همسایه ها

همسايه ها
احمد محمود

فصل سوم-3

لباس كار مي‎پوشم و قاطي بچه‎ها مي‎روم تو ريسندگي.
تمام كارگاه، سالن غذاخوري، راهروها و حياط بزرگ و پر درخت ريسندگي پر مي‎شود اعلاميه. حتي چند اعلاميه هم به در اتاق رئيس كارخانه،‌ اتاق رئيس حسابداري و اتاق جلسات هيأت مديره چسبانده‎ايم.
كار اعتصاب بالا نمي‎گيرد. مديرعامل كوتاه مي‎آيد. هيأت مديره كارخانه و نمايندگان كارگران، دور يك ميز مي‎نشينند. روز اعتصاب است. كارگران، دسته دسته، زير درختها نشسته‎اند تا جلسه تمام شود. چهل دقيقه بيشتر طول نمي‎كشد كه نمايندگان كارگران با چهره‎هاي شاد از اتاق مي‎زنند بيرون و اعلام مي‎كنند كه
- كارگراي اخراجي برميگردن سركارشون. بازداشتيام آزاد ميشن و شير ساعت ده صب‎رو كارخونه ميده
يكهو غريو هلهله بلند مي‎شود. كارگران هيجوم مي‎برند و نمايندگان خود را رو دوش مي‎گيرند و شادي مي‎كنند.
محوطة كارخانة ريسندگي، در يك چشم به هم زدن، به يك پارچه شور و شادي بدل مي‎شود.
*
*
علي شيطان خيلي هوام را دارد. وقت و بي‎وقت سر راهم سبز مي‎شود. گهگاه احساس مي‎كنم كه دارد تعقيبم مي‎كند. كاري كرده است كه هرلحظه حضورش را در ذهنم احساس كنم، تا حالا دم به تله نداده‎ام. گمان كنم برايم خوابهايي ديده است
- خالد چطوري؟
اسمم را ياد گرفته است
- خوب تو ريسندگي شير دودكردي‎ها
كي بهش گفته است؟
گاهي با دوچرخه است و گاهي پياده و هميشه، پشت نيمتنه‎اش بالا جسته است.
از كنارم رد مي‎شود و بدجور نگاهم مي‎كند. بهش لبخند مي‎زنم. خوش ندارم حتي دو كلمه باش گفتگو كنم. هميشه طوري از كنارش رد مي‎شوم كه پرش به پرم نگيرد.
يك هفته مي‎شود كه سيه چشم را نديده‎ام. از هفتة قبل كه تو باغ ملي ديدمش. به گمانم روز سه شنبه بود. عصر بود. با بهرام بود. نشسته بودند رويكي از نيمكتهاي باغ ملي.
حالا هروقت ببينمش دست و پايم را گم مي‎كنم. خودش هم دستگيرش شده است. رنگم مي‎پرد. قلبم بنا مي‎كند به تند زدن. گلويم خشك مي‎شود. حرف زدنم رگدار مي‎شود.
باز غافلگيرش مي‎كنم. يكهو جلوش سبز مي‎شوم. باهم حرف مي‎زنيم
- حالتون چطوره؟
- خوبم
- پاتون خوب شد؟
- خوب خوب
مي‎نشينم كنارش. سكوت مي‎كنم. به همديگر نگاه مي‎كنيم. لبخند مي‎زند وسرش را مي‎اندازد پائين. دلم مي‎زند. چه هوسي كرده‎ام براي بوسيدنش. چه غوغايي تو دلم بپا شده است. تمام جانم شور و اشتياق شده است. اگر جلو خودم را نگيرم بعيد نيست كه يكهو بغلش كنم و به تمام تنش بوسه بزنم. دلم مي‎خواهد صورتم را فروكنم تو موهاش و بو بكشم. دلم مي‎خواهد آنقدر لبانش را ببوسم كه خون بيايد. باز نگاهم مي‎كند. يك لحظه نگاهمان درهم مي‎شود. هر دو لبخند مي‎زنيم و هردو، سرمان را مي‎اندازيم پائين. يكهو مي‎بينم كه علي شيطان بالاي سرم ايستاده است. نگاه سبزش را دوخته است به سيه چشم و لبخند بي‎مزه‎اي لبانش را كش آورده است. مي‎خواهم بلند شوم و با مشت بگذارم تو چانه‎اش. نگاهم مي‎كند و حرف مي‎زند.
- فكر نمي‎كردم يه جوون بي‎سر و بي‎پا كه پائينا شهر زندگي مي‎كنه بتونه با يه دختر ماماني روهم بريزه
تا بناگوش سرخ مي‎شوم. نمي‎توانم جلو خودم را بگيرم. از دهانم مي‎پرد
- حرف دهنتو بفهم
علي شيطان جا مي‎خورد و لبخند از لبش مي‎پرد
- چي گفتي؟
رنگ سيه چشم شده است عين كاه. بلند مي‎شود،‌ نگاهم مي‎كند،‌ به زور لبخند مي‎زند، سرتكان مي‎دهد و با بهرام راه مي‎افتد.
دندانهام روهم فشرده مي‎شود. رگهاي گردنم تند مي‎شود. خون خونم را مي‎خورد
- چطور تورش زدي؟
اگر بتوانم يك جوري قبض هاي "يك روزدرآمد" را از تو جيبم سربه نيست كنم،‌ باش گلاويز مي‎شوم. بايد به خودم مسلط باشم. حرف آمده است تا پشت دندانهام. آب دهانم را قورت مي‎دهم. حرفم را مي‎خورم.
به پشتي نيمكت تكيه مي‎دهم، پام را مي‎اندازم روپام و ته باغ ملي را نگاه مي‎كنم.
علي شيطان پا به پا مي‎شود. بعد مي‎نشيند كنارم. زير چشمي نگاهش مي‎كنم و لبم را گاز مي‎گيرم.
علي شيطان سيگاري مي‎گيراند و بادودش بازي مي‎كند. تكان مي‎خورم كه بلند شوم. مچ دستم را مي‎گيرد.
- حالا بشين
- ميخوام برم
- خيلي خوب... يه دقه صبركن
نرم ادامه مي‎دهد
- ما ميتونيم با هم دوست باشيم
از كوره درمي‎روم. مچ دستم را از دستش رها مي‎كنم و تند حرف مي‎زنم
- من به آدم كون پتي هستم كه پائينا شهر زندگي مي‎كنم، ولي تو به صاحب منصبي... چطور ميخواي با هم دوست باشيم؟
مي‎زند زير خنده. بلند مي‎شوم
- خيلي ناراحت شدي‎ها؟
پيشاني‎ام عرق كرده است. شقيقه‎هام مي‎زند. سرم دارد درد مي‎گيرد. دود سيگار تو سبيل علي شيطان گير مي‎كند و با سبيل قاطي مي‎شود و عينهو ان سگ دودي رنگ مي‎شود. چشمهايش به دو 1پولك سبز شيشه‎اي مي‎ماند. دماغش سرخ است. گونه‎هاش گوشتي است
- باهمه اين حرفا، اگه دلت ميخواد مي‎تونيم دوست باشيم
بي اين كه حرف بزنم، راه مي‎افتم. بدجوري بهم پيله كرده است. هرطور كه شده بايد پرش را از پرم جدا كنم. اگر اينطور پيش برود،‌ يك روزي حسابي شاخ به شاخ مي‎شويم و آنوقت برايم دردسر درست خواهد شد.
تاريك شده است كه مي‎رسم به خانه. يكهو بچه‎هاي محله هو مي‎كشند و از خانه هيجوم مي‎آورند بيرون. سر و صداي بچه‎ها قاطي هم است. رحيم خركچي با چوب دنبالشان كرده است. رضوان ايستاده است كنار حوض و پاشنة دهان را كشيده است.
- تو كه نميتوني خرجي منوبدي، بايد كه كلاه قرمساقي سرت بذاري
انگار كه زده است به سيم آخر.
رحيم خركچي،‌ بچه‎ها را رها مي‎كند و هجوم مي‎برد به رضوان. خون چشمهايش را گرفته است. خواج توفيق جلوش را مي‎گيرد. مش رحيم داد مي‎زند
- زنيكه زير سرش بلند شده
خواج توفيق، رحيم خركچي را مي‎كشد كنار
- مشتي رحيم قباحت داره
رضوان جيغ مي‎كشد
- الان ميرم كلانتري تكليفمو روشن كنم
- برو... د برو... منو كشتي ... د برو گورتو گم كن
همسايه‎ها تازه فانوس را گيرانده‎اند. صنم زير بال رضوان را مي‎گيرد. خواج توفيق، رحيم خركچي را مي‎كشد به طرف اتاق. دهان مش رحيم كف كرده است
