رمان لحظه های دلواپسی...15...

 

امروزقراره به طورغیررسمی به خواستگاری ساغربریم وبعد ازتوافق طرفین قضیه روعلنی کنیم.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید خوشگلموپوشیدم.بلوزم یقه شل بود آستینهاش سه ربع وتنگ بود دامنشم ازباسن تا زیرزانوفون وکمی گشاد میشد.یه دستمال گردن کوچیک نقره ای با گوشواره های حلقه ای پهن به گوشم آویختم.

موهامودم اسبی کردم.انقدرلخت وبلند بود که همش پیچ وتاب می خورد.یه ته آرایش خیلی ملایمم کردم ورفتم سراغ پویا ومثل همیشه بدون اینکه دربزنم دروبازکردم.مشغول انتخاب لباساش بود که برگشت سمت منوبا حرص گفت : خدا منومرگ بده ازدست توئه ورپریده راحت شم.

با خنده گفتم : وا...خدا نکنه داداش !

پویا : داداشوکوفت. بیا بگوچه خاکی توی سرم بریزم.

- گیرکردی؟

پویا : آره بابا.چی بپوشم ؟

لباساشوجدا کردم به دستش دادم.همش ست آبی سورمه ای بودش.این رنج رنگها خیلی بهش میومد.

نگاهی به لباسا کرد وگفت : به نظرت شورت آبی بپوشم بهتره یا سورمه ای...بعد خودش زد زیرخنده که منم خندم گرفت.

تازه چشمش به من خورد کمی براندازم کرد وگفت : بابا تونمی گی بعضیا ممکنه  پس بیوفتن . رحم داشته باش.

- بعضیا یعنی کیا ؟

نذاشت ادامه بدم وازاتاق آروم هلم داد بیرون وگفت دیرشده ومی خواد آماده بشه.بعد ازبیست دقیقه اومد بیرون.

با پیراهن شطرنجی تنگ آبی سورمه ای آستین کوتاه وکراوات شل وشلوارسورمه ای که به تن کرده بود فوق العاده جذاب شده بود.

پویا پشت رل نشست وپدرنیزدرصندلی جلوجای گرفت.من ومادرهم درصندلی عقب نشسته بودیم.مقداری که حرکت کردیمپویا تغییرمسیرداد.پدرکه متوجه شده بود گفت: داری راهواشتباه میری باید مستقیم می رفتی.

پویا : می دونم عمداً ازاین طرف اومدم.

پدر: برای چی؟

 پویا اشاره ای به چند مترجلوترکرد وگفت:به خاطراین شازده.

همزمان با هم سرها روبه سمتی که منظورپویا بود چرخوندیم... ناگهان گلوم خشک شد.

پارسا کنارخیابون با سبد گل زیبایی ویک جعبه شیرینی ایستاده بود سلام کرد وازکارپدرکه قصد داشت پیاده بشه ممانعت کرد ودرعقبو بازکرد وکنارمن نشست.برای اینکه اذیت نشه کمی خود موجابجا کردم که گفت: راحت باشودستشو به پشتی صندلی من تکیه داد.قربونش برم انقدرتنومند ودرشت هیکل بود که تقریبا"نصف صندلی رواشغال کرد.مادراشاره ای به سبد گل وشیرینی کرد وگفت: عزیزم چرا زحمت کشیدی قربونت برم.

به محض اینکه پارسا خواست تعارف کنه پویا گفت: زحمت چی مادرایناروبه خاطرخودش خریده !

مادربا کنجکاوی گفت:چطورمگه؟ پویا جواب داد آخه من وپارسا قراره باجناق بشیم وبعد ازگفتن این حرف ازآینه به من نگاه کرد وخنده ی خبیثی کرد.داشتم بهش چشم غره می رفتم که که متوجه شدم پارسا زل زده بهم . آروم برگشتم نگاش کردم ولی چشم ازم برنداشت ومنم همونطورکه نگاش می کردم لب برچیدم که یه کم سرشوآورد پایین نزدیک صورتموگفت : این تنبیه ته که امروزبهم جریان خواستگاری رونگفتی !

یک آن احساس کردم قلبم ازتپش ایستاد ورنگم به شدت پرید.به سختی ازدگرگونی حالم جلوگیری کردم وچشم ازپارسا گرفتم.

 مادرگفت: به به مبارک باشه،بالاخره تصمیم گرفتی؟

 پویا ازآینه نگاهی به پویا کرد وگفت: پویا بیخود سفسطه نکن من به این زودیا دم به تله نمی دم.

