پست سوم رمان تو رو نمیخوام

سرمو انداختم پایین چند تا نفس عمیق پشتسر هم کشیدم..تا حالم بیاد سر جاش..اما موفق نشدم..از جام بلند شدم و بعد از معذرت خواهی کوچولو رفتم توی حیاط ..روی آلاچیق مخصوص خودم و مامان نشستم و چشمامو بستم و پشت سر هم نفس کشیدم... بغض توی گلوم سنگینی میکرد... دلم میخواست بشکنه و راحت شم اما نمیشد... هر کاری میکردم نمیشد.. چند بار با دست زدم روی سینه ام ... از جام بلند شدم و رفتم طرف استخر و یه مشت آب پاشیدم به صورتم.. آب یخ بود ... چشمام باز شدن...بلند شدم و راهِ خونه رو پیش گرفتم ... همونجا توی هال با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو .. سعی کردم لبخند بزنم و بشینم سر جام .. نگام افتاد به آوید. داشت با گوشیش کار میکرد .. آوین هم داشت میوه میخورد و بابای آوید و بابا هم داشتن با هم حرف میزدن .. لاله جون و شراره هم که نبودشون..حتما رفتن تو آشپزخونه... نیم ساعتی گذشته بود که بابای آوید از جاش بلند شد و قصد رفتن کرد .. شراره اصرار میکرد که برای شام بمونن اما اونا قبول نمیکردن.. بهترم بود..خودمم حوصله نداشتم.. بعد از ربع ساعت خداحافظی جلوی در بالاخره رفتن و ما هم اومدیم تو خونه .. شراره و بابا رفتن و نشستن روی مبل ..اومدم برم تو اتاقم که بابا صدام کرد :بابا : بیا اینجا..-خسته ام میخوام برم بخوابم..بابا : کارت دارم..زیاد طول نمیکشه..به ناچار عقب گرد کردم و رفتم نشستم روی همون مبلی که اوید روش نشسته بود .. چشمامو روی هم فشار دادم و باز کردم و گفتم :-خب..بفرمایید .. بابا : میتونم بپرسم تو برای چی گفتی پنج تا سکه مهریه میخوای ؟؟-برای اینکه همینقدر کافیه..شراره : اما خیلی کمه..من و پدرت از همون اول روی سال تولدت فکر کرده بودیم..-میتونم بپرسم شما دقیقا این وسط چکاره ای ؟!..شراره : من مادرتم ماتــــ...از جام بلند شدم و داد زدم :-ساکت شو .. تو هیچ وقت مادر من نیستی..اینو تو گوشات فرو کن..مادر بدبخت من پنج سال پیش با شماها تنهام گذاشت و رفت.. رو به بابا کردم... از عصبانیت صورتش قرمز شده بود :-درمورد مهریه هم خودم تصمیم گرفتم.. دوست داشتم اینطوری تصمیم بگیرم..من 1372 تا سکه نمیخوام.. من یه ذره محبت و آرامش تو زندگیم میخواستم...همونطور که میرفتم سمت اتاقم گفتم :-که خداروشکر شما اونو هم ازم گرفتید...رفتم توی اتاق و درو محکم بهم کوبیدم و دراز کشیدم رو تخت.. گوشیمو گرفتم توی دستم و یه آهنگ از ابی گذاشتم... نمیفهمیدم داره چی میخونه..فقط به ملودیش گوش میکردم...یه دفعه آهنگ قطع شد..برام اس ام اس اومده بود .. بازش کردم.." سلام .. راستش از شب خیلی تو فکرم "جواب دادم :" شما ؟!.. "بعد از دو دقیقه جواب اومد.." آوید هستم "گوشی رو توی دستم فشار دادم.. " خب بفرمایید "" چرا مهریه ی کم قبول کردی ؟!.."" این چیزیه که از شب دارم برای همه توضیح میدم..شما که خوب بلدی به بابام زنگ بزنی... میتونی جواب سوالت رو هم از اون بگیری..شرمنده من خوابم میاد.."اینو گفتم .. گوشیمو سایلنت کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.. پتورو کشیدم روی خودم و با فکر وابم برد..با فکر به آینده ...آیتده ی مبهمم...
یه بار دیگه به لباسام نگاه کردم.. یه مانتوی مشکی تا سر زانو.. با یه روسری سفید و مشکی ساتن ... شلوار لی و کفشای ورنی سفید ... خوب بود.. قرار بود با اوین و اوید بریم بازار برای خرید لباس و وسایل جشن.. سعی میکردم با این موضوع کنار بیام..نیاز میگه حتما خدا واست اینطوری میخواد.. تو هم باید سعی کنی باهاش کنار بیای.. با اینکه ته دلم هنوز راضی نیستم اما...موبایلم زنگ خورد .. تماسو قطع کردم..کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون.. شراره رو ندیدم.. رفتم از خونه بیرون.. اوید توی یه 206 منتظرم بود.. تعجب کردم..چرا ماشین خودشو نیاورده ؟!..رفتم جلو..در ماشینو باز کردم و نشستم..پس اوین کو ؟ چرا نیومده ؟ سلام کرد و حرکت کرد.. دلم میخواست ازش بپرسم چرا ماشین خودشو نیاورده... اما تا زبون باز میکردم انگار یکی میزد پس سرم و میگفت .. به نفعته که لال مونی بگیری...نگام کرد ..پوزخندی زد و گفت :آوید : حتما میخوای سوال بپرسی چرا با ماشین خودم نیومدم ..نگاهش کردم..اخم کردم و گفتم :-هیچم اینطوری نیست.. یه جوری نگام کرد و خندید .. انگار که میگفت خر خودتی ....نگاهمو ازش گرفتم.. با لحنی که خنده توش موج میزد گفت :آوید : لازم نبود حالا که داریم میریم بازار با اون ماشین بیام..اینم ماشینه آوینِ ..مال من نیست..اخیش..خوب شد خودش گفت ..من که اصلا نمیتونستم ازش سوال بپرسم راجع بهش...نمیدونم چرا..ولی دوست نداشتم..اوید : اول بریم کجا ؟!.. شونه بالا انداختم و گفتم :-نمیدونم..