- انگشت نشون هركسوناكس شدم. شاطر حبيب كنايه ميزنه. بچه‎ها،‌ هو ميكنن،‌ مهدي بقال خندة معني‎دار ميكنه... عجب غلطي كردم
خواج توفيق، رحيم خركچي را مي‎برد تو اتاق و زير گوشش حرف مي‎زند
- خب ردش كن بره... اين كه عزا نداره
مش رحيم براق مي‎شود
- ردش كنم؟... جونشو مي‎گيرم
- پس بايد باش بسازي
- هرچي بهش ميگم زن با آبروم بازي نكن انگار نه انگار... يه عمر بي سرو صدا زندگي كردم... حالا،‌ اين آخر عمري...
يكهو رضوان هجوم مي‎برد تو اتاق كه چادرش را بردارد. رحيم خركچي، جست مي‎زند و چادر را از دستش مي‎گيرد
- خيال كردي
رضوان چادر را مي‎كشد، رحيم خركچي مي‎گذارد تو گوشش. رضوان پرت مي‎شود و رو زمين مي‎غلتد. دامنش بالا مي‎رود. رضوان جيغ مي‎كشد. بچه‎ها باز ريخته‎اند تو خانه. رحيم خركچي دنبالشان مي‎كند
- مادر به خطاها... آدم نميتونه حتي تو خونه خودش گه بخوره؟
بچه‎ها شكلك در مي‎آورند و هو مي‎كشند و هجوم مي‎برند به طرف در خانه. صنم باز مچ رضوان را مي‎گيرد و ازاتاق مي‎كشدش بيرون. خواج توفيق،‌ رحيم خركچي را مي‎نشاند جلو اتاق. چوب را از دستش مي‎گيرد و چپق را چاق مي‎كند و مي‎دهد به دستش
- مشتي رحيم اين زن به درد تو نمي خوره
رحيم خركچي جاي خودش غرغر مي‎كند. حسني، همراه الاغها از كوره‎پزخانه مي‎آيد و پشت سرش عموبندر است كه گاري را مي‎راند توخانه و سلام مي‎كند.
عموبندر، خيلي تكيده شده است.
رضوان، جلو اتاق آفاق مي‎نشيند و زنجمور مي‎كند. آفاق كنار منقل چندك زده است و ذغالهاي نيم گرفته را باد مي‎زند. بانو، جلو اتاق صنم را جارو مي‎كند. بانو، رنگ وروئي گرفته است. سه هفته ديگر براي كرمعلي عقدش مي‎كنند.
*
*
پدرم نوشته است كه اول پائيز سرمي‎زند و اگر كار و كاسبي خوب بود مي‎ماند. اينطور كه پيداست، اين روزها،‌ از روبراه شدن كار و كاسبي اصلاً خبري نيست. تو هر قهوه‎خانه كه نگاه كني،‌ دسته دسته بيكارها نشسته‎اند و غم كلاف مي‎كنند. تصفيه خانه خوابيده است. بازار بيشتر كساد شده است و گشنگي دارد به خيلي ها زور مي‎آورد.
تا پيچ راديو را باز مي‎كني، صداي لرزان رئيس دولت است كه براي مردم حرف مي‎زند و از مردم كمك مي‎خواهد. نمايندگان رئيس دولت آمدند و – به قول مردم – انگليسي ها را ريختند به دريا. كشتي جنگي انگليسيها،‌ دمش را انداخت رو كولش و رفت ولي هنوز از روبراه شدن زندگي خبري نيست. فكر كرده‎ام كه تو ريسندگي كاري دست و پاكنم. هم به بچه‎ها نزديكتر هستم و هم اينكه اول پائيز،‌ بهتر مي‎توانم درس خواندن شبانه را شروع كنم. فكرم را به شفق و پندار مي‎گويم. دست وپائي مي‎كنند كه دستم را تو ريسندگي بند كنند ولي اين روزها، كار ريسندگي چنان زار است كه امروز نه، فردا، بايد درش را تخته كنند.
باز خبرهاي تازه رو زبان ها افتاده است
- انگليسيا قصد دارن به هيأت بفرستن كه قرارداد تازه ببندن
- هيأت استو كسو ميگي؟
- خوب بله ... خيال مي‎كنم پيشنهادشون‎م چندون بد نباشه... پنجاه- پنجاه
- چه خوش باوري برادر؟
- بنظر تو عيبي داره؟
- خيال مي‎كني ما حريف حقه‎بازي انگليسيا مي شيم؟... يادت رفته كه شركت غاصب،‌ مالياتي‎رو كه بابت نفت به دولت انگليس مي‎داد، ‌از حق‎الامتياز ما بيشتر بود؟
اما رئيس دولت گفته است كه با انگليسيها قرارداد نمي‎بندد
- ... خودمون استخراج مي‎كنيم، خودمون تصفيه مي‎كنيم، خودمون‎م ميفروشيم
- ولي آخه با كدوم كشتي؟... با كدوم سازمان فروش؟
كارگران تصفيه خانه مي‎نشينند ساية‌ ديوار تا صداي "فيدوس" پر بكشد و قابلمه‎هاي خالي غذا را بردارند و راهي خانه شوند. همين روزهاست كه دسته دسته از كار بيرونشان كنند. بايد براي پدرم بنويسم كه محكم كاري كند و كارش را از دست ندهد. بايد بنويسم كه وضع از چه قرار است.
چشم كه باز مي‎كنم،‌ مي‎بينم دارد غروب مي‎شود. پنج ساعت بيشتر خوابيده‎ام. لقمة آخري ناهار كه از گلويم پائين رفت چشمم سنگين شد. تمام بعد از ظهر، خواب سيه چشم را ديدم. حالا كه يادم مي‎آيد از لذت پر مي‎شود.
براي پدرم كاغذ بنويسم و راه بيفتم. گمان كنم كه گفتگوي امشب ما درباره سخنراني اخير رئيس دولت باشد. وقتي كه حرف مي‎زد، انگار بغض گلويش را گرفته بود. از "هيأت استوكس" حرف زد كه قرار است بيايند و با دولت مذاكره كنند.
- مادر ميخوام براي بابا كاغذ بنويسم. تو سفارشي نداري؟
جميله مي‎پرد تو دامانم
- بنويس كه دلم براش تنگ شده
مادرم مي‎گويد كه صاحب دكان آمده است و مطالبة اجاره‎هاي عقب افتادة دكان را كرده است
- ... گفت اگه تكليفو روشن نكنين، روقفلش قفل مي‎زنم.
براي پدرم كاغذ مي‎نويسم و شلوارم را بپا مي‎كشم و راه مي‎افتم.
چراغهاي خيابان روشن شده است. كمركش خيابان حكومتي نامه را مي‎اندازم تو صندوق پست و كج مي‎كنم به طرف بازار خرما فروشها. بوي تلخ شاخه‎هاي بريده شدة بيد، كوچة هيزم فروشها را پر كرده است. كارون بازهم بالاتر آمده است. آب، تيره به نظر مي‎رسد پندار و بقية بچه‎ها منتظرم هستند. انگار چند دقيقه دير كرده‎ام. پندار شروع مي‎كند به خواندن سرمقاله روزنامه. سرمقاله، مطلبي است دربارة‌ "فرانكو" ديكتاتور اسپانيا. بايد با مبارزان اسپانيا همدردي كنيم. بايد جلاد اسپانيا را هرچه بيشتر رسوا سازيم و بايد از هرامكان استفاده كنيم تا توطئه‎هاي فرانكورا براي خفه كردن خلق اسپانيا برملا كنيم.
سرمقاله تمام مي‎شود. بحث در باره "استخانويستها" درمي‎گيرد. كار بيشتر "فرد" براي افزايش "توليد". پندار، مجاهدات برجستة "الكسي استخانوف"، كارگر نمونة‌ كشور شوراها را تشريح مي‎كند. دهانم از تعجب باز مي‎ماند. دلم مي‎خواست كه بحث امشب ما، ‌درباره سخنراني اخير رئيس دولت باشد. دلم مي‎خواست حالي‎ام شود كه چرا دولت پيشنهاد "هيأت استوكس" را نمي‎پذيرد. ميخواستم از حيله‎هاي استعمارگرانة انگليسيها، هرچه بيشتر آگاه شوم. آخر، اين روزها، مهمترين مسأله ما همين است. موضوع را به پندار مي‎گويم. نگاهم مي‎كند. چند لحظه سكوت مي‎كند و بعد، خيلي آرام و خلاصه مي‎گويد كه اين قضيه بايد در "بالا" بررسي شود! لابد پندار حق دارد. چون، هرچه نباشد، خيلي بيشتر از من از اين چيزها سردرد مي‎آورد.
