رمان عشقم باران 4
سرش داد زدم :
__تا این موقع شب بیرون چیکار میکنی؟
__جونم ؟؟؟به تو چه ربطی داره تو چیکاره ای که همچین سوالی میپرسی؟؟اصلا چرا من هر جا میرم تو هم همونجا هستی؟؟؟ها؟؟
خواستم حرسشو دربیارم گفتم:
__اولا به تو ربطی نداره من چیکاره ام دوما این تویی که همه جا دنبال من راه میوفتی.واگرنه تو ادرس خونه منو از کجاداری ؟؟؟میدونم خوب خوشگلم چشم تو گرفتم اما گفته باشم من از دخترای کنه بدم میاد افتاد؟؟؟
بهم خندید منم داشت خنده ام میگرفت جلوی خودمو گرفتم زل زد تو چشمامو گفت:
__داداش من صد تا بهتر از تو رو ادم حساب نمیکنم تو در مقابل اونا پشه هم نیستی توی زشت بیریخت کریه المنظره در مقابل من صفری.
دیگه عصبانیم کرد رفتم به سمتش میلرزید تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
__کاری نکن مجبور شم کاری بکنم که دیگه روت نشه تو چشم مردم نگاه کنی...
__گمشوبابا تو در حدی نیستی. از مادر زاییده نشده بخواد منو اذیت کنه برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه من از این چیزا نمیترسم.تو سوسک هم نیستی.
میخواستم خفه اش کنم بهش تذکر دادم خودش قبول نکرد تند تند نفس می کشیدم.بلندش کردم و به سمت اتاقم بردمش تو اون لحظه دست و پازدنش برام مهم نبود انداختمش رو تخت تا درو قفل کنم رفت به سمت پنجره که البته نرده داشت خیالم راهت شد لباسم و در اوردم افتاد روتخت خودم م رفتم روش .دارم می گم نمی خواستم هیچ کاری بکنم فقط می خواستم یه کم بترسه.اول گفتم فقط یه بوسه کافی اما زل زده بود تو چشمام.هیچی نمیگفت.چشماش داشت دیوونه ام می کرد بایه بوسه بستمشون اما چیزی و که از دیروز تا الان و می خواستم ازش گرفتم یه بوسه از لباش.وقتی به خودم اومدم باورم نمی شد به همچین دختر مظلومی دست درازی کرده باشم.من قسم می خورم فقط می خواستم ببوسمش نه بیشتر .از هوش رفته بود بردمش بیمارستان خودم.دکتر مستوفی که دکتر زنان بود تعجب کرد .از من انتظار یه همچین چیزی ونداشت چند بار سرشو تکون داد.بعد از معاینه گفت که به به دلیل ضعیف بودن بدنش تحمل یه همچین چیزی و نداشته برای همین ازهوش رفته.داشتم وارد اتاق می شدم که صدای پرستار و شنیدم.داشت با باران حرف میزد.تو همین چند ساعت چقدر دلم براش تنگ شده بود.هرچند دقیقه یه بار می ومدم بهش سرمی زدم وقتی می دیدم هنوز اینجاست خیلی خوشحال می شدم می ترسیدم از خواب بیدار شم ببینم نیست.پرستار داشت ابرومو جلوی باران می برد.دعواش کردم می خواستم غرورم جلوی باران حفظ بشه.که سرم داد زد و گفت:
__هی عوضی چی از جونم می خوای چرا اینجا هم دست ازسرم بر نمیداری؟؟؟
رفتم جلو تا ازش معذرت خواهی کنم از دیشب تا حالا خیلی با خودم کلنجار رفتم تا قانع شم که ازش عذر خواهی کنم این در مقابل ظلمی که در حقش کردم خیلی کوچیکه.اما واکنش بدی نشون داد:
__دست نجستو به من نزن حق نداری دیگه به من دست بزنی .از اتاق گمشو بیرون .
عصبانی شدم مثل خودش سرش داد زدم:
__اونی که باید از اتاق بره بیرون تویی نه من این بیمارستان مال منه من میگم کی از اتاق بره بیرون کی نره فهمیدی ؟؟؟یا بهت بفهمونم.؟؟؟
ازم ترسید.احساس غرور کردم.از چی از اینکه بهش تجاوز کردم؟بیشتر و بیشتر از خودم بدم میاد.نباید اون کارو می کردم:
__تا موقعی هم که نگفتم پاتو از بیمارستان بیرون نمیذاری.فهمیدی؟
سرشوتکون داد:
__نشنیدم فهمیدی؟؟
__اره.
موبایلش زنگ خورد گوشی و برداشت:
__الو سامان جون .من بیمارستانم .حالم بد شد اومدم اینجا.
...
__ببخشید عزیزم .من متاسفم از این به بعد به حرفت گوش میدم.سامان جونم؟؟؟
...
__برام یه دست لباس از خونه ام میاری؟؟
...
__بای بای
داشت با سامان حرف می زد از اینکه اینقدر با سامان صمیمی بود ناراحت شدم به سامان حسادت میکردم.یااینکه سامان کلید خونه باران و داره.اصلا چرا باید بره سراغش براش لباس بیاره؟؟دیگه رگ گردنم باد کرده بود.ازش پرسیدم:
__اینکه داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟؟؟سامان کیه؟؟
جواب نداد بدتر اتیشی شدم داد زدم:
__مگه باتو نیستم این یارو که باهاش حرف میزدی کی بود؟داشتی باکدوم خری حرف میزدی؟؟؟
_اولا خر خودتی.دوما به تو ربطی نداره سوما داشتم با عشق دوران کودکی ام حرف می زدم
وای من این دختره و اینجا نکشم شانس اورده.داشتم جوش میاوردم خم شدم سمتش انگشت سبابه امو گرفتم جلوش:
__نمیخوام ببینم یا بشنوم که با پسری دوست شدی یا میگردی فهمیدی؟
خواست جواب بده که این اجل معلق سامان اومد داخل داشتم به حرکاتشون دقت میکردم رفت سمت باران وبوسیدش دستمو به میزتکیه دادم و تا میتونستم فشارمیاوردم.بهش گفت:
__اه تو که زنده ای مامانم همچین هولم کرد که انگار اومدم میت و ملاقات کنم.
__سامان ؟؟؟دلم گرفته...
__خودم قوربون اون دل کوچیکت برم که همیشه تنگه. میخوای برات گشادش کنم؟؟؟
__ایش بی ادب.مامانت .خاله شیرین چطوره؟؟؟
__همین که فهمید بیمارستانی جیغ زد و گفت اخ عروسم مــــــــــــــــــــــــ ــــــرد
__بی ادب یعنی تو راضی من بمیرم؟؟؟
__تو بمیری منم میمیرم.
اینو که گفت دیگه فاتحه اشو خوندم حالا سامان از ماجرای دیشب خبری نداشت این دختره که داشت ادامه داد:
__گمشو با این ابراز علاقه ات.
__هه هه هه
__درد.
دست سامان روی گونه باران بود داشتم منفجر می شدم.بغض تو گلوم گیر کرده بود این اولین باری بود که به خاطر یه دختر بچه اینقدر حرس می خوردم.هرلحظه ممکن بود بغضم بشکنه.می ترسیدم گریه کنم.اما نه .باید جلوم و بگیرم بغضم و قورت دادم و گفتم:
