همسایه ها
همسايه ها
احمد محمود
فصل سوم-3
لباس كار ميپوشم و قاطي بچهها ميروم تو ريسندگي.
تمام كارگاه، سالن غذاخوري، راهروها و حياط بزرگ و پر درخت ريسندگي پر ميشود اعلاميه. حتي چند اعلاميه هم به در اتاق رئيس كارخانه، اتاق رئيس حسابداري و اتاق جلسات هيأت مديره چسباندهايم.
كار اعتصاب بالا نميگيرد. مديرعامل كوتاه ميآيد. هيأت مديره كارخانه و نمايندگان كارگران، دور يك ميز مينشينند. روز اعتصاب است. كارگران، دسته دسته، زير درختها نشستهاند تا جلسه تمام شود. چهل دقيقه بيشتر طول نميكشد كه نمايندگان كارگران با چهرههاي شاد از اتاق ميزنند بيرون و اعلام ميكنند كه
- كارگراي اخراجي برميگردن سركارشون. بازداشتيام آزاد ميشن و شير ساعت ده صبرو كارخونه ميده
يكهو غريو هلهله بلند ميشود. كارگران هيجوم ميبرند و نمايندگان خود را رو دوش ميگيرند و شادي ميكنند.
محوطة كارخانة ريسندگي، در يك چشم به هم زدن، به يك پارچه شور و شادي بدل ميشود.
*
*
علي شيطان خيلي هوام را دارد. وقت و بيوقت سر راهم سبز ميشود. گهگاه احساس ميكنم كه دارد تعقيبم ميكند. كاري كرده است كه هرلحظه حضورش را در ذهنم احساس كنم، تا حالا دم به تله ندادهام. گمان كنم برايم خوابهايي ديده است
- خالد چطوري؟
اسمم را ياد گرفته است
- خوب تو ريسندگي شير دودكرديها
كي بهش گفته است؟
گاهي با دوچرخه است و گاهي پياده و هميشه، پشت نيمتنهاش بالا جسته است.
از كنارم رد ميشود و بدجور نگاهم ميكند. بهش لبخند ميزنم. خوش ندارم حتي دو كلمه باش گفتگو كنم. هميشه طوري از كنارش رد ميشوم كه پرش به پرم نگيرد.
يك هفته ميشود كه سيه چشم را نديدهام. از هفتة قبل كه تو باغ ملي ديدمش. به گمانم روز سه شنبه بود. عصر بود. با بهرام بود. نشسته بودند رويكي از نيمكتهاي باغ ملي.
حالا هروقت ببينمش دست و پايم را گم ميكنم. خودش هم دستگيرش شده است. رنگم ميپرد. قلبم بنا ميكند به تند زدن. گلويم خشك ميشود. حرف زدنم رگدار ميشود.
باز غافلگيرش ميكنم. يكهو جلوش سبز ميشوم. باهم حرف ميزنيم
- حالتون چطوره؟
- خوبم
- پاتون خوب شد؟
- خوب خوب
مينشينم كنارش. سكوت ميكنم. به همديگر نگاه ميكنيم. لبخند ميزند وسرش را مياندازد پائين. دلم ميزند. چه هوسي كردهام براي بوسيدنش. چه غوغايي تو دلم بپا شده است. تمام جانم شور و اشتياق شده است. اگر جلو خودم را نگيرم بعيد نيست كه يكهو بغلش كنم و به تمام تنش بوسه بزنم. دلم ميخواهد صورتم را فروكنم تو موهاش و بو بكشم. دلم ميخواهد آنقدر لبانش را ببوسم كه خون بيايد. باز نگاهم ميكند. يك لحظه نگاهمان درهم ميشود. هر دو لبخند ميزنيم و هردو، سرمان را مياندازيم پائين. يكهو ميبينم كه علي شيطان بالاي سرم ايستاده است. نگاه سبزش را دوخته است به سيه چشم و لبخند بيمزهاي لبانش را كش آورده است. ميخواهم بلند شوم و با مشت بگذارم تو چانهاش. نگاهم ميكند و حرف ميزند.
- فكر نميكردم يه جوون بيسر و بيپا كه پائينا شهر زندگي ميكنه بتونه با يه دختر ماماني روهم بريزه
تا بناگوش سرخ ميشوم. نميتوانم جلو خودم را بگيرم. از دهانم ميپرد
- حرف دهنتو بفهم
علي شيطان جا ميخورد و لبخند از لبش ميپرد
- چي گفتي؟
رنگ سيه چشم شده است عين كاه. بلند ميشود، نگاهم ميكند، به زور لبخند ميزند، سرتكان ميدهد و با بهرام راه ميافتد.
دندانهام روهم فشرده ميشود. رگهاي گردنم تند ميشود. خون خونم را ميخورد
- چطور تورش زدي؟
اگر بتوانم يك جوري قبض هاي "يك روزدرآمد" را از تو جيبم سربه نيست كنم، باش گلاويز ميشوم. بايد به خودم مسلط باشم. حرف آمده است تا پشت دندانهام. آب دهانم را قورت ميدهم. حرفم را ميخورم.
به پشتي نيمكت تكيه ميدهم، پام را مياندازم روپام و ته باغ ملي را نگاه ميكنم.
علي شيطان پا به پا ميشود. بعد مينشيند كنارم. زير چشمي نگاهش ميكنم و لبم را گاز ميگيرم.
علي شيطان سيگاري ميگيراند و بادودش بازي ميكند. تكان ميخورم كه بلند شوم. مچ دستم را ميگيرد.
- حالا بشين
- ميخوام برم
- خيلي خوب... يه دقه صبركن
نرم ادامه ميدهد
- ما ميتونيم با هم دوست باشيم
از كوره درميروم. مچ دستم را از دستش رها ميكنم و تند حرف ميزنم
- من به آدم كون پتي هستم كه پائينا شهر زندگي ميكنم، ولي تو به صاحب منصبي... چطور ميخواي با هم دوست باشيم؟
ميزند زير خنده. بلند ميشوم
- خيلي ناراحت شديها؟
پيشانيام عرق كرده است. شقيقههام ميزند. سرم دارد درد ميگيرد. دود سيگار تو سبيل علي شيطان گير ميكند و با سبيل قاطي ميشود و عينهو ان سگ دودي رنگ ميشود. چشمهايش به دو 1پولك سبز شيشهاي ميماند. دماغش سرخ است. گونههاش گوشتي است
- باهمه اين حرفا، اگه دلت ميخواد ميتونيم دوست باشيم
بي اين كه حرف بزنم، راه ميافتم. بدجوري بهم پيله كرده است. هرطور كه شده بايد پرش را از پرم جدا كنم. اگر اينطور پيش برود، يك روزي حسابي شاخ به شاخ ميشويم و آنوقت برايم دردسر درست خواهد شد.
تاريك شده است كه ميرسم به خانه. يكهو بچههاي محله هو ميكشند و از خانه هيجوم ميآورند بيرون. سر و صداي بچهها قاطي هم است. رحيم خركچي با چوب دنبالشان كرده است. رضوان ايستاده است كنار حوض و پاشنة دهان را كشيده است.
