پریچهر 12
امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند خودشون رو تو دلم جا کنند. کار دو هفته طول کشید تا حاضر شد. دوازده تا دار قالی تو اتاقها بود و دو تا هم توی ایوان. دار قالی خودم رو هم بهجت خانم برام آورده بود که گوشه اتاق خودم گذاشتم. با حصیر تمام اتاقها رو فرش کردیم. حساب کارگرها رو کردم و راهیشون کردم. در این دو هفته چند تا نقش خودم کشیده بودم و آماده بود. قالیچه ها رو جفت می خواستیم ببافیم. فردای اون روز امراله و بهجت خانم برای خرید پشم و ابریشم و بقیه چیزها به بازار رفتند از پولهایی که سهراب خان از فروش قالیچه هام بهم داده بود چیز زیادی باقی نمونده بود این بود که طلاهام رو هم به امراله دادم که بفروشه. زیاد بود و می تونستیم تا تموم شدن قالیچه ها کار رو بگذرونیم. همسایه ها بی طاقت شده بودند که کار رو شروع کنند. ظهر بود که امراله و بهجت خانم برگشتند و همه چیز خریده بودند. عصری به همسایه ها خبر دادیم که فردا بیان سرکار. شب رو با دلهره گذروندیم و صبح با نام خدا شروع به کار کردیم.
عزت و عصمت سر یه دار نشستند و هر دو نفر از زن های همسایه تو یه اتاق سر یه قالی. یه جا خودم و یه جا بهجت خانم شروع کردیم سر و کله زدن باهاشون. بعضی هاشون زود یاد می گرفتن بعضی هاشون دیرتر. دوازده تا قالیچه شروع شد.
اما بهجت خانم راست می گفت کار سختی بود تا زنها راه بیفتند ولی عجیب به شوق آمده بودیم. خودم به عزت و عصمت یاد می دادم. عشرت که اصلا جلو نیومد!
زنها که رج اول و دوم رو زدند اونقدر خوشحال شده بودند که نگو! دیگه از حرف مفت زدن و چرت و پرت خبری نبود حالا دیگه احساس می کردند که می تونن مفید باشن همه حواسشون به کارشون بود و ما هم بالاسرون مواظب بودیم که خراب نکنن امراله هم با اینکه چیزی بلد نبود اما تو ایوون نشسته بود و دستور می داد. صدا که از یه اتاق در میومد داد می زد پریچهر ، بهجت خانم بیاین این اتاق کار گیر کرده! همه خونه شده بود تلاش! تنها کسی که کار نمی کرد عشرت بود!
روزهای اول کار زیاد خوب پیش نمی رفت زنها کند کار می کردند تا گرم کار می شدند یکی مجبور بود بره به غذاش سر بزنه یکی باید می رفت بچه شو سر پا بگیره، یکی بچه اش تو خیابون دعوا می کرد! خلاصه بساطی بود!
اما بعد از یک هفته ده روز کارها رو غلطک افتاد. زنها جا افتادند و دستشون کمی روون شد. هنوز یه ماه نشده بود که با سعی و کوشش من و بهجت خانم قالی بافها راه افتادند. البته حیف و میلی تو کارشون بود ولی خوب چاره نبود. خبر این کارگاه قالی بافی به کوچه های دور و بر هم رسیده بود. هر روز یکی دو نفر به اونجا سر می زدند که کار کنند . دو تا دار دیگه رو هم راه انداختیم. زنهای همسایه وقتی می دیدند که از کوچه های اطراف برای کار می آن سفت و محکم به کارشون چسبیده بودند امراله هم مواظب بود تا چند تا از زن ها حرف می زدند امراله می گفت:
آبجی حرف نزن کارت رو بکن. آخر وقت حقوق نمی خوای!
- واه واه خدا به دور! این امراله خان چقدر بد خلقه! عزت خانم و پریچهر خانم چطور با این مرد سر می کنین؟!
- امراله خان روزها اینطوره شبها خوش اخلاق می شه!
همه می خندیدند و خستگی شون در می رفت و کار می کردند. من و بهجت خانم با مهربونی باهاشون تا می کردیم. اینطوری کار بهتر پیش می رفت. همون تشر امراله براشون کافی بود! به امراله سپرده بودم که حرف بدی بهشون نزنه اما اگر پرچونگی کردن بهشون تشر بره! عزت و عصمت هم خوب کار می کردند. خودم بهشون فوت و فن کار رو یاد می دادم. قالیچه ها مرتب بالا می اومد. مخصوصا نقش ساده انتخاب کرده بودم که کار اول براشون سخت نباشه. وقتی آخر برج اولین حقوق رو گرفتند از خوشحالی بال در آورده بودند!
شوخی نبود! هم یه هنر یاد می گرفتند و هم روزی پنج زار پول!
اون موقع ها پول ارزش داشت. مثل حالا بی برکت نبود یه قاب چلوکباب سلطانی پنج زار بود! از فردای اون روز حسابی دل به کار داده بودند. پول زیر دندونشون مزه کرده بود!
امراله اوایل با اینکه قرص و محکم به کار چسبیده بود ولی ته دلش شک داشت بعد از ماه اول که قالیچه ها کمی بالا اومد اونم دلش به کار گرم شد. از ماه دوم که زنها کمی به کارشون وارد شدند خودم قالیچه ابریشمی رو شوع کردم. هم می بافتم و هم به اونها سر می زدم. دوباره فکر و ذکرم رفته بود توی کار! امراله که قالیچه منو می دید و سرعت دستهامو تند تند قربون صدقه من می رفت. بهش سفارش کردم که جلوی عزت از این کارها نکنه! ممکنه دلش بشکنه! با اینکه همه کاره خونه دیگه من بودم و تمام کارها زیر نظر من اداره می شد اما عزت خانم ، عزت خانم از دهنم نمی افتاد! بقدری بهش احرتام می گذاشتم که زنهای همسایه و امراله هم دیگه اونو عزت خانم صدا می کردند!
حق شناسی رو در چشمان عزت می دیدم. یه روز که تازه دست از کار کشیده بودیم و زن ها تازه رفته بودند عزت منو صدا کرد تو یه اتاق و تا رفتم تو پرید و چند تا ماچ منو کرد و گفت: دختر من از تو به خانمی رسیدم! خدا خیرت بده!
برنامه درس بچه هام قطع نمی شد. طرفهای غروب قبل از شام نیم ساعتی با عصمت و شوکت کار می کردم. خودم هم غرق کار شده بودم و شبها هم کار می کردم بطوری که بهجت خانم و عزت گاهی از شبها به زور من رو از پای دار بلند می کردند.
سرت رو درد نیارم.پنج ماهی گذشت که اولین قالیچه ها تموم شد و از دار پایین اومد. قالیچه ای که دست خودم بود هم تموم شد. حساب همه زنها رو داده بودم البته امراله می گفت که پولشون رو آخر کار که قالیچه ها تموم شد بدم که قبول نکردم. باید دلشون گرم می شد وقتی آخر برج حقوقشون رو می گرفتند باور می کردند که خودشون پول در اوردن!
