رمان فقط من....فقط تو
قسمت اول
-این حرف آخرمه می فهمی؟
با صدای داد بابا منم مثل خودش میگم:
-پس بچرخ تا بچرخیم آقای صالحی
بعدم از خونه زدم بیرون و سوار پرادوی مشکیم شدم..نفس عمیقی می کشم تا آروم بشم اما از اونجا که آروم بودن توی ذاتم نیس محکم روی فرمون کوبیدم و پامو روی گاز گذاشتم..بعد از اینکه به سوئیتم رسیدم در ماشینو قفل کردم و رفتم بالا..دوباره غرولند های این همسایه بیکار مزاحم شروع شد:
-یه جوری توی فرعی لایی می کشه انگار سر آورده
سعی کردم دهن به دهن این یکی نشم وگرنه احتمالا پایین آوردن فکش حتمی بود..وارد سوئیت که شدم از هرسم خودمو روی کاناپه پرت کردم و یه سیگار از توی جیبم در آوردم و گذاشتم گوشه ی لبم..
فکر می کردم محاله بابا پافشاری کنه..تازه با خودم می گفتم اگه هم خیلی مصر بود من زیر بار نمیرم..اما با حرف امروزش هر چی راه جلوم بود بسته بود..یه کلوم توی روم گفت:
-اگه این کارو نکنی از ارث محرومی
آخه بگو آدم حسابی یه کارگر بگیر برای اون فکستنی..چکار من داری؟اما از اونجا که بابا کلا آدمیه که رو حرفش می مونه این منم که این بار باید کوتاه بیام تا الان هم مامان بابا رو توی این شرایط راضی می کرد که امروز اونم به صراحت گفت که کار کردن توی اون بوتیک به نفعمه و این بار نمیتونم از طریق اون کاری پیش ببرم..مبایلم زنگ خورد..نگاهی به صفحه اش انداختم و با دیدن تصویر آیلار لبخندی صورتمو پوشوند..
-سلام خواهر گلم
با صدای بچگونه و پر از بغضش گفت:
-سلام داداشی..بیا خونه
-چیزی شده خوشگلم؟
-نه دلم برات تنگ شده..
-میام عزیزم یه ساعت دیگه میام قول میدم برات شکلات هم بخرم
یه دفعه ای صداش تغییر کرد و با شادی گفت:
-مرسی داداشی بوووس
با خنده گفتم:
-خدافظ کوچولوی لوس
-خدافظ
آیلار خواهرم بود که هفت سالش بود..دیوونه وار دوسش داشتم..با این فکر از جام بلند شدم و برای خرید یه عروسک خوشگل،خونه رو به مقصد پاساژ مورد علاقم ترک کردم...
از ماشین پیاده شدم و سریع وارد پاساژ شدم..دومین مغازه سمت راست،جایی بود که همیشه برای خرید عروسک میومدم و صاحبش هم که یه دختر لوند بود فکر می کرد کشته مردشم و به بهونه ی خرید عروسک میرم که ببینمش..البته اینا رو از علی دوستم که مغازه ی جفتی مانتو فروشی داشت فهمیدم..
-سلام
-سلام آقا آرتین حالتون خوبه؟
نمیدونم این اسم منو از کجا فهمید..دختره ی کنه
-آره خوبم..
یه قری به کله ی بی مصرفش داد و گفت:
-چه نوع عروسکی میخوای؟
-شما برو کنار..خودم انتخاب می کنم
سرخ شد و از جلوم رفت کنار..بعد از کلی دید زدن یه خرس پشمالوی ناز که قدش تا سر شونم بود انتخاب کردم و بعد از حساب کردن اومدم بیرون
پوفی کشیدم و به سمت مغازه ی کادویی رفتم توی راه هم هر کی رو میدیدم سلام میکردم..همه رو میشناختم..بابام توی این پاساژ دو تا مغازه داشت و همه ی مغازه دارای اینجا رفیقام محسوب میشدن
-سلام میلاد خوبی داداش؟
-سلام آرتین چه عجب اینوری اومدی..