اتاق روبام است. پنجره‎اش رو به كارون است. صداي پر خروش كارون مي‎آيد. هوا گرم است. كبة در خانه به شدت كوبيده مي‎شود. پندار از حرف زدن باز مي‎ماند. به همديگر نگاه مي‎كنيم. پائين، يك پيرزن هست و يك زن جوان. شوهر زن جوان با ما تو جلسه است. خانه، آنقدر فسقلي است كه اگر بچه‎دار شوند جاشان تنگ خواهد بود.
بلند مي‎شوم و از پنجره نگاه مي‎كنم. صداي كوبيدن در قطع مي‎شود. حالا، صداي پاست كه سريع از پله‎‎ها بالا مي‎آيد. از اتاق مي‎زنيم بيرون. با پيمان سينه به سينه مي‎شويم. نيمه نفس است
- يالا... زود اينجارو خالي كنين... خيلي زود...
و به سرعت مي‎گردد و از پله‎ها مي‎رود پائين و از خانه بيرون مي‎زند.
كتابها را و روزنامه‎ها را تقسيم مي‎كنيم و از پله‎ها سرازير مي‎شويم و از در خانه مي‎رانيم بيرون. زن جوان و شوهرش،‌ در خانه را پشت سر ما مي‎بندند.
از تو كوچة هيزم فروشها صداي پا مي‎آيد. تا انتهاي باريكة سنگفرش چسبيده به ديوار مي‎رويم. پيش رويمان تا دوردستها، آب تيرة كارون گسترده شده است. صداي كارون تهديد كننده است. موجهاي پي‎در پي به پا بست باريكه سنگفرش كوبيده مي‎شود. راهي نداريم. مي‎زنيم به آب و مي‎رانيم به طرف صخره بزرگي كه پيش رويمان است. آب تا زانو است. ماسه زير پاهامان خالي مي‎شود. موج كه مي‎آيد، آب تا كشالة‌ رانمان مي‎رسد. مي‎رسيم به صخره. در پناهش قوز مي‎كنيم.
از كوچه هيزم فروشها، پنج نظامي بيرون مي‎آيد. چهره‎هاشان را نمي‎بينم. نگاهمان ياري نمي‎كند كه تاريكي را بشكافيم. مچ دست پيمان تو مشت يكي از نظامي‎هاست. نفس تو سينه‎هامان حبس شده است. هوهوي پرتوان كارون تو گوش‎هامان است. صداي پيمان با صداي آب قاطي شده است.
- ... با من چيكار دارين؟
نظاميان، كبة در خانه را مي‎كوبند. درخانه باز مي‎شود. چهارتا از نظاميان هچوم مي‎برند تو خانه. پيمان را همراهشان مي‎كشند. يكيشان جلو در خانه مي‎ماند.
پشت سرمان يك صخرة ديگر هست. يكي‎يكي مي‎رويم به طرفش. هوا تاريك تاريك شده است. از پناه صخرة دوم مي‎رويم به طرف شيب ماسه‎اي ساحل كارون و با دست و پا تقلا مي‎كنيم كه از شيب تند بالا بكشيم. چندبار، ماسة‌ زير پاهامان خالي مي‎شود و سر مي‎خوريم پائين. حالا، حتي طرح قامت نظامي را كه روبروي خانه ايستاده است هم نمي‎بينيم. هرطور شده خودمان را بالا مي‎كشيم و از پناه ديوار خانه‎هاي ساحلي مي‎رانيم و عاقبت تو خيابان خرما فروشها سردر مي‎آوريم. مي‎ايستيم تو تاريكي و از دور، به دهانة كوچة‌ هيزم فروشها نگاه مي‎كنيم. چراغهاي خيابان خرمافروشها، جا به جا،‌ خاموش است. جلو كوچة هيزم فروشها، يك اتومبيل نظامي ايستاده است. ناگهان نظاميان از كوچه هيزم فروشها بيرون مي‎زنند. پيمان همراهشان است. چند لحظه مي‎ايستد و بعد، پيمان را رها مي‎كنند و سوار اتومبيل مي‎شوند و دور مي‎زنند و مي‎رانند به طرف بالاي شهر.
*
*
ناصر دواني قرض و قوله كرد و دور زمينش را ديوار كشيد. اسباب و اثاثه‎اش را جمع كرد و رفت كه تو خانة خودش زندگي كند. گويا يك گاو هم خريده است كه زنش ماست ببندد و كمك خرج و اقساط ماهانة‌ بانك باشد. گمان كنم اگر زور به تنبانش بيايد، دوباره راهي كويت شود.
كرمعلي، اتاق ناصردواني را اجاره كرده است. قرار است با آب آهك سفيدش كند. شب جمعة‌ ديگر، عقد و عروسي باهم است. از حالا دارند تدارك مي‎بينند. صنم و روپا بند نمي‎شود. كرمعلي رفته است و از بازار حراج يك شلوار و يك نيمتنه خريده است. رنگ نيمتنه،‌كمي تندتر از رنگ شلوار است. شلوار شيرشكري رنگ است ولي نيمتنه،‌ قهوه‎اي باز مي‎زند.
آفاق، يك قوارة ساتن سبزرنگ داده است كه براي بانو بدوزند. عصر، بانو را عقد مي‎كنند و شب هم، عروسي است.
چند تا از فاميلها را به ناهار و شام دعوت كرده‎اند. ساز و دهليها را هم خبر مي‎كنند. قرار است كه رضوان، زن مش‎رحيم، بانو را بند بيندازد و مشاطه‎اش كند. همه‎چيز روبراه است.
از خواب كه بيدار مي‎شوم، آفتاب تو حياط پهن است. ريشم را مي‎تراشم و شلوارم را مي‎پوشم كه از خانه بزنم بيرون. بوي ترياك خواج‎توفيق تمام حياط را پر كرده است. تا لنگ ظهر مي‎نشيند پاي منقل. آنوقتها، گاه گداري مي‎رفت بازار و دلالي مي‎كرد. يكي دو معاملة خرما – برنج و يا چاي را جوش مي‎داد و صنار – سه شاهي كاسب مي‎شد. اما حالا پاك از بازار بريده است و نشسته است پاي منقل و گوشش هم به غرزدن‎هاي آفاق بدهكار نيست.
رحيم خركچي رفته است كوره‎پزخانه. رضوان، كلة سحر زده است بيرون خدا عالم است كي بيايد. آفاق، شب نيامده است خانه. گاري عموبندر جلو كبوترخانه نيست. مادرم تو اتاق است. بلورخانم آهسته صدام مي‎كند. از جلو در خانه، راهم را كج مي‎كنم و مي‎روم تو اتاق بلورخانم. لنگه‎هاي در اتاق را جفت مي‎كند و سينه به سينه‎ام مي‎ايستد.
ازش مي‎پرسم
- چيكارم داري؟
با صدايي كه لرزه دارد مي‎گويد
- تو خيلي بد شدي خالد
- بد شدم؟
- ديگه اصلاً منو از ياد بردي
مي‎خواهم راه بيفتم و از اتاق بروم بيرون. دو دستي مچ دستم را مي‎گيرد
- يه دقه صب كن... كارت دارم...
سست مي‎شوم
- ول كن بلورخانم... همسايه‎ها حرف درميارن
- هيچكس نديد كه اومدي تو
- ولي وختي برم بيرون ميبينن
- حالا تا بري
مچم را محكم گرفته است. شهوت، چشمهايش را پر كرده است. صدايش مي‎لرزد. دگمه‎هاي يقه‎اش را باز مي‎كند. سينه‎بند نبسته است. با اين سن و سال، سينه‎اش هنوز، سفتي و برجستگي سينة دخترها را دارد.
يكهو حلقم خشك مي‎شود. مي‎پرسم
- چيكار داري مي‎كني؟
مي‎گويد
- امروز عصر امان‎آقا ميره شوش
- خب، بره
- شب ميباس بياي
سرم را مي‎اندازم پائين
- بلور خانوم، من قسم خوردم