خلاصه چهارده تا قالیچه که همه جفت بود همراه با قالیچه ابریشمی خودم حاضر شد و امراله با بهجت خانم برای فروش به بازار بردند. تا ساعت دو بعدازظهر برنگشتن. کم کم دلم شوره افتاد که در باز شد و دو تایی خسته و هلاک برگشتند. خسته اما شاد!
تا امراله منو دید گفت دستت درد نکنه پریچهر همه قالیچه ها یه طرف مال تو یه طرف! اونو به قیمت تموم قالیچه ها فروختیم!
تمام قالیچه ها به قیمت خوب فروش رفته بودن. استفاده خیلی خوبی کرده بودیم. امراله اصلا روی پا بند نبود. کم مونده بود که برقصه! پولها را آورد و ریخت جلوی منو و گفت بردار پریچهر همش مال توست!
من هم اول پول رو گرفتم جلوی بهجت خانم که بیچاره با اصرار روزی سه تومن برای خودش حساب کرد و برداشت. بقیه رو بردم و گذاشتم جلوی عزت و گفتم بگیر خواهر خانم خونه شمایید!
عزت نگاهی از حق شناسی به من کرد که یه کتاب معنی داشت! در برکت رو به ما باز شده بود. قالیچه پشت قالیچه! دست زنها تند شده بود و مثل برق می بافتند و قالیچه بود که می رفت بازار.
یه روز دستم بند بود عشرت رو صدا کردم که کاری بکنه که اصلا بهم محل نذاشت. ولش کردم. همونطوری واسه خودش تو خونه بیکار و بیعار می گشت تا اینکه یه شب که عزت خسته و مرده روی تخت نشسته بود به عشرت گفت که کمی آب بهش بده عشرت یه ایشی گفت و رفت! فرداش جمعه بود. عزت به من گفت دلم از بابت این دختر نگرونه اگه یه کاری کنی که بیاد سر قالی بافی و کا کنه خیلی خوبه! بهش گفتم بچه ها رو وردار و برو بیرون. امراله هم نبود. عشرت رو صدا کردم با اکراه اومد جلو. تا رسید معطلش نکردم چنان زدم تو صورتش که برق از چشاش پرید! محکم خورد زمین. تا چند دقیقه گیج بود. گیس هاشو گرفتم و بلند کردم با جیغ از زمین بلند شد مات منو نگاه می کرد بهش گفتم قاطرهای از تو چموش ترو رام کردم تو که قدت به شکم اونام نمی رسه! گوش کن اگه از فردا رفتی جای مادرت نشستی و کار کردی که هیچ اگه نه گیس هاتو می چینم و سر برهنه از خونه بیرونت می کنم! حسابی جا خورده بود و ترسید از فردا اونم شروع به کار کرد اما نفرتش از من بیشتر شد. اوضاع خوب پیش می رفت . کم کم توی قالیچه ها ابریشم هم کار ی کردیم که قیمتشون رو دو برابر می کرد. نقش ها رو هم سنگین تر می کشیدم و بازار خوبی پیدا کرده بود.
یک سال بعد همون خونه رو امراله خرید. کا رو گسترش دادیم و تو هر اتاق یه دار دیگه هم گذاشتیم و دیگه پول بود که از در و دیوار برامون می بارید! بعد از سه سال اگر عزت رو می دیدی نمی شناختی! تا آرنج طلا دستش بود. خودم هم همینطور!
زن های همسایه هم وضعشون خوب شده بود. از کوچه های دیگه زن ها دنبال کار دم در خونه صف می کشیدند!
سر چهار سال امراله یه حجره بزرگ فرش فروشی تو بازار خرید! سال بعدش هم یه باغ میوه همین جاها که الان ساختمون کردند خرید و بعدش رفت مکه و حاجی شد.
پنج سال گذشت. مثل برق و باد!
یه روز صبح بود. یه ساعتی بود که امراله سرکار رفته بود. در زدند. عزت در رو باز کرد. سهراب خان بود. خیلی گرفته و ناراحت!
اومد تو و به من و بهجت خانم اشاره کرد که جلو بیاییم. رفتیم جلو و سلام کردیم. سری تکون داد و گفت بریم یه جای خلوت باهاتون کار دارم!
رفتیم به اتاق بهجت خانم. نشست. خواستم برم براش چایی بیارم که نذاشت. کمی دست دست کرد تا بالاخره گفت پریچهر می دونم که پدرت برای تو پدری نکرد اما حلالش کن! متوجه منظورش نشدم. مات نگاهش کردم. وقتی دید که چیزی دستگیرم نشده آروم گفت پدرت رو دیشب تیربارون کردند!
هاج و واج مونده بودم نمی تونستم باور کنم. فقط به دهن سهراب خان نگاه می کردم. وقتی دید نگاهش می کنم دوباره گفت:
یه هفته پیش ریختند تو خونه . خواب بود. همونطوری کت بند بردنش نظمیه. دیروز خبر دادند که باید خونه رو تحویل بدیم. اجازه دادند به ملاقاتش برم. دیشب هم تیربارون شد!
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. از پدرم دل خوشی نداشتم. این سال آخر که حتی یکبار هم ندیده بودمش از وقتی هم که فهمیده بودم کارش چیه مخصوصا با آشنایی با کوکب ازش دیگه خوشم نمی اومد ولی خوب هر چی بود پدرم بود. از سهراب خان پرسیدم: آخه چرا؟ مگه چکار کرده بود؟
گفت یه آدم کله گنده سر یه ملک بزرگ باهاش در افتاد. چند سال پیش پدرت به اعتبار چند تا وکیل و وزیر که می شناخت طرف رو خراب کرد اونم بالاخرا زهرش رو بهش ریخت بهش وصله چسبوندن که با روسها سر و سر داره. چشمشون به املاک پدرت بود. هر تیکه اش رو یه کدوم برداشتند. این آخری ها پدرت خیلی مال دار شده بود. هوای سیاست به سرش زد. با کلک کشونده بودنش تو کار! بعدش هم زیر آبش رو زدن! اصل کاری همون بود که باهاش چپ افتاده بود. مال و اموال پدرت هم خیلی تو چشم بود. دو تا ده شیش دونگ خریده بود. کل دکان های .... مال بابات بود. ده تا باغ تو شمرون داشت. چند تا حجره تو بازار. حساب گوسفندهاش رو نمی شد کرد. تمامش ور بردند! بیشن خودشون تقسیم کردند. چون پدرت مهاجر روس بود راحت تونستند بهش انگ جاسوسی بزنن!