__سلام.
__سامان حبیب زاده هستم وکیل پایه یک دادگستری.
__ساشا تهرانی.رییس کارخونه مواد دارویی تهرانی و...
__ورییس کارخونه مواد غذایی و پوشاک و چندتا کارخونه ناقابل تو دبی.درست گفتم؟؟؟
__مثل همیشه کامل و دقیق.
بغلش کردم و ازش پرسیدم:
__نمیدونستم با خانوم زند اشنایی؟؟؟
___اره از بچگی با هم بزرگ شدیم قسمتی از زندگی منو مامانم شده.یه روز که پاتو خونه امون نذاره همه جاسوت وکور میشه.
دوباره جوشی شدم ناخود اگاه اخم هام تو هم رفت.بارانم هی به سامان لبخند میزد.برام زبون دراورد بی ادب.سامان از باران پرسید:
__خوب شد دیشب خونه نیومدی.
__چرا؟؟؟چیزی شده؟؟
__نه راستش مامان دیشب گیر داده بود می گفت شب تولد 18سالگی باران باید نامزدی تو و منو اعلام کنه...
تعجب و از تو چشماش می شد دید اما من در اون لحظه واقعا خرد شدم.اگر باران با سامان ازدواج کنه من چی می شم؟نه من نمی ذارم ادامه داد:
__چــــــــــی؟؟شیرین جون برای چی میخواد یه همچین کاری و انجام بده بدون اینکه به من بگه ؟؟؟سامان تو که میدونی من..
__اره عزیزم تو من و به چشم برادرت نگاه می کنی اما مامان اینطور فکر نمیکنه.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
__بارانم جان عزیزم تو به سامان نگفتی؟؟؟
ادامه دادم:
__منو باران یه هفته ای میشه نامزد شدیم.نمیدونم چرا بهتون نگفته.
__خوب پس به سلامتی .اخ جون از دست نق نق های مامانمم راحت میشم.
ایول بایه تیر دو نشون زدم هم باران با سامان ازدواج نمیکنه هم حال باران و اساسی گرفتم.
سامان یه کیف و گذاشت روی تخت و گفت:
__ از هرنوع اوردم ازلباس زیر بگیر تا مانتو.
__خیلی پررویی.
__لطف داری.خوب من دیگه باید برم نامزد خوشتیپت هم هست که توی جنازه رو جمع کنه فعلا بای
از اتاق رفت به سمتش رفتم و گفتم:
__عشق دوران کودکی...هه هه لابد شما یک روحید در دو جسم.چقدرم دارید برای هم جان فشانی میکنید.
_اولا به تو ربطی نداره دوما برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم از این بیمارستان منحوس برم.
__خب همینجوری لباساتو عوض کن.من وتو که نداریم.مث اینکه یادت رفته ما..
__خفه شو...من می خوام هرچیزی که در ارتباط با تو رو فراموش کنم.
از رفتار سامان و همه قضایا مربوط بهشون عصبانی بودم بدتر جوشی ام کردمچ دستشو گرفتم فشار دادم.:
__بار اخریه که به من توهین میکنی.افتاد؟؟؟
__نچ.متاسفانه دوزاری من کجه نمیافته.
بیشتر فشار دادم.میخواستم همه حسادتمو اینجوری بروز بدم.خودمو خالی کنم.سراسیمه گفت:
__اخ اخ غلط کردم.بابا همون اول افتاده بود من متوجه نشدم.حالا که دقت میکنم می بینم مرد لایقی مثل شما خیلی لایقی..
منکه از این حرفش ترکیدم عصبانیت و بیخیال شدم زدم زیر خنده لپشو بوسیدم و گفتم:
__ من عاشق این خل و چل بازی هاتم .
بعد از فکر اینکه همین الان سامان هم لپشو بوسید دوباره عصبانی شدم.ازم پرسید:
__میتونم یه سوال بپرسم؟؟؟
__بپرس.
__تو تا الان پیش روان پزشک رفتی ؟؟؟
از جاش بلند شد فکر کردم کاری داره.جواب دادم:
__نه.
داشت می دویید که گفت:
__پس پیش روان پزشک برو روانت به کل پاکه.روانی.روانی.
داشت می دوید که در باز شد و خورد به در همچین دادی سر پرستار زدم که خودمم ترسیدم.پرستار گریون از اتاق رفت بیرون اما باران گیج بودخندید وگفت:
__تو هوری مذکری بالا سرمن وایسادی؟؟؟عجب لبای دارِی...
ادامه داد:
__ببوسم لب بالا ببوسم لب پایین...بقیه اشو یادم نیست.
خنده ام گرفت داشتم با خودم فکر میکردم کاش همیشه گیج باشه.دستشو کرد تو چاله لپم. گفتم:
__هی هی لپمو داغون کردی.
__ایشش ضد حال تو که پولداری میری عمل میکنی.معلومه دماغتم عملیه ها؟؟؟هه هه هه دماغ عملی دماغ عملی.
__کی گفته بینی من مادر زادی اینجوری بود.
__اوهو.بینی بابا کسی که اینجا نیست.راحت باش.
__راحت باشم؟؟؟
__اره.
صورتمو بردم جلو میخواستم اذیتش کنم که جواب داد(سادیسمی.)گفت:
__نه نه ناراحت باش.نه یعنی راحت باش بامن راحت نباش.ای بابا یعنی با منم راحت باش ولی اینقدر نه دیگه.
امپول بیهوشی که دکتر بهش زده بود اثر کرد.خوابید .چند ساعتی می شد که خوابیده بود .کنارش نشسته بودموخدایا خودت ببخش.یه بوسه کوچولو رولبش زدم. که در باز شد اه گندت بزنن.دکتر اومد داخل.خندید و پرسید:
__دوسش داری؟
__چی؟نه من...من...
__پرستار بخش گفت که سرش داد زدی به خاطر این دختره.از دیشب تا الان نخوابیدی الانم که ...خودت میدونی دیگه.
__راستش...
__لازم نیست برای من توضیح بدی .با خودت روراست باش.ساشا من هیچوقت اینطور ندیده بودمت.
سرخ شدم.خانوم دکتر حق مادری به گردنم داشت.از بچه گی اون بزرگم کرده بود.نفهمیدم کی از اتاق رفت .منم رفتم کنار پنجره.تکون خورد چشماش و باز کردزیر چشماش گود افتاده بودگفتم:
__من اهل هاشیه رفتن نیستم.اصل مطلب و میگم و تمام.خوب من یه کاری کردم پاشم ایستاده ام دیگه انتخاب با خودته.میتونی باهام ازدواج کنی میتونی هم بیخیال منو ثروتم بشی.
__خب اقای ساشا تهرانی.من به هیچ وجه من الوجوه با تو ازدواج نمیکنم.نه خودت نه پولت کوچکترین ارزشی برای من نداره.من حاظر نیستم با کسی که بهم احترام نذاشت و به جسمم دست درازی کرد ازدواج کنم.کسی که ممکنه در اینده باز این بلاو سر کس های دیگه بیاره.کسی که ممکنه بهم خیانت کنه.پس جوابت نه اس.
بهم برخورد.می خواستم ازش درخواست ازدواج کنم.من ساشا تهرانی کسی که حاضر نبود به دخترا نگاه کنه.(جونه عمه ات پ چرا این بلا رو سر دختره مردم اوردی__صحرا جان__درد صحرا من خر نمی شم)خواستم بهش بگم که من نخواستم بهش دست درازی کنم اما نشد.خواستم غرورمو حفظ کنم گفتم:
__اخه دختره احمق من چطور حالیت کنم که تقصیر من نبود اول تو نباید باهام لجبازی میکردی.دوم من خب من من نتونستم جلوی...ببین اگر کس دیگه ای بود
من حتی بهش نگاهم نمیکردم ولی تو ...به جهنم اگر نمیخوای نخواه برای من بهتره من میرم با کسی ازدواج میکنم که قبلش کسی بهش دست درازی نکرده باشه.