انگارتمام ثروتهای دنیا روپیشکشم کردن نفس عمیقی که کشیدم ازچشمهای تیزبین پارسا پنهان نموند ولبخند زیرکانه ای زد . خودمم نمی دونم چه مرگم شده بود . اصلا" تحمل شوخیشم نداشتم چه برسه به .......                 

پویا سرراه قصد خرید گل وشیرینی داشت که پارسا مانع شد وگفت: پویا جان من این گل روسفارشی گرفتم بهتره قبول کنی چون با این کارت لطف دیگه ای هم درحقم کردی ! من آروم با کنجکاوی پرسیدم:با پذیرفتن اینها چه لطفی می تونه به توبکنه؟

برای اینکه صداشوکسی نشنوه سرشومقداری خم کرد وبه چشمام زل زد وگفت:آخه اگه اینا روتودست من ببینن فکرمی کنن من هم قصد خواستگاری دارم ! بعدازگفتن این حرف کمی توی صورتم دقیق شد که تأثیرکلامش رودریابه.ازدیدن اخم گذرایی که به ابروهام نشست خندۀ بی صدایی کرد.

روبه پویا گفتم: پویا روی پارسا رو زمین ننداز. پویا هم خندید وگفت: بااینکه دلیل طرفداریت رونمی دونم ولی باشه فبول می کنم به شرط اینکه گل وشیرینی خواستگاری تورومن بخرم !

بحث دراین مورد به پایان رسید. به منزل دایی که رسیدیم بعد ازپارک ماشین پارسا گل وشیرینی روبه دست پویا داد وزنگوفشردیم بعد ازچند دقیقه صدای ساحل دراف اف پیچید که پرسید کیه؟ مادرگفت: ماییم عزیزم . با صدای تیکی دربازشد .اول پدرومادروپشت سرشون پویا با گفتن اینکه که" خانمها مقدم ترند" کنارایستادند ، منم با نازوعشوه ی ساختگی ازجلوشون خرامان عبورکردم که هردوبه خنده افتادن...

واردسالن که شدیم زندایی مرتب می گفت: صفا آوردین . بعد ازرد وبدل تعارفات معموله پدریکسره رفت سراصل مطلب وروبه دایی گفت: والاخسروخان ما ازاومدنمون نیتی داریم.شما هم که قبلا"ازطریق بچه ها درجریان قرارگرفتید.حالام اگه حرف وسخنی هست به دیده منت داریم.

دایی : این چه حرفیه ؟ شما صاحب اختیارین ... بعدش لحظه ای به پویا که سرشو به زیرانداخته بود خیره شد وگفت: پویا جان قبل ازاینکه ما جوابی بهت بدیم تواول جواب سؤال منو بده!

پویا :هرچی که بپرسید مطمئن باشید چیزی غیرحقیقت ازمن نمی شنوید.

دایی : چرا می خوای با ساغرازدواج کنی؟! وبعد ادامه داد: یعنی منظورم اینه توکه به خاطردلسوزی ساغروانتخاب نکردی که ؟!

پویا متعجب گفت: معذرت می خوام دایی من برای چی باید برای ساغردلسوزی کنم؟

دایی : برای اینکه ساغرروازدست خواستگارش نجات بدی!   

پویا که تازه متوجه منظوردایی شده بود گفت:دایی جان من اززمانی که به یاد دارم ساغرودوست داشتم , اگرهم دیدید تا حالاچیزی روبروزندادم به خاطراین بود که ازطرف اون مطمئن نبودم وشاید اگراون روزبه خونۀ ما نمی اومد بازهم این موضوع روسربسته نگه می داشتم؛البته این تازمانی بود که قصدازدواج نداشته باشه ولی بهتون اطمینان میدم که اگربه یکی ازخواستگارهاش

جواب مثبت می داد من بازهم شانسم روامتحان می کردم حالاهم شما مختارید اگرراضی نباشید من قول میدم عقب نشینی ...                                                                                                                                                  پویا به اینجای سخنش که رسید ناگهان ساغربا دستپاچگی گفت: نه ! تونباید به این زودی میدون روخالی کنی !

با شنیدن صدای ساغرهمگی به سمتش نگاه کردیم.انگارتازه متوجه شد چه کارکرده چون گونه هاش به شدت گلگون شد وسرشوبه زیرانداخت که پویا گفت: می خواستم بگم , قول میدم عقب نشینی نکنم !