خودش را مي‎چسباند به سينه‎ام و تا بخواهم تكان بخورم، دستهايش را دور كمرم حلقه مي‎كند و نرمي شكمش را روشكمم احساس مي‎كنم
- ميباس امشب بياي... بايد بياي... بايد...
پشت سرهم، گردنم را مي‎بوسد و حرف مي‎زند
- اگه نياي خودمو مي‎كشم... بايد بياي...
تقلا مي‎كنم كه از حلقه دستهايش رها شوم
- بلورخانوم... بده... اگه همسايه‎ها...
مهلتم نمي‎دهد حرفم را تمام كنم. بلهايش را مي‎نشاند رو لبهايم. سر تا پا شهوت شده است. زانوهايش مي‎لرزد. شكمش را به شكمم فشار مي‎دهد و نرم نرمك مي‎جنبد و تند و تند به گونه‎ها و گردن و لبهايم بوسه مي‎زند. كم‎كم تحريك مي‎شوم. دستهايم را دور كمرش حلقه مي‎كنم. صورتم را مي‎چسبانم به سينه‎اش. نوك پستانش را آهسته گاز مي‎گيرم. بلورخانم ناله مي‎كند. التماس مي‎كند. حرف تو گلويش گره مي‎خورد. هردو سست مي‎شويم. به زانو مي‎نشينيم. بعد، دراز مي‎كشيم. پيراهنش را با سرانگشت بالا مي‎كشم. تنكه نپوشيده است. روكفل لختش دست مي‎كشم. صاف و داغ است. هردو دستم را دور رانها و كفلش حلقه مي‎كنم و سخت بهش مي‎چسبم.
حالا بلورخانم قرمز شده است. خيس عرق شده است. نفسش داغ‎داغ است. دستش مي‎رود به كمربندم. آهسته بازش مي‎كند. باد، لنگة در اتاق را تكان مي‎دهد. لاي لته‎هاي در اتاق باز مي‎شود. حياط پيداست. كمي خودم را جمع مي‎كنم. صدايم مي‎لرزد. بهش مي‎گويم
- بلورخانوم، در اتاق باز شد
نمي‎خواهم رهايم كند. شلوارم را مي‎كشد پائين
- بلورخانم، آبروريزي ميشه
تكان مي‎خورد. به سختي بلند مي‎شود. مي‎رود و لنگه‎هاي در اتاق را مي‎بندد و چفت را مي‎اندازد. تابرگردد، بلند مي‎شوم. مي‎آيد و سينه به سينه‎ام مي‎ايستد
- نه بلورخانوم... نه!... حالا نميشه
يكهو وا مي‎رود. سرخورده نگاهم مي‎كند. كمربندم را مي‎بندم. زانوهاش سست مي‎شود. مي‎نشيند و آرام بنا مي‎كند گريه كردن
- چرا گريه مي‎كني؟
حرف نمي‎زند. هق‎هق مي‎كند. از لاي درز در،‌ تو حياط را نگاه مي‎كنم. صنم كوني تا پاله‎هاي خشك را رودوش گرفته است و از پله‎هاي بام مي‎آيد پائين.
زن محمد ميكانيك نشسته است كنار حوض و ظرف مي‎شويد. دامنش جمع شده است. تنكه‎اش پيداست. رانهايش پر است. رنگشان عين رنگ مهتاب است. از جلو در كنار مي‎كشم. بلورخانم ساكت شده است دارد دگمه‎هاي پيراهنش را مي‎بندد. بلند مي‎شود. دامنش را صاف مي‎كند و با صدائي خفه مي‎گويد
- برو بيرون
نگاهش مي‎كنم. باز مي‎گويد
- برو بيرون
- خيلي خوب بلورخانوم
- همين حالا
- يه دقه صبركن... زن محمدميكانيك كنار حوض نشسه
- از اتاق كه رفتي بيرون، ديگه هيچوخ نيگام نكن
دستهايم را مي‎گذارم رو شانه‎اش. با اوقات تلخي خودش را كنار مي‎كشد
- ... آخه حالا نميشد
مي‎ايستد تو سينه‎ام
- نميشد؟... اگه ميخواسي حالا تموم شده بود
- اگه كسي سر مي‎رسيد چي؟
- حالا كه نرسيد
باز مي‎روم به طرفش. نرم حرف مي‎زنم
- گفتي كه امان‎آقا...
از سر راهم مي‎رود كنار و حرفم را مي‎برد
- تو كه قسم خوردي
لجم مي‎گيرد
- آره قسم خوردم... بازم ميگم كه قسم خوردم
مي‎روم به طرف در. از درز در نگاه مي‎كنم. صنم رفته است تو اتاق. زن محمدميكانيك دارد ظرف‎ها را آب مي‎كشد. آب شتك زده است به تنكه‎اش. سرم را مي‎اندازم پائين و دستهاي بلورخانم را رو پهلوهام احساس مي‎كنم. از پشت سر بغلم مي‎كند
- قسم خوردي كه چي؟
با اوقات تلخي مي‎گويم
- كه ديگه به تو دس نزنم
در حرف زدنش تمنا هست
- امشب بيا... خب؟... بيا... منتظرم
صدايش لرزه دارد. صداي جمع شدن ظرفها را مي‎شنوم. از درز در نگاه مي‎كنم. زن محمدميكانيك بلند شده است. ظرفها را برداشته است و دارد مي‎رود به طرف اتاق. دستهاي بلورخانم را از دور كمرم باز مي‎كنم
- مياي؟
جوابش نميدهم. چفت در را باز مي‎كنم. آهسته، لنگة در را عقب مي‎كشم و تند از اتاق مي‎زنم بيرون و با تك پا خودم را به مستراح مي‎رسانم و مي‎روم تو مستراح. نفسم بند آمده است. حس مي‎كنم كه رنگم پريده است. قلبم تند مي‎زند. چينهاي پيراهنم را صاف مي‎كنم. كمربندم را محكم مي‎بندم و از مستراح مي‎زنم بيرون.. بانو، جلو اتاق ايستاده است و نگاهم مي‎كند. مادرم از اتاق مي‎آيد بيرون. چشمش به من مي‎افتد، مي‎ايستد. چيشنهاي پيشاني‎اش در هم مي‎شود
- خالد تو هنوز نرفتي بيرون؟
- نه مادر
و آب دهانم را قورت مي‎دهم. مادرم مي ‎رود تو مطبخ. ديگر حرفي نمي‎زند. از خانه مي‎روم بيرون. از خيابان حكومتي مي‎كشم به طرف بالاي شهر. يكهو مي‎بينم كه دور و برخانه سيه چشم هستم. حالا مي‎دانم كه كدام دبيرستان مي‎رود و مي‎دانم چه قوت مي‎آيد و از كدام خيابان.
با خواروبار فروش اخت شده‎ام. رگ خوابش را بدست آورده‎ام. گاهي باهم گپي مي‎زنيم. از اوضاع حرف مي‎زنيم و از انگليسيها
- مش باقر، خبرتازه چي داري؟
هرچه از راديو شنيده است برايم مي‎گويد.
تا سيه چشم از مدرسه بيايد خيلي مانده است. مي‎رانم به طرف باغ ملي. گشتي مي‎زنم و بعد مي‎نشينم رونيمكت. ساية نخل خنك است. پام را مي‎اندازم روپام و مي‎روم تو خودم. دارم به بلورخانم فكر مي‎كنم«... اگه امروزكسي سررسيده بود، چه افتضاحي بالاميومد... امان‎آقا چيكار مي‎كرد؟ كي روش مي‎شد تو چشاي امان‎آقا نيگا كنه؟... امان‎آقا حق داره كه اينهمه كتكش ميزنه . اگه زن من بود گوش تا گوش سرشو مي‎بريدم...»
- منتظر دخيره هسي؟
علي شيطان است. دوچرخه‎اش را تكيه مي‎دهد به تنة نخل و مي‎نشيند كنارم. كمي خودم را جمع و جور مي‎كنم
- ولي خودمونيم‎ها... خيلي خوش سليقه‎اي
خون به صورتم مي‎جهد. يكهو حرف از دهانم مي‎پرد. صدام خفه است
- چيكار به كار من داري؟
قصد مي‎كنم كه اگه شورش را درآورد بخوابانم تو گوشش هرچه بادا، باد. يكهو يادم مي‎آيد كه توخانه از صد جلد كتاب هم بيشتر دارم. دندانهام را روهم فشار مي‎دهم. بعد، لب پائين را گاز مي‎گيرم. مي‎شنوم كه علي شيطان مي‎گويد
- هيچ... باتو كاري ندارم
پشت نيمتنه‎اش بالا جسته است. نرم مي‎گويم