از اتاق او مدم بیرون.وارد دفترم شدم هرچی که دم دستم بودو شکستم با صندلی شیشه دفترم و شکست.اخه دیوونه اگر دوستت نداشتم که حاضر نبودم بهت پیشنهاد ازدواج بدم.صدای پچ پچ از تو راه رو می ومد گوش دادم:
__اقای تهرانی و دیدی؟بدبخت دیوونه شده دیشب با یه دختر اومد بیمارستان.امروزم به خاطر دختر سر من داد زد بذار دختره پرو ادمش میکنم.
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم در و محکم باز کردم رفتم کنارشون داد زدم:
__ هرکس به باران نگاه چپ بندازه یابخواد بهش چیزی بگه که بهش بر بخوره همچین بلایی سرش میارم که مرغان اسمون به حالش گریه کنن.همه متوجه شدن.
همه با گفتن بله متفرق شدن. اشکان که داشت منو نگاه میکرد دستمو گرفت منو برد تو اتاق و پرسید:
__چی شده امروز اعصاب نداری؟
دستمو تو موهام فرو کردم گفتم:
__اشکان دارم دیوونه می شم.اون دیوونه ام کرده.
__کی چی داری میگی؟من که نمیفهمم.
ماجرا و براش تعریف کردم اروم داشت به حرفام گوش میداد .تا پایان حرفام حرفی نزد بعد گفت:
__ساشا جان اینکه به اون دختر دست درازی کردی.کار خیلی اشتباهی بود اما باید جبرانش کنی برادر من .من به فکرتم خودتو زیاد درگیرش نکن.مگر اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی .در اون موقعیت من چاکرت هم هستم.من پشتتم.
__اشکان قبول نمیکنه میگه به ادمی مثل من حتی نگاه هم نمیکنه چه برسه به اینکه بخواد ازدواج کنه.با هر حرفش خردم میکنه.
__اگر خودش نمیخواد تو هم بهش گیر نده تو درخواستت و دادی دیگه تقصیر تو نیست.
__داداش.من بدون اون میمیرم.میفهمی؟من اونو میخوام.میخوام فقط برای خودم باشه .میدونم خودخواهی.اما من میخوامش.
__ساشا بدون هرکاری بخوای بکنی من پشتتم.
__ممنون.داداش.
****
با اشکان تو رستوران ستاره قرارداشتم.دیر کرد نیومده هنوز.دوست باران مارال هم با چند تا از دوستاش رو میزکنار من نشسته بودن.داشتن حرف میزدند نمیدونم چرا توجه ام به حرفاشون جلب شد از چیزایی که می گفتن واقعا تعجب کردم.مارال به یکی از دوستاش گفت:
__باران امروز نمیاد رستوران.
__چرا؟؟
__دیروز رفت ازمایشگاه دوهفته اس که بارداره.
چی خدای من یعنی از کی بارداره دوستش پرسید:
__واقعا حالا از کی بارداره؟؟؟برای چی نتونست بیاد .
__یه پسره نمیدونم اسمش چی بود ولی فامیلی اش تهرانی.قرار داره برای فردا بره بچه رو سقط کنه.
__واقعا میخواد سقطش کنه؟؟؟
__اره بچه و نگهداره که چی بشه؟؟؟
از جام بلند شدم صندلی و پرتاپ کردم پرسیدم:
__واقعا از من بارداره؟برای چی می خواد بچه امو بندازه.اشغال بگو دیگه.
__چیکارکنه.یه دختر مجرد بچه رو نگه داره که چی بشه؟؟؟
ادرس خونه باران و از منشی ام گرفتم به سمت خونه اش حرکت کردم.نه اون نباید بچه منو سقط کنه من بچه امو نگه میدارم.به کاوه زنگ زدم:
__الو کاوه الان با یه عاقد میری خونه من یه شاهدم میاری.
__چرا؟
__تو برو می فهمی.
__باشه.
بااخرین سرعت حرکت می کردم.پامو با حرص وی پدال گاز فشار دادم.ترمز کردم ومقابل در خونه اش ایستادم زنگ و زدم.فکر کرد من سامانم گفت:
__ بیاتو سامان درو باز کردم...
تو حال نبود روی مبل نشستم .تعجب کرده بود گفت:
__تو به چه حقی وارد خونه من شدی یالله گمشو بیرون.
__میرم اما نه تنها من تو رو هم باخودم میبرم....
__جــــــــان؟؟؟؟هه فکر کردی منم با تو میام؟؟؟اصلا برای چی باید باتو بیام؟؟؟
__چون اون بچه ای که تو شکمته مال منه فهمیدی؟؟؟
__وایسا باهم بریم کدوم بچه من بچه ای ندارم.
داشتم جوش میاورد گفتم:
__یا همین الان میری لباساو وسایلت و جمع میکنی مثل بچه ادم میای باهم بریم یا خودم به زور می برمت افتاد؟؟؟
__نه نیافتاد.
دوباره گفت:
__چیزه یعنی اره افتاد اما خوب ما نامحرمیم.
__یه عاقد خونه منتظره.صیغه نمیخونه عقد داییم و جاری میکنه.
__نچ من نمیام.
دیگه کفری شدم به زور بلندش کردم بردمش بیرون اروم گذاشتمش تو ماشین.
__تا موقعی که این بچه تو شکمته کاری به کارت ندارم.همین که به دنیا بیاد ادمت میکنم.
الان که پیشمه اروم تر شدم .اروم رانندگی میکردم باورم نمیشه دارم پدر بچه کسی میشم که عاشقشم کسی که می خوام همه عمرمو باهاش زندگی کنم. وارد خونه شدیم کاوه و کامران منتظر ما بودن.عاقدنشسته بود شناسنامه هامونو بهش دادم خطبه و خوند حالا اون واقعا زن منه. کاوه اومد جلو گفت:
__من نمیدونم شما چطور راضی شدین با گند اخلاقی مثل این ازدواج کنید من که فکرمیکنم شما حروم شدید.
خنده ام گرفت دیگه همه می دونستن اون زن منه فقط وفقط مال منه.
کامران با باران دست داد یهو دلم گرفت اون زنه منه نباید به کس دیگه ای دست بده.منم خیلی خود خواه شدم.ناخوداگاه اخم کردم.رفتم جلو گفتم:
__خب دیگه منو زنم و تنها بذارید می خوام درباره یه سری موضوعات مهمی باهاش حرف بزنم.
روی راحتی کنار باران نشستم و گفتم:
__این خونه اتاقای زیادی داره مجبورت نمیکنم با من تو یه اتاق بخوابی در واقع اصلا نیازی نیست چون بعد از به دنیا اومدن بچه راه تو میکشی و میری.خوش ندارم هر روز با یه پسرببینمت منو که میشناسی اون روی سگم بالا بیاد همچین بلایی سرت میارم که مرغان اسمون به حالت گریه کنند.از مهمونی و ولگردی های بیش از حد هم بدم میاد .افتاد؟؟؟
متوجه ناراحتی اش شدم از خودم بدم اومد چرا باید باحرفام اذیتش کنم؟؟؟
__بله حرف شما متین.
__افرین حالا میتونیذ بری یکی ز اتاقا به جز اتاق من همون که دکوراسیون ابی داره و انتخاب کنی.البته گفته باشم اگر بخوای اتاق منو انتخاب کنی من مخالفتی ندارم.
