روزای بارونی71

تانیا با حرص پا روی پا انداخت و گفت:
- غلط کرده! این د اره واسه تو جونش در می ره ... الان به من اس ام اس زد بیا ترسا رو ببر با هم از رو آتیش بپرین اما هواشو داشته باش وگرنه من می دونم و تو ...
ترسا ذوق زده چرخید سمت تانیا و گفت:
- راست می گی؟!
تانیا پوفی کرد و گفت:
- والا ... هم می خواد بهت کم محلی کنه هم دلش طاقت نمی یاره ... الانم که ولش کنم منو زنده زنده می بلعه ...
ترسا چند لحظه خوشحال بود اما بازم با یاداوری تصمیم آرتان اخماش در هم شد ... چه فایده؟ باز داشت محبتش رو غیر علنی نشون می داد اما اگه جدی جدی هوس می کرد ترسا رو طلاق بده و آترین رو هم ازش بگیره چی؟! اون وقت باید چی کار می کرد ... زیاد نتونست تو فکر فرو بره چون آرتان با لیوان شربت قند برگشت و وداراش کرد کل لیوان رو بخوره ... تانیا با اخم گفت:
- زنت دستت سپرده ... من می خوام برم برقصم ...
آرتان چپ چپی نگاش کرد و گفت:
- بفرمایید ...
بعد از رفتن تانیا آرتان نشست کنار ترسا و گفت:
- خوبی؟!
- بهترم ...
- چرا سرت گیج رفت؟! الان که وقت مریض شدنت نیست ... هست؟
ترسا به روبرو خیره شد ... انگشتاش دور لیوان توی دستش محکم شد و گفت:
- نه ...
- پس مشکل چیه؟!
ترسا آهی کشید و گفت:
- هیچی خوب می شم ..
اینقدر مظلوم گفت که قلب آرتان فشرده شد ... یه جورایی حال همسرش رو درک می کرد ... نگاهی به افرادی که وسط در حال رقص بودن انداخت و گفت:
- رقص آخره ... قبل از شام ... آره؟
ترسا هم بهشون نگاه کرد و گفت:
- آره ... فکر کنم ...
آرتان لیوان رو از دست ترسا گرفت ... روی میز گذاشت و گفت:
- اونقدر خوب هستی که برقصی؟!!
ترسا ذوق زده به آرتان نگاه کرد و وقتی شوخی توی چشماش ندید لبخندی زد و دستش رو توی دستش گذاشت ... دلش می خواست بگه نمی رقصم و غرور خورد شده اش رو جمع کنه ... اما نمی تونست ... دیگه نمی تونست از آرتان دوری کنه ... می خواست همه تلاشش رو بکنه که از دستش نده ... صدای مامانش توی گوشش زنگ می زد ... همیشه به آتوسا می گفت :
- دو تا من با هم نمی تونن زندگی کنن ... اگه تو منی شوهرت باید نیم من باشه تا سنگ روی سنگ بند بشه ... دو تاتون هم که نیم من باشین تو سری خور می شین و حقتون رو می خورن ... اگه یه روز شوهرت من بود تو سعی کن نیم من باشی ... از خودت و غرورت بگذر تا بتونی زندگی کنی ...
از بس آتوسا همیشه غد و لجباز بود مامانش اینو بهش می گفت ... آتوسا من موند ... مانی بیچاره نیم من شد ... اما تو زندگی ترسا همیشه سر من و نیم من بودن با آرتان مشکل داشت ... گاهی اوقات آرتان کوتاه م یومد و گاهی اوقات هم اون ... اون لحظه هم باید کوتاه می یومد ...
ارکستر داشتن یه آهنگ ملایم می خوندن و همه زوج های جوون کنار توی آغوش هم آروم می رقصیدن ... همین که دستای آرتان پیچید دور کمرش با همه وجودش آرتان رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سینه اش ... اگه این آخرین لحظات با هم بودنشون بود می خواست از همه اش استفاده کنه ...
***


مطالب مشابه :


هدف برتر 12

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 16

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 13

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 11

www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه




روزای بارونی71

رمان عشق و احساس من-98ia-fereshteh27. رمان عشقم رو نادیده نگیر-98ia-mina flame girl- رمان هدف برتر.




برچسب :