بعد دست کرد از جیبش یه نامه بیرون آورد و به من داد و گفت: روزی که رفتم دیدنش تو زندان یواشکی این نامه رو به من داد گفت بدم به تو. حالا گوش کن پریچهر طرف خونه پدرت پیدات نشه. اونجا رو هم مهر و موم کردند. صداشو جلوی شوهرت در نیار. بهش بگو رفته مسافرت. بگو برگشته روسیه! نذار بفهمن چی شده و کار پدرت چی بوده. می فهمی چی می گم؟
بعد یه دستمال پیچ گذاشت جلوی من و گفت:
بیا اینا مال توست. مواظبش باش من باید یه چند وقتی از اینجا برم. یه سری هم به خواهرت پریوش می زنم. باید جریان رو برای اون هم بگم و بهش پول بدم. حواستو جمع کن. دیگه تنهایی. یادته چند سال پیش بهت چی گفتم؟! خوبه حالا سر و سامون گرفتی وگرنه الان باید آواره کوچه و خیابون می شدی! حالا هم بچسب به خونه و زندگیت. گریه زاری هم نکن که از قضیه بو ببرن! دنبال قبر بابات هم نگرد! معلوم نیس کجا خاکش کردند.
بلند شد و یک نگاه پر معنی به من کرد و گفت .بهجت خانم مواظبش باش!
بعد رو به من کرد و گفت. سختی هات تموم شده! گذشته رو فراموش کن! بعد خداحافظی کرد و رفت. من و بهجت خانم فقط رفتنش رو نگاه کردیم یه دفعه بهجت خانم بلند شد دنبالش رفت و چند دقیقه دم در باهاش صحبت کرد و بعد سهراب خان برای همیشه رفت. وقتی که رفتنش رو دیدم تازه متوجه شدم که در تمام این مدت شاید در ذهنم اونو پدر خودم می دونستم! اگه کاری داشتم به اون می گفتم. اگر مشکلی داشتم اون برام حل می کرد. در موقع گرفتاری امیدم به اون بود و همیشه بجای پدرم اونو می دیدم و عوض اینکه پدرم به من کمک کنه سهراب خان بود که به دادم می رسید!
شروع به گریه کردم. کمی برای پدرم و بیشتر به خاطر سهراب خان که فکر نمی کردم دیگه بتونم ببینمش! نامه پدرم رو قایم کردم. آمادگی نداشتم که بخونمش. بهجت خانم برگشت به اتاق و وقتی دید که گریه می کنم بغلم کرد و منو تسلی داد و گفت که گریه نکنم. گفت نباید کسی از این جریان باخبر بشه. پولهای توی دستمال رو در اورد و شمرد. پول زیادی بود باهاش می شد دو تا خونه مثل خونه ما خرید. چندشم می شد که دست به اون پولها بزنم!
دلم خیلی گرفته بود حوصله اینکه با کسی حرف بزنم یا اینکه کسی رو ببینم نداشتم. بهجت خانم به عزت که کنجکاو شده بود گفت که این پیشکار پدر پریچهره. پدرش مجبور شده از ایران به روسیه بره اینه که پریچهر کمی ناراحته. به اتاق خودم رفتم و شروع به بافتن کردم. بهترین کاری بود که می تونستم تو اون موقع بکنم! ظهر به اصرار بهجت خانم و عزت ناهار خوردم و دوباره به اتاق خودم برگشتم. عزت و بهجت خانم مواظب قالی بافها بودند. سر و صداشون یه لحظه قطع نمی شد. داشتم سرسام می گرفتم. دیدم حال و حوصله کار کردن ندارم این بود که گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم. خواب پدرم رو دیدم. خواب دیدم که گریه کنون از من خداحافظی می کنه. با گریه از خواب پریدم. رفتم سراغ نامه بازش کردم و شروع به خواندن کردم. نوشته بود:
پریچهر دخترم خیال ندارم که در این مکتوب عذر گذشته ها رو بخوام. وقتی هم نیست طومار بنویسم. می دونم که آفتاب فردا رو نمی بینم. بد کردم حلالم کن.
و این تمام حرفهای پدرم با من بود که سالها آرزو داتم از زبون خودش بشنوم! سه سالی گذشت. خاطرات کمرنگ می شن اما فراموش نه! دوباره به زندگی عادی برگشته بودم. همه چیز مثل قبل شده بود. زنها قالی می بافتند و پول رو پول ما می اومد! یه روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس سرگیجه کردم. حال تهوع داشتم. فکر کردم مریض شدم این بود که خوابیدم. ظهر هوس یه چیز شیرین کرده بودم. وقتی به بهجت خانم گفتم خندید و هلهله کشید. باور نمی کردم. بعد از این همه سال! از خودم قطع امید کرده بودم. در این چند سال هر چند که مدیریت و فکر اقتصادی من باعث پولدار شدن امراله و زندگی راحت عزت و بچه ها و تغییر وضع مالی زنهای همسایه شده بود مانع از اون بود که کسی اجاق کوری منو به روم بیاره اما هر وقت دو تا زن با هم پچ پچ می کردند به خودم می گفتم حتما در مورد بچه دار نشدن من حرف می زنند! بارها و بارها از خدا خواسته بودم که شادی منو کامل کنه و بهم یه بچه بده! هر وقت که بچه های عزت رو می دیدم در دلم آرزو می کردم که ای کاش خدا به من هم یه بچه بده و حالا انگار آرزوم برآورده شده بود!
این دفعه برخلاف دفعه پیش که هیچ کس رو نداشتم ئور و برم پر بود از کسانی که دوستم داشتند و مواظبم بودند. از فردای اون روز دیگه ویارونه بود که عزت و همسایه ها برام درست می کردند. همش مواظب بودند که سبک سنگین نکنم. امراله مثل پروانه دوربرم می گشت عزت تا تکون می خوردم باهام دعوا می کرد خلاصه عزیز بودم عزیزتر شدم. هر چی روزها می گذشت و شکمم بالاتر می اومد رسیدگی به من هم بیشتر می شد. دار قالی رو به زور از اتاقم برده بودند که پشتش نشینم. تا اینکه بعد از نه ماه یه شب زد و دردم گرفت. نعره های امراله رو می شنیدم که تو حیاط به این و اون می پرید که دنبال ماما برن. یه دقیقه سر این و اون داد می زد یه دقیقه بعد می رفت بالای پشت بوم اذان می گفت تمام زنهای همسایه ریخته بودند خونه ما. هر کدوم یه کاری می کردند و اونهایی هم که کاری نداشتن بکنند پشت در اتاق نشسته بودند و دعا می خوندند. امراله خونه رو گذاشته بود رو سرش! عزت بالای سرم نشسته بود و دستم رو تو دستش گرفته بود و گریه می کرد. سرش رو به اسمون بلند می کرد هی می گفت خدایا این زن و بچه اش رو سالم نگه دار. خدایا تو آگاهی که از چشمم بد دیدم از این زن ندیدم1 خدایا دردش رو بجون من بنداز! خدایا این زن دل منو نشکوند تو هم دلش رو نشکون! بهجت خانم هم یه طرف دیگه نشسته بود و دعا می خوند و به من فوت می کرد. صدای صلوات بود که از پشت در اتاق بلند می شد. شوهر زن ها تو حیاط جمع شده بودند و نگران با همدیگه حرف می زدند. امراله دقیقه به دقیقه داد می زد که ماما اومد؟ و هی حرص می خورد و غر می زد. صحبت که به اینجا رسید پریچهر خانم شروع به گریه تلخی کرد. گریه ای که تا اون موقع ندیده بودم. شاهد گریه کردن یه پیرزن بودن واقها مشکله!