آوید : بریم کت و شلوار منو انتخاب کنیم..-هر جا دوست داری برو..سری تکون داد و به جاده خیره شد... بعد از یک ساعت توی ترافیک گیر کردن بالاخره رسیدیم به پاساژ مورد نظر آوید.. پیاده شدیم..در ماشینو قفل کرد.. رفتیم توی پاساژ ... خودشو رسوند بهم و کنارم قدم برداشت ... برای یه لحظه به خودم و خودش نگاه کردم.. چقدر بلند بود.. با این کفشای پاشنه پنج سانتی تا زیر چونه اش بودم...اونم نگام کرد..نمیدونم چرا تا من نگاهش میکنم اونم نگام میکنه... سرمو انداختم پایین و کیفمو محکم گرفتم توی دستم.. آوید : بریم اینجا...بدون حرف رفتم تو ... ای جاااااااااان.. کل فروشگاه با کت و شلوار پوشیده بود.. اینقدر زیاد و قشنگ بودن که ادم نمیدونست کدومو انتخاب کنه...آوید : ببین کدوم خوبه ..-همشون خیلی قشنگن...ولی...نگام خیره موند روی کت و شلوار دودی رنگی که به دیوار آویزون بود.. روی یقه هاش نوار های طوسی براق کار شده بود .. و ست کراواتش هم توی خودش بود...بهش اشاره کردم و گفتم :-این از همه بهتره به نظرم..نگاهش کرد.. لبخند کوچیکی اومد روی لبش.. به دختری که اونجا بود اشاره کرد ..دختر اومد سمتم.. از دیدن قیافه اش ناخواگاه ترسیدم.. اینقدر ارایش کرده بود هر کی میدیدش حتما توی نگاه اول سکته رو میزد.. آوید : اون کت و شلوار رو بیارید پایین لطفا ..دختره با یه لحنی که حالمو بد میکرد و عشوه قاطیش بود گفت :--اونو پایین هم داریم.. بفرمایید میدم بهتون.. رفت جلو و ماهم پشت سرش...رو کرد به پسری که اونجا ایستاده بود و گفت :--کت و شلوار شماره 243 رو بیارید بدید به این آقا..برگشت یه نگاه به من و آوید کرد و رفت سمت زن و مردی که کنار اتاق پرو ایستاده بودن ... کت و شلوارو اوردن .. دادن دستش و اونم رفت تا بپوشه.. ده دقیقه ای گذشته بود که اومد بیرون ... خیلی بهش میومد... پسری هم که اونجا ایستاده بود تایید کرد.. بدون اینکه چونه بزنه سرِ قیمت پول سرسم اور کت و شلوارشو حساب کرد و از فروشگاه اومدیم بیرون ..آوید : خب.. طبقه ی بالا لباس عروس داره ..-مگه لباس عروسم باید بپوشم ؟!..با تعجب نگام کرد و گفت :آوید : مگه نمیخوای بپوشی ؟!..-من فکر میکردم لباس مجلسی میگیریم..آوید : نچ.. عروسیه ..باید بپوشی..-یعنی عقد و عروسی یه روزه ؟!..سرشو بالا و پایین کرد... سر تکون دادم و گفتم :-خیل خب بریم..
از پله برقی های فروشگاه رفتیم بالا..دهنم از دیدن این همه مغازه که پر از لباس عروس بودن باز موند..اینبار هم آوید یه مغازه رو بهم نشون داد و رفتیم تو .. کاملا محو لباسا شده بودم ... اینقدر زیاد بودن که آدم نمیتونست بگه کدوم بهتره ... همه جور مدلی توشون بود.. آوید : کدوم خوبه ؟!-نمیدونم..پوزخندِ بلندی زد و گفت :آوید : شاخ غول که نمیخوای بشکنی..یکی رو انتخاب کن بریم دیگه.. با حرص بهش نگاه کردم و گفتم :-ایشالله وقتی خواستم ازدواج کنم با صبر و حوصله میرم لباسمو انتخاب میکنم.. شاید شاخ غولم شکستم... با حرص رومو ازش گرفتم و رفتم از مغازه بیرون.. دنبالم اومد .. خواستم از پله ها برم پایین که از پشت دستمو کشید و گفت :آوید : وایسا کجا میری ؟!با عصبانیت دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم :-دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره فهمیدی ؟سریع دستمو ول کرد و گفت :آوید : لوس بازی درنیار بیا برو تو ..اخم کردم و یکم ازش فاصله گرفتم... آوید : بیا برو تو ماتینا..ابروهامو بالا پایین کردم و گفتم :-نوچ..آوید : دیر میشه ..-نمیخوام.. آوید : ماتینـــــا..-هیس..گوشم درد گرفت .. خواهش کن..آوید : چی ؟!-خواهش کن..آوید : عمرا .. بیا برو تو مغازه..لبخند زدم و گفتم :-عمرا..خواهش کن که بیام تو مغازه..آوید : محاله ..-پس محاله باهات بیام..تو هم برو یه دختر ساده ی دیگه رو پیدا کن که نقش زنتو بازی کنه تا به مال و منالت برسی ..سریع رفتم سمت پله برقی که اومد پشت سرم...صدای پر حرصشو شنیدم..آوید : سگ خور.. خواهش میکنم بیا این زهرماریو انتخاب کن ..-تا همین حدشم خوبه..باقی پله ها رو خودم رفتم پایین و از پله های جفتش رفتم بالا و دوباره رفتم توی همون مغازه..آوید هم پشت سرم..نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود و نگاهشم میخ سر من... حتما الان توی ذهن خودش داره خفه ام میکنه.. -اه اه .. اینا دیگه چین ..جنگلن یا لباس عروس ؟!--مشکلی پیش اومده ؟به دختری که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم :-حالا که دارم دقت میکنم میفهمم که این لباسا یه طورین..--چطورین ؟!لب ورچیدم و گفتم :-شلوغ پلوغن .. آدم داخلشون گم میشه..--خب اینا طرح های ایرانی ما هستن..