- خب، پس چرا گاهي سربه سرم ميذاري؟
مي‎زند زير خنده. تقهقهه مي‎زند. دلم ريش مي‎شود. اگر مي‎توانستم، آنقدر گلويش را فشار مي‎دادم كه سياه شود.
خودش را مي‎كشد جلوتر
- من، سربه سر تو نميذارم
- نميذاري؟... هميشه موي دماغم هسي
- راستشو بخواي، از تو خوشم اومده
چشمهايم را ريز مي‎كنم
- خوشت اومده؟... از...
علي شيطان خونسرد است. خيلي خونسرد. خنده از لبش نمي‎برد. مي‎روم تو حرفم
- آدم عجيبي هستي‎ها...
و بنا مي‎كند به حرف زدن
- ببين خالد، من دلم ميخواد باتو دوست باشم. قبول كن كه من آدم بدي نيسم. من خيلي ميتونم كمكتون كنم. از موقعيتم خيلي خوب ميتونم استفاده بكنم. ميتونم به راحتي روزنومه‎هاتونو جابه جا كنم. ميتونم خبراي دست اول بيارم...
چشمهام باز مي‎شود. يكهو مثل خشت خام آبديده وا مي‎روم. سخت غافلگير شده‎ام. خودم را جمع و جور مي‎كنم
- شما از چي دارين حرف ميزنين؟
مي‎خندد
- خودتو به كوچة علي چب نزن
بايد خونسرد باشم
- كوچه علي چپ؟... منظورت چيه؟
باز لبخند مي‎زند
- خوب مي‎فهمي چي ميگم... اينو ميدونم. منتها به من اطمينون نداري
به ساعت علي شيطان نگاه مي‎كنم. تا آمدن سيه چشم چيزي نمانده است. بلند مي‎شوم
- داري ميري؟
- من نميدونم تو از من چي ميخواي
خنده از لبهايش مي‎برد. خشك و مقطع مي‎گويد
- اگه كمكم كني،‌كمكت مي‎كنم كه به اون دختره برسي
خنده‎ام مي‎گيرد. جلو خودم را مي‎گيرم. فكر مي‎كنم كه علي ‎شيطان چقدر بايد پاردم سائيده باشد. بهش مي‎گويم
- وختي حاليم شد كه چي از من ميخواي، اگه از دستم براومد، شايد كمكت كنم
راه مي‎افتم. صداي علي شيطان را از پشت سر مي‎شنوم
- ولي خالد، ميدونم كه منو، تو بالاخره باهم كنار ميايم
از باغ ملي مي‎زنم بيرون. علي شيطان سوار بردوچرخه از جلوم رد مي‎شود
- يه كم تندتر برو كه بهش برسي... مدرسه حالا تعطيل شده
همه چيز را مي‎داند. لابد تمام كار و كاسبي و زندگي را رها كرده است كه دائم زاغ سياه مرا چوب بزند. بايد حواسم را بيشتر جمع كنم. بي‎خود اسمش را «شيطان» نگذاشته‎اند. هميشه سربزنگاه حاضر است. انگار مويش را آتش مي‎زنند.
باخواربارفروش احوالپرسي مي‎كنم. چارپايه را مي‎كشم كنار ديوار كه بنشينم. سيه چشم سر مي‎رسد. بهش سلام مي‎كنم
- حالتون چطوره؟
از خواربارفروشي، يك دفتر صدبرگ مي‎خرد. دستگيرم مي‎شود كه بهانه است
- حالم خوبه... شما چطورين؟
ديگر حرفي ندارم كه بزنم. سكوت مي‎كنم. هردو لبخند مي‎زنيم و هردو سرها را پائين مي‎اندازيم. ناگهان براي گفتن حرف پيدا مي‎كنم
- شما كه اون روز، از حرف اون آقاهه ناراحت نشيدين؟
باز لبخند مي‎زند. دلم از جا كنده مي‎شود
- نه... چرا ناراحت بشم؟
- ازتون خيلي ممنونم
لبهايش تكان مي‎خورد، اما حرف نمي‎زند. بهش مي‎گويم
- انگار ميخواستين يه چيزي بگين
مي‎گويد
- اه... ميدوني؟
حرف را دندان مي‎زند. انگار دلش نمي‎خواست بگويد، ولي مي‎گويد
- من، از حرف اون آقا فهميدم كه چرا اون روز نشوني خونه‎تونو ندادين
تا گردن سرخ مي‎شوم. مي‎فهمد كه خجالت كشيده‎ام. تند مي‎گويد
- ولي خب، مگه چه عيبي داره
گلويم خشك مي‎شود. اصلاً نمي‎توانم تو چشمهايش نگاه كنم. چشمهايش آدم را اسير مي‎كند. سينه‎ام را از هوا پر مي‎كنم و هوا را پرصدا بيرون مي‎دهم
- بله... به گمون منم عيبي نداره
لبخند مي‎زند و خداحافظي مي‎كند.
*
*
كنار سايبان الاغها، اجاق درست كرده‎اند. هيزمهاي شكسته، جلو اجاقها رو هم كود شده است. صنم دارد برنج آب مي‎اندازد. تو خانه برو بيائي هست. بانو تو اتاق نشسته است و جم نمي‎خورد. سلماني آمده است و حالا دارد ريش خط خواج توفق را مي‎زند. عموبندر و رحيم خركچي سر نوبت نشسته‎اند. ريش كرمعلي را سر بينة حمام مي‎تراشند. آفتاد آمده است بالا. هوا گرم است. حسني، كلة ‌سحر، الاغها را برداشته است و رفته است كوره‎پزخانه كه زود برگردد. رضوان دارد وسمه و سرخاب و سفيدآب را جور مي‎كند. يك پايش تو اتاق خواج توفيق است و يك پايش تو اتاق خودش. آفاق اصلاً كون زمين نشستن ندارد. آشپز مي‎آيد تا كم و كسريها را برطرف كند. اجاقها را و هيزمها را و ديگها را ديد مي‎زند و بالنگونه‎اي كه رودوش دارد عرق پيشاني را مي‎گيرد. سر و كلة سازدهليها پيدا مي‎شود. مش رحيم، عموبندر و خواج توفيق نشسته‎اند ساية ديوار. بساط وافور خواج توفيق را تو اتاق رحيم خركچي پهن كرده‎اند. گروهي از بچه‎هاي محله، همراه سازدهليها مي‎ريزند تو حياط. رحيم خركچي چپغش را چاق مي‎كند. دستة چپق بلند است. مش رحيم پرنفس پك مي‎زند. بعد، انگار كه تو چاه خاكستر ريخته باشي و چاه دم داشته باشد و گرد خاكستر برگشته باشد و از دهانه چاه بيرون زده باشد، از دهان رحيم خركچي دود غليظ بيرون مي‎زند و دستة چپق كه اخرايي روشن است تو دود تيره مي‎شود و يك لحظه گم مي‎شود. رضوان از اتاق خواج توفيق مي‎زند بيرون. چادر، سرخورده است و افتاده است روشانه‎هايش. موي سر رضوان مثل شبق است. زيرنور تند خورشيد برق مي‎زند. رحيم خركچي زير لب غرغر مي‎كند
- زنيكه فكر نميكنه كه چارتا آدم غريبه تو خونه‎هس
بلورخانم نشسته است كنار بانو. شرمي دخترانه برچهرة زرد بانو سايه انداخته است. عصر، ‌عقدش مي‎كنند و شب هم عروسي است. آفاق يك دور چاي مي‎آورد و به مردها تعارف مي‎كند. رضوان مي‎رود تواتاق خودش و با سرومه‎دان برمي‎گردد. نگاه آشپز، از در اتاق رحيم خركچي تا در اتاق خواج توفيق، همراه رضوان مي‎گردد. سازدليها مي‎نشينند ساية ‌ديوار. بچه‎ها جلو روي ساز دهليها روپاشنه‎هاي پا چندك مي‎زنند.
آشپز مرد ميانه قدي است كه از سي‎سال بيشتر دارد. باز عرق پيشاني را با لنگ مي‎گيرد و هيزمها را با دقت زير ديگها مي‎چيند و كوره درست مي‎كند. كرمعلي از در خانه مي‎آيد تو. يك عالمه سبزي رو دوشش است. صنم جلو مي‎رود و سبزيها را از كرمعلي مي‎گيرد. رضوان باز از اتاق بيرون مي‎زند. آشپز قد راست مي‎كند و بانگاه دنبالش مي‎كند. رحيم خركچي باز غرغر مي‎كند