بلند شدم و مقداری پول یواشکی زیر چادرش گذاشتم و زیر لب خداحافظی کردم. از خودم بدم اومده بودم که چرا باعث می شدم که این پیرزن با گفتن این خاطراتش به یاد گذشته زجر بکشه! سوار ماشین آرام به طرف خونه حرکت کردم. در راه به سرنوشت پریچهر خانم فکر می کردم. نیم ساعتی که رانندگی کردم بالای شهر مقابل پارکی ایستادم و پیاده شدم. به داخل پارک رفتم و سیگاری روشن کردم. شروع به قدم زدن کرده بودم که تلفن همراهم زنگ زد . فرگل بود.
فرگل- سلام کجایی فرهاد؟
- زیر سایه شما!شما کجایی؟
فرگل- لوس نشو! کجایی؟
من- تو یه پارک نزدیک خونه.
فرگل- پارک؟! اونجا چکار می کنی؟ تنهایی؟
من- نه. پریچهر خانم و بهجت خانم و عزت و عشرت و عصمت و شوکت و گلاب و امراله و زن های همسایه هم با من هستند!
مدتی سکوت کرد بعد گفت:
حالت خوبه؟ نکنه رفته بودی پیش پریچهر خانم؟
من- درسته رفته بودم به دنیای پریچهر خانم!
فرگل- چرا به من نگفتی؟ دلم می خواست من هم بیام
من- اولا که تنها با من می اومدی؟ دوما بیای دوباره میگرنت عود کنه؟ راستی فرگل بیا بریم یه دکتر خودتو نشون بده تا کهنه نشده معالجه اش کنه. می آی فردا بریم؟
- فردا کارهای دیگه داریم! باید بریم آزمایش خون
من- آزمایش خون برای چی؟
فرگل- نکنه یادت رفته؟ قراره با هم ازدواج کینم!
من- دوتایی با هم تنها می ریم؟
فرگل با خنده- آره پدرم می گه زودتر بریم که جواب بدن و زودتر مراسم رو برگزار کنیم.
خندیدم.
فرگل- خوشحالی؟
من- خیلی! دلم می خواد این چند روز هر چه زودتر تموم بشه و تو زن من بشی.
فرگل- اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟
من- من اصلا اهل زدن و دعوا مرافعه نیستم. اگه مشکلی هم پیش اومد با صحبت اونو برطرف می کنیم. حوصله بازی آقا موشه و خاله سوسکه رو هم ندارم!
فرگل- هنوز هیچی نشده تا احساس کردی که زنت می شم طبع رومانتیکت از بین رفت؟
من- نه به خدا ولی همون روز که شده بودم آقا موشه هر کی از رد شد و شنید بهمون خندید!
فرگل- چه عیبی داره؟بذار بخندند. خنده که چیز بدی نیست.
من- حالا نمیشه یه حرف دیگه بزنیم؟ من اصلا از موش خوشم نمی آد!
فرگل- چرا . حرف دیگه این که امشب شما اینجا دعوت داری شام. خودم برات یه غذای خوب درست کردم. می خوام دستپختم رو بهت نشون بدم.
من- دستپخت شمارو که من بارها خوردم. عالی بوده.
فرگل- فرهاد داری چکار می کنی؟ صدای کیه می اد؟
من- قدم می زنم چند تا دختر خانم هم پشت سرم بودند و انگار شنیدند یه روز آقا موشه شده بودم! خندیدند.
فرگل- آقا پسر شما دیگه متاهل هستی. خوب نیست تنهایی تو پارک ها قدم بزنی. زود برگرد خونه
من—چشم دارم به طرف ماشین می رم. امر دیگه ای نیست؟
فرگل با خنده- خیر. امر دیگه ای نیست. شب زود بیا. دلم برات تنگ شده!
من- راست می گی؟! الو فرگل!
قطع کرده بود با شنیدن این حرف یه دنیا شادی در قلبم سرازیر شد.
شب به خونه فرگل رفتم خیلی خوش گذشت. فرگل زیباتر از همیشه به استقبالم اومد. وقتی در رو روم باز کرد دلم می خواست که یه دوربین داشتم و ازش عکس می گرفتم! خیلی قشنگ شده بود. یه احساس مالکیت قوی نسبت به او داشتم!
فردا صبح برای آزمایش خون رفتیم و دو ساعتی کارمون طول کشید. موقع برگشتن بازهم دچار سر درد شد. بزور و بر خلاف میلش اونو به بیمارستان نزدیک خونه مون بردم. یکی از پزشکان اونجا ا دوستان پدرم بود. بعد از معاینه دستور سی تی اسکن داد که با اینکه فرگل مخالف بود ولی باز هم بزور ازش سی تی اسکن کردیم و قرار شد دو روز دیگه جوابش حاضر شه. دکتر گفت که می تونه میگرن فرگل رو معالجه کنه خیلی خوشحال شدم هربار که سردرد می گرفت و اون حالت می شد انگار می خواستن جون منو بگیرن! البته اون دفعه حالش خیلی بد شده بود. این دفعه فقط یه سردرد ملایم گرفته بود.
فردای اون روز با هم برای سفارش لباس عروسی همراه خانم حکمت رفتیم و بعدهم سه تایی ناها رو بیرون خوردیم. دیگه خودمون رو زن وش هر حساب می کردیم. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست زمان از حرکت بایسته. با هر لبخند فرگل بهار می شه!
وقتی با من حرف می زد صدای قشنگش مثل موسیقی زیبایی به گوشم می رسید. وقتی با اون چشمهای قشنگش نگاهم می کرد دست و پامو گم می کردم و کاملا در مقابلش خلع سلاح می شدم!
روز بعد دوست پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت که سی تی اسکن خراب شده و باید دوباره برای عکسبرداری به بیمارستان بریم. قرار پس فردارو گذاشتیم.
خیل کار بود که باید انجام می دادیم. خرید، سفارش کیک، سفارش غذای شب عروسی، خرید حلقه و انگشتر،سفارش گل و خیلی چیزهای دیگه که روحم ازش خبر نداشت ولی همه اونا شیرین بود. دو تایی با هم بیرون می رفتیم، حرف می زدیم.برای آیندمون نقشه می کشیدیم. فرگل خیلی کم توقع بود. از هر چیز ساده ترینش رو انتخاب می کرد. موقع خرید حلقه و انگشتر ساده ترینش رو برداشت. هر چی اصرار کردم قبول نکرد که چیز گران قیمت انتخاب کنه ساده ترین لباس عروسی رو خرید که با این حال با پوشیدن اون مثل فرشته ها می شد.
