی. یکی مثل شایان که واسه داشتن تو حاضره هر کاری بکنه. آره اینم درده، یه درد ناعلاج! تو انتخابت رو کردی. بهت حق مخالفت نمی دم که حالا جلوم قَد عَلَم کنی و هر چی که دلت خواست بگی. حالیته که چی می گم؟
با گریه گفتم: اگه بفهممم باید خودمو بزنم به نفهمی. همیشه همین بوده؛ این شماها هستین که برای دیگران تصمیم می گیرین و با قانون خودتون پیش می رین. همین قانون لعنتیتون منو به این روز انداخته. شایان کثافت باعث مرگ مادرم شد و پدر بی غیرتم به اون روز افتاد. اینکه برادر نامردم وجود خواهرش رو انکار کنه و انگار نه انگار که یه بدبخت یه گوشه از این دنیا داره بال بال می زنه.
بین گریه هام به حالت جیغ ادامه دادم: خودمو به اینجا رسوندم اونم با چنگ و دندون! تو فکر کردی آسونه یه دختر بین این همه گرگ باشه و دست نخورده باقی بمونه؟ فکر کردی به همین راحتیه که نگاه های دیگران رو به روی خودم توی هر گورستونی ببینم و دم نزنم؟ انگار که ندیدم؟ منم حق دارم عین آدم زندگی کنم. به کجای این دنیا بر می خورد اگه شایان پاش به خونمون باز نمی شد؟ به خدا منم آدمم. حق دارم یه نفس راحت بکشم. از شایان متنفرم! از اون کثافت بیزارم! بیزارم! بیـــزار!
شونه هام از زور هق هق می لرزید و صدام هر لحظه تحلیل می رفت. دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و روی زمین زانو زدم. صورتم رو با دستام پوشوندم و گریه کردم. هنوز چهره ی معصوم و رنگ پریده ی مادرم جلوی چشمام بود. پدرم وقتی که هنوز بی غیرتیش به رخم کشیده نشده بود. برادرم و مهربونیاش. چرا زندگیمون یه شبه دود شد رفت هوا؟! چرا؟
بینیم رو کشیدم بالا و از توی جیب مانتوم، یه دستمال در آوردم. داشتم اشکامو پاک می کردم که صداش گرفته و بم به گوشم خورد.
- پاشو وایستا!
تکون نخوردم که کمی بلندتر تکرار کرد: گفتم وایستا!
حوصله نداشتم باهاش جر و بحث کنم. آروم ایستادم، ولی نگاهش نکردم. خواستم برم تو که دستمو گرفت.
- مگه نمی خواستی بری بیرون؟
با بغض گفتم: دیگه نمی خوام.
- ولی با من میای. می خوام باهات حرف بزنم.
از پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم.
- چی می خوای بگی؟!
دستمو ول کرد.
- یه آب به صورتت بزن، سرحال که شدی بیا توی ماشین. منتظرم!
پشتش رو بهم کرد و رفت سمت پارکینگ.
توی یه مسیر نامعلوم بودیم و هیچ کدوم هم حرف نمی زدیم. صدای زنگ اس ام اس گوشیش بلند شد؛ یه نگاه بهش انداخت و نمی دونم چی توش نوشته بود که اخماشو تو هم کشید.نگاهش سرگردون بود، دستش رو به طرف ضبط ماشین برد و با حرص دکمش رو زد. کلافه توی موهاش دست کشید و آرنجش رو به پنجره ی ماشین تکیه داد. حسابی تو خودش بود!
«آهنگ تقدیر - شهاب بخارایی»
دلم عاشقت نمي شه
براي هميشه امروز
دور اسمت خط كشيدم
با همه بدي و خوبي
ديگه از تو دل بريدم
تو برام فقط يه خوابي
كه تو چشمام خونه داره
تويي اون قصه ی كهنه
كه برام فايده نداره
دلم عاشقت نمي شه
اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم
ولي تو از جنس شيشه
چرا همیشه آهنگای مایوس کننده و غمگین گوش می کرد؟ این آهنگ در عین حال که هیجان داشت، ولی غم و ناامیدی توش بیداد می کرد؛ انگار یه آرشیو از این جور آهنگا داره!
راه ما با هم يكي نيست
ما زمين و آسمونيم
برو از دلم جدا شو
نمي شه با هم بمونيم
برو با خاطره ي خوش
از من خسته جدا شو
اينه تقدير من و تو
گريه بسه بي صدا شو
دلم عاشقت نمي شه
اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم
ولي تو از جنس شيشه
به صورتش نگاه کردم، اخماش تو هم بود و با سرعت رانندگی می کرد. نگاهم فقط صورت گرفته و عصبی آرشام رو می دید. می دیدم که توی خودش فرو رفته، می دیدم که حواسش به اطرافش نیست و سرعتش هر لحظه بیشتر می شد.
