رمان همکار مامان7

سرشو تکون داد:

-«میگم تو چه دختر خلی هستی!آخه مامان تو که جای مامان خودم میمونه.در ضمن،من گفتم یه دختره رفته تو نخم،نه یه خانوم متشخص.»

نفس راحتی کشیدم و با آسودگی به مبل تکیه دادم.یه دفعه فکر شومی به ذهنم رسید.به جلو خم شد و با نگرانی پرسیدم:

-«تو هم دختره رو دوست داری؟»

پوزخندی زد:

-«مگه عقلم کمه؟»

-«خب پس چه مرگته؟همین فردا برو به حراست خبر بده.یه وقت میبینی کار از کار گذشت و دیر شد.»

با اندوه پاهاشو روی هم انداختو زمزمه کرد:

-«آخه اون دختر رئیس شرکته.من به اون کار نیاز دارم.اگه اعتراضی بکنم،منو از شرکت بیرون میندازن.»

سرمو پایین انداختم.پس اینطور بود!امه من چطور میتونستم به اون کمک کنم؟خودشم انگار متوجه این سوال شد.دستاشو بهم سایید و زمزمه کرد:

-«من فقط ازت یه چیزی میخوام.تو میتونی تا آخر عمرم منو از شر این دختره خلاص کنی.»

با سرگشتگی پرسیدم:

-«ولی چطوری؟»

سهند-«ببین،اونا تا حالا تورو ندیدن.از این به بعدم قرار نیس برخوردی باهات داشته باشن.فقط ازت میخوام برای یکی دوشبی که توی ویلای دوستام دعوت شدم برام یه کاری بکنی.دختره هم با دوست پسرش میاد.من بهش گفتم نامزد دارم.اگه تو قول بدی.....»

سرشو بالا گرفت و به چشمام زل زد.آب دهنمو به سختی قورت دادم.مونده بودم چی بگم.اگه مامان میترا میفهمید،شاید پوست از کَلَم میکَند.اما از طرفی،نمیتونستم از خواهش چشمای معصوم این پسر چشم پوشی کنم.با سرگشتگی سرمو چرخوندم و با این که کل ماجرا دستم اومده بود،پرسیدم:

-«خب،چه کاری از من ساختس؟»

با تردید گفت:

-«نقش نامزد منو بازی کن.فقط دو شب...میدونم سخته.میدونم....»

بلند شدم.فوراً اونم بلند شد و جلوی راهمو گرفت و گفت:

-«صبر کن.خب خودمم میدونم خواسته ی زیادیه.ولی غیر ممکن نیست.خواهش میکنم ناراحت نشو.تو که نمیدونی چقدر بهت....»

حرفشو بریدم.گفتم:

-«تا همین دیروز بچه بودم.حالا یهویی فهمیدی منم یه دختر بزرگم؟ببینم،دخترا فقط وقتی بزرگ میشن که شما پسرا بتونین باهاشون بازی کنین؟!»

از این حرفم جا خورد.با تاسف سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:

-«خیلی خب.متاسفم.این فقط یه درخواست بود.تو مجبور نیستی قبول کنی.»

گفتم:

-«معلومه که قبول نمیکنم.»

بیچاره صورتش عین گچ سفید شد.قبول داشتم یه خرده لحنم محکمه.ترسیده بود.گفتم:

-«بعلاوه،اگه من قبول کنم،مامان نمیذاره.»

وحشت زده گفت:

-«نه،تورو خدا یه وقت به مامانت چیزی در این مورد نگی؟!»

-«اِ؟!خواهش بلد نیستی؟»

معلوم بود حسابی خستس.با این حال،لباشو جمع کرد و بیچاره با نیرویی که تو بدنش مونده بود،گفت:

-«خب،خواهش میکنم.»

-«نشنیدم.بلندتر...»

واقعاً که بی رحمی کردم.چه لذتیم میبردم.زیر لب گفت:

-«بیا.....اگه این یه علف بچه ما رو به گه خوردن ننداخت!!»

با شیطنت پرسیدم:

-«که من بچم؟!»

بازو هامو گرفت و با التماس گفت:

-«تو رو خدا،بابا...غلط کردم.خوبه؟»

چیزی نگفتم.لبخندی زدم و از پله ها بالا رفتم.طفلک1راستش دلم به حالش سوخت.شاید درست نبود تا این حدپیس میرفتم.اما انصافا خیلی پپررو بود.اگه بهش رو میدادم،فردا برمیگشت و میگفت بیا زن و شوهر بازی هم بکنیم!وقتی برای ناهار از پله ها پایین رفتم،دیدم با حالتی غمگین روی کاناپه نشسته و به نقططه ای نامعلوم خیره شده.راستش یه طورایی دلم به حالش سوخت.جلو رفتم.دو تا پیتزا وری میز بود.جیغ زدم:

-«پیتزا!!!!!!!»

با صدای جیغ من،دو متر پرید توی هوا.بعد خواست دهن باز کنه و فحش بده که وقتی یاد ماجرای چند دقیقه پیش افتاد،دهنشو بست.تیکه ای از پیتزا رو برداشتم و همون طور که روبروش مینشستم،گفتم:

-«باشه،قبول میکنم.»

چند لحظه حیرت زده پلک زد.انگار باورش نمیشد کوتاه اومده باشم.بلند شد و توی یه چشم بهم زدن کنارم نشست.گفتم:

-«حالا اینقدر لوس بازی در نیار.یه چیزی گفتم.پرو نشو دیگه.»