اگه لباس های ساده میخواین باید طرح های اروپایی رو ببینید..تشریف بیارید..خودش جلو رفت و ما هم پشت سرش... مامان همیشه میگفت دختر فقط یکبار ازدواج میکنه.. پس همون یکبار هم باید به نحو احسنت ازش استفاده کنی..نه ..نه ... یعنی من و آوید ؟! برای همیشه ؟--اینا طرح های اروپایی ما هستن..بیشتریا هستن که اینطور لباسا رو میپسندن..به لباسای رو به روم نگاه کردم..بعضیاشون خیلی قشنگ بودن ... بین تموم لباسا چرخیدم..آوید هم دنبالم بود.. نگام به لباسی که روبه روم به دیوار وصل بود افتاد ... با دیدنش چشمام برق زد .. دامن ساده ای داشت که روش ملیله کار شده بود .. اما همونا هم کم بودن.. بالا تنه اش بیشتر از همه چیش نظرمو به خودش جلب کرد ... آستین حلقه ای که آستینای نسبتا پفی داشت و روی بازوت قرار میگرفتن... بدون اینکه نظرآوید رو راجع به لباس بپرسم رو به همون دختری که یکم جلوتر از ما ایستاده بود گفتم :-خانم؟ میشه این لباس رو پرو کنم ؟!بهم نگاه کرد ...گوشیش رو گذاشت توی جیب مانتوش و اومد سمتم و گفت :--کدوم ؟!به همون لباس اشاره کردم..با تعجب گفت :--این لباس ؟!-شما مشکلی دارید ؟--نه.. ولی بعید میدونم اندازه تون باشه ..بعدم یه نگاه به هیکلم کرد.. بدم اومد از اینطور حرف زدنش... برای همین اخم کردم و گفتم :-شما نگران نباشید...لباسو بیارید اندازه نبود یکی دیگه رو انتخاب میکنیم..همونطور داشت نگام میکرد که آوید از پشت سرم گفت :آوید : استخاره میکنید خانم ؟!--الان میارمش..و سریع از پیشمون رفت..
به آوید نگاه کردم.. اخماش یه کوچولو هم از هم باز نمیشدن.. حقش بود... اینهمه به من بی احترامی کرد... بعد از چند دقیقه همون دختره لباسو آورد برام و داد دستم..منم سریع رفتم توی پررو .. با هزار بدبختی لباسو پوشیدم.. بدیِ این لباس این بود که زیپش پشتش بود.. و خودم نمیتونستم ببندمش.. با کلافگی چند بار امتحانش کردم..اما نه..نمیشد.. یعنی باید آوید رو صدا کنم ؟! عمرا ... درِ پررو رو یکمی باز کردم و رو به یکی از دخترایی که اونجا ایستاده بود گفتم :-ببخشید میشه چند لحظه بیاید اینجا ؟!اومد سمتم و گفت :--بفرمایید .. لباس مشکلی داره ؟!ای بابا اینا هم که فقط دنبال پیدا کردن مشکلن توی این لباس ... -نه خیر .. اگه زیپ لباسو برام ببندید ممنون میشم...با تعجب نگام کرد و گفت :--بذار بگم شوهرت بیاد ..خواست بره که سریع جلوشو گرفتم...-نه نه..کجا میری ؟--برم بگم شوهرت بیاد دیگه..-نه صداش نکنیا..--چرا ؟!..-خب..خب...خب نمیخوام ببینه فعلا .. میخوام سوپرایزش کنم..خندید و گفت :--ای شیطون..بدون اینکه بخندم یا حتی لبخند بزنم گفتم :-میشه اینو ببندید ؟!--بله حتما..میمردی ازاول همینو میگفتی ؟! من غلط بکنم بخوام آویدو سوپرایز کنم..زیپشو برام بست و رفت ...منم درِ پررو رو بستم و خودمو توی آیینه نگاه کردم.. لباس فیتِ فیتِ تنم بود..با شوق به خودم نگاه کردم..نه بابا خوبه ... چه هیکلی دارم..چند تا ژست گرفتم و قربون صدقه ی خودم رفتم.. خداروشکر راحت تونستم زیپشو باز کنم.. درش آوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از پررو زدم بیرون.. آوید هم ایستاده بود و منتظر من بود.. لباسو دادم دست همون دختره و گفتم :-عالی بود..همینو میبریم..--اندازه بود ؟!-بله که اندازه بود..--آهان.. مبارکتون باشه..آوید : چقدره قیمتش؟!--قابلتونو نداره ..خریدش یک و هفتصد .. کرایه یک میلیون..-خیلی مناسبه..میخریمش..آوید جان ..عزیزم..حساب کن من بیرون منتظرتم..به اوید نگاه کردم..کارد میزدی خونش در نمیومد ..با حرص گفت :آوید : برو عزیزدلم..منم میام..لبخند حرص دراری بهش زدم و رفتم سمت درب خروجی مغازه.. تکیه دادم به دیوار و ریز ریز خندیدم.. حقشه پسره پررو... فک کرده با یه آدم پپه رو به رو شده ؟! باید بفهمه که به من میگن ماتینا نه برگ چغندر.. بعد از ده دقیقه با ساک لباسم از مغازه اومد بیرون.. بدون اینکه پلاستیک رو ازش بگیرم راه افتادم..-خب.. دیگه باید چی بگیریم ؟!--زهر..بهش نگاه کردم و گفتم :-از کجا باید بگیریم ؟!با حرص و از بین دندونای بهم فشرده اش گفت :--از تو سرِ من..سعی کردم خنده مو قورت بدم ..-خب بریم بگیریم..با حرص لباسو پرت کرد سمتم و گفت :--نمیخوام صداتو بشنوم..-کم آوردی ؟!--برو گمشو ماتینا-ماشین نیاوردم..باید با هم بریم..--بریم..و خودش جلوتر از من راه افتاد و رفت طبقه ی سوم..برای خرید بقیه ی چیزها همون بساط بود .. اون هیچ حرفی نمیزد و منم دست میذاشتم روی گرون ترین چیزها و میگفتم الا و بلا من همینو میخوام..اونم مجبور میشد بخره..اخرش پول نقدمون تموم شد و مجبور شدیم کارت بکشیم..ولی برای من مهم نبود..آوید چیز زیادی که داره تو زندگیش پوله... این خرجای کوچولو که براش چیزی نیست .. تموم خرید ها رو دادم دستِ اوید و خودمم جلوش راه افتادم..