-بابا من که همش اینجام..راستش یه جعبه میخوام برای این عروسکه..
بعدم به عروسک توی دستم اشاره کردم..خندید و گفت:
-برای آیلار خریدی؟
-آره..چه کنیم دیگه..ماییم و این یه خواهر کوچولو
خلاصه بزرگترین جعبه کادوی اونجا رو خریدم و البته به زور عروسکو توش جا دادم..بعدش هم سر راه یه دسته گل خوشگل نرگس برای مامان الهامم که میدونستم عاشق نرگسه خریدم و دوتا شکلات تخته ای برای آیلار..دوتاشون رو خیلی دوست داشتم..بابا رو هم همینطور..اما این چند وقته حسابی گیر داده بود بهم..منم بی اعصاب.. کیه؟
-منم کوچولو
جیغ زد و درو باز کرد..من موندم این دختر به این ریزه میزه ای چطور درو باز می کنه(البته هر بار که میرم داخل سریع صندلیشو میکشه توی هال که فکر کنم خودش درو باز کرده و قدش به آیفون میرسه)
دوید جلوم و با دیدن جعبه ی توی دستم خودشو انداخت بغلم..کادوهارو گذاشتم زمین و بغلش کردم..
-داداشی چی برام خریدی؟
بلندش کردم و گفتم:
-صبر کن..
رفتم دسته گل مامانو دادم و بوسیدمش..دوست نداشتم ازم ناراحت باشه
بعدش آیلارو نشوندم روی پام و شکلات هارو بهش دادم..اون که با دیدن جعبه هوش از سرش پریده بود سریع رفت سمتش..خندیدم و منم پشت سرش راه افتادم..وقتی جعبه رو باز کرد جیغی کشید و اومد بوسیدم و بعدش خرسو شکلات ها رو برداشت رفت توی اتاقش..با اینکه امسال می رفت اول دبستان اما خیلی کوچولو و ریزه میزه بود..مثل دخترای چهار ساله..البته چون نیمه دومیم بود یه سال دیرتر از بقیه دفت مدرسه
مامان با دو تا چای اومد نشست کنارم و گفت:
-فکر کردی راجع به پیشنهاد بابات؟
-مامان اون دستور بود نه..
-باشه حالا فکر کردی؟
-آره..ولی اینم بگم فقط یه سال...بعدش که مدرکمو گرفتم باید هرکاری خواستم برام بکنه ها..
-باشه..تو حرفشو گوش بده اونش با من
با اعصابی داغون چایمو خوردم..کلا عادتم بود این بی اعصابی..توی خونم بود..
یه ساعتی نشستم و مامان هم ده بار مهمونی آخر هفته رو گوشزد کرد..فکر می کرد یادم میره..همون موقع که داشتم میرفتم بابا اومد:
-چی شد تصمیمتو گرفتی؟
-آره..میرم ولی فقط یه سال...
-باشه.. پس از فردا دست به کار میشی..به دختری هم که اونجا کار می کنه می گم که پسرم میاد ولی آرتین حواست باشه اگه خطا بری من میدونم و تو
-باشه..من برم
-کجا؟
-میرم سوئیت
-قرار نشد همش بری سوئیت..اونو گرفتم برای مواقع مورد نیاز
-الانم بهش نیاز دارم..
بعدش هم خداحافظی کردم و به سمت سوئیت حرکت کردم
قرار شد فردا ساعت هفت عصر برای استقبال آرمین و آنا به فرودگاه بریم..آرمین پسر خالم بود که در بچگی پدر و مادرشو توی یه تصادف از دست داده بود و خودشو خواهرش(آنا) اومدن خونه ی ما..ما هم از بچگی با هم بزرگ شدیم..خیلی صمیمی بودیم..دقیقا مکمل همدیگه بودیم..هر چقدر اون حرف گوش کن و آقا..من سربه هوا و لجباز و یه دنده..چهار سال پیش هم برای درس رفت آلمان..آنا هم با خودش برد و قراره مامان به مناسبت اومدنشون جشن بگیره..
