رمان پناه اجباری16
حنانه _ راسا ! لبمو به دندون گرفتم ... واقعا فقط بخاطر اون عصبانی بودم ؟!! حنانه بلند شد و گفت : بیا بریم غذا ... ! بلند شدم ... _ حنانه من میل ندارم ! حنانه _ میخوای نشون بدی که از رفتارشون ناراحت شدی ؟! گنگ نگاش کردم ... حنانه _ کاری نکن که فکر کنه واست مهمه رفتاراش ! و منو کشید سمت میز غذا .. ایستادم کنارش ... واسه خودش داشت غذا میکشید ... _ راسا ؟ برگشتم ... تورج بود ... _ جانم ؟ یه پلاستیکو گرفت سمتم و گفت : غذای تو ! نگاش کردم ... تورج _ ترنم گفته ! نگام چرخید سمت ترنم ... داشت با لبخند نگام میکرد ... رفتم سمتش ... همونجور که پلاستیکه دستم بود ... _ این چیه ؟ ترنم _ گفتی اگه غذای مورد علاقه تو ندم آبرومو میبری ... منم حرف گوش کن ! زدم زیر خنده ... ترنم _ دیوونه ای عزیزم ! خندید و رفتن سمت میز ... نشستم روی مبل ... نگاهی به داخل پلاستیک کردم ... پپسی رو اوردم بیرون ... موهامو زدم کنار ... بازش کردم ... به لحظه نکشید نوشابه فواره زد روم ... چشام از ترس بسته شد ... ناخود آگاه جیغی زدم ... وقتی که حس کردم تموم شده چشامو باز کردم ... نوشابه از سرو صورتم پایین میومد ... نگام قفل شد به ترنم و دوربینی که کنارش بود ... داشت از خنده ریسه میرفت ... گیج بودم ... یعنی این خبر داشت نوشابه باید اینجوری میشد ... ؟ به دوربین نگاه کردم ... ترنم یه چیزی به فیلمبرداره گفت ... دوربینشو اورد پایین و رفت ... ترنم آروم اومد سمتم ... ترنم _ خوشگل شدی ! _ تو ...... ترنم _ سفارشی بود ! قوطی نوشابه رو زدم روی زمین ... با حرص روبروش ایستادم ... _ این دیگه چه شوخیه ؟ ترنم _ قربونت برم مجبور شدم ! با عصبانیت و از زور بغض داد زدم : من چیکار کنم حالا ؟! ترنم _ آروم باش بی جنبه ! لباس واست گذاشتم توی اتاق سوم طبقه بالا ! و رفت ... چشامو بستم ... بدون توجه به کسایی که نگام میکردن و بعضی هاشونم میخندیدن رفتم سمت پله ها ... با عصبانیت رفتم بالا ... به گند کشیده شده بودم ... رفتم داخل اتاق ... درو بستمو پشتش نشستم ... بغضم ترکید ... نمیدونستم چرا ولی خیلی دوست داشتم داد بزنم ... یعنی برای اینکه لباسمو عوض کنم اینجوریم کردن ؟؟؟!! نظر من واسه هیچ کدومشون مهم نبود ... نظر من اصلا مهم نبود ... دست کشیدم به لباس ... حتی درست ندیده بودمش ... لباسی که با بغض خریده بودمش ... عوضش نمیکردم ... عمرا عوضش کنم ... رفتم سمت حموم ... سرمو گرفتم زیر دوش آب ... بدون توجه به خیس شدن کل بدنم ... ! زیر آب گریه میکردم ولی واسه چی ؟!!! خودمم نمیدونستم ... _ راسا ؟! نگام چرخید سمت در ... حنانه بود ... با دیدن وضع من با نگرانی گفت : چی شده ؟ اومد سمتم ... شیر آبو بست ... صورتمو گرفت بین دستاش ... حنانه _ چته راسا ؟ زانو زدم روی زمین ... خسته شده بودم ... دیگه داشتم میبریدم ... ! _ چرا به خودم نگفتید ... لازم بود اینجوری حالیم کنید ؟ حنانه _ چی میگی راسا ؟ _ لازم بود اینجوری باعث شید تا لباسمو عوض کنم ؟ حنانه _ چی ؟!!! بلند شدم ... رفتم سمت اتاق ... _ دلم میخواد یه جا برم که واسم ارزش قائل باشن ... نه اینجا ! منو برگردوند سمت خودش ... حنانه _ معلوم هست داری چه زری میزنی ؟!!! من اصلا خبر نداشتم ترنم اینکارو میخواد بکنه ! موهامو خشک کردم ... با پتوی روی تخت !!! لباسمو توی حمومه عوض کردم بدون اینکه چیزی به حنانه بگم ... یه کت شلوار آبی بود ... موهامو بدون اینکه شونه ای چیزی بکنم یه طرفم ریختم و رفتم سمت در ... حنانه _ صبر کن ! نایستادم ... از پله ها رفتم پایین ... آهنگ گذاشته بودن ... ترنم و احسان داشتن میرقصیدن ... رفتم سمت سهند که یه گوشه ایستاده بود ... سهند _ چرا این شکلی شدی ؟!!!! _ لطف ترنمه ! سهند _ خوشگل تر شدی ! پوزخندی زدم و گفتم : حالا باشه منم خر ! منو کشید سمت خودش و با خنده گفت : اون که بودی عزیزم ... ولی خداییش خیلی نازتر شدی ! هیچی نگفتم ... امیدوارم تعریفش حقیقت بوده باشه ... .......................................... مانتومو پوشیده بودم ... کنار در ایستادم ... گوشیمو از توی کیفم بیرون اوردم تا سهندو پیدا کنم ... گفته بود چند دقیقه !!! _ راسا جان ؟ برگشتم ... مارال بود ... لبخندی زد ... مارال _ داریم میریم ویلای یکی از بچه ها ... صدرا گفت تو نمیتونی بیای ... ولی بیخیال حرف اون ... میشه بیای ؟ ناخونامو توی دستم فرو کردم ... آخه چرا داشت جوری رفتار میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده ... یعنی واقعا دوتا گوش بالای سرم بود ؟!!!! مارال _ خواهش میکنم ... لطفا ! _ من که گفتم نمیاد ! برگشتم سمتش ... نگاش نکردم ... چرا نمیگفت که داره همه چی بین ما تموم میشه ؟!! مارال _ فقط دوروزه ! برگشتم سمتش ... داشتم زیاد تحمل میکردم ... ! _ صدرا بهتون چیزی نگفته ؟!! مارال _ راجبه ؟! _ قرار طلاق ما دوتا ! مارال _ آها اونو میگی ... چرا عزیزم گفته ... ولی من کاری به اون ندارم ... تو به عنوان دوست من میای ! دهنم وا موند ... این میدونست همه چیو ؟!!! صدرا _ مارال راه بیفت ... میبینی که نمیاد ! مارال _ شما حرف نزن ... من جواب راسا رو میخوام ! صدرا پوفی کشید ... مارال مشتاق و منتظر نگام میکرد ... _ فکر نکنم دیگه درست نباشه باهم دیگه جایی بریم ! مارال _ ولی عزیزم تا وقتی که دفتر طلاق امضا نشه شما زنو شوهرید و باید پیش هم باشید ! _ ببخشید ولی هیچ بایدی وجود نداره ... همه چی بین ما تموم شده ... مگه نه آقای صدر ؟ برگشتم سمتش ... نگاهشو دوخت توی چشام ... خیلی خونسرد گفت : بله ... تا وقت دادگاه خدانگهدار !!! و دست مارالو گرفت و بیرون رفتن ... خشکم زد ... این صدرا بود ؟!!! این صدرا .... اصلا خوب نبود ! سهند _ بریم ؟ برگشتم سمتش ... آروم سرمو تکون دادم ... راه افتادم دنبالش ... فقط منتظر بود بهش بگم نمیخوامش ... طلاق میخوام ... خیلی وقت بود که ازم خسته شده بود ... از همون روز اول ... اینو میشد از نگاهش خوند .. دیگه هیچ تلاشی برای حرف زدن باهام نمیکرد ... این جمله اش یعنی همه چی تموم !!! نفس عمیقی کشیدم ... واقعا قبول کرده !؟!! نشستم روی تختم ... چشمم به پیامی بود که صدرا داده بود : نمیتونم بیام ... باید برم یه جایی ... کارم مهمتر از طلاقه ... بعد از اون به کارای طلاق میرسم . با حرص به موهام چنگ زدم ... یه جوری رفتار میکرد که انگار براش مهم نیست ... من بودم یه ماه پیش ادعای عاشقی میکردم ... حالا راحت میگفت واسش فرق نمیکنه ... ! شماره شو گرفتم ... برای اون مهم نبود ولی برای من بود ... حاضر نبودم بیشتر از این تحمل کنم اسمشو ! صدرا _ بله ؟ _ این چیه فرستادی ؟ صدرا _ مبهم بود ؟ _ نخیر مبهم نبود ولی منظورتو نمیفهمم ... ما باهم حرف زدیم ... گفتیم که توافقی طلاق میگیریم ... ولی این مسخره بازی هاتو درک نمیکنم ! صدرا _ مسخره بازی ؟!!!! _ آره ... اینکه هر دفعه طلاقو میخوای عقب بندازی ! خندید ... بلند ... صدرا _ تو چی فکر میکنی ؟! فکر میکنی دلم میخواد هنوزم به اون زندگی ادامه بدم ؟!! نه عزیزم ... دیگه واسم مهم نیست ... دیگه حتی یه ذره هم واسم اهمیت نداره ... ! بغض توی گلوم نشست ... چقدر راحت حرف میزد ... چقدر زود عوض شده بود ... چقدر زود از اون صدرا فاصله گرفته بود ... اشکام جاری شدن ... ! صدرا _ گفتم میرم دنبال کارم ... بعد از کارم میام دنبال کارای طلاق ... خیالت راحت من خیلی بیشتر از تو خواهان طلاقم ... خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی میخوام خلاص شم ... مکثی کردو گفت : بهت قول دادم عمل میکنم ... و قطع کرد ... گوشی از دستم سر خورد ... اشکام شدت بیشتری گرفتن ... حرفاش توی ذهنم منعکس