دیگه چیزی نبود که بخوایم بخریم... برای همین یه راست رفتیم از پاساژ بیرون...با دزدگیرش در ماشینو باز کرد.. همونطور که ساکا دستش بود رفت سمت ماشین و در صندق رو باز کرد و وسایل رو گذاشت توش.. درِ صندوق رو بست و گفت :--سوار شوبیشعور انگار داره با سگش حرف میرنه.. اون زودتر نشست و ماشینو روشن کرد.. منم نشستم و جوری درو بهم کوبوندم که خودمم تو جام لرزیدم..با چشای درشت شده نگام کرد و گفت :--روانی درِ ماشینو کندی..ریلکس نگاهش کردم و گفتم :-کامل کنده نشده..درو باز کردم و همونطور که زل زده بودم توی چشمای مشکیش محکم تر از قبل درو بهم کوبوندم..اینبار دیگه مطمئن بودم در کنده شد..دل برای آوین هم سوخت.. زدم ماشینشو داغون کردم..صورتش قرمز شده بود.. نگام خیره موند روی دستای مشت شده اش..چشاشو بست و باز کرد.. مشتاشم همزمان باز شدن ..یه دفعه ترسیدم ولی سعی کردم خودمو نبازم.. پاشو محکم گذاشت روی گاز و ماشین از جا کنده شد..با سرعت زیادی میروند و من هر بار بیشتر توی صندلی فرو میرفتم.. بر خلاف همیشه پخش خاموش بود.. چشمامو بستم...از سرعت میترسیدم.. از سگ و سرعت و ارتفاع و تاریکی میترسیدم.. همین چهار تا ..جیغ لاستیکا باعث شد با دستم گوشمو بگیرم.. چشمامو باز کردم و صاف نشستم جلوی خونه مون بودیم.. سریع پیاده شدم.. خواستم درو محکم ببندم اما نظرم عوض شد و آروم درو بستم..در صندوقو برام باز کرد.. به سختی خودم تنهایی همه وسایل رو به جز کت اونو درآوردم و در صندوق رو با آرنجم کوبوندم ...بدون اینکه منتظر بمونه تا برم تو گاز داد و رفت ...-بی شعور عقده ای..رفتم سمت خونه...چند بار با آرنجم زنگو فشار دادم.. شراره درو باز کرد و رفتم تو .. با پام درو بستم و رفتم سمت خونه.. تا وارد شدم وسایلا رو انداختم جفت در و خواستم از پذیرایی رد بشم که صدایی منو میخ کرد سرِ جام..--سلام دختر خاله..رومو گرفتم سمتش.. دهنم باز موند.. از دیدنِ سرِ کچلش خنده ام گرفت..-به به.. سلــــام...چه عجب از اینورا؟!اومد سمتم و گفت :--داری به چی میخندی ؟!-به سرت..دستی به سرِ بی موش کشید و گفت :--تا اینا دربیان من بدبخت شدم از دست تو..خندیدم و گفتم :-مهبد خدایی خیلی ناز شدی..و ایندفعه به قهقهه خندیدم..--ماتینا دلم واسه دیوونه بازیات تنگ شده بود..-تو که نبودی اصلا حس و حال دیوونه بازیم نبود..اما از امروز دوباره شروع شد..خندید..-خب..تو برو بشین تا منم برم لباسامو عوض کنم و بیام.. راستی شراره کو ؟!با دستش به اتاقشون اشاره کرد و گفت :--میدونی که زن بابات از من خوشش نمیاد..-به درک..ولش کن.. تو برو بشین تا منم بیام..لبخند زد و رفت سمت مبلا..منم رفتم سمت اتاقم..حسابی دلم واسه مهبد تنگ شده بود.. با دیدنش شارژ شده بودم.. نفهمیدم لباس چی پوشیدم..سریع از اتاق پریدم بیرون و رفتم تو پذیرایی پیشش.. نشستم کنارش و گفتم :-خاله چرا نیومد ؟!--خودم میخواستم تنها بیام..لبخند زدم و گفتم :-دلم خیلی برات تنگ شده بود مهبد..--من بیشتر..-چرا موهاتو زدی..؟--نمیدونم..-دیوونه ای دیگه..خندید و گفت :--ما دیوونه ایم ماتینا..مگه نه ؟!-بلی..بعدم یه چشمک زدم بهش.. چشماش دقیقا همرنگ چشمای خودم بود.. من رنگ چشمامو از مامانم به ارث برده بودم و مهبد ازخاله..یه دفعه یادم افتاد که وسایل همونطور پخشن توی هال ... -من یادم رفت این وسیله ها رو بردارم از اونجا..از جام بلند شدم..بهم نگاه کرد و گفت :--چی شده ؟!-بذار اینا رو ببرم توی اتاقم ..برمیگردم پیشت..--خودم میبرم..اونم بلند شد و با هم رفتیم سمتِ هال.. یکی یکی وسیله ها رو برداشتیم و رفتیم سمت اتاق.. درو باز کرد و رفتیم تو .. وسایلامو همونجا وسط اتاق پرت کردم ...اومدم حرفی بزنم که صدای متعجب مهبد این اجازه رو بهم نداد..--اینا چین ماتینا ؟!-کدوما ؟با دستش به لباس عروسم اشاره کرد..--مال دوستته ؟-نه..بهم نگاه کرد و گفت :--پس مال کیه ؟!بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم :-مال خودم..--ماتینااااا..نگاهش کردم..دهنش از تعجب باز مونده بود .. سعی کردم بخندم.. رفتم جلو و با دستم دهنشو بستم و گفتم :-فکت افتاد..و خودم خندیدم..اما اون هنوز توی شوک بود .. -مهبد ؟!لبخند زد و آروم گفت :--داری عروس میشی ؟!سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم..--با کی ؟!-باور میکنی خودمم هنوز کامل نمیشناسمش ؟با انگشتش زد زیر چونه ام و سرمو آورد بالا و گفت :--نمیدونی کیه ؟!حداقل با مهبد که راحت بودم..میتونستم راحت باهاش حرف بزنم...-نه..هنوز کامل نمیشناسمش.. فقط میدونم اسمش آویده...فامیلیش جاویده... 29 سالشه..همین..حتی نمیدونم کجا کار میکنه..