وقتی رسیدم طبق عادت دوش گرفتم و نشستم پای تی وی..این فیلم جدیده که آرش آورده بود خیلی باحال بود..آرش یکی از دوستامه که برام فیلم میاره..حدود سه ساعتی خودمو با فیلم سرگرم کردم بعدش رفتم توی اتاق و خوابیدم..
صبح که بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم و یادم افتاد باید برم مغازه..اه بابا چه دستوراتی میدیا..دیوونه می کنی آدمو
چون شب قبل دوش گرفتم بیخیال حمام شدم و سریع شلوار جینمو با یه بلوز چهار خونه ی قرمز پوشیدم..آستینامو تا آرنجم بالا بردم و ادکلن مورد علاقم هم خالی کردم روی خودم..سوئیچ ماشینو گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و از خونه رفتم بیرون.. به خدا توکل کردم که این دختری که بابا گفت مثل بلای الهی نازل نشه رو سرم و از این آروم و سر به زیرا باشه..
وارد پاساژ شدم و باز سیل سلام بود که به سرم ریخت..منم همینطور جواب می دادم و میرفتم به سمت مغازه..رفتم داخل و سلام کردم..دختره جوابمو داد و با لبخند ژکوندش بهم خیره شد...بی توجه بهش رفتم و نشستم روی یکی از صندلی های پشت دخل..مثل اینکه خدا قرار نیست منو از دست این اعجوبه ها راحت کنه..یه دختر با موهای بلوند و یه چهره ی نه چندان بد البته اگه کمی فقط کمی کمتر آرایش داشت..رومو کردم اونور که دختره گفت:
-همیشه اینقدر بداخلاقی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-آره..اکثرا مخصوصا با دخترای بلوند
قشنگ قهوه ای شد برای همین دیگه چیزی نگفت..یه بوتیک مانتو و جین و خلاصه لباس.دو تا دختر حدود شانزده هفده ساله با خنده وارد شدن..با دیدنم یکیشون زد به پهلوی اون یکی ...الحق هم اونقدر خوش قیافه بودم که دخترای حداقل این سنی ازم خوششون بیاد..یکیشون گفت:
-سلام آقا ببخشید جین یخی میخواستم..
به اون دختره که هنوز اسمشو نمی دونستم اشاره کردم بیا،گفت:
-چی میخواستی عزیزم؟
دخترا اخمی کردن و گفتن:
-جین یخی
خب به من چه..من که جاهاشون رو نمیدونستم..همچین اخمی کرده بودن که اگه جلوی خودمو نمی گرفتم از خنده می ترکیدم!!یکیشون انتخاب کرد و به اون یکی گفت:
-سایه کیفمو بگیر من برم پرو
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده،دختره که میخواست بره شلوارو پرو کنه انگار خیلی رو داشت برگشت و گفت:
-چیزی شده می خندید؟
اخمی کردم و گفتم:
-چه به خودت می گیریا
گفت:
-حتما یاد یه جوک افتادی
-وقتی جنابعالی هستی جوک برا چیمه؟
اینم ضایع شد..رفت توی پرو.خداییش بدم نبودا یکم سر به سر اینو اون میزارم بعدش هم حقوق می گیرم..
خلاصه اونا شلوارشون رو خریدن و رفتن.بعدش هم چند تا مشتری دیگه اومدن..دختره (همین که توی مغازه کار می کرد)اومد جلو و گفت:
-فکر کنم اسمت آرتینه نه؟از بچه ها شنیدم
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-کدوم بچه ها؟
-اینجا همه تو و باباتو میشناسن
حق داشتن..بابام دو تا مغازه هم اینجا داشت..نمیدونم این همه برای چیش بود..دو تا سوپر مارکت و سه تا بوتیک و یه لباس زیر فروشی داشتیم..هر چی از کارخونه در می آورد ملک و مغازه می خرید..می گفت به درد می خوره..