منظورم این بود که اتاق منو انتخاب کن اما اون اتاق مهمون ها و انتخاب کرد.رفتم بالا تا بهش بگم بیاد شام بخوره دلم خیلی براش می سوخت .اما نمی خواستم غرورمم بشکنه بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم.زدم زیر خنده بالشت های تخت و تقسیم کرده بود.چند تازیر پاهاش و زیر دستش و سرش خلاصه همه جا یه بالشت داشت.به خودم مسلط شدم.دیدم زل زده بهم گفتم:
__ اگر برانداز کردنت تموم شد بیا پایین شام بخور از ظهر تا الان چیزی نخوردی اگه بچه ام چیزی بشه زنده ات نمیذارم.
واقعا همچین چیزی و من گفتم؟من که بدون اون می میرم؟اومد پایین اینقدر بامزه شده بود که گفتم الانه دوباره یه لایی سرش بیارم اما فقط به خاطر بچه ام جلوی خودمو گرفتم.یه تاپ و شلوارک کوتاه پوشیده بود موهاش هم خرگوشی بسته بود.داد زد گفت اخ منم تند دویدم سمتش پرسید:
__چیزی شده؟حالت بده؟؟
__اره بچه لگد زد.
__بامزه.یه وقت ندزدنت که اینقدر بامزه ای بچه یه هفته ای لگد میزد ماخبر نداشتیم؟؟؟
__نه ببین منو کسی نمیتونه بدزده من یه عالمه محافظ نامرئی دارم که کسی جز خودم توان دیدنشو نداره.
__اره معلومه.پس اونی و که من دزدیدم اوردم خونه ام تو نبودی؟؟؟
__نه اون موقعیت استثنا بودرفته بودن مرخصی چون یکیشون داره زن میگیره.
__اها.
__درد اها.کوفت اها.
__چیزی گفتی؟؟؟
__ها؟نه. آره. یعنی چه لباس قشنگی چه رنگ قشنگی هم داره معلومه خوش سلیقه ای.
__دفعه اخری که مسخره ام می کنی.فهمیدی؟؟؟
__بله افتاد.
خنده ام گرفته بود از بس بهش گفتم افتاد که این همش میگه افتاد.دیدم غذاش و نمی خوره پرسیدم:
__ پس چرا غذاتو نمیخوری؟؟؟
__ها؟؟؟خوب راستش بوش به مشامم می رسه تو معده ام شورش برپا میشه منم که ضغیف توان سرکوبی شورش ها رو ندارم.
ازش پرسیدم:
__اگر میخوای چیز دیگه برات درست کنم؟؟؟
__اره من کباب چنجه میخوام.
__ساعت12 شب کباب چنجه از کجام دربیارم؟؟
__من میخوام همین الان.
__باشه میرم پیدا کنم.
لباسامو پوشیدم که برم کباب بخرم ساعت12.30بود داشتم می خندیدم یعنی پدر بودن اینقدر دردسر داره؟؟؟زنم خودش بچه اس اونوقت یه بچه دیگه تو شکمشه.تا ساعت 1 تو خیابونا دنبال یه کبابی بودم که اخر یه جایی اون پایین های شهر پیدا کردم.کبابا رو خریدم باذوق اومدم خونه که شنیدم داره با یه نفر حرف میزنه بدون در زدن وارد اتاق شدم.با کنایه گفتم:
__کبابی و که سفارش داده بودید بانو خریداری شد افتخار بدید بیاید میل کنید لطفا.
__اخ که چقدر خوابم میاد نه دیگه ویار کبابم رفته باید زود تر میاوردی الان دیگه دوست ندارم بخورم من الان اب دوغ خیار میخوام.درست میکنی؟؟؟تورو جون بچه امون.
بد جور عصبانی شدم اون داره مادر میشه اونوقت جون بچه اشو قسم میخوره.بازو هاشو محکم گرفتم و گفتم:
__دفعه اول و اخرته که جون بچه امو قسم میخوری.متوجه که میشی؟؟؟
__من هر قتی بخوام جون بچه امو قسم میخورم اون فقط وفقط بچه منه.افتاد؟؟؟؟
انداختمش روی تخت و گفتم:
__چه غلطی کردی؟؟؟برای من خط ونشون نمیکشی فهمیدی؟؟؟دیگه هم از کلمه افتاد استفاده نمیکنی.اون بچه ام فقط بچه منه .تو لیاقت اون بچه و نداری.
__هه ببین کی داره این حرف و میزنه.این منم که اون و نه ماه تو شکمم نگه میدارم.این منم که باید به اون شیر بدم.این منم که درد زایمان و تحمل میکنم.من نه تو فهمیدی؟؟؟
__اشکال نداره بابتش بهت پول میدم.لازم به شیر دادنم نیست به دنیا که اوردیش گو رت و گم میکنی از زندگی منو بچه ام میری بیرون.
__چه عالی.پس بهتره همین الان از زندگیت برم بیرون چون هیچ بچه ای در کار نیس من از همون اول گفتم که هرکس بهت گفته من حامله ام مختو کار گرفته.تو منو به زور اوردی اینجا.یادت که هست پس همین الان میرم وسایلم و جمع میکنم از زندگی و خونه نحس تو میرم بیرون.
باور نمی کردم.یعنی اونا .اونا من وبه بازی گرفتن؟بچه ای در کار نیست؟؟؟داشتم می ترکیدم گفتم:
__نشنیدم.چی گفتی؟؟؟بچه ای در کار نیست؟؟؟
__بله درست شنیدی.این درمقابل تجاوزی که تو به من کردی چیزی نیست.درست نمیگم جناب تهرانی؟پس شاد باش چون یه بچه جلوت و نمیگیره.برو به کیف و حالت برس.
باورم نمیشه اون می خواست انتقامش و بگیره برای همین گفت بارداره.اون فکر می کنه چون من می دونم باردار نیست خوشحالم اما نمی دونه که من بچه رو فقط بخاطر خودش می خواستم.دیگه طاقت نیاوردم بلندش کردم و بدترین ومحکم ترین سیلی عمرم و بهش زدم.گفتم:
__همین فردا طلاقت و می دم.همین فردا.دیگه نمیذارم نیم ساعت تو خونه ام بمونی.حروم زاده
با مشت کوبید تو دهنم خشمم فروکش شدگفت:
__تو هم گوش کن من خودم یه لحظه تو این خونه نحس نمی مونم.اما این بار اول واخرته که به پدر و مادر من توهین میکنی اونا از تو پاک تر بودن.توف تو ذاتت که زورت به مرده ها میرسه .عوضی عقده ای.