خندید:

-«چاکرتم!»

-«بله،این که معلومه.حتی اگه قبول نکنم،باید چاکرم باشی!حالا این مهمونیتون کی هست؟»

-«فردا شب.»

پیتزا پرید تو گلوم.دویید برام یه لیوان آب آورد و کمک کرد بخورم.نزدیک بود خفه شم.وقتی راه نفسم باز شد،گفتم:

-«خدا جرت بده،من که نه لباس دارم نه آمادگی.»

با آرامش گفت:

-«ای بابا!لباس که مسئله ای نیست.فردا میریم لباس میخری.اما در مورد آمادگی.....مگه قراره فیل هوا کنی؟»

-«من که درمورد نامزدی چیزی نمیدونم.»

پقی زد زیر خنده که وقتی با نگاه چپ چپم مواجه شد،گفت:

-«ببخشید....آخه نامزدی هم مگه دیباچه ی اطلاعات میخواد؟»

با تمسخر گفتم:

-«نه پس!!انتظار داری فردا شب بیام جلو اون همه آدم آبروتو ببرم.»

همونطور که سعی میکرد نخنده،گفت:

-«تو فقط یه خرده با ظرافت باش،بقیش با من!»

کَلَم آتیش گرفت.با مشت زدم روی سینشو پرسیدم:

-«یعنی من خیلی زمختم؟»

مچمو گرفت و مانع رفتنم شد.بعد با لحنی شوخ گفت:

-«آخه باباجون!تو....»

حرفشو بریدم:

-«اولاً باباجون خودتی!....»

دستشو بالا برد:

-«خیلی خب.غلط کردم.میذاری غلطمو بکنم؟»

-«بفرما!»

خندید.گفتم:

-«دِ نخند.غلطتو بکن!»

سهند-«میخواستم بگم بقیه ی دخترا اقلاً یه قری،یه آرایشی....»

باز جری شدم.خواستم بلند شم که باز مچمو گرفت.کَلَشو هل دادمو گفتم:

-«اینو خوب توی گوشت فرو کن.من هرجور بخوام رفتار میکنم.اگرم قر و فر و بزک و دوزک ندارم واسه اینه که به این چیزا علاقه زیادی ندارم.»

-«اقلاً میتونی یه خرده ظریف تر حرف بزنی.»

چشمامو چرخوندم.ادامه داد:

-«لا اقل پیش اونا سعی کن مثل خودت نباشی.»

-«مگه من چمه؟»

سهند در حالی که ورندازم میکرد،گفت:

-«آروم باش.آروم باش....ببین!هیچیت نیس خانوم کوچولو فقط....»

حرفشو بریدم:

-«پدر سوخته!من هی میگم بزرگ شدم،تو هی بگو کوچولو.....»

سهند درحالی که داشت از شدت خنده پس میوفتاد،گفت:

-«ای داد از دست تو دختر!دلم برای مامانت میسوزه.چطور تا حالا از پس تو بر اومده؟»

نمیدونم چی شد که یه دفعه گفتم:

-«کجاشو دیدی؟از این به بعدش،تا ابد خودت مجبوری تحملم کنی!»

یه دفعه به خاطر حرفی که ناخودآگاه از دهنم بیرون پریده بود،منو  سهند هاج و واج بهم زل زدیم.وای!این چه حرفی بود که زدم؟اون که مجبور نبود از این به بعد منو تحمل منه،اونم تا ابد!انگار هر دو میخواستیم یه طورایی از این حرف فرار کنیم.سهند برای اینکه اثر اون حرفو نابود کنه،گفت:

-«خیلی خب....پس ما فرداشب دیگه مشکلی نداریم.»

سرمو تکون دادم:

-«نه!»

جعبه ی پیتزا رو برداشتمو از پله ها بالا رفتم.دوتا مسیج از طرف ملیسا داشتخم.طبق معمول چرت و پرتای ملیسا!بدون اینکه جواب بدم،گوشی رو آف کردمو انداختم توی کشو.روز بعد،بلافاصله بعد از مدرسه با سهند رفتم بازار.به زحمت از شر شیما و ملیسا خلاص شدم.اونا هم میخواستن دنبالمون راه بیفتن که به بهونه ی اخلاق سهند،دکشون کردم.کارت پول مامانو برداشتم.قبلاً گفته بود هروقت به پول نیاز داشتم،میتونم از کارتش استفاده کنم.دلم نمیخواست بابت پول لباسام به سهند متکی شم.سهند گفت:

-«تو این لباسارو نگاه کن.الان برمیگردم.»

 

                                     "پایان صفحه 132"


مطالب مشابه :


رمان همکار مامان 1

رمان همکار مامان 1. تاريخ : دوشنبه نهم تیر 1393 | 17:48 سایت مرجع دانلود. آپلود سنتر حرفه




رمان همکار مامان 12

رمان همکار مامان 12. تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم آذر 1393 | 19:28 | نویسنده : سایت مرجع دانلود.




رمان توسکا-2-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم شاید همکار




رمان همکار مامان7

رمان همکار مامان7 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - هیششش مامان! 19رمان همکار مامان.




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم همکار مامان.




رمان لاله-3-

رمان,دانلود رمان,رمان مامان برای شام ماهیچه سفارش خسته نباشید جناب ، همکار




رمان همکار مامان8

رمان همکار مامان8 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




رمان لاله-5-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان لاله مامان : 19رمان همکار مامان.




رمان همکار مامان4

رمان همکار مامان4 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.




برچسب :