-آره آرتینم
-نمیخوای اسممو بهت بگم؟
-اگه دوس داری بگو..
قرمز شد اما از تک و تا نیفتاد و گفت:
-الناز هستم
بعد هم دستشو آورد جلو و باهام دست داد..
مغازمون دیزاینش عالی بود..مربعی شکل بود و دو تا میز مستطیلی داشت که ما پشتش می ایستادیم..با نور کم..
الناز رفت سمت خودش و با لپ تابش آهنگ گذاشت:
یکی بهش زنگ بزنه بگه هنوز تو فکرشم
بگه هنوز مثل قدیم ناز نگاهش رو میکشم
یکی بهش زنگ بزنه بگه که میمیرم براش
بگه هنوزم عاشقم عاشق اون طعم لباش
بهش بگید اگه یه روز نبینمش دق می کنم
دل رو براش قربونی با دلیل و منطق می کنم
بهش بگید اگه بخواد همیشه عاشق می مونم
تمام شعرامو براش با اشک و هق هق می خونم
یکی بهش زنگ بزنه بگه هنوز تو فکرشم
بگه هنوز مثل قدیم ناز نگاهش رو میکشم
من بی اون تمومه کارم آخه مثل اونو از کجا بیارم
دارم بهت میگم نرو باره بیستمه
یه روز پشیمون میشی که دیگه نیست طعمه
کاشکی بهم میگفتی آخر قصمو
که یه روزی ممکنه فراموش کنی اسممو
بهم میگی برو وقتی جلوم راه بسته شده
وقتی وجودم به وجود تو وابسته شده
ببین، طعمه دلشو نسپرده پیشت
که بذاری بری دچار افسردگی شه
بی تو چشای من پر خونه بسکه بیداره
آخه می دونی زندگیم به تو بستگی داره
اگه باشی خوبم اگه نباشی یه روانی میشم
که انگاری اصلآ مال این طرفا نیست
بهش بگید اگه بخواد دنیا رو آتیش میزنم
اونی که عاشق دوتا چشای آبیشه منم
بهش بگید که همه چیز به هم میریزه وقتی نیست
اگه نباشه حتی مردن دیگه کار سختی نیست
من بی اون تمومه کارم آخه مثل اونو از کجا بیارم
مثل اونو از کجا بیارم؟
ساعت حدودای شش بود که گوشیم زنگ خورد:
-جونم مامانی؟
-عزیزم کجایی؟دیر میشه ها؟
-مامانم میام دیگه..الان حرکت می کنم
-زود باش عزیزم
این حس مامانو درک می کردم...خیلی آرمینو آنا رو دوست داشت..رو به دختره(الناز)گفتم:
-ببین من میرم جایی کار دارم..خودت حواست به مغازه باشه..شاید تا یکی دو روز هم نیام..
-باشه...ولی بابات میدونه؟
با این حرفش خنده ی ریزی کرد که با لحن مسخره ای گفتم:
-آره میدونه
بعد هم رفتم بیرون و سریع به سمت ماشینم رفتم..تا فرودگاه دائم به ساعت نگاه می کردم که مبادا دیر برسم آخرش هم با سرعت زیادی که داشتم موفق شدم که به موقع برسم..