- اين زن عاقبت هم كاردس خودش ميده و هم كار دس من
و چپق را خالي مي‎كند.
سر چپق مش‎رحيم از چوب است. به رنگ اخراي تيره و به بزرگي يك حلقه وافور سه خط ناصرالدين شاهي.
رضوان مي‎رود تو اتاق بلورخانم. بعد، بلورخانم را صدا مي‎كند. بلورخانم از اتاق خواج توفيق مي‎زند بيرون. لبهايش را سرخ كرده است. گونه‎هايش را سرخاب ماليد است. چابك مي‎رود تو اتاق و بعد، همراه رضوان، هردو از اتاق مي‎زنند بيرون. آشپز پابه پا مي‎شود و با صدائي خفه رضوان را صدا مي‎كند
- خواهر، يه عرض مختصر دارم
رضوان مي‎ايستد. چهره‎اش پر از شادي و خوشحالي است. پيشاني بلندش عرق كرده است. گونه‎هايش برق مي‎زند. آشپز دنبال حرف خود مي‎آيد
- خواهر، يه انبر بلند تو اين خونه پيدا نميشه؟
و به رضوان لبخند مي‎زند. آشپز دو دندان طلا دارد كه تيره شده‎اند. رضوان لبخند به لب مي‎گويد
- هرچي ميخواي از مادر دوماد بگير
و با اشاره چشم صنم را نشان مي‎دهد. رحيم خركچي آتش مي‎گيرد
- زنيكه اصلاً قباحت سرش نميشه
تكان مي‎خورد كه بلند شود. خواج توفيق مچ دستش را مي‎گيرد
- بشين مش رحيم. امروز وخت اين حرفا نيس
مش رحيم دمغ است
- آخه اصلاً فكر نميكنه كه چارتا مرد غريبه هس. سرش كه برهنه‎س هيچ، به مرتيكه‎م ميخنده. اقلاً بذا بهش بگم چادرشو سركنه، خواج توفيق مش رحيم را مي‎نشاند. بعد، آفاق را صدا مي‎كند كه يك دور ديگر چاي بياورد. رضوان سر از اتاق مي‎كشد بيرون و صنم را صدا مي‎كند. چادر سرش نيست. تنش تو لباس قالب گرفه شده. تا صنم برود تو اتاق، ‌رضوان آشپز را ديد مي‎زند. رحيم خركچي از كوره در مي‎رود و از جايش بلند مي‎شود
- لعنت خدا بردل سياه شيطون
رحيم خركچي مي‎رود تو اتاق و رضوان را صدا مي‎كند. آشپز، چندك مي‎زند و زير يكي از ديگها را مي‎گيراند. رضوان از اتاق خواج توفيق مي‎زند بيرون. شعله‎هاي كوتاه زير ديگ دودآلود است. رضوان بلبل زباني مي‎كند
- خدايا پناه برتو... بازم پيرمرد صدام كرد
آشپز مي‎شنود. رش روشانه مي‎گردد و لبخند مي‎زند. رضوان مي‎رود تو اتاق. شعله‎هاي زير ديگ هنوز دودآلود است. صداي مش رحيم خفه است
- آخه زن، اين چادر وامونده رو سركن، آخه چارتا نامحرم تو خونه‎هس
صداي رضوان شنيده نمي‎شود. باز صداي لرزه‎دار رحيم خركچي است كه از اتاق بيرون مي‎زند
- زن نذا امروز صدام دربياد. يه خرده خودتو جمع و جور كن. آخه هيا نمي‎كني تو رو اين مرتيكه مي‎خندي؟
آشپز خودش را به كر گوشي زده است. هيزمهاي زير ديگ را جابه جا مي‎كند. شعله پرتوان مي‎شود.
خواج توفيق بلند مي‎شود، مي‎رود تو اتاق،‌ دست رحيم خركچي را مي‎گيرد و از اتاق مي‎آوردش بيرون. رضوان پشت سرشان است. چادر را رو سركشيده است. رحيم خركچي مي‎نشيند و چپق ديگر پر مي‎كند. دستة چپق، شش پهلو است. سرش بيضي شكل است. عينهو تخم بزرگ غازي كه رنگش كرده باشي. مش رحيم به چپق پك مي‎زند و زيرچشمي آشپز را مي‎پايد. آفاق يك دور ديگر چاي مي‎آورد. كرمعلي از خانه مي‎رود بيرون. مادرم مي‎رود تو اتاق خواج توفيق. جميله همراهش است.
نشسته‎ام رو چارپايه و تكيه داده‎ام به ديوار اتاقمان و پايم را روپايم انداخته‎ام. آفاق برايم چاي مي‎آورد
- انشاالله عروسي‎ي خودت خدمت كنم
- خيلي ممنونم آفاق خانوم
پسرخاله رعنا مي‎آيد. بعد، خاله رعنا مي‎آيد و بعد، دخترش. دعوتشان كرده‎اند. مردها تو اتاق بلورخانم ناهار مي‎خورند و زنها تو اتاق پدرم. خواج توفيق رو مي‎كند به مرد ديلاغي كه سرنا تو دستش است
- بزن گرمش كن پدرجان
مرد ديلاغ كمرش را با لنگ، سفت مي‎بندد،‌ پنبه مي‎چپاند تو گوشها و مي‎دمد به سرنا. دهل زن بلند مي‎شود و تسمة دهل را به گردن مي‎اندازد. صداي دهل بلند مي‎شود. آفتاب پهن شده است. كم‎كم، بچه‎ها از محله‎هاي ديگر مي‎آيند و جمع مي‎شوند دور سازدهليها. رضوان از اتاق مي‎آيد بيرون. باز چادر رو دوشش است. زبانه‎هاي آتش، ‌زير ديگ بالا كشيده‎‎اند. از در ديگ بخار برمي‎خيزد. آشپز برنجها را خالي مي‎كند تو ديگ. آب كف مي‎كند. حياط شلوغ است. صداي سرنا و دهل،‌ تمام محله را روسر گرفته است. رحيم خركچي بلند مي‎شود. مي‎رود و بازوي رضوان را مي‎گيرد و از جمع، كنارش مي‎كشد
- صد دفه بهت گفتم كه چادر وامونده تو سركن.
رضوان غر مي‎زند
- آخه، كي ديگه به منو تونيگا ميكنه كه اينهمه جز مي‎زني
صداي مش رحيم مي‎لرزد
- زن، از خدا شرم كن
عموبندر دست رحيم خركچي را مي‎گيرد
- مشتي بيا بريم بيرون يه گشتي بزنيم
رضوان التماس مي‎كند
- آره عموبندر، ترو به خدا ببرش بيرون كه امروز بتونيم يه نفس بكشيم
رگهاي گردن رحيم خركچي تند مي‎شود. آشپز كفگير را مي‎گذارد كنار ديوار. جماعت را دور مي‎زند و مي‎آيد و مي‎ايستد كنار خواج توفيق. حالا دارد رضوان را و رحيم خركچي را زيرچشمي مي‎پايد. صنم خودش را مي‎اندازد ميان معركه و بنا مي‎كند به رقصيدن. يك رشته موي سفيد از زير چارقدش بيرون زده است. پيشاني و گونه‎هاي صنم خيس عرق شده است. بچه‎ها دست مي‎زنند. آب ديگ جوش آمده است. آرام آرام، حبابهاي آب از ته ديگ مي‎آيد بالا و در سطح آب مي‎تركد. رحيم خركچي حرف مي‎زند. صديش را نمي‎شنوم. صداي دهل و سرنا تا هفت محله مي‎رود. حالا رگهاي گردن مش رحيم كبود شده است. رضوان تند تند دستش را تكان مي‎دهد و حرف مي‎زند رحيم خركچي دست رضوان را مي‎گيرد و مي‎كشدش به طرف اتاق. چادر از سر رضوان رها مي‎شود. صداي دهل پر توان‎تر شده است. ديگ جوش آمده است. سطح آب قل مي‎زند. رضوان چادرش را مي‎گيرد و روزمين به دنبال خودش مي‎كشد. صداها قاطي شده است. مش رحيم فرياد مي‎كشد. صداي سرنا اوج مي‎گيرد. رضوان نفرين و ناله مي‎كند. خواج توفيق خودش را مي‎رساند به مش رحيم. صنم دارد مي‎رقصد. بچه‎ها دست مي‎زنند. حالا زبانه‎هاي آتش تمام ديگ را در برگرفته‎اند. رضوان دوبامپي مي‎كوبد رو سينة رحيم خركچي. قلهاي درشت آب، قلوه كن، از جا كنده مي‎شود و مي‎تركد و تا لب ديگ بالا