ناگهان شلیک خنده به هوا برخاست.دایی روبه پدرکرد وگفت: وقتی دخترم کسی رواینطوردوست داره که آشکاراازحریمش دفاع می کنه من می تونم بگم نه؟ ضمناً من ومادرش پویا روبه عنوان پسرنداشتمون قبول می کنیم نه غلام حلقه به گوش.

سپس روبه زندایی کرد وگفت: نظرشما چیه خانم؟ زندایی که بغض کرده بود گفت:خدا می دونه که اگرپسری داشتم بیشترازپویا دوستش نداشتم.

همگی شروع کردیم به کف زدن ساحل قبل ازهمه ازجاش برخاست وساغروبوسید وتبریک گفت بعد ازاومن برخاستم وصورت زیباشوبوسیدم وگفتم: برای دومین باربهت تبریک میگم,غیرممکن بود زنداداش به زیبایی تونصیبم بشه وبذارم تونصیب کسی غیرازداداشم بشی ،دراین مورد مثل مادرم خوش شانس بودم.

ازگفته ام خندید وگفت: ممنونم منم خیلی خوشحالم.

سپس جعبۀ شیرینی روبازکردم وبه همه تعارف کردم.جلوی پارسا که رسیدم کمی مکث کرد وگفت : انشالله شیرینی شماروبخوریم دخترعمو.

به اطراف نگاه کردم . همه مشغول گفتگوبودن وکسی حواسش نبود .با موذیگری گفتم من احتیاجی به شیرینی ندارم.

یک تای ابروشوبالا برد وگفت : چطور؟

- آخه من خودم همینطوری شیرینم دیگه زیادیش دلومی زنه!

خندید وگفت : جدااااا" ؟!

- بله بااجازتون.

کمی مکث کرد وگفت : ولی ما که شما رونچشیدیم!ازکجا معلوم که شیرین باشی ؟!!

اوووفففف...این دیگه کیه ؟ احساس می کردم ازکله م داره دود بلند میشه . همونطورکه خیره شده بود داشت با بدجنسی می خندید.بخاطرحرف نپخته ای که زده بودم خودمولعنت می کردم.تااومدم برم دستموگرفت وگفت : فعلا" یه دونه ازاین شیرینی ها روبده تا شیرینی بعدی !!!

دیگه رسما" داشتم پس میافتادم.حسابی داشت تفریح می کرد وبا لذت چشم دوخته بود بهم.دیدم اینطوری نمی شه؛با نهایت پررویی نشستم کنارش که دوتا ابروهاشو بالبخند بالابرد. اگه اینکارونمی کردم دیگه محال بود که بتونم توی چشمهاش نگاه کنم ! البته با این جسارتی که به خرج دادم تا شب چند بارمتلکهاشو به جون خریدم.دائم یا بهم می گفت شیرین یا عسل ...!!!

تا آخرشب دیگه به درخواست پدرحرفی دراین رابطه گفته نشد چون تمایل داشت بقیۀ گفتگوبا حضوربزرگترها علی الخصوص آقاجون وعزیزانجام بگیره ؛ بقیه نیزازاین پیشنهاد استقبال کردند ...

اونشب باآرامش زایدالوصفی  به خواب رفتم ، البته ازطرفی به خاطرمیترا اضطراب داشتم.

صبح زودتربیدارشدم وصبحونه خوردم.با شنیدن زنگ آیفون بدون اینکه پاسخ بدم به سمت درحیاط دویدم. پارسا دست به سینه به اتومبیلش تکیه داده بود وی پاشو روی اون یکی انداخته بود.با دیدن من لبخندی زد وگفت:

به به سحرخیزشدی خانم ؟

 - آخه دیشب حسابی خوابیدم.فقط یکساعتی اعصابم خیلی خرد بود .

آثارتعجب روی چهره اش نمایان شد وگفت: علتش چی بود؟

- با اینکه برای پویا خیلی خوشحال بودم ولی دلیل کلافگیم به خاطردلشورۀ عمل میتراست,به نظرت خوب میشه؟

لبخند ی زد ودرحین اینکه درماشین سمت منوبازمی کرد گفت:همه چیزدست خداست؛حالا بهتره سواربشی که داره دیرمیشه. بالبخند سوارشدم،درماشینوبست ودورزد پشت فرمون نشست.یه پیراهن تنگ زرشکی سیرپوشیده بود با شلوارجین راسته که عضله های خوش تراش رونشو به نمایش گذاشته بود با یه کت نخودی رنگ.انگارداره میره سالن مد.