رفتم توی فرودگاه و دنبال مامانینا گشتم که با دیدن آرمین که داشت به سمتم میومد خوشحال دویدم سمتش:
آرمین-کجایین پسر؟سه ساعته دارم دنبالتون می گردم
بغلش کردم و بعد کلی فحش و ماچ وتف تازه نگاهم به آنا افتاد..چقدر بزرگ شده بود..فکر کنم الان باید بیست سالش باشه..آرمین هم یه سال از من بزرگتر بود. پس بیست و پنج سالش بود..جلوش ایستادم که گفت:
-سلام
-سلام آنا خانم..چه بزرگ شدی
بعدش هم بغلش کردم و آروم پیشونیشو بوسیدم..(البته برادرانه..فکر بیخودی نکنید)
حدود پنج مین بعدش باباینا رو دیدیم که با عجله اومدن سمتمون..مامان تا آرمینو آنا رو دید دوتاشونو بغل کرد و شروع به گریه زاری کرد منم رفتم به بابا گفتم:
-سلام..معلوم هست کجایین؟این همه به من گفتین دیر نکن
-سلام..جاده ها شلوغ بود تو هم حتما باز با سرعت جت اومدی اینقدر زود رسیدی
چیزی نگفتم و به جاش رفتم آیلارو بوسیدم..خلاصه بعد از این همه ابراز محبت به خونه رفتیم..
نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم که یاسمن خانم(خدمتکارمون) گفت:
-شام آماده اس بفرمایید
موقع شام فهمیدم که آنا مرغ سرخ شده دوست نداره..بلند شدم و گفتم:
-عیبی نداره..آماده شو میریم بیرون یه چیزی می خوریم
با خجالت گفت:
-نه همینو میخورم
مامان گفت:
-نه مگه میشه..آرتین ببرش هر چی خواست براش بگیر
آرمین هم خستگی رو بهونه کرد و نیومد..آیلار هم که داشت شام میخورد..حالا مشکل اینجا بود که آنا مانتو نداشت..مجبور شد یکی از تونیک هاشو که آستین بلند بود با یکی از شال های مامان بپوشه البته میگم شال مامان فکر نکنید شبیه پیرزن ها شد ها نه...مامانم تو شیک پوشی تک بود...شالاش هم همه میس اسمارت بودن
خلاصه به هزار زحمت از زیر زبونش کشیدم که پیتزا دوست داره..رفتیم یکی از بهترین فست فود های تهران و براش پیتزا گرفتم اما چون لباسش مناسب نبود بهش گفتم میارم توی ماشین یا توی خونه بخور..که اونم گفت توی ماشین میخورم..
یه جا ایستادم و از درسش و موقعیتش توی آلمان ازش سوال کردم که اونم گفت بیخیال درس خوندن اونجا شده و درسشو نیمه ول کرده و اگه خدا بخواد میخواد همینجا ادامه بده..
بعد از خوردن پیتزامون(برای خودم هم یکی گرفته بودم که رودربایسی نکنه یه وقت)به سمت خونه رفتیم..
وارد خونه که شدیم دیدم آرمین نشسته داره سوغاتی ها رو میده که بهش گفتم:
-همین که خودت اومدی سوغاتیه..ولی به هر حال من سوغاتی هم میخوام گفته باشم..
آرمین-اتفاقا میدونستم اینقدر رو داری برای همین مجبور شدم برات بیارم
بعد از دادن همه ی سوغاتی هام..که شامل یه ادکلن،دو تا شلوار کتون و سه تا تی شرت و یه جفت کفش که دقیقا هم سایزم بود رفتیم که بخوابیم منم هر چی به بابا گفتم که فردا نرم سرکار زیر بار نرفت که نرفت..
اول خواستم آرمینو ببرم اتاق خودم بخوابه که مامان گفت:
-نه آرمین خسته است و تو نمیزاریش بخوابه
یاسمن براشون اتاق مهمانو آماده کرد و رفتن خوابیدن..منم با ناراحتی از این که فردا باید برم سر کار کپمو گذاشتم...
صبح طرفای ساعت ده بود که دل از رخت خواب کندم و بعد از یه دوش سریع رفتم که صبحانه بخورم و برم..آخه بوتیک صبح ها هم باز بود..رفتم توی آشپزخونه و دیدم همه نشستن دارن میگن و می خندن:
-صبح بخیر همگی
همه با روی باز بهم سلام کردن،
رفتم روی صندلی کنار آنا نشستم و گفتم:
-چطوری شما؟
لبخندی زد و گفت:
-ممنون خوبم..