مي‎آيد. چهره مش رحيم تا گردن قرمز شده است. لاله‎هاي گوشش سفيدي مي‎زند. خواج توفيق بازوي رحيم خركچي را مي‎گيرد. صنم روپا بند نمي‎شود. مي‎رقصد و دور مي‎گردد. ضربه‎هاي سنگين دهل،‌پردة گوش را آزار مي‎دهد. دست رحيم خركچي مي‎رود پر شال. هنوز رضوان با مشت به سينة استخواني مش رحيم مي‎كوبد. زبانه‎هاي آتش از دهانه ديگ بالا زده است. مش رحيم چپق را از پر شال بيرون مي‎كشد. حالا رضوان به سروسينة خود مي‎زند. موي سرش پريشان شده است. صنم، سرتا پا خيس عرق شده است. صورتش گل انداخته است، با صداي سرنا و ضربه‎هاي طبل، فرز و چابك مي‎رقصد. رحيم خركچي چپق را تكان مي‎دهد. رضوان صورت خود را چنگ مي‎اندازد. آب ديگ بالا مي‎آيد و سر مي‎رود. مش رحيم با سر چپق مي‎كوبد به گيجگاه رضوان. رضوان نقش زمين مي‎شود. آب ديگ شعله‎ها را خاموش مي‎كند و رضوان، انگار كه سالهاست مرده است.
هنوز ضربه‎هاي دهل مي‎تركد و صنم مي‎رقصد و صداي سرنا اوج مي‎گيرد و پسرخاله رعنا، جست مي‎زند و مچ رحيم خركچي را مي‎گيرد.
*
*
مي‎روم ملاقات رحيم خركچي. جلو ميله‎هاي اتاق ملاقات غوغاست. عين ميدان مالفروشها. صداها تو هم است. براي مش رحيم سيگار مي‎برم. حالا ديگر چپق نمي‎كشد. حرف كه مي‎زند، چشمهايش پر مي‎شود اشك
- مي‎بيني خالد؟...
دلداريش مي‎دهم
- ... مي‎بيني خالد آخر عمري چه بلايي سرم اومد؟
ريشش بلند شده است. سبيلش از دود سيگار زردي مي‎زند. سرش تراشيده است و چشمهاش گود افتاده است.
مي‎پرسد
- از حسني و ابرام چه خبر؟
خيالش را راحت مي‎كنم
- پيش دائيشون هستن
مش‎رحيم لباس راه راه زندان پوشيده است. عروسي كرمعلي عقب مي‎افتد
- خواهر بخت بدرو كه تو بازار نميفروشن
صنم غصه‎دار است
- آدم بدبختو از گردة شتر، كوسه ميزنه
ابراهيم مي‎آيد و دست مي‎اندازد روخرت و پرتهاي رحيم خركچي. الاغها را برمي‎دارد و مي‎برد بازار مالفروشها. بعد، اتاق را خالي مي‎كند و حسني را مي‎برد همراهش. حسني، بسكه گريه كرده است ناي حرف زدن ندارد.
هوا حسابي گرم شده است. حتي يك علف هرز هم نمي‎جنبد. شرجي است. ناشتائي مي‎خورم و بلند مي‎شوم
- مادر. من امشب نميام خونه
يكهو بهتش مي‎زند. لبهايش روهم فشرده مي‎شود. پرسنده نگاهم مي‎كند. بعد مي‎گويد
- گفتي شب نمياي خونه؟
آهسته مي‎گويم
- نه مادر... نميام
مي‎آيد جلو
- كجا ميخواي بري؟
كمربندم را مي‎بندم و مي‎گويم
- بندر
مادرم سكوت مي‎كند. نگاهش با نگاهم درهم شده است. لبهاش به سنگيني سرب روهم نشسته است. دور دهانش چين افتاده است. موي سرش دارد خاكستري مي‎شود. آرام حرف مي‎زند. انگار باخودش است
- من دلواپسم خالد
- دلواپس مادر؟ ... واسه چي؟
پر صدا نفس مي‎كشد
- دلواپس كارات...
و به تاقچه اشاره مي‎كند
- ... اين كتابا... اونائي كه تازه باهاشون آشنا شدي... من مي‎ترسم خالد
لبخند مي‎زنم. تو چشمهايش نگاه مي‎كنم و مي‎گويم
- چرا مي‎ترسي مادر؟... مگه من چيكار مي‎كنم؟
آه تو گلويش مي‎شكند و حرف مي‎زند
- دلم گواه ميده كه كار درستي نمي‎كني
بغلش مي‎كنم و گونه‎هاش را مي‎بوسم
- به دلت بد نيار مادر...
صدايش پست مي‎شود
- تو هنوز زندگي‎رو نميشناسي خالد... تو هنوز خيلي جووني... تند
مي‎گويم
- ميدونم مادر، ميدونم. خدا بخواد از اول پائيز درس ميخونم... آخه اگه آدم سواد نداشته باشه، هيچ جا راش نميدن
باز به گونه‎هايش بوسه مي‎زنم
- چقدر به پدرم گفتم بذار درس بخونم
رهاش مي‎كنم
- شايدم شب برگشتم مادر
آهسته مي‎گويد
- خدا پشت و پناهت
جميله را مي‎بوسم. لبهاي مادرم تكان مي‎خورد. انگار ورد مي‎خواند. بهش لبخند مي‎زنم و از اتاق مي‎زنم بيرون.
خيابان حكومتي خلوت است. موي سفيد مادرم از ذهنم جدا نمي‎شود. چشمان گود افتادة پدرم از ذهنم جدا نمي‎شود. صدايش تو گوشم است
مرد اونه كه وختي بزني پشت شونه‎ش، گرد و خاك بلند شه
دوماه ديگر مي‎آيد. لابد لاغرتر شده است. لابد پيرتر شده است "... آدم خيال مي‎كنه كه نوكر عرباس و عربا نوكر انگليسيا..." لبهاي پدرم با متانت روهم مي‎لغزد "... اينجا پول هست ولي با خفت و خواري..." ناصر دولتي تو چار ديواري خانه‎اش يا اتاق ديگر زده است و داده است به اجاره‎نشين
آدم بايد زرنگ باشه... زرنگ... به فرنگي گفتم "گود‎مي سن.." خنديد و زد پشت قفام و حقوقمواضاف كرد... آدم بايد زرنگ باشه...
خيابان پهلوي خلوت است. جا به جا،‌ تك و توكي آدمها رفت و آمد مي‎كنند. پيراهنهاشان خيس عرق است و به گرده‎هاشان چسبيده است.
تو كتابفروشي مجاهد كسي نيست. پيمان نشسته است و روزنامه مي‎خواند. شفق از پشت دكان مي‎آيد بيرون. لبخند به لب مي‎گويد
- اومدي؟
- آره
دست همديگر را مي‎فشاريم. پنجه‎ام تو كف بزرگش گم مي‎شود. احساس امنيت مي‎كنم
- چمدون پشت مغازه‎س...
با هم مي‎رويم پشت دكان كه انباري از كتاب است. گرده‎ام و پيشاني‎ام به عرق نشسته است. حرفش را ادامه مي‎دهد
- اگه گير افتادي كلاً حاشا بزن
چمدان را سبك و سنگين مي‎كنم. عجب سنگين است. مي‎گذارمش زمين
- ... روزنومه، اعلاميه، بروشور و چن‎تام كتابه...
چمدان را برمي‎دارم و راه مي‎افتم
- خداحافظ
- موفق باشي
از دكان مي‎زنم بيرون. قرار تماس را تو ذهنم مرور مي‎كنم
- چه وخت صيادا ميرن صيد ميگو؟
- اگه دريا آروم باشه، امشب
- به نظر ميرسه كه دريا آروم باشه
- هيچ پيش‎بيني نميشه كرد
بايد بروم بازار ماهي فروشها. ضلع جنوبي بازار. نشانه‎ها را بار ديگر به ياد مي‎آورم. ميانه قد است. سياه چرده است. موي سرش فرفري است. پيراهن لاجوردي آستين كوتاه تنش است. شلوارش پشمي تيره است. شست راستش را با پارچة زرد رنگي بسته است.
هوا دم دارد. هول‎برم داشته است. خيابان دارد خلوت‎تر مي‎شود. قلبم مي‎زند. اگر قرار باشد خودم را ببازم گير افتادنم حتمي است. فكرم را از چمدان مي‎گيرم. قرار تماس را از ذهنم بيرون مي‎كنم. تلاش مي‎كنم كه به سيه چشم فكر كنم اما ممكن نيست. سنگيني چمدان حواسم را به خودش مي‎كشد.