بدون اینکه حواسم باشه مدتی بهش خیره بودم که با انگشت به نوک بینی م آروم ضربه زد وگفت به چی می خندی ؟ یعنی من انقدرخنده دارم ؟!

تازه متوجه شدم وگفتم : نه ! داشتم به این فکرمی کردم که چه کیییییییییفی میده یه دکترسانتال مانتال درماشینوبرات بازکنه وببنده !

زد زیرخنده وگفت : آخه شما که هرکی نیستی عسل خانم !!!

آآآآآییییییییییی خدااااااااااااا ازدست این خودمومی کششششششمممممم

بالذت زل زده بود بهم ومی خواستم جوابشوبدم که یکدفعه یاد یه چیزی افتادم وگفتم : راستی توازکجا موضوع مهمونی دیشب رومی دونستی؟

نگاه گذرایی کرد وگفت: من ازیک هفتۀ پیش می دونستم !

باحیرت گفتم: یعنی ازروزی که ساغربه خونۀ مااومدش؟ پویا به تو گفت؟

 لبخند خبیثی زد وگفت: نه ! ساحل آخرشب زنگ زد بهم گفت ! و ازهمون موقع هم فهمیدم که آخراین ماجرابه کجا ختم می شه,ضمناً می دونستم که پویا وساغرنسبت به هم بی میل نیستن!

ازطرفی حیرتزده بودم وازطرفی هم ازناراحتی نمی دونستم چی بگم ولی نتونستم جلوی کنجکاویموبگیرم.الان موقع قهرنیست؛بعدا"سرفرصت حالشومی گیرم!

پرسیدم : یعنی پویاچیزی به توگفته بود؟

گفت: نه ! ولی ازحالتهاش حدس زده بودم؛درمورد ساغرم که به راحتی میشد فهمید چون اون با اومدنش به منزل شما درواقع خواسته غیرمستقیم پویا روهوشیارکنه واگه پویا دوستش نداشت متوجه این موضوع میشد وپویا بااطمینانی که بهش داده خیالش روراحت کرده وساده تراینکه اگه به پویا علاقه نداشت همون موقع که پویا غیرمستقیم ازش خواستگاری کرد,آب پاکی رو؛رودستش می ریخت...

هنوزازحالت بهت خارج نشده بودم که به بیمارستان رسیدیم ودومرتبه دلشوره به سراغم اومد.

انگارنه انگاراین بشرمی خواد عمل به این خطرناکی روانجام بده.نشسته فقط داره به من حرص میده!

داخل بخش که رسیدم یکراست رفتم سراغ میترا.رنگش به شدت پریده بود,پدرومادرش هم دست کمی ازاونداشتند.جلورفتم وسعی کردم خودموخونسرد نشون بدم . نمی دونم چرا نسبت بهش احساس مسئولیت می کردم.

گفتم: چیه,نکنه می ترسی؟ نگاهی کرد وگفت:کارمن ازترس واین حرفها گذشته فقط یه مقداراسترس دارم.پیشونیشوبوسیدم وگفتم: اصلاً نگران نباش پسرعموی من کارش روخوب بلده من بهت اطمینان میدم.سرشوبه نشانۀ تأئید تکون داد.

درهمین لحظه دونفرازپرستارها به اتاق اومدند . با هم سلام واحوالپرسی کردیم.ازوقتی فهمیده بودن پارسا پسرعموی منه خیلی همه تحویلم می گرفتن . ذلیل شی که ناخواسته پارتی من شدی ؟!!!!!!!

پارسا همون لحظه وارد شد وبعد ازسلام وتعارفات معموله روبه پدرومادرمیترا پرسید:شما حالتون خوبه؟

 پدرمیترا باآهی گفت:چی بگم آقای دکتر،سپس ادامه داد دکترمن دخترم رواول ازخداوبعدازشما میخوام.  

 پارسا نگاهی به چهرۀ پدرمیترا که کاملاً مشخص بود درزمان کوتاهی تکیده شده, انداخت ودستی به شونه ش زد وگفت:شما فرزندتون روفقط ازخدا بخواید؛چون من با تکیه توانایی خداست که می تونم کاری کنم.وبعد روبه میترا

گفت: میدونی که باید موهاتوازته بتراشیم؟

میتراپاسخ داد: آقای دکترمن قبلاً هم این کاروکردم.

پارسا با خونسردی ظاهری گفت: بهت قول میدم خیلی زود بلند میشه توفعلاً فقط باید به سلامتیت فکرکنی.