براي هميشه امروز
دور اسمت خط كشيدم
با همه بدي و خوبي
ديگه از تو دل بريدم
تو برام فقط يه خوابي
كه تو چشمام خونه داره
تويي اون قصه ي كهنه
كه برام فايده نداره
دلم عاشقت نمي شه
اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم
ولي تو از جنس شيشه
نتونستم بی تفاوت باشم و پرسیدم: همیشه به آهنگای غمگین گوش می دی؟!
با اخم جوابم رو داد: چرا می پرسی؟
به ضبط اشاره کردم، جوابمو نداد!
چند لحظه بعد یه گوشه نگه داشت؛ سمت چپم تا چشم کار می کرد دریا بود. پیاده شدیم، یه سراشیبی اونجا بود که ازش پایین رفت و منم با احتیاط پشت سرش راه افتادم. نسبت به من بی توجه بود. رو به روی یه صخره ایستاد، ولی نگاهش به دریا بود. پشت سرش ایستادم، یه قدم به جلو برداشتم و کنارش قرار گرفتم و به صورت درهم و ناراحتش نگاه کردم؛ آره، ناراحت بود! توی عمق چشماش همون غم همیشگی نشسته بود، غمی که از وقتی فهمیدم حسم نسبت بهش چیه، تونستم اون رو توی چشمای سیاه و نافذش ببینم.
نفس عمیق کشید، در همون حال توی موهاش دست کشید و نگاهش رو به من دوخت. اطرافمون تا حدودی خلوت بود، ولی گهگاهی مردم از کنارمون رد می شدن و با لبخند به دریا نگاه می کردن.
- تو می گی توی زندگیت درد کشیدی، می گی نامردی دیدی و دم نزدی؛ تحمل کردی و چشمات رو بستی ...
مکث کرد.
- امروز حرفات رو زدی منم شنیدم، ولی حالا من می خوام حرف بزنم و تو باید بشنوی!
منتظر نگاهش کردم که چشم ازم گرفت و به دریا خیره شد.
- همه ی آدما یکسری اسرار توی زندگیشون دارن، یه راز یه راز که هم می تونه بزرگ باشه و یا کوچک و بی ارزش، ولی از دید اون کسی که راز رو پیش خودش می داره مهم و با ارزشه. تو دختر آزادی هستی، آزاد فکر می کنی و آزاد هم عمل می کنی؛ بی پروایی، گستاخ و محکم، رفتاری که ذاتا توی وجودت هست. نگاهت و رفتارت به ظاهر نشون نمی ده رازی توی دلت داشته باشی و اینکه بخوای یه گوشه از زندگیت رو مخفی کنی یا حتی جزو اسرارت نگه داری، ولی همه چیز در ظاهره!
سکوت کرد. نمی دونستم چی می خواد بگه، ولی حسابی محو حرفایی که می زد شده بودم.
- بعضی چیزا گفتنی نیست و جاشون توی اعماق قلبته. می خوای نباشه، ولی باید بمونه، باید بمونه تا بتونه هدفت رو مشخص کنه و شایدم اهدافت رو ...
نگاهم کرد.
- هدفت چیه دلارام؟! می تونم حدس بزنم نابودی شایان!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: چرا؟ می خوای ازش انتقام بگیری؟ می خوای همون طور که اون تو و خانوادت رو به روز سیاه نشوند، تو هم همون بلا رو به سرش بیاری؟ هدفت همینه درسته؟!
من من کنان گفتم: من ... مـ ... ن نمی فهمم چی داری می گی.
پوزخند زد و سرش رو تکون داد.
- می فهمی، این بار همه ی حرفام رو می فهمی. درکشون توی چشمات پیداست.
سرم رو زیر انداختم.
- تو می خوای حقت رو بگیری، رازت همینه!
- رازم؟! اما من ...
- وقتی حرفات رو زدی فهمیدم تا چه حد از شایان نفرت داری و می دونستم شایان با تو وخانوادت چه بازی ای کرده. از نتیجش باخبرم و فکر می کردم وقتی برای بار آخر شایان بهت پیشنهاد بده قبول می کنی، چون برای گرفتن انتقام باید این کار رو می کردی، ولی تو قبول نکردی. حدس زدم قرار نیست به گرفتن حقت فکر کنی، ولی هر لحظه می بینم نفرتت نسبت به شایان بیشتر می شه و هراس اینو داری که اون حرف تو رو پیش بکشه. اسمش که میاد وحشت می کنی؛ نگاهت به وضوح همه چیز و نشون میده! می فهمم که چی تو سرته، چون این نگاه رو خوب می شناسم.
و با لحنی محزون در حالی که چشم به دریا داشت، ادامه داد.
- آزادی هر کار که می خوای بکنی. وقتی برگردیم تهران شاهد یه سری تغییرات توی زندگیت هستی. اون موقع دختر آزادی هستی که هر کار بخواد، می تونه انجام می ده. می خواستی آزاد زندگی کنی و منم جلوت رو نمی گیرم.