- تو كه نميتوني خرجي منوبدي، بايد كه كلاه قرمساقي سرت بذاري
انگار كه زده است به سيم آخر.
رحيم خركچي، بچهها را رها ميكند و هجوم ميبرد به رضوان. خون چشمهايش را گرفته است. خواج توفيق جلوش را ميگيرد. مش رحيم داد ميزند
- زنيكه زير سرش بلند شده
خواج توفيق، رحيم خركچي را ميكشد كنار
- مشتي رحيم قباحت داره
رضوان جيغ ميكشد
- الان ميرم كلانتري تكليفمو روشن كنم
- برو... د برو... منو كشتي ... د برو گورتو گم كن
همسايهها تازه فانوس را گيراندهاند. صنم زير بال رضوان را ميگيرد. خواج توفيق، رحيم خركچي را ميكشد به طرف اتاق. دهان مش رحيم كف كرده است
- انگشت نشون هركسوناكس شدم. شاطر حبيب كنايه ميزنه. بچهها، هو ميكنن، مهدي بقال خندة معنيدار ميكنه... عجب غلطي كردم
خواج توفيق، رحيم خركچي را ميبرد تو اتاق و زير گوشش حرف ميزند
- خب ردش كن بره... اين كه عزا نداره
مش رحيم براق ميشود
- ردش كنم؟... جونشو ميگيرم
- پس بايد باش بسازي
- هرچي بهش ميگم زن با آبروم بازي نكن انگار نه انگار... يه عمر بي سرو صدا زندگي كردم... حالا، اين آخر عمري...
يكهو رضوان هجوم ميبرد تو اتاق كه چادرش را بردارد. رحيم خركچي، جست ميزند و چادر را از دستش ميگيرد
- خيال كردي
رضوان چادر را ميكشد، رحيم خركچي ميگذارد تو گوشش. رضوان پرت ميشود و رو زمين ميغلتد. دامنش بالا ميرود. رضوان جيغ ميكشد. بچهها باز ريختهاند تو خانه. رحيم خركچي دنبالشان ميكند
- مادر به خطاها... آدم نميتونه حتي تو خونه خودش گه بخوره؟
بچهها شكلك در ميآورند و هو ميكشند و هجوم ميبرند به طرف در خانه. صنم باز مچ رضوان را ميگيرد و ازاتاق ميكشدش بيرون. خواج توفيق، رحيم خركچي را مينشاند جلو اتاق. چوب را از دستش ميگيرد و چپق را چاق ميكند و ميدهد به دستش
- مشتي رحيم اين زن به درد تو نمي خوره
رحيم خركچي جاي خودش غرغر ميكند. حسني، همراه الاغها از كورهپزخانه ميآيد و پشت سرش عموبندر است كه گاري را ميراند توخانه و سلام ميكند.
عموبندر، خيلي تكيده شده است.
رضوان، جلو اتاق آفاق مينشيند و زنجمور ميكند. آفاق كنار منقل چندك زده است و ذغالهاي نيم گرفته را باد ميزند. بانو، جلو اتاق صنم را جارو ميكند. بانو، رنگ وروئي گرفته است. سه هفته ديگر براي كرمعلي عقدش ميكنند.
*
*
پدرم نوشته است كه اول پائيز سرميزند و اگر كار و كاسبي خوب بود ميماند. اينطور كه پيداست، اين روزها، از روبراه شدن كار و كاسبي اصلاً خبري نيست. تو هر قهوهخانه كه نگاه كني، دسته دسته بيكارها نشستهاند و غم كلاف ميكنند. تصفيه خانه خوابيده است. بازار بيشتر كساد شده است و گشنگي دارد به خيلي ها زور ميآورد.
تا پيچ راديو را باز ميكني، صداي لرزان رئيس دولت است كه براي مردم حرف ميزند و از مردم كمك ميخواهد. نمايندگان رئيس دولت آمدند و – به قول مردم – انگليسي ها را ريختند به دريا. كشتي جنگي انگليسيها، دمش را انداخت رو كولش و رفت ولي هنوز از روبراه شدن زندگي خبري نيست. فكر كردهام كه تو ريسندگي كاري دست و پاكنم. هم به بچهها نزديكتر هستم و هم اينكه اول پائيز، بهتر ميتوانم درس خواندن شبانه را شروع كنم. فكرم را به شفق و پندار ميگويم. دست وپائي ميكنند كه دستم را تو ريسندگي بند كنند ولي اين روزها، كار ريسندگي چنان زار است كه امروز نه، فردا، بايد درش را تخته كنند.
باز خبرهاي تازه رو زبان ها افتاده است
- انگليسيا قصد دارن به هيأت بفرستن كه قرارداد تازه ببندن
- هيأت استو كسو ميگي؟
- خوب بله ... خيال ميكنم پيشنهادشونم چندون بد نباشه... پنجاه- پنجاه
- چه خوش باوري برادر؟
- بنظر تو عيبي داره؟
- خيال ميكني ما حريف حقهبازي انگليسيا مي شيم؟... يادت رفته كه شركت غاصب، مالياتيرو كه بابت نفت به دولت انگليس ميداد، از حقالامتياز ما بيشتر بود؟
اما رئيس دولت گفته است كه با انگليسيها قرارداد نميبندد
- ... خودمون استخراج ميكنيم، خودمون تصفيه ميكنيم، خودمونم ميفروشيم
- ولي آخه با كدوم كشتي؟... با كدوم سازمان فروش؟
كارگران تصفيه خانه مينشينند ساية ديوار تا صداي "فيدوس" پر بكشد و قابلمههاي خالي غذا را بردارند و راهي خانه شوند. همين روزهاست كه دسته دسته از كار بيرونشان كنند. بايد براي پدرم بنويسم كه محكم كاري كند و كارش را از دست ندهد. بايد بنويسم كه وضع از چه قرار است.
چشم كه باز ميكنم، ميبينم دارد غروب ميشود. پنج ساعت بيشتر خوابيدهام. لقمة آخري ناهار كه از گلويم پائين رفت چشمم سنگين شد. تمام بعد از ظهر، خواب سيه چشم را ديدم. حالا كه يادم ميآيد از لذت پر ميشود.
براي پدرم كاغذ بنويسم و راه بيفتم. گمان كنم كه گفتگوي امشب ما درباره سخنراني اخير رئيس دولت باشد. وقتي كه حرف ميزد، انگار بغض گلويش را گرفته بود. از "هيأت استوكس" حرف زد كه قرار است بيايند و با دولت مذاكره كنند.
- مادر ميخوام براي بابا كاغذ بنويسم. تو سفارشي نداري؟
جميله ميپرد تو دامانم
- بنويس كه دلم براش تنگ شده
مادرم ميگويد كه صاحب دكان آمده است و مطالبة اجارههاي عقب افتادة دكان را كرده است
- ... گفت اگه تكليفو روشن نكنين، روقفلش قفل ميزنم.
براي پدرم كاغذ مينويسم و شلوارم را بپا ميكشم و راه ميافتم.