میشد ... حرفایی که هرکدومشون مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت ... اصلا حس نمیکردم صدرا این حرفا رو بزنه .... اصلا فکر نمیکردم صدرا اینجوری حرف بزنه ... صدرایی که دو سالو نیم بهم محبت میکرد ... صدرایی که قربون صدقه ام میرفت ... صدرایی که هرکاری میکرد تا نظرم عوض شه .. هرکاری میکرد تا ببخشمش ... این اون صدرا نبود ... تغییر کرده بود ... اونم توی دو هفته ... ! این امکان نداشت ... صدرا نباید اینجوری میشد ... ! بغضم ترکید ... توقع نداشتم این حرفا رو بزنه ... توقع نداشتم اینجوری بگه ... پس چی میخواستی با اون همه رفتارایی که تو داشتی بازم بگه راسا طلاق نگیریم ... ؟!! اون همون موقع بریده بود ... اون همون موقع ازت دست کشید ... اونم میخواد از دستت یه نفس راحت بکشه ... راحت با یکی رابطه داشته باشه ... تا کی قرار بود غرورشو بشکنه فقط بخاطر تو ... تا کی قرار بود صداش درنیاد ... صبر اونم یه حدی داشت ... که تموم شد ... اونم تنهات میذاره ... ! از تصور جمله آخر چشام بسته شد ... قلبم فرو ریخت ... خودت خواستی تنهات بزاره پس الان نباید از دستش شاکی باشی ... خودت همه چیو شروع کردی ... پس وایسا پاش ! .......................................... لباسمو پوشیدم ... حنانه داشت موهاشو خشک میکرد ... حنانه _ ترنم اینا کی برمیگردن ؟ _ ماه عسله ... یه ماهی میمونن دیگه ! حنانه _ اوه اوه مردم !!! موهامو بستم بالا ... حنانه _ قرار دادگاه داری ؟ _ نه ! حنانه _ چرا ؟!!! _ صدرا نیست ... قرار دادگاهو عقب انداخته ! حنانه _ آها ! اومدیم بیرون از سالن استخر ... کنار خیابون ایستادم ... گوشیم زنگ خورد ... از توی جیبم اوردمش بیرون و هم زمان نشستیم توی ماشین ... _ بله ؟ _ سلام راسا جان . _ سلام ... نمیشناختم ... ! _ مارالم شناختی ؟ ای نشناسم ... حالا نمیشد صداتو دیگه نمیشنیدم ؟!!! مارال _ شناختی خانوم گل ؟ _ بله ... خوب هستید ؟ مارال _ مگه چند نفرم ؟ متوجهش نشدم ... ! مارال _ من یه نفرم پس جمع نبند ... ! چیزی نگفتم ... مارال _ میدونی که صدرا داره میره آلمان ؟ _ میدونم داره میره جایی ولی اینقدر دقیق خبر نداشتم ! با تمسخر این جمله رو گفتم ... مارال _ راستش زنگ زدم واسه یه سوال ... _ بله ؟ مارال _ این چند وقتی که صدرا نیست ما خونتونیم ... ! خونمون ؟!!! چقدر مسخره بود شناسه بعد از خونه ! مارال _ میخواستم بیای اینجا و چندتا چیزو بهم یاد بدی ... بی اختیار پوزخند زدم ... مثلا توی اون خونه چی بود که من بخوام یادش بدم ؟!!! _ منظورتون رو نمیفهمم ... مارال _ راستش جای خیلی چیزا رو نمیدونم ! _ خب ؟ مارال _ میخواییم یه مهمونی بگیریم ... به کمکت احتیاج دارم . _ ولی متاسفم من نمیتونم بیام ... در ضمن خیلی سخت نیست یاد گرفتن جای وسایل ها ! مارال _ میدونم سخت نیست ولی دوست دارم توهم باشی ... _ من دلیلی نمیبینم بیام ... معذرت میخوام ... خداحافظ ! قطع کردم ... _ دختره ی عوضی ! حنانه _ چیه ؟ با خشم برگشتم سمت حنانه ... _ میخواد توی خونم بمونه ... بعدش میگه بیا جای وسایلا رو بگو بهم ... شانس اورد اینجا نبود ... لهش میکردم بخدا ! حنانه لبخند محوی زد و گفت : حالا تو خونسرد باش ! و رو به راننده آدرس خونه رو گفت .... برگشتم سمتش ... _ چی میگی ؟!! حنانه _ ببین قربونت برم ... تو میخوای بهشون نشون بدی باختی ؟ _ نه ! حنانه _ پس خیلی ریلکس میریم خونه ... چیزایی رو که میخواد رو نشون میدی .. خیلی ریلکس تر هم میای بیرون از اون خونه ... انگار که اتفاقی نیفتاده ! _ ولی حنانه ... اون داره با اون دختره توی اتاق من حال میکنه بعد من ریلکس باشم ؟!! حنانه _ مگه واست فرقی میکنه صدرا چیکار کنه ؟ خشکم زد ولی خودمو نباختم ... _ معلومه که واسم فرق نمیکنه ... ! آره جوون عمه ام ... داشتم میسوختم ! حنانه _ پس بیخیال ای فکرا باش ... به تو چه چیکار میکنن ! راننده جلوی خونه نگه داشت ... پیاده شدیم ... نفس عمیقی کشیدم و رفتیم سمت در ! زنگو فشار دادیم ... بعد از چند لحظه صدای یه دختری اومد : بله ؟ _ راسا هستم ! در با صدای تیکی باز شد ... _ مرده شورشو ببرن اینجا رو کرده کاباره !!! حنانه هلم داد داخل ... پوزخندی زدم ... _ یادمه موقعی که منو به زور اورد اینجا رو ببینم گفت : این خونه ی عشقمه ... باید توی این خونه زندگی کنیم ... باهم ... ولی حالا چی شده ؟!!! بقیه دارن به جای من زندگی میکنن .... حنانه _ خونسرد باش ... نباید نشون بدی ناراحتی ! نفس عمیقی کشیدم ... از آسانسور اومدیم بیرون ... حنانه زنگ واحدو زد ... صدای یکی اومد ... _ یکی درو باز کنه ! بعد صدای قدمهای یه نفر و در باز شد ... با دیدن صدرا بی اختیار پوزخندی زدم ... میخواست بره !!! صدرا _ سلام حنانه خانوم ... حنانه _ سلام ... خوب هستید ؟ صدرا کنار رفت ... رفتیم داخل ... مارال از توی اتاق من اومد بیرون ... ناخونامو فرو کردم توی کف دستم ... اون حق نداشت اتاق منو بده به دوست دخترش !!! اصلا مگه اونا باهم نمیخوابیدن ؟! مارال _ فکر نمیکردم الان بیای عزیزم ... ! _ نزدیک بودیم اومدم ... مارال اشاره کرد تا بشینیم ... توی خونه ی خودم بهم اجازه میداد !!؟ مارال _ عزیزم مگه نمیخواستی بری ؟ صدرا _ مرتضی باید بیاد دنبالم ! مارال رو به ما کردو گفت : چای یا قهوه ؟ حنانه _ دوتا چای لطفا ! مارال _ صدرایی تو چی ؟ صدرا _ یه قهوه عزیزم ! عزیزمو کوفت ... عزیزمو درد ... ! مارال رفت توی آشپزخونه ... حنانه _ به سلامتی کجا تشریف میبرید ؟ صدرا _ بخاطر کارم باید برم مشهد ! حنانه _ خوشبحالتون ! مکثی کردو گفت : مارال جان اینجا تنها میمونن ؟ صدرا _ دوستاش میان پیشش ! حنانه دیگه چیزی نگفت ... نگام روی آینه ای که روی دیوار بود ثابت موند ... همون آینه ای که سر دعوا با لیوان داغونش کرده بودم ... هنوز همونجا بود ... بی اختیار لبخندی زدم ... همونموقع گفته بود هیچوقت از روی دیوار برش نمیدارم ... تا یادم بمونه به حریم خصوصیت پا نذارم ! صدای مارال باعث شد نگاهمو ازش بگیرم ... مارال _ بفرمایید ! صدرا هم اومد نشست کنار مارال ... روبروی ما ! یکم از چاییمو خوردم ... تلخ ... مارال _ دلم میخواد این چند وقته که صدرا نیست شما بیایید اینجا ... ترنم که نیست ... حداقل شماها بیایید ... راسا جان که صاحب خونه است ... حنانه خانومم قدمشون روی چشم ماست ... _ خیلی خوب با تعارفات ایرانی آشنایی پیدا کردید ... همه شون کنایه حرفم رو فهمیدن ... ولی مارال لبخندی زدو گفت : فکر میکنی شوخی میکنم ؟!! چیزی نگفتم ... مارال _ حتی همین الانم بگی از خونه ام برو بیرون میرم ...... صدرا _ مارال !!! مارال _ چته ؟!! مگه راسا صاحب این خونه نیست ؟ صدای زنگ خونه باعث شد صدرا با حرص بلند شه ... کیفشو برداشتو با یه خداحافظی بلند از خونه زد بیرون ... مارال دیگه چیزی نگفت .... کنترل روی میزو برداشتو سیستم پخشو روشن کرد ... صدای آشنای شادمهر ... درگیر رویای توام منو دوباره خواب کن دنیا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب کن دلت از آرزوی من انگار بی خبر نبود حتی تو تصمیمای من چشمات بی اثر نبود خواستم بهت چیزی نگم تا با چشام خواهش کنم درا رو بستم روت تا احساس آرامش کنم باور نمی کنم ولی انگار غرور من شکست اگه دلت میخواد بری اصرار من بی فایدست هر کاری میکنه دلم تا بغضمو پنهون کنه چی میتونه فکر تو رو از سر من بیرون کنه یا داغ رو دلم بذار یا که از عشقت کم نکن تمام تو سهم منه ..... ( انتخاب شادمهر ) توی این دوسال فقط صدای این آهنگ از اتاق صدرا میومد بیرون ... ناخودآگاه هروقت صداشو میشنیدم یاده صدرا می افتادم ... صداش قطع شد ... چشامو بازو بسته کردمو