مطالب مشابه :


نام جاهای دیدنی خوزستان

شوش از جمله شهرهای مهم استان خوزستان است که در 118 كیلومتری شمال اهواز واقع شده است.




شوشتر

دیدنی های خوزستان - شوشتر - Welcome to Khozestan Weblog - دیدنی های خوزستان




همسایه ها

خوزستان امروز - همسایه ها - نوشته های یک خوزستانی




منطقه گردشگری رباط یکی از زیباترین روستاهای خوزستان

اخبار خوزستان - منطقه گردشگری رباط یکی از زیباترین روستاهای خوزستان -




پیش شماره ها و کدتلفن استان خوزستان کد جدید استان 061

همه چیز - پیش شماره ها و کدتلفن استان خوزستان کد جدید استان 061 118- سايتهاي آموزش




اخبار هواشناسی استان

اخبار خوزستان پیرو اطلاعیه روز گذشته به شماره 118 کماکان منبع تولید گرد و خاک بر روی کشور




کتاب ذبیح الله نوشته اقبال سحر در کتابخانه رفیع شهر هویزه نقد و بررسی شد

امورفرهنگی کتابخانه های عمومی خوزستان - کتاب ذبیح الله نوشته اقبال سحر در کتابخانه رفیع شهر




خوزستان -

کهن دژ 2 - خوزستان - - استان خوزستان با مساحتی حدود 64236 کیلومتر مربع ، بین چهل و هفت درجه و




پیشینه خوزستان وظلم به بختیاریها

ســرزمــیــــن مــا - پیشینه خوزستان وظلم به بختیاریها - نشریه پژوهشی تاریخ و فرهنگ سرزمین




پاسخ به یک سوال...

دانشجو معلمان خوزستان - پاسخ به یک سوال - - دانشجو معلمان خوزستان




برچسب :