چراغهاي خيابان روشن شده است. كمركش خيابان حكومتي نامه را مياندازم تو صندوق پست و كج ميكنم به طرف بازار خرما فروشها. بوي تلخ شاخههاي بريده شدة بيد، كوچة هيزم فروشها را پر كرده است. كارون بازهم بالاتر آمده است. آب، تيره به نظر ميرسد پندار و بقية بچهها منتظرم هستند. انگار چند دقيقه دير كردهام. پندار شروع ميكند به خواندن سرمقاله روزنامه. سرمقاله، مطلبي است دربارة "فرانكو" ديكتاتور اسپانيا. بايد با مبارزان اسپانيا همدردي كنيم. بايد جلاد اسپانيا را هرچه بيشتر رسوا سازيم و بايد از هرامكان استفاده كنيم تا توطئههاي فرانكورا براي خفه كردن خلق اسپانيا برملا كنيم.
سرمقاله تمام ميشود. بحث در باره "استخانويستها" درميگيرد. كار بيشتر "فرد" براي افزايش "توليد". پندار، مجاهدات برجستة "الكسي استخانوف"، كارگر نمونة كشور شوراها را تشريح ميكند. دهانم از تعجب باز ميماند. دلم ميخواست كه بحث امشب ما، درباره سخنراني اخير رئيس دولت باشد. دلم ميخواست حاليام شود كه چرا دولت پيشنهاد "هيأت استوكس" را نميپذيرد. ميخواستم از حيلههاي استعمارگرانة انگليسيها، هرچه بيشتر آگاه شوم. آخر، اين روزها، مهمترين مسأله ما همين است. موضوع را به پندار ميگويم. نگاهم ميكند. چند لحظه سكوت ميكند و بعد، خيلي آرام و خلاصه ميگويد كه اين قضيه بايد در "بالا" بررسي شود! لابد پندار حق دارد. چون، هرچه نباشد، خيلي بيشتر از من از اين چيزها سردرد ميآورد.
اتاق روبام است. پنجرهاش رو به كارون است. صداي پر خروش كارون ميآيد. هوا گرم است. كبة در خانه به شدت كوبيده ميشود. پندار از حرف زدن باز ميماند. به همديگر نگاه ميكنيم. پائين، يك پيرزن هست و يك زن جوان. شوهر زن جوان با ما تو جلسه است. خانه، آنقدر فسقلي است كه اگر بچهدار شوند جاشان تنگ خواهد بود.
بلند ميشوم و از پنجره نگاه ميكنم. صداي كوبيدن در قطع ميشود. حالا، صداي پاست كه سريع از پلهها بالا ميآيد. از اتاق ميزنيم بيرون. با پيمان سينه به سينه ميشويم. نيمه نفس است
- يالا... زود اينجارو خالي كنين... خيلي زود...
و به سرعت ميگردد و از پلهها ميرود پائين و از خانه بيرون ميزند.
كتابها را و روزنامهها را تقسيم ميكنيم و از پلهها سرازير ميشويم و از در خانه ميرانيم بيرون. زن جوان و شوهرش، در خانه را پشت سر ما ميبندند.
از تو كوچة هيزم فروشها صداي پا ميآيد. تا انتهاي باريكة سنگفرش چسبيده به ديوار ميرويم. پيش رويمان تا دوردستها، آب تيرة كارون گسترده شده است. صداي كارون تهديد كننده است. موجهاي پيدر پي به پا بست باريكه سنگفرش كوبيده ميشود. راهي نداريم. ميزنيم به آب و ميرانيم به طرف صخره بزرگي كه پيش رويمان است. آب تا زانو است. ماسه زير پاهامان خالي ميشود. موج كه ميآيد، آب تا كشالة رانمان ميرسد. ميرسيم به صخره. در پناهش قوز ميكنيم.
از كوچه هيزم فروشها، پنج نظامي بيرون ميآيد. چهرههاشان را نميبينم. نگاهمان ياري نميكند كه تاريكي را بشكافيم. مچ دست پيمان تو مشت يكي از نظاميهاست. نفس تو سينههامان حبس شده است. هوهوي پرتوان كارون تو گوشهامان است. صداي پيمان با صداي آب قاطي شده است.
- ... با من چيكار دارين؟
نظاميان، كبة در خانه را ميكوبند. درخانه باز ميشود. چهارتا از نظاميان هچوم ميبرند تو خانه. پيمان را همراهشان ميكشند. يكيشان جلو در خانه ميماند.
پشت سرمان يك صخرة ديگر هست. يكييكي ميرويم به طرفش. هوا تاريك تاريك شده است. از پناه صخرة دوم ميرويم به طرف شيب ماسهاي ساحل كارون و با دست و پا تقلا ميكنيم كه از شيب تند بالا بكشيم. چندبار، ماسة زير پاهامان خالي ميشود و سر ميخوريم پائين. حالا، حتي طرح قامت نظامي را كه روبروي خانه ايستاده است هم نميبينيم. هرطور شده خودمان را بالا ميكشيم و از پناه ديوار خانههاي ساحلي ميرانيم و عاقبت تو خيابان خرما فروشها سردر ميآوريم. ميايستيم تو تاريكي و از دور، به دهانة كوچة هيزم فروشها نگاه ميكنيم. چراغهاي خيابان خرمافروشها، جا به جا، خاموش است. جلو كوچة هيزم فروشها، يك اتومبيل نظامي ايستاده است. ناگهان نظاميان از كوچه هيزم فروشها بيرون ميزنند. پيمان همراهشان است. چند لحظه ميايستد و بعد، پيمان را رها ميكنند و سوار اتومبيل ميشوند و دور ميزنند و ميرانند به طرف بالاي شهر.
*
*
ناصر دواني قرض و قوله كرد و دور زمينش را ديوار كشيد. اسباب و اثاثهاش را جمع كرد و رفت كه تو خانة خودش زندگي كند. گويا يك گاو هم خريده است كه زنش ماست ببندد و كمك خرج و اقساط ماهانة بانك باشد. گمان كنم اگر زور به تنبانش بيايد، دوباره راهي كويت شود.
كرمعلي، اتاق ناصردواني را اجاره كرده است. قرار است با آب آهك سفيدش كند. شب جمعة ديگر، عقد و عروسي باهم است. از حالا دارند تدارك ميبينند. صنم و روپا بند نميشود. كرمعلي رفته است و از بازار حراج يك شلوار و يك نيمتنه خريده است. رنگ نيمتنه،كمي تندتر از رنگ شلوار است. شلوار شيرشكري رنگ است ولي نيمتنه، قهوهاي باز ميزند.
آفاق، يك قوارة ساتن سبزرنگ داده است كه براي بانو بدوزند. عصر، بانو را عقد ميكنند و شب هم، عروسي است.
چند تا از فاميلها را به ناهار و شام دعوت كردهاند. ساز و دهليها را هم خبر ميكنند. قرار است كه رضوان، زن مشرحيم، بانو را بند بيندازد و مشاطهاش كند. همهچيز روبراه است.