بلند شدم ... رفتم سمت دستشویی ... بازش کردمو رفتم داخل .. شیر آبو باز کردم ... نگام افتاد با آینه ... خوره آینه بودم ... یادمه وقتی عصبانی بودم با رژلب قرمزم روی آینه نوشتم ... صدرا اولش با عصبانیت نگام کرد ولی بعدش آروم شد ... چیزی نگفت ... فرداش آینه رو برد و بعدش فهمیدم یه صفحه روش چسبونده بود تا رژلبه پخش یا پاک نشه ... دستمو کشیدم روی کلماتش ... (( دلم میخواد هرجوری دوست دارم زندگی کنم به تو هم ربطی نداره ! )) لبخندی روی لبم نشست ... چقدر بچه بودم وقتی اینو نوشتم ... حس میکردم با نوشتن این نشون میدم هرکاری دلم میخواد میکنم ... دستمو پر از آب کردم ... زدم به صورتم ... چشمامو چرخوندم روی آینه ... فکری یه لحظه از ذهنم گذشت ... اون اگه میخواست از دستم راحت شه باید تک تک خاطره هامو نابود میکرد ... ولی نکرده بود ... لبخندی زدم ... ولی من چیکار به اون داشتم ... من باید طلاق میگرفتم !!!! اونم گمشه با عزیز دلش باشه ! صورتمو خشک کردم و اومدم بیرون ... مارال رو حنانه داشتن حرف میزدن ... رو کردم به مارال و گفتم : میشه بگید چیکارمون داشتید ... من باید زودتر برگردم خونه ! مارال بلند شد و گفت : میخواستم واسه ی صدرا تولد بگیرم ... ! ابروهام رفت بالا ... مگه تاریخ تولدش کی بود ؟!! مارال _ سه روز دیگه تولدشه ... همون روزی که برمیگرده ... میخواستم با کمک شماها واسش تولد بگیرم ! پوزخندی زدم ... _ شما واقعا هنوز نمیدونید داره چه اتفاقی می افته ... ! خونسرد داشت نگام میکرد ... ادامه دادم ... _ منو صدرا داریم طلاق میگیریم ... زندگی منو صدرا داره تموم میشه ... بعد من بیام واسه ی صدرا تولد بگیرم و روی سرم کلاه بزارمو بگم تولدت مبارک عزیزم ؟!!! خواستم ادامه بدم که نذاشت ... مارال _ درسته میدونم دارید چیکار میکنید ... دارید خودتون رو بدبخت میکنید ... همه شو میدونم ... ولی اینو نمیدونم که چرا دارید لجبازی میکنید ... وقتی هردوتون همدیگه رو میخواهید ؟! پوزخندی زدم ... با صدایی که بالا رفته بود گفتم : میشه بپرسم کی گفته من دوسش دارم ؟!! مارال _ دوسش نداری ؟ _ نه ! نه قاطعم خودمم لرزوند ... مارال خیلی ریلکس گفت : پس دوسش داری نه ؟ و رفت سمت دیوار ... آینه ای که شکسته شده بود رو برداشت ... بی اختیار یکم رفتم جلو ... دستشو برد بالا و آینه رو کوبید روی زمین ... با صدای بلند داد زد : پس اگه نمیخواییش نیازی هم نیست اینا اینجا باشه ... ! بغض کردم ... مارال _ خونه ای که من توشم نباید اینا باشه ... حنانه _ این فکر نکنم به شما ربط داشته باشه ... نگام چرخید سمتش ... ممنون بودم ازش ... از اینکه به جام گفت ... از اینکه نذاشت غرور من بیشتر از این پیش این دختره خورد شه ... مارال _ من میخوام توی این خونه زندگی کنم ... ! حنانه پوزخندی زد و گفت : مبارک باشه ... ایشالله به پای هم پیر شین ... خیلی بهم میایین ! مارال توی بهت و ناباوری من گفت : ممنون ! وا رفتم ... یعنی چی ؟!! حنانه _ ما دیگه رفع زحمت کنیم ... ! و رو به من کرد ... نگاهمو بهش دوختم ... الان وقت وا دادن نبود ... کیفمو برداشتم ... رفتم سمت حنانه ... مارال _ یک شنبه تولد صدراست .. خوشحال میشم بیایید ... لبمو به دندون گرفتم ... داشت عذابم میداد لعنتی ... ! حنانه درو باز کرد ... اومدیم بیرون .... بدون هیچ خداحافظی ... از خونه زدیم بیرون ... نگام چرخید سمت در خونه ... اشکم جاری شد ... حنانه _ بریم ؟ برگشتم سمتش ... _ صدرا پر ... ! چشاشو بست و دستشو گرفت سمتم ... رفتم سمتش ... بی اختیار خودمو رها کردم توی بغلش ... منو گرفت توی چادرش ... کنار گوشم آروم زمزمه کرد : احتمالا یه مصلحتی داره که اینجوری شده ... بغضمو فرو خوردم ... _ خوشبخت بشن ... و رفتم سمت دیگه خیابون ... .............................................. آروم نشستم روی مبل ... سهند _ خب ؟ _ باید بیام ؟ سهند _ ببین عزیزم ... نیای میخوای چیکار کنی ؟! تو هنوز زن اونی ! نگاهمو دوختم بهش ... _ داداش منی یا اون ؟ نفسشو با حرص داد بیرون و گفت : راسا ببین ..... بلند شدم ... _ تو ببین ... دوست ندارم بیام به اونا ثابت کنم که شکستم ... اونا خوش باشن به من ربطی نداره اینو بفهمید ... ! بدون حرف دیگه ای رفتم توی اتاقم ... نشستم روی تخت ... نگاهمو دوختم به گلای قالی ... صدای بسته شدن در اومد ... نگام بلند شد ... با دیدن مامان آروم چشامو بستم ... _ مامان .... حرفی نزد ... چشامو باز کردمو بهش دوختم ... اومد نشست کنارم ... _ مامان ببین .... نگاهمو بهش دوختم .... با حرفی که زد خشکم زد ... مامان _ دوسش داری ؟ نگاهمو دوخته بودم بهش بدون اینکه حتی پلک بزنم ... _ مام .... مامان _ جواب منو بده ... ! _ نمیدونم ! مامان _ ازش متنفری یا نه ؟ _ نه ! مامان _ هنوز ازش بدت میاد ؟ _ نه ... مامان _ ببین دخترم .. نگاش کردم ... مامان _ باهم ازدواج کردید درست ... به اجبار ... ولی میدونی واسه چی من نمیخواستم نری ؟ نه بخاطر اینکه سنش زیادتر از تو بود ... نه ... بخاطر تو ... بخاطر نگاه تو ... بخاطر حرفای تو ... میدیدم چجوری نگاش میکردی ... میدیدم سعی میکردی نفرتتو نشون ندی ولی بازم میدیدم ... ولی نمیدونستم چرا ... الانم نمیدونم چرا ... شاید اجبارت کرده باهاش ازدواج کنی ولی دلیلش واسم گنگه ... مکث کرد ... نفس عمیقی کشید و آروم گفت : ولی اون ... نمیدونم چرا میدیدم عشقو ... میدیدم محبتو توی چشاش ... توی همون چند جلسه میدیدم نگاهشو به تو ... اون کسی بود که خوشبختت کنه ولی تو نمیخواستی ... دنبالت نیومدیم چون میخواستیم تو بیایی ... چون میخواستیم تو کوتاه بیای ... ولی تو ... تا وقتی که رامین رفت نیومدی ... مکث کرد ... صداش لرزید ... مامان _ رامین رفت ... چشمام به در خشک شدو رفت ... ولی تو نیومدی ... نگاهشو بهم دوخت ... مامان _ وقتی اومدی دوست داشتم با دستام تیکه تیکه ات کنم ... باور نمیشد دخترم ... کسی که عمرمو پاش گذاشتم این کارو بکنه ... حالا من به درک ... میومدی اونو میدیدی ... اون بیچاره ... اشکاش جاری شدن ... مامان _ ولی میدونی چیه ؟! باز اون مرد بود ... اوردت اینجا ... با وجود همه توهینایی که بهش کردی ... با وجود همه بلاهایی که سرش اوردی بازم موند ... پشتت بود ... همش بهم میگفت باهات حرف بزنم ... نه بخاطر اینکه باهاش خوب شی ... بخاطر اینکه خودت خوب شی ... زندگی کنی ... ولی نمیتونستم ... که حنانه اومد توی زندگیت ... با بودن حنانه بهتر شدی ... ولی بازم میدیدم رفتاراتو ... نمیتونستم چیزی بگم ... هنوز به خیال خودم باهات قهر بودم ... ولی تو حتی به منی که مادرت بودم هم اهمیت نمیدادی ... دلم شکست ... نه بخاطر کارات ... بخاطر اینکه دیدم این دختری که میخواستم تربیت کنم نیست ... راسای من این نبود ... اشکاش شدت گرفتن ... سرمو گذاشتم روی پاهاش ... _ میدونم مامان ... همه رو میدونم ... خودتم میدونی چقدر شرمنده تم . سرمو بلند کرد ... گرفت بین دستاش ... مامان _ اینا رو نگفتم واسه خودم ... اینا رو گفتم که بدونی اون تو بودی که عوض شدی ... این تویی که داری زندگی خودتو اون پسرو خراب میکنی ... یکم سعی کن فکر کنی دخترم ... به اینکه کنار اون بودن خوشحالت میکنه همونطور که کنار رامین بودن منو خوشحال میکرد ... پیشونیمو آروم بوسید ... منم بوسیدمش ... بلند شد ... مامان _ اگه به نتیجه خوبی رسیدی آماده شو تا بریم جشن تولد صدرا ... حس میکردم اولین باره میشنوم مامان میگه صدرا ... _ ولی مامان ... مامان _ تو فکر کن بعد ! و رفت بیرون ... خودمو روی تخت رها کردم ... چشامو دوختم به سقف ... یه جورایی آروم میشدم با زل زدن به سفیدی سقف ... حرفای مامان ... با اینکه