--ماتینا ؟! دوسش داری ؟با صدای لرزونی گفتم :-نه..این ازدواج اجباریه.. مهبد من اونو نمیخوام..شراره و بابا..اونا دارن مجبورم میکنن ..نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکام از چشمام ریختن بیرون.. مثل همیشه که توی آغوشش آروم میشدم خودمو انداختم توی آغوشش و یه دل سیر گریه کردم.. -مهبد چکار کنم ؟! هیچ چاره ای ندارم جز موافقت.. با دستاش دو طرف صورتمو گرفت و گفت :--عزیزم..شاید سرنوشت برات اینطوری میخواد.. شاید حکمتی توشه... از کجا معلوم ؟! شاید تو هم عاشقش شدی..-مهبد تو فراموش کردی که اینقدر راحت دربیاره ی عشق و عاشقی حرف میزنی ؟! حتما فراموش کردی که میگی تو عاشق اوید میشی..چشماشو بست..صورتمو ول کرد و گفت :--به نظرت میشه فراموش کرد ؟!-منم همین سوالو ازت پرسیدم..به نظرت میشه فراموش کرد ؟ که اینقدر راحت داری میگی سرنوشت برات میخواد و ممکنه تو هم عاشق آوید بشی..رفتم جلو تر ...سرمو بالا گرفتم و زل زدم توی چشماش و با صدای ارومی گفتم :-اگه فراموش نکردی پس چطوری این حرفو میزنی ؟!--تو چی ؟! اگه فراموش نکردی پس چطور راضی به این ازدواج شدی ؟!مثل همیشه رک گفتم :-فکر نمیکردم تو برگردی .. لبخندی نشست روی لباش و گفت :--حالا که برگشتم چی ؟!-نچ...لبخندش از بین رفت.. با بهت بهم نگاه میکرد..--واقعا ؟!-اوهوم..--چرا ؟!-چون مو نداری..من از مردای کچل خوشم نمیاد..بارها قبل هم بهت گفته بودم..--پس بذار منم یه چیزی بهت بگم.. دستاشو حلقه کرد دور کمرم و سرشو آوردجلو و لباشو گذاشت روی گوشم..لرزیدم..--من به خاطر تو موهامو زدم..به خاطر اینکه بتونم فراموشت کنم..برای اینکه تو موهامو دوست داشتی زدمشون..برای اینکه با دیدنِ موهام هم یاده تو میوفتادم.. نمیدونی توی این ده ماه من چی کشیدم ماتینا.. -ببین..--هیـــــس.. بالاخره بعد از ده ماه تصمیم گرفتم برگردم تهران.. توی این ده ماه خیلی فکر کردم..سرشو کشید عقب و گفت :--من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ماتینا... میفهمی ؟!بعض سنگینی توی گلوم نشسته بود...تلاش میکردم تا بشکنمش اما نمیتونستم.. -مهبد...--ساکت...حالا هم که برگشتم...فهمیدم عشقم داره عروسی میکنه..اونم به اجبار.. -من نمیتونم نفس بکشم مهبد...سریع سرشو آورد عقب و گفت :--ماتینا ؟! چت شده ؟!حس میکردم که چند بار داره میزنه به صورتم..اما بی حالِ بیحال شده بودم.حس کردم که دراز شدم روی زمین .. دستاشو ضربدری روی قفسه سینه ام گذاشت و چند بار فشار داد.. احساس کردم تازه اکسیژن بهم رسیده..چند بار پشت سر هم نفس کشیدم...اشکامم از چشمام ریختن بیرون... نشستم توی جام و خودمو انداختم توی بغلش و زار زدم..خدایا چکار کنم ؟!منو از خودش جدا کرد و با مهربونی نگاهم کرد.. سعی کردم بهش لبخند بزنم... هر چند که میدونستم لبخندی که زدم به همه چی شبیه جز لبخند.. با لبخند مهربونی نگام کرد و گفت :--دیگه نبینم داری گریه میکنی ها..باشه ؟!-تو که جای من نیستی مهبد...متوجه نمیشی...من دارم با اجبار با یکی که حتی باهم سه ساعت درست و حسابی حرف نزدیم ازدواج میکنم... --ما با هم ازدواج میکنیم متینا..--چطوری ؟! من لباس عروسمم خریدم مهبد..دیگه وقت نداریم..خیلی دیر اومدی..سرشو انداخت پایین و گفت :--از همون اول هم گفته بودم بهت که دارم میرم با خودم کنار بیام..من میخواستم تورو فراموش کنم..-ده ماه گذشت..چرا فراموش نکردی مهبد ؟!--نتونستم ماتینا...فراموش کردن تو غیر ممکنه...-دیر اومدی..آب دهنمو قورت دادم...نگام کرد..--برو بگو من این پسرو نمیخوام..-تو متوجه حرف من نشدی مهبد ؟ دارم میگم من با اجبار دارم عروسی میکنم.. نظر من برای هیچکس مهم نیست...--نمیدونم باید چکار کنم..اگه زودتر از اینا از موضوع خبر داشتم اجازه نمیدادم که...-اصلا ربطی به اینا نداره مهبد... دستشو به صورتش کشید و توی صورتم دقیق شد...-مهبد بابای من کلا با ازدواج ما مخالفه...خودشو کشید جلوتر و گفت :--ما راضیش میکنیم..به سر کچلش نگاه کردم..اینطوری خوشگلتر هم میشد ..-بابا باید منو بده به آوید.. اون از تو بدش میاد..چشاشو بست...از اینکه داشت حرص میخورد ناراحت شدم... -مهبد ...چند تا نفس عمیق کشید.. --جانم ؟شنیدن این کلمه از زبون مهبد ارامش رو بهم تزریق کرد...اگه یه روزی این کلمه رو از آوید بشنوم چی ؟!نفسمو بیرون دادم و گفتم :-هیچی..صدای زنگ در اومد.. سریع از جام بلند شدم..با مهبد از اتاق رفتیم بیرون..تا نشستیم روی مبل بابا اومد توی خونه..مهبد رفت جلو تا با بابا دست بده...--سلام آقا بهادر...و دستشو دراز کرد..با به دست اون نگاه کرد و بعدم به من... باهاش دست داد و رفت سمت اتاقشون.. رفتم جلو... -مهبد؟ ما وقت نداریم..