مشغول صبحانه خوردن شدم که مامان گفت:
-آرتین عزیزم امروز آنا رو با خودت میبری بوتیک؟
-باش آماده شو بریم عزیزم
خلاصه رفتیم بوتیک..الناز نشسته بود و یه نفر هم توی بوتیک داشت مانتو می خرید،سلامی کردم و با آنا رفتیم نشستیم..
وقتی بوتیک خلوت شد به آنا گفتم:
-بلند شو
همون موقع الناز اومد و سلام کرد و گفت:
-نمیخوای معرفی کنی آقا آرتین؟
-دختر خالم،آنا..آنا جان ایشون الناز هستن
با هم دست دادن و بعدش چند تا مانتو و جین و تی شرت به سلیقه ی خودم برداشتم و دادم دست آنا:
-کدوما رو دوست داری؟
-برای چی؟
-هدیه اس..
گذاشتشون توی دستم و گفت:
-نمیخوام..بعدا با آرمین میرم می خرم..
اخم ظریفی کردم و گفتم:
-اینجوری نگو دیگه..من میخوام بهت کادو بدم..
هر جور شد راضیش کردم و سه چهار تا مانتو و جین براش برداشتم...اینم از این..
قسمت اول
دختر داستان
- اه لعنتي بسه ديگه
نا مرد گوشي رو قطع كرد. اصلا اعصاب ندارم اين گرما هم كه شده قوز بالا قوز. هميون جوري كه شر و شر عرق مي ريختم تو خيابوناي بي در و پيكر تهران منتظر تاكسي بودم. يهو صداي يه نفر نظرمو به خودش جلب كرد.
- خوشگله سوار شو.
اه اينم يكي ديگه... به طرف پياده رو راه افتادم كه دوباره گفت:
- اه ناز نكن ديگه خوب حساب مي كنم.
- خفه شو اشغال.
- واه واه چه گوشت تلخ
حوصله كل انداختن نداشتم خدا رو شكر يه پير مرد از راه رسيد و اونم در رفت. دوباره رفتم بغل خيابون و منتظر تاكسي موندم. يه ده دقيقه اي طول كشيد تا يه تاكسي كه از خوش شانسي من چهار صد و پنج بود از راه رسيد. سرشو اورد بيرون و با منتظر موند كه من مسيرو بهش بگم.
- .... ٥٠٠٠ تومن
- كمتر از شيش تومن نمي شه
مي دونستم كه داره زياد ميگه اما اصلا حال و حوصله ي منتظر موندم داشتم به خاطر همين هم سوار شدم. تنها چيزي كه سكوت ماشين رو مي شكست صداي اهنگي بود كه از ضبط صوت ماشين ميومد. سرمو به شيشه ي سمت چپ ماشين چسبوندم و تصميم گرفتم واسه يه ساعت هم كه شده از فكر محمودي اشغال بيرون بيام. به خاطر همين هم خودمو به اهنگي كه در حال پخش بود سپردم.
كنار سيب و رازقي نشسته عطر عاشقي
من از تبار خستگي بي خبر از دل بستگي
عااااااااااااشقم
ابر شدم صدا شدي شاه شدم گدا شدي
شعر شدم قلم شدي عشق شدم تو غم شدي
ليلاي من! درياي من! اسوده در روياي من
اين لحظه در هواي تو گمشده در صداي تو
من عاشقم مجنون تو گم گشته در بارون تو
مجنون ليلي بي خبر، در كوچه هايت در به در
مست و پريشون و خراب، هر ارزو نقش بر اب
شايد كه روزي عاقبت اروم بگيرد در دلت...
كنار هر ستاره اي نشسته ابر پاره اي
من از تبار سادگي، بي خبر از دل دادگي
عاااااااااااااااااشقم
ماه شدم ابر شدي، اشك شدم صبر شدي
برف شدم اب شدي، قصه شدم خواب شدي
ليلاي من درياي من! اسوده در روياي من
اين لحظه در هواي تو، گم شده در صداي تو
من عاشقم مجنون تو، گم گشته در بارون تو
مجنون ليلي بي خبر، در كوچه هايت در به در
مست و پريشون و خراب، هر ارزو نقش بر اب
شايد كه روزي عاقبت اروم بگيرد در دلم....