مثل حرفای بقیه بود ولی ... یه جورایی حق میدادم بهش ... به اینکه من عوض شده بودم ... به اینکه اگه من اینکارا رو نمیکردم ... به اینکه اگه از روز اول من نیمرفتم دزدی ... همش تقصیر خودم بود ... من رفتم دزدی ... من رفتم توی اون خونه ... خودم انتخاب کردم که بمونم ... خودم انتخاب کردم شرط یه ساله اش رو ... خودم لجبازی کردم ... خودم باعث شدم اون بلای نحس سرم بیاد ... خودم باعث شدم بیاد دنبالم ... خودم باهاش نساختم ... تقصیر خودم بود که هیچ چیو به بابا اینا نگفتم ... شاید اگه میگفتم زندگیم بهتر بود ... شاید اگه میگفتم مجبور نبودم صدرا رو داشته باشم ... ولی نگفتم ... صدرا توی زندگیم شکل گرفت ... با وجود مخالفت های من ... شکل گرفت ... زندگی کرد ... توی زندگی من ... موند پیشم ... حتی اگه سعی نکرد نزدیکم بشه ... حتی اگه بعضی مواقع باهام دعوا میکرد ... ولی بازم کوتاه میومد ... اون بود که کوتاه میومد ... من لج میکردم ... اون همیشه کوتاه میومد ... اون ... خوب بود .... شاید خیلی خوب بود .. آره خیلی خوب بود ... اون بعد از اون اتفاق خیلی خوب شد ... اون .. صدرا ... صدرا خوب بود ... صدرا خوب شد .. صدرا منو دوست داشت ... صدرا ... بخاطر دوست داشتن با من بود ... اون منو دوست داشت ... منم دوسش داشتم ؟! حرف مارال اومد توی ذهنم ... ولی میخواستن باهم ازدواج کنن ... مارال اینا رو گفت ... ولی یه چیزی توی وجودم زنگ خورد ... اون وسایلا هنوز بودن ... یعنی ... امیدی بود ... حتی ذره ای ... شاید همه حرفای صدرا راجب طلاق دروغ بود ... منم باید سعی میکردم ... بخاطر وقتایی که پشتم بود ... بخاطر پولی که واسه چک بابام داد ... بخاطر محبت هاش ... شده بود یه بار ... من باید پا پیش میذاشتم ... حتی شده بود یه ذره ... ولی واسم ارزش داشت .... یا بهتر بگم ارزش پیدا کرده بود ... خدا کنه هنوزم واسش ارزش داشته باشم .... لباسمو پوشیده بودم ... حوصله درست کردن خودمو نداشتم ولی برای خالی نبودن عریضه یکم خودمو درست کردم ... موهامو بالا محکم بستم ... بلوز شلوار دخترونه ای رو پوشیدم ... آرایش ملایمی کردم ... خوب بودم ... _ صدرا اگه منو میخواد همینجوری هم قبولم داره ... برای بار آخر نگاهی به خودم کردم و مانتومو پوشیدمو اومدم بیرون ... رها _ آبجی اینو ببند واسم ! _ آخه توی فسقل بچه اومدنت چیه ؟!! بد نگام کرد ... ! خودمو صاف شده توی دیوار تصور کردم ... موهاشو بستم ... سروش _ نه که بزرگی خودت ! نگاش کردم .... سوتی زدم ... _ مردم ... خوشتیپن ! لبخندی زد ... _ همه مون دعوتیم ؟!! سهند از توی آشپزخونه داد زد : آره .. تازه سینا اینارم دعوت کرده ! _ پس میخواد عروسی بده ! سهند اومد بیرون از آشپزخونه ... سهند _ بریم ؟ _ آره ! اومدیم بیرون ... سروش _ زن عمو چی ؟! سهند _ پیش مامانه ... گفت شماها برید من میمونم ! مامان نامرد ... خودش مونده منو میفرسته ! بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدیم ... .............................................. آروم پیاده شدم ... رها _ چه خوشگله ! سروش _ بابا این شوهرت بد خودشو تحویل میگیره ها ! نگاش کردم ... چیزی نگفتم ... ولی الحق جای خوشگلی بود ... موندم چجوری کنار ساحل تونسته بود جا گیر بیاره ... خیلی باحال بود ... دقیقا توی ماسه وسایلا رو گذاشته بودن ... ! لبخندی نشست روی لبم ... آروم رفتیم طرف ماسه ها ... سهند _ اینجوری که لباسامون به گند کشیده میشه ! رفتم گوشه ای ... خم شدم ... سروش _ بیا دیگه ! _ میخوام کفشمو دربیارم ! هردوتاشون با تعجب نگام کردن ... کفشمو دراوردم ... برام فرقی نداشت کجاییم یا برای چی اومدیم ... روی ماسه من با کفش نمیرفتم !!! دنبالشون رفتم ... سهند _ با این تیپ بدون کفش !؟! _ مدل جدیده ! رفتیم داخل محوطه ... آهنگ آرومی که گذاشته