اگه الان دست بکار نشی دیگه تمومه..با لبخند مهربونش نگاهم کرد.. --نگران نباش.. -من اوید رو نمیخوام..همزمان با این حرفم بابا هم از اتاق اومد بیرون..شراره هم دنبالش...شراره : سلام اقا مهبد..مهبد : سلام..مهبد نشست روی اولین مبل در دسترسش ..منم رفتم و نشستم روی یکی از مبلا..بابا هم نشست جفت شراره...هیچکس حرف نمیزد..همه توی سکوت بهم نگاه میکردیم..مهبد به ساعتش نگاه کرد و گفت :--خب من دیگه باید برم مامان منتظره..از جا پاشد..همه باهاش بلند شدیم..اینا منتظر بودن مهبد بره ؟؟!!رفت جلو و رو به بابا و شراره گفت :مهبد : ما شب با مامان و بابا میایم خدمتتون..و فرصت هیچگونه صحبتی رو به بابا و شراره نداد و سریع از خونه زد بیرون...با رفتن اون منم که حوصله ی جر و بحث نداشتم رفتم طرف اتاقم..بابا : ماتینا..توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم...صداش کمی بلند تر شد..بابا : ماتینا وایسا..ایستادم و برگشتم سمتشون...منتظر نگاهشون کردم..بابا : خرید کردید ؟!-شما که امار دقیق تر از من دارید ..دیگه چرا میپرسید؟!بابا : ازت میخوام جواب درست بدی ...-خرید کردیم..و سریع رفتم طرف اتاقم و درو محکم بهم کوبیدم..***ساعت نه بود که زنگ خونه رو زدن...رفتم از اتاق بیرون..از ظهر تا الان از اتاقم نرفته بودم بیرون... شراره و بابا کنار هم نشسته بودن و چایی میخوردن..هیچکدومشون بلند نشد درو باز کنه.. واقعا این بابای من بود ؟! چطور تونست تک دخترشو به این راحتی فراموش کنه ؟! چرا تا وقتی که مامان زنده بود من گل دخترش بودم ؟! و بعد از مرگش... صدای زنگ منو از افکارم کشید بیرون.. سریع درو باز کردم..چند دقیقه ای گذشت تا خاله اینا بیان تو .. بابا بلند شد و اومد پشت سرم ایستاد.. اول از همه خاله اومد تو ... بغلم کرد.. با تمام وجودم بوئیدمش.. بوی مامانو میداد...بوسیدم و رفت تو ... مهبد بعد از باباش اومد تو... از همون اول کهنگاهش به نگاهم افتاد لبخند زد ... خدایا...این پسر چه جواهریه ؟!حداقلش خوبه که بابا خاله اینا رو تحویل گرفت و من استرسم یکمی کم شد... من رفتم تو و مهبد هم پشت سرم..گل رو خودش گذاشت روی میز و اومد توی پذیرایی.. کت و شلوار نپوشیده بود..یه پیراهن مردونهی چهار خونه ی مشکی و آبی نفتی تنش بود بایه شلوار لی..منم یه تونیک طوسی و مشکی.. نشستم روی صندلی و با لبخند به خاله و مهبد نگاه کردم..نگام بین این دو نفر در گردش بود... بابا به شراره گفت که بره و شربت بیاره...خودشم نشست روی مبل و پا رو پا انداخت و رو به باجناقش کرد و گفت :بابا : آقا رشید چه عجب هیچ خبری از ما نمیگیریا...به کل ما رو فراموش کردی..آقا رشید که من بهش میگفتم عمو رشید لبخندی زد و گفت :--نه که شما خیلی از ما خبر میگیری؟آخرین باری که اومدی سر زدی بهمون وقتی بود که مهبد میخواست بره شهرستان..خاله حرفشو تکمیل کرد..--دقیقا ده ماه پیش...به مهبد نگاه کردم.. به من نگاه میکرد.. لبخندش بهم جون بخشید..لبخند پر مهری بهش زدم و نگاهمو ازش گرفتم و به شراره که از آشپزخونه اومده بود بیرون و داشت شربت تعارف میکرد نگاه کردم..قرمزیه شربت های آلبالو نظرمو جلب کرد..یه لیوانشو برداشتم و نصفشو یه نفس خوردم..لیوانو گذاشتم کنارم و به خاله خیره شدم..شراره هم نشست کنار بابا..خاله لیوان شربتشو گذاشت روی میز و گفت :--امروزم مهبد اومده بود گفت که شب بریم خونه خاله اینا .. ماهم گفتیم چه خوب.. حداقل بعد از چند وقت میتونیم بازم همدیگه رو ببینیم..نگاه من کرد و خندید ..من لبخند زدم..بابا و عمو رشید مشغول حرف زدن بودن و خاله هم بعضی اقات باهاشون حرف میزد..شراره بلند شد..لیوانا رو جمع کرد و برد توی آشپزخونه...با برگشتن شراره خاله شروع کرد..--خب.. آقا بهادر غرض از مزاحمت ما امرو اومدیم اینجا که یکمی در مورد این دو تا حرف بزنیم..قلبم توی دهنم بود.. به بابا نگاه کردم...توی بهت بود..بابا : کدوم دو تا ؟عمو رشید : مگه غیر از این دو تا جوون کس دیگه ای هم دم بخت توی این جمع هست؟بابا سریع گفت :بابا : ماتینا داره ازدواج میکنه..خاله و عمو رشید هر دو چرخیدن سمت من و بهم خیره شدن..خاله زودتر به خودش اومد و رو به بابا کرد و گفت :--معلومه چی داری میگی بهادر ؟شراره جای بابا گفت :--ماتینا امروز رفته بود لباس عروس بخره..آخرِ همین هفته عروسیشه..خاله اینبار ترسناک به مهبد نگاه کرد..عمو رشید گفت :--ماتینا جان پدرت درست میگه..-بله اما...با این حرفم عمو رشید سریع از جاش بلند شد و گفت :--خانم پاشو بریم..خاله هم پشت سرش بلند شد..مهبد بلند شد و گفت :--کجا بابا ؟ بشینید..عمو رشید رفت طرف مهبد و گفت :--بفهم پسر این دختر داره ازدواج میکنه..