نگاهم کرد.
- مسیرت رو خودت انتخاب می کنی، ولی ...
مکث کرد.
- یکی هست که از دور مراقبت باشه، چون اونم یه درد ناعلاج داره، یه درد که صد برابر بیشتر از تو داره عذابش می ده و درد تو رو می فهمه؛ اونم واسه خودش یکسری اهداف رو دنبال می کنه.
نگاه آخرش رو به دریا دوخت. نفسش رو سنگین بیرون داد و با قدم هایی پیوسته به سمت ماشین رفت
و من موندم و یه ذهن درهم و برهم. پس فهمیده بود! ولی این رو تنها کسی می تونه از توی چشمام بخونه که خودشم حس مشابه منو داشته باشه، کسی که دنبال انتقام باشه! وگرنه مطمئن بودم هیچ کس تا به الان متوجه نشده؛ حتی فرهاد که همیشه کنارم بود. به فکر فرو رفتم.
«یکی هست که از دور مراقبت باشه، چون اونم یه درد ناعلاج داره، یه درد که صد برابر بیشتر از تو داره عذابش می ده و درد تو رو می فهمه؛ اونم واسه خودش یکسری اهداف رو دنبال می کنه.»
درد ناعلاج دردیه که با انتقام هم درمان نمی شد، پس آرشام هم دنبال انتقامه! ولی از کی؟! برای چی؟! خدایا چقدر دوست داشتم بدونم این مرد مغرور و محکم رو چی به این روز انداخته؟! چی باعث شده آرشام به فکر انتقام بیفته؟! گفت برگشتیم آزادم! ولی چرا خوشحال نیستم؟!
رفتم کنار ماشین، دستاش روی فرمون بود و سرش رو تکیه داده بود. نشستم کنارش که به آرومی سرش رو بلند کرد و بدون اینکه نگاهم کنه ماشین و روشن کرد.
توی مسیر برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم و بی هدف توی خیابونا می چرخید. منی که ذهنم درگیر آرشام و حرفاش بود، و آرشام که ...
***
آرشام
باز همون حس لعنتی، باز همون تشویش ها و تکرار و تکرار و تکرار! کی می خواد تموم بشه؟ کی به آرامش حقیقی می رسم؟ اصلا یه روزی می رسه که از این همه دروغ و تیرگی خلاص بشم؟ ولی تموم می شه و تمومش به اون نفر آخر بستگی داره؛ نفر دهم، کسی که مهره ی اصلی این بازی بود و نفر نهم خودش میاد طرفم. منم می دونم چطور ازش استقبال کنم! تصمیمی که داشتم ازش بر می گشتم رو از نو گرفتم.
ماشین رو بردم تو و در کمال تعجب دلربا رو کنار ارسلان دیدم. پیاده شدم و به طرفشون رفتم. نگهبان با ترس نگاهم کرد.
- آقا من بی تقصیرم، ارسلان خان گفتن شما در جریان هستید.
زیر لب غریدم: خفه شو و برو سر کارت!
- چـ ... چشم آقا.
برگشتم و به دلارام نگاه کردم که متعجب به ماشین تکیه داده بود.
ارسلان: ببین کی اینجاست؟!
به دلربا نگاه کردم. چشمان عسلی و جذابش با همون درخشش همیشگی. به طرفم اومد و با لبخند دستش رو جلو آورد.
- سلام، مشتاق دیدارت بودم.
همون دلربای سابق بود و با همون غرور همیشگی، غروری که ...
نخواستم که بیاد، ولی حالا که با پای خودش تا اینجا اومده، پس باید بمونه!
دستش رو توی دستم گرفتم و فشردم.
- خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه.
دستشو رها کردم. لبخندش رو حفظ کرد. به طرف ساختمون حرکت کردم.
- هنوزم همون آرشام سابقی، یه دنده و مغرور!
وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم. با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست. همزمان ارسلان هم وارد شد.
- خب خب من دیگه می رم به کارام برسم؛ فکر کنم تنها باشین بهتره. حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین.
انگشت اشارش رو به پیشانی زد: روز خوش!
به در سالن نگاه کردم. دلربا خواست حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم.
- بله آقا؟
- دلارام توی باغه، صداش بزن بگو بیاد داخل.
- چشم آقا.
با رفتن خدمتکار، نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: بعد از این همه مدت اومدم دیدنت، چه استقبال گرمی!
پوزخند زدم.
- همون توقعات همیشگی. دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟
- خسته؟! آرشام تو ...
با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد و مغرضانه نگاهم کرد.
- از این لحاظ تغییر کردی.
- ولی تو تغییر نکردی.
لبخند زد.
- آره می دونم، واسه ی همینه که ...