تو تراس هال به اسمون نگاه میکردم.که صداش میومد.فورا دروقفل کردم.تا درست فکر نکردم کسی نباید از این خونه بره بیرون.تازه این موقع شب باید از رو جنازه ام رد بشه بذارم بره بیرون هرچند از دستش عصبانی ام اما دلیل نمیشه بذارم هر بلایی که خواست سرخودش بیاره..اون الان زن منه منم دوسش دارم ولش نمی کنم.اصلا طلاقش هم نمی دم.طلاق بدم که باسامان یا یه خر دیگه ازدواج کنه؟عمرا.هه ببین چه بلایی سر پسر بزرگ خانواده تهرانی اومده.داره به یه دختر از طبقه متوسط التماس میکنه.منکه تا الان همه دخترایی که ازم خوششون میومد و پس زدم.واقعا عجیبه.من دون اون میمیرم اون را حت میخواد بذاره بره.برای اون فرقی نداره اون به زندگی اش ادمه میده اما من؟من بدون اون میتونم؟همین که شبا تو یه اتاق مجزا میخوابه داره دیوونه ام میکنه.به خودم اومدم که دیدم داره سرم داد میزنه:
__عوضی چرا دروبستی؟؟
رفتم جلو روش سمت در بود برگشت سمتم.قیافه جدی م و که دید گفت:
__در سالن و باز کن من می خوام برم.
اعصابم خرد بود .نمی خواستم دوباره از دست بدمش گفتم:
__ااا به همین را حتی؟؟؟مگه من می ذارم با نو بدون رنجش خاطر از خونه من قدم به بیرون بذارن.
__من میرم.
__باشه برو.ببین میتونی بری.
با نفرت نگاهم کرد و رفت تو اتاقش.من خیلی خودخواهم اون هیچ علاقه ای به من نداره اما چون خودم دوسش دارم میخوام به زور نگهش دارم.خب تا ابد که اینطوری نمیمونه.بلاخره عاشقم میشه.مامانم همیشه میگفت:
__پسرم عشق واقعی اونیه که بعد از ازدواج به وجود بیاد.عشق های خیابونی ثمر ندارن.
روتختم دراز کشیده بودم نمی دونم چرا خوابم نمی بره.ساعت3صبح من هنوز بیدارم.برم؟نرم؟میرم.از جام بلند شدم بدون سرو صدا راه رو طی کردم در اتاقشو باز کردم.کنارش روی تخت نشستم.نه مثل اینکه خواب از سرم پریده.کنارش دراز کشید.موهاشو بوسیدم.میخوابه خیلی ناز میشه مثل این دختر بچه ها که یه عالمه پسر بچه دنبالشن.منم که دوستشم میترسم شب یکی از اون پسر بچه ها بیاد ببرتش برای همین شبا یواشکی کنارش میخوابم.فقط خداکنه از خواب بیدار نشه که دیگه ابرو برام نمی مونه.منو باش ده دقیقه پیش می خواستم خفه اش کنم.اما چه می شه کرد.اگر اون چیزی اش بشه منم می میرم.ابروهاشو تو هم کشید فکر کنم خواب بد دید یه بوس بین ابروهاش زدم.ابروهاش باز شد.فکر کرد بالشتشم که دستشو دور کمرم حلقه کرد نفهمیدم کی زمان گذشت ساعت و نگاه کردم 6 بوددم گوشش اروم گفتم:
__دوست دارم.فکر کردی بذارم بری.از دستت نمیدم.never
تکون خرد دوباره به حالت اولش برگشت.خیلی سرحالم با اینکه دیشب نخوابیدم احساس بدی ندارم.حس می کنم خوشبخت ترین مرد دنیام حتی اگر هیچکدوم از اموالم و نبود اما باران و بود باز همین حس و داشتم..یه دوش گرفتم که صدای تلفنم وشنیدم:
__سلام ودرود بر بهترین برادر دنیا.
__سلام ساشا چیزی شده سر حالی.
__معلومه که سرحالم
__چرا؟؟
__عشقم زنم شده داریم با هم تو یه خونه زندگی میکنیم.
__جدی؟چطور راضی شد؟
__راضی نشد من مجبورش کردم.
__واقعا ؟ایول.
__اره هرچند تخسه تو یه اتاقم نمیخوابیم اما همین که بدونم فقط مال منه برام کافیه.
__داداش من مگه اون مسواکته که فقط مال تو باشه کسی حق نداشته باشه بهش دست بزنه.حرفی میزنی .اونم یه ادمه.
__اره.اون فقط وفقط مال منه.اشکان ندیدیش که بدونی چی میگم.
__من عمرا بخوام یه همچین ادم تخسی و ببینم.
__خب دیگه چه خبر ؟
__هیچی خواستم بگم دختر خاله عزیز همونی که عاشقته امارتو در اورده الان اینجا نشسته میگه اگر نیای میاد ابروتو جلوی زنت میبره.
__باشه الان میام.
__بابا زن ذلیل ترسیدی بیاد ابروتو جلوی باران ببره؟
__اگر جرئت کنه چیزی به باران بگه خودم می کشمش دختره هرزه فکر کرده من میام اونو بگیرم.الان خودمو می رسونم.
__باشه.فعلا.
__خداحافظ.
بدون خوردن صبحانه سوار ماشین شدماز خونه رفتم بیرون.اخ یادم رفت براش صبحونه درست کنم اون که جای وسایلو نمی دونه.رفتم خونه اشکان .شهرناز اونجا نشسته بود شهرناز دختر خاله بزرگمه که فکر میکنه چون یه بار تو بچه گی بوسیدمش الان فقط باید بااون ازدواج کنم.خدا یه عقل به این جماعت نداد که.وارد سالن شدم نشسته بود یه سیگارم تو دستش اومد بغلم کنه که هلش دادم عقب گفتم:
__گمشو اونور حالم بهم خورد.بس کن این سیگار کشیدن و اصلا خوشم نمیاد سیگار میکشی.
__چشم عزیزم تو بگو بمیر من می میرم. فقط رو خدا بگو که اون دختره مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی؟بگو.
__اره یه چیز تو این مایه ها.
__چطور؟
__اجبار که...تو کار بود.ولی نه من.من مجبور نشدم. باران بود که مجبور شد بامن ازدواج .من مجبورش کردم.ببین اگربفهمم یا یه نفر بهم بگه که مزاحم زنم شدی دیگه با من طرفی افتاد؟اون زن منه من عاشقشم اگر اونو از من بگیری منم از دستت میرم که البته الانم از دستت رفته ام اما اگر از این فکرا بکنی که بعد از باران من با تو از دواج میکنم کور خوندی.حالا هم از خونه اشکان هم از زندگی وخانواده من پاتو بیرون می کشی خوش ندارم یه حرف و دوبار بزنم
__خیلی عوض شدی.اون تورو اینطور کرده؟
__اره.اینقدر دوسش دارم که حاضر تمام دنیا رو به خاطرش عوض کنم.حالا هم گمشو.
__خیلی نامردی.
__باشه.حالا برو.
__امید وارم به روز من نیوفتی.
__ممنون.
اخیش بالاخره از زندگی ام رفت بیرون راحت شدم.تو این دنیا چیزی جز باران نمی خوام.فق اونو می خوام.گوشی ام زنگ خورد.سامانه:
__جونم؟
__سلام.
__سلام چیکاره ای؟
__دارم دنبال یه دفتر جدید میگردم.راستی تبریک میگم من باید از اشکان بشنوم نامرد.
__ببخشید وقت نشد.به کسی خبر بدم.
__مامانم دیشب سکته ارو زد.
__واقعا.
__نه بابا.ولی خیلی غصه خورد.
__ببخشید توروخدا ولی ما از اول میخواستیم از دواج کنیم گفتیم فعلا نیازی به مهمونی نیست.
__ساشا میای بریم چند تا زمین ببینیم؟
__اره .کجایی بیام دنبالت؟؟؟
__بیا سعدی.
__باشه.
رفتم دنبالش چند تا دفتر دیدیم اما هیچکدوم و نپسندید.برای ناهار به یه پیتزا فروشی همون نزدیک رفتیم صبحانه هم نخورده بودم دلم داشت ضعف میرفت.سامان زود تر وارد رستوران شد منم ماشین و پارک کردم رفتم تو که از دیدن صحنه مقابلم شک زده شدم.باران چجوری از خونه اومده بود بیرون؟منکه درها رو قفل کرده بودم.داشت باسامان حرف میزد باز همون حسادت اومد سراغم.عصبانی شدم.می خواستم سر به تنش نباشه.به این حرفی که به سامان زد به مرز جنون رسید:
.__من میخوام طلاق بگیرم...