امروز تا گفتی ماتینا رو میخوای انگار دنیا رو بهم دادن.. بدون هیچ حرفی اومدم..خودت که شاهدی.. اما این دختر نامزد داره.. سریع برمیگردیم خونه.. خانم شما بریم..رو کرد سمتِ بابا و گفت :--شرمنده مزاحم شدیم..خدانگهدار..خوشبخت شی دخترم..سریع با خاله رفتن بیرون و مهبد رو هم دنبال خودشون کشیدن.. تا رفتن و درو بستن اشکام ریختن روی گونه م.. توجهی به حرفای شراره و بابا نکردم..سریع رفتم توی اتاق و درو محکم کوبیدم بهم...خودمو انداختم روی تخت و اشکام بالشتمو خیس کردن..نالیدم :-مامان کجایی..؟ بیا و منو نجات بده..مـــامـــان...سه روز گذشته بود.. دو روز دیگه مونده بود به عروسیم.. موهامو با کلیپس بستم و شالمو زدم سرم.. کیف دستی مشکیمو گرفتم توی دستم و رفتم بیرون... شراره ایستاده بود دم در .. رفتم پیشش..آوین با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم...با مهربونی خاصِ خودش گفت :آوین : سلام عزیزم..خوبی ؟!لبخند زدم :-مرسی گلم..تو خوبی ؟آوین : عالیــــــم..رو کرد سمت شراره و گفت :آوین : خب شراره خانم ما دیگه میریم.. آویدم توی ماشین منتظره..دستمو گرفت و بعد از خداحافی رفتیم سمت ماشین..خواستم بشینم عقب و جلو رو برای آوین بذارم که اجازه نداد و یه جوری شوتم کرد جلو و درو بست..خودشم نشست عقب ..آوید سلامی کرد و حرکت کرد.. پخشو روشن کرد..موزیک بندری پیچید توی ماشین.. خودش و آوین هم باهاش میخوندن..یه نگاه به اوین کردم..اون پشت داشت واسه خودش میرقصید... خنده ام گرفت..یه چشمک بهم زد و مشغول بشکن زدن شد..آوین هم روی فرمون با آهنگ ضرب گرفته بود..چرا این دو تا خواهر و برادر اینقدر به این جور آهنگا علاقه دارن؟!تا وقتی که رسیدیدم آرایشگاه آوید و آوین در حال بزن و برقص بودن.. ایستاد جلوی در آرایشگاه..آوید : بچه ها زود بیاید ها.. رو کرد به آوین و گفت :آوید : آوین نری کیمیا رو ببینی ول کنش نشی ها...مجبورمون نکنی بیایم به زور ببریمت بیرون.. آوین : باشه بابا..ماتینا بیا...من و آوین پیاده شدیم..رفتیم توی آرایشگاهِ خاله ی آوین... تا درو باز کردیم آوین بلند گفت :آوین : سلام بـــــــر خاله ی عزیز تر از جــــانم..خانمی اومد سمتمون و آوین رو بغل کرد..آوین خودشو از خاله اش جدا کرد..به من اشاره کرد و گفت :آوین : خاله جون اینم اونی که تعریفشو میکردیم.. به من نگاه کرد و ادامه داد ..آوین : ایشونم تنها خاله ی من هستن.. خاله راضیه..خاله اش اومد جلو و منو بغل کرد و چند بار بوسید..عقب رفت و دقیق به من خیره شد..چند بار کوبید به تخته جفتش..خنده م گرفته بود..--ماشالله ، ماشالله ، هزار ماشالله تو چقدر خوشگلی دخترم.. ماشالله.. باید آفرین بگم به سلیقه اوید.. بلند داد زد :--کیمیا...کیمیا... کجایی.. بیا..بیا تو آرایشگاه..چند لحظه بیشتر نگذشته بود که یه دخترِ 19-20 ساله اومد توی ارایشگاه..یه شال انداخته بود دور شونه هاش.. با دیدن آوین رفت سمتش..بغلش کرد..همدیگه رو بوسیدن..آوین چرخوندش سمتِ من..اول از همه چشماش نظرمو جلب کردن.. چشمای قهوه ای رنگش.. قهوه ای و درشت.. پوست سفید ...لبهای کوچیک.. کم کم لبخند اومد روی لبهاش.. کیمیا : اوه مای گاد.. آوید عجب مارمولکیه ها..-چطور ؟!کیمیا : پس بگـــــــو.. اینهمه خاله دختر واسش پیدا میکرد این میگفت نه بگو یه فرشته برای خودش پیدا کرده بود.. همه شون خندیدن..اما من یه لبخندم روی لبم نیومد.. کیمیا : اسمت چیه ؟آوین جای من گفت :آوین : اسمش ماتیناس..کیمیا ابروشو بالا انداخت و گفت :کیمیا : چه اسم قشنگی.. لبخند زدم و گفتم :-ممنون..آوین سریع گفت : آوین : خاله جون زودی کارِ ما رو راه بنداز آوید منتظره..خاله اش گفت :--خاک تو سرم بچه م بیرونه ؟! زد به بازوی کیمیا و گفت :--بدو .. بدو برو صداش کن بیاد تو .. کیمیا : اِه ؟! مامان؟ آوید بیاد تو آرایشگاه زنونه ؟!--بابا اینجا که کسی نیست خودمونیم.. برو صداش کن خوب نیست بیرونه..کیمیا نفسشو پر صدا بیرون داد .. خواست بره بیرون که خاله جلوشو گرفت و گفت :--نه ..بذار خودم میرم.. چادرشو از روی چوب لباسی برداشت..زد روی سرش و رفت بیرون.. با کیمیا و آوین نشستیم روی صندلی ها..آوین و کیمیا مشغول حرف زدن شدن و من هم بیشتر تماشا چی بودم..آوید و خاله ش اومدن تو .. کیمیا رفترفش با هم دست دادن و سلام کردن..دوباره بحثشون رفت روی سلیقه ی آوید ... بعد از یک ساعت بالاخره برای فردا قرار شد بیام اینجا و خود خاله ش منو درست کنه...بعد از خداحافظی از آرایشگاه اومدیم بیرون.. تو راه برگشت آوین از خاله اش برام گفت ..گفت که شوهرش 10 ساله فوت شده و از اون موقع به بعد چسبیده به این ارایشگاه..جلوی خونه منو پیاده کردن..منتظر شدن تا من برم تو .. تا درو بستم اونا هم رفتن... رفتم توی خونه.. شراره خونه نبود..