دو روز بعد هومنم و لیلا هم از مسافرت برگشتند. سرحال وو شاد و خوشحال.
پدر هومن یه آپارتمان بزرگ براشون خریده بود که با برگشتن اونها همگی با کمک هم جهیزیه لیلا رو به اونجا بردیم و قرار شد فردا شب همه برای شام به خونه جدید اونا بریم. شب بهش از خونه زنگ زدم و بعد از سلام و علیک گفت:
هومن- پسر تو هنوز مجردی؟
من- بله جناب آقای زن و بچه دار!
هومن- معذرت می خوام فرهاد جون. خانمم بهم گفته با مردهای عزب اوقلی حرف نزنم!
هر وقت زن گرفتی یه زنگ به من بزن. لیلا جون می گه اخلاقت رو خراب می کنن!
من- لوس نشو می خواستم ببینم برای فردا شب کاری نداری برات بکنم؟ خریدی، چیزی؟
هومن- تو برام خرید کنی؟
من- خوب آره. مگه چیه؟
هومن رو به لیلا- ترو به خدا ببین کار ما به کجا کشیده! این می خواد برای من خرید بکنه!
من- تقصیر منه که به فکر توام. هومن خان تا زن گرفتی من رو یادت رفته ، هان؟!
هومن- گفتم که لیلا جون گفته با مردای عزب حرف نزنم.
لیلا گوشی رو از هومن گرفت.
- الو فرهاد سلام
من- سلام این همه آدمه باهاش ازدواج کردی؟
لیلا- داره اذیتت می کنه. راستی فرهاد فردا شب دیر نیاین ها
من- باشه کاری چیزی نداری؟
لیلا- نه ممنون. مامانم چطوره؟ خوبه؟
من- آره کاریش داری؟
لیلا- نه سلام به همه برسون خداحافظ
من- خداحافظ. از اون شوهر دیوونه ات هم خداحافظی کن.
گوشی رو قطع کردم و رفتم پایین. پدر و مادرم برای قم زدن به باغ رفته بودند. فرخنده خانم تنها توی سالن نشسته بود تا منو دید بلند شد و گفت:
فرهاد جون بیا باهات کار دارم. بشین اول یه چایی برات بیارم بعد
من- شما زحمت نکشید خودم می ارم.
فرخنده خانم- نه بشین اومدم. می خوام برای خودم هم بیارم.
به آشپزخوه رفت و چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت. وقتی نشست گفت:
از بچه ها خبری نداری؟
- چرا همین الان با لیلا و هومن صحبت کردم. سلام رسوندن
- خدارو صد هزار مرتبه شکر. دامادم خوب پسریه! روز اول دیدمش جا خورده بودم. یعنی هزار ماشالا اونقدر شیطونه که آدم دفعه اول که می بیندش خیال می کنه از اون پدر سوخته های روزگاره!
- راست می گی فرخده خانم ولی بعدش که بهتر می شناسیدش آدم می فهمه که از این پدر سوخته های روزگاره!
فرخنده خانم- نگو تروخدا!خیلی مهربونه! خیلی با محبته. چند روزه که به من بند کرده که برم خونه اونا و باهاشون زندگی می کنم. می گه شما پیش لیلا باشید خیال من راحته! ولی از تو چه پنهون راضی نیستم.
- چرا فرخنده خانم؟
- آخه اونجا مزاحم اونها هستم این یکی، یکی دیگه ام اینکه دل کندن از اینجا برام سخته یه عمره که با ستاره خانم انس گرفتم. مثل خواهرم می مونه.
- فرخنده خانم اگه اینجا هم ناراحتین می تونم به پدرم بگم که یه آپارتمان کوچک براتون همین دور و برها بگیره که راحت باشین.
- نه پسرم. من اینجا راحتم.خیلی! یادمه روزی که اینجا اومدم لیلا سه چهار سالش بود. از اون وقت تا حالا حتی یکبار هم تو این خونه من رو به چشم کارگر نگاه نکردن!
روزی که اومدم اینجا تو هم کوچک بودی ده یازده سالت بیشتر نبود. خیالم راحت بود که بچه ای و با لیلا بزرگ می شی و لیلا مثل خواهرت می مونه. راستش رو بخوای تنها موقعی که تو این خونه احساس ناراحتی کردم موقعی بود که قرار بود تو از خارج برگردی!
من با تعجب به فرخنده خانم نگاه کردم و گفتم: چطور فرخنده خانم؟! نمی فهمم!
- ناراحت نشو مادر ! یعنی می ترسیدم. می ترسیدم شماها تو خارج اخلاقتون عوض شده باشه و یه وقت خدای ناکرده با چشم بد به لیلا نگاه کنین! مثل بعضی از این فیلمها که تلویزیون نشون می داد! خوب لیلا دیگه بزرگ شده بود و وقت شوهرش بود. نمی خواستم دختری رو که با بدبختی و بی پدری بزرگ کردم انگشت نمای خاص و عام شه!
مخصوصا که می دونستم وقتی تو برگردی مثل قدیمها حتما هومن هم بیست و چهار ساعته اینجاست!
من- پس اون روزهای اول بخاطر همین بود که لیلا چادر سرش می کرد!؟
خندید و گفت- آره مادر. خود لیلا می گفت که نجابت به این چیزها نیست ولی من اصرار داشتم که چادر سرش کنه! فکر می کردم شماها مثل دو تا گرگ از خارج برمی گردین! چه می دونستم که بره اید!
- دست شما درد نکنه فرخنده خانم! حالا من و هومن شدیم جزء حیوانات! یا گرگیم یا بره؟
- اوا دور از جون از شما. یعنی هر دوتاتون بچه های خوبی هستید.
من- یه چیزی ازتون بپرسم جواب می دید فرخنده خانم؟
- بپرس مادر.
- پدر لیلا چی شده فوت کرده؟جوون بوده؟
- ای مادر1 حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا که دیگه بیست سال گذشته؟
- منظورم این نبود که ناراحتتون کنم کنجکاو شدم که بدونم چطور شد که فوت کرد.
مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
چایی تو بخور سرد می شه.
شروع کردیم به خوردن چایی. چند دقیقه بعد گفت:
تو جای پسرم هستی . بهت اعتماد دارم. برات تعریف می کنم ولی به هیچ کس نگو! حتی هومن! یعنی مخصوصا به هومن و لیلا. لیلا فکر می کنه که پدرش تصادف کرده و مرده.
برام جالب شده بود یه سرگذشت دیگه1
- می دونی فرهاد جون من و بابای لیلا هردومون یکی از ده های ورامین بودیم پدر اون و من هر کدوم یکی یه تیکه زمین داشتند و می کاشتند و ای یه لقمه نون بخور و نمیر در می آوردند. پدر لیلا خدابیامرز از اون جوونی هاش هم سر پر شوری داشت.