( مجنون ليلي> مازيار فلاحي)
چه قدر قشنگو با احساس مي خوند انگار واقعا يه درد داشت سينشو اتيش مي زد شايد هم من تو اون لحظه همچين حسي داشتم. بالاخره صداي پر سوز خواننده اشكامو كه مقاومت زيادي واسه نگه داشتنشون كرده بودم جاري كرد.
نمي دونم چه قدر گذشته بود كه صداي راننده رو شنيدم كه صدام ميزنه:
- خانوم رسيديم. مشكلي پيش اومده؟!
- نه ببخشيد چقدر ميشه؟!
تازه يادم اومد كه بايد شيش تومن بدم. پول رو از تو كيفم در اوردم و پياده شدم. بازم خونه ي ما... يه نفس عميق كشيدم و زنگ در رو زدم.
بازم پامو توی خونه گذاشتم تنها جایی که مطمئنم همه دوستم دارن همین خونه هست جایی که از ته دل از خدا می خوام منو همینجا نگه داره.به حیاط چهار گوش خونه نگاه کردم سمت راست حیاط یه باغچه ی نسبتا کوچیک و ناز بود که مامانم هر روز به گلاش رسیدگی می کرد واسه همین هم همیشه بوی شب بو ها تا چند تا خونه اون طرف تر می رفت. وسط حیاطمون هم یه حوض خیلی باحال هست که من از بچگی در بست عاشقش بودم اون موقع ها همیشه حوض پر از ماهی های قرمز بود اما حالا دیگه اب هم نداره.... طبق عادت همیشگیم از روی حوض پریدم و به طرف در خونه دویدم. دلم واسه مامان و بابا یه ریزه شده بود نیما که دیگه حرفشو نزن اگه این چند روز بهم زنگ نمی زد که از دلتنگی دق می کردم.
مامانی تا منو دید بلند گفت:
- سلام مامان بالاخره اومدی؟ خدا رو شکر که به سلامت برگشتی
- اره مامان جون برگشتم ولی نمی دونی که چقدر دلم براون تنگ شده بود
با این حرفم قهقه ی بلندی زد و گفت:
- دختر تو دو روز دیگه می خوای شوهر کنی هنوز مثل بچه هایی!
- مامان دلت خوشه ها اتفاقا تصمیم دارم برم سرکه و دبه بخرم همینج باهام ترشی بندازی.
مامان که می دونست حریف زبون من نمی شه گفت:
- برو وسایلت رو بذار بالا لباسات رو هم بپوش بیا ناهار بخور
- اخ مامان خیلی گرسنمه دو روزه که غذای درست نخوردم.
تا این حرفو زدم صدای نیما کوچولو اومد و با صدایی که مخصوص بچه های دو سه ساله هست گفت:
- سلام اجی... خوبی؟ اجی برام سوگاتی چی آولدی؟ گول دادی برا سوگاتی بیالیا
- می دونم آقا نیما ولی اول بیا بغل ابجی تا سوگاتی هات رو هم بهت بدم.