از خواب كه بيدار ميشوم، آفتاب تو حياط پهن است. ريشم را ميتراشم و شلوارم را ميپوشم كه از خانه بزنم بيرون. بوي ترياك خواجتوفيق تمام حياط را پر كرده است. تا لنگ ظهر مينشيند پاي منقل. آنوقتها، گاه گداري ميرفت بازار و دلالي ميكرد. يكي دو معاملة خرما – برنج و يا چاي را جوش ميداد و صنار – سه شاهي كاسب ميشد. اما حالا پاك از بازار بريده است و نشسته است پاي منقل و گوشش هم به غرزدنهاي آفاق بدهكار نيست.
رحيم خركچي رفته است كورهپزخانه. رضوان، كلة سحر زده است بيرون خدا عالم است كي بيايد. آفاق، شب نيامده است خانه. گاري عموبندر جلو كبوترخانه نيست. مادرم تو اتاق است. بلورخانم آهسته صدام ميكند. از جلو در خانه، راهم را كج ميكنم و ميروم تو اتاق بلورخانم. لنگههاي در اتاق را جفت ميكند و سينه به سينهام ميايستد.
ازش ميپرسم
- چيكارم داري؟
با صدايي كه لرزه دارد ميگويد
- تو خيلي بد شدي خالد
- بد شدم؟
- ديگه اصلاً منو از ياد بردي
ميخواهم راه بيفتم و از اتاق بروم بيرون. دو دستي مچ دستم را ميگيرد
- يه دقه صب كن... كارت دارم...
سست ميشوم
- ول كن بلورخانم... همسايهها حرف درميارن
- هيچكس نديد كه اومدي تو
- ولي وختي برم بيرون ميبينن
- حالا تا بري
مچم را محكم گرفته است. شهوت، چشمهايش را پر كرده است. صدايش ميلرزد. دگمههاي يقهاش را باز ميكند. سينهبند نبسته است. با اين سن و سال، سينهاش هنوز، سفتي و برجستگي سينة دخترها را دارد.
يكهو حلقم خشك ميشود. ميپرسم
- چيكار داري ميكني؟
ميگويد
- امروز عصر امانآقا ميره شوش
- خب، بره
- شب ميباس بياي
سرم را مياندازم پائين
- بلور خانوم، من قسم خوردم
خودش را ميچسباند به سينهام و تا بخواهم تكان بخورم، دستهايش را دور كمرم حلقه ميكند و نرمي شكمش را روشكمم احساس ميكنم
- ميباس امشب بياي... بايد بياي... بايد...
پشت سرهم، گردنم را ميبوسد و حرف ميزند
- اگه نياي خودمو ميكشم... بايد بياي...
تقلا ميكنم كه از حلقه دستهايش رها شوم
- بلورخانوم... بده... اگه همسايهها...
مهلتم نميدهد حرفم را تمام كنم. بلهايش را مينشاند رو لبهايم. سر تا پا شهوت شده است. زانوهايش ميلرزد. شكمش را به شكمم فشار ميدهد و نرم نرمك ميجنبد و تند و تند به گونهها و گردن و لبهايم بوسه ميزند. كمكم تحريك ميشوم. دستهايم را دور كمرش حلقه ميكنم. صورتم را ميچسبانم به سينهاش. نوك پستانش را آهسته گاز ميگيرم. بلورخانم ناله ميكند. التماس ميكند. حرف تو گلويش گره ميخورد. هردو سست ميشويم. به زانو مينشينيم. بعد، دراز ميكشيم. پيراهنش را با سرانگشت بالا ميكشم. تنكه نپوشيده است. روكفل لختش دست ميكشم. صاف و داغ است. هردو دستم را دور رانها و كفلش حلقه ميكنم و سخت بهش ميچسبم.
حالا بلورخانم قرمز شده است. خيس عرق شده است. نفسش داغداغ است. دستش ميرود به كمربندم. آهسته بازش ميكند. باد، لنگة در اتاق را تكان ميدهد. لاي لتههاي در اتاق باز ميشود. حياط پيداست. كمي خودم را جمع ميكنم. صدايم ميلرزد. بهش ميگويم
- بلورخانوم، در اتاق باز شد
نميخواهم رهايم كند. شلوارم را ميكشد پائين
- بلورخانم، آبروريزي ميشه
تكان ميخورد. به سختي بلند ميشود. ميرود و لنگههاي در اتاق را ميبندد و چفت را مياندازد. تابرگردد، بلند ميشوم. ميآيد و سينه به سينهام ميايستد
- نه بلورخانوم... نه!... حالا نميشه
يكهو وا ميرود. سرخورده نگاهم ميكند. كمربندم را ميبندم. زانوهاش سست ميشود. مينشيند و آرام بنا ميكند گريه كردن
- چرا گريه ميكني؟
حرف نميزند. هقهق ميكند. از لاي درز در، تو حياط را نگاه ميكنم. صنم كوني تا پالههاي خشك را رودوش گرفته است و از پلههاي بام ميآيد پائين.
زن محمد ميكانيك نشسته است كنار حوض و ظرف ميشويد. دامنش جمع شده است. تنكهاش پيداست. رانهايش پر است. رنگشان عين رنگ مهتاب است. از جلو در كنار ميكشم. بلورخانم ساكت شده است دارد دگمههاي پيراهنش را ميبندد. بلند ميشود. دامنش را صاف ميكند و با صدائي خفه ميگويد
- برو بيرون
نگاهش ميكنم. باز ميگويد
- برو بيرون
- خيلي خوب بلورخانوم
- همين حالا
- يه دقه صبركن... زن محمدميكانيك كنار حوض نشسه
- از اتاق كه رفتي بيرون، ديگه هيچوخ نيگام نكن
دستهايم را ميگذارم رو شانهاش. با اوقات تلخي خودش را كنار ميكشد
- ... آخه حالا نميشد
ميايستد تو سينهام
- نميشد؟... اگه ميخواسي حالا تموم شده بود
- اگه كسي سر ميرسيد چي؟
- حالا كه نرسيد
باز ميروم به طرفش. نرم حرف ميزنم
- گفتي كه امانآقا...
از سر راهم ميرود كنار و حرفم را ميبرد
- تو كه قسم خوردي
لجم ميگيرد
- آره قسم خوردم... بازم ميگم كه قسم خوردم
ميروم به طرف در. از درز در نگاه ميكنم. صنم رفته است تو اتاق. زن محمدميكانيك دارد ظرفها را آب ميكشد. آب شتك زده است به تنكهاش. سرم را مياندازم پائين و دستهاي بلورخانم را رو پهلوهام احساس ميكنم. از پشت سر بغلم ميكند
- قسم خوردي كه چي؟
با اوقات تلخي ميگويم
- كه ديگه به تو دس نزنم
در حرف زدنش تمنا هست
- امشب بيا... خب؟... بيا... منتظرم
صدايش لرزه دارد. صداي جمع شدن ظرفها را ميشنوم. از درز در نگاه ميكنم. زن محمدميكانيك بلند شده است. ظرفها را برداشته است و دارد ميرود به طرف اتاق. دستهاي بلورخانم را از دور كمرم باز ميكنم
- مياي؟
جوابش نميدهم. چفت در را باز ميكنم. آهسته، لنگة در را عقب ميكشم و تند از اتاق ميزنم بيرون و با تك پا خودم را به مستراح ميرسانم و ميروم تو مستراح. نفسم بند آمده است. حس ميكنم كه رنگم پريده است. قلبم تند ميزند. چينهاي پيراهنم را صاف ميكنم. كمربندم را محكم ميبندم و از مستراح ميزنم بيرون.. بانو، جلو اتاق ايستاده است و نگاهم ميكند. مادرم از اتاق ميآيد بيرون. چشمش به من ميافتد، ميايستد. چيشنهاي پيشانياش در هم ميشود
- خالد تو هنوز نرفتي بيرون؟
- نه مادر
و آب دهانم را قورت ميدهم. مادرم مي رود تو مطبخ. ديگر حرفي نميزند. از خانه ميروم بيرون. از خيابان حكومتي ميكشم به طرف بالاي شهر. يكهو ميبينم كه دور و برخانه سيه چشم هستم. حالا ميدانم كه كدام دبيرستان ميرود و ميدانم چه قوت ميآيد و از كدام خيابان.