وبعد اشاره ای به پرستارها کرد وگفت: لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام.

به دنبال برانکارد میترا رفتم وشاهد بودم چطورموهای مشکی وزیباش به روی زمین ویران می شه.دیگه تاب تحمل نگاههای میترا رونداشتم بنابراین به سمت اتاق پارسا راه افتادم.جلوی درکه رسیدم متوجه شدم درنیمه بازه بنابراین بدون اینکه دربزنم آهسته وارد شدم.هرچی نگاه کردم نبود ناگهان زمزمه ای به گوشم خورد وچشمهاموبه دنبال صدا گردش دادم . ازدیدن منظره ی روبروم میخکوب شدم . پارسا گوشۀ اتاق برروی یک سجاده نشسته وقرآن کوچکی هم دردست داشت ومشغول قرائت ورازونیازبود. اصلاً نمی تونستم هضمش کنم.آخه چطورمیشه پسری با اون سن وسال کم راهی اون سردنیا و مهد آزادی بشه            بشه ودراون محیط اینطوراعتقاداتش روبارورکنه.

باحالی منقلب ازاتاق خارج شدم وپشت درایستادم وچند دقیقه بعدازاتاق خارج شد.متوجه من نشد وبه سمت آسانسورحرکت کرد که صداش کردم

پارساااا......

بادیدن من متعجب شد وگفت: تواینجایی؟ مشکلی پیش اومده؟

-  مشکل که نه, فقط  یه سؤال دارم .

پارسا : بپرس گوش میکنم.درهمین حین پرستاری با فایل داروها به ما نزدیک شد وبعد ازگفتن خسته نباشید گفت: دکترداروهای بیماراتاق دویست وده رو چیکارکنیم؟ پارسا بدون اینکه به پروندۀ بیمارنامبرده شده نگاهی بندازه گفت: فعلا ًدوازده ساعت مصرف داروها رومتوقف کنید تا اثرش به کل ازبین بره.پرستاربا گفتن چشم ازما فاصله گرفت.

پارسا روبه من گفت: خب سؤالت چی بود؟

با کمی تردید گفتم: راستش درمورد میترا بود,دلم می خواد بدونم علت افلیج شدنش چیه ؟

هردوسوارآسانسورشدیم که پارسا توضیح داد: عمل جراحی روی مغزش صورت میگیره,ازنتیجۀ عکس وآزمایشاتی که روش انجام شده متوجه شدم یک تکه زائده "طوریکه به سختی مشاهده میشد"داخل مغزش وجود داره وهمین مسئلۀ کوچک اختلال به این بزرگی به وجود آورده .

آسانسورایستاد ، به طرف انتهای سالن رفتیم . جلوی دراتاق عمل ازپارسا جدا شدم.

گفت: تو نمیای داخل؟

با بی حالی گفتم : نه لطفاً منومعذورکن؛تواناییشوندارم.

لبخندی زد وگفت: من نمی دونم توبااین روحیه چرااین رشته روانتخاب کردی.

به چشمهای میشی وشفافش خیره شدم وبا بغض گفتم : برای اینکه با توهمکاربشم, لطفاً نهایت سعیتوبکن؛هم تو وهم میتراروبه خدا می سپارم وباگفتن موفق باشی تلوتلوخوران ازمقابل چشمهای حیرتزدش دورشدم..

تا پایان جراحی حال خود مونمی فهمیدم.عمل میترا دوازده ساعت به طول انجامید.با مادرتماس گرفتم وگفتم که دیرمیرم وعلتش روکه گفتم,مادرگفت که نتیجه روبه اوهم اطلاع بدم.بااینکه هرگزمیترا روندیده بود ولی ازحرفهایی که من درمورد اوزده بودم ناخوداگاه خودش روغمخوارمادراومی دونست.

 


مطالب مشابه :


رمان لحظه های دلواپسی9

.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش




رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1

بلوزودامن زیتونی ابریشمی که پارسا عید برام خریده بود وپوشیدم.کاملا"جذب تنم بود.دوریقه ش




رمان لحظه های دلواپسی 2

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود




رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2

مامان پاپیچم نشه به سمت اتاقم رفتم مانتوم روکندم وتوکمدگذاشتم بلوزودامن مشکیم روپوشیدم




رمان لحظه های دلواپسی...15...

به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید




رمان لحظه های دلواپسی5

بعد ازچند دقیقه با وسواس یک بلوزودامن ابریشمی زيتوني رنگ زیبا یی روکه کاملاً جذب بدن بود و




برچسب :