__چی تو تازه دیروز ازدواج کردی.یه روزه میخوای طلاق بگیری؟؟
فورا پریدم وسط حرفش:
__سامان جان تو چقدر ساده ای داره شوخی میکنه.
ادامه دادم:
__عزیزم کجارفته بودی نگرانت شدم زنگ زدم خونه گوشی و برنداشتی.
__رفتم یه دوری بزنم.
دور زدنم بهت نشون میدم.دختر سرکش.الان ادمت می کنم:
__سامان جان ببخشید باید زود بریم برای باران یه سوپرایز مهم دارم
__اره برین اینقدرم جلوی دست و پا نباشید.
پرتش کردم تو ماشین صدای اخش اومد سرش خورد به داشبور اخ نمیخواستم اینجوری شه ولی نباید ناراحتی امو نشون بدم.به محض رسیدنمون دروباز کرد رفت سمت خونه اما درقفل بود بازو شو باتمام قدرتم گرفتم.دروباز کردم هلش دادم داخل خونه.افتاد رو زمین دادزدم:
__بلند شو.
ادامه دادم:
__تو چه غلطی کردی؟؟؟میخوای از من طلاق بگیری؟از مادر زاییده نشده زنی که بخواد از خاندان تهرانی طلاق بگیره تا الان کسی نبوده و کسی هم نخواهد بود.واما دفعه دیگه ببینم به یه پسر اویزون شی بگی جونم جونم.بادست های خودم خفه ات میکنم.افتاد؟؟؟
__من طلاقمو میگیرم.تو هم میفهمی از مادر زاییده شده کسی که از خواندان تهرانی طلاق بگیره.به هر پسری که بخوام اویزون میشم.تو هم هیچ شکری نمیتونی بخوری.افتاد؟؟؟
رفتم جلو:
__نشنیدم؟؟؟چیزی گفتی؟؟؟
__اره.گفتم هرچی تو بگی ...به هر حال تو تقریبا10 سالی از من بزرگتری از قدیم گفتن باید به حرف بزرگتر گوش داد.
__خوبه.
بعد از حرفش خودمو رسوندم تو اتاقم زدم زیر خنده این دختره چقدر از من می ترسه.من حتی نمی تونم یه روزم و بدون باران تصور کنم.
****
امشب هم خوابم نمیبره.دارم باخودم کلنجار میرم که برم تو اتاقش یا نه.که در اتاق باز شد یعنی دزده.نه صدای پای بارانه این موقع شب تو اتاق من چیکار میکنه؟دستم و گرفت یه حس خوبی بهم دست داد سردی جوهر و زیر انگشتم حس کردم.اومد بره که مچش و گرفتم پرتش کردم تو بغلم چند دقیقه ای همونطور بود ...بهترین لحظات عمرم .اما برگه تو دستش توجه امو جلب کرد یعنی چیه؟چراغ خوابو روشن کردم برگه رو گرفتم.نه.برگه حق طلاق؟پس داره همه تلاششو میکنه تا ازم طلاق بگیره؟کور خوندی خانوم من طلاق بده نیستم. گفتم:
__ برو بیرون تا دستم روت بلند نشده.
از اتاق رفت دارم دیوونه می شم این دختر نمی خواد بامن زندگی کنه.اما مگه من چی کم دارم که نمی خواد باهام زندگی کنه.خواب به کل از سرم پرید 2 سانت بیشتر باهام فاصله نداشت لباش داشت وسوسه ام می کرداما دوباره از دستم فرار کرد.اومدم تو هال تا تونستم سیگار کشیدم. از مشروب خوشم نمیاد اعتقاد دارم چیزی که برای ادم ضرر داره و نباید مصرف کرد هرچند سیگار هم برام ضرر داره.ولی سیگار بهم ارامش میده.اومد پایین.یه لباس خواب کوتاه طوسی پوشیده بود یه بند لباس افتاده بود رو بازوش.گفت:
__برگه رو پس بده.
__کدوم برگه؟؟
__همونی که از تو دستم گرفتی پسش بده.
__من که یادم نمیاد ازت برگه ای گرفته باشم.
__من بلاخره طلاقم و میگیرم.
خنده ام گرفته بود من می رفتم جلو اون می رفت عقب چسبید به نرده های پله دستم و دوطرفش گذاشتم بند لباسشو درست کردم گفتم:
__باشه سعیتو بکن اما قبلش باید به چیزی و ازت بگیرم.
__چی؟؟
فورا بوسیدمش ...لبام رو لباش بود اما عکس ابعملی نشون نداد.اومدم عقب دیدم چشماش بسته اس یعنی خوشش اومد؟چشاشو باز کرد گفتم:
__چیزی که 2 ساعت پیش می خواستم بگیرم و گرفتم.خوب بود.خوشمزه اس.
__من که حالم بهم خورد بوی گند سیگارت خفه ام کرد.
__ایشالله دفعه بعد جبران میکنم.
رفتم بالا بعد از این بوسه فکر کنم بتونم راحت بخوابم سرم و گذاشتم رو بالشت.نفهمیدم چی شد که خوابم برد .بیدار که شدم رفتم پایین میز صبحانه رو اماده کردم.اشکان زنگ زد:
__سلام داداشی.
__سلام چطوری؟
__خوب .ساشا امشب مهمونی دارم میای؟
__اره.
__راستی چه خبر از خانومت؟
__خوبه.بد نیست مثل همیشه.
__خب باشه فعلا.
__خداحافظ.
صدای در اومد سامانه در وباز کردم.دوباره مشغول صبحانه خوردن شدم که باران با یه حوله اومد تو اشپز خونه محو دیدنش شدم که اصلا سامان و فراموش کردم.باران خیلی ریزه میزه است.سرش به سینه ام میرسه لاغر و خوشگل چرا هروقت نگاش میکنم سیر نمیشم.یکدفعه یه چیز گفت که تعجب کردم:
__کارخونه نمیری؟؟
یعنی براش اهمیت داشت من چیکار میکنم؟نه فکر کنم باز میخواد از خونه فرار کنه.جواب دادم:
__به تو چه؟؟
__به تو تپانچه. به تو یه کیلو مورچه.
__نه میبینم زبون در اوردی.
__داشتم رو نمیکردم
__پس مواظبش باش از قدیم گفتن زبان سرخ سرسبز میدهد بر باد.
__فقط به خاطر تو چشم.من نمیدونم اگر نمیگفتی باید چیکار میکردم.
__کاری نکن خودم برات کوتاهش کنم.
__اتفاقا میخوام بدونم چجوری میخوای کوتاهش کنی.
دوست داشتم یه بار دیگه اتفاقی که دیشب افتاد تکرار شه رفتم جلو.اههههه شانس و میبینی؟ صدای سامان اومد
__بسه دیگه اینقدر ابراز علاقه نکنید.
پرید تو بغلش من در اون لحظه میخواستم اب شم برم تو زمین.با اون حوله و نصف بدنش که لخت پرید تو بغل یه مرد غریبه.