- سلام.
نگاهم به سمت دلارام کشیده شد. جلوی در ایستاده بود. به طرفم اومد، نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست.
دلربا مشکوفانه به هر دوی ما نگاه کرد و گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!
- دلارام، یکی از دوستان نزدیک من.
سرش و زیر انداخت و پنجه هاش رو در هم فشرد.
و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد.
***
دلارام
وقتی گفت دوستشم حال بدی بهم دست داد. برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟! پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!
اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست، با لبخندی از روی غرور نگاهم کرد. واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد. توی صورتش دقیق شدم؛ چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده. لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه؛ پوست برنز و براق، موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود. آرایشش غلیظ نبود و چهرش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود، جذاب و لوند!
- جدا؟! چه جالب، خوشبختم.
به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: همچنین.
ولی توی دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!
- یه دوستی ساده یا ...؟!
و آرشام با حرفی که زد، رسما نفسم رو بند آورد.
- فقط یه دوستی ساده!
کاملا جدی بود. نامرد خردم کرد. این مدت گرمایی از نگاه و حرارتی که از دستاش دیده بودم، پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره، ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیام رو روی سرم آوار کرد. دوست نداشتم بمونم، ولی جونی توی پاهام نبود تا از جام بلند بشم. می ترسیدم نگاهم رو روش نگه دارم و از همون نگاه گله مند دستم رو بخونه. می ترسیدم پاشم و عین آدمای فلج بین راه سقوط کنم و رسوا بشم؛ بنابراین از روی درد به روی هر دوشون لبخند پاشیدم و خراشی که روی قلبم نشسته بود رو پشت همون لبخند کذایی پنهون کردم. ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم. کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه؟! کیه که آرشام مثل بقیه بهش نمی گه من معشوقشم؟!
درسته این ها در ظاهر همش یه بازی بود، ولی حس می کردم این دختر با بقیه فرق می کنه.
دلربا با غرور پا روی پا انداخت و نگاه عسلی و جذابش رو معطوف چهره ی جدی و خشک آرشام کرد.
- مدت زیادی نیست که همراه خانوادم از آمریکا برگشتم. پروازمون با ارسلان همزمان شد؛ اون شب که شایان مهمونی گرفته بود ما هم یه جشن خودمونی به مناسبت ورودمون و دیدن اقوام و آشناها ترتیب دادیم. ارسلان اصرار داشت به مهمونیش بیام، ولی متاسفانه نتونستم مهمونای خودم رو راضی کنم. تا اینکه خواستم بیام دیدنت، ولی شایان گفت اومدی کیش. این مدت هم کارای شرکت و کارخونه وقتم رو گرفته بود؛ شایان به پدرم پیشنهاد این سفر رو داد و منم فقط محض خاطر اینکه تو رو ببینم، از این پیشنهاد استقبال کردم. این شد که ما هم اومدیم و دیگه صبر نکردم تا فردا، خواستم همین امروز ببینمت!
و با شیفتگی خاصی زل زد توی چشمای آرشام و گفت: از اینکه می بینم هنوزم مثل اون وقتا هستی، خوشحالم.
- چی شد که برگشتی؟
لبخند دلربا کمرنگ شد.
- دلیل خاصی نداشت. پدر عزم برگشت به کشورش رو کرده بود که من و مامی هم استقبال کردیم. دلم واسه اینجا، مخصوصا تو تنگ شده بود.
یه لبخند کج نشست روی لبای آرشام.
- جالبه، بر می گردی؟
- نه قصد برگشت ندارم، می خوام همین جا به کارم ادامه بدم. خواستیم بریم ویلای خودمون، ولی آماده نبود. این مدت که نبودیم معلومه هیچ کس بهش رسیدگی نکرده. شایان پیشنهاد کرد این مدت که کیش هستیم توی ویلای اون باشیم. من که حرفی ندارم، منتهی اینجا رو بیشتر دوست دارم. یادمه اون وقتا که می اومدیم کیش اولین نفر تو بودی که پیشنهاد می دادی اینجا بمونیم؛ واقعا چه روزایی بود. برای من پر از خاطره است.
و لبخندی از روی ظاهر زد و نفسش رو آه مانند بیرون داد. معلوم بود خیلی باهم صمیمین. رفتارش سبکسرانه نبود؛ نگاهش مملو از غرور بود و حرکاتش از روی لوندی. مثل شیدا جلف و بی مزه رفتار نمی کرد و مهم تر از اون این که نگاهش به من با خصومت نبود. به روم لبخند نمی زد یا دوستانه نگاهم نمی کرد؛ کاملا معمولی. لااقل خودش که اینو می گفت! خوبه باز منو دوست خودش خطاب می کنه و نمی گه کلفتشم.