نه زمین بود نه زمان! تو ده یه قاطر ، یه گاو ، یه گوسفند، یه غاز ، یه مرغ ، یه خروس از دستش امان نداشت! این جریان مال وقتی که سیزده چهارده سالش بود.هیچکس ازش دلخوشی نداشت همه می گفتند این پسر سر زنده به گور نمی بره!
هر چی بزرگتر می شد بدتر می شد جوری که تو سن هجده ، نوزده سالگی ده دوازده تا گوسفند رو دسته کرد و برد بیرون ده، تو شهر فروخت!
وقتی اهالی ده فهمیدن می خواستند از ده بیرونش کنن. کارهای عجیب غریب می کرد.
یه بار یه گربه رو با طناب دار زد! پای سگهای ده رو به هم می بست!مار می گرفت و می انداخت تو خونه همسایه ها! تازه یه کارهایی می کرد با حیونهای بیچاره که خوبیت نداره بگم! خلاصه هیچکس از اون خوشش نمی اومد جز دخترهای ده! تا دلت بخواد بین دخترها خاطرخواه داشت. خوش قیافه بود و لباسهای شهرری می پوشید. اصلا مثل دهاتی ها نبود! همه دخترها آرزو داشتند که یه همچین شوهری داشته باشن! زد و بین همه دخترها خاطرخواه من شد. اون موقع من هم بر و رویی داشتم. یه روز با پدر و ماردش اومدند خواستگاری من تا پدرم اونارو تو خونمون دید با عصبانیت بیرونشون کرد. بیچاره حق داشت هیچ کس حاضر نبود که یه همچین آدمی دامادش بشه! ولی خب من جوون بودم و جاهل.عاشق شدم.
چند روزی این ور و اون ور جلوم رو می گرفتمی رفتم سر زمین جلوم سبز می شد. می رفتم سر قنات آب بیارم سر راهم می گرفت. گوسفندهامونو بیرون می بردم دنبالم می اومد همش زیر گوشم حرفای قشنگ می زد . برام از شهر می گفت. می گفت باهاش فرار کنم و بریم شهر . پولدار می شیم و ماشین می خریم و خونه زندگی درست می کنیم مثل شهر ها راحت زندگی می کنیم. راستش از دهاتی بودن خسته شده بودم. یعنی ما توی ده هیچی نداشتیم. نه تفریحی، نه سرگرمی . هیچی! فقط کار بود و بدبختی. خیلی دلم می خواست که شهر رو ببینم اونقدر در گوشم خوند تا گول خوردم و اون کاری که نباید بشه ، شد! دوتایی با هم فرار کردیم. تو شهر یه جایی یه نفر یه پولی گرفت و ما دو تا رو برای هم عقد کرد. البته تهران مثل حالا ولنگ واز نبود. پایین شهر تو یه خونه بزرگ که دور تا دورش اتاق بود و هر اتاق رو یه عده اجاره کرده بودند ما هم اتاقی گرفتیم. اوایل خیلی خوب بود. رت سرکار و هر شب با یه نون و یه پاکت میوه برمی گشت خونه. سر به راه شده بود.
راضی بودم. خدارو شکر می کردم که اگه تموم پل هارو پشت سرم خراب کردم حداقل شوهرم خوب و سر به راهه. دو سالی گذشت ولی خدا به ما بچه نداد. کم کم اخلاقش عوض شد. کارو ول کرد. دیگه صبح ها سرکار نمی رفت جاش شب که می شد شال و کلاه می کرد و می زد بیرون! شه چهار سالی این برنامه اش بود. تا اینکه زد و خدا لیلا رو به ما داد . یه روز نشستم و باهاش صحبت کردم. بهش گفتم دست از کثافتکاری برداره و بره سر یه کار حسابی. هر چی بهش گفتم انگار نه انگار! مرغ یه پا داشت! می گفت می خوام پولدار شم. می گفت آدم از کارگری به هیچ جا نمی رسه. بعدها فهمیدم که دزدی می کنه! ضبط ماشین می دزده ها و از این جور کارها!
هر چی بهش گفتم فایده نداشت فقط کارمون به دعوا و کتک کاری می کشید. تا اینکه خودش فهمید دزدی به دردش نمی خوره. یعنی دیگه شب ها بیرون نمی رفت. خدارو شکر کردم که دست از این کار کشیده. دیگه صبحها بلند می شد و سرکار می رفت. می گفت می ره بازار. می گفت راه پول درآوردن رو یاد گرفته! وضعش هم خوب شده بود هر شب با دست پر بر می گشت خونه! داشت وضعمون خوب می شد که یه روز یکی از زنهای همسایه شیون کنون اومد در اتاق ما و محکم زد و در رو باز کرد و پرید تو!
فحش رو کشید به من. اصلا نمی فهمیدم که چی می گه! وقتی حسابی سر و تن من رو شست تازه فهمیدم که شغل آقا چیه! هروئین فروش شده بود. پسر پانزده شانزده ساله همسایه رو گردی کرده بود. شب که برگشت خونه مردهای همسایه ریختند سرش و حسابی کتکش زدند و از خونه بیرونش کردند.البته من و لیلا که دو سالش بود اونجا موندیم ولی دیگه نمی ذاشتند که اون پاشو تو خونه بذاره. هر چی بهش می گفتم مرد یه جای دیگه ای رو پیدا کن که اسباب کشی کنیم تو هم دست از این کار بردار به خرجش نمی رفت.می گفت جا پیدا کردم. می گفت تو همین جا باش پولدار که شدم می آم با خودم می برمت. بهش می گفتم بابا من پول نمی خوام با یه لقمه نونم می سازم این کاررو ول کن بالاخره آه این پدر مادرها پاگیرت می شه گوش نمی کرد تا اینکه یه دفعه هفت هشت ماهی غیبش زد. مجبور شدم با کلفتی شکممون رو سیر کنم و کرایه اتاق رو جور کنم. بعد از هشت ماه یه شب اومد خونه. یعنی اومد پشت در منو صدا کرد.وقتی دیمش اونقدر گریه کردم که نگ ولی تازه تو زندان یادگرفته بود چکار کنه! آخه این چند وقته زندان بود. با جنس گرفته بودنش.
یه سالی آزاد بود دو شبی یه بار می اومد و به ما سر می زد و پول می داد و می رفت تا اینکه دوباره غیبش زد. دو هفته بعد از کلانتری اومدن دنبال من. دوباره گرفته بودنش ایندفعه با ذو کیلو هروئین!