وقتی اینو گفتم با اون قدم های کوچولوش اومد طرفم منم روی دو زانو نشستم و بغلش کردم اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
- ابجی پس سوگاتی هام کو؟
- بیا ببینم شیطون
نشستم رو زمین و همونجا ساکم رو باز کردم و دو تا بسته شکلات و یه لواشک بهش دادم کلی ذوق کرد و به خاطر همینا کلی بوسم کرد. از این کاراش قند تو دلم اب می شد. خیلی این صداقت بچه گونش رو دوست داشتم. نیما تو بغلم بود که بابایی با صدای گرم و محکمش گفت:
- من که مردم دیگه... نیای بگی بابایی هم وجود داشته ها
- ای وای ببخشید بابایی خدا نکنه حالت خوبه؟
- فعلا که می گذره
بابا اینا رو گفت و روی مبل وسط هال نشست و به تی وی خیره شد. منم نیما رو گذاشتم پایین و رفتم بالا که لباسم رو عوض کنم و وسایلمو از تو ساکم بیرون بیارم. وقتی پا توی اتاقم گذاشتم یه موج ارامش رو احساس کردم. اتاقم زیادی معمولی بود ولی از همه ی دنیا برام بیشتر ارزش داشت ساکمو گذاشتم رو تختم و رفتم سمت کمد گوشه ی اتاق لباسامو بیرون اوردم و مرتب گوشه ی کمد گذاشتمشون بعدش هم لباس ابی رو که مامانم واسه تولد بهم داده بود و خیلی دوستش داشتم پوشیدم.
دیدم اگه بخوام ساکمو چمع کنم خیلی طول می کشه واسه همین بی خیالش شدم اول رفتم پایین غذا بخورم و بعدش سر فرصت چیزامو جمع و جور کنم. تصمیم گرفته بودم حداقل جلوی مامان اینا خوب باشم خیلی سخت بود ولی من باید موفق می شدم....
با خنده و شوخی و شیرین زبونی های نیما ناهارمون رو خوردیم. بعد از ناهار هم بابا طبق عادتش رفت بخوابه و مامان هم نیما رو خوابوند و رفت به کاراش برسه من هم رفتم اتاقم.
ساکمو باز کرده بودم و داشتم وسایل رو دونه دونه از توش در می اوردم که بازم اون پاکت لعنتی رو دیدم. دیگه حوصله ی جمع کردن نداشتم به خاطر همین وسایلم رو انداختم پایین و رو تختم دراز کشیدم. بازم اون جایی رو که محمودی باداد و بیداد گفت:
- دختر جون به من چه که پدر تو قلبش ضعیفه بد کردم بهتون پول دادم حالا هم فقط شیش اه وقت داری که پول منو بهم بدی.
یادم افتاد..بازم خدا خیرش بده که شیش ماه بهم وقت داد. با پس اندازامو حقوی که می گیرم 90 درصد پول جور میشه بقیه رو هم با وام جور می کنم.
بازم اتاقم کمکم کرد. با این فکر یه لبخند گوشه لبم ظاهر شد. نفهمیدم چه جوری ولی واقعا از خستگی به بی هوشی رسیده بودم به خاطر همینم تا چشم رو هم گذاشتم خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود. با دست دنبال ساعت می گشتم بالا خره پیداش کرد و با دیدن زمان چشمام چهار تا شدن ساعت هشت و نیم بود یعنی من 5 ساعت خوابیده بودم...
مطالب مشابه :
مصاحبه و راز موفقیت محمد حسن سید شجاع، میلیاردر جوان
انتخابکننده خریدیم تا مغازه شکل بوتیک این اسم را در آوردند. برای خاصتر
سریالی با سفیدترین وضعیت...
نعمتی که بوتیک و بیپولی را این سنین از انتخاب برای بازی دور تو انتخاب اسم
رمان فقط من....فقط تو
بچه ها یه درخواستی ازتون دارم.لطفا یکی از این کارارو انتخاب بوتیک به مغازه سمت
تاریخچه برند های معروف لباس
ظاهرأ این آقای کاردن ربطی به لباسهایی که در ایران به اسم همین انتخاب ساده بوتیک دلچه و
رمان فقط من....فقط تو 15
یکی از این کارارو انتخاب مغازه میره برای همیشه و اونوقته من مغازه ام نیومد بوتیک.
نگاهی به اسامی فروشگاه های لالجین
نام ها و اسم ها ذهینیت تاریخی انتخاب شود و برای اینکه مغازه هایی که
مارکهای معروف پوشاک جهان
آمریکایی انتخاب بوتیک خود را در را برای فروش به مغازه ای به نام
برچسب :
انتخاب اسم برای مغازه بوتیک