__برو عقب ببینم خیسم کردی.زبونم مو در اورد از بس گفتم این یال اسب و کوتاه کن
__ایشش خودت کچلی فکر میکنی بقیه هم باید کچل باشن.
__من کچلم کورالله.
__بروبابا
گفتم اگر چیزی نگم الانه که زنمو بدزده:
__سلام سامان جان چطوری؟؟
__ تو اخر نتونستی اینو ادم کنی؟؟؟
__چرا دارم روش کار میکنم.بامن بیا باران کارت دارم.
دستشو محکم کشیدم بردم تو اتاقم گفتم:
__تو خجالت نمیکشی با این وضع پریدی تو بغلش؟؟؟
حرفی زد که اتیش گرفتم:
__منو اون همیشه همینجوری بودیم.من با اون راحتم.تازه من قبلا ها وقتی خوابم نمی برد پیش سامان میخوابیدم.
این و به هر مرد دیگه ای می گفت سرشو از بدنش جدا می کردچنان سیلی بهش زدم که اگر خودم می خوردم در جا سکته ارو میزدم از هوش رفت اروم بلندش کردم گذاشتمش رو تخت بدنشم که خیسه الان سرما میخوره از تواتاقش لباساش و اوردم تنش کردم.به سامان گفتم سر درد داشت قرص خورد خوابید ای بشکنه دستم تا دیگه روی باران بلند نشه.رفتیم خونه اشکان تا تو کاراش بهش کمک کنیم.البته من بیشتر بالا تو اتاق دراز کشیده بودم.داشتم فکر می کردم.از همون روز اولی که باران و دیدم.کمتر می رم سر کار کارام و اشکان انجام می ده همه چیز باران برام مهمه به مردایی که باهاشون صمیمیه حسادت میکنم.در اتاق به صدا در اومد اشکان بود اومد تو:
__بیا پایین مهمونا اومدن.
__باشه الان میام.
رفت منم بعد از چند دقیقه رفتم پایین که دیدم اشکان داره با یه دختر که از پشت زیبا به نظر میرسید بحث می کرد.جلو نرفتم داشتم نگاه میکردم.یه لباس کوتاه کرم و سفید تنش بود موهای بلندش که خیلی هم رنگ موهای باران بود به صورت باز پخش شده بود.نــــــــــــــــه اینکه بارانه.چطور نشناختمش الان اگر یکی جلوی من و نگیره میکشمش.با این لباسا اومده اینجا چیکار.
سامان هم داشت باهاشون حرف میزد صداشو شنیدم:
__اشکان بیخیال این دختر شو.زبون درازیش شهره عالمه.اوه اوه بانوی من شما چقدر زیبا شدید امشب.
__سرورم شما لطف دارید بی نهایت.
کلمه سرورمو که شنیدم میخواستم سرمو بکوبم به دیوار.
__سرورت من نیستم اون شوهرته که داره اونطرف حرس میخوره.وایستا.ساشا بیا این زنتو جمع کن ابرومونو برد.
صدام کرد منم از خدا خواسته رفتم جلو گفتم:
__اشکان جان من از طرف خانومم متاسفم.
__در یه صورت میبخشم.که افتخار یه رقص و بهم بده.
__نوچ.من با هرکسی نمیرقصم.شماهم استثنا نیستید پس بیخود اصرار نکن.
خنده ام گرفت نه اونقدر ها هم که فکر میکردم با مردا جور نبود.
سامان اومد جلو :
__بانوی من افتخار یه رقص با این حقیرو میدی؟؟؟
__ام؟؟؟بذار فکر کنم.اوم اره مگه میشه با جنتل منی مثل شما نرقصید
دوباره اخم هام تو هم رفت دودقیقه صبر میکرد بهش پیشنهاد میدادم.
در هنگام رقص میگفتند و میخندیدن.خونم جوش اومده بود .کنارم نشست پرسیدم:
__با اجازه کی اومدی اینجا؟؟
__با اجازه خودم.
__تو غلط کردی امشب خونه میای که.
__خب مثلا بیام خونه چی میشه؟؟
__من در ها رو قفل کرده بودم چطور اومدی؟؟؟
__به خودم مربوطه.
__امشب ادمت میکنم. تو زیادی سرکش شدی.
شهرناز اومد جلو این دیگه چی میخواد پرسید:
__عزیزم میتونم ساشا جون و ازت قرض بگیرم؟؟؟؟
__اگر نظر منو میخوای نچ.اما اگر نظر منو نمیخوای از خودش بپرس.
__ساشا جون افتخار میدی؟؟؟
از جواب باران خوشم اومده بود اما میترسیدم شهرناز چیزی به باران بگه برای همین قبول کردم:
__چرا که نه؟
درحال رقصیدن بودم که سامان و امیر کنار باران نشستند می گفتند می خندیدن شهرناز و هل دادم تعجب نکرد می دونست ادم حسودی ام فقط یه پوز خند زد. رفتم پیش باران.خم شدم گوشه لبشو بوسیدم. امیر متعجب گفت:
__ساشا باران خانوم همسر شماست.
__با اجازه شما بله.
__اه منو بگو چرا زود تر دست به کار نشدم؟؟
دوباره لجم در اومد چرا همه چشمشون دنبال زن منه این همه دختر تو این دنیاست.کنار گوشش گفتم:
__خوب شد تو زود تر مال من شدی.
عصبانی شد برگشت تا چیزی بگه که نوک بینی اشو بوسیدم.
__اه اه بسه حالمو بهم زدید. بیا امیر بریم این زن ذلیل و بیخیال شو.اه اه
این و سامان گفت خوشحال شدم.رفتن.اخیش منو زنم و تنها گذاشتن.میخواستم اذیتش کنم. گفتم:
__تقییر کردی.
خندیدو پرسید :
__واقعا؟؟
__اره.زشت تر شدی.
ناراحت شد.دلم گرفت نباید ناراحتش میکردم خواستم دلش و به دست بیارم که.ساناز خواهر شهرناز اومد جلو:
__ساشاجون میای برقصیم؟؟
دستمو انداختم دور باران گفتم:
__نه عزیزم میخوام پیش خانوم خوشگلم باشم میترسم بدوزدنش.
__هر طور مایلی.
امیر علی پرسید:
_-باران خانوم با شریکتون میرقصید؟
لابد می خواست لجم و در بیاره که قبول کرد.خیره شده بود به امیر مثل این ندید بدید ها .نه من نمیتونم بازنی زندگی کنم چشم همه ی مردا دنبالشه نمی تونم تا ابد تو خونه حبسش کنم.رفت سمت اشکان و دوستش مارال دوباره دعواشون شده بود به اخرین جمله صحبت هاشون رسیدم:
__احمق.تو چرا نمیفهمی..
نباید بذارم با برادرم بد صحبت کنه:
__بابرادر من درست صحبت کن الان هم برو لباسات و بردار بریم
وارد خونه شدیم داشت می رفت بالا که فریاد زدم:
__بیا اینجا کارت دارم.
کنارم رو مبل نشست دوباره فریاد زدم:
__دختره نفهم مگه بهت نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون؟؟مگه بهت نگفتم انقدر اویزون این پسر اون پسر نشو نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟؟؟این چه لباسایی که پوشیدی اون چه وضع حرف زدن با برادر من بود.چرا برای اینکه لجمو در بیاری با این واون میرقصی.