چقدر احمق بودم که فکر می کردم آرشام نسبت به من بی احساس نیست و می خواستم اون رو عاشق خودم کنم؛ می خواستم شیفتم بشه و کاری کنم قلبش فقط برای من بتپه. ولی این نگاه سرد و لحن جدی درست عکس تموم تصوراتم رو به رخم می کشید.
آرشام: گذشته ها گذشتن و تموم شدن. هیچ وقتم مایل نبودم خاطرات قدیم رو پیش بکشم.
- ولی من با اون خاطرات تا به الان زندگی کردم. توی این پنج سال به امید اینکه یه روز برگردم و باز ببینمت روزشماری می کردم.
و به من نگاه کوتاهی انداخت و رو به آرشام گفت: می تونم تنها باهات صحبت کنم؟
آرشام به من نگاه کرد، به منی که پدر خودم رو در آوردم تا از حالت صورت و لرزش نامحسوس دستام پی به حال درونیم نبره.
بگو آره می تونی، بگو دلارام برو تو اتاقت و خبر مرگت دیگه هم بیرون نیا! تو رو خدا آرشام، بهم بگو برو!
حدس می زدم دلربا چیا می خواد بگه، خرفت که نبودم. اینا قبلا عاشق هم بودن و لابد الانم هستن. خودمم به همین درد بی درمون گرفتارم و می دونم چه مرضیه.
آرشام از روی صندلی بلند شد و ایستاد. تو چشمای جذاب دلربا خیره شد و گفت: بریم توی باغ.
هر دوشون که رفتن، من موندم و یه مشت رویا و آرزوهای تخریب شده؛ یه خرابه و یا شایدم یه سراب! آره همش سراب بود، من عاشقش بودم و هنوزم هستم؛ ولی آرشام ...
یعنی تموم مدت این حس لعنتی بهم دروغ می گفت؟! اینکه رفتار آرشام گرم تر از سابق شده؟ اینکه در برابر گستاخی های من کمتر عکس العمل نشون می ده؟ اینکه وقتی باهام حرف می زنه محوم می شه و اینکه در مقابل ارسلان نسبت به من حساسیت نشون می ده؟! یعنی چشمم رو به روی همه ی اینا ببندم؟ بگم چی؟ بگم تمومش توهم بود؟ یه خوابه شیرین، ولی کوتاه؟!
چرا این قدر احمق بودم که فکر می کردم دارم آرشام رو شیفته ی خودم می کنم؟ چرا به خودم امید الکی دادم؟ چرا تموم مدت خودم رو به خواب زدم که حالا با یه تلنگر از طرف آرشام این طور بپرم و هراسون بفهمم که همش رویا بوده؟ خاک تو سرت کنن دلارام که این همه وقت عین عروسک توی دستاش بودی و هر کار خواست باهات کرد. اون به مثقال عقیده ای رو هم که برات مونده بود رو همین مرد به باد داد و تو چشمات رو بستی. اونو محرم خودت دونستی، چون عاشقش بودی. چرا عین منگولا تا فهمیدی عاشقشی گذاشتی باهات بازی کنه؟ چرا یه درصد به خودت و غرورت بها ندادی؟ چرا لعنتی؟ چــرا؟!
نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد و نفهمیدم تموم مدت که اونا داشتن توی حیاط حرف می زدن، من رو همون صندلی عین مجسمه خشک شده بودم و به در بسته نگاه می کردم که چند دقیقه ی پیش آرشام بدون توجه و یا حتی یه نگاه هر چند کوتاه به من بیرون رفته بود.
این دختر کی بود؟ کی بود که داشت رویاهام رو خراب می کرد؟ کیه که با ورود بی موقعش باعث شد قلبم بشکنه و بفهمم که تموم مدت توی توهمات خودم سیر می کردم؟ ولی با این همه می خوام عقب بکشم؟ دلارام می خوای سرپوش روی عشقت بذاری و ندید بگیریش؟ چون آرشام تو رو نمی خواد؟ چون عشق سابقش برگشته؟ چون دلربا اومده و دلارام باید بره بمیره؟!
عشق رو توی نگاه دلربا دیدم و اشتباه نکردم. هه آره، دلارام دلش رو زد و حالا دلربا رو توی مشتش داره، وگرنه آرشام به همین آسونی در مقابل کسی کوتاه نمیاد. اگه بینشون کدورتی هم بوده باشه مطمئنم دلربا بلده چطور رفعش کنه؛ واسه همینم برگشته، برگشته که رشته ی پاره شده ی بینشون رو به هم پیوند بزنه و منم مثل یه علف هرز فقط کنار بشینم و نگاهشون کنم.
یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشکامو پاک کردم خواستم برم توی اتاقم ولی نتونستم و ناخواسته قدم هام رو به طرف باغ برداشتم، ولی اونجا نبودن؛ اصلا به درک چرا بی خودی خودمو داغون می کنم؟
سمت چپ دور تا دور باغچه رو با سنگ کار کرده بودن، رفتم روش نشستم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و چونم رو گذاشتم روشون؛ زل زده بودم به زمین و عمیق توی فکر بودم.
نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت بودم و داشتم به بدبختیام فکر می کردم که با شنیدن صدای ارسلان حواسم جمع شد.
- زانوی غم بغل گرفتی؟
پــوف! د بیا همینو کم داشتم؛ لولو سرخرمنم از راه رسید.
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: اجازه ندارم چند دقیقه واسه خودم تنها باشم؟
در کمال پر رویی اومد کنارم و با فاصله ی کم نشست. کمی خودم رو کشیدم عقب، ولی نتونستم بیشتر برم چون یه کم دیگه می رفتم میفتادم.
- تنهایی گاهی اوقات خوبه منتهی اینکه یه سنگ صبور داشته باشی که بهتر از تنهایی جواب می ده.
نگاه سبزش رو توی چشمام دوخت.
- امتحان کن، من می شم سنگ صبورت.
خواستم بلند بشم که مچم رو گرفت؛ با پرخاش دستم رو کشیدم عقب که به حالت تسلیم دستاش رو برد بالا و با لبخند گفت: باشه بابا تسلیم! دختر چته؟
خواستم بلند بشم که با حرفش در جا خشکم زد.
- فرارت از چیه دلارام؟ می دونم بین تو وآرشام چیزی نیست.
- چرا این رابطه رو می بینی و انکار می کنی؟!
- چون قبولش برام سخته که آرشام دوباره بخواد عاشق بشه؛ درضمن شایان همه چیزو بهم گفته.
حیرت زده نگاهش کردم، ولی جدا از جملات آخرش قسمت اول حرفش، بدجور ذهنم رو بهم ریخت.
- تو گفتی که آرشام دوباره ...
- چرا خودت بر نمی گردی تا نگاهشون کنی؟!
و با دست به رو به رو اشاره کرد که آرشام و دلربا کنار هم توی باغ زیردرخت ها قدم می زدن و دلربا دستش رو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود. داشت لبخند می زد و آرشام هم حالت صورتش جدی بود، ولی نه مثل همیشه و این بار آروم بود.
- خب اونا ...
- هر دوی اونا عاشق هم بودن و البته الانم هستن. پنج سال پیش دلربا به خاطر موقعیت شغلی و ادامه ی تحصیل در امریکا، همراه خانوادش مقیم امریکا شد. آرشام خواست جلوش رو بگیره، ولی دلربا تصمیم خودش رو گرفته بود. کاراشون رو خودم انجام دادم چون اونجا زندگی می کردم و گاهی می اومدم ایران.
- چطور ... چطور با هم آشنا شدن؟!
- شایان واسطه ی این آشنایی بود. پدر دلربا یکی از دوستان صمیمی شایان محسوب می شد و از این طریق توی یکی از همین مهمونی ها دلربا و آرشام همدیگه رو دیدن. دلربا اخلاق خاصی داشت و با غروری که در عین حال، با لوندی همراه بود، تونست آرشام رو جذب خودش کنه؛ آرشام هم با بقیه فرق داشت!
مکث کرد.
- اون به زن ها بها نمی داد، ولی به وضوح مشخص بود رفتارش با دلربا جدا از بقیه است.
پس حدسم درست بود و حسی که نسبت به این قضیه داشتم دروغ نبود. می دونستم همینه؛ اونا عاشقه هَمَن و هنوزم هستن، وگرنه این طور آویزون هم نمی شدن. دلربا چه زود با یه ذره ناز و عشوه کدورتاشون رو از بین برد. شاید چون اسمامون به هم شبیه این مدت آرشام با من نرم تر رفتار می کرد. هه آره، حتما همینه!
سرمو زیر انداختم. یه قطره اشک نزدیک بود از چشمم بیفته که با سر انگشت گرفتمش و صورتم رو برگردوندم تا ارسلان نبینه.
- ویلای شایان از اینجا دور نیست؛ امروز مجبورش کردم همه چیزو بگه. شک داشتم که امروز مطمئن شدم و برای همین دلربا رو با خودم آوردم. هم اون اصرار داشت که هر چه زودتر آرشام رو ببینه و هم من می خواستم از این طریق بفهمم که آرشام هنوز همون آرشامه و تغییر نکرده.
بغضم گرفته بود و چونم بدجور می لرزید. چشمام می سوخت و اشک توش پر شده بود. دنبال یه موقعیت بودم تا همشون رو خالی کنم. صورتم رو برگردونده بودم تا چشمای خیسم رو نبینه.
- آرشام جذابه و به هر چی که خواسته رسیده. در سن سی سالگی یه فرد قدرتمنده!
و حس کردم تموم این جملات رو با حرص و نفرت خاصی به زبون میاره.
خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. پاشدم برم که دستمو گرفت و مجبورم کرد بایستم. تقلا کردم، ولی ولم نکرد. سرمو که بلند کردم دیدم آرشام با اخم غلیظی اون طرف کنار دلربا ایستاده و ما رو نگاه می کنه. لعنت به تو که داری زجرکشم می کنی. دارم دق می کنم از دستت بی احساس!
- دلارام چت شده؟! دستت چرا این قدر سرده؟!
بی توجه به صورت عصبانی آرشام، برگشتم طرف ارسلان. دستم رو گرفته بود و ول نمی کرد.
بهش توپیدم: فهمیدی بین ما چیزی نیست، ولی شایان چیز دیگه ای هم بهت گفته؟
می خواستم بدونم در مورد این یک ماه بهش حرفی زده یا نه. خواستم حرف رو عوض کنم تا بلکه یه جوری از دستش خلاص بشم.
یه جور خاصی نگاهم کرد و با یه لبخند کج گفت: که قراره به زودی ملکه ی قصرش بشی؟ ولی قصر آرشام که چشمگیرتره، این طور نیست؟
با حرص جوابشو دادم: من با آرشام و قصرش کاری ندارم. حالا که همه چیزو می دونی حتما اینو هم می دونی که من فقط و فقط یه خدمتکارم. خدمتکارش که توی این سفر همراهش اومدم، و اینکه چرا منو جلوی تو معشوقش خطاب کرده رو برو از خودش بپرس و به من ربطی نداره، ولی اون عموی پست فطرتت کور خونده که دستش به من برسه؛ همتون از یه قماشین!
با عصبانیت بازم رو گرفت و کشید طرف خودش. سفیدی چشماش به سرخی می زد، یعنی تا این حد رو عموش حساسه؟! ولی این طور نبود!
- بفهم چی داری از دهنت می ریزی بیرون. من کاری به شایان ندارم، ولی تو برام فرق می کنی. آرشام که باهات نیست، پس چرا به من فکر نمی کنی؟
- ولم کن!
با حرص دستمو کشیدم بیرون و برگشتم تا دستش روم بلند نشده بزنم به چاک که صورتم محکم خورد به سینه ی سفت و عضلانی آرشام. دماغم رو محکم چسبیدم و از درد اشک توی چشمام نشست. بهتر بالاخره یه جوری باید می ریختن بیرون!
در همون حال به جفتشون توپیدم: لعنت به همتون!
و خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت.
- چی بهش گفتی ارسلان؟
ارسلان پوزخند زد و با نفرت گفت: یه مسئله ی خصوصی بود بین من و دلارام و به کسی هم ربط نداره. مگه وقتی با عشق دست در دست دلربا زیر درختا قدم می زدی، سوال کردم چی دارید به هم می گید؟ حالا هم برو پیش دلربا من با دلارام کار دارم.
نگاهم رو به آرشام دوختم تا ببینم عکس العملش در مقابل این حرف ارسلان چیه، ولی مثل همیشه فقط اخماش تو هم بود! نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که امونش ندادم و به طرف ساختمون دویدم.
دلربا همون جا زیر درختا رو صندلی نشسته بود و نگاه کنجکاوش روی آرشام و ارسلان می چرخید.
رفتم توی اتاقم، دلم حسابی پر بود ودوست داشتم گریه کنم. در اتاق و قفل کردم و افتادم روی تخت، دیگه جلوی خودمو نگرفتم و از ته دل زار زدم! به حماقت خودم، به اینکه تموم مدت بی خود و بی جهت داشتم نقش بازی می کردم؛ در صورتی که همه چیز به همین راحتی برملا شد. دلیلش شاید برای آرشام مهم باشه، ولی دیگه برای من پشیزی ارزش نداره. اینکه معشوقش باشم، یا نه اینکه کنارش بمونم یا نمونم، تمومش کذب بود.
هر وقت از چیزی ناراحت بودم خودم رو با آهنگای غمگین خالی می کردم و خود به خود هر چی بغض روی دلم داشتم تخلیه می شد. با تموم اشکایی که از چشمام سرازیر می شد، عقده هامم بیرون می ریختم.
ارسلان به همین راحتی همه چیزو فهمید و من بی خود خودم رو درگیرش کرده بودم؛ اینکه آرشام بفهمه ارسلان همه چیزو می دونه برام مهم نیست می خواد چکار کنه، حتما می دونست که به دلربا گفت من فقط دوستشم و اگه نمی دونست هم لابد تصمیمش عوض شده، چون دلربا رو دیده! کسی که سال هاست عاشقشه، معلومه هنوزم عشقشون رو فراموش نکرده.
حالا باید چکار کنم؟ اگه دلربا خواست اینجا بمونه چی؟ حتما با پدر و مادرش میان اینجا و به قول خودش مثل قدیما پیش همن. اون وقت من بدبخت چه خاکی تو سرم کنم؟ صبح تا شب شاهد نگاه های عاشقونشون بهم باشم؟!