بودن محیط رو خیلی قشنگ تر کرده بود ... نگام چرخید بین آدما ... دنبالش میگشتم ... میخواستم باهاش حرف بزنم ... سهند _ سلام ! برگشتم سمت سهند ... با دیدن تورج با ذوق گفتم : سلام ! نگام کرد ... تورج _ به خانوم ... من شما رو دیدم ... کم پیدا شدیا !!! سروش _ تقصیر ترنمه !!! شوهر کرد رفت ... دیگه اینم بیستو چهارساعته ور دل ماست ! تورج _ راستی ترنم زنگ زد ... گفت بهت خیلی خیلی سلام برسونم ... _ اینقدر دوسم داره هرروز بهم میزنگه ! تورج با خنده گفت : نه عزیزم ... احسان دیوونه ترنمو برداشته برده جایی که اصلا تلفنم آنتن نمیده ... اسمشو ترنم گفتا ....... _ سلام ! برگشتیم سمت صدا ... یه لحظه نگام روش ثابت موند ... کت شلوار سروپا مشکی ... نگام رفت بالاتر ... داشت با بچه ها دست میداد ... ته ریش گذاشته بود !!! رها رو بغل کرد ... بهش میومد ؟!! _ راسا ؟ از فکر اومدم بیرون .... نگام قفل شد توی نگاه صدرا ... _ سلام ... تبریک میگم ... ! حس کردم یه لبخند محو نشست گوشه لبش ... ! _ رها بیا پایین ! رها دستشو دور گردن صدرا حلقه کرد و گفت : میخوام پیش عمو باشم ! صدرا محکم بوسیدش و گفت : جیگر منه .. ! بی اختیار گفتم : اذیتت میکنه صدرا ... نگاش چرخید روم ... نگام قفل شد توی نگاش ... تموم بدنم لرزید ... نگامو ازش گرفتم ... صدرا _ برید بشینید تا من بیام ! بچه ها رفتن ... رفتم سمت رها که از صدرا بگیرمش ... شاید دلیلی بود برای تنها شدن با صدرا ... _ رها .... نگام کرد ... رها _ اذیت نمیکنم ... اصن میام پایین ! اومد پایین ... دست صدرا رو محکم گرفت ... _ امشب تولد عموئه .. نباید مزاحمش بشی ... رها _ میرم کمکش کنم ... اذیت نمیکنم ... ! خنده ام گرفت ... نیم وجب بچه ! رها _ بریم عمو ؟ برگشتم سمت صدرا ... نگاش روم بود ... رها _ عمو ! نگاش چرخید سمت رها ... رها _ بریم ؟ صدرا _ آره بریم ... دیگه نگاهی بهم نکرد و دستای رها رو گرفتو باهم رفتن ... ! نفس عمیقی کشیدم ... امیدوار بودم ... به نگاه های صدرا امیدوار بودم ... ! تازه میفهمیدم نمیخوام از دستش بدم ! رفتم سمت بچه ها ... نگام چرخید بین جمعیت تا مارال رو پیدا کنم ... نگام روی دختری که لباس سیاه پوشیده بود خشک شد ... ماکسی سیاهی که واقعا قشنگ ترش نشون میداد ... بغض کردم ... وقتی اونو داره چرا بیاد سمت من ؟!!! صدرا اومد سمتش ... ست کرده بودن ... بغضم شدت گرفت ... صدرا خم شد و یه چیزی به رها گفت ... مارال با خوشحالی موهاشو زد پشت گوشش و خم شد و رها رو محکم بوسید ... رها پاک کرد ... لبخندی نشست روی لبم ... مرسی خواهرم ... مارال اخم کرد ... رها سریع یه چیزی گفت ... مارال از خنده ریسه رفت ... صدرا رها رو گرفت بغلش ... یه چیزی کنار گوش مارال گفت ... نگاهمو ازشون گرفتم ... نمیخواستم زندگی بقیه رو خراب کنم ولی این زندگی من بود ... اون دختر نباید میومد توی زندگی من ... حالا هم نباید بمونه ... ! بلند شدم از سرجام و رفتم سمتشون ...
مطالب مشابه :
رمان پناه اجباری
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان پناه اجباری - بی اراده گفتم : کجا میری مگه
دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر
رمان بی من بمان قسمت هفتم
رمــــان ♥ - رمان بی من بمان قسمت هفتم تو بی پناه نمیمونی اون که بی پناه و تنها میشه منم .-
رمان دالان بهشت | قسمت بیستم
بی رمان - رمان ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن
رمان پناه اجباری17
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان پناه اجباری17 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی
رمان پناه اجباری16
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان پناه اجباری16 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی
برچسب :
رمان بی پناه