با خواروبار فروش اخت شدهام. رگ خوابش را بدست آوردهام. گاهي باهم گپي ميزنيم. از اوضاع حرف ميزنيم و از انگليسيها
- مش باقر، خبرتازه چي داري؟
هرچه از راديو شنيده است برايم ميگويد.
تا سيه چشم از مدرسه بيايد خيلي مانده است. ميرانم به طرف باغ ملي. گشتي ميزنم و بعد مينشينم رونيمكت. ساية نخل خنك است. پام را مياندازم روپام و ميروم تو خودم. دارم به بلورخانم فكر ميكنم«... اگه امروزكسي سررسيده بود، چه افتضاحي بالاميومد... امانآقا چيكار ميكرد؟ كي روش ميشد تو چشاي امانآقا نيگا كنه؟... امانآقا حق داره كه اينهمه كتكش ميزنه . اگه زن من بود گوش تا گوش سرشو ميبريدم...»
- منتظر دخيره هسي؟
علي شيطان است. دوچرخهاش را تكيه ميدهد به تنة نخل و مينشيند كنارم. كمي خودم را جمع و جور ميكنم
- ولي خودمونيمها... خيلي خوش سليقهاي
خون به صورتم ميجهد. يكهو حرف از دهانم ميپرد. صدام خفه است
- چيكار به كار من داري؟
قصد ميكنم كه اگه شورش را درآورد بخوابانم تو گوشش هرچه بادا، باد. يكهو يادم ميآيد كه توخانه از صد جلد كتاب هم بيشتر دارم. دندانهام را روهم فشار ميدهم. بعد، لب پائين را گاز ميگيرم. ميشنوم كه علي شيطان ميگويد
- هيچ... باتو كاري ندارم
پشت نيمتنهاش بالا جسته است. نرم ميگويم
- خب، پس چرا گاهي سربه سرم ميذاري؟
ميزند زير خنده. تقهقهه ميزند. دلم ريش ميشود. اگر ميتوانستم، آنقدر گلويش را فشار ميدادم كه سياه شود.
خودش را ميكشد جلوتر
- من، سربه سر تو نميذارم
- نميذاري؟... هميشه موي دماغم هسي
- راستشو بخواي، از تو خوشم اومده
چشمهايم را ريز ميكنم
- خوشت اومده؟... از...
علي شيطان خونسرد است. خيلي خونسرد. خنده از لبش نميبرد. ميروم تو حرفم
- آدم عجيبي هستيها...
و بنا ميكند به حرف زدن
- ببين خالد، من دلم ميخواد باتو دوست باشم. قبول كن كه من آدم بدي نيسم. من خيلي ميتونم كمكتون كنم. از موقعيتم خيلي خوب ميتونم استفاده بكنم. ميتونم به راحتي روزنومههاتونو جابه جا كنم. ميتونم خبراي دست اول بيارم...
چشمهام باز ميشود. يكهو مثل خشت خام آبديده وا ميروم. سخت غافلگير شدهام. خودم را جمع و جور ميكنم
- شما از چي دارين حرف ميزنين؟
ميخندد
- خودتو به كوچة علي چب نزن
بايد خونسرد باشم
- كوچه علي چپ؟... منظورت چيه؟
باز لبخند ميزند
- خوب ميفهمي چي ميگم... اينو ميدونم. منتها به من اطمينون نداري
به ساعت علي شيطان نگاه ميكنم. تا آمدن سيه چشم چيزي نمانده است. بلند ميشوم
- داري ميري؟
- من نميدونم تو از من چي ميخواي
خنده از لبهايش ميبرد. خشك و مقطع ميگويد
- اگه كمكم كني،كمكت ميكنم كه به اون دختره برسي
خندهام ميگيرد. جلو خودم را ميگيرم. فكر ميكنم كه علي شيطان چقدر بايد پاردم سائيده باشد. بهش ميگويم
- وختي حاليم شد كه چي از من ميخواي، اگه از دستم براومد، شايد كمكت كنم
راه ميافتم. صداي علي شيطان را از پشت سر ميشنوم
- ولي خالد، ميدونم كه منو، تو بالاخره باهم كنار ميايم
از باغ ملي ميزنم بيرون. علي شيطان سوار بردوچرخه از جلوم رد ميشود
- يه كم تندتر برو كه بهش برسي... مدرسه حالا تعطيل شده
همه چيز را ميداند. لابد تمام كار و كاسبي و زندگي را رها كرده است كه دائم زاغ سياه مرا چوب بزند. بايد حواسم را بيشتر جمع كنم. بيخود اسمش را «شيطان» نگذاشتهاند. هميشه سربزنگاه حاضر است. انگار مويش را آتش ميزنند.
باخواربارفروش احوالپرسي ميكنم. چارپايه را ميكشم كنار ديوار كه بنشينم. سيه چشم سر ميرسد. بهش سلام ميكنم
- حالتون چطوره؟
از خواربارفروشي، يك دفتر صدبرگ ميخرد. دستگيرم ميشود كه بهانه است
- حالم خوبه... شما چطورين؟
ديگر حرفي ندارم كه بزنم. سكوت ميكنم. هردو لبخند ميزنيم و هردو سرها را پائين مياندازيم. ناگهان براي گفتن حرف پيدا ميكنم
- شما كه اون روز، از حرف اون آقاهه ناراحت نشيدين؟
باز لبخند ميزند. دلم از جا كنده ميشود
- نه... چرا ناراحت بشم؟
- ازتون خيلي ممنونم
لبهايش تكان ميخورد، اما حرف نميزند. بهش ميگويم
- انگار ميخواستين يه چيزي بگين
ميگويد
- اه... ميدوني؟
حرف را دندان ميزند. انگار دلش نميخواست بگويد، ولي ميگويد
- من، از حرف اون آقا فهميدم كه چرا اون روز نشوني خونهتونو ندادين
تا گردن سرخ ميشوم. ميفهمد كه خجالت كشيدهام. تند ميگويد
- ولي خب، مگه چه عيبي داره
گلويم خشك ميشود. اصلاً نميتوانم تو چشمهايش نگاه كنم. چشمهايش آدم را اسير ميكند. سينهام را از هوا پر ميكنم و هوا را پرصدا بيرون ميدهم
- بله... به گمون منم عيبي نداره
لبخند ميزند و خداحافظي ميكند.