__ زندگی من به خودم مربوطه اگرم میخوا این کارای منو تحمل نکنی طلاقمو بده.
__طلاق میخوای؟؟
__اره.
__باشه همین فردا طلاقتو میدم.
__وسایلتو جمع کن.
نمیدونم این حرفا رو چطور زدم ولی میدونم دیگه طاقت ندارم طاقت اینکه بترسم نکنه کسی چشش دنبال زنم باشه یا زنم عاشقم نیست و عاشق یکی دیگه بشه.
****
تو اشپز خونه نشسته بودم داشتم اب میوه میخوردم که اومد داخل اونم ابمیوه خورد وگفت:
__بابت دیشب متاسفم رفتارم بد بود حاضرم از برادرت هم عذر خواهی کنم.
__لازم به عذر خواهی نیست تو طلاق میخواستی منم گفتم امروز طلاقتو میدم.
__اما.بهتر نیست یه کم فکر کنیم؟؟؟
__من که همه فکرامو کردم تو هم از اول طلاق میخواستی پس همه چیز حله .
__اما...
__دیگه اما نداره.
__خب...
__دیگه تمومش کن.
__برام فرقی نداره چطور فکر میکنی.اما.اما من دوستت دارم.
__ من اصلا دراین باره فکری نمیکنم.برای منم فرقی نداره تو به من علاقه داشته باشی من فکر میکردم تو بارداری که حاضر شدم باهات از دواج کنم.امروزم محضر وقت گرفتم.
خیلی خود خواه شده بودم به خاطر اینکه غرورم نشکنه این حرفارو زدم حالا دیگه از علاقه اش به خودم با خبر شده بودم اما غرور جلوی چشامو گرفته بود اگر همونروز بهش میگفتم که چقدر دوسش دارم اینقدر بدبختی برای به دست اوردنش نمی کشیدم.
__باشه هرطور تو بخوای.
وسایلشو جمع کرد رفت خونه اش منم از محضر وقت گرفتم.باورم نمی شه دارم به همین راحتی طلاقش می دم چه می شه کرد 1 نفر بدبخت باشه بهتر از اینه که دونفر بدبخت باشه.نکنه نفرین شهر زاد دامنم و گرفت .من که دامن ندارم.ساعت 4 رفتم دنبالش سلام کرد ترسیدم.ترسیدم جواب بدم اونوقت نظرم عوض بشه.جوابشو ندادن.وقتی رسیدیم بهش گفتم پیاده شه.
محضر دار پرسید شما یک ماه نمی شه ازدواج کردید چرا میخواید طلاق بگیرید.چواب دادم:
__حاج اقا دیگه نمیتونم.از اولم ازدواجمون یه اشتباه بود.
__خب چرا؟
__حاجی زنم زن من نیست زن مردای مردمه. فقط به دوستاش میرسه با مردای دیگه میگه میخنده. اتاقشو ازم جدا کرده.بهم نگاه نمیکنه.بهم دروغ میگه از خونه ام فرار میکنه. دیگه چی میخوای حاجی؟؟
__اره دخترم؟
__حاج اقا اون مردای مردم که میگه مثل داداشمه از 2سالگی باهاش بزرگ شدم.وکیل حقوقی امه.خودش گفت هر اتاقی و خواستم بگیرم منم یه اتاق دیگه رو گرفتم.همیشه باهام بد رفتار میکنه بهم اخم میکنه میترسم نگاهش کنم.مجبورم میکنه دروغ بگم.منو تو خونه زندانی میکنه.
__هر طور راحتید دخترم باردار که نیستی؟؟؟
من جاش جواب دادم:
__نه حاجی زنم اصلا اجازه نمیده بهش دست بزنم چجوری میخواد باردار بشه؟؟
__اره خانوم؟؟
__بله.
__خب پس مشکلی نیست صیغه طلاقو جاری میکنم.
صیغه طلاق جاری شد.در همون هین انگار یه چیز تو وجودم شکست.صدای شکسته شدن قلبم بود باورم نمیشه اون دیگه زن من نیست.کسی که تو این چند وقت دیوانه وار عاشقش شده بودم.فورا رفت.رفتم دنبالش تابهش بگم که چقدر دوسش دارم چیزی و که توخوابش گفتم و بهش بگم تو بیداری بهش بگم اما صدای ترمز ماشین وضربه اش بهم باعث شد از هوش برم.
****
چند روزی که می تونم یه چیزایی بشنوم اما نمی تونم چشمامو باز کنم.امروز چشمامو باز کردم گیج بودم اشکان کنارم دراز کشیده بود معلومه شکسته شده.برادرم چرا اینجوری شدی؟
با دستم پیشونیش و نوازش کردم.بیدار شد اول باورش نشد.بعد که دقت کرد خوشحال شد دستم و صورتم و همه جام و غرق بوسه کرد هی می گفت :
__خدارو شکر خدارو شکر که به هوش اومدی.
گیج شده بودم.مگه من چند وقته بیهوشم؟به سختی پرسیدم:
__من چند وقته که بیهوش شدم؟
__بیهوش؟تو الان 8 ماهه که تو کمایی بعد از اون تصادف رفتی تو کما.خدا تورو به من برگردوند .داداشم من که جز تو کسی و ندارم دیگه هوس تنها گذاشتن من به سرت نزنه ها.فهمیدی؟
__اره من کجا برم بهتر از اینجا.
__داداش خیلی دوست دارم.
__منم.اشکان چه خبر از باران؟
__تو به اون دختر بی چشم و رو چیکار داری؟
__اشکان این حرف و نزن.
__چرا؟؟مگه اون نبود که طلاق گرفت رفت؟
__من بودم که مجبورش کردم طلاق بگیره.همونطور که مجبورش کردم باهام از دواج کنه.
ادامه داد:
__.اون نمیخواست من بهش گفتم که دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم.ازم خواست به هم وقت بدیم اما من کله شق قبول نکردم.حالا کجاست چیکار میکنه؟
__دوستش مارال که گفت از ایران رفته تا درسش و ادمه بده.
قلبم گرفت.یعنی اون از ایران کیلومتر ها دوره؟یعنی بعد از اتمام درسش بر میگرده؟اگر الان 8 ماه گذشته باشه یک سال و خرده ای به اتمام درسش بیشتر نمونده خداروشکر8ماه گذشت.غرق افکارم بودم که دکتر گفت:
__مژده بده که تا دوروز دیگه مرخص می شی همه چیز خوبه فقط یه مشکل هست که اونو به اشکان گفتم اما نمیدونم طاقت شنیدنش و داری یا نه.
__چ
مطالب مشابه :
رمان دوراهی عشق و نفرت
دراین وبلاگ رمان به اون سمت رفتم ،ارمان درحال گذاشتن ظرف بزرگ میوه ای دانلود مجله pdf;
رمان شاه پری حجله(پایانی)
امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و هدف منحوس و دانلود رمان
رمان عشقم باران 4
عوض کنم از این بیمارستان منحوس داشتم اب میوه میخوردم که اومد دانلود مجله pdf;
رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)
رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام) دوشنبه ۷
رمان بهار زندگی17
اما اونقدر لرزان و گریان بودم که نصف آب میوه لباس منحوس پرهام و دانلود رمان
برچسب :
دانلود رمان میوه منحوس pdf