وقتی رفتم ملاقاتش نشناختمش . تو این چند وقته پیر شده بود. حکم اعدامش رو داده بودند. یه ساعتی پیشش بودم همش گریه کردیم. لیلا رو بغل گرفته بود و هی بو می کرد. فقط گفت وقتی بزرگ شد بهش نگو باباش چکاره بود. پس فردا صبحش که می خواستند اعدامش کنن وقتی نمی دونم رئیس دادگاه بود ، رئیس زندان بود چی بود! اومد خودم رو انداختم رو پاش. گریه و التماس کردم که به من و این بچه رحم کنه خلاصه دستور داد ماهارو از اونجا بردند. بعد از اینکه اعدام تموم شد یه مقدار پول به من دادند و راهیم کردن. حالم رو برات نمی گم که چطور بود! برگشتم خونه دیگه نمی دونستم چکار باید بکنم. دو روز بعد همون رئیس زندان با یه مرد دیگه اومد خونمون. اون مرد پدرت بود. دست من و لیلا رو گرفت آورد به این خونه. خدا از بزرگی کمش نکنه برای من برادر شد و برای لیلا پدر!
این جریان رو فقط من می دونم و پدرت و تو. حتی مادرت هم خبر نداره. حالام که برای تو گفتم پشیمونم! اما دلم می خواست برای یه نفر درد دل کنم و بگم تا این دختر به عرصه رسید چقدر بدبختی کشیدم! اما ترو به جون همون پدرت قسم می دم تاگه به کسی بگی!
مدتی به چهره خسته فرخنده خانم نگاه کردم و بعد گفتم:
خیالتون راحت باشه فرخنده خانم این راز همیشه تو دل من می مونه.
نگاهی به من کرد و آروم دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد و استکانهای چایی رو برداشت و به آشپزخونه رفت. از پشت سر قامت تکیده شو انگار برای اولین بار بود که می دیدم!
*****************
صبح فرگل زنگ زد
- الو فرهاد سلام
- سلام همسر عزیزم! حالت چطوره؟ چی می شد که هر روز تو من رو بیدار می کردی؟
فرگل- مگه خواب بودی؟
من- نه بیدار بودم باید برم کارخونه. کاری داشتی؟
فرگل- می خواستم بگم عصری اگه کمی زودتر بیای دنبالم بریم با هم یه کادویی ، چیزی برای لیلا و هومن بخریم.
من- حیف کوفت که برای هومن بخریم!
فرگل- چی گفتی؟
من- هیچی، باشه عصری زودتر می آم دنبالت. راستی فرگل جان باید می رفتیم برای سی تی اسکن. دکتر زرتاش دوست پدرم منتظر عکس توئه
فرگل- حالا چه عجله ایه؟ بذار پس فردا شنبه می ریم. نمی خوای من باهات بیام کارخونه؟
من- خواستن که از خدا می خوام. ولی نه دوست ندارم با همسرم یکجا کار کنم.
فرگل- ای شیطون! می خوای من اونجا مواظبت نباشم؟!
من- از کجا فهمیدی؟
فرگل- برو تا بعدا خدمتت برسم. خداحافظ
من- خداحافظ
بلند شدم و بعد از حمام و صبحانه به کارخونه رفتم و ساعت دو که پدرم اومد به خونه برگشتم ناهار خوردم و کمی خوابیدم ساعت چهار و نیم بود که فرگل زنگ زد و قرار شد دنبالش برم. لباس پوشیدم و پیش مادرم رفتم ازش پرسیدم چیزی نمی خواهید برای لیلا بخرید که گفت قبلا خریدیم. خداحافظی کردم و به خونه آقای حکمت رفتم. در زدم. آقای حکمت در رو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف فرگل رو صدا کرد. دو تایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد تو همیشه اینقدر می خوابی؟
من- من کی خوابیدم؟ کلا در بیست چهار ساعت اگه شش ساعت بخوابم خوبه!
فرگل- من که هر دفعه تلفن کردم خواب بودی.
من- فرگل خانم هنوز هیچی نشده شروع کردب به ایراد گرفتن از من؟
فرگل- باهات شوخی کردم.
من- خواب می خوای هومن! اونقدر خوش خوابه که نگو. می دونی بین خواب و بیداری حالتی یه که هومن نداره! یعنی یا خوابه یا بیدار! داره باهات حرف می زنه ابته تو رختخواب که دراز کشیدهیه دفعه سرش می افته و خروپفش هوا می ره.
آدم برای اولین بار که می بینه فکر می کنه شوخیه. نمی شه باور کرد.
فرگل- خوش بحالتون! مردها خیلی راحت هستن. دوتایی با هم بلند شدین رفتین خارج. اونجا با هم بودین. می گشتین.درس می خوندیدن! هر وقت شب دلتون بخواد بیرون می رین، هر وقت می خواین برمی گردین. خلاصه خیلی راحت و آزادید. حالا ما زن ها تا دختر تو خونه ایم حق نداریم بدون اجازه پدر و مادر از تو خونه تکون بخوریم. یه شب نمی تونیم با دوستمون با هم یکجا بخوابیم و تا نصف شب درد دل کنیم یا اینکه مثلا دنبال همدیگه بریم و تو خیابونها قدم بزنیم. شوهر هم که می کنیم باید مطیع شوهرمون باشیم. راستی چرا اینطوریه؟
من- والله چی بگم، خوب اینطوریه دیگه
فرگل- تو خارج هم همینطوره؟
من- خب نه. دخترها و زن ها اونجا آزادی زیادی دارن تقریبا مثل مردها.
فرگل- تو و هومن با هم یه اتاق داشتید؟
من- یه آپارتمان دوخوابه داشتیم. اجاره ای بود.
فرگل- غذا کی درست می کرد؟
من- هوم. البته اونحا خورد و خوراک به پول خودشون خیلی ارزونه بیشتر غذاهای اماده می گرفتیم و درست می کردیم. گاهی هم هومن غذای ایرانی درست می کرد.
فرگل- حتما بهتون خیلی خوش می گذشت؟
من- خیلی! می دونی اونجا همه چیز روی حسابه! قانون حرف اول رو می زنه. اونجا برای انسان ارزش قائلند.
فرگل- خیلی دلم می خواد برای یکبار هم که شده یکی از کشورهای خارجی رو ببینم
من- بذار عروسی کنیم با هم می ریم. من هر موقع دلم بخواد یه هفته ای بهم ویزا میدن.
فرگل- فرهاد چرا برگشتی؟
من- شاید بخاطر خوابم!خواب هام رو که برات تعریف کردم
فرگل- نه جدی می گم
من- بخاطر خاکم! بخاطر کشورم. می دونی فرگل برای یه مدت خوبه ادم ونجا زندگی کنه ولی برای همیشه نه! ما ایرانی هستیم و حساس. بعد از یه مدت دلمون هوای وطن رو می کنه.
فرگل- چه چیزی اونجا برات بیشتر از همه جالب بود؟
من- احترام به قانون.آزادی. می دونی اونجا تا زمانی که عمل خلافی مرتکب نشدی کسی کاری بهت نداره. هیچوقت پلیس مزاحمت نمی شه.
فرگل- فرهاد همین جا جلوی اون مغازه نگه دار.
نگه داشتم و پیاده شدیم.
فرگل- فرهاد باید دو تا کادو بخرم. یکی از طرف بابا مامان یکی از طرف خودمون.
من- خودمون؟!