*
*
كنار سايبان الاغها، اجاق درست كردهاند. هيزمهاي شكسته، جلو اجاقها رو هم كود شده است. صنم دارد برنج آب مياندازد. تو خانه برو بيائي هست. بانو تو اتاق نشسته است و جم نميخورد. سلماني آمده است و حالا دارد ريش خط خواج توفق را ميزند. عموبندر و رحيم خركچي سر نوبت نشستهاند. ريش كرمعلي را سر بينة حمام ميتراشند. آفتاد آمده است بالا. هوا گرم است. حسني، كلة سحر، الاغها را برداشته است و رفته است كورهپزخانه كه زود برگردد. رضوان دارد وسمه و سرخاب و سفيدآب را جور ميكند. يك پايش تو اتاق خواج توفيق است و يك پايش تو اتاق خودش. آفاق اصلاً كون زمين نشستن ندارد. آشپز ميآيد تا كم و كسريها را برطرف كند. اجاقها را و هيزمها را و ديگها را ديد ميزند و بالنگونهاي كه رودوش دارد عرق پيشاني را ميگيرد. سر و كلة سازدهليها پيدا ميشود. مش رحيم، عموبندر و خواج توفيق نشستهاند ساية ديوار. بساط وافور خواج توفيق را تو اتاق رحيم خركچي پهن كردهاند. گروهي از بچههاي محله، همراه سازدهليها ميريزند تو حياط. رحيم خركچي چپغش را چاق ميكند. دستة چپق بلند است. مش رحيم پرنفس پك ميزند. بعد، انگار كه تو چاه خاكستر ريخته باشي و چاه دم داشته باشد و گرد خاكستر برگشته باشد و از دهانه چاه بيرون زده باشد، از دهان رحيم خركچي دود غليظ بيرون ميزند و دستة چپق كه اخرايي روشن است تو دود تيره ميشود و يك لحظه گم ميشود. رضوان از اتاق خواج توفيق ميزند بيرون. چادر، سرخورده است و افتاده است روشانههايش. موي سر رضوان مثل شبق است. زيرنور تند خورشيد برق ميزند. رحيم خركچي زير لب غرغر ميكند
- زنيكه فكر نميكنه كه چارتا آدم غريبه تو خونههس
بلورخانم نشسته است كنار بانو. شرمي دخترانه برچهرة زرد بانو سايه انداخته است. عصر، عقدش ميكنند و شب هم عروسي است. آفاق يك دور چاي ميآورد و به مردها تعارف ميكند. رضوان ميرود تواتاق خودش و با سرومهدان برميگردد. نگاه آشپز، از در اتاق رحيم خركچي تا در اتاق خواج توفيق، همراه رضوان ميگردد. سازدليها مينشينند ساية ديوار. بچهها جلو روي ساز دهليها روپاشنههاي پا چندك ميزنند.
آشپز مرد ميانه قدي است كه از سيسال بيشتر دارد. باز عرق پيشاني را با لنگ ميگيرد و هيزمها را با دقت زير ديگها ميچيند و كوره درست ميكند. كرمعلي از در خانه ميآيد تو. يك عالمه سبزي رو دوشش است. صنم جلو ميرود و سبزيها را از كرمعلي ميگيرد. رضوان باز از اتاق بيرون ميزند. آشپز قد راست ميكند و بانگاه دنبالش ميكند. رحيم خركچي باز غرغر ميكند
- اين زن عاقبت هم كاردس خودش ميده و هم كار دس من
و چپق را خالي ميكند.
سر چپق مشرحيم از چوب است. به رنگ اخراي تيره و به بزرگي يك حلقه وافور سه خط ناصرالدين شاهي.
رضوان ميرود تو اتاق بلورخانم. بعد، بلورخانم را صدا ميكند. بلورخانم از اتاق خواج توفيق ميزند بيرون. لبهايش را سرخ كرده است. گونههايش را سرخاب ماليد است. چابك ميرود تو اتاق و بعد، همراه رضوان، هردو از اتاق ميزنند بيرون. آشپز پابه پا ميشود و با صدائي خفه رضوان را صدا ميكند
- خواهر، يه عرض مختصر دارم
رضوان ميايستد. چهرهاش پر از شادي و خوشحالي است. پيشاني بلندش عرق كرده است. گونههايش برق ميزند. آشپز دنبال حرف خود ميآيد
- خواهر، يه انبر بلند تو اين خونه پيدا نميشه؟
و به رضوان لبخند ميزند. آشپز دو دندان طلا دارد كه تيره شدهاند. رضوان لبخند به لب ميگويد
- هرچي ميخواي از مادر دوماد بگير
و با اشاره چشم صنم را نشان ميدهد. رحيم خركچي آتش ميگيرد
- زنيكه اصلاً قباحت سرش نميشه
تكان ميخورد كه بلند شود. خواج توفيق مچ دستش را ميگيرد
- بشين مش رحيم. امروز وخت اين حرفا نيس
مش رحيم دمغ است
- آخه اصلاً فكر نميكنه كه چارتا مرد غريبه هس. سرش كه برهنهس هيچ، به مرتيكهم ميخنده. اقلاً بذا بهش بگم چادرشو سركنه، خواج توفيق مش رحيم را مينشاند. بعد، آفاق را صدا ميكند كه يك دور ديگر چاي بياورد. رضوان سر از اتاق ميكشد بيرون و صنم را صدا ميكند. چادر سرش نيست. تنش تو لباس قالب گرفه شده. تا صنم برود تو اتاق، رضوان آشپز را ديد ميزند. رحيم خركچي از كوره در ميرود و از جايش بلند ميشود
- لعنت خدا بردل سياه شيطون
رحيم خركچي ميرود تو اتاق و رضوان را صدا ميكند. آشپز، چندك ميزند و زير يكي از ديگها را ميگيراند. رضوان از اتاق خواج توفيق ميزند بيرون. شعلههاي كوتاه زير ديگ دودآلود است. رضوان بلبل زباني ميكند
- خدايا پناه برتو... بازم پيرمرد صدام كرد
آشپز ميشنود. رش روشانه ميگردد و لبخند ميزند. رضوان ميرود تو اتاق. شعلههاي زير ديگ هنوز دودآلود است. صداي مش رحيم خفه است
- آخه زن، اين چادر وامونده رو سركن، آخه چارتا نامحرم تو خونههس
صداي رضوان شنيده نميشود. باز صداي لرزهدار رحيم خركچي است كه از اتاق بيرون ميزند
- زن نذا امروز صدام دربياد. يه خرده خودتو جمع و جور كن. آخه هيا نميكني تو رو اين مرتيكه ميخندي؟
آشپز خودش را به كر گوشي زده است. هيزمهاي زير ديگ را جابه جا ميكند. شعله پرتوان ميشود.