اینو از یادداشتی که گذاشته بود روی درِ اتاقم فهمیدم.. از روی در کندمش و انداختمش توی سطل آشغال جفت درِ اتاقم.. رفتم تو.. لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت.. گوشیمو از توی کیفم دراوردم... چون سایلنتش کرده بودم متوجه زنگ خوردنش نشده بودم.. مهبد دو بار زنگ زده بود.. سریع گرفتمش..مهبد : سلام خانوم.-سلام ..خوبی ؟مهبد : ممنون تو چطوری؟-منم خوبم.. مهبد : دو بار زنگ زدم ..چرا جواب نمیدادی ؟-بیرون بودم.گوشی رو هم سایلنت کرده بودم..واسه همین متوجه نشدم..مهبد : آهان.. کجا بودی؟-رفته بودم بیرون دیگه..مهبد : چیکار داشتی بیرون ؟-ببین مهبد بدم میاد هی سوال میپرسی.. گیر میشی به یه چیزی ها..مهبد : کجا بودی که دوست نداری بگی ؟نفسمو پر صدا دادم بیرون..-خیلی دوست داری بدونی ؟! رفته بودیم نوبت آرایشگاه بگیریم برای عروسی.. همین .. کنجکاویت ارضا شد ؟مهبد : جدی ؟-بله.. کاری نداری باید برم..مکث کرد..-الو ؟مهبد : نه کاری ندارم.. خداحافظ..-فعلا..قطع کردم و گوشیو پرت کردم روی تخت..از اتاق رفتم بیرون.. رفتم توی آشپزخونه.. یه قابلمه روی گاز بود.. دست پخت طیبه خانم رو دوست داشتم.. منو یادِ آشپزیه مامانم مینداخت.. مخصوصا ماکارونی هاش .. رفتم سر وقت قابلمه.. درشو برداشتم و توشو نگاه کردم.. پلو لوبیا بود.. خوب بود.. اینم دوست داشتم.. کلا طیبه خانم آشپزیش حرف نداشت..یه بشقاب برداشتم و دو تا کفگیر پلو برای خودم ریختم..از توی یخچال ماستِ مورد علاقه مو درآوردم و ریختم توی کاسه و نشستم روی صندلی و مشغولِ خوردن شدم..***-نیاز گمشو بیا دیگه..نیاز : زهر مار دیوونه.. حالا که اینطور شد خودتو خفه هم بکنی نمیام.. -بابا بیا دیگه قر و فر الکی میای ها.. نیاز : ماتینا تو آدم نمیشی.. وقتی آدم شدی اونوقت من میام باهات..-خیلی بدی شهدخت..جیغ زد :نیاز : وای.. وای.. باشه..میام فقط تورو جون هر کی دوست داری دیگه به من نگو شهدخت.. تو هم نقطه ضعفِ منو پیدا کردی دیگه..با خوشحالی گفتم :-مطمئن باشم میای ؟نیاز : مگه خواهر شوهرت باهات نیست ؟ تازه گفتی دختر خاله شم که هست..-گفتم آوین و کیمیا نباشن..دوست دارم با تو برم.. میای حالا ؟نیاز : آره بابا میام فقط دست از سرم بردار..-ایولا گلم.. برات ادرس آرایشگاه رو اس میکنم.. نیاز : فردا باید ساعت چند بیام اونجا ؟-من ساعت ده باید برم اونجا.. نیاز : باشه پس منم ده میام.. فقط به یه شرط ها..-چه شرطی ؟!نیاز : خرج من با توئه..-خیلی بی شعوری .. نیاز : میخوای قبول کن ، میخوای نکن..-ایش.. باشه بابا قبوله..خندید و گفت :نیاز : شوخی کردم عروس خانومه خسیس.. تا فردا بای..خنده م گرفت :-خدافظ دیوونه..قطع کردم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم...یازده شب بود.. دراز کشیدم..باید زود میخوابیدم که بتونم برای فردا سرِ حال باشم..وای خدا ..فردا تازه بدبختیای من شروع میشه..حتما فردا فیلمبردار میاد و مسخره بازیاشو شروع میکنه..گلو بده..گلو بگیر.. لبخند بزن.. با عشق توی چشماش خیره شو ... پوزخندی زدم.. مامان .. میبینی سرنوشتِ من چی شد ؟؟ فکرشو میکردی آخر و عاقبت دخترت اینوری بشه ؟مهبد چی ؟! را بهم زنگ نمیزنه ؟ چرا دلگرمم نمیکنه ؟؟ چرا خبری ازم نمیگیره ؟به صفحه ی گوشیم نگاه کردم..مهبد پیام نداده بود..زنگم نزده بود.. پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... ***صدای شراره رو از بیرون شنیدم..شراره : ماتینا حاضر شدی ؟؟ دیرت شد ..از اتاق رفتم بیرون و گفتم :-چرا داد میزنی ؟ آماده شدم دیگه...


مطالب مشابه :


رمان پنجمین نفر ۲۸

این مدل مو خیلی بهش میومد . کت و شلوار خوش دوختی که تو عروسی چند دست از لباسای خودته . برای




شرح عروسی خواهری 264

و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از یعنی مثل لباسای مارک تو عروسی و 6 نفر ادم تو ماشین




رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

بجنب برو حموم و لباسای شب عروسی که قبلا مدل مو و آرایشمو برم تو . درو باز




پست سوم رمان تو رو نمیخوام

پست سوم رمان تو رو نمیخوام - همه مدل رمان را باز کرد و رفتم تو بگیریم برای عروسی




رمان گل عشق من و تو 6

سالن عروسی چی؟ یعنی باز یکیش هم مو اخماش رفته تو هم شایدم برای اینکه من




ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

از عکسامون از دوره نامزدی تا عقد و عروسی برای ناهار ژله در مدل لباسای فاخر تا حدی باز




رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

رمان برای همه با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد: موهامو مدل جمع باز خیلی شیکی درست کرده




برچسب :