فرگل- خوب آره دیگه من و تو. دیگه تقریبا ما خودمون یه خانواده ایم!
خندیدم و گفتم : باشه ولی خرجمون زیاد می شه ها!
فرگل- فرهاد؟
من- گوشم باشماست بفرمایید.
فرگل- دلت می خواست دختر بودی؟!
نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم: شوخیت گرفته؟
- نه جدی م گم دلت می خواست دختر بدنیا می اومدی؟
من- اگه مثل تو خوشگل می شدم آره!
فرگل- جدی می گی؟
من- نه . راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواست دختر می شدم. حالا چرا این سوال رو کردی؟
فرگل- همینطوری می خواستم بدونم
من- حالا غصه نخور. شانسآوردی که خوشگلی! اگه زشت بودی که دیگه وامصیبتا!
فرگل- فرهاد بریم اون آباژور رو بخریم از طرف بابا اینا
من- از طرف خودمون هم یک لامپ 100 وات براشون بخریم که به آباژور وصل کنن. چطوره؟
فرگل – بیا تو خسیس خان!
وارد مغازه شدیم و یک آبازور و یک لوستر خیلی شیک براشون خریدیم و بعد سوار ماشین شدیم و به خونه هومن اینا رفتیم. به محض اینکه در زدیم و وارد شدیم تا هومن من رو دید پرید و بغلم کرد.
من- باز محبتت به من قلنبه شد؟!
هومن- نه دیوونه دلم برات تنگ شده بود!
من- مگه تو هم دل داری؟
هومن- پس چی؟ دل دارم، قلوه دارم، یگر تازه دارم سیخی 100 تومن!
لیلا و فرگل روبوسی کردن و توی سالن نشستیم چند دقیقه بعد اون ها به آشپزخونه رفتن. وقتی تنها شدیم از هومن پرسیدم:
من- هومن راضی هستی؟
هومن- اره فرهاد ازدواج خیلی خوبه به شرطی که جفتت رو درست انتخاب کنی!
من- لیلا چطوره؟ اخلاقش چه جوریه؟
هومن- عالی درکش خیلی خوبه. ان شاالله تو هم زودتر با فرگل عروسی کنی.
در همین موقع لیلا و فرگل با یه سینی چایی اومدند.
لیلا- خیلی خوش اومدی داداشی !
من- آبجی این شوورت که اذیتت نمی کنه؟
لیلا- نه داداشی. فقط خرجی نمی ده.
من- اون عیب نداره. مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم شبها دیر می آد خونه.
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم منو کتک می زنه
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی می خواد بره یه زن دیگه ام بگیره
من- عیبی نداره اون ماله عقلشه! پاره سنگ ورمی داره!
همه خندیدند.
هومن- به پریچهر خانم سر نزدی؟
من- چرا جمعه پیش رفتم اونجا. فردا هم شاید برم
هومن- رفاقت اینه؟ صبر می کردی با هم می رفتیم
من- مهم نیست برات تعریف می کنم چی گفت
هومن- خوب فرگل خانم خیلی خوش اومدید. به امید خدا تو عروسیتون خدمت کنم.
فرگل- خیلی ممنون. حالا از لیلا راضی هستید؟
هومن- دست به دلم نذار که خونه خواهر! دختری که ازش خواستگاری کنیم بزنه سر آدمو بشکنه حساب کن وقتی زن آدم بشه چکار می کنه؟!
من- خدا از ته دلت بشنفه!
لیلا- هومن!
هومن- غلط کردم تروخدا دعوام نکن مادر ندارم غصه می خورم.
لیلا- چرا خجالت دادین؟ دستتون درد نکنه
من- آبازور رو ما از طرف جناب حکمت و خانم حکمت خریدیم.
هومن- دستشون درد نکنه. گفتم درد یاد سردردم افتادم! لیلا جون یه قرص سردرد با یه لیوان آب بده من
لیلا- گفتی سردرد من هم یاد سردرد فرگل افتادم. چطوری راستی؟ باز هم سردرد داری؟
من- گفتن سردرد یاد دکتر فرگل افتادم. باید فرگل خانم بریم سی تی اسکن یادت نره!
هومن- مگه چی شده؟
من- چند روز پیش دوباره سر فرگل درد گرفت رفتیم پیش دکتر زرتاش.سی تی اسکن داد گفت میگرن رو می شه معالجه کرد. بشرطی که کهنه نشده باشه. متاسفانه عکس خراب شده باید دوباره بریم سی تی اسکن کنیم.
لیلا- اینا همه عصبیه!
هومن- عین سردرد من! استرس ازدواجه!
لیلا- هومن خان!
هومن- خانم ها و آقایون معرفی می کنم، خانم لیلا پینوشه!همسر من دیکتاتور بزرگ! باور کنین صدام رو تو گلو خفه کرده!
من- حالا شام چی دارین؟
هومن- مهمونی با صرف عصرونه اس! نون و پنیر و چایی شیرین! اول زندگیمونه! باید خودمون رو جمع و جور کنیم. چیه خراب شدین رو ما!فردا بابام بیرونم کنه باید مدرک مهندسیم رو وردارم ببرم سر کوچه یه دکه کفاشی باز کنم و بزنم بالا سرم!
من- ناله نکن. برو جوجه کباب بگیر من پولشو رو می دم گدا!
هومن- ترو هم اگه بابات بیرون کنه باید بیای بشی شاگرد من!
در همین موقع زنگ زدند . سوسن خانم و هاله بودند. سلام و احوالپرسی شروع شد. نیم ساعت بعد هم بقیه اومدند و مهمونی به صورت رسمی شروع شد و تا ساعت دوازده ادامه داشت. خیلی خوش گذشت. یعنی هومن سر به سر پدرش و فرخنده خانم و پدرم می ذاشت و همه می خندیدم با رسیدن نیمه شب همه به خونه های خودمون برگشتیم. شب درست نتونستم بخوابم. در تمام طول شب کابوس می دیدم. ساعت 9 صبح بود چشمم تازه گرم می شد که یه دفعه دیدم یکی اومد زیر پتو ، توی تختخواب من! برگشتم دیدم هومن!
من- ا گم شو هومن تو اینجا چکار می کنی؟!
- خودتو بکش اون ورتر. دلم برای روزگار مجردی تنگ شده!
- نکنه لیلا از خونه بیرونت کرده؟
هومن- لیلا از این کارها بلد نیست. اومدیم بریم سراغ پریچهر خانم. دیدم خوابی یاد دوران قدیم افتادم که دوتایی پیش هم می خوابیدیم. نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت!
من- نکنه هنوز می ترسی؟
هومن- پاشو نوبت تو هم می رسه. انوقت می فهمی چی می گم
مطالب مشابه :
پریچهر(2)
دنیای رمان - پریچهر(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و
پریچهر 12
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 5
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 5 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 1
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 3
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 3 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 7
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 15
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 15 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
پریچهر 14
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 14 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
برچسب :
رمان پریچهر