خواج توفيق بلند ميشود، ميرود تو اتاق، دست رحيم خركچي را ميگيرد و از اتاق ميآوردش بيرون. رضوان پشت سرشان است. چادر را رو سركشيده است. رحيم خركچي مينشيند و چپق ديگر پر ميكند. دستة چپق، شش پهلو است. سرش بيضي شكل است. عينهو تخم بزرگ غازي كه رنگش كرده باشي. مش رحيم به چپق پك ميزند و زيرچشمي آشپز را ميپايد. آفاق يك دور ديگر چاي ميآورد. كرمعلي از خانه ميرود بيرون. مادرم ميرود تو اتاق خواج توفيق. جميله همراهش است.
نشستهام رو چارپايه و تكيه دادهام به ديوار اتاقمان و پايم را روپايم انداختهام. آفاق برايم چاي ميآورد
- انشاالله عروسيي خودت خدمت كنم
- خيلي ممنونم آفاق خانوم
پسرخاله رعنا ميآيد. بعد، خاله رعنا ميآيد و بعد، دخترش. دعوتشان كردهاند. مردها تو اتاق بلورخانم ناهار ميخورند و زنها تو اتاق پدرم. خواج توفيق رو ميكند به مرد ديلاغي كه سرنا تو دستش است
- بزن گرمش كن پدرجان
مرد ديلاغ كمرش را با لنگ، سفت ميبندد، پنبه ميچپاند تو گوشها و ميدمد به سرنا. دهل زن بلند ميشود و تسمة دهل را به گردن مياندازد. صداي دهل بلند ميشود. آفتاب پهن شده است. كمكم، بچهها از محلههاي ديگر ميآيند و جمع ميشوند دور سازدهليها. رضوان از اتاق ميآيد بيرون. باز چادر رو دوشش است. زبانههاي آتش، زير ديگ بالا كشيدهاند. از در ديگ بخار برميخيزد. آشپز برنجها را خالي ميكند تو ديگ. آب كف ميكند. حياط شلوغ است. صداي سرنا و دهل، تمام محله را روسر گرفته است. رحيم خركچي بلند ميشود. ميرود و بازوي رضوان را ميگيرد و از جمع، كنارش ميكشد
- صد دفه بهت گفتم كه چادر وامونده تو سركن.
رضوان غر ميزند
- آخه، كي ديگه به منو تونيگا ميكنه كه اينهمه جز ميزني
صداي مش رحيم ميلرزد
- زن، از خدا شرم كن
عموبندر دست رحيم خركچي را ميگيرد
- مشتي بيا بريم بيرون يه گشتي بزنيم
رضوان التماس ميكند
- آره عموبندر، ترو به خدا ببرش بيرون كه امروز بتونيم يه نفس بكشيم
رگهاي گردن رحيم خركچي تند ميشود. آشپز كفگير را ميگذارد كنار ديوار. جماعت را دور ميزند و ميآيد و ميايستد كنار خواج توفيق. حالا دارد رضوان را و رحيم خركچي را زيرچشمي ميپايد. صنم خودش را مياندازد ميان معركه و بنا ميكند به رقصيدن. يك رشته موي سفيد از زير چارقدش بيرون زده است. پيشاني و گونههاي صنم خيس عرق شده است. بچهها دست ميزنند. آب ديگ جوش آمده است. آرام آرام، حبابهاي آب از ته ديگ ميآيد بالا و در سطح آب ميتركد. رحيم خركچي حرف ميزند. صديش را نميشنوم. صداي دهل و سرنا تا هفت محله ميرود. حالا رگهاي گردن مش رحيم كبود شده است. رضوان تند تند دستش را تكان ميدهد و حرف ميزند رحيم خركچي دست رضوان را ميگيرد و ميكشدش به طرف اتاق. چادر از سر رضوان رها ميشود. صداي دهل پر توانتر شده است. ديگ جوش آمده است. سطح آب قل ميزند. رضوان چادرش را ميگيرد و روزمين به دنبال خودش ميكشد. صداها قاطي شده است. مش رحيم فرياد ميكشد. صداي سرنا اوج ميگيرد. رضوان نفرين و ناله ميكند. خواج توفيق خودش را ميرساند به مش رحيم. صنم دارد ميرقصد. بچهها دست ميزنند. حالا زبانههاي آتش تمام ديگ را در برگرفتهاند. رضوان دوبامپي ميكوبد رو سينة رحيم خركچي. قلهاي درشت آب، قلوه كن، از جا كنده ميشود و ميتركد و تا لب ديگ بالا ميآيد. چهره مش رحيم تا گردن قرمز شده است. لالههاي گوشش سفيدي ميزند. خواج توفيق بازوي رحيم خركچي را ميگيرد. صنم روپا بند نميشود. ميرقصد و دور ميگردد. ضربههاي سنگين دهل،پردة گوش را آزار ميدهد. دست رحيم خركچي ميرود پر شال. هنوز رضوان با مشت به سينة استخواني مش رحيم ميكوبد. زبانههاي آتش از دهانه ديگ بالا زده است. مش رحيم چپق را از پر شال بيرون ميكشد. حالا رضوان به سروسينة خود ميزند. موي سرش پريشان شده است. صنم، سرتا پا خيس عرق شده است. صورتش گل انداخته است، با صداي سرنا و ضربههاي طبل، فرز و چابك ميرقصد. رحيم خركچي چپق را تكان ميدهد. رضوان صورت خود را چنگ مياندازد. آب ديگ بالا ميآيد و سر ميرود. مش رحيم با سر چپق ميكوبد به گيجگاه رضوان. رضوان نقش زمين ميشود. آب ديگ شعلهها را خاموش ميكند و رضوان، انگار كه سالهاست مرده است.
هنوز ضربههاي دهل ميتركد و صنم ميرقصد و صداي سرنا اوج ميگيرد و پسرخاله رعنا، جست ميزند و مچ رحيم خركچي را ميگيرد.
*
*
ميروم ملاقات رحيم خركچي. جلو ميلههاي اتاق ملاقات غوغاست. عين ميدان مالفروشها. صداها تو هم است. براي مش رحيم سيگار ميبرم. حالا ديگر چپق نميكشد. حرف كه ميزند، چشمهايش پر ميشود اشك
- ميبيني خالد؟...
دلداريش ميدهم
- ... ميبيني خالد آخر عمري چه بلايي سرم اومد؟
ريشش بلند شده است. سبيلش از دود سيگار زردي ميزند. سرش تراشيده است و چشمهاش گود افتاده است.
ميپرسد
- از حسني و ابرام چه خبر؟
خيالش را راحت ميكنم
- پيش دائيشون هستن
مشرحيم لباس راه راه زندان پوشيده است. عروسي كرمعلي عقب ميافتد
- خواهر بخت بدرو كه تو بازار نميفروشن
صنم غصهدار است
- آدم بدبختو از گردة شتر، كوسه ميزنه
ابراهيم ميآيد و دست مياندازد روخرت و پرتهاي رحيم خركچي. الاغها را برميدارد و ميبرد بازار مالفروشها. بعد، اتاق را خالي ميكند و حسني را ميبرد همراهش. حسني، بسكه گريه كرده است ناي حرف زدن ندارد.