دلربا هر چی هم مغرور باشه جذابه و از همه مهم تر عاشقه. منی که یه مثقال عقیده داشتم دل و دینم رو به باد دادم؛ اون که پنج سالم آمریکا زندگی کرده، لابد ...
خدایا دارم دیوونه می شم، دارم هذیون می گم، چکار کنم؟ اگه بمونه چکار کنم؟ جایی رو ندارم که برم و نمی خوام شاهد باشم، شاهد نگاه هاشون به هم. نمی خوام عذاب بکشم! خدایا، آه فرهاد چه زود دامنم رو گرفت. دست رد به عشقش زدم و این جوری به خاک سیاه نشستم؛ دیگه بدتر از این؟! دیگه بدتر از اینکه غرورم، عشقم، قلبم و همه چیزم رو باختم؟ شکستم و نابود شدم؟ مگه از این بدترم هست؟! کم درد داشتم که یه درد دیگه نشست توی دلم؟ این درد زجرم می ده؛ الان که اولشه این جوریم، وای به حال بعدش! اصلا شاید آرشام اونو نخواد، شاید بگه دیگه دوستت ندارم!
احمق شدی دلارام؟ خب اگه نمی خواستش که نمی ذاشت اون جوری بازوش رو بگیره. اصلا باهاش حرفم نمی زد. شاید ازش گله داشته باشه، ولی دلربا رفعش می کنه و عین آب خوردن احساسش رو برمی گردونه. من می دونم، من که شانس ندارم! ای کاش یه جایی رو داشتم می تونستم اینجا نمونم، ولی کجا رو دارم؟
ای کاش فرهاد پیشم بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم، ولی چه فایده؟ اون منتظر جواب مثبته و من گفتم جوابم منفیه، ولی قبول نمی کنه. ای کاش حرف از علاقش پیش نمی کشید تا الان با خیال راحت بهش زنگ می زدم و ازش می خواستم بیاد پیشم. می دونم نامردیه، می دونم خودخواهیه، ولی چکار کنم؟ کسی رو جز اون ندارم و تموم مدت فکر می کردم مثل برادرمه، ولی حالا ...
یاد حرف آرشام افتادم که گفت برگردیم تهران آزادم. آره دیگه منو می خواد چکار؟ دلربا جونش پیششه. آی آی دلارام، دیدی چطوری انداختت دور؟!
هر کار می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد و بدتر می شد که بهتر نمی شد. به جای اینکه عشقش رو ندید بگیرم ترغیب می شدم عاشقش بمونم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. همیشه تا می دیدم یکی عاشقه، ولی تا تقی به توقی می خوره می گه فراموشت می کنم و بعدشم طرف می ره رد کارش، آی حرصم می گرفت که دوست داشتم با دستام طرف رو ریز ریزش کنم. د آخه اینم شد عشق؟!
حالا قسمت خودم شده بود؛ داشتم جا می زدم، به خاطر اینکه فکر می کردم آرشامم دلربا رو دوست داره،
ولی باید مطمئن می شدم! باید مطمئن بشم آرشامم اون رو می خواد یا نه و بعد می تونستم تصمیم بگیرم.
تا اون موقع سنگین و آروم می شم و دیگه مثل سابق زرت و زرت نمی رم توی دست و پاش که فکر کنه خبریه. به قول مامان خدا بیامرزم که همیشه می گفت:«آب رودخونه، آب سنگ سنگین رو نمی تونه با خودش ببره، ولی سنگ سبک با یه موج کوچیک کنده می شه و با جریان آب حرکت می کنه.»
منم می شم اون سنگ سنگینی که هیچ موجی نتونه حرکتم بده و الکی جا نمی زنم، وگرنه ممکنه بعدها پشیمون بشم. می مونم تا مطمئن بشم و بتونم یه تصمیم درست و منطقی بگیرم.
آرشام
- چی بهش گفتی عوضی؟
- گفتم که خصوصــــیه!
- ارسلان منو بیشتر از این عصبانی نکن، بگو چی داشتی بهش می گفتی؟
- هر چی که می دونستم؛ دیگ
مطالب مشابه :
رمان تمنای وصال - 24
این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان رمان ارغوان كنم كه تقدير
رمان ایلگار دخترم_فصل سوم_نوشته فهیمه پوریا
محل استقرار رمان خوانها - رمان ایلگار دخترم_فصل سوم_نوشته فهیمه پوریا - ××× دانلود فیلم
رمان گناهکار - 18
این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن رمان ارغوان اينه تقدير
محمد حسين محمدي (21)
(پژوهش/1385 )، از يادرفتن( رمان مجموعه داستان سال مورد تقدير قرار ارغوان های
برچسب :
رمان تقدير ارغوان