هوا حسابي گرم شده است. حتي يك علف هرز هم نميجنبد. شرجي است. ناشتائي ميخورم و بلند ميشوم
- مادر. من امشب نميام خونه
يكهو بهتش ميزند. لبهايش روهم فشرده ميشود. پرسنده نگاهم ميكند. بعد ميگويد
- گفتي شب نمياي خونه؟
آهسته ميگويم
- نه مادر... نميام
ميآيد جلو
- كجا ميخواي بري؟
كمربندم را ميبندم و ميگويم
- بندر
مادرم سكوت ميكند. نگاهش با نگاهم درهم شده است. لبهاش به سنگيني سرب روهم نشسته است. دور دهانش چين افتاده است. موي سرش دارد خاكستري ميشود. آرام حرف ميزند. انگار باخودش است
- من دلواپسم خالد
- دلواپس مادر؟ ... واسه چي؟
پر صدا نفس ميكشد
- دلواپس كارات...
و به تاقچه اشاره ميكند
- ... اين كتابا... اونائي كه تازه باهاشون آشنا شدي... من ميترسم خالد
لبخند ميزنم. تو چشمهايش نگاه ميكنم و ميگويم
- چرا ميترسي مادر؟... مگه من چيكار ميكنم؟
آه تو گلويش ميشكند و حرف ميزند
- دلم گواه ميده كه كار درستي نميكني
بغلش ميكنم و گونههاش را ميبوسم
- به دلت بد نيار مادر...
صدايش پست ميشود
- تو هنوز زندگيرو نميشناسي خالد... تو هنوز خيلي جووني... تند
ميگويم
- ميدونم مادر، ميدونم. خدا بخواد از اول پائيز درس ميخونم... آخه اگه آدم سواد نداشته باشه، هيچ جا راش نميدن
باز به گونههايش بوسه ميزنم
- چقدر به پدرم گفتم بذار درس بخونم
رهاش ميكنم
- شايدم شب برگشتم مادر
آهسته ميگويد
- خدا پشت و پناهت
جميله را ميبوسم. لبهاي مادرم تكان ميخورد. انگار ورد ميخواند. بهش لبخند ميزنم و از اتاق ميزنم بيرون.
خيابان حكومتي خلوت است. موي سفيد مادرم از ذهنم جدا نميشود. چشمان گود افتادة پدرم از ذهنم جدا نميشود. صدايش تو گوشم است
مرد اونه كه وختي بزني پشت شونهش، گرد و خاك بلند شه
دوماه ديگر ميآيد. لابد لاغرتر شده است. لابد پيرتر شده است "... آدم خيال ميكنه كه نوكر عرباس و عربا نوكر انگليسيا..." لبهاي پدرم با متانت روهم ميلغزد "... اينجا پول هست ولي با خفت و خواري..." ناصر دولتي تو چار ديواري خانهاش يا اتاق ديگر زده است و داده است به اجارهنشين
آدم بايد زرنگ باشه... زرنگ... به فرنگي گفتم "گودمي سن.." خنديد و زد پشت قفام و حقوقمواضاف كرد... آدم بايد زرنگ باشه...
خيابان پهلوي خلوت است. جا به جا، تك و توكي آدمها رفت و آمد ميكنند. پيراهنهاشان خيس عرق است و به گردههاشان چسبيده است.
تو كتابفروشي مجاهد كسي نيست. پيمان نشسته است و روزنامه ميخواند. شفق از پشت دكان ميآيد بيرون. لبخند به لب ميگويد
- اومدي؟
- آره
دست همديگر را ميفشاريم. پنجهام تو كف بزرگش گم ميشود. احساس امنيت ميكنم
- چمدون پشت مغازهس...
با هم ميرويم پشت دكان كه انباري از كتاب است. گردهام و پيشانيام به عرق نشسته است. حرفش را ادامه ميدهد
- اگه گير افتادي كلاً حاشا بزن
چمدان را سبك و سنگين ميكنم. عجب سنگين است. ميگذارمش زمين
- ... روزنومه، اعلاميه، بروشور و چنتام كتابه...
چمدان را برميدارم و راه ميافتم
- خداحافظ
- موفق باشي
از دكان ميزنم بيرون. قرار تماس را تو ذهنم مرور ميكنم
- چه وخت صيادا ميرن صيد ميگو؟
- اگه دريا آروم باشه، امشب
- به نظر ميرسه كه دريا آروم باشه
- هيچ پيشبيني نميشه كرد
بايد بروم بازار ماهي فروشها. ضلع جنوبي بازار. نشانهها را بار ديگر به ياد ميآورم. ميانه قد است. سياه چرده است. موي سرش فرفري است. پيراهن لاجوردي آستين كوتاه تنش است. شلوارش پشمي تيره است. شست راستش را با پارچة زرد رنگي بسته است.
هوا دم دارد. هولبرم داشته است. خيابان دارد خلوتتر ميشود. قلبم ميزند. اگر قرار باشد خودم را ببازم گير افتادنم حتمي است. فكرم را از چمدان ميگيرم. قرار تماس را از ذهنم بيرون ميكنم. تلاش ميكنم كه به سيه چشم فكر كنم اما ممكن نيست. سنگيني چمدان حواسم را به خودش ميكشد.
مطالب مشابه :
نام جاهای دیدنی خوزستان
شوش از جمله شهرهای مهم استان خوزستان است که در 118 كیلومتری شمال اهواز واقع شده است.
شوشتر
دیدنی های خوزستان - شوشتر - Welcome to Khozestan Weblog - دیدنی های خوزستان
همسایه ها
خوزستان امروز - همسایه ها - نوشته های یک خوزستانی
منطقه گردشگری رباط یکی از زیباترین روستاهای خوزستان
اخبار خوزستان - منطقه گردشگری رباط یکی از زیباترین روستاهای خوزستان -
پیش شماره ها و کدتلفن استان خوزستان کد جدید استان 061
همه چیز - پیش شماره ها و کدتلفن استان خوزستان کد جدید استان 061 118- سايتهاي آموزش
اخبار هواشناسی استان
اخبار خوزستان پیرو اطلاعیه روز گذشته به شماره 118 کماکان منبع تولید گرد و خاک بر روی کشور
کتاب ذبیح الله نوشته اقبال سحر در کتابخانه رفیع شهر هویزه نقد و بررسی شد
امورفرهنگی کتابخانه های عمومی خوزستان - کتاب ذبیح الله نوشته اقبال سحر در کتابخانه رفیع شهر
خوزستان -
کهن دژ 2 - خوزستان - - استان خوزستان با مساحتی حدود 64236 کیلومتر مربع ، بین چهل و هفت درجه و
پیشینه خوزستان وظلم به بختیاریها
ســرزمــیــــن مــا - پیشینه خوزستان وظلم به بختیاریها - نشریه پژوهشی تاریخ و فرهنگ سرزمین
پاسخ به یک سوال...
دانشجو معلمان خوزستان - پاسخ به یک سوال - - دانشجو معلمان خوزستان
برچسب :
118 خوزستان